۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

نوع روابط عاطفی و جنسی را چه کسی تعیین میکند؟

در ادامه دو پست قبلی، بحث فمینیستی و نظر شخصی:

وودی آلن از کسانی است که فیلمهایش همیشه یک خیانت را دارد، همیشه هم آن خیانت یا با مرگ همراه است یا شکست یا بازگشت به شریک زندگی اول. قدیم تر ها اگر بحث خیانت زن مطرح می شد یا مثل آناکارنینا بود که زن بدون عشق ازدواج کرده، و وقتی پی عشقش میرود دچار عذاب وجدان هم میشود و شخصیت داستان طوری است که در نهایت دلت برایش نمیسوزد و حتی مقصر میدانی اش! یا فیلمی مثل پیانو که تا جایی که یادم هست( خیلی سال پیش دیده ام)  زن از مردی خشن و بی احساس به مردی با احساس و اهل موسیقی پناه میبرد، که در این نوع فیلمها بیننده به زن حق میدهد. اما بیشتر فیلمها برپایه خیانتهای مردان بود که ثابت کند مردها ذاتا خیانتکارند و کنترل خود را ندارند. کم کم فیلمهایی آمد که زن خیانتکار را از نوعی دیگر نشان میداد. زنی که به جای اینکه بنشیند گوشه آشپزخانه و به خیانت شوهرش فکر کند و غصه بخورد یا فکر کند تمام عمرش را به پایش هدر کرده ،حالا خودش راه خیانت را برمیگزیند. در اکثر فیلمهایی که زن امروزی به سوی خیانت میرود، به طور اتفاقی مردی را میبیند، آن مرد متفاوت از همسرش است و فانتزی های خاصی دارد و زن را جور دیگری تحسین میکند و به اوج میرساند. برای خودم اولین فیلم تکان دهنده ای که با این مضمون دیده بودم Unfaithful  بود. (حداقل در دوره سنی من). زنی که خیانت میکند در حالیکه همسرش عاشقانه دوستش دارد. خیانتش صرفا بُعدِ شهوت دارد. از یک سکس روتین ناگهان تجربه سکس پرهیجان و نو را میکند و تمام فکر و ذکرش میشود دیدن مردی که قرار است با او سکس داشته باشد. قبلا ایران بودم و این فیلمها اول برایم غیر قابل فهم و حتی نشاندهنده انحطاط اخلاق در غرب بود. اما باعث میشد در ذهنم دچار کلنجارهای متعدد بشوم. در کشوری که از قانون و مذهب تا فرهنگش میگوید "زن ناز است و مرد نیاز" و همیشه زن را تنها یک وسیله میداند برای رفع نیاز مرد، دیدن فیلمهایی که نشان میدهد چقدر برای یک زن سکس و تنوعش و فانتزی هایش هیجان انگیز است جالب بود. این فیلمها نشان میداد اینکه فقط مرد نیاز دارد حرفی مفت است، و اینکه آنقدری که مرد به سکس نیاز دارد و زن ندارد هم حرف اشتباهی است. اما حالا بعد از سالها، بعد از اینکه درکشوری هستم که رابطه و ازادی بی حد و مرز است، حالا که حتی در کشور خودم دختران فهمیده اند حس دارند، نیاز دارند و بی پروا خط قرمزها را کنار میزنند دیدن این فیلمها وجهه دیگری به خود گرفته اند. حالا میپرسم چرا در فیلمهایی که رابطه های موازی مطرح میشود بیشتر این زن است که از یکنواختی رابطه جنسی ویا رابطه طولانی خسته شده؟  نمیگویم فیلمی که مردان این حس را داشته باشند نیست، متاسفانه این سالها فیلم زیاد نمیبینم که بتوانم نظر دقیقی بدهم و حضور ذهن ندارم که تعدادشان را بشمارم و تحلیل کنم. اما، فیلمهای که در طی این سالها دیدم بیشتر حول محور زن بود. زنی که خسته شده از یکنواختی، از رابطه طولانی و در عین اینکه عاشق شریک زندگیش هست اما به یک رابطه پر از هیجان متفاوت تن میدهد. در حالیکه همانطور که در پستهای قبل نوشته ام این داستان رابطه های امروزی است و مرد و زن ندارد. کم نیستند مردانی که دنبال هیجان اند در کنار داشتن شریک زندگی اصلی. کم نیستند مردانی که همه چیز شریک زندگیشان را دوست دارند و مشکلی هم ندارند اما گاهی ذهنی یا جسمی دلشان یک تنوع میخواهد. احساسم این است حالا دنیای رسانه میخواهد نشان بدهد بفرمایید این زنها هستند که ذاتا خیانتکارند!!! زنها هستند که سیری ناپذیرند از سکس، که هنوز در دنیای فانتزی به سر میبرند! و این مردها هستند که نمیتوانند شریک زندگیشان را راضی نگه دارند.
 با این حال در جایی دیگر مانند صنعت پورن، باز این مردان هستند که نیاز دارند، که بیشترین تصویر سازی ها برای تحریک مردان است، که وقتی در سایتهای سکس میروی میبینی تعداد مردان در جستجوی زن بیش از زنان است. وقتی صفحه های تلیغاتی باز میشوند فقط برای مردان است: میخواهی امشب یه دختر هات داشته باشی؟، کلیک بزن و دختری که میخواد امشب سکس داشته باشه و در نزدیکی ات هست رو پیدا کن! حالا اکر زن باشی تقریبا یک میلیونیم این فرصتها برای پیدا کردن کسی برای یک لحظه یا در نزدیکی ات داری. زن باشی و نیاز به سکس داشته باشی در لحظه هیچ مردی برایت نیست که کلیک بزنی و پیدایش کنی! و در جایی دیگر مانند دنیای واقعی زن و مرد ندارد، این شخصیتهای متفاوت و خواسته ها و تفسیرهای شخصی هر کس از مفاهیم است که تفاوت ها راایجاد میکند. 


هرجور نگاه میکنم میبینم یک ساختاری هست که برای ما تصمیم میگیرد چطور فکر کنیم، چطور سکس کنیم، چطور رابطه داشته باشیم. یک زمانی تصمیم میگیرد رابطه ها درچهارچوب باشد، وقتی دیگر تصمیم میگرد رابطه ها خارج از چهارچوب باشد. و ما ناخواسته اسیر این تصمیم گیری هستیم. اگر بخواهی زیاد به آن فکر کنی نابود میشوی. کاری بکن که احساس رضایت داری، رضایتت در تک شریک زندگی است؟ حفظش کن، رضایتت در هیجان داشتن و نو به نو کردن است؟ همین کار را بکن، رضایتت در داشتن یک شریک زندگی قطعی و امن هست اما گاهی دلت احساسی یا صرفا جنسی برای دیگری میلرزد؟ امتحانش کن! فقط  تا وقتی خودت آسیب نبینی، خود خودت!


۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

خیانت و روابط متعدد در میان سوئدی ها




در ادامه پست قبلی:

درسوئد روند رابطه موازی بسیار فراوان است. یک سرچ زدم و انقدر مقاله و گزارش و امار در 5 سال اخیر در این باره بود که سرم سوت کشید. در جدیدترینش که در مارس 2015( یعنی سه ماه پیش) بیرون آمد اعلام شد از هر 4 سوئدی یک نفر به شریک زندگی سابقش خیانت کرده و از هر ده نفر یک نفر به پارتنر فعلی خیانت میکند. تعداد زنان خیانتکار با مردان خیانتکار تقریبا یکی است. زنان نسبت به مردان بیشتر خیانت خود را به شریک زندگیشان میگویند. بسیاری اعتقاد دارند دلیل اینکه شریک زندگیشان را رها نمیکنند این است که دوستش دارند و هنوز عاشقش هستند اما کمی هیجان بد نیست. عده ای هم فراتر میروند و تمام فانتزی هایشان را میخواهند با شریک زندگیشان داشته باشند و با هم مطرح میکنند انوقت است که کلوبهای سکس راه به راه باز می شوند و شما اخبارش را میخوانید. روش ضربدری اینجا بسیار محبوب است که نشان میدهد شریک  های زندگی با هم راحت هستند و حداقل از بحث خیانت دوری میکنند و همزمان با هم با میل و رضایت و آگاهی یکدیگر با دیگری رابطه برقرار میکنند. بسیاری از این ضربدری رو ها میگویند که این نوع رابطه به پیوند خانوادگیشان استحکام بخشیده چون همیشگی نیست و البته رابطه خانوادگی خیلی چیزهای غیر سکس دارد که ادم نمیاید بخاطر فانتزی های سکسی آن را بهم بریزد. غیر از سکس ضربدری کلوبهای سکس های گروهی هست و یا سکسهای غیر معمول، مثلا دو سال پیش گزارشی خوانده بودم از کلوبهای معروف که مثلا زن و شوهر ها میرفتند و زن با مردان متعددی سکس داشت و شوهر به تماشا مینشست و میگفت لذت میبرد و یا برعکس. اما همه کشورهای غربی اینطور نیستند. مثلا شنیده ام که در آمریکا و کانادا روابط کماکان شکل سنتی دارند و خیانت بد است. حتی بسیاری کشورهای اروپایی، از خیلی جهات مردمان این کشورها آزادترند اما مسئله رابطه همیشه با اخلاق مطرح است. اما در اسکاندیناوی بخصوص سوئد اینطور نیست. در یکی از مقالات از قول کاترین حکیم، جامعه شناس بریتانیایی گفته شده بود که باید  وجود این روابط در زندگی امروزی قبول کنیم. بی وفایی به معنای فاجعه نیست وقطعا جدایی راه حل مناسبی برایش نیست. خانواده ای که با هم ساخته اند مهمتر از این است که به یک یا دوبار رابطه ی از سر هوس، از هم بپاشد!



۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

Take this waltz






waltz Take this درباره مارگوت 28 ساله است که زندگی شیرین و عاشقانه ای با همسرش (لو) دارد. اما در یک سفر همسفر مرد 30 ساله ای ( دانیل) می شود که از همان ابتدا کشش عجیبی به او پیدا میکند. از قضای روزگار دانیل همسایه روبرویی مارگوت در میاید. مارگوت به دلیل علاقه ای که به همسرش دارد سعی میکند رابطه با همسرش را بهتر کند اما موفق نمی شود. فانتزی های ذهنی او دریک رابطه دائمی دیگر جواب نمیدهد.  او فانتزی هایش درست در زمان کارِ لو سر میزند که باعث میشود لو او را برای دقایقی پس بزند. اما آنسوی قضیه دانیل که یک هنرمند هم هست به تصویر سازی های ذهنی مارگوت کمک میکند و او را وسوسه میکند. در نهایت مارگوت، لو را به عشق دانیل ترک میکند و زندگی سرشار از فانتزی های سکسی و عاشقانه را آغاز میکند اما در انتهای فیلم این بیننده هست که باید برداشت کند آیا ان رابطه دوم دوام دارد یا نه؟
در این فیلم برخلاف همیشه که نشان داده میشود رابطه زن و شوهری رابطه ای سرد است که باعث خیانت میشود، نشان میدهد رابطه ایراد چندانی ندارد. لو و مارگوت فانتزی های خودشان را دارند، کودکانه صحبت میکنند، دیرتی تالک دارند، فانتزی های خشن دارند ( جایی لو میگوید: من دلم میخواد با تبر تیکه تیکه ات کنم، و در جواب مارگوت میگوید :میخوام پوستت رو با potato peeler بکنم) زندگی خوبی دارند، عاشق هم هستند. اما کجای این رابطه کم دارد؟ فانتزی های بیشتر؟ یا اماده بودن همیشگی پارتنر برای داشتن یک هیجان؟ معلوم نیست، اما حتما برای مارگوت چیزی کم دارد. همین که بعد از 5 سال ازدواج در رستوران فقط غذا میخورند بدون اینکه حرفی بزنند و نوع نگاهشان به این قضیه متفاوت است، لو لذت میبرد و همین که با کسی که دوستش دارد غذای خوب میخورد کافیست و مارگوت دوست دارد حرفی برای گفتن باشد!
رابطه موازی این فیلم اتفاقات عجیبی نیست. حتی فانتزی های رابطه موازی خیلی معمولی است. مثلا یک روز دانیل و مارگوت برای درینک رفته اند و آنجا دانیل از تصویر سکسی که با مارگوت داشته برایش میگوید، کاملا اروتیک و تاثیر گذار. اما وقتی این دوبرای اولین بار با هم هستند انطور که فانتزی دانیل بود شروع نمی شود.


فیلم به خوبی روابط طولانی مدت و یواشکی هایش را نشان میدهد. اینکه در روابط طولانی مدت حرفی برای گفتن نیست و در رابطه موازی حرفها جنس دیگر دارند. با اینکه در رابطه عاشقانه مارگوت و لو خیلی چیزها هست، رابطه مارگوت با دانیل ازجنس دیگری میشود. در این فیلم به خوبی داستان همیشگی یک زندگی معمولی، سکس معمولی، رابطه معمولی با پارتنر دائمی و در عین حال زندگی پرهیجان، سکس پر از فانتزی و تجربه های جدید و روابط عجیب غریب و حرفهای متفاوت با پارتنر موازی نشان داده میشود. اگر زندگی مارگوت با لو در کار و آشپزی و مهمانی های خانوادگی و سکس معمول میگذشت، زندگی با دانیل در تصویر سازی ها، رقص، تنهایی دونفره ، فانتزی های سکسی متداول، دوزن و یک مرد و دو مرد و یک زن میگذرد. چیزهایی که در جوامعی که هنوز پایبندی های خانوادگی دارند هرگز با پارتنر اصلی شکل نمیگیرد. در انتهای فیلم میبینیم دانیل سرد شده است، زندگیشان دارد شبیه زندگی قبلی مارگوت میشود، بنشینند کنار هم تلویزیون نگاه کنند بدون کلمه ای اضافه! دانیل تمام رفتارهایی را نشان میدهد که اواخر مارگوت به لو نشان میداد. فیلم نه میگوید زندگی دوم به شکست رسیده نه میگوید به خوشبختی رسیده. فیلم طوری تمام میشود که بستگی به ذهن بیننده دارد، میتواند بگوید مارگوت پشیمان است یا برعکس.
راستش در وهله اول فیلم به نظرم بسیار معمولی بود. و موضوع  فیلم هم زیادی واقعی بود واز بس در دوروبرم و حتی زندگی خودم دیدم چیز جدید انگار برایم نداشت. ولی وقتی نقدهای فیلم را خوندم متوجه شدم شاید انقدر که من در بحر زیادی واقعی بودن فیلم رفته بودم و مدام به آدمها و زندگی های مشابهی که دیده بودم و شنیده بودم، فکر میکردم که یک فیلم را از منظر "فیلم" بودن از دست دادم. به هر حال طبق نقدهای نوشته شده، این فیلم یک فیلم خوب بود (یعنی بیشتر از معمولی) . البته بازیگری اش بسیار عالی بود و این را متوجه شده بودم و همین به خیلی واقعی بودن فیلم کمک میکرد. اینکه فیلم در فصل تابستان و تنهای عرق کرده بود هم جالب بود. گرما و تابستان در افزایش میل جنسی و فانتزی ها کمک میکند و این در تصویر سازی و نورپردازی خیلی خوب و طبیعی به بیننده منتقل میشد.
اما بحثی که این فیلم باعث شد باز بهش فکر کنم:
این فیلم یک فیلم واقعی از روابط امروزی بود. رابطه های طولانی مدت عاشقانه که در اوج عشق بدون مشکل، اما به یکنواختی میرسد و انسان امروزی وسوسه میشود که تنوع وهیجان را به داشتن آن یکنواختی مطمئن ترجیح دهد یا حداقل امتحان کند. اما همانطور که در یک دیالوگ فیلم گفته میشود "چیزهای نو هم یه روزی کهنه میشن" و تمام فیلم همین هست. دنیای امروز دنیای فانتزی هاست. هرچقدر با پارتنر دائمی ات نزدیک و بی رو دربایستی باشی همیشه یکی دو فانتزی میماند برای دیگری. حالا یا شانسش میاید که آن دیگری حقیقی شود یا تو فقط در خواب و تصویر سازی ها داری اش. هرچه هست آن فانتزی با پارتنرت نیست. حتما هم نباید چیز عجیبی باشد، میتواند حتی یک رابطه کاملا معمولی باشد اما میخواهی همان را با دیگری داشته باشی. همان بوسیدن اما از دیگری. لب همان لب نیست، اغوش همان اغوش نیست و اندام جنسی هم. داستان همان هرگل یک بویی دارد است. جایی در فیلم مارگوت به دانیل میگوید که پرستار یک نوزاد بود ،وقتی گریه میکرد در نود درصد مواقع میفهمید حالا گرسنه اش هست یا نیاز به عوض شدن دارد یا خواب یا اغوش، اما یک زمانهایی نمیفهمید گریه اش برای چیست، انگار آن کودک در آن زمان چیزی میخواست که نمیدانست چیست؟  کسی هم نمیتوانست کاری بکند که وضعیت بهتر شود. این فقط نوزاد بود و حقیقت اینکه راهی است برای زنده ماندن.
در رابطه موازی انگار فرد آن نوزادی است که گریه میکند و کسی جز خودش نمیفهمد گریه برای چیست؟ فرد یکیِ دیگر است، آن خود پنهان است. آن خودی که برای خودش دارد و بس! و ناگهان کسی پیدا میشود که میتواند آن خود را به او نشان داد، اما در کنارش خودِ همیشه آشکار، پنهان می شود. برای همین هیجان دارد، تازگی دارد.
 اخلاقی است؟ غیر اخلاقی است؟ بسته به حس خود آدمی دارد. به طرز عجیبی هم این رابطه موازی امروزی تاثیر منفی بر رابطه اصلی ندارد، یعنی تو عاشق میمانی اما دلت کمی گاهی شیطنت میخواهد. درست است؟ نادرست است؟ نمیدانم!


مشخصات فیلم 
نام: Take this waltz
نویسنده و کارگردان: Sarah Polley
بازیگران: Michelle williams, Seth Rogen, Luke Kirby
محصول: 2011/ کانادا


پی نوشت: از این فیلم دو پست دیگر هم نوشته ام که بعدا منتشر میکنم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۳, شنبه

سگ سیاه

تو اتوبوس نشستم و دارم مينويسم! هيچوقت فكر نميكردم آفتاب در زندگيم انقدر تاثير بذاره! امروز صبح وقتي با بغض بيدار شدم، وقتي ديدم مثل مجسمه بي تحرك دلم ميخواد فقط بشينم و نه صداي كسي و بشنوم نه چيزي بخونم و نه مسئوليتي داشته باشم. وقتي به آموروزو پيام دادم و گفت دُز غر شنيدنم كم شده! 
وقتي رفيق پریروز( بر اساس پستهای اینستاگرام) گفت: جقدر غر میزنی ! وقتی شیرین همین چند روز پیش گفت تازگی ها زیاد بدبین شدی وهمش غر میزنی! و حتی یه جایی مجبور شد صحبتم رو قطع کنه ون دیگه زیادی غر میزدم...

این چند خط بالا سه روز پیش تو اتوبوس نوشته شد، به اون نقطه که رسیدم زدم زیر گریه! بعدش زنگ زدم به صاحب کارم و همینطور که هق هق میکردم گفتم من افسرده شدم. نیاز به استراحت دارم. نمیتونم مسئولیت بپذریم. صاحب کارم هم سعی میکرد دلداری بده هم میگفت: اخه دختر جان تو واسه چی بایدافسرده بشی؟ اجازه کار دوساله ات که امد، زندگی ات که خوبه، سلامت که هستی، کار که داری و ... منم همینطور که هق هق میکردم میگفتم: میدونم! ولی حالم بده!

به هر حال از روز 5 شنبه سرکار نرفتم که بشینم با خودم حساب دو دوتا چهار تا بکنم ببینم این ضعف از کجا میاد؟ سه شنبه هم به دلی بد مستی دوشنبه شب به هنگ اوری گذشته بود و نمیتونستم برم سرکار، چهار شبنه هم تعطیلیم بود. خلاصه اینکه یک هفته مرخصی استعلاجی شده و من هنوز همون جاییم که دوشنبه بودم! تنها سرگرمی  و دلخوشیم یک گروه تلگرام از بچه های قدیمی وبلاگستان هست که دیگه نمینویسند! همونجا بحث و نظر و سر به سر گذاشتن و تمام! حتی بعداز مصاحبه ام با یکی از رادیو های ایرانی سوئد، دیگه برای فمینیسم روزمره هم کاری نکردم! فقط هر روز صبح زنگ میزنم به اموروزو و گریه میکنم! حوصله نصیحت هم ندارم. حوصله آدمها رو هم ندارم. فقط دلم میخواد بشینم درو دیوار تماشا کنم! دلم میخواد دوشنبه نیاد!
قبلا هم سابقه افسردگی خفیف از سر خستگی یا بربیاری داشتم، اما اینبار خیلی شدید شده. نگران شدم! بدنم نمیکشه.. ده دقیقه کاری انجام میدم و بعدش دیگه انرژی ندارم، میرم که بخوابم. میدونم بدنم به میوه و ویتامین احتیاج داره، اصلا صداش در اومده ولی انرژی ندارم از جام بلند بشم و برم سمت فروشگاه که در ده قدمیم هست و میوه بخرم! همه اینها از کمبود افتاب هست و ویتامین. دلم میخواد اینطور باشه. وگرنه خیلی مسخره است. مشکل نداشته مشکل میسازم برای خودم! البته بحث وضعیت اقتصادی هم هست.اولگا زمان بدی رفت و من هنوز کسی رو پیدا نکردم که خونه رو باهاش تقسیم کنم، از اونور ماههای اخیر همیشه چن روزی مریض بودم و حقوقم خیلی کمتر شده، آدم بد شانسی هم هستم با سابقه ترین کارمند شرکتم و تنها کسیم که ساعتهای استخدامیمم پر نمیشه چه برسه به اضافه کار، با اینکه قبل از استخدام من همیشه اضافه کار داشتم! تا یه مشتری میاد و قراره کمی ساعتم اضافه بشه هنوز یه روز پیش اون نرفتم یکی ازپرساعتترین مشتریهام از دست میره. و یهو من میمونم و ساعتهای بهم ریخته و اعصاب بهم ریخته! درسته وظیقه من نیست که نگران ساعتها باشم ولی به هر حال زبانمم کوتاه میشه ومجبور میشم هر کسی رو صاحب کارم میگه وهرجای این شهر برم. و اینجوری ساعتهای زیادی از روز تو مسیر رفت و آمد هدر میره و نمیشه اعتراض کرد.
دور بدبیاری هام شروع شده. مریض دوست داشتنی ام اوضاعش خرابه و بعیده که برگرده خونه. یک مریض دیگه که فکر میکردیم با من خیلی هم مچ بشه و ساعتهای بیشتری ازاون رو بگیرم با من به قول سوئدی ها شیمی اش نمیخورد و خودم گفتم نمیرم، برای اینکه انقدر استرس میگرفتم سر یک ساعت اونجا که تمام هفته استرس نمیشدم. همیشه بعد از کار خونه اون وقتی میامدم بیرون دستها و پاهام بی حرکت میشد.
به هر حال خرافاتی هم نباشم الان دوسالی هست برای کارم یک نحسی همراهمه. یک نحسی که من نباید پیشرفت کنم. همه همکارام از روزی که اومدن تا الان ده برابر حقوقشون بیشتر شده و من هنوز همون حفوف پایه هستم! همه منت میکشن که کار کمتری بکنن و من باید دربه در باشم برای رسوندن ساعتهام!
آخ... باز دارم غر میزنم!

دلم یک سفر میخواد، دلم میخواد تمام راههای ارتباطی رو قطع کنم. قرار بود این چهار روز هم همین کار رو بکنم اما نکردم. فردا روز اخره.. دوباره از دوشنبه کار. ولی باید تا دوشنبه خوب بشم. من باید به این افسردگی لعنتی غلبه کنم. من ادم افتادن نیستم. من باید بلند بشم. باید رو تمام تنبلیهام غلبه کنم و یه زندگی تازه برای خودم بسازم.

کاش اموروزو اینجا بود. به بودنش احتیاج داشتم.. هرچند تلفنی هست.. اما میخواستم باشه کنارم، نه هیچ کس دیگه. فقط اون!   

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

دنیای تیندر

تیندر بازی دارد تبدیل میشود به یک ازمایش اجتماعی! و نتیجه گیریهای جالب.. تا امروز نتیجه گیری این بود که مردهای سوئدی بعد از مچ شدن شروع نمیکنند، مثل همه چی این توی زن هستی که باید اغاز گر باشی تازه اگر جواب بدهند. وقتی شروع میشود از همه چیزشان میگویند، و با گفتن خداحافظ اصلا نباید انتظار داشت که انها شروع کننده مکالمه بعدی باشند. البته این برای همه نیست ، آن دسته که دنبال رابطه یک شبه هستند جمعه ها سرو کله شان پیدا میشود که خب وقتی میبینند خبری نیست Unmatch میکنند!
اما یک عده غیر سوئدی هستند که یا دانشجو هستند، یا مسافرهای کاری و گردشی. بدون استثنا این مردان بعد از مچ شدن پیام میدهند. شروع کننده اند، پیگیر هستند وحتما یک قرار برای قهوه میگذارند. 
اولگا را هم وادار کردم به راه اندازی تیندر. حالا هر روز گزارش میدهد از مردهای تیندری در ایتالیا. و ما  تفاوتها را در میاوریم و بحث میکنیم البته با تلگرام. در ایتالیا اکثرا سر صحبت را باز میکنند ، دعوت به ملاقات میکنند و اینجا نه! امروز اولگا برایم گفت که رفته و دخترهای تیندر را هم نگاه کرده وخوشش نیامده چون دخترها همه فقط از بدنهاشون یا ژستهای سکسی استفاده کردن در عکسها. این کار اولگا برام جالب بود و من هم رفتم گزینه لوکینگ مِن اُند ویمِن را راه انداختم. و تا الان بین 30-40 زنی که بهم نشان داده شده فقط یک نفر ان هم نه از بدن که با آرایش و لبهای غنچه عکس داشت. باقی بدون استثنا انقدر معمولی بودند که عکسهای من پیششان سکسی است!!!!!! دوست دارید بدانید عکس من چطور است؟ یکی عکسی است روی پلی در فلورانس. پراهن مشکی بی آستینی پوشیدم و عکس در قطع کوچک بسیار ناواضح است. عکس دوم عکسی است در ساحل دریاچه اوپسالا، باکلاه تابستوانی برسر و عینک افتابی، باز هم بلوز رکابی.
دخترهای سوئدی چطور هستند؟ اکثرا با لباس کار یا عکسهای دسته جمعی. لباسهای مجلسی هم باشد باز نهایت سادگی است بی ذره ای عشوه و ادا و ژست سکسی مرسوم تبلیغ شده.  
برگردیم به مردان، باید بگویم همه آنها قصد این را ندارند که ختم به سکس شود.مثلا یک مورد که برای خودم پیش امد یک ایتالیایی نازنینی بود که فقط دلش میخواست با یک نفر که شهر را میشناسد بیرون برود و اطلاعات بگیرد و به قولی تنها نباشد. و ترجیحش هم دختر بود چون آدم هتروسکشوال (به طور عمومی) حتی برای همصحبتی با آدم جنس مخالف راحت تر است . ما با هم رفتیم بیرون، یک شب جمعه فوق العاده داشتیم و سه بار مختلف رفتیم و آبجوهای مختلف امتحان کردیم واز تفاوتهای سوئد و ایتالیا و ایران گفتیم. با هم خداحافظی کردیم و قرار شددر تماس باشیم برای شنبه. شنبه با اینکه دنبال جا برای خوابیدن میگشت- این اروپایی ها متخصص کوچ سرفینگ هستند- و پیدا نکرده بود و با اینکه بهش گفته بودم من یک اتاق خالی دارم، اما قبول نکرد و رفت هاستل. امروز قبل از رفتنش دعوتم کرد به قهوه و یک ساعت آخر سفرش را به سوال درباره اسلام و قرآن گذراند. و اینجوری میشود گفت تنیدر تنها جایی برای دیت نیست بلکه میشود دوستی های خوب عادی داشت. من که از این دو دیدار با این ایتالیایی نازنین اهل فلورانس  لذت بردم.

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

باد پریشان دل آشفته صفت

سومین روز تابستان سوئدی هم آغاز شده اما اینجا هنوز باد و باران است. بارانش را دوست دارم، مخصوصا دیشب که با صدایش خوابم برد. اما ، بادش را نه! آن زمانها که ایران بودم همیشه فکر میکردم چه جای امنی هستم. از طوفانهای پی در پی آمریکا، اتش سوزی های جنگل های استرالیا، و اتشفشان ها خبری نبود. با اینکه کودکی ام با خاطره تلخ زلزله گذشت، با اینکه زلزله ترسناک بود، و هر لرزشی وحشت زده ام میکرد اما باز خوشحال بودم در کشوری هستم که حوادث طبیعی اش محدود به زلزله و گاهی سیل است!
از سیل میترسیدم، هنوز هم میترسم. از آتشفشان که وحشت زده ام. تصور جزغاله شدن در مذاب ها ... وقتی امدم سوئد خوشحال بودم زلزله خیز نیست، آتشفشان هم ندارد سیل هم ندارد. اما کم کم دارم وحشت زده میشوم. یخهای قطب رو به آب شدن و فروریختن هستند و ما تا قطب راهی نداریم. اگر زیر آب رفتنها شروع شود جزو اولین کشورهای زیر آب رفته  خواهیم بود. اما هنوز خطر زیر آب رفتن در نزدیکی نیست. چیزی که اینجا ترسناک است باد است! صدای باد به اندازه وحشت اتشفشان و زیر آب رفتن هولناک است. هر بار که محکم به شیشه میخورد قلبم میلرزد. شب ها وقتی خوابیدم و از صدای باد از خواب میپرم ، به یادکودکیهایم دست برمیدارم به سمت بالش و پتو و تا میایم از جایم بلند شوم و بروم بین پدر ومادر جا خوش کنم و آغوش گرم مادرم که انگار امن ترین جای دنیا بود، یادم میفتد نه تنها بزرگ شده ام، که حالا تنها هم هستم، و با تشویش به رختخوابم باز میگردم و از خدایی که نمیدانم کجاست ولی جایی هست تشکر میکنم برای اینکه هنوز زنده ام!
اینجا بادهایش در حالت عادی 5-6 متر در ثانیه هستند، اما به گمانم امروز بالای 20 متر در ثانیه است. فکر کنم ترس من از باد برمیگردد به یک کارتون در کودکی که اسمش یادم نیست. همان که گردبادی میامد و خانه ای رااز جا بلند میکرد. هر وقت آن کارتون تکرار میشد آن سیاهی گردباد و آن از جا کنده شدن خانه وحشت زده ام میکرد. درست مثل فیلمهای ترسناک اهریمنی! یک کتاب داستان با نواری هم بود که شخصیت هایش یک درخت بود، یک شیطان و باد و آتش. یادم نمیاید باد نماد شیطان بود یا دشمنش؟ ولی میدانم حس خوبی به بادِ داستان نداشتم. و در نهایت در نوجوانی و جوانی وقتی از بر میخواندم " کولی بادِ پریشان دلِ آشفته صفت..." و صدایم میلرزید و وحشت از باد باز بر من چیره میشد. همه اینها نشان میدهد من با باد هیچوقت رفیق نبوده ام و بعد آمده ام در کشوری بادخیز!
حالا یک نفر در زندگیم تبدیل به باد شده، از همین بادهای پریشان دل آشفته صفت. میوزد، میزند و ویران میکند. بعد آرام میشود و میخواهد با وزیدن آرام ، ویرانی هایش را فراموش کنم. شاید نمیدانست من چقدر از باد وحشت دارم، و چثدر از باد بیزارم، شاید اگر میدانست باد بی رحم نمیشد.

"باد کولی ای باد!
تو چه بیرحمانه
شاخ پربرگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فروکوبان برخاک گذشتی همه جا
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون میکرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود"