۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

از فکر تا عمل راهی بس دراز است

از نهادینه شدن حقوق و عقاید در کشورهای جهان اولی گفتم باید اعتراف کنم با تمام ادعاهایم در خصوص آزادی ، حقوق بشر، احترام به دیگران و ..... هنوز در من نوعی این عقاید نهادینه نشده(من واقعا این یک کلمه را دوست دارم احساس میکنم تمام معنایی که میخواهم  میرساند)
البته فکر نکنم فقط من اینطور هستم بسیاری دیگر از ایرانیان اینطور هستند . فقط باور نداریم و تا در موقعیت قرار نگیریم نمیفهمیم. قبل از اینکه ازایران خارج شوم خیلی حرفها میزدم که اصلا خود حقوق بشر بود اما اینجا خیلی هایش را اجرا نمیکنم..
از جمعیت 10-15 نفری دانشجویی خودمان مثال میزنم که واضحتر باشد. ما ایرانیهای دانشگاه از معدود کسانی هستیم که به هیچ عنوان پاکستانی ها، سومالیایی ها، اتیوپیایی ها، هندی ها و کلا جهان سومی ها را تحویل نمیگیریم(نه که خودمان اخر جهان اولیم؟)
برای نمونه تا جایی که میتوانیم از افریقایی ها فاصله میگیریم(البته حق داریم باور کنید بوی بدی میدهند و من یک بار حالم بد شد به طوریکه از ساعت 12 تا ساعت 7 شب حالت تهوع داشتم و هرکاری میکردم که بویی که در دماغ و دهنم پیجیده از بین برود نمیرفت و من هر چند دقیقه یک بار عقم میگرفت(ببخشید انقدر رک مینویسم میخوام عمق فاجعه رو نشون بدم) برای همین ترجیح دادم برچسب نژاد پرست بودن را بخورم اما دو دقیقه دیگر کنار سیاهپوستها ننشینم، در ضمن بسیار سریش هستند و دائم به ادم میچسبند کافیست یکبار با لبخند با انها صحبت کنی از فردا هر جا بری کنارت نشسته اند و احساس صمیمیت میکنند!)

دو همکلاسی پاکستانی در یکی از کورسها داریم که از روز اول طبق یک قانون نانوشته بین خودمان ازآنها فاصله گرفتیم(بخصوص ما دخترها). حتی سلام هم نکردیم. اتفاقا یکی از انها پسر جذاب و زیباییست اما بلاخره پاکستانی است.(یعنی آن تیپ و قیافه اگر مثلا اسپانیایی بود احتمالا برایش غش میکردیم!) هیز است به معنای واقعی و از روزی که امده فقط میخواهد سمت دخترها برود.البته این امری طیعی است و پسرهای اروپایی هم همینطور هستند همانطور که ما دخترها هستیم (یعنی دنبال جنس مخالف میرویم) اما نمیدانم واقعا این پاکستانی ها و ترکها و بعضی عربها به طرز چندش اوری این کار را میکنند! شاید بخاطر آشنایی ما باین روند رفتاری که از برخی مردهای ایرانی هم سر میزند از انها فراری هستیم اما دخترهای اروپایی به راحتی با انها گفت و گو میکنند و بیرون میروند! یعنی برای یک اروپایی ملیت مهم نیست!!؟! مطمئن نیستم اما آنها از ما راحت تر برخورد میکنند. 

این اتفاقات باعث شده با خودم کلنجار شدیدی داشته باشم  که آیا در من دید انسانی داشتن نهادینه نشده یا بخاطر شناختی که  از پاکستانی ها و ترکها و رفتارشان دارم باعث میشود دوری کنم؟! 

و در واقع چرا نمیتوانم بی توجه به ملیت و قیافه با مردم برخورد کنم؟


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شب فرهنگ

دیشب اینجا kultur natten یا culture night بود.
از سال ۱۹۸۹ یعنی ۲۱ سال پیش تا امروز هر ساله دومین شنبه ماه سپتامبردر اوپسالا جشن می‌گیرند. این جشن به این صورته که ملیتهای مختلفی که در این شهر ساکنند از غروب و بعد از تعطیلی فروشگاهها با اجازه از شهرداری یک چادر برپا میکنند و با اجرای موسیقی یا غذا و هنرهای دستی خودشون فرهنگ خودشان را معرفی میکنند. در این شب معمولا همه مردم تو خیابون میان تا با فرهنگهای مختلف آشنا بشن و تا پاسی از نیمه شب به جشن و پایکوبی می‌پردازند.
دیشب ما هم رفتیم تا با این شب آشنا بشیم چون جمعه هر کس رو در دانشگاه میدیدیم میپرسید: کالچر نایت میای؟
خب اونقدی که من فکر میکردم هیجان انگیز نبود و ملیتهای مختلف چادر نداشتن. بیشتر گروههای موسیقی مختلف بودند که در هر منطقه چادر داشتند و به اجرای موسیقی زنده میپرداختند. ایرانی ها با اینکه جزو مهاجرین زیاد این شهر هستند اما برنامه خاصی نداشتند مگر کردها که انگار ایرانی نیستند و فقط به اهنگ و برنامه های کردی خودشون میپرداختند و نشانی از اینکه نشاندهنده ایران باشد جز یک پرچم سه رنگ که تازه اونم وسطش خورشید بود که باز نماد کردها هست نبود. راستش با تمام علاقه ام به کردها  اما این مسئله رو نمی‌پسندیدم و فکر میکنم میتونستن به عنوان تنها نماینده ایران در این شب به اجرای برنامه های متعدد از ایران بپردازند و در کنارش بخش بیشترش رو به کردی اختصاص بدن. البته بماند که پرمخاطب ترین برنامه تا ساعت ۱۰ بودن و البته جای خوبی هم بودن. همه چادرها در داخل شهر بود اما اینها در جلوی ایستگاه قطار که هر کس وارد میشد و میخواست بره مرکز شهر باید اول این چادر رو میدید.. جمعیت زیادی هم جمع شده بودن و غیر از کردها که با لباس محلی خودشون میرقصیدند خارجیها هم وارد جمعشون میشدن. 
ساعت هرچی می‌گذشت جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد.. تو خیابون به سختی می‌شد راه رفت.. نوجوونها و جوونها،دختر و پسر دست در دست هم راه میرفتن آبجو میخوردن میرقصیدن و سرمست بودن. در این شب چند تا از موزه های شهر تا نیمه شب باز بود و البته رایگان. ما هم میخواستیم بریم که یه اتفاقاتی افتاد که نشد بریم. اخرین استیجی که رفتیم یک گروهی بودن که روی سرشون کلاه عروسکی به شکل سر حیوانات گذاشته بودن. شیرو الاغ و اسب و خرگوش.. و همزمان با اهنگ به سبک راکی که پخش می شد اینها نمایش هم اجرا میکردن مثل این بود که این ها اعضای یک خونواده باشند مینشستن با هم غذا میخوردن دعوا میکردن، همدیگر رو بغل میکردن و ...کلا باحال بود و البته اهنگش هیجان انگیز به طوریکه اون پایین همه میرقصیدند..وسط خیابون!
خلاصه برنامه های این شب بیشتر موسیقیایی بود. البته بماند که تبلیغ و معرفیش متفاوت بود و از برنامه های متنوع دیگه هم نوشته شده بود اما ما که ندیدیم!!!

هدف اصلی این برنامه به گفته خودشون یک چیزه: "to bring out the message that culture is essential to everybody’s life"
کلا اینجا از هر فرصتی برای شاد بودن و لذت بردن استفاده میکنن. هر چی این فرصتها عمومی تر براشون جذابتره. یعنی وسط خیابون باشه براشون جذابتره تا توی یه محیط بسته.


اینجا شادی خیلی مهمه... یه چیزی بود همیشه میگفتیم: کار کنیم که زندگی کنیم یا زندگی کنیم که کار کنیم؟ اینها زندگی میکنن که زندگی کنن حتی کارشون هم با لذت و زیبایی و رضایته..

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

اینجا دانشگاه است!

Studying at SLU is not just about attending lectures and seminars. There are plenty of things to do in your  free-time.

این اولین جمله ای است که وقتی وارد سایت دانشگاه اِس اِل یو و لینک زندگی دانشجویی می‌شوی به چشم می‌خورد.

We are not only here to make your stay in Uppsala easier, we are also here to make it more fun!
و این هم جمله student union  که اتحادیه دانشجویی دانشگاه است .

اولین بار که این جملات را قبل از آمدنم خوانده بودم تصور خاصی نداشتم. هنوز در فضای دانشگاه 
ایران بودم. اما وقتی روزهای اول در فضای اینجا قرار گرفتم معنای این جملات را فهمیدم. اینجا "دانشگاه" است. محلی برای کسب دانش! لذت بردن از زندگی هم نوعی دانش است! دانشی که جهان سوم شاید هم بهتر است بگویم کشورهای دیکتاتوری از آن بی‌بهره‌اند!در روزهای اول دانشگاه بیشتر از اینکه برای ما از نوع درس و رشته و کلاسها و امتحانها صحبت کنند از nation  ها و جاهای دیدنی وتفریحی صحبت کردند و حتی کارتی به ما دادند که به مدت چهار روز می‌توانستیم به طور رایگان وارد نِیشِن‌های متعدد شویم و یکی از آنها را برای عضویت انتخاب کنیم! نیشن هایی که متناسب به پیشینه شهری خودشان برنامه های متعددی ارائه می‌دهند.. در کنار برنامه های کمک درسی، دیسکو،بار، رستوران، تئاتر، سینما، کنسرت و .... هم شاملشان می‌شود.
بعد از چهارمین روز بود که یاددوران دانشگاه خودم افتادم. روزی که بعد از دوسال دانشجویی به مدیر وقت گروه خاکشناسی گفتم: "دکتر نمیشه ما رو یه سفر علمی تفریحی ببرید؟" که با عصبانیت گفت: "شما اومدید درس بخونید تفریح که نیامدید!!!"
بله مدیر گروه محترم من میخواست ما درس بخوانیم تا با سواد شویم که هرگز از نیرو و استعدادهای موجود استفاده نشود، اما اینجا میخواهند ما درس بخوانیم و از زندگی در کنارش نهایت لذت را ببریم. اینجا زندگی از هر چیزی مهمتر است!
دانشگا‌ه فعلی من تا سه سال پیش فقط کارشناسی داشت و سه سال است که کارشناسی ارشد هم می‌گیرد و به تازگی پذیرش دکترا را هم آغاز کرده. اما در همین سه سال به یمن فعالیت ها، تحقیقات و دانشجویان بین المللی‌اش رتبه دانشگاهش را ارتقاء داده و به ده دانشگاه کشاورزی اول جهان رسیده است. در حالیکه دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی کرج که از قدیمی ترین دانشکده های کشاورزی است با اینکه می‌توانست رتبه خوبی را در طی این سالها کسب کند بخاطر ضعف مدیریتی و انتخاب اساتیدی کم سواد روز به روز افت می‌کند!
دانشگاه علوم کشاورزی سوئد، به قول خود سوئدی ها طولانی ترین دانشگاه کشاورزی دنیا است. چون دانشگاهی است که از جنوب تا شمال سوئد طول دارد! یعنی شعبات متعددی در چهار نقطه سوئد دارد، دو تا در جنوب و دو تا در شمال،که هر کدام رشته های مخصوص منطقه خودشان را شامل می‌شوند. سیستم آموزشی اینجا آنقدر متفاوت است که من متنفر از رشته کشاورزی اگر برای ساعت درس خواندن بیشتر نبود حاضر نبودم شنبه و یکشنبه از راه برسد!

این دانشگاه هم مثل دانشگاه کرج بسیار بزرگ است  اما فرقش این است که همان روزهای اول  توری برایمان گذاشتند که همه جاهای دانشگاه را نشانمان بدهند. من تمام چهار سالی که کرج بودم نه میل و رغبت داشتم که همه جایش را ببینم نه کسی بود که به من نشان بدهد. من تا اخرین روز هم نمیدانستم ساختمان در شمالی دانشگاه چیست؟ اما در همین مدت کوتاه همه ساختمانهای این دانشگاه را می‌شناسم!

اینجا هم همانقدر بزرگ و همانقدر زیباست ، هرچند که یک قسمتش در حال ساخت و ساز است و همه جا گردو غبار و ومصالح ساختمانیست و خودشان خیلی ناراضیند و شاید فقط ما ایرانیها باشیم که به این چیزها عادت داریم. قدم به قدم ایستگاه اتوبوس هست و امکانات مخصوص برای دانشجوها.. از اتحادیه دانشجویی که قبلا براتون گفتم که چندین کمیته دارد من جمله کمیته برگزاری جشن و مراسم و تفریح... هر چهارشنبه کافی شاپ دارند و 10 روز به مناسبت ورود دانشجویان جدید الورود هر شب مهمانی داشتند.  دنیای دانشجویی‌ای که هزاران کیلومتر از دنیای دانشجویی ما ایرانیها فاصله دارد.


هنوز کتابخانه دانشگاه را دقیق رصد نکردم،فقط شبیه کتابخانه ها نیست بیشتر به خانه ای با چندین اتاق نشمین شباهت دارد.. غیر از میزهایی که مخصوص کتابخوانی هستند، چندین دست مبلمان و راحتی رو به منظره چیده شده است که موقع خواندن کتاب و روزنامه و مجله میتوانی از فضای طبیعت زیبا هم استفاده ببری و آنهایی که این تجربه را دارند میدانند چقدر در تازه کردن ذهن و ارامش برای خواندن موثر است.

ساختمانهای اینجا تقریبا جدید هستند و داخل ساختمانها جدید تر. با این‌حال آنطور که متوجه شدم اینجا کلا به ظاهر نمی‌رسند. از بیرون فکر میکنی چه بنای قدیمی و کهنه ای و وقتی واردش میشوی میبینی مدرنترین وسایل و امکانات داخلش هست. کلاسهای ما شبیه کلاسهای مدرسه است چند میز و پشت هر کدام دو صندلی. صندلی هایی که به نظر راحت نمی‌آیند اما وقتی رویشان مینشینی میبینی چقدر استاندارد ساخته شدند که احساس خستگی نکنی.
هر ساختمانی در هر طبقه دو کریدور دارد و در هر کریدور یک کریدور فرعی دیگر هست، که در ورودی هر کدام از این فرعیها یک دستشویی هست. در برخی ها دستشویی شخصی(که فقط یک توالت و سینک دستشویی دارد) هست و برخی یک محموعه از دستشویی ها(یعنی چندین دستشویی هست و البته دو تا حمام هست) یعنی چیزی که اینجا به وفور یافت می‌شود دستشویی‌های تمیز است. پرتاب می‌شوم به دانشکده کشاورزی. آنجا هم در هر طبقه هر ساختمان یک ردیف دستشویی بود. اما بنا به امتحانِ دوستانی که دستشویی زیاد می‌رفتند، بهترین دستشویی مربوط به ساختمان ترویج، باغبانی و آبیاری بود! بدترین مخصوص ساختمان قدیم بود و بعد خاکشناسی. اما همان بهترینها هم از چندین اتاق دستشویی یکی دو تایشان قابل استفاده نبودند و من وقتی به یاد میاورم که ما به چه چیزهایی بهترین می‌گفتیم خنده ام می‌گیرد و سری از تاسف تکان میدهم!
و اما چیزی که اینجا بی نهایت من را جذب کرد اتاق ناهار خوری هر ساختمان بود! غیر از رستوران دانشگاه که باید برای هر غذا 60 کرون بدهیم. هر ساختمانی یک کافه تریا دارد که در این کافه تریا شما تعداد زیادی مایکرو فر، سینک ، کابینت ،اجاق گاز، و یخچال میبینید. مثلا کافه تریای دپارتمان ما 7 مایکروفر، دو یخچال، یک اجاق، دو سینک، یک کابینت کامل، یک دستگاه قهوه جوش، یک دستگاه قهوه آماده(از این پولی ها) دارد. در هر کابینت شما میتوانید چیزی پیدا کنید از دیگ و تابه و انواع واقسام بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان تا انواع و اقسام خوراکی ها و مواد اولیه.. از شکر و نمک و فلفل و چای و قهوه تاارد شیرینی پزی!


اینجا اکثر دانشجوها غذایشان را با خودشان میاورند در یخچال میگذارند، ظهر که شد در مایکرو فر گرم میکنند. بعضیها هم همانجا درست میکنند. من عاشق این قسمت دانشگاهم! چون برایم تجربه جالب و منحصر به فردی بود... اینکه حتی در دانشگاه هم مثل خونه ات باشد!


اینجا برخلاف ایران استاد ها بیشتر از دانشجوها به رسیدن ساعت استراحت توجه دارند. یادم هست در ایران از ساعتی که کلاس شروع می‌شد ما ساعت را نگاه می‌کردیم که کی یک ساعت و نیم می‌گذرد و از یک ربع به پایان کلاس مانده "استاد خسته نباشید" ها شروع می‌شد. این وسط اگر استادی گیرت می‌فتاد که فکر میکرد هر چه بیشتر دانشجو را در کلاس نگه دارد استاد بهتری است، یکساعت و نیم به دو ساعت و گاهی بیشتر هم می‌رسید. اعتراض به این قضیه هم چیزی جز بد شدن استاد با خودت را در پی نداشت و عواقبی مثل نمره کم کردن و سختگیری کردن!
اینجا هر 45 دقیقه(درست زمانی که مغز شروع به خستگی می‌کند) یک استراحت داریم و همانطور که گفتم بیشتر از اینکه دانشجو به ساعت نگاه کند استاد حواسش به زمان استراحت و به قول خودشان coffee break هست. زمان لیسانس ،نیمی از کلاسها را به اصطلاح خودمانی میپیچاندم و باقی را هم صرفا حضور فیزیکی داشتم نه ذهنی! اما اینجا کلاس برایم خسته کننده نیست پس از بودن در کلاس لذت می‌برم. مخصوصا که میتوانی چایی و قهوه ات را در خود کلاس بخوری.. هر جور دوست داری بنشینی! بلند شوی و راه بروی... جا بجا شوی و ....از همه مهمتر استادت را به اسم کوچک صدا کنی! حرف بزنی ، بخندی، و اگر اشتباه کرد بدون ترس بگویی و چقدر بامزه قبول می‌کنند که اشتباه کردند و حتما پشتش چیزی برای طنز می‌گویند!

 اینجا بخاطر امکاناتش، صمیمیت اساتیدش، ساعتهای درسش و برنامه درسیش برایم جذابیت پیدا کرده حتی اگر از درسش متنفر باشم..


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

روی ابرها قدم بزن

در برنامه امشب آپارات دو فیلم "روی ابرها قدم بزن" و 11 سپتامبر" پخش شد که وادارم کرد به نوشتن از چیزی غیر از روزنگاری!
بخصوص فیلم اول که واقعا عاشقانه ای زیبا بود. عاشقانه ای که در آن امید، تلاش و صبوری به نمایش گذاشته شد.
موضوع فیلم در مورد زندگی زوجی معلول بود. راوی شیرین، زن خانواده بود کسی که در دو سالگی بخاطر عدم امکانات آن زمان دچار تب و فلج اطفال شد. همسرش حسین هم در یکسالگی تب و مننژیت کرده و دچار آسیب بیشتری می‌شود به طوریکه پاهایش را از دست میدهد. شیرین دف میزد و حسین میخواند،عارفانه و عاشقانه .. و بیننده عشق را حتی از این همراهی موسیقیایی دریافت میکرد.شیرین چنان با عشق از حسین، زندگی، و امید حرف میزد که مخاطب متحیر میماند و حسرت میخورد که چرا با اینکه در سلامت کامل است اما یک هزارم این دو نفر امید ندارد. و همیشه ناراضی و ناشکر است.. فیلم در عین زیبایی اش دردناک  هم بود. هرچند که واقعا این دو نفر مانند دهها آسیب مند با اراده ای که در برابر نارسایی که خدا نصیبشان کرد تسلیم نشدند و نقطه قوت و قدرتشان را طور دیگری به رخ کشیدند و استعدادشان را در مسیر درستی پیدا کردند برای آدم تحسین برانگیز هستند.
بگذارید یک اعتراف کنم ،اولین باری که یکی از دوستان قبل از دیدار خودش را به من معرفی کرد و گفت که معلول است برایم قابل باور نبود چون من چیزی در وجود آن شخص میدیدم که هزاران انسان بی نقص ندارند. و آنجا بود که فهمیدم اراده و خواست آدمی بالاتر از هر چیز دیگری موثر است. و از آن بالاتر اینکه من در شخصیت این دوست عزیز و نازننیم چیزی دیدم که در کمتر انسانی میشود دید و آن همان قلب صاف و پاک و خالص بود.. و هنر و استعدادهایی که هر کس ندارد، هنرانسانی زیستن ، درست اندیشیدن و محبتی که هر کس نمیتواند بروز دهد. امشب هم در این فیلم شیرین در جایی در مورد حسین میگوید: "درسته خدا توانایی جسمانی رو ازش گرفته اما قلب پاکی بهش داده واسه همین هرچی از خدا بخواد چون با خلوصه خدا جوابش رو میده.."(نقل به مضمون نیست)
و من فقط بخاطر تجریه ای که از دوستی با چنین انسانی دارم این حرف را با تمام وجود تایید میکنم. 
تنها جایی که شیرین در نهایت اشک میریزد و آن همه دلبری و شیرین بیانی و قدرت و قوت و توانایی ناگهان تبدیل به اشکهایی میشود نه از سر ناتوانی ،بلکه از شکرگذاری به درگاه خدا و کمی گله مندی زیبا ، اشکهای بیننده هم همراهش سرازیر میشود و در نهایت نامه ای به خالق و هر انچه که نه برای خود بلکه برای حسین اش میخواد. با زیباترین جملات و ادبیات.. حتی هر چه برای فرزندش میخواست بخاطر ارامش حسین بود! و من کمتر این عشق را در انسانها دیدم!


۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

هرگل خاری دارد

بذارید از بدیهای اینجا هم بگم دیگه.. 
خیلی قدیمیه.. خیلی خیلی.... اه! هیچ چیز مدرن تو این شهر پیدا نمیشه... ماشینهاشونم همه یه شکلن.. همش استیشن...
کل شهر در حال ساخت و سازه.. همه جا کنده کاری.. همه جا بولدوزر و سیمان و .....
همه چیز به زبان سوئدیه و اگه بلد نباشی از نضف چیزها سر در نمیاری.. مخصوصا که اینجا مرکز فرهنگی سوئده اما چون سوئدی بلد نیستم نمیدونم چه چیزی کجا برگزار میشه!

مسئله دستشویی مسئله مهمه! این اروپایی ها با همه تمدنی که پیدا کردن نمیدونم چرا این یه مورد رو اجرا نمیکنن.. 
مردم ایران خیلی خیلی تمیزتر از اینجاییان. اینا دیگه از بس هرچی دلشون بخواد میپوشن یهو میبینی با لباس کثیف هم میان بیرون. بیشترشونم سگ دارن و کنارت که میشینن بوی سگ میدن!

دیگه از بدیش بگم که یه نموره خنگن!


همین فعلا این بدیها رو کشف کردم

زنان ایرانی در نگاه مردان غیر ایرانی

ظهر توی کافه تریای دپارتمان خاکشناسی نشسته بودیم که دو تا دانشجوی سال بالایی سیاه پوست اومدن . سلام علیک کردیم و گفت تو باید ایرانی باشی! گفتم آره.. رو به رامیا هم کرد و گفت تو هم ایرانی هستی! و بعد شراره اومد  گفت این هم ایرانیه! گفتم خوب ایرانیها رو میشناسی: گفت برای اینکه زنهای ایرانی زیبایی خاصی دارن که چشمهای من اونها رو میبینیه.. دوست رومانیاییمون کنارمون بود و خندید گفت اوه پس من زیبا نیستم. گفت چرا اما ایرانیها چیز دیگه ای هستن!
البته نفهمید تا اخرش که ماریا مال کجاست. رو به من گفت: میخوای بعد از درست چی کار کنی؟ گفتم شاید برم برای ادامه تحصیل جای دیگه.. گفت: برنگرد ایران.. تا چند وقت دیگه بخاطر برنامه هسته ای ایران اسراییل بمبارانش میکنه.. خندیدم و خیلی دلم میخواست جمله مشهور روو بگم با این تغییر: اسراییل هیچ غلطی نمیتواند بکند! اما نشد که بگم فقط گفتم مطمئنم کسی به ایران حمله نمیکنه و اینها همه یک بازی و تهدیده!
بحث رفت سر مسائل سیاسی و دینی و خلاصه نفهمیدیم کی ساعت ناهار گذشت بماند که انقدر انگلیسی رو بد صحبت میکردن که من نصف حرفهاشون رو نمیفهمیدم و فقط یس میگفتم!

آخرش هم گفت: از من میشنوی برنگرد ایران ! لبخندی تحویل دادم و برگشتم سر کلاس

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

حال و هوای ایرانی در ویکند

امروز قرار بود برم استکهلم تا هم گلدونهای خونه دوست عزیزی که مهمانش بودم و مسافرت بود و خونه اش رو در اختیار من گذاشته بود رو آب بدم هم چند تکه وسایلم رو بیارم و هم سری به دوستان لاهیجانی مقیم استکهلم بزنم. صبح زود بیدار شدم چایی دم کردم (اینجا از وقتی من اومدم صبحها چایی دم میذارم و مونا از این بابت خیلی خوشحاله) بعد یک صبحانه مفصل خوردم، وسایلم رو جمع و جور کردم، خواستم برم که بچه ها گفتن: «میخوای ما برسونیمت چمدونت رو بذار تو ماشین میریم خونه دایی رضا تو هم به کارات برس». برنامه ریزی کردن و قرار شد ناهار برن خونه داییشون و من رو سر راه پیاده کنن اما بعدش گفتن تو هم باید بیای و خوش میگذره و شب هم برمیگردیم. خلاصه اینکه تا اماده بشیم تا بریم خرید تا برسیم استکهلم و تا بریم خونه دوستم وسایلم رو بردارم و همه اینها انقدر طول کشید که من به دیدار دوستان استکهلمیم نایل نشدم اما یکی از بهترین روزهای زندگی در اینجا رو تجربه کردم.. روزی کاملا ایرانی در شهری کاملا سوئدی!

جایی که مهمان بودیم یک خونه ویلایی با حیاطی زیبا و دیدنی بود که یک سمت حیاط درست به شکل دربند بود. یعنی تخت و مخده و باربیکیو و یه حوضچه بی نهایت زیبا... ناهار هم جای شما خالی جوجه کباب و بال و دل و جگر سیخ زدیم و البته یه چیز دیگه هم که اینجا مثل اینکه طرفدار زیاد داره یعنی دم گوساله داشتیم. مثل همیشه که نمیتونم خودم و کنترل کنم سراغ زغال و اتیش و کباب درست کردن نرم اونجا هم خودم و قاطی کردم و جوجه رو من درست کردم که خوب نمره اول رو هم گرفت.. ناهار رو در هوای نیمه سرد خوردیم (اینکه میگم نیمه سرد یعنی میشد تو فضای باز نشست البته من دو تا بلوز پوشیده بودم!)
بعد از ناهار قلیون دو سیبمون هم به راه افتاد. چای و کیک شکلاتی و دوسیب.. چه شود!!!
بعد هم همه با هم نشستیم فیلم جدید انجلینا جولی رو دیدیم فیلمی مزخرف اما پر از هیجان!
همه اینها شد ساعت 11 شب(ناهار رو ساعت 6:30 خوردیم) و انقدر به من خوش گذشت در جمع با صفای این خانواده که احساس میکردم تو جمع خانوادگی خودم هستم. 
این وسط نفیسه هم زنگ زد و عیش من رو دو برابر کرد. 

و اما در مسیر رفت و برگشت من در تهران سیر میکردم. اولا تو مسیر تونلی بود که دو برابر تونل توحید طول داشت(حالا قالیباف بره بنازه به پروژه شون که از بس دود توش جمع میشه که ادم سرگیجه میگیره توش! اما اینجا خبری از دود نبود) بعد باز تو مسیر یه جایی بود که من و یاد مسیر رسالت بعد از پل سید خندان میانداخت فقط فکر کنید روی پل سید خندان هستید همه چی اطراف شبیه همینجاست اما به جای خیابان شریعتی زیر پل یه بندر زیبا وجود داره!
با اینکه اینجا بیشتر مواقع هوا ابریه اما نمیدونم چطور شبها هم ماه دیده میشه هم ستاره(البته ماه و فقط شب چهارده و پونزده دیدم که خیلی هم به من نزدیک بود! ) اما امشب اسمون از بس پر ستاره بود که نگو... شبیه شبهای کویر که ندیدم اما تعریفش رو زیاد شنیدم!

امروز به نفیسه هم گفتم به شما هم میگم: اینجا هیچی نداشته باشه یه چیزی داره که بادنیا عوضش نمیکنم.. آرامش و زندگی بدون استرس! این یعنی بزرگترین نعمت که ما تو ایران ازش محرومیم.

اینجا بالای مدار 60 درجه، من، آزادی و انسانیت

هوا ناجوانمردانه سرد شده.. بیشتر از دما بادشه که ادم رو بیچاره میکنه.امروز ناچارا 10 بار اف ورد رو استفاده کردم چون واقعا نیاز بود به همه چیز هوا فحش بدم!

منتظر همخونه ای هامم.. میگه به من نگو صاحبخونه... خدا رو شکر مهربونن.. و خیلی به فکرم هستن.. بهشون عادت کردم.. و اونها هم.. مونا میگه: نری یه بار ها.. اتاقم گرفتی اجاره اش بده پیش ما بمون... بهت عادت کردم.

زندگی به همین راحتی روتین میشه.. صبح پا میشی صبحانه میخوری.. لباس میپوشی میری و سر ساعت اتوبوس مورد نظر میاد 45 دقیقه بعد دم در کلاس پیاده میشی تو کلاس میشینی. استاد درس میده.. تمرین حل میشه 45 دقیقه بعد برک میدن.. چایی میخوری دوباره کلاس.. بعد ناهار میخوری.. و بعد کلاس بعد چای بعد خونه.. بازم چایی چایی چایی! 
حرف زدن با مونا و کمی درس و شام و خواب!

گاهی چرخی تو مرکز شهر دید زدن مغازه ها.. وسوسه شدن برای خرید و دست نگهداشتن چون جنسای جدید تو راهن... و تو مسیر خونه دل دادن به جاده و جنگل و آسمانی که عجیب آبیه... و عجیب چسبیده به زمین. و به من ثابت شد آسمان همه جا یک رنگ نیست!

اینجا احساس غربت نداری دلتنگی هات طبیعیه اما ازار دهنده نیست.. 
اینجا بالای مدار 66 درجه هوا سرده اما دلها گرمه....اینجا بالای مدار 66 درجه با تمام سردیش انسانیت گرمای خاص خودش و داره و بشر معنا پیدا میکنه
اینجا من ، همان زن زاده ایران، این کشور پهناور اما کوچک، این کشور با تمدن اما گم کرده فرهنگ، من همان دختر زاده گیلان، آشنا با عطر چای و بوی شالیزار، در کشوری کوچک اما بزرگ، کشوری بی تمدن اما با فرهنگ، در شهری که نه از بوی چای خبری هست و نه از عطر شالی اما پر است ار بوی سگ و پر است از درخت کاج، به آسمان آبیش خیره میشوم و به بادش میگویم اگر به سرزمین من رسیدی برایش کمی ازادی را هدیه ببر!

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

اینجا بالای مدار 60 درجه، تفریح، صمیمیت، انگیزه


- برنامه امشب چیه؟ 
- درینک دعوت دارم میای؟
- نه حال ندارم
 - فردا شب مهمونیه.. یکی از شامهای هشتگانه دانشگاه.. بلیط شام فروخته شده اما میتونیم برای بارش بریم.. از ساعت 11 تا 4 صبح.. باید حتما لباس رسمی بپوشیم
-اوه نمیرم کفش پاشنه بلند نیاوردم زورم میاد بخرم
-تازه اگه بری گارسون بشی 200 کرون هم میگیری
-بدم نیستا!!!
-نه بابا حال داری.. هنوز 7 تا دیگه مونده بلاخره یکی دو تاشو میریم

اینجا چون میدونی همه چی همیشه هست دلت نمیخواد استفاده کنی.بی خیالتری. بچه هایی که تو ایران دائم مشروب میخوردن اینجا شاید تا حالا یکی دوبار ابجو خوردن... ماهایی که خودمون و اسه یه مهمونی تو ایران خفه میکردیم اینجا میتونیم هر هفته بریم دیسکو اما نمیریم.. چون میدونیم اراده کنیم دیسکو هست.. شادی هست و هیجان هست...

اینجا بیشتر دلت میخواد درس بخونی تا ایران.. شاید بخاطر سیستم اموزشیشونه..
امروز تو راهروی دانشگاه استاد یکی از درسهامون رو دیدم مردی 58 ساله...
- هی نیک!
- هی هی!
(هی به سوئدی یعنی سلام و ووقتی میگن هی هی یعنی خیلی صمیمی دارن سلام میکنن)


تصور کنید با دانشگاههای ایران که تکنسین آزمایشکاه رو هم میگفتیم استاد که جوابمون رو بده!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

اینجا بالای مدار 6- درجه، زن یعنی آزاده

- دقت کردی دخترای اینجا بیشتر سیگارین!

اینجا همه چیزش برعکسه. دخترای اینجا آزادترن.. دخترای اینجا سیگاری ترن.. دخترای اینجا جسور ترن.. دخترای اینجا .....

شوخی مردهای ایرانی برای اینکه به زور خودشون رو با شرایط و قوانین اینجا تطبیق دادن اینه: اینجا اول بچه حق داره، بعد زن، بعد سگ و بعد مرد!
اما این ادعای مسخره ای بیش نیست. اینجا انسان حق داره.. و حیوان هم حق داره.. این یعنی آزادی، یعنی احترام به موجودات!

اینجا دخترها هر چی بخوان میپوشن و پسرها هم، کسی نیست که بخاطر پوشش بهشون گیر بده.. تو این هوای سرد یکی با تاپ و شلوارک میاد بیرون یکی با چکمه و کلاه پشمی و هیچکس اون یکی رو نگاه نمیکنه! اینجا همونقدر زنِ زیبا چشمگیره که مرد ِزیبا.. اینجا همونقدر مردها حریصند که زنها... اینجا از روزی که آمدیم دخترهای اروپایی دور پسرهای شرقی رو گرفتن و یک لحظه تنهاشون نمیذارن چون مردهامون براشون جذابند و هیچکس اینجا نیست که بگه: دختر اگر خودش پیشنهاد بده یا دنبال مرد بره خودش رو کم ارزش کرده و کوچیک کرده! اینجا هر کس آزاده اون کاری که دلش میخواد رو بکنه تازه از ارزشش هیچ هم کم نمیشه... اینجوری حداقل تکلیف ادمها روشنه..
اینجا وقتی از ته دل بلند میخندیم کسی نیست که بیاد و بهمون بگه دختر بلند نمیخنده... اینجا زن یعنی انسان.. یعنی آزاده!

اینجا با اینکه یک کشور لا مذهبه... اما تا بخواهید زن مسلمان محجبه میبینید که بدون دردسر دارن زندگی میکنن.. حالا تصور کنید در کشور ما یک زن مسیحی(تازه نه بی دین) بخواد بیاد و حجاب نداشته باشه چه بلایی سرش میارن! 

اینجا وقتی زنهای محجبه میبینم لبخند میزنم. اینکه در یک مملکت آزاد راهشون رو انتخاب کردن به هر دلیل برای من قابل ستایشه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

روز اول درس در دانشگاه

امروز چهارشنبه است و به تاریخ میلادی 1 سپتامبر.. به نوعی اول مهر برای من!
دیروز رسما درس اصلی شروع شد. سیستم درسی اینجا این شکلیه که هر ترم دو دوره داره که در هر دوره یک درس 10 واحدی و 5 واحدی تدریس میشه. حالا وحشت نکنید ها که 10 واحده! این 10 رو باید تقسیم به چهار کنید. میشه تقریبا 2.5 واحد به جساب واحدهای ایران.. 5 هم میشه 1.5 روی هم هر ترم 8 واحد داریم! (همه اینها تقریبیه) 
درس 5 واحدیمون رو که براتون نوشتم. بیشتر حول و حوش اموزش کار تیمی و روانشناسی و فلسفه علم و... این جور چیزهاست. اما درس 10 واحدی که یه یا ابالفضل باید بهش گفت یه چیزیه تو مایه های درس رابطه آب و خاک تو رشته خودمون. یعنی همش فیزیک! نه که منم عاشق این نوع رشته هام، هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا زیادی منطقی شدم و اومدم برای مستر! و باید احساسی برخوردمیکردم و میرفتم لیسانس حقوق بشر! اما خب دیگه باز روی منطق ما در روز تصمیم گیری گل کرده بود! دیروز با مریضی شدیدم رفتم سر کلاس نمیشد که روز اول غیبت کرد. استاد اومد و شروع کرددرس دادن. دیدم خب اینها که فرمولهای آشنایی هستن فقط معنای انگلیسیشون رو نمیدونستم. یه کم خوشحال شدم. 45 دقیقه اول با اعتماد به نفس تمام شد و رسید به 45 دقیقه دوم و شروع شدن تب من! و البته نفهمیدن درسی که داده میشد! اونهایی که دردانشگاه با من بودن میدونن که من چقدر اینحور مواقع داغون میشم. نا امید از زندگی. در نتیجه وقتی اومدم خونه به این نتیجه رسیدم بدبختی بیش نیستم که هیچی از درس نمیفهمم! 
امروز ادامه درس دیروز بود 45 دقیقه لکچر داشتیم و بقیش حل تمرین! لکچر داده شد.. قانون دارسی! هیچی ازش یادم نمیومد ولی فرمولهاش که نوشته میشد یه ذره بهتر بود. هی تو ذهنم سعی میکردم درس دوران لیسانس رو یاد بیارم اخه هیچی از انگلیسیش نمیفهمیدم. حرفهای استاد و میفهمدم مفهوم درس و نه! البته خیلی هم خوب نمیگن.. نوبت تمرین شد و یه دو صفحه آ چهار گذاشتن جلومون 6 تا مسئله! منم که فوبیا مسئله دارم. اولی رو نگاه کردم جزوه فیزیک خاک دانشگاه صفحه 8 دفترم اومذ جلو چشمم.. اولین مسئله رو حل کردم البته بعد از کلی کمک گرفتن از دیکشنری! چون معنای کلمات و واخدها رو نمیدونستیم.
دومی رو دیدم نمیدونم چی به چیه. البته بهتره بگم خط اول و خوندم و به روش همیشگی دوران تحصیل در دانشگاه عمل کردم.. مسئله رو دیدی فرار کن مخصوصا اگه کلمه گیاه و ریشه توش باشه، در نتیجه سوال دوم سر خط اول ادامه داده نشد.. دیگه نشستم درو دیوار و تماشا کردم به این امید که اسیستنت بیاد و برامون یکی یکی حل کنه وتوضیح بده.. 45 دقیقه اول تمام شد و دومی هم شروع شد خبری از حل تمرین نبود فقط اسیستنت میرفت سر میزها و بچه ها سوالهاشون رو میکردن. رفتم سراغ میز نوید و همایون که مطمئن بودم همایون همش و بلده و با هاشون شروع کردم حرف زدن که چیزی فهمیدن یا نه؟ و مسئله رو چه جوری حل کردن؟ دیدم بهبه همایون که اصلا از راههایی که درس داده شده نرفته و به قول خودش همه رو از فرمولهای جزوه ایرانش حل کرده تازه اصلا هم استادها چیزی درس ندادن که من بخوام بفهمم و ....!
خلاصه امیدوار شدم و برگشتم سر میز و از اسیستنتم خواستم که دو سه تا مسئله رو برامون حل کنه و انگار حرف دل همه رو زده بودم. 
حلاصه این ها رو گفتم که اعلام کنم: درس خوندن اینجا راحت نیست! مخصوصا اگه در دوران دانشگاه و لیسانس متن انگلیسی  نخونده باشی. من از امروزباید مثل خر! درس بخونم.. وگرنه از خر هم بدتر تو گل میمونم! اینها همه یعنی اینکه برخلاف تصورم که اینجا به دلیل سرعت بالای نت میتونم زمان بیشتری صرف نوشتن و خوندن وبلاگ کنم باید ساعتهایی که کلاس ندارم بشینم و درس بخونم. 


راستی این شهر هنوز نتونسته جذبم کنه. بیشتر شبیه یک روستای بزرگه! حالا در موردش باز هم مینویسم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روز دوم دانشگاه


روز دوم روز آشنایی با کتابخونه دانشگاه و کار با کامپیوتر های دانشگاه و کپی و پرینترش بود عصر هم من رفتم استکهلم که لباسهامو بیارم چون هوا سرد شده بود و من لباس های گرمم همه استکهلم بود. و بقیه هم کثیف بود و منتظر بودیم نوبت لباسشوییمون برسه.شب بچه ها بازم نیشن رفتن البته من نرفتم! اهان تا یادم نرفته بگم که در این روز باز یک اتفاق عجیب افتاد و اون این بود که داشتیم از لوفلت(یه چیزی تو مایه سالن کنفرانس) میومدیم بیرون و با یورا(همکلاسی بلاروسی) در حال حرف زدن از بلاروس و ایران بودیم که یهو من با دهانی باز روبرومو نگاه کردم. باورم نمیشد.. یکی از بچه های دانشگاه ایران. رفتم جلو و تا سلام کردم اون هم با شوک فراوان نگام کرد و گفت اینجا؟! گفتم : اره. واقعا شوک اور بود. خیلی خوشحال شدم میدیمش چون سالها بود ندیده بودم و البته شبیه امیر پسرخالم هم بود یه جورایی(البته پسرخاله من خوشگلترینه) و اینجا بود که فهمیدم: دنیا برای من خیلی خیلی خیلی کوچیکه…
جمعه تا ظهر برامون از شهر و جاهای دیدنیش گفتن و بعد نوبت معارفه رسمی استیودنت یونیون شد. ناهار مهمان خود استیودنت یونیون بودیم. چی؟ سوسیس اب پز با پوره.. من که حالم بد شد چون بی مزه بود. بعدش اعضای یونیون خودشون رو معرفی کردن و مسئول هر بخش(تحصیلی،ورزشی، تفریحی و…) به توضیح کوچیکی برامون داد که در قسمت تفریحی که بیشترین توضیح بود گفتن ما اینجا شامها متعددی برگزار میکنیم که شماباید حتما برای شرکت در اونها از قبل ثبت نام کنید و حتما باید لباس شب بپوشید و بهمون نشون دادن که چه لباسهایی باید بپوشیم البته 60 کرون هم فکر کنم باید پرداخت کنیم. چهارشنبه ها پاب بازه و باقی روزها میتونیم از مایکرو فر و باقی وسایل استفاده کنیم . 
بعد از ناهار و سخنرانی ما ایرانیها که با هم طبق معمول یه جا نشسته بودیم رفتیم. من که رفتم خرید کردم و شب اومدم اماده بشم برم برای مهمونی یونیون، با یه ساعت تاخیر رسیدم و دیدم به به دوستان همه ابجو به دست نشستن و طبق معمول دارن حرف میزنن. من که ابجو دوست نداشتم و اون یکی دوبار قبل هم به زور خوره بودم چیز دیگه ای سفارش دادم به توصیه همکلاسی که خب پول حروم کردم چون این سوئدی ها که نمیدونن ایرانیها انتی الکلن! و 100 درصد هم بهشون الکل بدن هیچی نیست(اخه کی در دنیا به جز ایرانیها الکل طبی رو میخوره؟!) در نتیجه ناچار شدیم 60 کرون دیگه پیاده بشیم و یه چیز دوست داشتنی دیگر بگیریم. خلاصه تمام اون شب با امیلی که خیلی دلش میخواد در مورد ایران و ایرانیها بدونه در حرف زدن بودیم و الحق هم بر خلاف شنیده هامون از آلمانیها هم امیلی هم اشتفان(یه المانی دیگه) بچه های خون گرم و مهربونین و همش دوست دارن با بقیه قاطی بشن. اینجا به معنای واقعی بین المللیه و همه میان که چیز جدید یاد بگیرن. اکثر بچه ها دانشجوهای مبادله ای هستن که میان تا یه چیزی یاد بگیرن با ادمهای مختلف فرهنگهای مختلف آشنا بشن و ….
اون شب تا ساعت 11:30 در دانشگاه و بارش بودیم و بعد همه با هم اومدیم سمت خونه. دو سه تا اسپانیایی داریم که یعنی دیوانن! اینها از ساعتی که وارد میشن مستن تا ساعتی که دارن میرن. از بس سر حال و شاد و خوش گذرونن که نگو.حلاصه با کارهاشون ادم رو روده بر میکنن.. مثلا اون شب ساعت 11:3 وسط دانشگاه داشتن میرقصیدن..و بعد تو اتوبوس ادامه دادن تا وقتی که پیاده شدن. این رو گفتم که بگم یک نفر تو اتوبوس تذکر هم نداد.
ساعت 12 به مرکز شهر رسیدیم و هر کی پیاده شد تا مسیر خونش رو بره. اتوبوس به سمت خونه رو سوار شدم و اینجا تفاوتها مشخص میشه. 12 شب در ایران بدون ماشین شخصی نمیتونی بری بیرون. اما اینجا تو اتوبوس نشسته بودم و میرفتم سمت خونه. تازه یه قسمت پیاده روی هم داشتم. نه ترسی نه احساس نا امنی . اون شب تا صبح با رضا ومونا بیدار بودیم و اهنگ گوش میدادیم و حرف میزدیم و …
شنبه تا ظهر خواب بودم. بعدش اتاقم رو درست کردمو وسایلم رو جابجا کردم تا شب.
یکشنبه هم که الان باشه صبح ساعت 9 بیدار شدم ظرفها رو شستم. (البته مونا دعوام کرد-دوستانه و گفت بذار تو ماشین ظرفشویی نمیخواد ظرفاتو خودت بشوری) بعد صبحانه اماده کردم مفصل!بعد رفتم تو هوای خیلی خیلی خوب اینجا پیاده روی کردم و یه کم با محیطی که زندگی میکنم آشنا شدم و راههای رفت وامد رو کشف کردم.

کار گروهی ، اصل تحصیل و کار در سوئد

یکشنبه صبح رفته بودم دورو بر خونه یک قدمی بزنم و کمی با محیط آشنا بشم. به نظر من اینجا یه جنگله که توش یه چند تا خونه ساختن برای اینکه دائم باید از بین جنگل رد بشی. البته حس قشنگیه. مخصوصا اگه جنگل دوست باشی. شاید  هرگز فکر نمیکردم روزی برسه که از بین جنگل رد بشم و نترسم و احساس امنیت کنم. من این مسئله رو باید هزار بار ازش بنویسم.. اخه نمیدونید چه حس زیباییه وقتی امنیت رو حس میکنید. 
داشتم میگفتم، صبح قدم زنان از خیابون اصلی رفتم و بعد از دل جنگل رد شدم. البته مسیر جنگلی خیلی خیلی کوتاهه و فورا دوباره به خیابون میرسی. از کنار یه زمین فوتبال رد شدم که بچه ها داشتن توش بازی میکردن و چیزی که برام جالب بود این بود که در یکی از تیمها یک دختر بازی میکرد. و این اولین باری بود که میدیدم دختری با پسرها فوتبال بازی میکنه چون اینجا دخترها تیم خودشون رو دارن و پسرها تیم خودشون رو.
امروز دوشنبه روز اول دانشگاه بود. برنامه درسی امروزمون همش معارفه بود. معرفی کلی کورس این ترم، معرفی کلی رشته و یه درس دیگه.
کلاس اول به معرفی خودمون ، علت اومدنمون به این دانشگاه و انتخاب رشته، و علایق شخصیمون گذشت. حتی استادهامون هم اومدن و از علایقشون گفتن. اما قسمت قشنگش اینجا بود که ازمون خواستن 5 انگیزه ادامه تحصیل در سوئد و 5 نگرانی و دلواپسی مون رو در این رابطه بنویسیم. وقتی همه نوشتیم گفتن حالا دو نفر بشین و با هم در این مورد صحبت کنید و مشترکاتتون رو بنویسید. بعد از اون گفتن شش نفر بشید و با هم صحبت کنید و باز مشترکات روبنویسید. در نهایت هم باید 5 مورد مشترک از هر کدوم رو برای هر گروه مینوشتیم. و اینجوری تمرین کردیم که چطور در یک گروه همه با هم کار کنیم و ابراز عقیده کنیم.
اینحا ادم جرات حرف زدن پیدا میکنه منی که در دانشگاه خودمون حتی اگه چیزی رو میدونستم از ترس اینکه غلطه جواب نمیدادم اینجا چرت و پرت هم به ذهنم برسه میگم چون تشویق میشی و مشارکت در بحث هم یه جورایی اجباریه. کلاس عصرمون هم همینطور بود. یه بازی هوشی بهمون دادن که باید براساس مدلی که بهمون داده شده بود یک صندلی و یه بیل میساختیم. و خب بر اساس اون مدل هیچ جور نمیشد تا اینکه بلاخره یکی از بچه ها درست کرد. استاد ازش خواست دوباره درست کنه و اون در دفعه دوم در زمان کوتاهتری درستش کرد. حالا این وسط استاده کلی باهامون شوخی میکرد و مسخره بازی در میاورد بماند. بعد از تموم شدن گفت حالا چهار نفر بشید و ببینید کجای کارتون اشکال داشت و پیغام این بازی چی بود؟ خلاصه هر کدوممون یه چیزی گفتیم و در نهایت استاد سه مورد رو نوشت. یکی اینکه هر کاری در دفعه دوم راحت تر انجام میگیره پس سعی کنیم هر چیزی رو دوبار بخونیم. دو اینکه خواندن از روی مدل (یا صرفا الگو برداری) رو دور بریزیم چون همیشه درست در نمیاد و بهتره که خودمون خلاقیتمون رو به کار بندازیم و سوم اینکه بخاطر کار گروهی از استعدادهای مختلف استفاده میبریم. امروز تمامن استادمون داشت از گروه و کار گروهی حرف میزد. میگفت اونقدی که شما تو گروه از همدیگه چیز یاد میگیرید ما معلمها نمیتونیم بهتون یاد بدیم.
اینجا همه چیز یعنی گروه. یکی از دلایلی که به نظرم در کشورهای غربی حزب معنا داره ، و کار حزبی و گروهی درست انجام میشه اینه که از بچگی تا بزرگسالی در تمام مراحل اموزشی کار گروهی آموزش داده میشه چیزی که در ایران معنا نداره. تازه یادمه که همیشه توکلاسهای مدرسه و دانشگاه تاکید میشد مشورت نکنید!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

مراسم معارفه دانشگاه

 روز اول دانشگاه برنامه خوش امد گویی بود. صبح رفتیم دانشگاه ، تا ظهر که سخنرانی های متعدد بود. برامون از دانشگاه و کشور و شهر تعریف کردند. و اینجا بود که حسرتهای من شروع شد!
سخنران: سوئد سومین کشور بزرگ اروپاست و البته طولانی ترین مسیر جنوب به شمال رو داره. کشور ما جزو قدیمیترین کشورهاست و 750 سال تاریخ داره. جمعیت سوئد 9 میلیون نفره و استکهلم خیلی پرجمعیته و 2میلیون نفر جمعیت داره(این رو با یک تعجبی میگفت که انگار عدد خیلی زیادیه) و شهر ما 200 هزار نفر جمعیت داره. ما شاه داریم اما کشور پارلمانی اداره میشه(چیزی شبیه خواسته مشروطه خواهان ) ما ملت خیلی مذهبی نیستیم تا سال….(سالش یادم رفت) کلیسای کاتولیک داشتیم بعد پروتستان شدیم و کلیسای لوتر داریم. این دو کلیسا با هم ادغام شده بودند و در سال…. از هم جدا شدند. کلا 82 درصد مردم ما مسیحی هستن(این تناقض زیادیه که مذهبی نیستن بعد اعلام میکن 82 درصد مسیحین البته مسیحیتشون مثل مسلمانی اکثر ماست احتمالا) دموکراسی در کشور ما خیلی زیاده و اینجا همه باید به حقوق بشر احترام بذارن.
دیگه از بس گفت شهر ما، کشور ما و تعریف کرد که دق کردم! ایران ما 3000 سال حداقل تاریخ داره! جمعیت کشورش 70 میلیونه، پایتختمون 12 میلیون جمعیت داره اما امکاناتمون به اندازه 200 هزار نفر شهریه که من زندگی میکنم. رفاه اجتماعی نداریم.ازادی بیان نداریم. بشر نیستیم که حقوقی داشته باشیم و ……
کلی هم از پرنس و پرنسسهاشون برامون تعریف کرد که مردمشون خیلی دوستشون دارن و … اینجا اومدم حساب کنم که چندین ساله که مردم کشورم مسئولین حاکمیتشون رو دوست ندارن؟ به قرن رسیدم!
تا ظهر سخنرانی کردن و بعد دعوت به ناهار دانشگاه شدیم! اینجا یاد پذایرایی کنفرانس تو هامبورگ افتادم! اگه یادتون باشه نوشته بودم که اونجا چقدر همه چیز ساده است بر خلاف ایران ، اینجاهم همینطور بود . حالا اگر بر فرض محال دانشگاه های ایران میخواستن برای دانشجویان بین المللیشون مهمانی ناهار ترتیب بدن انواع و اقسام غذا میذاشتن رو میز و کلی هزینه میکردن و اینجا سه نوع ساندویچ البته اندازه مفید، گذاشته بودن با نوشابه!سر میز ناهار با با بچه های ایرانی که آشنا شده بودیم نشستیم و البته از راه دور کشف میکردیم که کیا ایرانین و شوکه میشدیم از بس ایرانی زیاد بود.
بعد از ناهار نوبت آشنایی با مدیر برنامه های درسی مون و رشته مون بود. رفتیم و ساختمون هامون رو نشون دادن و وارد اتاق کنفرانس اساتید شدیم و دو تا استاد خانوم برامون شروع کردند به تعریف از درسهایی که قراره بگذرونیم. یکی از استادهامون خیلی پیر بود و باید میدیدنش که چقدر ساده و اسپرت اومده بود. اون یکی که کمی جوونتر بود هم همینطور. لباسش بیشتر به لباس خونه شباهت داشت. یعنی ساده ساده.. و خیلی خوش برخود و دوست داشتنی. یادمه سالی که وارد دوره لیسانس شدم دو هفته بعد از ورود به دانشگاه گروهمون زحمت کشید و برامون معارفه با اساتید گذاشت. بیشتر استادهامون اومدن و از بس جدی و خشک بودن ادم میترسید ازشون سوال کنه یا حرف بزنه. من غلط به کارم شده بود که گفتم هیچکدوم ما با علاقه به این رشته نیومدیم کاش برامون کمی در موردش توضیح بدید نزدیک بود دکتر محمودی(یکی از بهترین اساتید  خاکشناسی ایران) من رو بزنه !
اما اینجا واقعا دوستانه بودند. کمی بعد هم یک استاد دیگه وارد شد که منو یاد دکتر زرین کفش دانشگاه خودمون انداخت.. یه پیرمرد باحال و دوست داشتنی که درسهای زیادی باهاش خواهیم داشت. 
ساعت 6 برنامه Student Union یا همون انجمن دانشجویی بود. برامون باربیکیو  در pub دانشگاه ترتیب داده بودن. یعنی همبرگر رو بیرون در هوای ازاد کباب میکردن و بعد ساندویچیش میکردن میاوردن داخل سالن.. پاب یه جور باره که میتونی در یک قسمت روی مبل ومیز هم بشینی و حرف بزنی(زیاد تو فیلمها دیدیم) من و همکلاسی ایرانیم که وارد شدیم دیدیم به به کل ایرانیها دور هم جمع شدن و وسط نشستن. ما هم به جمعشون اضافه شدیم چیزی حدود 10-12 نفر. البته یک آلمانی هم اون وسط نشسته بود. خلاصه کنم در طول دو ساعتی که نشسته بودیم پاب رو رو سرمون خالی کردیم و ایرانی بازی رو به نحو احسنت انجام دادیم تا جایی که بلاخره میزهای بغلی نگاه بدی بهمون انداختن ومن یک sorr  هم بهشون گفتم. البته میدونید اینجا کسی حق نداره به کسی اعتراض کنه چون هر کس ازاده هر کاری دلش میخواد بکنه.مگر باعث ازار کسی بشه.
بعد از یکی دو ساعت ما رو بردن تو محوطه دانشگاه تا بازی کنیم! تعحب نکید ما مجبور شدیم تمام بازیهای دوران مهدکودکمون رو در 28 سالگی دوباره انجام بدیم. بخاطر اینکه برنامه بود تا برای ماswedish pentalthon اجرا کنن! و این شامل چهار نوع بازی میشد. به قید قرعه گروه بندی شدیم من ودو تا از بچه های ایرانی افتادیم تو یک گروه دو نفر دیگه اومدن دیدیم ا اونا هم ایرانین ،شدیم 5 نفر ایرانی و همگروهیهامون یکی از لیتوانی، یکی از بلژیک دو تا از هلند بودند. وقتی اومدیم خودمون و معرفی کنیم ما 5 تا پشت سر هم بودیم و هی گفتیم فرام ایران!! که اون چند نفر یک wow  بلندی گفتن. قرار بود برای تیممون اسم بذاریم و یهو لورا(بلژیکی) گفت: ایران! ما خندیدیم و گفتیم we are ok chose another name  ! که هلندیها هم گفتن: Iran is ok!
و اینحوری شد که منی که میخواستم بازی رو ترک کنم برای حیثیت و ابروی ایران هم شده موندم. البته بماند که از چهار تا بازی دوتای اول رو ما بردیم. بازی اول این بود که توی یه کیسه بریم و تا یه جایی بریم و برگردیم. بازی دوم هم این بود که یه قاشق بذاریم رو لبمون و یه سیب زمینی هم بذاریم روش و همو مسیر رو بریم و برگردیم و نباید سیب زمینی بیفته! بازی سوم باید میدویدیم و میرفتیم ته خط یه چوب بود برش میداشتیم سرمون و میذاشتیم روش و ده دور میچرخیدیم که این بازی رو یک  تیم دیگه برد و اخرین بازی هم این بود که یک چکمه پلاستیکی رو از پشت سر و لای پا باید پرتاب میکردیم هرچی دورتر میفتاد بهتر بود این رو هم باز ما داشتیم میبردیم که یکی از بچه های ایرانی از تیم دیگه چون یه دختر فرانسوی هم تیمیش بود بهش گفت: ببینم چی کار میکنی با تمام قوا چکمه رو اندخت و خورد تو صورت یکی از اعضای استیودنت یونیون و بلاخره برنده شدن! اما مهم این بود که اسم گروه ما «ایران » بود.
بعد از بازی همه با هم سوار اتوبوس شدیم که بریم نیشن!
Nation یه انجمنیه مختص سوئدیها در نمیدونم چند سال پیش وقتی دانشجوها از نقاط مختلف اومدن شهر ما، دانشجوهای هر شهری با همشهریهاشون تو یه خونه دور هم جمع میشدن واینجوری نیشن شکل گرفت. حالا هم چندین نیشن هست. که معروفترینش نورلند و استکهلم و اوپلند هست. این انجمنها برنامه های خاصی دارن هم درسی، هم فرهنگی هم تفریحی. و بسته به سلیقه ات میتونی یکیش رو انتخاب کنی و عضوش بشی. این مسئله برای افراد دیسکو و بار برو خیلی خوبه برای اینکه خود این نیشن ها دیسکو دارن و برای دانشجوها خیلی ارزون در میاد. خلاصه اون شب من هم خسته بودم و هم پاسپورتم همراهم نبود دیگه به نیشن نرفتم.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

آغاز زندگی در سوئد

تحصیل در سوئد امتیازات خوبی داره اما  یک ایراد بزرگ هم داره و اون هم نداشتن مکانی برای اسکان دانشجو است. این معضلیه که همه دانشجوهای خارجی با اون دست و پنجه نرم میکنند. البته اگر شانس بیاری و زرنگ باشی و زود برای اتاقهای دانشجویی ثبت نام کرده باشی از امکانات خوبی برخوردار میشی. اینجا هیچ دانشجویی نمیتونه خونه مستقل بگیره اصلا خونه اینجا خیلی کمه . مجتمعهای دانشجویی که مثل خوابگاه هستند چند نوع اتاق دارن. یکی فلت یا استودیو که حدود 18-20 متر هست و معمولا حمام و دستشویی اختصاصی داره و حتی گاهی یک آشپزخونه خیلی کوچیک، بعضی از این مجتمعها اتاقها رو مبلمان شده تحویل میدن که در این سوییت ها معمولا یک کاناپه و تخت و قفسه کتاب و میز مطالعه و … هست. نوع دیگه اتاقها یک سوییت 57-70 متریه که بین دو سه نفر تقسیم میشه. (بسته به تعداد اتاق) و یک سری هم که اتاقهای مثل اتاقهای خوابگاه خودمونه.. بیشتر مواقع آشپزخونه بین سه الی چهار اتاق مشترکه. اتاقهایی هم که خارج از این مجتمعها بخوایم بگیریم یک اتاق در خونه افراد است. که بسته به نوع خونه ممکنه حمام و دستشویی و حتی در ورودی اختصاصی داشته باشد یا نه..
 من با اینکه دو سه نفری در این مدت راهنماییم کرده بودند اما کسی بهم نگفته بود که باید از زمان اپلای کردن برای اسکان اقدام کنم. خودم هم که با تمام گشت زنی هام در اینترنت اما هرگز در امر سرچ و کسب اطلاع ادم با حوصله ای نبودم لینکهای مرتبط رو خونده بودم اما توجهی نکرده بودم. وقتی پذیرش اومد و به یکی از دوستانم در سوئد خبر دادم بلافاصله گفت از الان دنبال خونه باش. و کار من شده بود هر روز و هر شب سرچ در سایتهای سوئدی و ایمیل زدن به این وآن برای اینکه یک اتاق خونشون رو در اختیار من بذارند! روزهای بدی بود که سعی کردم برای هیچکس بروز ندم  تصور بی خانمانی واقعا وحشتناک بود. یک دو بار تا مرحله قرار داد پیش رفتم از راه دور ولی هر دوبار مشکل از سمت صاحبخانه پیش اومد و منتفی شد. در واقع به نوعی متقلب بودن یا کارشون غیر قانونی بود و از بدی روزگار اینکه یکی ایرانی و دیگری عراقی بود. با هر کسی هم که ساکن سوئد بود و هست صحبت میکردم میگفت : سعی کن از ایرانی خونه نگیری چون حتما مشکلی داره! ایرانی ها کلک میزنن!
متاسفانه ایرانی ها در هر جای دنیا دست گلهای زیادی به آب دادند که اول از همه هم خود هموطنانشون رو از خودشون دور کردن. و این شده که هر جا میخوای بری نصیحت میشنوی که با ایرانی ها نگرد! این قضیه در سوئد بیشتره چون ایرانیهای زیادی در سالهای بعد از انقلاب پناهنده شدند و از صداقت سوئدی ها سوء استفاده کردند و مفت خوردند و خوابیدند و …. و برای همدیگر مشکل ساز شدند.
بگذریم از بدیهای ایرانیها، در هفته های اخر یک اتاقی در یک خونه پیدا کردم که از قضا دختر پسری ایرانی صاحبخونه بودند. اول میخواستم بیخیال بشم و پی گیری نکنم اما بعد دیدم از بی خانمانی بهتره باهاشون هماهنگ کردم. خیلی عجیب بود که حاضر بودند برای من تا روزی که قراره برم نگه دارن. یعنی حدود سه هفته بعد از اینکه اگهی زدند من تازه وارد سوئد شدم و دو سه روز بعدش رفتم که خونه رو ببینم. دختر سر کار بود و پسر شیفت کاریش شروع نشده بود. وارد خونه که شدم یک دل نه صد دل عاشق خونه شدم.. و قرار شد دوشنبه ساکن بشم.. تا روز دوشنبه چند باری با مونا و رضا(صاحبخونه هام) تلفنی صحبت کردم و چند باری حتی دو دل شدم اما دل رو به دریا زدم و راهی شهر و دیارو خونه جدید شدم و به خودم گفتم:» شاید خیلی از ایرانیها متقلب باشند اما خیلی ها هستند که سالمن ،همونهایی که نصیحتت میکنن نمونه بارزشون، پس اعتماد کن و امیدوار باش که این دو نفر جز خوبها هستند.»  من یک اتاق در خونه رضا و مونا گرفتم. اتاق من یک اتاق از خونه دو اتاق خوابه بود(البته اینجا نشیمن هم جزو اتاق حساب میاد و به خونه ای که من ساکنم میگن سه اتاق خوابه!)
اگه صاحبخونه ات سوئدی باشه ممکنه نتونی از همه قسمتهای خونه استفاده کنی و حتی گاهی باید برای استفاده از آشپزخونه از صاحبخونه اجازه بگیری! اما من شانس اوردم و از همه جای خونه میتونم استفاده کنم و در واقع من با دو نفر هم خونه شدم و شبها در اتاقی جدا میخوابم! اتاقم هم همه چی داره  کمدو میز مطالعه وقفسه کتاب و تخت. و شانس دیگه اینکه مونا همه چی داره و چون کابینتهاش جا ندارن لازم نبوده من وسیله اضافه ای بخرم و از وسایل خودشون استفاده میکنم. اینجوری کلی از نظر هزینه های سرسام اور خردی وسایل جلو افتادم. خوبیه صاخبخونه ایرانی همین چیزاهاشه(اگه ادمهای خوبی باشن که تا امروز خیلی بودند) اما بدیش اینه که دائم فارسی صحبت میکنی و این برای کسی که مخیواد به زبان دیگه ای غیر از زبان مادریش زندگی کنه و درس بخونه خیلی بده!
همه خوبیهای خونه یک طرف محوطه ای که زندگی میکنم یک طرف.. اولا شبیه جنگلها و بیشه های گیلان و مازندرانه.. و خود خونه هم دقیقا همون سبکی از خونه است که معمولا تو کارتونها دیدیم و بچگیمون باهاش شکل گرفته. دور تا دور خونه جنگله و البته قابل تردد و بسیار امن. کلا شهری که من زندگی میکنم همش جنگلیه.. و ورودی راهش دو تا تابلو زدن یکی تابلوی یه ادم روی یه اسب(یعنی میشه سوار کاری کرد) و دومی هم تابلویی که عکس یک زن و با یه بچه در دست داره(یعنی محل تردد ادمها) و خلاصه اینکه میتونی راحت تو روز روشن و شب از توی جنگل راه بری بدون اینکه بترسی!
شهر من یه جور خاصیه متمرکز نیست بلکه ناحیه ناحیه از هم جداست.. و یه جورایی عجیب غریبه درعین اینکه از همه جا دوری به شدت به همه جا نزدیکی. مسیر خونه من بزرگراهه و وقتی از بزرگراه به سمت مرکز شهر میرم سمت چپم کلیسای مرکز شهر از دور دیده میشه. تو سوئد همیشه یاد داستانهای بچگی میفتم مخصوصا سفید برفی و زیبای خفته! اخه هر جایی هستی دورتر از تو نمای یک جنگل انبوهه که یک چیزی مثل کاخ از توش سر زده! و حس میکنی تو همون شاهزاده سوار بر اسبی که قراره از دل این جنگلها بگذری و به اون قلعه مخوف برسی تا یکی و نجات بدی! خلاصه مسیر رفت و برگشت رو خوب میزنم تو کار تخیلو حسهای عجیب غریب!
کلا شهری که من ساکنم به شدت قدیمیه. روز اول بدجور تو ذوقم خورد. اخه قدیمیش مثلا مثل فرانکفورت نبود که خیلی تاریخی و خاص باشه فقط یه جورایی همه چیز کهنه بود. و رنگهای دیوارها خیلی بدرنگن. اینجا به ظاهر نمیرسن به کیفیت کار دارن مثلا ساختمونهای آپارتمانی ساختمونهایی مثلا مثل اتی ساز تهرانن(البته با ارتفاع 4-5 طبقه) و دیوارهاشون رنگهای زرد و گلبه ایه.. اما امکانات توش و استقامت و … خونه عالیه.. بیشتر خونه های اینجا بازسازی شده هستندو اصل خونه های خیلی سال پیش ساخته شد. شاید جدیدترین ساخت و سازشون مربوط به دهه هشتاد میشه! خونه هاشونم که معمولا تو محوطه های جنگلیه درست مثل کلبه های تو کارتونهاست. با چوبهای قرمز! هنوز جذب شهر نشدم اما طبیعت شهر زیباست و این غیر قابل انکاره.. دلت میخواد ساعتها تو این همه سر سبزی قدم بزنی و ذهنت رو به کار بندازی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

از ایران تا سوئد

وقتی نتیجه پذیرشم آمد به این فکر کردم که چقدر کار نکرده در ایران دارم که دیگه فرصت انجامش نیست. چقدر جاهای دیدنیش رو نرفتم،چقدر کتاب نخوندم، چقدر فیلم ندیدم، چقدر از بودن با عزیزانم استفاده نکردم و هزاران چیز دیگر. تنها و تنها امیدم به این بود که قرار است به کشوری بروم که رتبه برتر رفاه اجتماعی را دارد و دموکراسی در آن موج میزند. خوشحال بودم که به اروپا میروم که نظمش را دوست دارم. دیسیپلین مردمش را دوست دارم و حتی سردیشان را!
خوشحالتر بودم که بخاطر کله خریهایم و مبارزه کردن با نرفتن به کشورهای آسیایی مثل مالزی وهند بلاخره به یکی از بهترین کشورهای دنیا خواهم رفت و ادامه تحصیل خواهم داد. بین دو رشته ای که پذیرش امده بود دو دل بودم یکی با روحیاتم جور بود اما باز رشته مورد علاقه نبود و در ضمن مدرکش لیسانس بود و دیگری ادامه رشته خودم در فوق لیسانس . بلاخره با کمی سبک سنگین کردن تصمیم گرفتم رشته ای انتخاب کنم که اگر روزی قصد بازگشت به وطن را داشتم مفید تر باشم(البته اگر روز بازگشتم چیزی از مدیریت کشاورزی مانده باشد و اصلا چیزی به نام کشاورزی باقی مانده باشد)
بعد از گرفتن ویزا دلهره اغاز شد. زندگی جدید در کشوری جدید با مسائل و مشکلات خاص خودش.. همزمان با درست شدن ویزا ایران تحریم شد. اینجا اولین مشکل نمایان شد.در لیست انتظار بلیط هواپیمای ایران ایر هستیم و هنوز ایران ایر لیستش را باز نکرده.. یک هفته ماندم اما وقتی باز نکرد از ترس از دست دادن جا ناچار با ایر لاین دیگری بلیط گرفتم. بعد نوبت خرید ارز شد. ارزی که از دی ماه تا تیر ماه 139 تومان بود به طرز تصاعدی بالا رفت و به 146 و همینطور بالاتر رسید تا 156! استرس ها بیشتر شد! اما چاره ای نیست باید رفت !
در روزهای اخری که تهران بودم مسیر هر شبم از کنار زندان اوین بود. هر شب که از کنار انجا رد می شدم دعا میکردم تمام زندانیان بخصوص انها که بی دلیل در یک سال اخیر به جرم هیچ، به جرم حق خواهی به زندان افتاده اند آزاد شوند. صبر و استقامتشان را هر شب ستایش کردم و برایشان سلامت خواستم. از خدایی که نمیدانم کجاست! نمیدانم اگر وجود دارد پس چرا به حرفها و وعده هایش عمل نمیکند. اما باز از او خواستم!
در مسیر فرودگاه تابلوهایی بود که مسیر کهریزک را نشان میداد. بغضی گلویم را فشرد.. من میروم و هزاران نفر در اینجا هستند. من رفتم و صدها نفر اینجا جان باختند.من میروم به کشوری که انسانها کرامت دارند و در اینجا، در همان کهریزک دوست داشتنی برخی ها! از هزاران نفر هتک حرمت شد!
از دو شب قبل رفتن نخوابیدم. در فرودگاه هم که چمدانها اذیت میکردند بیشتر از چمدان شال روی سرم ازارم میداد. در وسط حرص و جوش اضافه بار و تنها بودن و بالا و پایین کردن چمدان 35 کیلویی و 15 کیلویی هی شال از سرم میفتاد و من از ترس اینکه مبادا بخاطر نمایان شدن موهایم از ادامه سفر باز بمانم چمدان را ول میکردم و شال را بر سرم محکم میکردم. عرق از سرو کله ام میبارید . خستگی از بیخوابی و استرس منتظر نگه داشتن دوستانی که فردا باید بروند سر کار ، همه و همه عصبیم کرده بود.
اولین بار که وارد شدم دو زن بازرسی بدنی میکردند
این چیه تو کیفت؟
ارز
 چقدره
20000 کرون
نمیتونی ببری
 اما دوستام بردم
 بذار از همکارم بپرسم
رو به همکار:میتونه ببره
بذار بره
برو مهربون اجازه داد
لبخندی حواله ام شد و دستی به دستم زده شد و من هم لبخند تحویل دادم و قتی برای باز کردن چمدان بیرون آمدم و دوباره خواستم وارد شوم پولها را از کیفم خارج کردم. زن دیگری بود با بی ادبی:
-چی با خودت داری؟
- میبینید که هیچی
- برو
(انگار که اسب را هش میکند)
بار سوم وقتی برای خداحافظی امدم و دوباره خواستم وارد شوم باز زن دیگری بود بازرسی بدنی کرد نه حرفی زد نه هیچی فقط زد به بدنم که یعنی برو!!
نه لبخندی، نه سلامی نه سفر سلامتی ! انگار به اینها ادب یاد ندادند! یا برخورد خوب! انگار ارث پدرشان را خورده بودیم و یا......!
وارد هواپیما شدیم. ترکیش ایرویز! از همان ابتدا مهماندارن زن هواپیما با لبخندی زیبا پذیرایمان شدند خستگی چند ساعت رفت. خانمهایی که وارد میشدند هنوز پا در هواپیما نگذاشته روسری را بر میداشتند. من رفتم و بر روی صندلی خودم نشستم. همانطور که دلم میخواست اما یادم نبود که بگم؛ کنار پنجره افتاده بودم. مهمانداران ترک زیبا نبودند اما به دلنشین بودند. یک مهماندار مرد هم داشتند. یاد سفر به آلمان با ایران ایر افتادم زشت ترین زنها و مردها مهماندار بودند و البته دو زن و دو مرد. این خوبش بود . پرواز به تبریز که یک زن مهماندار بود! چقدر تفاوت!
هواپیما آماده تیک آف شد. پرواز.. پرواز به سوی اینده ای که خود خواهم ساخت!
ایران، خداحافظی و اشک.. قول به بازگشت..یادم افتاد فرصت نکردم خاکش را ببوسم.. از همان بالا بوسه ای برای سرزمینم فرستادم.. و چشمهای اشک الودم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت اما خواب عمیقی بود با صدای بغل دستی بیدار شدم برای صبحانه سفارش ابجو داده بود!! صبحانه که خوردم کمی به مرور زندگیم پرداختم.. خیلی خوب نبود اما بد هم نبود. نزدیک ترکیه بودیم. از پنجره بیرون را نگاه کردم باید بودید و میدیدید صبح شدن و رنگ بی نظیر آسمان و تو بر بالای دریایی عظیم.. وهم آلود بود.. قلبم لرزید نمیدانم چرا حس مرگ به سراغم آمد کمی بعد ارام شدم.. و سعی کردم با دیدن مناظر زیبا از بالا لذت ببرم.
در استانبول فرود امدیم.. ساختمانهای اطراف فرودگاه سبکی کاملا اروپایی داشتند.. ایران هم زمانی شهرهای اروپایی داشت، انزلی، رشت، رامسر،اهواز، آبادان، خرمشهر..اما حالا از هرکدام زشتیهایی بیش نمانده!
وارد فرودگاه شدیم از هر گیتی رد شدیم لبخند خانمهای مامور نثارمان می شد. یاد برخورد ماموران فرودگاه امام افتادم! باز هم چقدر تفاوت!
مانتو و روسری را کندم..بی اختیار گفتم اخیش موهام هوا خورد! بعد فکر کردم چطوره تا ادم دلش میگیره یا مریضه یا یه مشکلی داره فورا همگان تجویز میکنند "برو هوا خوری" و در واقع به نوعی تمامی اندامهای ما نیاز به "هوا خوری " دارند  انوقت ما ناچاریم موهایمان را از هوا خوری محروم کنیم؟!
در سالن ترانزیت به دنبال جایی برای نشستن بالا و پایین رفتم. یک ساعتی شد! ایرانی دیگری پیدا کردم و برای استفاده از اینترنت ناچارا در یک کافه نشستیم.. بد نبود. یک بطری آب خریدم در ازاش یک ساعت از نت استفاده کردم و به دوستانم اعلام حضور کردم.
پرواز بعدی راحت تر بود. ترکها در ساعت 4 صبح به ما صبحان ساندویچ داغ دادند و در ساعت 11 صبح تخم مرغ سرخ شده سرد!
در مسیر بعدی یک فیلم هم دیدم که اسمش را نمیدانم. معمولی اما جالب.. بی شباهت به روحیات من نبود. نزدیک شدیم رسیدیم... استکهلم..دوستی فیس بوکی به دنبالم آمد. و با هم به خانه اش رفتیم. خانه ای زیبا در مجتمعی زیبا تر..دو سه روز اول به در خانه ماندن و یا خانه دوست این میزبان عزیز رفتند گذشت. خودش فردای روزی که امدم به سفر رفت و خانه اش را در اختیار من گذاشت. روز سوم به مرکز خرید نزدیک انجا رفتم و خودم را خفه کردم. شب  شنبه بود و مهمان خانه دوست دوستم بودم.. تا پاسی از شب به گپ زدن پرداختیم..یکشنبه با کتی دوست فیس بوکی دیگر قرار داشتم. بعد از دو سال حضورا میدیدمش.. رفتیم چرخی در مرکز استکهلم زدیم. ابجویی خوردیم. و کنار آب نشستیم.استکهلم هم قدیمیست هم مدرن بدون اینکه هیچ یک از این دو اسیبی به آن یکی بزند. در کنار هم به زیبایی قرار گرفتند .فضای سبز به وفور یافت می شود و با اینکه خط قطار از دل حنگل میگذرد آسیبی به جنگل نرسیده... هر مجتمعی حوطه ای وسیع به شکل باغ دارد .تا چشم کار میکن درخت و سبزه است و زیبایی.
دو شنبه به شهر خودم آمدم.