۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

روزنوشت: 1

تازه از سرکار برگشتم. پسرک دراز کشیده و کتاب میخواند. شروع کردم به وراجی. دلم میخواست حالا که آمدم خانه و فردا هم تعطیلم، آن هم بعد از هشت روز متوالی کار کردن، کارهای مشترک بکنیم. اما عجیب غرق در کتاب هست و با اینکه بیست دقیقه ای بخاطر من و وراجی هایم کتاب را زمین گذاشت اما بعدش گفت: "میخوام کتاب بخونم".  این یعنی برو سراغ کارت. من هم دیدم چه کاری بهتر از اینکه بعد از مدتها بنشینم پشت لپ تاپ و مثل آدمیزاد وبلاگ بنویسم.

همزیستی تجربه جالبیست. روزهای اولش بی نهایت مضطرب بودم و فکر میکردم از پسش بر نمیایم اما حالا بعد دو هفته میبینم اتفاق خاصی نبود که انقدر بهراسم. زود عادت کردم به سیستم جدید زندگی. مسلما همه چیزش دلخواه نیست اما غیر قابل تحمل نیست. با غذاهای گیاهی تقریبا کنار آمدم. با زود خوابیدن ها هم بخاطر تاثیرات مثبتی که دارد دارم کنار میایم. فعلا مثل تمام روابط اوایلش هست و "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم". البته خیلی هم اوایلش نیست. یکی دوروز دیگر میشود هفت ماه که با هم دوستیم. اما خب هفت ماهش خیلی سریع پیش رفت. البته این خاصیت روابط با سوئدی هاست. تکلیفشان مشخص است. اگر با کسی "کلیلک" نخورند بیش از دو دیت نمیروند و اگر بخورند جدی ادامه میدهند.
راستش دوست ندارم مدام از رابطه ام بنویسم. اما این رابطه نه تنها بخاطر بعد احساسیش که بخاطر تفاوتهای فرهنگی تجربه جالبی است و من به این رابطه صرفا به شکل یک رابطه عاطفی نگاه نمیکنم. من به طور ناخوداگاه مقایسه اش میکنم. با آدمهایی که خودم قبلا دیدم، با روایت دوستانم از رابطه هایشان. به دو سبک و سیاق متفاوت زندگی و تفکر. همه اینها برای من تجربه است و این تجربه رو مثل باقی تجربه هایم دوست دارم با شما در میان بگذارم.

راستی اینجا هوا سرد شده. بادهای این شهر معروفند. باد سرد زمستانی میزند و آسمان پاییزی است. درختها هم هزار رنگ شده اند. هر بخشی از شهر به یک رنگ درآمده.دوربین عکاسی جوابگو نیست. خیلی بخشها را چشم میبیند و دوربین نمیگیرد. بعد شش سال به جای اینکه این شهر برایم عادی شود هر روز دارد زیباتر و زیباتر میشود.