۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه

چرا نقد ليلي نيكونظر به توييترفارسي لايك دارد؟

من با ادبيات نيكونظر به عنوان يك روزنامه نگار در نقد جماعت توييتر مشكل داشتم چون به از آنها نبود. 
خانم نيكونظر سابقه اين ادبيات و نگاه بالا به پايين را دارند، كه دقيقا چيزي شبيه همان افرادي است كه نقدتيز كشيده است. 
اما نميتوانم زياد ايراد بگيرم چون وقتي كارد به استخوانم ميرسد خودم ادبيات تندي دارم. 
من متنش را لايك زدم فقط براي "كليات و مفهوم" متنش كه موافق بودم. همان تربيت يافته هاي بعد انقلاب، همان ها كه انقلاب را به هدف رسانده و عزت و اعتبار روشنفكر و روشنفكري، آداب و احترام و نقد و نظر را به "گند" كشيده!  اين فحش نيست واقعيت است! 
كساني كه به نيكو نظر  معترضند اتفاقا جز دسته اي اند كه مورد نظر ايشان نبوده. حالا چرا آنها به جنب و جوش افتادند، متحيرم!

تجربه من از چندين بار وارد توييتر شدن در يك سال و نيم اخير:
اوايل بلد نبودم پس بچه هاي اينستا راديو را دنبال كردم ( مستقيم يا غير مستقيم) چيزي كه ديدم آنقدر وحشتناك بود كه تا مدتها شوكه بودم. تمام ادبيات توييت ها كمر به پايين. زن و مرد هم نداشت. شايد تنها جايي بود كه برابري بود البته در "كول" بودن و استفاده از كلمات ركيك!
تمسخر و تحقير اين و آن خوراكشان بود. ادبيات ناموسي راه به راه استفاده ميشد. يكي از چيزهاي جالب اين بود زنها از مردها كم نمياوردن، فقط مشكل اين بود آنها هم ادبيات ناموسيشان به "زنان وابسته" ( مادر، خواهر، عمه، زن) ميرسيد.  توييت هاي فراواني ديدم كه زني براي خطاب زن ديگر "جنده، لاشي، ضعيفه، برو بده " و.....به كار برده بود. از توييت مردان ديگر نمينويسم. اين فضا براي من مسموم بود. ميدانستم همه واقعيت نيست اما با يادآوري دوران جواني در ايران و رفت و آمدم با اقشار مختلف ميدانستم اينها بخش بزرگي از جامعه امروزند. 
به طور اتفاقي يك خواننده وبلاگ كه روزنامه نگار هم هست من را فالو كرد و من به واسطه او چند روزنامه نگار و چند وبلاگ نويس را فالو كردم. حالا هر از گاهي شايد يك سر به توييتر بزنم و مسلما آن فضاي مسموم را نميبينم. اينكه چه كسي را فالو كنيم مهم است. اما.... مطمئنا ليلي نيكونظر منظورش نه اين دسته دوم كه دسته اول بود. ما نميتوانيم دورمان را با آدمهاي فرهيخته و آداب دان پركنيم و بعد فكر كنيم دنيا همين است. اتفاقا برعكس، اكثريت و واقعيت دنيا خارج از آن دايره محدوديست كه به دور خودمان پيچيديم. 
آدمهاي فهميده توييتر! حمله شما به نيكونظر مرا ياد مردان و زناني ميندازد كه تا از تبعيضات جنسيتي صحبت ميشود ميگويند "من نيستم، بابام اينطور نيست برادرم آنطور نيست. "
بياييد ببينيد كدام بيشترند؟ 
شما اگر هرگز بددهاني و فحاشي نكردي و زامبي نبودي پس متن نيكو نظر درباره شما نيست. درباره آنهاييست كه من هم ديده ام، همانها كه جز زير كمر حرفي تدارند حتي براي تحليل مسايل سياسي و اجتماعي! 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ما تحقير ميكنيم

ما تحقير ميكنيم! 

يكي از متداول ترين رفتارهاي ما تحقير ديگران است. 
ما ميتواند "تهراني" ها باشند كه "شهرستاني ها" را در دانشگاه براي لهجه، نوع لباس، نوع رفتار به سخره ميگيرند. 
ما ميتواند، "مرداني" باشند كه زنان را براي دقت نظرشان، احساساتي بودنشان، زود واكنش نشان دادنشان ، تحقير كنند يا مرداني كه با معيارهاي "مردانگي" آنها هم تراز نيستند به سخره بگيرند. 
ما ميتواند "زنان و مرداني" باشند كه بخاطر استعداد و توانايي و البته موقعيتهاي استثنايي در جامعه نابرابر توانسته اند موفق شوند و اولين قدمشان تحقير و تضعيف زنان و مردان ديگر است كه "بي عرضه" اند كه نتوانستند. 
ما ميتواند، جواني از خانواده مرفه باشد كه به افراد كم بضاعت با ديده تحقير نگاه كند.
ما ميتواند كساني باشند كه خط كش سواد و بي سوادي در دست دارند و معيارشان تعداد نامها و نظريات حفظ شده است! يا تعداد كتاب خوانده شده، آن هم نه هر كتابي، كتابهاي "خاص". 

ما ميتواند هريك از "ما" باشد كه هرگز پايمان را در كفش ديگري نكرده و به جايش راه نرفته ايم! 

ادامه دارد...

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

مردک رمان نویس

موضع فمینیستی من در قبال ادبیات مشخص است، من برای ادبیات استئنائات زیادی قائلم. و اینکه یک شخصیت داستان از یک نویسنده زنی باشد که سرتاپا کلیشه جنیستی است نقد میکنم اما حق ادبیات و نویسنده میدانم که شخصیت هایش را هرجور میخواهد بپردازد فارع از هر ایسم و حزب و تفکری!
اما یک جایی دیگر به ادبیات ربط ندارد. مثل اینکه بی بی سی مثل هر سال ویژه نامه مخصوص زنان میزن و بعد یک نفر که خودش را نویسنده و ناشر میداند اراجیفی سر هم می کند. اگر داستان بود برایم قابل قبول تر بود اما این ورای داستان است. این دست پروره یک ذهن زن ستیز است. 
خوشحالم هیجوقت اسیر بت سازی ملت غیور ایران نشدم و نسبت به این مردک، دقیقا مردک، حس خوب نداشتم و همان یک کتابی هم که ازش خواندم انگار کافی بود بدانم از چه قماشی است و انگار اشتباه هم نمیکردم. 
رمان نویس؟ آره شاید رمان نویس برازنده تر باشد برایش تا نویسنده. رمان نویس میتواند دنیایی را تکان بدهد یا در سطح عامه ترین عامه باشد. قطعا او از این دسته است. چیزی در ردیف فهمیه رحیمی ! باز رحمت به رحیمه فهیمی؛ بی ادعا بود! این خدای ادعا در غرب هم نتوانسته ذهن زن ستیزش را درمان کند!


۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

مهاجرت به سوئد

سلام به همگی و ممنون از کامنتهای عمومی و خصوصی، ایمیلها و مسیجهای تلگرام!
باور کنید من نه وکیلم، نه قانون های سوئد را بلدم، نه کیس پناهندگی داشتم نه اصلا درباره همه اینها خبر دارم!
من هرچیزی که درباره سوئد و مهاجرت به ذهنم رسیده بارها نوشتم و خوشبختانه در زیر عنوان سوئد حتما میتونید مطالب زیادی پیدا کنید.
با این حال من به صورت کلی یک سری نکته ها که میدانم مینویسم و بیشتر از اینها نه میدانم نه اصلا کار من هست .

سوئد کشور مهاجر پذیر نیست!
بله درست خواندی، سوئد مهاجر پذیر نیست بلکه پناهنده پذیر است. اما پناهندگی هم به این سادگی ها نیست. بخصوص با موج جدید پناهندگان جنگی شانس دریافت پناهندگی بی دلیل برای ایرانیان تقریبا صفر است. یعنی شما باید خیلی خیلی مدرک موثق و مطمئنی داشته باشید که ثابت شود در ایران حانتان در خطر است. بسیاری با عنوان تغییر دین یا مذهب درخواست پناهندگی میدهند. یعنی این خیلی مد شده بین ایرانی ها. ولی راستش من نمیفهمم! اگر هدف زندگی در کشوری قانون مند هست شما بخواهید همان رفتارهای دروغ و کلک و ... رو اجرا کنید خب همان ایران بمانید!
به هر حال من بیشتر از این درباره پناهندگی نه اطلاعات دارم نه کسی رو میشناسم که این کار را کرده باشد که بتونم اطلاعات بگیرم. پناهنده های قدیمی شرایطشان متفاوت بود درنتیجه خیلی اطلاعاتشان مناسب امروز نیست. پس تا واقعا نیاز به پناهندگی ندارید خودتان را اسیر این روش آمدن نکنید. بخصوص که تا گرفتن  جواب زمان زیادی در کمپ ها خواهید ماند که باعث سرخوردگی ها هم میشود.

مهاجرت دانشجویی
در باره دانشجویی قبلا مفصل نوشتم. بیشتر از این اطلاعات ندارم.

مهاجرت سرمایه گذاری یا کاری
این مورد هم شرایط خاصی دارد. به صورت کلی شما یا باید قصد راه اندازی کاری در سوئد داشته باشید و حداقل 50% سهام برای شما باشد یا باید کاری در سوئد پیدا کنید که بر اساس آن درخواست اقامت کاری بدهید. 
در سایت اداره مهاجرت سوئد به زبان انگلیسی و در برخی موارد به زبانهای دیگر من جمله فارسی، اطلاعات دقیقتری از چگونگی درخواست اجازه کار موجود است. 
www.migrationsverket.se

از آنجایی که غیر قانونی کاری نمیکنم و دنبالش نیستم راههای غیر قانونی را هم بلد نیستم.

این تمام اطلاعاتی بود که من نسبت به مهاجرت داشتم. اگر سوالی داشتید- قول نمیدم جوابش رو بلد باشم- فقط و فقط به من ایمیل بزنید و من سر فرصت جواب میدم. یکی از چیزهایی که در مهاجرت باید یاد  بگیرید این است که در سوئد مثل ایران همه بیست و چهارساعت آماده پاسخگویی به ایمیل و کامنت و مسیج نیستند. و اینکه آنلاین هستند در جایی یا پیامی را دیده اند دلیل نمیشود همان موقع هم فرصت پاسخگویی داشته باشند.


۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

جواني كجايي؟

با تمام عشقي كه به دهه سي زندگي ام دارم( البته درستش دهه چهل است ولي اشتباهي سي سالگي تا چهل سالگي را دهه سي ميخوانيم) 
در برخي موقعيتها دلم پر ميكشد براي بيست سالگي هايم! 
يكي از آن زمانها تمرين رقص است! نه! در توانم نيست! مثل سابق بي نفس! 
حالا با دو تا ٥ دقيقه تمرين رقص گيلكي نفسم بريد. ولو شده ام روي مبل و به چهارساعت ديگر فكر ميكنم كه قرار است برقصم! 
حالا فكر ميكنن سخت ترين كار دنيا قدم ريز برداشتن با گالشهايي است كه كمي هم بزرگتر از پايم هستند!! 
شايد بي گالش برقصم! اما اين دامن پرچين و آن جليقه پر سكه سنگين چه؟ 

يادش بخير عروسي پسرخاله غير خوني، اولين باري كه با لباس قاسم آبادي رقصيدم. كولاك كرده بودم، تا امروز هم نشد مةل آن شب برقصم هيجان زياد داشتم. تازه بعد از ساعتها بي وقفه رقصيدن در مجلس با كفش پاشنه دار. انگار بيست و هفت سالگي خستگي حاليش نبود. 
حالا، ضربان قلبم تند ميزند، نفس نفس ميزنم و به شب فكر ميكنم! 

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

پي پي جوراب بلنده

ه١٣٤٩ در دوران شاه، گلي امامي كتاب "پي پي جوراب بلنده" را ترجمه كرد! 
اما كتاب همان جا ماند تا سال ١٣٨٢ كه انتشارات هرمس ترجمه افسانه صفوي از اين كتاب را منتشر كرد. انگار آن هم در چاپ اول ماند( در ويكي پديا اطلاعات بيشتري نيست، اگر اطلاعات كاملتري داريد اضافه كنيد) 

فكر ميكنم "پي پي" چه خطر بزرگي براي جامعه ايران بود كه برخلاف ديگر كشورهاي جهان از اين اثر استقبال نشد؟

پي پي، يك كودكِ دختر مستقل، قوي، با اعتماد به نفس بود كه به تنهايي زندگي ميكرد و از پس زندگي اش خوب بر ميامد. او هركاري دوست داشت ميكرد، بي نياز از كسي و بي توجه به حرف و نظر ديگران. 

آستريد ليندگرين، نويسنده سوئدي مشهور كتاب كودكان، وقتي كتاب را منتشر كرد هم مورد انتقاد قرار گرفت هم تحسين. منتقدين باور داشتند چنين كتابي براي كودكان خوب نيست (احتمالا به همان دليل كه جامعه ايران پذيرايش نشد، اينكه كودك از سلطه و كنترل پدر و مادر بيرون باشد، دختر هم باشد و قوي و خودكفا) اما استقبال و تحسين بيشتر بود و كودكان، يعني مخاطبان اصلي كه اصولا ناديده گرفته ميشوند، بسيار اين شخصيت جسور و يكه تاز را دوست داشتند. 

پي پي، شخصيتي است كه جوامع مردسالار دوستش ندارند. اگر به جاي خواندن مدام شخصيت تكراري و مردانه "حسني" ما هم "پي پي" را ميخوانديم امروز نه من، نه هزار دختر و زن ديگر تعبير به "هنجار شكن" و "ياغي" نميشديم. 

پي پي، منم، پي پي تويي، پي پي همه مايي هستيم كه ميخواستيم خود باشيم، قوي، مستقل، جسور و خارج از سلطه و كنترل هركس جز خود! 

۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

باز هم تفاوتها

١- تو رمانهاي نوجوونيمون اگر داستان جدايي پدر و مادري هم بود بيشتر مواقع اين پدر بود كه ترك كرده بود، كه آدم بده ماجرا بود، كه سنگدل بود.
رمان رده نوجوانان جديدي به سوئدي دارم ميخونم كه توش همه اينا برعكسه، اين پدره كه مونده و مادره كه ترك كرده! تمام اون حسها كه تو روايتهاي ايراني بود و بدت ميامد از اون مرد كه اسمش پدر بود حالا تو اين رمان به سمت مادره! 

٢- پريروز تمام مدت داشتم راديو جوان گوش ميدادم، اكثريت خواننده ها مرد بودند. همينطور صداي مرد ميرفت و ميامد و گاهي وسطش از يك زن پخش ميشد. هميشه همينطور بود اما نميدونم چرا اين بار آزاردهنده شده بود! 
ديروز راديو سوئدي گوش ميدادم، هر از گاهي آهنگ پخش ميشد، مرد و زن. نه يك درميون نه پشت هم اما به اندازه اي بود كه خس نكني داري فقط صداي يك جنس ميشنوي. 

ربط ١ و ٢ رو خودتون پيدا كنيد! 

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

پرتاب با سرعت نور به كودكي

داشتم به سي دي گيلكي كه فرناز عزيزم از ايران و خودِ خود رشت آورده گوش ميكردم كه آهنگ انتخاب كنم براي رقص برنامه شب گيلان. هيچ آهنگي رو كامل گوش نكردم فقط ميزدم ببينم شروعش چطوره و به درد رقص ميخوره يا نه. 
همينطور كه دونه دونه رد ميكردم رسيدم به اسم فايل: دختر رشتي! 
روش كه زدم پرت شدم به بيست و چند سال پيش وقتي خيلي خيلي كوچيك بودم ولي دُمِ خواهر و برادرم در مهماني هاي جوانان دوست و فاميل. و اين آهنگ، آهنگ محبوب بود چون يكي از پسرهاي اون زمان خيلي خيلي بامزه ميخوند و چون همه دوستش داشتن منم دوستش داشتم. 
تمام مهماني ها جلو چشمم رژه رفت و تا جايي كه يادمه داستان اين آهنگ از اين قرار بود كه  فرداد ميگه : خدايا... همه دست ميزنن چون شروع آهنگ با خداياست! 
بعد فرداد همينطور هرچي واژه و اسم براي خدا بود ميگفت حوصله ملت كه سر ميرفت ميگفت دخترِ رشتي قشنگه! 
و دوباره همه دست و كف! 

حداقل اين خاطره براي بيست و پنج سال پيش هست اما روشن روشن.
و من فقط همين آهنگ رو تا آخر گوش دادم و احتمالا با همين آهنگ ميرقصم به ياد جواني ها و سرخوشي هاي خواهرم مژده، برادرم محمدعلي ، خواهر غير خوني ام چكامه، جوونهاي اون زمان علي ، فرداد و...

نوستالژی با دختر رشتی

داشتم به سي دي گيلكي كه فرناز عزيزم از ايران و خودِ خود رشت آورده گوش ميكردم كه آهنگ انتخاب كنم براي رقص برنامه شب گيلان. هيچ آهنگي رو كامل گوش نكردم فقط ميزدم ببينم شروعش چطوره و به درد رقص ميخوره يا نه. 
همينطور كه دونه دونه رد ميكردم رسيدم به اسم فايل: دختر رشتي! 
روش كه زدم پرت شدم به بيست و چند سال پيش وقتي خيلي خيلي كوچيك بودم ولي دُمِ خواهر و برادرم در مهماني هاي جوانان دوست و فاميل. و اين آهنگ، آهنگ محبوب بود چون يكي از پسرهاي اون زمان خيلي خيلي بامزه ميخوند و چون همه دوستش داشتن منم دوستش داشتم. 
تمام مهماني ها جلو چشمم رژه رفت و تا جايي كه يادمه داستان اين آهنگ از اين قرار بود كه  فرداد ميگه : خدايا... همه دست ميزنن چون شروع آهنگ با خداياست! 
بعد فرداد همينطور هرچي واژه و اسم براي خدا بود ميگفت حوصله ملت كه سر ميرفت ميگفت دخترِ رشتي قشنگه! 
و دوباره همه دست و كف! 

حداقل اين خاطره براي بيست و پنج سال پيش هست اما روشن روشن.
و من فقط همين آهنگ رو تا آخر گوش دادم و احتمالا با همين آهنگ ميرقصم به ياد جواني ها و سرخوشي هاي خواهرم مژده، برادرم محمدعلي ، خواهر غير خوني ام چكامه، جوونهاي اون زمان علي ، فرداد و..
ديروز مامان بزرگ جانِ حساس به درست بلد بودن زبان سوئدي glöd رو به كار برد و من مثل خنگها نگاهش كردم و گفتم نميدونم چيه؟ ( ميدونستم منظورش چيه اما حساسه كه دقيقا بدونم واژه به چه معناست) شروع كرد توضيح دادن و تا شب هم دوبار ديگه ازم پرسيد ببينه ياد گرفتم و درست تلفظ ميكنم؟ ( اين موردش خيلي خوبه اگه بقيه هم مثل ايشون بودن من الان خداي زبان سوئدي شده بودم) 
امروز صبح هي با خودم تكرار ميكردم شك كردم دارم درست ميگم زدم در ديكشنري و جان ِ من، جانِ من ببينيد، چهار تا معني متفاوت!! البته مامان بزرگ منظورش آتش سيگار بود!
يعني نصف واژه هاي سوئدي همين طورند. هزار معني كاملا متفاوت!

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

خودباختگی فرهنگی

من مشكلي ندارم از سلام استفاده كنم و نه درود! يا هزار كلمه ديگه كه قرنهاست تو زبانمون رايج شده و فارسي اصيل ترش در زبان نميچرخه. ولي يه چيزي رو شخصا تحمل نميكنم مخصوصا وقتي ساكن ايران باشه آدم. 
و اون استفاده از كلمات انگليسي براي چيزهايي است كه فارسي اش هست. 
مثلا جديدا تو پستها ميبينم عكس با فنجان بزرگ ميذارن و يا استاتوس و ... مينويسند "ماگ" ماگ انگليسي فنجانهاي بزرگ است و من موندم وقتي ما هميشه فنجان رو داشتيم اين "ماگ" واسه چيه؟!! 

يا يه باري دوستي عكس از غذا گذاشته بود و نوشته بود "چيكن فيله" 
چيكن فيله؟ جان؟ الان "فيله مرغ" يا "سينه مرغ". مشكلش چيه؟! 
البته من همين جمله رو براشون كامنت گذاشتم و گفتند منوي غذا همين بود. بعد فهميدم تو بسياري رستورانها غذاها با اسامي خارجيشون نوشته ميشه!! 

مثال زياد داشتم ولي الان فقط همين دو تا يادمه! 

خودباختگي فرهنگي رو ماهايي كه خارج از كشور هستيم نداريم، ايراني هاي داخل 
كشور دارند!!

۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

سکسیسم روزمره

١- الان ساليان سال هست كه #زنان پا به پاي مردان در #باشگاه_بدنسازي حضور دارند. اينجايي كه الان نشستم حتي تعداد زنها در اين ساعت بيشتره و همه هم سنگين كار ميكنند. اما هنوز دستور هاي نصب شده رو دستگاهها با #بدن #مرد تطبيق دارد! 

٢- ديدن اين همه زن و مرد كه همزمان زير يه سقف هر كس براي خودش ورزش ميكنه با هر لباسي، رنگ پوستي، مليت و سني و حتي اختلالت جسمي يا رواني در عين اينكه آدم رو به تحسين وا نيداره اما به حسرت هم دچار ميكنه كه چرا همين ها در بسياري كشورها نيست. 
خواهر و برادر، مادر و دختر، پدر و پسر، پارتنر ها با هم ميان، پير و جوان، سندروم دار و غير سندروم دار، سوئدي ،افغان و ايراني، عرب، تايلندي، چيني و... 

فكر كنم الان هم فقط من تو ذهنم اين سوالها داره ميگذره بقيه به ورزش مشغولند، دغدغه كيلو چند؟!

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

استراتژي در روابط عاطفی

روابط عاطفي ايراني پر از استراتژي ست. هم مرد هم زن... 
انگار مهمترين عمليات جنگي است و بايد فرمانده ها بهترين نقشه راطراحي كنند! 

هركس استراتژي ها را بلد نباشد محكوم به فناست!

اما خدا وكيلي، زندگي بدون استراتژي قشنگتره باور كنيد!

۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

پورن فمینیستی

در راستاي ديگه حرفي نداشتن ها از اتفاقات سوئد اينكه:
امشب  فيلم پورن كه كاملا female-base هست در خانه فرهنگ استكهلم به روي پرده رفت! ( خانه فرهنگ استكهلم يه چيزيه تو مايه هاي تئاتر شهر) 
در روز اول پيش فروش بليط تماما فروخته شد. كارگردانها دو دختر جوان هستند با ايده هاي خلاقانه و هدف درآوردن پورنوگرافي به شكل يك هنر ، خارج كردنش از حالت تبليغاتي و همينطور خارج كردنش از قلمرو مردان! 
در پورنوگرافي هاي حاضر زن بيشتر يك مفعول است تا فاعل، اما هدف اين كارگردانها اين است كه فاعل و مفعولي در كار نباشد! 
در پورن حال حاضر فانتزي ها فانتزي مردان است، اما اين فيلم فانتزي هاي يك زن، هوس، شهوت و همه آنچه كه درباره اش نميگويند و نميشنويم هست از نگاه زنان. 
همينطور بدن مرد بيشتر به نمايش گذاشته ميشود و به قسمتهاي ديگر بدن مرد هم توجه ميشود نه فقط اندام جنسيشان! 

من واقعا ديگه حرفي ندارم!
اينجا تا اطلاع ثانوي به روز نميشود

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

شهر پاك

شهرداري اوپسالا يك برنامه جالب گذاشته( يا داشته من امسال فهميدم) 
اونم براي كساني كه در زمستان و هواي زمستاني با #دوچرخه رفت و آمد نميكنند. برنامه دعوت به دوچرخه سواريست در زمستان، و همه تجهيزات ايمني هم در اختيار ميذارن فقط شرطش اينه سه روز در هفته حدود سه كيلومتر دوچرخه بروني. 
هدف : كاهش استفاده از وسايل تقليه و هواي پاك و افزايش تحرك.

من ديگه حرفي ندارم!

#سوئد 

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

مشاغل خدماتی پست نیستند

 من از طبقه اجتماعي بالا و طبقه اقتصادي متوسطم! خانواده مادري ام مالك بودند در كنار مشاغل دولتي . مثلا پدرمادر مادرم حاكم لاهيجان بود ، و پدر پدرش مجتهد، قاضي و دوره اي سناتور. پدر مادرم دبير بود و مادر مادرم اولين مدير عامل زن سازمان شيرو خورشيد و مدير دبيرستان دخترانه پراعتبار و پرافتخار بزرگمهر در لاهيجان. خانواده مادري مادري ام از محصص ها بودند كه لقب مستوفي هم دارند( باقي محصص ها فقط محصص هستند) خانواده پدري مادرم هم از معصومي ها و روحانيون به نام و ملاك هاي اشكورات در سالهاي دور! 
مادرم هم با اينكه مديريت خوانده، اما بدلايل پاكسازي اوايل انقلاب در نهايت دبير دبيرستانهاي لاهيجان بود. 
از خانواده مادري در بيايم به خانواده پدري ام برسم كه پدر پدرم تاجر بود و مادر پدرم دختر تاجر و زمين دار. پدرم هم پزشك سرشناس شهر و استان. 
من با چنين پيشينه خانوادگی كه هنوز گهگاهی ريشه هايش مي‌زند بالا و كمي باد به غبغب مياندازم از اصالت خانواده ام ، اما هميشه در همان خانواده ياد گرفتم حتي المقدور به جايگاه اجتماعي ديگران احترام بگذارم. شايد نسل قديمي تر خانواده در عين احترام اما آن تفاوت طبقاتي را به بطن خودش راه نمياد، اما حداقل تحقير در خانواده ما نسبت به خانواده هاي مشابه بسيار كمتر بود. 
خانمي كه كمك دست مادرم در خانه بود بايد "شهربانو خانوم" صدا ميشد. ما بچه ها اجازه نداشتيم "خانوم" را جا بيندازيم. ما اجازه نداشتيم با شهربانو خانوم دوست داشتني ، بد صحبت كنيم. شهربانو خانوم همان اندازه اجازه داشت به ما امر و نهي كند كه مادر و پدر! 
شهربانو خانوم و بعد از فوتش خانمي ديگر هميشه با ما سر يك ميز ناهار ميخوردند. در مجالس عروسيمان شركت داشتند، در ميدان رقص ميامدند و ما ذوق ميكرديم وقتي قرار بود يك رقص را تنها آنها اجرا كنند و ميدان دار باشند. ياد ندارم هرگز به آنها توهين يا خشونت بدني از سوي مادر و پدر صورت گرفته باشد. 
اينها كه ميگويم به جرات در باقي خانواده هاي همسطح ما وجود نداشت. براي آنها اين افراد "كلفت و نوكر" بودند و بس! بارها شاهد كتك خوردن آنها از دست صاحبخانه بودم.

من با همين روحيه بزرگ شدم، به اصالت خانوادگي متاسفانه هنوز باور دارم ولي مدام در حال تعديل هستم و پيشرفت هم كردم. چه بسيار افراد با اصالت نا نجيب ديدم و چه بسيار افراد به اصطلاح بي اصالت نجيب. 
خوشبختانه، با تمام وجود ميگويم خوشبختانه، ثروت اندوزي كار خانواده ام نبود و ما با تمام پشتوانه اجتماعي بالا "خوشبختانه" پولدار محسوب نشديم و نميشويم. ما خوب زندگي كرديم، فقير نبوديم اما قانع بار آمديم. جوانتر بودم با پدرم كه رگه هاي سوسياليستي فرانسوي در ناسيوناليستي اش داشت بحث ميكردم كه همه هم دوره اي هايش ده تا خانه دارند و هر بچه يك ماشين و ما فقط يك خانه و يك ماشين معمولي. و او ميخنديد و ميگفت: من برايم همين يكي كافيست به بيشتر نيازي نداريم. "تو جامعه پر از نو كيسه و چشم هم چشمي براي دختر جواني مثل من سخت بود فهميدن حرف پدر. برای یکی دوسالی ماشینمان پراید شده بود و من شرمنده بودم. خيلي ها مسخره ميكردند كه "بابات دكتره يه پرايد داريد؟" 


قصه طولاني شد، خواستم دقيقا پيشينه را بگويم تا برسم به اينجا. 
اين دختر كوچك اين خانواده راهي اروپاي شمالي شد. وسطهاي تحصيل با تحريم، تمام سرمايه اي كه پدر و مادربراي تحصيل جمع كرده بودند ته كشيد. آنها در تلاش براي تهيه هزينه هاي گزاف زندگي راحت دانشجويي من بودند و من خجالت زده از نيازمندي ام در٣٠ سالگي. 
دنبال كار رفتم، اول تبليغ پخش كردم. حتي پول خريد هفتگي خانه هم در نميامد. بعد دو روز در ماه بچه نگه داشتم، حداقل پول اتوبوس ماهانه ام در ميامد. بعد كار پيدا كردم. كمك به سالمندان در منزل! اول هفته اي سه ساعت اما كم كم زياد شد. 
من آشپزي كردم، نظافت كردم، پوشك عوض كردم، استفراغ جمع كردم، شبي يكي از خدمات گيرنده ها كه معمولا سن بالايي دارند زنگ زد كه بي احتيار شده و از توالت تا اتاق مدفوع هست. من ناچار رفتم و ساعت ١٠ شب شروع كردم به تميز كردن او، لباسهايش و خانه اش. 

من هنوز شغلم دستياري سالمند هست، حقوق كمي دارم اما به روش پدر و مادرم زندگي خوب دارم. هرچه در ميارم خرج ميكنم.خيلي خوب خرج ميكنم، سفر ميروم، رستورانهاي خوب ميروم، لباس خوب ميپوشم، اما خانه و ماشين ندارم!  

من كارم را دوست دارم، گاهي خسته ميشم، گاهي فكر ميكنم جاي من اينجا نيست و بايد كار بهتري داشته باشم، اما من كارم را دوست دارم. ميدانم كار دائمي ام نخواهد بود اما هميشه فكر ميكنم روزي دستم رسيد بايد براي آنها كه اين شغل دائمي شان هست كاري بكنم. براي حقوق و مزاياي بهتر. خوشبختانه فرهنگ سوئدي ها بالاست و مشاغلي از اين دست هرگز از نظر اجتماعي تحقير نميشوند و بين من يك پزشك فرقي نيست. 
همه اينها را گفتم كه بخش انتهايي شعار به نظر نيايد. باور دارم وقتي تجربه شخصي كسي خوانده ميشود پيام اخلاقي بهتر در ذهن مينشيند.

 مشاغل خدماتي پست نيستند، بي اعتبار نيستند، آدمهايي كه كار خدماتي ميكنند بي عرضه، بي استعداد، بيسواد نيستند. 
همه مشاغل ارزش و اعتبار خود را دارند. تحصيلات شايد امتياز باشد اما امتيازي جهت برتر بودن فرد نيست. چه بسيار دكتر و استاد دانشگاه كه ذره اي بينش يك كارگر ساختماني و انسانيت و شرفش را ندارند. 
تحصيلات، سواد داشتن و مطالعه ارزش دارد. اما شغل انسانها ملاك درستي براي ارزش گذاري نيست. 

خوشحالم كه در ايران نيستم كه هرروز نگاه ترحم انگيز ملت را ببينم كه بگويند: بيچاره فوق ليسانس مملكت مجبوره خونه مردم كار كنه! 
خوشحالم در سوئد هستم كه بي ترحم، با لبخند و افتخار ميگن : آفرين كه توان كار كردن داري و مستقل هستي. حتما يك روز كار متناسب با خودت پيدا ميكني.  


كاش جامعه مدرك گراي پرستيژ پرور به جاي حفظ كردن " كار عار نيست"، "نابرده رنج گنج ميسر نميشود، مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد" ،"برو كار كن مگو چيست كار، كه سرمايه زندگانيست كار" بهشان عمل ميكردند. 
ياد بگيريم به افراد با هر شغل و مرتبه اي احترام بگذاريم و ارج نهيم.

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

صبح شنبه با دوست


دنيا يكي از شوخي هاي بدش با من اين هرگوشه دنيا پراكنده شدن دوستان بود. اما از خوبيهاش با من اينه كه مهم نيست كي؟ چند بار در سال؟ چه ساعتي از شبانه روز؟ به چه بهانه؟ مهم اينه دلت كه دو صبح بتركه پيام بدي به رفيق فابريك دانشكده ، صبح ببيني پيامت و جواب داده و شبِ اون صبحِ تو بشينيد هي اس ام اس بديد و از خنده روده بر بشي! انگار نه انگار هفت ساله نديديش، انگار نه انگار چندين ماهه باهم حرف نزديم. هنوز مثل روزهاي صميميت دانشگاه بگو الف تا ي رو ميخونيم و كلي ميتونيم با هم شوخي كنيم، 
صبح شنبه را اينطور شروع كردن عاليه❤️ هرچند غم دلتنگي هم مياد.

خوبي دوستيهاي قديمي

دنيا يكي از شوخي هاي بدش با من اين هرگوشه دنيا پراكنده شدن دوستان بود. اما از خوبيهاش با من اينه كه مهم نيست كي؟ چند بار در سال؟ چه ساعتي از شبانه روز؟ به چه بهانه؟ مهم اينه دلت كه دو صبح بتركه پيام بدي به رفيق فابريك دانشكده ، صبح ببيني پيامت و جواب داده و شبِ اون صبحِ تو بشينيد هي اس ام اس بديد و از خنده روده بر بشي! انگار نه انگار هفت ساله نديديش، انگار نه انگار چندين ماهه باهم حرف نزديم. هنوز مثل روزهاي صميميت دانشگاه بگو الف تا ي رو ميخونيم و كلي ميتونيم با هم شوخي كنيم، 
صبح شنبه را اينطور شروع كردن عاليه❤️ هرچند غم دلتنگي هم مياد.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

مدرسه بي ديوار، مدرسه با ديوار

يكي از تلخي هاي زندگي ميتونه اين باشه كه دقيقا دوروز پيش براي هزارمين بار تصميم داشتم درباره مدارس بي ديوار و پارك مانند اوپسالا بنويسم، مدارسي كه تو از كنارشون رد ميشي و انگار داري از وسط حياط مدرسه ميري( گاهي واقعا راه تردد از وسط حياط مدرسه است) 
همچين حال خوشي داشتم از اين مشاهدات هرروزه ٥ ساله كه گفتم نه اينبار جدي بايد بنويسم كه يادم بره تلخي اون ديوارهاي بلند دورتادور مدارسمون و براي ما دخترها كه شيشه هاي رو به خيابان رنگ هم ميشد و بي شباهت به زندان نبود. 

اما ديروز يك نژادپرست تهي مغز، به يكي از همين مدارس باز با لباس جنگ ستارگان وارد شد و با شمشيرش يك معلم و يك دانش آموز را به قتل رسوند و سه دانش آموز ديگر هم به شدت آسيب ديدند! 

بله تلخي اينه كه حالا ديدن مدارس باز بي نگهبان و كودكان خندان در حال بازي به جاي لبخند ميتونه نگراني بياره، نكنه يك ديوانه اي ديگه بياد و اين خنده ها رو به سكوت ابدي تبديل كنه؟

جو دادن

به نصفه اخبار رسيدم كه گفت: هليكوپتر به بخش جنوبي بيمارستان اصابت كرد ، دود و آتش هست و نيروهاي امدادي در حال امداد رساني! 

بنده نگران دوستان محقق بلافاصله پيام دادم به دوستم كه بيمارستان هست و پرسيدم: همه چي خوبه؟ 
خبر نداشت، واسش توضيح دادم و متعجب كه متوجه نشده! بعد از چند تا پيام، اخبار دوباره شروع شد و اينيار از اول شنيدم
مانور تمريني بين امداد و پليس !! 

چند دقيقه بعد دوستم پيام داده: تمرينه! جو ميدي ها:)) 

من: تمرين ژورناليست بازي ميكنم! 

نتيجه اخلاقي: اخبار را كامل بشنويد و از چند منبع!

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

به پاس محبتها

اي بابا من جنبه ندارم سكته ميزنما:))
بعد از گذاشتن پيام يكي از دوستان در فيس بوك و وبلاگ و همينطور كانال تلگرام، تا الان چهار پيام از چهار خواننده عزيزم دريافت كردم كه همون نظر رو داشتند. 
اينجاست كه بايد خوند: امشب پرو بال دارم شور دارم حال دارم 
امشب تو اين سينه دلي خوشا بر احوال دارم

مرسي از همتون، از تك تكتون با پيامهاي فوق العاده تون. اشك شرق و لبخند به من هديه داديد. مرسي براي تمام اين سالها و ماهها مخاطبم بودن، غرغرهام رو خوندن، عصبانيتهام رو ديدن، با زمين خوردنها، و بلند شدنها، شكستها و پيروزيهام همراه شدن. دلداري دادنهاتون، تشويقهاتون گاهي تذكردادنهاتون ... به حق شما خواننده هاي وبلاگم تنها سنگ صبورهاي دلم بوديد و هستيد و  ممنونم كه تا امروز قضاوتم نكرديد
دوستتون دارم، به عشق شما مينويسم و با شما يادميگيرم! 

پيام يك دوست حقيقي از عالم مجازي

يه پيامهايي هست كه تمام خستگي ها رو از تنت بيرون ميكنه و به شدت بهت انرژي ميده و ميفهمي در جاي درست داري قدم برميداري. يه پيامهايي مثل اين پيام از دوستي كه در عالم مجازي با هم آشنا شديم: 

"شایدخودت ندونی ولی ازوقتی باهات آشناشدم مسیرزندگیم یه جورایی عوض شد یه جورانقلاب فکری یه جورایی مغزم پوست انداخت بهترین نتیجه درسهایی بودکه از يه فمينيست گرفتم وفهمیدم چه روزهایی رودرگذشته تباه کردم به خاطرافکارپوسیده سنتی
 به خودت افتخارکن دختر وناامیدنشوچون زنهاودخترای زیادی مثل من هستند که به امثال تونیازدارند، برای اینکه آگاه بشن 
من دست پدرومادرت روبه خاطرتربیت دختری مستقل وآگاهی مثل تومیبوسم"

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

زنان باهوش خطری برای مردان

اين مقاله رو واقعا تو زندگيم تجربه كردم. 
اصولا علاقه به انتخاب مرد روشنفكر، اوپن مايند و موفق دارم! جالب اينجاست ظاهرا اون فرد هم به زن مستقل، باهوش و روشنفكر علاقه دارد. اما وقتي وارد آشنايي شدم طرف مقابل رسما فرار كرد! 
سالها پيش وقتي اين اتفاق تكرار ميشد احساس ميكردم مشكل از منه! اما به مرور فهميدم نخير! مشكل از آقايون هست! 
يه مورد درست ديگه اين مطلب هم اينه كه مردها تا وقتي از زن باهوش ( من مستقل رو هم اضافه ميكنم) خوششون مياد كه دور و با فاصله است وقتي نزديك هست( يعني در رابطه) آن زن را خطر ميبينند! 

اين هم شخصا زياد تجربه كردم. بسياري از خواننده ها و دوستان فيس بوكي مذكر در طي اين سالها پيام خصوصي دادند و ادعا دارند كه شيفته عقايد، استقلال و قوي بودنم هستند. خيلي ها نوشتند كه كاش من را زودتر ميشناختند، باور نميكنند زني اينطور هم فكر و عقيده شان باشد، و اصلا نميداني چقدر احساس نزديكي دارند! 
اما من به خوبي آگاه هستم اينها بيشتراش بخاطر عدم دسترسيست، همين ها وقتي كنار زني مثل من باشند او را براي دوست دختر يا شريك عاطفي انتخاب نميكنند! 

در اينكه تنهايي قشنگ نيست، اما گاهي تنهاييم رو دوست دارم، چون حاضر نبودم و نيستم بخاطر همراه داشتن مردي كنارم فردي متكي و كم هوش جلوه كنم! 

و اما پيشنهاد من به پسرها: 
بزرگ بشيد! يك پارتنر باهوش، مستقل، خوش فكر نه تنها تهديدي براي شما نيست كه مشوق خوبي براي پيشرفتهاي شماست. موفقيت پارتنر شما دليل شكست شما يا ضعف شما نيست تنها انگيزه بهتر براي اين است كه شما هم تلاش كنيد و موفقيتهاي بيشتر بسازيد! 

اين را قطعا آن اندك مرداني كه پارتنر باهوش و موفق و مستقل انتخاب كرده اند تاييد ميكنند:)

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

كاسه مجنون

حدود يك ماه پيش دوست گيلكم بهم گفت ايران ميره و اگرچيزي ميخوام بدم يا از اونور بگيرم بهش بگم! 
خودم چيزي براي فرستادن نداشتم اما دلم يك زنجير طلا ميخواست و ميدونستم مامان چقدر خوشحال ميشه بشنوه من "طلا" ميخوام! بهش زنگ زدم و ليست كردم: ١- زنجير طلاي سفيد نه بلند نه كوتاه! 
٢- يك بسته زرشك

مامان مدام پرسيد ديگه چي و من محكم مدام جواب دادم "هيچي، فقط همين دو تا" 
روز قبل از تحويل بسته به دوستم زنگ زد و گفت مطمئني هيچي نميخواي، بادوم آستانه؟ گفتم: نه. دوباره اصرار كرد و دلم سوخت گفتم: باشه ولي يه كم؟ خيلي كم! 

هفته پيش دوستم برگشت و من خوشحال رفتم بسته ام رو بگيرم ! محتويات اين بود: "دو" بسته زرشك سحرخيز، حدود "دوكيلو" بادام زميني و "يك كيلو" شاه بلوط! 
خوشبختانه به همين ختم شد اما همين هم كافي بود براي انفجار من از عصبانيت! 

 اون همه بادوم رو چه كار ميكردم، اگه روزي يك مشت هم ميخوردم حالا حالاها تمام نميشد( عوارض دل درد به كنار) شاه بلوط كه همين حالاش نصفش پوسيده بود چون كلا موندگار نيست و فكر كنيد بسته چهارشنبه به دوستم داده شده كه تازه شنبه ميرسيده سوئد و من چهارشنبه بعدش تحويل گرفتم! 
زرشك كه هنوز يه بسته از قبل داشتم و در واقع سفارش جديدم براي اضافه داشتن بود! 
استاتوس گذاشتم و نوشتم اضافه ها بذل و بخشش ميشه! ميخواستم به همين تمام كنم اما ولد چموش درون كرم ريخت و نوشتم مادرم باز اينجوري كرده و فكر كنم بخاطر سنش يك بسته رو دو بسته ميشنوه و... 
ثانيه اي از گذاشتن استاتوس نگذشته بود كه اس ام اسهاي عصباني برادرم رسيد و خبر ميداد كه مامان داره گريه ميكنه! 
ديروز دلم براي مامانم تنگ شده بود و ميدونستم و حس ميكردم كه اون بيشتر دلش تنگ شده ولي خب قهريم مثلا! من دلخورم و اون هم! براش بدون توضيح دو سه تا سلفي جديدم رو فرستادم جوابش اين بود:

گر زبی مهری مرا از شهر بیرون میکنی 
دل که در کوی تو میماند به او چون ميكني؟

حالا موندم جواب شعر مامان رو چي بدم؟ يه جواب ميخوام كه نشون بده چقدر از اينكه اصافه بر خواسته هام چيزي ميفرسته آزار ميبينم و براي من توهينه نه محبت! 

ايده اي داريد؟ 

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

از دست مامان خانوم

حدود يك ماه پيش دوست گيلكم بهم گفت ايران ميره و اگرچيزي ميخوام بدم يا از اونور بگيرم بهش بگم! 
خودم چيزي براي فرستادن نداشتم اما دلم يك زنجير طلا ميخواست و ميدونستم مامان چقدر خوشحال ميشه بشنوه من "طلا" ميخوام! بهش زنگ زدم و ليست كردم: ١- زنجير طلاي سفيد نه بلند نه كوتاه! 
٢- يك بسته زرشك

مامان مدام پرسيد ديگه چي و من محكم مدام جواب دادم "هيچي، فقط همين دو تا" 
روز قبل از تحويل بسته به دوستم زنگ زد و گفت مطمئني هيچي نميخواي، بادوم آستانه؟ گفتم: نه. دوباره اصرار كرد و دلم سوخت گفتم: باشه ولي يه كم؟ خيلي كم! 

هفته پيش دوستم برگشت و من خوشحال رفتم بسته ام رو بگيرم ! محتويات اين بود: "دو" بسته زرشك سحرخيز، حدود "دوكيلو" بادام زميني و "يك كيلو" شاه بلوط! 
خوشبختانه به همين ختم شد اما همين هم كافي بود براي انفجار من از عصبانيت! 

 اون همه بادوم رو چه كار ميكردم، اگه روزي يك مشت هم ميخوردم حالا حالاها تمام نميشد( عوارض دل درد به كنار) شاه بلوط كه همين حالاش نصفش پوسيده بود چون كلا موندگار نيست و فكر كنيد بسته چهارشنبه به دوستم داده شده كه تازه شنبه ميرسيده سوئد و من چهارشنبه بعدش تحويل گرفتم! 
زرشك كه هنوز يه بسته از قبل داشتم و در واقع سفارش جديدم براي اضافه داشتن بود! 
استاتوس گذاشتم و نوشتم اضافه ها بذل و بخشش ميشه! ميخواستم به همين تمام كنم اما ولد چموش درون كرم ريخت و نوشتم مادرم باز اينجوري كرده و فكر كنم بخاطر سنش يك بسته رو دو بسته ميشنوه و... 
ثانيه اي از گذاشتن استاتوس نگذشته بود كه اس ام اسهاي عصباني برادرم رسيد و خبر ميداد كه مامان داره گريه ميكنه!
ديروز دلم براي مامانم تنگ شده بود و ميدونستم و حس ميكردم كه اون بيشتر دلش تنگ شده ولي خب قهريم مثلا! من دلخورم و اون هم! براش بدون توضيح دو سه تا سلفي جديدم رو فرستادم جوابش اين بود:

گر زبی مهری مرا از شهر بیرون میکنی 
دل که در کوی تو میماند به او چون ميكني؟

حالا موندم جواب شعر مامان رو چي بدم؟ يه جواب ميخوام كه نشون بده چقدر از اينكه اصافه بر خواسته هام چيزي ميفرسته آزار ميبينم و براي من توهينه نه محبت! 

ايده اي داريد؟

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

لذت تجربه در کشور چندفرهنگی

از خوبيهاي مهاجرت اينه كه آدم روزانه افراد مختلف با مليتهاي مختلف ميبينه و كلي بينشش نسبت به انسانها بالاتر ميره. 
اينجوريه كه واسه يك كارمند داروخانه، که كرد است دست تكون ميده، غبطه ميخوره به پسر سوري چشم سبز كافه كه سوئدي رو مثل بلبل حرف ميزنه، يه بچه سومالي بامزه رو ميبينه و باهاش دالي ميكنه و بچه غش غش ميخنده! از اونور حواسش ميره پي خانواده اي سوئدي كه پدر و مادر سعي دارن دخترك ٣ ساله رو كه با كله شقي بدون جيغ و داد ميز ديگه اي براي نشستن خانواده انتخاب كرده، بيارن سر ميز خودشون و دخترك راضي نميشه كه نميشه و آدم دلش غنج ميره از شيريني اين بچه. 
و همينطور كه مثلا تنها نشسته تو كافه، چند زبان مختلف از سرتاسر دنيا ميشنوه! 

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

بار سنگين، اشك روان

 انگار يك بار سنگين روي دوشم بود! نميدونم از كي، ولي زمان طولاني با من بود! هركاري ميكردم ازش خلاصي نداشتم. توي وبلاگم نوشتم فكر ميكردم تمام ميشود اما نه! كافي نبود. چند ماه پيش بالاخره صحبتش شد. يك ايونت براي موضوع "بكارت" خودم پيشنهاد دادم و خودم گفتم تهيه مطلب با من! تابستان شلوغي بود و عمده كار افتاد در ١٠-١٥ روز اخير. پيدا كردن مطالب متعدد، ترجمه كردن، دنبال كردن موضوعات مرتبط و... هربار بيشتر از قبل سنگيني مسئوليت روي دوشم بود. براي هر موضوعي كه خواندم نوجواني هاي معصومانه ام ، سركوبهاي جواني ام جلوي چشمانم رژه ميرفت. امروز اين بار سنگين را زمين گذاشتم. ايونت فعال شد، مطلبي كه همان دو سه ماه پيش نوشته بودم را فرستادم. ترجمه ها آماده است! ايونت رو كه شروع كردم دستهام ميلرزيد! تنم يخ كرد و احساس كردم بيش از هرچيز به يك هواي تازه و سيگار احتياج دارم! اشك ها هم سرازير شد! 
خواندم، نوشتم و هزار بار ديگر مينويسم براي تمام دختراني كه به ناحق سهم نوجواني و جوانيشان سركوب بود! به ياد تمام آنها كه حبس شدند، فلج شدند، سوزانده شدند، سنگسار شدند، كشته شدند، نقص عضو شدند، مجنون شدند، محروم شدند، رسوا شدند، بدنام شدند بخاطر فرهنگ رسواي مردسالاريمان! 
به من نخنديد، بيكار نيستم، من فقط احساس مسئوليت ميكنم
من مسئوليت دارم، در قبال نسل آينده، براي دختران نوجوان امروزي. براي تمام عشقهاي پاك كودكي و جواني! 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

کلیشه جنسیتی در برنامه خندوانه

اينكه اكثريت ايرانيان ساكن فيس بوك متوجه نمي‌شوند چرا از زن شاغل درباره آشپزي پرسيدن با همين سوال از يك مرد فرق داره، واقعا جاي تاسف است! 
اينكه همه از برنامه پر از جنسيت زدگي خندوانه دفاع ميكنند و فورا اشاره ميكنند: "از مردها هم ميپرسه"، خودش يك طنز واقعيست! 
حالا مجبورم اين تفاوت را تشريح كنم: 

كليشه جنسيتي به چيزی اطلاق می‎شود كه در ساليان متمادی( حتي قرن ها) منتسب به جنسيت خاصی بوده و نقشهايی را بر اساس جنسيت برايش تعريف كرده. آشپزی ، خانه داری و بچه داری نقشهايي بود كه جامعه مردسالار براي جنس زن تعريف كرد. 
هيچوقت در فرهنگ ايران آشپزی، خانه داری و بچه داری "وظيفه" يا "نقش" مردان محسوب نشد. 
حتي اين روزها كه كمی مردان اين نقشها را می‌پذيرند باز از سوي جامعه به صورت يك "لطف" يك " خاص بودن" و "تفاوت" هست! 

وقتي از يك زن شاغل، هنرمند، عالی مقام و ... سوال می‌شود: «آشپزی می‌كنيد؟»، «چطور با شاغل بودن به كار خانه هم مي‌رسيد؟»، « چرا كارت را رها نميكنی به بچه ات برسی؟» يعني اينكه آشپزی، خانه داری و بچه داری نقش اصليست كه با شاغل بودن ممكن است تداخل پيدا كند و چطور يك آدم شاغل به اين نقشهای اصلي ميرسد. 
حال اينكه رامبد جوان در سوالهايش از مردان درباره آشپزی كه اكثرا هم يك نه گفتند و خلاص، يك نقش جديد از مردان ميخواهد كه فرعی هم هست و مشكلی هم با جواب نه پيدا نمی‎شود. 
هيچ مهمان مردی هم ازش پرسيده نشد: «وقتي اين همه كار ميكنی چطور به كارهای خانه ميرسی؟ »
و به هيچكدام هم گفته نشده كارت را ول كن و به بچه برس!

اميدوارم تفاوت را متوجه شده باشيد و اين همه به سطح " همين سوال رو ميپرسه" نچسبيد!

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

آن روز اكتبر

 


چهارسال پيش بود، يك روز اكتبر آفتابي گرم و قدم زدن در كوچه پس كوچه هاي رم! ناهار را در رستوران سمت چپ خورديم. بعد از ناهار، همين مسير را تا انتها رفتيم كه برسيم به همان ميداني كه من هيچوقت اسمش را درست ياد نگرفتم، يك چيزي تو مايه هاي ناوونه! همان ميداني كه پر از نقاش و هنرمند هست. كوچه يك سكو داشت و من روي سكو، مست از آفتاب و گرما راه ميرفتم، به انتها رسيدم راهي نبود جز پريدن از سكو! اما به جاي كف خيابان ،هنوز نميدانم چطور سر خوردم در آغوشش! و چطور لبها بر هم لغزيد! 
هنوز علت آن اتفاق، آن حس با تمام ممنوعيت ها و ناهمزماني هايش برايم علامت سوال است! نيست و نيستم ديگر، اما اين خاطره، آن سفر و تمام دوران "بودن" بي شك يكي از زيباترين داستان هاي عاشقانه است. روزي مينويسم، به ياد تنها مردي كه عاشقانه دوستم دارد!

پنجره های بی پرده و حایل


همیشه دوست داشتم پنجره اتاق باز و حایلی میان بیرون و درون نباشد. وقتی هفت ساله بودم اولین اتاق اختصاصی نصیبم شد، کنج طبقه دوم خانه ای که بی شباهت به کاخ نبود. اتاق کوچکی بود ولی دو پنجره داشت. یک پنجره کشویی باریک و یک پنجره که عرضش دو متر و نیم بود و از دو طرف بازمی‌شد. خیلی بزرگ بود و رو به کوه. خانه ما سومین خانه نرسیده به کوه بود پس از پنجره من تا کوه فاصله ای نبود و منظره دیدنی‌ای داشت. همیشه پرده اتاقم باز بود تا اینکه به دستور برادرجانِ تازه سبيل درآورده و برای مقابله با دلدادگي خواهر بزرگ و پسر همسايه، پرده پنجره بزرگ رو به كوه به ديوار مصلوب شد! برای رهایی از اين خفگي، پرده پنجره کوچک همیشه کنار زده بود.
در مدرسه هم همیشه برای داشتن شیشه های بی رنگ ترفند میزدم. مثلا وقتی مدرسه مان در وسط شهر بود و یک روز خبر دار شدیم که قرار است تمام پنجره های رو به خیابان را رنگ بزنند كه مبادا دخترها ديده شوند! (مدارس پسرانه مشكلي نداشتند)  من با همكاری همه شاگرد اولهای کلاس، يك هفته نشستيم دم پنجره و بعد به ناظم گفتيم:" یعنی واقعا فکر میکنید این کلاس و این آدمها بخوان از این شیشه ها دید بزنن یا شیطنتی بکنن؟ ما احتیاج به نور داریم و ... "و تنها کلاسی که شیشه هايش رنگ نخورد کلاس ما بود.  

دانشجو شدم. خانه من همكف بود، یعنی قسمتی از پارکینگ را تبديل یه سوییت کرده بودند. با اینکه یك در بزرگ شیشه ای به عرض اتاق داشت ولی چون از ساختمان رو به رو و تردد در حیاط دید داشت بود مجبور بودم یک پرده کلفت آویزان کنم. فقط حاضر نشدم آشپزخانه هم پرده بزنم و هرچی همه گفتند: " دختر جان دید داره " می‌گفتم "به درک، من دلم می‌گیره. " هرچند هر وقت خانه بودم و هوا افتابی بود توجهی نداشتم و آن پرده کلفت کذایی را می‌کشیدم کنار و حداقل برای ساعتی به حیاط کوچک خانه نگاه می‌کردم. مخصوصا در زمستان و وقتی گاهی اوقات آسمان تهران حالی میداد و برفی میبارید دلچسب ترين كار تماشاي برف و نوشيدن چاي از پشت يك شيشه عريض و طويل بود. سال آخر دانشجویی خانه را عوض کردم. ناگهان از همكف، راهی طبقه پنجم شدم، موفق شدم تمام پنچره ها را بدون پرده داشته باشم. اما چه فایده نمای من برجهای ستارخان فرو رفته در دود بود. 
برگشتم به زادگاه و این بار خانه جدیدمان، میدانستم چاره ای نیست و باید پرده انتخاب کنم. تا مدتها خوشبختانه چون در آن منطقه فقط دو سه ساختمان بود می‌شد پرده را باز گذاشت. کم کم درکوچه های پشتی ساختمان سازی شروع شد. برادرم كه ديگر سبيلهايش رازده بود میامد و میگفت: "دختر جان هروقت رفتی اروپا بعد لخت شو تو اتاقت! اینجا کارگرها هر روز فیضی میبرند!" منم داد میزدم: "چرا فکر میکنی این کارگرها بیکارن و منتظر میمونن ببینن من کی میام تو اتاقم و لباسم رو عوض میکنم؟" 

خلاصه بعد از مدتی پرده های آن اتاق هم بسته شد و غمي عميق بر دلم نشست. تا آمدم سوئد. اینجا زندگی روی خوشش را نشان داد. من نیازی به پرده نداشتم. هیچ خانه ای پرده به صورتی که در ایران رایج است نداشت. اینجا پرده ها فقط تزيئني  هستند و تنها و تنها یک گوشه از پنجره را پر میکنند. فقط برای تزیین چارچوب پنجره. فرق نمیکند ساکن طبقه اول باشی یا آخر، کسی داخل خانه را نگاه نمی‌کند. اوایل و حتی هنوز،من داخل خانه ها را از سر کنجکاوی نگاه می‌کردم.  دوست داشتم بدانم اینها که انقدر بیخیالند ، در فضای خانگی چه دارند. مثلا اولین خانه ای که ساکن بودم طبقه اولش خانواده ای سوئدی زندگی می‌کردند. آشپزخانه شان رو به خیابان بود و می‌شد تا ته خانه را ازپنجره  دید. من هر ازگاهی خیره می‌شدم به اشپزخانه ای که پدر و مادر با هم شام درست می‌کردند و بچه ها در اتاق بازی می‌کردند. گاهی هم اتاق نشیمن خانه ها را يواشكي دید میزن.  میبینی مثلا ادمی تنها، ولو شده روی مبلش و دارد تلویزیون نگاه می‌کند. خانه دومم طبقه اول بود، ولی با کمی ارتفاع . از داخل خیابان دید مستقیم نداشت ولی خب با کمي سر بالا گرفتن قسمتی از اتاق دیده میشد. دوستی همیشه میامد به من میگفت: "یعنی چی تو پرده که نداری کرکره اتاقت هم همیشه بازه، اخه من هم که پسرم (!) کرکره اتاقم را گاهی میبندم!" 
من هم جواب هميشگي ام اين بود: "پسر بودن تو به این قضیه ربطي نداره، منم دوست دارم آزاد باشم و کسی تو اتاق من رو نگاه نمیکنه اینجا!" 
اتاق سومم هم طبقه اول بود و کمی هم سطح زمین. در نود درصد مواقع کرکره هايش بالا بود و فقط دو طرف چهارچوب يك تکه آویزان کرده بودم . يكبار يادم هست که کرکره بالا بود و من مثل همیشه بي هوا لباس عوض مي‌كردم . آقایی در حال رد شدن بود و سرش به سمت اتاق، من هم  لباس را نصفه دراورده بودم و نمی‌توانستم بپرم و کرکره را پايين بكشم.  ولی دیدم  آن آقا سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت و رفت،  من هم با خیال راحت به تعویض لباس پرداختم.

حالا خانه ام طبقه سوم است خيلي از مواقع كركره هاي اتاق خواب پايين است. تابستان كه از بايد هاست، نه تنها بايد پايين باشد بايد يك پرده كلفت هم رويش باشد تا مانع ورود نور خورشيد در ساعت دو صبح شود.  زمستان هم برای گرم نگه داشتن اتاق بهتراست کرکره پايين باشد. اما دیگر غصه نمیخورم برای بسته بودن پرده و کرکره، چون "خودم میخواهم"، چون میدانم هروقت بخواهم میتوانم بازش بگذارم بدون ترس از دید زدن همسایه و اهل محل! نيازي به پرده هاي پر زرق و برق هم نيست، چون سادگي زيبايي خانه است و تجمل، كمتر جايي در فرهنگ سوئدی دارد.
چقدر دنیای بی پرده و حایل زیباتر است. و مثل هميشه ممنونم از این سرزمین و سرزمینهای مشابه و فرهنگ بالای مردمانش که لذت روشنایی طبیعی را از آدم نمیگیرند.


۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

كي ميشه آدم بشم؟

نه! درست نميشم، من با اينكه فكر ميكنم دلم براي درس و دانشگاه تنگ شده اما براي هزارمين بار نشون دادم از هرگونه سيستم آموزشي فراريم و همش ميخوام باب ميل خودم باشه! 
مثلا سوئدي! من هر روز كلي مطلب سوئدي ميخونم براي خودم ولي "عاجزم" رسما عاجزم از دنبال كردن درس سوئدي و تمرين حل كردنهاش! از طرفي من به اين كورس احتياج مبرم دارم! و آينده رويايي كه براي خودم ترسيم ميكنم در درجه اول وابسته به اين زبان سوئدي و مدركش هست! 
اين مشكل رو با زبان انگليسي هم داشتم. معروف بود بين معلمهام كه من موقع تمرين و امتحان در ميرفتم، براي همين هيچوقت يك مدرك كامل از زبان انگليسي ندارم و هيچوقت از سطح internediate در هيچ آموزشگاهي بالاتر نرفتم ! در حاليكه براي خودم سطحم بالا بود اما از نظر علمي و مدرك مورد نياز نه! 

براي كورس سوئدي به بهانه كار مدل نيم از راه دور نيم با معلم برداشتم و به بهانه كار ٢٥٪! 
يعني براي هر بخش دو ماه و نيم وقت دارم! 
از كل اين دو ماه و نيم من فقط دو هفته آخر تند تند مشق حل ميكنم و يه چيز سرهم ميكنم ميفرستم كه نه سطح واقعي من هست نه اصلا چيزي ياد ميگيرم. 
بعد غر ميزنم چرا من تلفظهام خوب نيست، چرا من اين همه ميخونم گرامرم بده؟ خب درس خوندنم غلطه! كلا روش درسيم هميشه غلط بوده! بلد هم هستم كه روش صحيح چيه ، در ده سال اخير حداقل ده بيست بار برنامه نوشتم، اشكالاتم رو نوشتم و نحوه تصحيح و تغيير روش! اما دريغ از يك روز، فقط يك روز اجراييات! 
روانشناس هم كمكي نكرد! 
كلا همه قطع اميد كردن از من! 
الان تقريبا مثل قطع نخاع شده هستم و مات و مبهوت رو تخت دراز كشيدم و فكر ميكنم منيك كتاب ١٠٠ صفحه اي رو به اضافه يك فصل ٣٠ صفحه اي با كلي تمرين، سه تا انشا سوئدي رو چطور تو دو هفته انجام بدم در كنار تمام مسئوليتهايي كه تو فمينيسم روزمره پذيرفتم و حاضر نيستم به كس ديگه بسپرم؟ 
تازه به اين اضافه كنيد قول اجراي رقص براي يك برنامه فرهنگي ايراني و اينكه اصلا يك ذره هم تمرين نكردم! 
ميخواستم اواخر نوامبر مرخصي بگيرم براي يك سفر، اما فكر كنم بتيد مرخصي رو بگيرم و بشينم خونه تمرين حل كنم:( 

آرزوي اين روزهام اينه، آدم بشم! 

۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بيماري "مهم نيست" در ايران!

يك مدل فرهنگ جديد ايراني هم هست كه متاسفانه يك بيماري واگيردار صعب العلاجه! 
اون هم ژست " خودم ميدونم، مهم نيست، به اصل قضيه بچسب" 

اين را در سياست، اجتماع، ادبيات و ... ميشه ديد. 
اكثرا هم به تهش يك "احترام به عقيده" و "آزادي بيان" ميچسبانند كه يعني خيلي حاليشان هست و خيلي مدرن طورند! 

اوجش را در مسايل سياسي بين "نخبگان؟! سياسي فيس بوكي" ميشود ديد كه هر سوالي كني ميگويند: "ما هم ميدانيم ولي الان اين مهم نيست"!! " منظورمان اين نبود آن بود و تو آن را بچسب نه اين را"
اما فاجعه بارترش در مورد مطالب فورواردي و كپي شده است. 
من خوشبختانه رسالت "تذكر" را با خودم دارم هنوز، گاهي محترمانه گاهي با توپ و تشر و در مواقع بي توجهيِ مدام، با تندي شديد! اما جواب ها - سن، جنسيت، سطح سواد، مدرك دانشگاهي، سابقه كاري اصلا و ابدا تاثيري ندارد- يك چيز است: 
-خودم ميدونم! 
-مهم نيست كي گفته مهم اينه چي گفته! 
-حالا چه فرقي ميكنه؟! 

حالا سوال من:
- اگر خودتان ميدانيد مطلبي كه منتشر ميشود از شاملو، ماركز، بهبهاني، كوروش، شريعتي، پناهي، هدايت و ...
نيست چرا زحمت حذف آن اسامي را از پيامها نمي دهيد؟! يعني سه صدم ثانيه كپي كردن ، حذف يك نام و بعد رساندن در گروههاي مختلف انقدر شما را از زندگي پر از كار و تلاشتان عقب ميندازد و وقت طلايتان را مس ميكند؟ 

٢- اگر مهم نيست كي گفته و فقط مهم هست چي گفته شده؟ دوباره تكرار ميكنم چرا اين اسامي را حذف نميكنيد و اصرار داريد يك نام معتبر ادبي - تاريخي بيخ ريش نوشته باشد؟ 

٣- اگر فرقي نميكند، براي بار سوم، چرا اسامي را حذف نميكنيد و مطلب را بدون نام نميفرستيد؟! 

نتيجه اخلاقي: شما نميدانيد! لطفا اين ژست cool بودن ، دانا بودن، خيلي حاليتان هست را كنار بگذاريد! 

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

بازار داغ كانال

بازار داغ كانال سازي تلگرامه منم جوگير، بعد از باز كردم صفحه در فيس بوك ، حالا در تلگرام كانال دارم 
بپيونديد:

هنوز پستي ندارد:)))

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

وقتي كار را ناكاردان ميكند!

عادت دارم بروشور هرچيزي را بخوانم حتي اگر بارها استفاده كرده باشم يا نحوه كار را بلد باشم. فقط همين امروز اين كار را نكردم! با اينكه اولين بار بود رنگ موي جديدي ميخريدم. همينطور با همخانه ام صحبت ميكرديم و من خيلي شيك تيوب را خالي كردم در قوطي و تكانش دادم، ديدم هنوز سفيد است! بعد به قوطي نرم كننده نگاه كردم ديدم رويش نوشته färgkomponent (ماده رنگ) وحشت زده به تيوب خالي نگاه كردم ديدم نوشته نرم كننده!! 
بعدش دستور را خواندم! 
بله! من بايد رنگ را از ظرفي كه در تمام رنگهاي قبلي ظرف نرم كننده بود، به اكسيدان اضافه ميكردم و يك روغن ٤ميلي ليتري هم رويش! و بعد از عمليات رنگ كمي از آن نرم كننده را براي اثبيت رنگ، استفاده ميكردم! مقدار نرم كننده( يعني تمام تيوب) براي ٦ بار استفاده بود! 

فكر ميكنيد رنگ را بي خيال شدم يا رفتم يك رنگ جديد خريدم؟ نخير! به آن محلول اكسيدان-نرم كننده رنگ و روغن هم اضافه كردم. رنگ موهايم ظاهرا خوب شد، اما از آن ساعت تا حالا تمام پوست سرم ميخارد! 

يكي نيست به من بگويد تو كه از اين كارها سر در نمياري براي چي سراغش ميري؟! 

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

زيبايي، سكس و شرم!

همخانه سابقم آمده ديدار دوستانش و چند روزي خانه من هست. با خانواده برادرش مكالمه اسكايپي ميكند.ميشناسمشان، چند روزي مهمان ما بودند و بينهايت دوست داشتني. همانطور تازه از خواب پاشده جلوي دوربين ظاهر ميشم و سلام و احوالپرسي كه همسر برادرش با خطاب كردن اسمم و هيجان زده ميگويد: خيلي خوشگل شدي! چي كار كردي؟
خنديدم، همخانه گفت: هميشه خوشگله! 
همسر برادر علامت "خر خودتي" نشانم داد و گفت:خوشگل بودي اما يه كاري كردي خوشگلتر شدي. 
همخانه مجددا گفت: عينكش عوض شده سكسي تره! 
منم ادامه ميدم: موهام بلندتر شده و فر! 
اما همسر برادر كماكان منتظر چيز ديگري بود!
ازشان خداحافظي كردم. ده دقيقه بعد دوستم آمد و گفت: فلاني از من ميپرسه، رها عاشقه؟ منم گفتم نميدونم. بعد پرسيد: سكس داشته ديشب؟ گفتم فكر نميكنم! 
بهش گفتم: تو نميدوني؟ من هميشه عاشقم و پر از فانتزي هاي عاشقانه، و البته ديشب تو نديدي مثل هميشه در تخت دو نفره ام تك نفره خوابيدم؟ 
و هر زديم زير خنده! 
همسر برادرش اصرار داشت اين زيبايي مرتبط با حس عاطفي و سكسي است، اما در اين روزها شايد فقط پاييز و حضور همخانه و فعاليتهاي اجتماعيم هست كه ارضايم ميكنند و برحال روحي، انرژي و چهره ام تاثير ميگذارند! 
اما از آن لحظه به فكر فرو رفتم. ياد سالها پيش، سالهاي ناداني و خرفتي افتادم! اينكه در بسياري از جمعهاي زنانه ميشنيدم " فلاني بعد ازدواج آب زير پوستش افتاده" ، "زنها بعد از ازدواج خوشگلتر ميشن" زنا بعد از ازدواج پوست ميندازن" 
همه چيز ربط داده ميشد به ازدواج! در حاليكه اين ازدواج نبود كه زن را زيباتر ميكرد يا پوست مي انداخت! اين سكس بود كه باعث اين اتفاقها ميشد، اما مادران ما احتمالا نميخواستند چشم و گوش دخترانشان باز شود، يا شايد واقعا درك درستي نداشتند و همان چيزها كه به خوردشان داده شده بود را نسل به نسل ميچرخاندند. 
هفت سال پيش بود، درسم تمام شده بود، بيكار بودم، برگشته بودم شهر كوچكمان و با خانواده ام زندگي ميكردم و استقلالم را تا حدي از دست داده بودم. همه اينها دست به دست هم داده بود پرخاشگر باشم و بي حوصله و به قول همه" اصغر ترقه" 
ماهي يكبار ميرفتم تهران و گاهي در اين سفرها كسي را ميديدم كه آن زمان crash داشتم. يكبار كه برگشتم برادرم آمد سراغم و گفت: تهران خوش گذشت؟ گفتم: آره! پرسيد : سكس داشتي؟ 
و من هول شده گفتم: نه! تو كه ميدوني من اهلش نيستم! اين چه حرفيه؟
گفت: خب اشتباه ميكني، حالا راستش و بگو هيچيِ هيچي؟ حتي يه بوس؟ يه بغل؟ 
و من به تصور تمام دختران كه برادرشان غيرتي ميشود و اصلا نبايد اين حرفها را زد گفتم : نههههه! ديوانه! 
برادرم خنديد و گفت: ديوانه تويي كه سكس نداري. ديوانه تويي كه داري به من دروغ ميگي! البته مهم نيست خواستم بهت بگم هركاري كردي ادامه بده چون خيلي آرومتر شدي! بابا هم معتقده كه اين تهران رفتنها كمكت ميكنه. 
چشمك زد و رفت و در را بست! من ماندم و خودم و يادآوري سفر اخيرم! من هم مثل خيليها سكس را فقط اينتركورس ميدانستم،  اما راست ميگفت برادرم حتي يك بغل، يك بوسه، يك لمس! همه اينها تاثير داشتند. آن زمان از ترس، از شرم و يا هرچيز ديگر به برادرم دروغ گفتم، ولي حالا كه يادش ميفتم ميبينم چقدر آن يواشكي لمس كردنها، در آغوش كشيده شدن ها، نوازش موها، همان چند دقيقه با ترس و لرز سر بر شانه گذاشتن ها و بوسه هاي دزدكي و ناگهاني شبانه در هرجاي شهر كه گيرمان ميامد،  لذت بخش بودند و اتفاقا لذتشان در سنين پايينتر بيشتر بود. و از آن سو حسرت ميخورم همه اينها حق طبيعي من بود كه با ترس همراه بود، با وحشت ، با شرم و گناه! به اين ميانديشم كه چقدر غربي ها اين مسائل برايشان حل شده است و راحت و طبيعي ازش صحبت ميكنند، اما هنوز حتي در جمعهاي خودماني ايراني اينجا، يا صحبت نميشود يا بشود باهزار ايما و اشاره! اينكه "سكس" از مهمترين موضوعات ذهني و زندگي است اما در فرهنگ شرقي هنوز مورد "شرم"!  خودم خوب ميدانم در بسياري جمعها اگر حرفي در اين باره زده باشم ( با همان ايما و اشاره) در ذهن مخاطبين هزاران چيز شكل گرفته جز واقعيت طبيعي بودن اين مسائل! اگر با يك ايراني راهت به سكس برسد روز بعدش طرف شرم دارد يا وانمود ميكند اتفاقي نيفتاده! آه اين شرم، اين شرم شرقي! 
راستي حالا به برادرم دروغ نميگويم اما هنوز ميگويد: تو ديوانه اي! 

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

اسکناسهای سوئد

از اکتبر ٢٠١۵ اسکناسهای چاپ جدید در سوئد پخش خواهند شد. در مجموع شش اسکناس ٢٠-۵٠-١٠٠-٢٠٠-۵٠٠-١٠٠٠ کرونی است که سه اسکناس زنان تاثیرگذار سوئد و سه اسکناس مردان هستند. 
در گذشته ۵ اسکناس بوده که تصاویر افراد سر‌شناس کشور فرهنگی- سیاسی- تاریخی بر آن نقش بسته بود.



اسکناس بیست کرونی "سلما لاگروف" نویسنده مشهور سوئدی و اولین زن برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۰۹، اسکناس ۵۰ کرونی "ینی لیند"خواننده اپرا در قرن ۱۹، اسکناس ۱۰۰ "کارل فون لینه"، پدر گیاه‌شناسی و بنیانگذار سیستم طبقه بندی گیاهان و جانوران، اسکناس ۵۰۰ کرونی "کارل ششم"، شاه سوئد در سالهای ۱۶۹۷-۱۶۶۰ و اسکناس ۱۰۰۰ کرونی  "گوستاو واسا"، اولین شاه بعد از استقلال سوئد و بنیانگذار سوئد مدرن.



اما در اسکناسهای جدید چهره‌های ماندگار و فرهنگی قرن بیستم که هم در سوئد و هم به صورت بین المللی شناخته شده اند را می‌بینیم. 



زنان نقش بسته بر اسکناسهای جدید "آسترید لیندگرین"، نویسنده مشهور سوئدی (مجموعه‌های پی پی جوراب بلند) بر اسکناس ٢٠ کرونی، "گرتا گاربو" (هنرپیشه زن سوئدی، کاندیدای سه دوره از اسکار برای نقش اول بازیگر زن و دریافت کننده اسکار به پاس سال‌ها فعالیت هنری در١٩۵۴) بر اسکناس ١٠٠ کرونی، و "برییت نیلسون" (خواننده اوپرا) بر اسکناس ۵٠٠ کرونی، می‌باشند. 

از مردان، "اورت توبه" (نویسنده و شاعر) بر اسکناس۵٠ کرونی، "اینگمار بریمان (برگمان)" (کارگردان و فیلمساز مشهور سوئدی) بر اسکناس دویست کرونی،، "داگ هامارشولد" (اولین دبیر کل سازمان ملل که تاثیرات بسیاری برای صلح داشت) بر اسکناس ١٠٠٠ کرونی نقش بسته‌اند. 


پشت اسکناس‌ها چه قدیم و چه جدید مناظری از سوئد هست که معمولا ارتباطی هم با شخص روی اسکناس دارند. 

از نشانه‌های بارز تمدن، فرهنگ و دموکراسی همین اهمیت دادن به شخصیتهای فرهنگی و تاریخی، با هر جنسیت و مناظر یک کشور است.


پی نوشت: در شبکه های مختلف اجتاعی صفحه درست کردم اینطوری همه مخاطبها در هرجایی فعالترند میتونند دنبال کنند.
فیس بوک ، گوگل پلاس و اینستاگرام 

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

آزادي بيان


امسال ٢٥٠ سال است كه "آزادي بيان" در سوئد برقرار است. ٢٥٠ سال زمان كمي نيست، اين مفهوم حسابي جا افتاده و براي همين سوئدي ها نميتوانند سانسور را تحمل كنند. و سريع به هراتفاقي كه به بهانه دين، مذهب، اعتقاد و... سعي در محدود كردن بيان عقيده دارد واكنش نشان ميدهند. 
اين مفهوم انقدر جا افتاده كه بيشتر افراد درك بين آزادي بيان و بيان عقايد ضد انساني را ميدانند. فرق بين آزادي عقيده با عقيده آزار رسان! 

از اين ٢٥٠ سال موهبت ، ٥ سال نصيبم شده، با دنيا عوضش نميكنم! اين لذت "آزادي بيان" را، اين عدم نياز به خودسانسوري، كنايه و تشبيه و به در بگو ديوار بشنود را!
٥ سال است از ادبيات عاشورايي، دورم! 
٥ سال است از سانسور خودم و كلمات دورم! به مقايسه هم باشد حاضر نيستم يك روز ديگر در چهارچوب سانسورهاي حكومتي و فرهنگي ايران بنويسم!

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

پاپيونِ صورتيِ سال







از هر ٣ نفر در سوئد، ١ نفر سرطان دارد. و هر روز ٢٠ زن در سوئد به سرطان سينه مبتلا ميشوند، اما به لطف تحقيقات گسترده و مداوم، بالغ بر ٨٠٪ اين بيماران درمان ميشوند. 
اما هزينه اين تحقيقات تنها از بودجه هاي دولتي براي پژوهش نيست. بنياد سرطان سوئد از سال ٢٠٠٣ ، پاپيونهاي صورتي توليد و از ميانه سپتامبر روانه بازار ميكند. قيمت هر پاپيون ٣٠ كرون ميباشد، كه به ازاي هر پاپيون كمتر از ٣ كرون صرف هزينه توليد و تا ٥ كرون به مراكز فروش مي رسد. باقي مبلغ در راه تحقيق، افزايش آگاهي و اثرگذاري صرف ميشود. در طي سالهاي ٢٠٠٣-٢٠١٤ ، ٥١٥ ميليون كرون از طريق فروش پاپيونها جمع آوري شده و در همين سالها مبلغ ٥٧٤ ميليون كرون خرج تحقيقات. همينطور امكان اين هست كه به صورت ماهانه مبلغ ثابتي به بنياد سرطان كمك شود. با هر كمكي يك قدم بيشتر در مسير تحقيقات، كشف درمان و پيشگيري برداشته مي شود.


۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

وقايع اتفاقيه

١-يكشنبه راهي استكهلم شدم، با اينكه مقصد جايي بود كه با قطارهاي بين شهري ميشد رفت اما به خيال خودم با قطار اصلي سريعتر و ارزانتر تمام ميشد، به علاوه كه امتياز هم جمع ميكردم( از بس در ٥ ماه اخير استكهلم رفتم ترجيح دادم عضو بشم كه امتياز كسب كنم و هر چند صد سفر يكيش مجاني شود) 
به خيال خودم اين بار هم زودتر رفتم كه به موقع به قطار برسم و دقيقه نود بليط نخرم!
بليط رو هم معمولا با اپليكيشن و از موبايل ميخرم!
هنوز هم كارت دانشجويي دارم و بليط كمي ارزونتر ميشه برام يعني به جاي ٨٩ كرون ٧٩ كرون ميفته!
خب ده دقيقه زودتر رسيدم، اين قطار دو تا واگن داره كه كنار صندليهاش پريز هست و منم كه هميشه نياز به شارژ بايد وارد اين واگنها ميشدم، يكيش پر بود در نتيجه بايد تا اون سر قطار ميرفتم كه به دومي برسم، همينطور كه راه ميرفتم رو اپ هم زدم براي خريد بليط. نشستم تو قطار موبايل رو وصل كردم ،ساعت جلسه هفتگي فمينيسم روزمره بود اسكايپ زنگ خورد و منم سريع رفتم رو خط! 
نشون به اون نشون قطار راه افتاد كنترل چي آمد و من متوجه شدم يادم رفته خريد رو كامل كنم و ديگه بعد از حركت قطار اون بليط رو نميشد خريد. خب خوبيه اينجا اينه ميشه در قطار خريد اما... بله من مجبور شدم ١٨٥ كرون بدم! چيزي بيش از دوبرابر! 
خب خودتون بفهميد تا كجا ميسوزه آدم

٢- با دوستم رفتيم كنار دريا، يه ده دوازده تا پله بود كه ميرفتيم بالا و رو يه صخره مينشستيم رو به غروب! قبلش هم در حد ٥ دقيقه پياده روي در سرابالايي خفيف داشت. پله آخر كه رسيديم مثل اسب پير هن هن ميكردم! نفس تمام! دوستم گفت حالا سيگار بكش، حالا هي ورزشن نكن! 

٣- امروز حين دوچرخه سواري ديدم ديگه ركاب نميشه زد، قفل شده بود! چرا؟ بند كفشم باز شده و چند دور تو ركاب چرخيده بود. ترمز زدم و تنها راه سقوط نكردن با كله، اين بود كه خودم رو از پهلو به زمين بيندازم! شانس آوردم خودم فهميدم و خودم و انداختم وگرنه ركاب بعدي رو ميزدم با سر تو آسفالت بودم! و در بهترين حالت چند جاي بدن مي شكست!
وقتي رو زمين افتادم هيج جوري نميشد بند رو باز كرد! يه زوجي عقب تر از من بودند زن به مرد گفت برو كمكش، مرد اومد پسر خيلي جواني بود، بهم كمك كرد بند و باز كرد بعد دستم و گرفت بلند شدم و بعد دوچرخه ام رو بلند كرد و چند بار پرسيد كه خوبم و جاييم درد نميكنه؟ 
هنوز ياد صحنه اكروبات مي افتم خنده ام ميگيره ولي خب شانس آوردم به خير گذشت

٤- در سه روز اخير چهار بار كليد دوچرخه رو رو قفلش جا گذاشتم، دو بار هم كاپشن نازنينم رو! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

روند اصلاحات در سوئد

تو #سوئد وقتي يك ايراد و درست كار نكردن چيزي پيش مياد، اصلاحش خيلي زمان ميبره اما هنرشون در اينه كه "#ساختاري" و "ريشه اي" تغيير يا اصلاح انجام ميدن! 
زمان بردنش هم شامل پروسه هاي زيره: 
- كشف مشكل( معمولا توسط #خبرنگار و #روزنامه نگار) 
- سوال كردن از موافق و مخالف( در تعداد زياد) 
- فعاليت اجتماعي براي تغيير
- تكاپوي #احزاب براي گرفتن هر سو( موافق يا مخالف) 
- آغازتحليلها و ارائه راه حلهاي ساختاري
- استفاده از افراد خبره در زمينه مورد نظر + جامعه شناس، روانشناس و ( متناسب با مشكل) 
- بحث و جدل و موافقت و مخالفت ادامه دارد و طرفين تلاش براي رسيدن به نقطه مشترك( گاهي هم نميرسند) 
- بعد از تصويب تغييرات "آگاهي سازي" و " فرهنگ سازي" 
- نتيجه  اصلاح ساختاريست. كه سالها بعد تر نتيجه نهايي اش ديده مي شود. 

"برداشت صد در صد شخصي"

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دكتر زنان

تو ايران هيچوقت پزشك زنان نرفتم، دليل اصلي داشتن پزشك در خانه و خانواده بود اما دليل دوم منطق بي منطقي كه چون متاهل نيستي نياز به پزشك زنان نداري!!!!! 
به هرحال من نه متاهل بودم نه رابطه جنسي داشتم پس صد درصد نياز به دكتر زنان نداشتم. 
اينجا هم دكتر زنان نداشتم. يكبار براي عفونت رفتم كه همزمان بود با تست سرطان رحم، دومين بار هم امروز! 
تو اينترنت زدم دكتر زنان و كلينيكي معرفي شد كه براي دانشجريان بود. همون جا زنگ زدم و سريع بهم وقت دادن. وقتي رفتم همه دختران جوان نشسته بودن. بيشتر كار كلينيك بخش پيشگيري از بارداري بود و معاينات متداول بخصوص مرتبط با بيماري مقاربتي!  دكتر آمد، يك دختر جوان مهربان. رفتيم اتاق معاينه، اول معرفي و بعد سوالات عمومي! 
از سلامتم پرسيد، اينكه دارويي مصرف ميكنم يا نه؟ سيگاري هستم ؟ سابقه خانوادگي 
بعد رسيد به روابط جنسي! 
- فعال هستي؟
- نه خيلي
- گهگاهي؟
- بله، پارتنرم اينجا نيست
- شهر ديگه يا كشور ديگه؟
- كشور ديگه
- با كسان ديگه هم سكس داشتي؟
كمي براي جواب موندم، يهو فرهنگ ايراني غلبه كرد، اگه الان حقيقت و بگم دكتره چي فكر ميكنه؟ بعد گفتم برو بابا اينجا ايران نيست، دكتره هم انقدر عادي پرسيده كه انگار طبيعيه سكس با كس يا كسان ديگر وقتي بارتنر اينا نيست! 
- بله
- محافظت شده؟
- بله هميشه
دستاش تند تند كلمه به كلمه رو تايپ ميكرد. 
- البته با پارتنرم نه! ولي خب سالم بود
- كي؟
- حدود سه ماه پيش، البته ما بهم زديم! 
بدون كمي و كاستي مينوشت! ياد دادگاه افتادم كه منشي دادگاه همه چيز رو مينويسه! بعد فكر كردم چقدر بده، يكي به ژورنال پزشكي آدم دسترسي پيدا كنه تا فيها ماخالدون آدم رو ميفهمه! 
يه سري سوال هم در مورد سكس پرسيد و معاينه شروع شد. سالمم، مشكلي ندارم و احتياجي هم به معاينه دائم ندارم! 

از مطب اومدم بيرون ياد خاطراتي كه يكي دو تا از زنان برام تعريف كرده بودند افتادم. كساني بودند كه متاهل نبودند اما پارتنر داشتند. ميگفتند انقدر دكتر زنان باهاشون بد برخورد ميكرد كه انگار فاحشه اند! 

چقدر خوب كه تجربه پزشك زنان رو اينجا داشتم، كه كاري نداره با كي سكس. داري؟ با چند نفر؟ چه نسبتي دارن؟ براش مهمه كه تو سالم باشي! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

يك روز به دور از هياهو

امروز به مغزم استراحت دادم( تقريبا) ، سعي كردم از مباحث حقوق زناني و مباحث مربوط به وضعيت پناهنده ها نسبتا دور باشم. سعي كردم بيشتر از يكي دو ساعت اخبارشان را دنبال نكنم. بقيه اش را به خودم و زندگي ام برسم! 
نتيجه بدي نبود، تونستم بعد از ٥ ماه كه تصميمش را داشتم و اجرا نميشد، خاك گلدانها را عوض كنم، حالا سه تا گلدان ديگر به بنفشه هاي آفريقايي اضافه شد! 
اين بنفشه آفريقايي هميشه گل داره و شده حتي هفته ها بهش آب نداده باشم اما شاداب مونده، و البته تكثيرش بيچاره ام كرده! اما دوستش دارم فقط بخاطر اولين مادربزرگ سوئدي ام كه با پانتوميمهاي من كنار آمد و در نهايت بهم ياد داد كه سوئدي حرف بزنم! 
اركيده هام وضع خوبي دارند، فقط حواسم نبود يكي شان جوانه زد و كج رفت بالا! براي همين سنگيني ميكند و در گلدان كج مي ايستد، اما پرگل! 
براي خودم آشپزي هم كردم بعد از مدتها، آن هم لوبيا پلو، البته كمي شفته شد!! اين شفته شدن هميشه برام با خاطره يك شام خواستگاريست! بعد از خواستگاري اوليه يكي از خاله هايم ، يك شب داماد آينده و نزديكانش مهمان بودند و عروس خانم اصرار داشت خودش شام درست كند، من ٩ ساله بودم و فضول محل در همه جا حضور داشتم. يهو شنيدم خاله عروس به خاله هاي ديگر گفت اي واي شفته شد! و زدن زير خنده از ته دل! راستش تا مدتها فكر ميكردم عروس بايد برنجش را شفته كند!!! ( آخه عاشق شفته هستم خودم) 

خريد هم كردم، تقريبا از خريدهايم راضي ام! 
اما همه اين كارها كوله باري از كار اضافه تر گذاشته، مثل شستن ظرفها، تميز كردن بالكن و دور ريختن خاك گلدون هاي قديمي، جارو زدن و مرتب كردن اتاق ها! 
با اين همه، استراحت مغز و روح و روان چسبيد حتي اگر فيزيكي خيلي خسته شده باشم! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

فرهنگ نداشته

يكشنبه ها اتاق لباسشويي نيازي به رزرو ندارد. ميايي و هر ماشيني كه خالي هست استفاده ميكني. از هفت صبح بيدار شدم كه زودتر لباسهايم را بشورم و به اصطلاح از ساعات مرده استفاده كنم. 
اما خبري فيس بوكي به شدت درگيرم كرد و دو ساعتي در حال بحث در مدياهاي مختلف بودم. ساعت ٩:١٥ راهي لباسشويي شدم و مطمئن بودم حداقل يكي دو ماشين خالي هست! 
اما با صحنه وحشتناكي رو برو شدم يك زن و مرد قبل من رسيده بودند و چهار ماشين از هشت ماشين را پر كرده بودند و هنوز ١٠ بسته پر از لباس در نوبت داشتند! 
برگشتم خانه كتاب برداشتم كه حداقل وقتي در انتظار نوبتم وقتم به بطالت نگذرد .اما وقتي دوباره به اتاق لباسشويي رفتم ديدم افراد ديگر هم ميايند و حيرت زده بدون سوال و جوابي ترجيح ميدهند بروند و چند ساعت بعد برگردند! 
براي اينكه ٨ ماشين لباسشويي هست و چهار ماشين خشك كن. وقتي اين خانواده هشت ماشين را پر ميكنند حداقل يكساعت براي هر سري از ماشين خشك كن بايد استفاده كنند كه ميشود دوساعت براي هشت ماشين! يعني به خودي خود زودتر از سه ساعت اتاق لباسشويي خالي نميشود. و اين وسط باز افرادي اضافه ميشوند. 
اوج عصبانيتم تكميل شد و نميفهميدم به چه زباني صحبت ميكنند و از طرفي نميدونستم انگليسي يا سوئدي متوجه ميشوند. 
همينطور عصباني كتاب را باز كردم به خواندن و در فكر اين بودم چطور تذكر بدم چون اطمينان داشتم ساكن اين مجتمع نيستند و دانشجو هم نيستند و اصلا آن همه لباس براي يك خانواده نيست و قطعا مال تمام فاميل را جمع كرده اند! 

همينطور كه حرص ميخوردم و به خودم براي وقت كشي سر صبح لعنت ميفرستادم زن از كنارم رد شد و يهو با لهجه ناآشنا اما زبان آشنا پرسيد: ايراني هستي؟ 
آب جوش بيشتري بر سرم بود وقتي فهميدم ايراني هستند. مهم نيست لهجه كدام منطقه ايران هست همين ايراني بودن كافي بود. 
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم و گفتم : بله
بلافاصله پرسيدم: ساكن اينجاييد؟ گفت: نه، .... زندگي ميكنم!  دخترم اينجاست! 
دقايقي بعد يك دانشجو آمد و مثل بقيه شوكه شد. كمي با هم صحبت كرديم كه چه ساعتي ممكنه خالي بشن؟ و رفت! 
منم رفتم سراغ خانم هموطن و گفتم: شما ميدونيد اينجا مال ساكنين هست؟ اكثرا دانشجو زندگي ميكنند؟ ميدونيد يكشنبه ها تنها روزيه كه خيلي ها ميتونن لباس بشورن و براي همين رزرو كردني نيست؟ و ميدونيد كه قرار نيست لباس كل خانواده رو اينجا شست؟ 
شما ساكن اينجا نيستيد، اگر ايراني نبوديد من قصد داشتم به كمپاني خونه زنگ بزنم. 
شما در نهايت ٤-٥ ماشين رو در تمام روز استفاده كنيد و حداقل دو سه ماشين را براي ديگران خالي بذاريد. 
خانم به تت پته افتاد و گفت: دخترم تازه از كوچ برگشته( نفهميدم منظورش راه سفر به عنوان پناهنده است يا كوچ به معناي سفر، به نظر پناهندگي نميامد) 
نگاهي به آن همه لباس و انواع و اقسام پتو و ملافه و ... انداختم و گفتم: به هرحال بايد به قولنين اينجا هم احترام گذاشت بقيه هم حق دارند. دختر شما ميتونست امروز وسايل ضروري را بشورد و در طول هفته بقيه را. 

وسايلم را برداشتم چون هرجور حساب ميكردم تا سه ساعت وقتم ميرفت. آمدم كه بيام گفت: من آشنا نيستم شكايت نكنيد توروخدا! بيا اصلا چهار تا ماشين بعدي كه خالي ميشه شما استفاده كن! 
گفتم: مسئله من نيستم! الان كلي افراد ديگر هم آمدند و رفتند. بهتون گفتم شكايت نميكنم! اميدوارم ياد بگيريد و دفعه بعد اين كار رو نكنيد. 


رسيدم خونه، همخونه برزيلي ام كه خودش هم با اون صحنه مواجه شده بود پرسيد: مال اينجا بودن؟ گفتم: نه! 
پرسيد: انگليسي حرف زدي؟ 
گفتم: نه، هموطن خودم بودن! 
همخانه ساكت شد! 

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

اهميت مشروب

براي چند نفر ، چند زن ،مهمه كه تو يك رابطه طرف اهل مشروب باشه؟ 
مهم در اين حد كه جز سوالهاي اوليه باشه! 

فكر نميكنم زنهاي زيادي بخصوص ايراني اصلا اهميت بدن، شايد حتي برعكس ترجيح بدن طرف اهلش نباشد. 

من ولي ديوانه ام در اين مورد! برام مهمه، درست به اندازه اهميت داشتن برايري طلب بودن،! 

براي من مهمه موقعي كه دارم از رنگ و عطر شراب حظّ ميبرم كسي كه كنارم هست هم بفهمد هم اين كاره باشد. 
براي من مهمه وقتي سرخوش از لذت نوشيدنم كنارم كسي باشه كه همونقدر از نوشيدن سرخوش بشه! 

راستش جزو ٥ اولويت من براي انتخاب بارتنر "اهل مشروب " و "خوب" اهلش بودن است! 

پوزخند نزنيد، دلمم خوش نيست ! باده خور بايد بود كه فهميد من چي ميگم

۱۳۹۴ شهریور ۱۵, یکشنبه

طويله

ازشهری که فوق لیسانسش را گرفته متنفر است، دكترايش را در شهری مي‌گيرد که از آن هم متنفر است. آمده سوئد و فهميده اينجا طويله ای بيش نيست. 
مي‌گويد: " ميخوام برم خونه" و منظورش فقط ايران است چون اينجا هرگز خانه اش نيست! ترجيح ميدهد به ايران بگويند آيران كه با ايراك( عراق) اشتباه نگيرند! 
مجددا تاکید میکند اينجا طويله ای بيش نيست و صد در صد بعد از اتمام تحصيلش بر مي‌گردد ايران! 

البته تمام دوستانش اروپايي اند. دو دوست صميمي اش سوئدي های خيلي سوئدی‌اند! ما چند ايرانی در مهمانيهايش دعوت می‌شويم اما بيشتر برنامه هايش با همان غير ايرانی هاست. 
دوست دارم زودتر دو سال ديگر بشود و آنوقت كه خواست درخواست اقامت بدهد بگويم آدم چرا بايد اقامت يك طويله را داشته باشد؟
البته امشبم گفتم، گفتم : امیدوارم زودتر درست تموم بشه بری، طويله جای زندگی نيست! 




۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

براي آيلان ها!


بعد از وقايع ٨٨ تحمل ديدن هيچ تصوير دردناكي را ندارم، و نگاه هم نميكنم اما در هفته اخير هربار فيس بوك را باز كردم تصوير جنگ زده هايي بود كه جان باخته بودند. من هم مثل بسياري با تصوير آيلان سوختم! با اينكه چند روز قبل تر تصوير سه كودك غرق شده ديگر هم دست به دست شده بود اما نميدانم اين تصوير چه داشت كه اينطور همه را سوزاند! شايد لباسهاي شيكش، يا كفشهايش بودند! شايد نوع خوابيدنش، شايد سنش!
امروز سر كار مرغ سركنده بودم،هرلحظه يك 
نوتيفيكيشن خبري ميامد روي موبايل و از وضعيت اسفناك ايستگاه قطار در بوداپست ميگفت. تصاوير مردمي كه براي نجات جان بر سرو كله هم ميزدن، از هر راهي وارد قطار ميشدند و حتي نميدانستند مقصد كجاست! هيچكس نميدانست حتي خبرنگار! 
يك جوري تداعي اين شعر بود: به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم! 

چهار قاچاقچي انسان، اين سوداگران جان آدمي بازداشت شدند، انگار اينها همان هايي بودند كه بي نكات ايمني سوري هايي كه در دفتر سازمان ملل تركيه ثبت نميشدند با قايق هاي نامناسب به ظاهر راهي اروپا و در باطن راهي مرگ ميكردند! 
يكي از صدها قاتل آيلان! 

تمام امروز خودم رو كنترل كردم. براي اولين بار آرزو كردم كاش ساكن اروپاي مركزي بودم و ميتوانستم مثل خيلي از دوستان و آشنايان در آلمان و وين كمك رساني كنم. به سرم زد درخواست مرخصي مجدد بدم و راهي آلمان بشم. 
سوئد دوره و با اينكه پناهنده پذير هست اما تحت تاةير شرايطفعلي نيست. براي همين مكان هاي كمك هاي مردمي فقط معطوف به لباس و خوراك ميشود. 
از ساعتي كه كارم تمام شد هرچه خبر بود درباره نحوه كمك رساني خواندم. با شرايط زندگي تنها راه كمك مالي بود. 
با دو دلي يك گروه در وايبر درست كردم و از دوستان اينجا هم خواستم كه كمك كنند. كار كوچكي بود، حداقل ترين كار. هموز ارضا نشده ام، هنوز به اين فكر ميكنم شايد بايد رفت و از نزديك كمك كرد. اما همينقدر هم كمي آرامم كرد. همين كه يك كاري شده! 

بعد از ارسال مسيج اشكهاي كنترل شده ام بيرون زد. 
براي تمام آيلان ها،
براي همه كودكاني كه حقشان شنيدن لالايي است نه صداي تير و تفنگ
براي اينكه چرا دستم از كمك بيشتر كوتاه است. چرا انقدر پول ندارم كه همينطور به همه سازمانهاي كمك رساني كمك كنم؟ 
دلم گرفته از اين روزهاي سياه! 
به اميد جهاني بدون جنگ


بعد نوشت: در كل متن ميخواستم يك چيزي بنويسم كه وضعيت امروزم را به وضوح بيان كند اما لغتهاي درستي يادم نميامد براي همين به همين مان اكتفا كردم. شب استاتوس مهرداد درويش پور را خواندم، حسم دقيقا شبيه حس او بود! من دو كلمه " استيصال" و " درماندگي" را به ياد نمي آوردم!! 
بله امروز من حس استيصال و درماندگي داشتم! 

آنها بيزارند!

تو استانبول كمتر كسي انگليسي بلده! گاهي اوقات آدم به گريه ميفته براي فهماندن حرفهايش يا فهميدن حرفهايشان! 
يك شب در يكي از قهوه خانه ها نشستيم و ديدم گارسون انگليسي را سليس صحبت ميكند، به ترك بودنش شك كردم ازش پرسيدم كجايي هستي؟ گفت سوري! 
من هم كه علاقه مندي خاصي به سوريه ايها دارم صحبت را ادامه دادم، آرشيتكت بود، يكسال تركيه زندگي ميكرد و از روز اول كار كرده بود اما از حق و حقوقش راضي نبود. گفت : يه ماه ديگه ميرم آلمان. پرسيدم چرا سوئد نمياي؟ گفت : كمي آلماني بلدم و به نفعمه! برم آلمان حق و حقوق بيشتري دارم اينجا هيچي ندارم! 

ته صحبتها گفت: ناراحت نشي ولي من از ايران تنفر دارم! گفتم: ميفهمم! البته مردم ايران با دولت ايران فرق دارند. با ترديد سري تكان داد و گفت: من از ايران، روسيه و عربستان بيزارم. از خ... بيزارم. از بشار بيزارم. 

اما هيچ جا نگفت از آمريكا، آلمان، سازمان ملل بيزارم! نه اون، نه همكارهاي سوري ام، نه دو سه دوست ديگري كه اينجا داشتم. و نه بيشتر پناهنده هايي كه در يكي دو سال اخير به شهر ما آمده اند. منتقد غرب هستند، قبول دارند پشت پرده آنها هم دستي دارند اما بيشتر اعتقاد دارند غرب كم كاري كرده! 

اما همه اينها از ايران، روسيه و عربستان بيزار بودند.بخصوص ايران! 



۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

آزار خیابانی

اینکه میگویم آزار جنسی، کلامی، خیابانی و... فرهنگ رایج جامعه ایران هست دلیل دارم. 
وقتی تمام سالهایی که به عنوان یک انسان بالغ قصد بیرون رفتن از خانه را داشتم خودم را آماده شنیدن متلک ها میکردم و حتی بعد از سالیانِ متمادی، دیگر مثل شنیدن سلام علیک بود. وقتی یاد گرفته بودم چطور باید با ماشینهایی که زیر پا می ایستند برخورد کنم؟ یاد گرفته بودم چطور برای خودم در وسایل نقلیه عمومی حریم امن درست کنم، فقط وفقط از شدت تکرار این اتفاقات بود. یعنی هر روز میدانستم با بیرون رفتن از خانه متلک های وقیحانه، بی حرمتی های متعدد، در انتظارم هست! 
اما بیشتر وقتی به این رایج بودن پی بردم که کوچ کردم. تا همین یکی دو سال پیش با کوچکترین صدای پایی در پشت سرم قلبم تند تند میزد و قدمهایم تند تر میشد، نفسم را میگرفتم و دعا دعا میکردم سایه پشت سر زودتر رد شود! یا برسم به مکان امن! چرا؟ چون هنوز ترامای قدمهای پشت سر در ایران با من بود! 
اوایل وقتی به بار و کلاب میرفتم شش دانگ حواسم را جمع میکردم مبادا مردی به من نزدیک شود. تقریبا شب برایم با این ترس ناخواسته زهر میشد.. 
نمیگویم در شهر کنونی ام امنیت هست، که نا امنی شهر برای زنان موضوع داغ این روزهای رسانه های سوئدی هم شده. اما وجدان اگر داشته باشم، باید بگویم در این 5 سال، 5 سالی که شبهای بسیاری تک و تنها از دل جنگل رد شده ام، شبهای تعطیلی بوده که پیاده در ساعات بعد از نیمه شب در خیابانهای خلوت به سمت خانه آمده ام، با لباس تابستانی و حتی سری گرم! دو سال تمام، در زمستان استخوان سوز و تاریکِ مثلِ گور،شب ها کار کرده ام و ساعت 11 شب پیاده از کوچه های خلوت گذشته ام، در راه خدا حتی یک بار فکر نکرده ام چه تدابیری برای جلوگیری از آزار خیابانی در نظر بگیرم! و یک بار در راه خدا با هیچ کدام از رفتارهای زننده رایج در ایران روبه رو نشده ام. 

زیباترین خاطره ام یک شب در دیسکو بود، آن شب جشن بزرگی در شهر برپا بود که تمام شهر از صبح مشروب خورده بودند و مست و لایعقل بودند. دیسکو بی نهایت شلوغ بود و جا برای نفس کشیدن هم نبود. تماس بدنها اجتناب ناپذیر بود، اما هیچ کس به قصد کسی را لمس نمیکرد! یک لحظه به گوشه سالن پناه بردم و مردی به من از پشت برخورد کرد. همزمان سرم را چرخانده بودم که ببینم دوستم کجاست، سر برگرداندنِ من همان و عذرخواهی مرد همان. بهش گفتم :مهم نیست. اما آن مرد سه یا چهار بار تاکید کرد که منظوری نداشته و عذر خواهی کرد. در نهایت کلافه شدم و گفتم: من اصلا اهمیت نمیدم که منظوری داشتی یا نه! گفتم مهم نیست. 


شبی دیگر در جایی ناگهان مردی مست ( وقتی میگویم مست یعنی حتی برای ایستادن مشکل دارند) دست روی شانه ام گذاشت، مست بود حالیش نبود اما انقدر میفهمید که وقتی دستش رو انداختم و گفتم: بله؟!! شروع به عذر خواهی کند! 


این روزها امنیت زنان در سوئد هم کم شده است، اتفاقا دلیل خوبی است برای اثبات اینکه هنوز به فمینیسم احتیاج است حتی در کشوری که بیشترین پیشرفت ها را در زمینه برابری داشته. اما این نا امنی رایج نیست! هیچ روزنامه نگاری از آن دفاع نمیکند، هیچ کس نمینویسد زنهای سوئدی دارند سیاه نمایی میکنند، فمینیستها زیادش کرده اند!

هیچ کس هم نمیگوید جایی مطرح نشود! اتفاقا برعکس به شدت تقبیح میشود، به شدت رسانه ای میشود و به بحثهای متعدد کشیده میشود. 
اما این آزارها رایج نیست. اگر بود من نوعی و میلیونها زن دیگر از سرزمینهای مختلف احساس امنیت نمیکردیم. اینطور سرخوش و با فراغ بال با هر پوشش و آرایش و پیرایش، در هر ساعتی از شبانه روز، با هر وسیله نقلیه بیرون نمیرفتیم. حداقل اگر اینجا هم رایج بود من هر روز باید با این فکر بیرون میرفتم که چقدر قرار است متلک بشنوم، چه خطراتی تهدیدم میکند و ... اما دقیقا برعکس است، حتی با اینکه این روزها خبرهای بد زیاد درباره ناامنی میخوانم اما هنوز با خیال جمع بیرون میروم! 

دلیل این امنیت فرهنگ سازی است، دلیل این امنیت روزنامه نگاران مسئول هست، کنشگران مصمم، دموکراسی و قوانین حمایتگر از زنان! 


حالا ما داریم قدمهای اول را برمیداریم، با شکستن سکوت، با کنار گذاشتن چرندیاتی به اسم آبرو! ما هم روزنامه نگاران مسئول زیاد داریم اما نامسئول هم کم نداریم! امیدوارم با همین خاطره نویسی ها این نامسئولان هم دست از پنهان کاری، انکار و "ماست مالی" بردارند!