۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

پرنده های مهاجر

حالا دیگر ساعتهای خیلی جاها را حفظم. از ملبورن و بریسبین، تا ایالتهای مختلف آمریکا و کانادا، و فنلاند و انگلیس که هر کدام یک ساعت جلو و عقب تر از من هستند. باید ساعتها را  بلد بود که اگر دلت یهویی ترکید، خواستی با دوستی در آن سوی قاره ها صحبت کنی موقع خوابش نباشد یا موقع کارش! مهاجرهای قدیم راحت بودند، فقط لازم بود ساعت ایران را بدانند. بجز خودشان همه کَسِشان ایران بودند. اما هم دوره ای های من، همه باید چندین ساعت بلد باشند. همه کَسِشان پخش و پلا هستند در دنیا! 
خانواده ای میشناسم که سه فرزند دارد، یکی آمریکا، یکی استرالیا و دیگری اروپا! قبلنها حداقل اگر خانواده ای فرزندانش همه با هم مهاجرت میکردند یک جا میرفتند. اما حالا یک مادر و پدر پا در هوای ساعتهای متفاوت فرزندانشان هستند. و چشم انتظار دیدن.. 
به روزهایی فکرمیکنم که همه در ایران دور هم بودیم. وقتی بیست ساله بودیم تقریبا هیچ کس از بین ما به رفتن فکر نمیکرد. به رفتن دیگری هم فکرنمیکرد. مهاجرت برای خانواده ها بود انگار، یه عده که همه زندگیشان را میفروختند تا بروند جایی بهتر. همان موقع هم همیشه در مجلات هفتگی و ماهانه صفحه اخرش چیزی بود تو مایه های "به دنبال سراب" که ته تهش، هرکس مهاجرت میکرد یا معتاد میشد، یا ایدز میگرفت، یا مشکل روانی پیدا میکرد و یا زندگیش از هم پاشیده می شد. 
حالا ما میدانستیم همه همه این طور نیستند، به هر حال در هر خانواده ای حداقل یک نفر خارج ازکشور بود، و از قضا آدم موفق، اما داستانهای زیادتر همیشه بود که تصور کنی مهاجرت یعنی ظرفشویی ، زمین شوری، کله سیاه بودن، بی اعتبار بودن، تحقیر شدن و یا اگر خیلی پول داری افتادن به ورطه فساد! 
آن زمانها جوان بودیم و امیدوار، اصلا تصور نداشتیم آرامش و رفاه چیست؟ کرامت انسانی، هویت و انسانیت، برابری، احترام، اعتبار، همه اینها را نداشتیم و فکر میکردیم داریم. سرخوش بودیم، امیدوار بودیم که پایان شب سیه سپید است. تو ساعتهای خلوتیمان برای آینده نقشه میکشیدیم، با غرور گلو پاره میکردیم: دوباره میسازمت وطن! و این دوباره ها هی تکرار شد و تکرار شد و ساخته نشد آن وطن مگر در ظاهر دل انگیز! 
همه چیز انجا آمریکایی است مگر دموکراسی اش! بهترین ساختمانها، جدید ترین امکانات، پیشرفته ترین تجهیزات، پاساژها و فروشگاه ها، رستورانهای فراوان با غذاهای بین المللی، کافی شاپها با کوکتیل های بی الکل، به جای بار! دیسکو های زیرزمینی، پارتی های هفتگی که نقش همان نایت کلابهای آمریکا و اروپا را بازی میکنند، انواع و اقسام برند و ... اما دریغ از کرامت انسانی، دریغ از حقوق شهروندی، دریغ از هویت، انسانیت، و ساخته شدن وطن به معنای واقعی! رشد روز به روز" یا با منی یا بر منی" ، توجیه وسیله به نام هدف، مگس بازی گرد شیرینی، بادمجان های دور قاب، مجیزگوی قدرت و تقبیح کننده مخالفین آن قدرت! دزدی های آشکار، کینه های و شکاف طبقاتی که بیشتر و بیشتر می شود، دعواهای قومیتی که کم بود و بیشتر مشکل قوم و دولت بود اما حالا به ملت هم سرایت داده شده. "تو فارسی خفه شو، ای تجزیه طلب خائن، آمریکایی جنگ طلب، سبز الهی قاتل، مزدور جمهوری اسلامی، نوکر اسراییل"  اینها حداقل نمونه های بحثهای فیس بوکی است در نظر مخالف که ما بهم تقدیم میکنیم. ما یعنی همان هم دوره ای هایم، همان ها که برای آینده خود و وطن نقشه میکشیدیم و گلو پاره میکردیم: دوباره میسازمت وطن! 

ساعتها را باید حفظ باشم، مریم و صبا 8 ساعت جلوتر هستند، نگار 9 ساعت عقب تر، امیر و کاویان 6 ساعت ، گلناز 1 ساعت، مامان و بابا 2.30 جلو هستند، بچه های گروه فمینیسم هم 6 ساعت عقبند! نوید و شکوفه 8 ساعت! و من در این حوالی، به روزهایی فکر میکنم که همه ما ساعتهایمان یکی بود! آرزوهایمان هم، همه ما میتوانستیم در آن کشور موفق و مفید باشیم، پزشکان خوب، مهندسان پرکار، محققین با سواد ، جامعه شناسان و کنشگران پر اعتبار اما آنجا راه ها را بستند، محدود کردند، و حالا همه آن چیزها را جایی دیگر هستیم. نه تمام عمر ظرفشور شدیم نه زمین شور، نه معتاد، نه ایدز گرفته، نه خانواده های از هم پاشیده! همه شدیم همه آنچه که در ایران آرزویش را داشتیم، انجا هم بودیم اما نه به اعتبار و امنیت اینجا. سختی های اینجا را با دل و جان میخریم، گاهی یک تبعیضی میبینیم اما نه به اندازه تبعیضهای هر روزه جایی به نام وطن! ما مهاجریم، برای ساکنین این کشورهای مقصد ما همیشه یک مهاجریم، اما نمیدانم چرا آنقدری که من مهاجر از هموطنان غیر مهاجر طعنه و کینه میگیرم از این غربی موبور نمیگیرم؟
ما اینجا باید ده برابر تلاش کنیم برای رسیدن به نقطه ای که یک سوئدی، آمریکایی، کانادایی، استرالیایی ،ایتالیایی، آلمانی و .. هست. اما به هر حال میرسیم به آن نقطه! ما امنیت داریم، کرامت انسانی داریم، ما حق شهروندی داریم، ما میتوانیم مسئولین کشور جدید را نقد کنیم، ما میتوانیم فعالیت اجتماعی داشته باشیم، ما نمیدانیم پلیس سایبری چیست؟ گشت ارشاد چیست؟ ما نمیدانیم زندان های شهر کجاست؟ ساختمان بزرگ اداره پلیس را فقط برای خبر دادن گم شدن چیزی یا دزدیده شدن چیزی میرویم. ما اینجا نیروی خودسر نداریم، ما اینجا حق انتخاب پوشش داریم، حق انتخاب مذهب، حق انتخاب سبک زندگی، حق انتخاب زبان مادری، حق انتخاب تعیین ملیت، ما اینجا "حق" داریم. 
هم دورهای های من سرخورده شدند از آن کشور، همه زحمتهایشان را رها کردند و گذاشتند تا دوره های بعد با خیال راحت از انها استفاده کنند بدون اینکه بفهمند اگر امروز آنها میتوانند درسی بخوانند که میخواهند، کاری بکنند که میخواهند، لباس پوشیدنشان فرق کرده باشد، روابط انسانیشان آزاد تر شده باشد و ... بدون ما و زحمتهایمان ممکن نبود،. بدون ما و تابو شکنی هایمان! 

اختلاف ساعتها را باید حفظ بود، حالا باید با هم دوره ای از زندگی روزمره اینجا گفت و از برنامه ریزی های نسبی برای آینده. شغل بعدی، خانه بعدی، شهر بعدی! حنس دغدغه هایمان فرق کرده، حالا هنوز هم با هر انتخابات منتظریم وضعیت تغییر کند، اما در حد تغییر مالیات، یا شرایط مهاجر پذیری نه حسرت ازادی بیان و روزنامه توقیف نشده و زندانهای بی زندانی سیاسی و عقیدتی وقومیتی!

این ماییم، مایی که دهه سی زندگیمان را( اول، میانه و آخر) میگذرانیم . درست همسن انقلاب! ما بچه های انقلابیم که در انقلاب خورده و نشخوار شدیم! و در کشورهای ضد انقلاب سرپا و جان دار. ما پرنده های مهاجر!



پی نوشت غر آلود: 

اینجا نوشتن مشکلات خودش را دارد. فونت فارسی متنوع ندارد. همین یک مدل هست که من اصلا برای وبلاگ نویسی نمیپسندم. میکروسافت هم فونت فارسی ندارم برایش. همان دیفالت تعریف شده خودش هست که میشود همین! این وقتی میاید روی صفحه خیلی زشت است. یا باید سایز نرمال انتخاب کرد که ریز میشود یا این سایز که خیلی درشت است!! 
این هم از مصائب نوشتن در سرویسهای غیر ایرانی. لعنت به اختلالات پرشین بلاگ!
بلاگفا هم که انگار هنوز درست نشده است. 
هیچ جوری با اینجا ارتباط برقرار نمیکنم با اینکه امکانات فوق العاده ای دارد. اصلا آن قسمت نظرات که نیست حالم گرفته میشود. 

بگذریم، باید  غرهایم را میزدم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

تروما

اینجا مدافعین حقوق پناهندگان به "تروما" خیلی اشاره میکنند. ترومای حاصل از فقر و قحطی، ترومای حاصل از جنگ و کشتار، ترومای حاصل از زندان و شکنجه، ترومای آزار و اذیت جنسی و غیره. خیلی ها معتقدند از برخی از این مهاجرین بخاطر همین تروما نمیشود انتظار داشت که یک شبه خوب شوند. من مهاجر خودخواسته، از کشوری آمدم که دیگر نه جنگ داشت نه قطحی، از خانواده ای هم امدم که خیلی از نیازهای اولیه ام درآن فراهم بود. من کاملا طبق شرایط طبقه اجتماعی ام با هزینه خانواده ام راهی خارح از کشور شدم و به نوعی مرفهانه و بی تروما آمدم. اما ترومای من چیز دیگریست! بله، من هم تروما دارم. وقتی هر از گاهی بر حسب اتفاق نوشته های قدیمی ام را میخوانم، حالم بد می شود. وقتی روزمرگی های آن روزهایم را میخوانم که با اینکه مطرح کردن مشکلات و مصائب زن بودن ، نشان میداد که برای من پذیرفته نیست و دارم آزار میبینم اما باز انقدر عادی بود که دائم نوشته می شد، تکرار می شد باز نوشته می شد و میرفت تا اتفاق جدید و نوشتنی جدید. همان موقع ها هم عادت به آرشیو خوانی داشتم برای همین وقتی دوباره میخواندمشان حالی که حالا دارم را پیدا نمیکردم! یا نوشته هایی پر از استعاره و کنایه، پر از نقطه چین، پر از آه.. وای... خدا....! نوشته هایی که باید مواظب میبودی چه مینویسی ، کدام کلمه را به کار میبری، اگر به در بزنی دیوار بشنود بهتر از این بود که مستقیم به دیوار بزنی! ادبیات مذهبی، استفاده ار عناصر مذهبی برای اینکه انگ بی مذهبی، مخالفت و ... را نخوری، فیلتر نشوی، دردسر ساز نشود. خود سانسوری، خود سانسوری ، خودسانسوری! هیچوقت یادم نمیرود وقتی برای بهار 89 سردبیر "خط مهر" از من خواسته بود به عنوان زن وبلاگ نویس گیلانی چیزی بنویسم و بلافاصله گفته بود : خط قرمزها یادت نره! ، منی که دست میذاشتم رو کیبورد به زور باید مانعم میشدند از ادامه نوشتن، تا ده روز هیچ چیز نمیتوانستم بنویسم. شاید نتیجه کار خیلی هم خوب شده بود، اما من اذیت شده بودم. چون مدام فکر میکردم چطور بنویسم؟ دو خط مینوشتم و دیگر ذهنم ساکن میشد! آره این روزها وقتی گاهی نوشته های قبلی ام را میخوانم حالت تهوع میگیرم، از چیزهایی که باور من نبود ولی از انها برای هدف؟! استفاده میشد. الان که میخوانم میبینم چطور در بازی سرزمین دیکتاتوری بودم و نه تنها نمیفهمیدم که فکر میکردم خیلی هم خوب است که دارم زیر زیرکی عقایدم را مینویسم اما نه با ادبیات باور هایم، باادبیات باورهای حکومت، عرف، دیکتاتوری.
تا امروز فکر نمیکردم اینها میتوانند تروما باشند، اما امروز پدرم یکی از نوشته های قدیمی من را از یکی از سایتهای استان گیلان همرسان کرد، وقتی خواندمش بلافاصله معده ام سوزش شدید گرفت، حس میکردم صورتم بر افروخته شده، و بغضم گرفت. آن مطلب 6 سال پیش نوشته شده بود و ابتدا در وبلاگم بدون سانسورمنتشر شد. سپس سایتهای مختلف استان از آن با ذکر منبع استفاده کردند و البته تا میتوانستند سانسور و حذف کردند. آن زمان هم ناراحت شده بودم اما نه به شدت امروز. وبلاگ من مسدود شده و اگر کسی بخواهد آن یادداشت را بخواند تنها منابعش همان متن سانسور شده سایتهای استان گیلان و یکی دو وبلاگ هستند که کپی کرده اند!  وقتی میخواندم و به نقطه چین میرسیدم کاملا سکته وسط متن را حس میکردم. مخصوصا که امروز یادم نبود چه چیزی جای آن نقطه چین بوده اما حس میکردم یک سکته بدی هست وسط جمله! درست مثل اینکه سرخوش داری راه میروی و هیچی جلویت نیست یکهو بخوری به یک درخت که یکهو سر راه قرار گرفته است. اولش کمی گیج میخوری و بعد به راهت ادامه میدهی. اما گاهی ضربه آنقدر شدید است که با سردردی مضاعف راه را میروی و لذت نمیبری. امروز خواندن آن مطلب با آن همه حذف و سانسور دقیقا سردرد مضاعف بود با لذت نبردن از خواندن. هدف آن نوشته در آن زمان نه وصف یک هنرمند که تاثیر او در کشف خودم بود. اهمیت آن متن با تیتری که انتخاب کرده بودم در این بود، اما بخاطر حذفها متن تبدیل شده بود به یک معرفی نامه هنرمند- که اصلا من در جایگاهی نیستم که این کار را انجام بدهم- و به همین منظور هم در چند جا منتشر شد. اما حق نویسنده و منظورش چه می شود؟ به واسطه کامنتهای زیر پست پدرم آن متن را باز خواندم و بغضم گرفت.  بهم ریختم، یاد تمام آن خود سانسوری ها و دیگر سانسوری ها افتادم، یاد تمام نوشته های پرکنایه در لفافه، نوشته هایی که باید مراقب میبودی. به این فکر کردم چرا باید جای"پستان" نقطه چین بگذارند؟ چرا باید وقتی از باور یک فرد مینویسی چیزی که خودش هم ابایی نداشت حذف را در پیش گیرند صرف اینکه اگر آن جمله نوشته شود مشکل ساز میشود پس بهتر است متن را شیر بی یال و دم و اشکم کنند اما حتما استفاده کنند! چرا باید اصل هدف متن که تابو شکن شدن یک دختر بود حذف شود چون با معیارهای جامعه جور در نمیامد؟!  برای پدرم متن اصلی را فرستادم و گفتم: زود جایگزین کن که این متن سایت آینه دق من است.
از آن ساعت معده درد دارم، خاطرات تلخ بربادرفتن آرزوهایم بغضهای فروخورده را بار کرد. من که از 14 سالگی مقاله انتقادی مینوشتم و یک روز از شدت محدودیتهای اعمال شده که باعث میشد نوشته های من منتشر نشوند همه را پاره کردم و آرزوی ژورنالیست شدن را به فراموشی سپردم. چون باور داشتم و دارم محدودیت سم مهلک و مرگ زای استعداد یک ژورنالیست هست. به وبلاگ پناه برده بودم که انهم زیر سایه نام و خانواده و استبداد حاکم برجامعه پر بود از نقطه چین وخودسانسوری و همان سه چهار باری که سانسور را کنار گذاشتم نیست شدند! معده دردم هر لحظه بیشتر میشود، ذهنم مشغول و گاهی از یاداوری محدودیتها چنان خشمگین می شوم که تمام فشار خشم را بردندانهایم خالی میکنم! این ها همه یعنی من هم تروما دارم، ترومای سانسور. ترومای عدم آزادی اندیشه و بیان، ترومای سرکوب استعداد و خلاقیت! شاید این تروما خیلی ترومای لوکسی باشد در مقابل ترومای جنگ ،کشتار ، زندان ، فقر و تجاوز اما تروما هست.
حالا سالهاست که در محیطی دیگر هستم، لذت آزادی بیان را با تمام وجود میچشم اگر در فضای ایرانی نباشد! در فضای ایرانی هزار خط قرمز میگذارند، این را ننویس، آنطور ننویس، این ادبیات درست نیست، آن کلمه بهتر بود انطور باشد، یک جاهایی باید ساکت بود، یک جاهایی باید دید و به روی خود نیاورد، چرا مستقیم مینویسی؟ چرا جمع میبندی؟ چرا انتقاد میکنی؟ چرا در لفافه نمینویسی؟چرا سیاست!!!!! نداری؟  و هزار چرا و محدودیت دیگر که افراد برایت میگذارند. هرچند که من به هیچکدام گوش نمیدهم. من نمیخواهم این تروما ادامه داشته باشد من میخواهم از حق آزادی بیان استفاده کنم و آن چیزی را بنویسم که فکر میکنم! بدون کنایه و استعاره، بدون حذف و سانسور، بدون بالا پایین کردن کلمه ها، بدون استفاده از نمادهای مذهبی، بدون آه و وای و خدا! بدون نقطه چین! بدون همنوایی با دستگاه استبداد، بدون وارد بازی انها شدن! من اجازه نمیدهم ذهن من، اندیشه من، قلم من را دیگری مدیریت کند. به قول یکی از دوستان من اگر قرار بود این همه خط قرمز داشته باشم و خیلی حرفها را نزنم همان ایران میماندم! قرار نیست که در خارج از کشور هم محدودیت برای بیان بگذاریم.
اگر آرشیو و تاریخ برایم اهمیت نداشت شاید میرفتم تمام یادداشتهای خودسانسور شده را از بین میبردم که این زخمهای کهنه سرباز نکنند. اما نه، باید آنها باشند که همیشه قدردان این آزدی باشم. یادم باشد از کجا به کجا رسیدم.



۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

عربن دیگه

با مشتری ایرانی‌ام رفتیم خرید. قبلش از اینکه یک باقلوا فروشی تازه در مرکز خرید محله مهاجر نشین ها باز شده با آب و تاب تعریف کرد و اینکه یک بار هم ازش خرید کرده معرکه است و بی نظیر. تا آن سر شهر رفتیم که باقلوا بخرد. وارد فروشگاه شدیم وهمون موقع فروشنده با یک مشتری شروع کرد به عربی صحبت کردن، اسم قنادی هم دمشق بود. اینجا هم که ما به مرور تفاوت شیرینی های مشترک خاورمیانه ای رو میفهمیم گفتم: اینا باقلواهای عربین.
خانم: راست میگی؟ ( با قیافه وحشت زده)  
صاحب مغازه همون لحظه امد بسیار خوش برخورد و مشتری جلب کن!
خانم: بپرس ببین اینا ترکین یا عربی؟

منم پرسیدم که جواب شنیدیم: عربی.

قیافه مریضم همانجا عوض شد و خوشبختانه صاحب فروشگاه فارسی نمیفهمید که غرغر های ارث پدری ایشون رو بشنوه. یک شیرینی بود به اسم خائفه( یا چیزی تو این مایه ها) که پنیر بود روش هم خمیر و شیره. به نظر هیجان انگیز میامد. اول دو تا سفارش دادیم، فروشنده دو تا باقلوا خامه دار هم برامون گذاشت و گفت: این هم اشانتیون .

 مریض من هم که سوئدی بلد نبود جیغ و داد که من اون و نمیخوام این چرا داره میذار؟  هرچی من میگم مادر جان این رو داره اشانتیون میده نمیفهمید! بعد از فروشنده خواستم از همان کیک پنیری یه مقدار بده برای امتحان که اگر خوشش امد بیشتر از دو تا بخره. اونم قبول کرد و نصف یک تیکه رو داد. حالا مریض با بی میلی خورد و بعد هم گفت :این که باقلوا نیست

البته این رو با دو کلمه «باقلوا» و «اینته» که بخش نفی کننده سویدی است گفت که طرف هم فهمید.
من : نه باقلوا که اون ور هست این یه شیرینی دیگه است.
اما مریض من شروع کرد به غر زدن که این باقلواها به درد نمیخورن. عربها که بلد نیستن درست کنن و ... و خب درسته طرف فارسی نمیفهمید اما "عرب" رو که میفهمید! با شرم زدگی و در اوج استیصال که نمیتونم دهن این مریض رو ببندم از مغازه زدیم بیرون. همینطور ادامه میداد که عربها که خاک برسریه غذاشون، عرب که بلد نیست باقلوا درست کنه! ترکا خوبن و ...! که من گفتم: شما که میگفتی بهترین باقلوا رو اینجا خریدید؟
خانم: نه! باقلواش بد نبود اما اون جوریا هم نبود! همش تقصیر فلانی است که از اینجا بیخود و بیجهت تعریف میکنه و هی میگه بهترین باقلوا. آشغال بود! 

چند دقیقه بعد سوار اتوبوس شدیم، دو تا مرد عرب در قسمت میانسالها نشسته بودند. معمولا اگر خود افراد متوجه نشن که باید بلند بشن اون فرد میانسال میگه و اونها هم حق ندارند که اونجا بشینند و باید بلافاصله از جا بلند بشن. هرچی من به این مریض میگم بیا بگو قبول نکرد و شروع کرد همینطور رو به اونها فارسی گفتن: اینجا نباید بشینند که، خودشون باید بفهمند. اینجا مال میانساله و .... منم گفتم: ایرانی نیستن دارید بهشون میگید! گفت: میدونم عربند!

یکی بیاد به اینها بگه عرب کلمه فارسی نیست که فقط ما بلد باشیم عرب رو عربها میفهمند!  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

لباس خواب و ربدوشامبر

ربدوشامبر جدیدم را دوست دارم. یک ربدوشامبر ساتن صورتی. صبحها میپوشمش روی لباس خواب نخی چهارخانه ام و به کارهایم میرسم. یک حس خوشایند خاصی است. نمیدانم چرا؟ ولی پوشیدن ربدوشامبر را دوست دارم، اینکه سر صبح مجبور نیستی از اول لباس بیرونت را بپوشی، دلت هم نمیخواهد لباس خانه بپوشی، دوست داری همانطور یلخی باقیمانده از خواب شب باهات بماند. زمستان، ربدوشامبرم حوله ای بود که گرم باشد، آن هم سرخابی بود. کی فکر میکرد یک روز من به رنگهای صورتی و سرخابی توحه نشان بدهم؟ چقدر این حق انتخاب را دوست دارم، این که هیچ رنگی منتسب به هیچ خصوصیت و جنسیتی نیست و میشوذ هر وقت دلت خواست صورتی بپوشی و هر وقت دلت خواست آبی و هر دویش هم رنگ تو هستند. 
سن که بالا میرود تغییرات زیادی در عادات زندگی هم اتفاق میفتد. مامانم از بچگی برایم لباس خواب میخرید، رنگ و وارنگ! اما نمیتوانست من را راضی کند به پوشیدن لباس خواب. من تمام کودکی و نوجوانی و جوانیم با شلوار جین خوابیدم والبته با جوراب! خیلی مواقع حتی باهمان لباسهای بیرون. از مدرسه و دانشگاه برمیگشتم لباسم را عوض نمیکردم. هرچه مامانم میگفت: دختر جان لباس خونه راحته ادم که میاد خونه باید لباسش رو عوض کنه . لباس های بیرون کثیفند ولی لباس خونه تمیز و راحته به گوشم نمیرفت. لباس خانه فقط مال زمانی بود که از صبح خانه بودم یعنی روزهای تعطیل و تابستانها. هنوز هم با پوشیدن لباس خانه مشکل دارم. شب که از سرکار برمیگردم باهمان لباس مینشینم تا موقع خواب بشود و بعد لباس خواب بپوشم. فکر کنم سال 83 بود، مامانم رفته بود سفر و برایم لباس خواب اورده بود. همه هم خندیده بودند که چرا با اینکه میداند من لباس خواب نمیپوشم برایم لباس خواب آورده. آن هم یک لباس خواب ساتن صورتی! اخم و ناراحتی من برای رنگ و هدیه ( که هیچکدام باب میلم نبود) باعث شد توضیح دهد که : واسه الانش نیاوردم بعدا که ازدواج کرد! ( احتمالا مطمئن بود به زودی ازدواج میکنم) من هم که از این توضیح بیشتر از رنگ و سوغات عصبانی شدم همان لحظه لباس خواب را برداشتم و از همان شب پوشیدم. از اینکه به قول آنها از وقتی دم بخت محسوب میشوی نصف چیزهای خوب برای جهازیه ات هست و انگار تو به تنهایی سهمی از زندگی نداری و همه چیز با یک ازدواج مفهوم دارد بیزار بودم. این لج بازی باعث شد عاشق لباس خواب بشوم. انقدری که همیشه با من هست. لباس خواب خوب است، راحت هست، به بدن حس آرامش میدهد و یک رهایی خاص. لباس خواب باید جنسش خوب باشد که آدم توی خواب و بعدش حس خوب داشته باشد. یک دبدوشامبر خوب هم داشته باشی دیگر این حس خوب ده برابر میشود. انقدر که حتی وبلاگت را در حالیکه ربدوشامبر به تن داری مینویسی. لباس خواب بپوشید حتی شما اقایان که میدانم علاقه به لخت خوابیدن دارید. اما لباس خواب خوب لذتش از لخت خوابیدن بیشتر است. 


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

چرا سوئد؟

سفر آلمان در سال 2009 برای من تجربه شگفت انگیزی بود و تا رسیدم ایران و روز بعد در خیابان و فروشگاه دوباره بی احترامی ها را دیدم مصمم شدم به رفتن. اما کجا؟ من نه امتیازی برای مهاجرت کردن جمع کرده بودم و نه دلم میخواست آنقدر دور بروم، و از سمتی دلم فقط کشورهای رده بالا میخواست. نمره های دانشگاهم درخشان نبود که دل ببندم به گرفتن پذیرش و از سویی به شدت عجله داشتم که با کمترین هزینه و سریعترین زمان از ایران بگریزم. تنها کشوری که سالهای اخیر روی بورس برای رفتن بود سوئد بود بخاطر تحصیل رایگان و سهل گیریش برای پذیرش. البته نروژ و فنلاند هم بودند ولی تصور سرمای آنجا مانع از انتخاب رشته می شد. اینطوری شد که من سوئد را انتخاب کردم به فصد آمدن و سکوی پرتاب برای رفتن به کشوری دیگر. ابتدا دو رشته انتخاب کردم، هدفم این بود اگر قرار است باز درس بخوانم در رشته های مورد علاقه ام باشد برای همین لیسانس حقوق بشر در شهر مالمو ( سومین شهر بزرگ سوئد و بندری معروف) را انتخاب کردم، اما چون میخواستم حتما بروم و بخاطر بک گراند علوم تجربی مطمئن نبودم برای حقوق بشر پذیرفته شوم، کارشناسی ارشد مرتبط با رشته خودم را هم در شهر اوپسالا (چهارمین شهر بزرگ، یکی از شهر های قدیمی و فرهنگی ترین شهر سوئد) انتخاب کردم. نتیجه که آمد ترس داشتم، میدانستم رفتن به حقوق بشر همان و خداحافظی ابدی با ایران همان، حالا آمدیم و هوم سیک شدم؟ یا از پس مهاجرت برنیامدم؟ پس تصمیم گرفتم رشته کارشناسی ارشد را با اینکه دوست نداشتم انتخاب کنم. البته به این امید که از اواسطش راهی کشور دیگر شوم یا کاری پیدا کنم برای ماندن و یا تغییر رشته.
اما متاسفانه قوانین بسیاری درست از زمان ورود ما تغییر کرد که پنبه های من را رشته کرد و من ناچار به ادامه تحصیل در رشته ای که دوست نداشتم شدم.
سوئد، از لحظه ورود خاکش مرا گرفت. به همین سادگی! چند روز اول را در منطقه ای در شمال استکهلم بودم و بعد بلافاصله اتاقی در خانه یک زوج ایرانی پیدا کردم و زندگیم را در شهر جدید آغاز کردم. برای کسانی که به اروپا میایند بخصوص کشورهای با جمعیت کم بد نیست بگویم تصورتان از بزرگ بودن شهر باید عوض شود. مثلا وقتی میخواندم چهارمین شهر بزرگ حداقل برایم جایی مثل رشت تداعی میشد، اما وقتی وارد شهر شدم بیشتر برایم شبیه رودسر بود. البته به مرور که پیچ و خمهای شهر را یادگرفتم متوجه بزرگیش هم هستم اما اینجا طوری است که همه شهر در مرکز میچرخد و باقی بزرگی شهر محله های مسکونی است که در اطراف میتوانند باشند. جمعیت شهر هم مهم است، در اروپای مرکزی تراکم جمعیت بسیار بالاست، مثلا آلمان با حدود یک سوم مساحت ایران جمعیتش بالای 80 میلیون است همینطور ایتالیا و فرانسه. اما سوئد نسبت به این کشورها مساحت بزرگتری با یک دهم جمعیت دارد. بله کلا جمعیت کشور سوئد از جمعیت تهران کمتر است. و شهر فعلی من شهری 200 هزار نفری است. 
قطعا به عنوان یک تازه وارد با تصوری که از هامبورگ و فرانکفورت داشتم و تصاویر دیده شده در فیلمها و شنیده ها شهر در ذوقم خورد. یک فضای دلمرده ای داشت که دوست نداشتم نه از ساختمانهای قدیمی قرن های قبل خبری بود نه ساختمانی مدرن، چیزی بود در اوج سادگی و بدون کوچگترین طرح و نقش خاص. هفته اول به آشنای با مسیر رفت و آمد گذشت و برنامه های جانبی دانشگاه برای خوشامد گویی به دانشجویان. اما هفته دوم همینطور که پکر پای فیس بوک بودم با دوستی که سالهاست ساکن اروپاست صحبت میکردم و از در ذوق خوردگیم که گفت: you sholud explore the city. و من راه افتادم برای اکسپلور شهر.. و با همین کار توانستم با شهر تا حدی اخت شوم. 
یکی از ناراحتی های من در این شهر رودخانه وسط شهر است. وقتی درباره شهر در اینترنت میخواندم تصورم از روخانه چیزی شبیه ماین و راین بود. اما چیزی که در اوپسالا میدیدم یک رودخانه کوچک اما زیبا بود. 

پی نوشت:
در جال بررسی سایتهای مختلف هستم برای ثبت یک دامین شخصی. باید هم از نظر هزینه بصرفد هم بشود درآن برنامه ای پیاده کرد که فارسی نویس و راست چین باشد. با وقت کمی که دارم زمان زیادی صرف میشود برای نتیجه گیری. البته از اطلاعات شما هم بهره خواهم برد اگر کمک فکری دارید به من ایمیل بزنید لطفا (آدرس ایمیل در وبلاگ موجود است) 
تا اطلاع ثانوی اینجا هستم. و سعی میکنم جایی را انتخاب کنم که نیاز به فیلتر شکن نباشد.