۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

Gloomy Sunday یکشنبه دل مرده


چهار سال پیش نمیدونم تو صفحه کدوم یکی و لی یکی از سه تفنگداران فیس بوکم بود که قسمتی از فیلم گلومی ساندی گذاشته شد و زیرش چه بحثهای نازنینی شکل گرفته بود که من ساعتها وقت میذاشتم ترجمه کنم. تصور کنید سه استاد دانشگاه در زمینه موسیقی، فلسفه و زبان شناسی با ملیت های مختلف با بک  گراند قومی متفاوت کامنت میذاشتن نه با ادبیات عامه که ادبیات اکادمیک و البته شاعرانه. لعنتی ها هر سه به زبان آلمانی تسلط داشتند در نتیجه تفسیر کردنهاشون میرفت رو سطح بالاتر. به هر حال از اون روز من میخواستم گلومی ساندی رو ببینم اما چون به شدت باهر فیلم درام و افسرده کننده ای در اون دوران مقابله میکردم این فیلم رفت در لیست فیلمهایی که باید دید اما در زمان درست! این فیلم رو امشب دیدم! چطور؟ خودم هم نمیدونم. گذاشتم و با خندشون خندیدم، با موسیقیش به فضا رفتم و البته من اون فضای ملانکولی رو نمیگرفتم از اهنگ اما غمش رو میشد حس کرد. و پیام آهنگ... خوب خدارو شکر معلوم شد من هنوز به اون حد  شیت بودن دنیا نرسیدم که بخوام تحت تاثیر اهنگش قرار بگیرم نه این نه بدتر از این! چقدر دیالوگهای لازیو رو دوست داشتم. چقدر دوست داشتنی بود و چقدر برام یاداور آموروزو بود اصلا خودش بود. همونقدر آزاد، همونقدر عاشق همونقدر وفادار. البته خودم هم کاراکترم شبیه لازیو هست. بیش از حد. چقدر رابطه عاشقانه سه نفرشون رو دوست داشتم و چقدر تفاهمشون زیبا بود. این سه به هم احتیاج داشتن.به عشق هم، به دوستی هم و به تقسیم کردن عشق با هم. نه آندراش نه لازیو به هم حسادت نمیکردند چون هر دو خالصانه عاشق ایلنو بودند. اما هر دو از هانس حس بد میگرفتند چون اون آدم حریصانه و تجاوز گرانه زن رو میخواست. فیلمش رو میشه چندین بار دید.
اما لابلای فیلم این چیزها به ذهنم رسید. بحث خودکشی ها که بود یاد یک دوره ای در لاهیجان افتادم که دخترها خودکشی میکردند. یکیش همکلاسی کلاس زبانم بود. وقتی شنیدم خودکشی کرد شوکه شده بودم. سرحال بود و زیبا. در مغزم نمیگنجید چرا باید خودکشی کنه. یادمه همه میگفتن خودکشی کرد دم تختش هم کتاب صادق هدایت بود! یکی دو تا خودکشی دیگه همون سال اتفاق افتاد و از قضا کنار تخت همه کتاب صادق هدایت. اینها همه هم سن و سال من بودند. من دو سه سال قبلتر دو سه تا کتاب صادق هدایت رو خونده بودم و همیشه فکر میکردم این دیوانه ها تو اون کتابها چی دیدن که خودکشی کردن؟!  به هر حال اینطوری شده بود که پدر مادرها مانع میشدند از اینکه نوجونها کتاب صادق هدایت بخونند. میگفتند صادق هدایت چون خودش خودکشی کرده هرکی کتابهاشو بخونه خودکشی میکنه! هرچند من  شاید برای همین خودکشی کردنش نتونستم با این نویسنده ارتباط برقرار کنم ولی استدلال احمقانه آدمها رو که کتابهای اون باعث خودکشی میشند رو هم نمیفهمیدم. البته هیچ بعید نیست اون ها که خودکشی کردند واقعا فکر میکرند پخی هستند و دنیا نمیفهمتشون و باید خودکشی کنند اما من بعید میدونم کتابهای هدایت واقعا چنین تاثیری میذاشت!  در واقع همون طور که تو این فیلم پیام موسیقیش اینطور بود که آدمها یه جایی دیگه نمیتونن تحمل کنند و دقیقا شدت ضعف آدمها رو نشون میده که اون کاسه کثافت دنیا کی و چی میتونه باشه که کم بیارن! به نظرم اگر کسی هم تحت تاثیر ملانکولی صادق هدایت خودکشی میکنه درجه صعفی داره و کم میاره دربرابر مصیبتهای دنیا. 
اما بخش دیگه که ذهنم رو مشغول میکرد همان روایت تلخ جنگ حهانی دوم هست. همان ظلمی که شد. صحنه سوار کردن یهود ها به قطار رو در هزاران فیلم دیدم اما هربار همونقدر دردناک هست که اولین بار.

فیلمش رو بخصوص عاشقانه های سه نفرشون رو دوست داشتم. 
پی نوشت: وسط نوشتن بودم که مامان زنگ زد بعد از گزارش از اتفاقهای خوب دوباره یاداوری کرد "عمو عباس" خیلی حالش بده و امیدی بهش نیست. بقیه حرفهای مامان رو نفهمیدم حتی وقتی داشت از نتایج ازمایشان پزشکی بابا میگفت. فقط عمو عباس میامد جلو چشمم و صداش و تمام مهربانیهاش. من هیچوقت این عدل خدا رو نفهمیدم.. انسان ترین انسانها باید اینطور عذاب بکشند. فردا باید زنگ بزنم.. تا دیر نشده.. تا حسرت به دل نموندم...

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

پی ام اس

هیچ چیزم شبیه زنها نیست حتی زنانه ترین چیز! از داستانهای احمقانه اولین پریود شدن ها بگذریم که یاداوریشم حالم رو بد میکنه، مشکل اساسی نود درصد خانمها افسردگی این دوران هست که من ندارم. به عوضش دردهای مرگ اور دارم که به واسطه اون دردها بود که از پدر و بردار و شوهر خواهر تا همسایه ها میفهمیدن من پریودم! باور کنید راست میگم چون از درد زمین رو به معنای واقعی کلمه چنگ میزدم و انقدر جیع میکشیدم و گریه میکردم که خب همه میفهمیدن. حالا اینکه اصلا همه بفهمند یا نفهمند هیچوقت برام مهم نبود که اگه بود اینجا هم نمینوشتم. هیچوقت هم نفهمیدم چرا بد میدونستن کسی بفهمه! خب مثلا که چی؟ حالا بفهمند مگه چه اتفاقی میفته!؟! بگذریم از این سوالهای فلسفی!! بله دردهای من بدتر از بقیه آدمها بود اما از اون بدتر اینه که اکثرا درد در کمر دارند و من در زانو! یعنی کلا هرچی درد هست زیر شکم هست و زانوی سمت راست. از اونور اینکه از اونجایی که سی و دوسالم شده و نمیدونم چند ساله ولی قاعدتا باید حدود 15-16 سال باشه که این زنانه ترین اتفاق زندگی رو دارم تجربه میکنم هنوز نتونستم پذیراش باشم. یعنی هنوز نمیتونم بهش عادت کنم. اصلا کارهایی که دیگران میکنند رو من نمیکنم. مثلا میدونم  بیشتر زنها تاریخ دقیق رو میدونن و هنوز که هنوزه هر ماه مینویسن. یا دقیقا چقدر طول میکشه، یا حتی از اون دقیقتر اصلا کی شروع میشه حتی جدود ساعت! من؟ وقتی دکتر هم میرم ازم میپرسه اخرین بار کی بود یادم نمیاد! یعنی دقیق یادم نمیاد همیشه یه خاطره ای دارم که اون میشه نقطه حساب.. مثلا یه سفر، یه مهمانی و خب این تو اون مدت بود تازه شروع شده بود یا تازه تمام شده بود. هیچوقت نمیدونم دقیقا کی پریود میشم و برای همین هم همیشه به قول دوستان سورپرایز میشم. تنها چیزی که میدونم اینه که مدت زمانش بیست و هشت روز نیست و همیشه خیلی خیلی طولانی تره. ولی دقیق نمیدونم. حالا در ماههای اخیر کمی سورپرایز میشم که زمانش داره به بیست و هشت روز نزدیک میشه و این انگار دلیلش همخونه های دخترم هستند. اینکه هم از نظر علمی نمیدونم چه تاثیری میذارن ولی  میدونم دوستها، زنهای یک خانواده و همخونه ها پریودهای همزمان دارن بعد از مدتی. اصلا هم برام مهم نیست که برم سراغش. یعنی من در این حد از این زنانه ترین زنانگی بدم میاد. به هر حال در سورپرایز این دفعه با اینکه میدونم درد زانو نفسم رو میبره دیشب از تنبلی قرص نخوردم و چمشتون روز بد نبینه از ساعت 3 صبح من دور خودم چرخیدم و دلم میخواست پام رو از زانو قطع کنم! و باز از تنبلی یا شایدم شدت خواب حاضر نبودم بلند بشم قرص بخورم. تا بالاخره درد امانم رو برید و ساعت 5 صبح رفتم دو تابروفن 400 خوردم. همچین خواب عمیق بودم که باید بیدار میشدم میرفتم برای ماساژ. از ماساژ که برگشتم دیگه بدنم هم کمی ریلیز شده بود بروفنها هم اثر کرده بود خوابم میامد که نگو. خوابیدم اما نه طولانی چون باید امروز دیگه این تز کوفتی رو جمع و جور میکردم نمیدونم این سوپروایزرها چرا من رو انقدر اذیت میکنند حتی بعد از دفاع!!! برای پراندن خواب یه قهوه سنگین خوردم و 5 ساعت دارم تو سرو کله اش میزنم اما بدبختی ماجرا اینه که فردا ساعت 5 صبح باید بیدار بشم و آماده بشم برای رفتن به استکهلم برای یک کورس مرتبط با کارمون. کورس 8.30 شروع میشه و رییسم گفته حداکثر 8 باید اونجا باشم. یک ساعت و نیم هم راهه یعنی من باید 6 به بعد بزنم بیرون و خب الان خوابم نمیاد هیچ از بس نشستم پشت میز بی حرکت و حرص خوردم کمر درد گرفتم  که تواین دوران دردش بیشتر هم میشه یعنی حساس ترم. دوباره درد زانو هم شروع شده، دوش هم باید بگیرم چون سر صبح وقت نمیشه! نه واقعا چرا ما زنها انقدر باید عذاب بکشیم؟! آهان از دیگر بدیهای این دوران تمایل صد برابر به هله و هوله است. ویار میگیرم بدون بارداری! 
چند وقت پیش یکی از دخترها میگفت میخواد بره و یه روشی هست که دیگه پریود نمیشه آدم- اسمشم نمیدونم-  امتحان کنه و من دعواش کردم گفتم طبیعتت رو بهم نزن . اما امروز به این نتیجه رسیدم وقتی انقدر بدم میاد، انقدر مزخرفه چرا هر ماه حرص بخورم؟ برم منم دنبال اون روش و خلاص!

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

هی، رفیق!

هوا از اون هواهای مطلوب منه.. کمی سرد، بارون ریز ریز بی وقفه، تاریکی و درختهایی که برگ ندارن و برگهایی که رو زمینند. امروز خیلی خیلی خیلی اتفاقی متوجه شدم جایی که هستم قبلا هم بودم. از اون قبلا بودن دو خاطره دارم که یکیش سیگار کشیدن بود. سیگار کشیدنش بین همه اون چند نفر که سیگار میکشیدن باب میل من بود. اینجا دوستام سیگاری نیستند. حتی مثل من هم نیستند که بعد مشروب سیگار بکشند. همسر یکی از بچه ها سیگار میکشید که چون شوهرش دوست نداره اونم کنار گذاشته . تصور کنید من قحطی چه پایه هایی دارم! هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر مهمه که آدم سیگاری نباشه ولی اونوقت که دلش سیگار میخواد یکی باهاش باشه که سیگار بکشه، خوشگل سیگار بکشه. اون، اینطور خوشگل سیگار میکشید. سیگاری نبود، مثل خودم بعد مشروب سیگار میکشید. میدونید یه چیزهایی هست که هر کسی نمیفهمه. اما امیدوارم اون بفهمه. یعنی امید که زیاد دارم و حس میکنم میفهمه. این مرز باریک حسهای من رو باید بفهمه. مثلا الان دلم برش تنگ شده، این دلتنگی دقیقا رفاقتیه.. درست مثل دلتنگیم برای خیلی از دوستام. درست مثل دلتنگیم برای یه پیک زدن با "م" و "س"، یه شبگردی با "ا". حالا دلم یه سیگار کشیدن باهاش رو میخواد. فقط یه سیگار. فقط بنویسم براش هی رفیق دلم واسه سیگار کشیدن باهات تنگ شده! یه موقع هایی هم دلم براش جور دیگه تنگ میشه که خنده ام میگیره پشتش هم گریه! بدبختی اینه نه برای اولین دلتنگی میشه کاری کرد نه برای دومی. خرابش کردم. فکر کنم سه هفته پیش بود که بهش گفتم هنوز دوستش دارم. اره همین سه شنبه شبی بود. چرا خراب کردم؟ آخه همه چی رفاقتی خوب بود ، حتی کنترل ظاهری من خوب بود اما بعدش اذیت میشدم. اینطوری خرابش کردم. همین یه بار.. همین یه بار که باید بیشتر از هربار دیگه مسلط میبودم به تغییر. حالا میترسم بنویسم هی رفیق دلم واسه سیگار کشیدن باهات تنگ شده! و اون نتونه این مرز باریک این دلتنگیها رو تشخیص بده. هرچند با شناختی که ازش دارم به نظرم تشخیص میده. ولی خب شاید هم نده من از کجا بدونم؟
همه اش تقصیر این دوستان ناپایه من هست. یه عالم دوست خوب دارم اما اونطور پایه بعضی چیزهای مخصوص من نیستند. نه که فکر کنید حالا این رفیق پایه اگر مشکلی نبود همیشه در دسترس بود یا بودم! نخیررر. ابدا... کلا فکر کنم شش ماه یکبار میشد دور هم بود ولی خیالت جمع بود یه رفیق پایه هست که یه روزی بالاخره میتونی ببینیش و اونجور شراب بخوری که میخوای، و اونجور سیگار بکشی که میخوای و با هردوش یکی پایه باشه از اونطور که میخوای!
حالا رفتم تنهایی رو بالکن خونه سیگار کشیدم و فکر کردم چه مسخره است که باز باید برای هر چیزی سبک سنگین کنم. البته یه موقع هایی هم سبک سنگین نمیکنم آخه دیگه خیلی تابلو هست. مثلا دیشب خب سوال دکوراسیونی داشتم جوابش پیش اون بود بدون سبک سنگین کردن پیام دادم بهش و اطلاعات گرفتم. اما آخه مگه میشه سبک سنگین نکنم وقتی دلم میخواد بگم هی رفیق دلم واسه سیگار کشیدن باهات تنگ شده!  
این هوای لعنتی، یک اتفاق ساده و سیگار لازم... هی رفیق دلم واسه سیگار کشیدن باهات تنگ شده! 

پ.ن : هر از گاهی رندوم اینجا رو میخونه.. ولی مطمئنم این روزها نیست شاید از این بابت خوب باشه شایدم بد نبود این رو بخونه.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

پاکت بی تمبر و تاریخ

عکس گرفته بودم غروب تو هوای گرفته و ابری اینجا و کمی ادیتش کردم و اومدم بذارم تو اینستاگرام، اصولا برای عکسهام توضیح دارم و نمیدونم چرا یهو بی اختیار ترانه ای از سیاوش قمیشی اومد تو ذهنم که گمان کنم ده سالی بود نه شنیدم نه دیدم نه در ذهنم اومده! هیچ گونه ربطی هم نمیتونستم به عکس بدم، نوشتمش اما بعد احساس کردم واقعا شایدب رای مخاطب معنا نداشته باشه اون عکس با اون ترانه... پاکش کردم و عکس بدون شرح گذاشتم!
ترانه اما از ذهنم نرفته.. هی میخونم هی میخونم هی میخونم... و وقتی میخونم میفهمم چرا اومد تو ذهنم حتی اگر بی ربط به عکس باشه قصه واقعی من مهاجره... وقتی همی امروز تو یک ایمیل به یک تازه وارد نوشتم: ایران رو باید فراموش کنی! و یا همین دو ساعت پیش وقتی با سیما حرف میزدم و تند تند داشت اخباری که خونده بود از ایران رو برام میگفت: "گفتم نمیخوام بشنوم. تو هم بهتره دیگه دنبال نکنی".  آخهیادمون دادن که یاد سوختن خونه نیفتیم
پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی مهر و امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا
با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
اونقدام بد نیست که میگن
راضیم الحمدالله
یادمون دادن که اینجا
زندگی رو سخت نگیریم
از غم ویرونی تو
روزی صد دفعه نمیریم
یادمون دادن که یاد 
سوختن خونه نیفتیم
خواب بود هرجی که دیدیم
باد بود هرچه شنفتیم
راستی چند وقته که رفتم
بی غم و غزل سر کار
روزگارم هی بدک نیست
شکر غربت گرم بازار
قلم و دفتر شعرم
روی گنجه کنج دیوار
عکس سهراب روی طاقچه
غزلش گوشه انبار
توی نامه ات گفته بودی
بی چراغه دل مادر
براتون نور میفرستم
جنس اعلاء طرح آخر
من ستاره بردم اینجا
با بلیطهای برنده
راستی اونجا نور فانوس
یه شبش کرایه چنده
 پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی مهرو امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا...


و اما، قلم ودفتر من هم جا مونده جایی... چند شبه میخوام بنویسم و شفاف سازی کنم درباره آموروزو... چیزی که یک سال پیش نوشته بودم و خیلی ها گفته بودن مثل یک فیلم رویاییه.. اما نمیشه.. نوشتن نمیاد. اصلا خوب نمیشه.. و شاید خودم میدونم دلیل این تفاوت چیه.. به هر حال برای اونها که وبلاگهای قبلی رو ندیدن و الان هم موجود نیستن که لینک بدم خیلی خلاصه باید بگم که سلسله حوادثی ارتباطم با آقای آموروزو بیشتر شد، بعد یک سفر به شهرشون رفتم و ایشون ابراز علاقه کردند که ابتدا رد کردم و بعد نیم بند قبول کردم و در انهای سفر دوباره رد کردم. دو ماه و نیم بعد مجددا سفر کردم و این بار به صورت رسمی در ساعات پایانی  31 دسامبر2011 ایشون رو به عنوان معشوق پذیرفتم. دوسال رابطه دوطرفه داشتیم و یک سال هم هست که از نظر من رابطه تمام شده و البته ایشون هنوز به بنده عشق میورزند بدون چشمداشت. ایشون بیست و هشت سال از من بزرگتر هستند، چند سالی مجرد بودند بعد از بیست و اندی سال زندگی مشترک، دو فرزند نازنین و بسیار موفق دارند که تقریبا هم سن و سال من هستند. هر دو به من علاقه دارند و احترام میذارند و من هم خیلی دوستشون دارم. در حال حاضر برای من حکم مشاور و تنها تکیه گاه رو دارند و من "ملکه آشوب" زندگی ایشون هستم.
امیدوارم کافی بوده باشد. اگر حس و حال برگردد شاید مفصل دوباره بنویسم چون برای هرکس تعریف کردم مات شده!

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

حال خوب نارنجی


افتادم رو دنده خوشیفتگی! با اینکه به شدت وزن اضافه کردم و عین خیالم هم نیست اما هی تیپ میزنم- البته در اخر هفته ها- و به معنای واقعی کلمه برای دل خودم- و هی هم از خودم سلفی میگیرم و میذارم تو اینستاگرام. امروزهم صبح که نشسته بودم رو مبل و فکر میکردم باید چه کارها بکنم احساس کردم رنگ سرخابی آبی خونه بدجور حالم و داره بهم میزنه و من که اصلا دختر صورتی نبودم تمام خونم با تم صورتی و سرخابی و ارغوانی شده! در نتیجه در حرکتی انتحاری راهی ایکیا شدم و یه عالم خرید کردم که خونه تبدیل بشه به مجموعه ای از سبز و نارنجی! البته کلی از چیزهایی که خریدم اندازههایشون بزرگ و کوچیک بود و مجبورم دوباره یه روز برم که همشونو پس بدم. بله بنده باز یادم رفته بود اندازه میز و بالش رو بگیرم و همینطور رو هوا رفتم رو میزی خریدم که خب به درد میز بزرگ میخورده نه میز چهار نفره من! 
هر لحظه هم میگفتم الاغ این همه پول خرج میکنی و اسه خونه ای که معلوم نیست چقدر توش بمونی اما ثانیه ای بعد میگفتم عوضش حالت خوب میشهJ 
به هر حال الان نشستم چراغهای اباژورهای پنجره روشنه ، میز غذاخوری که گوشه اتاق هست سبز و نارنجی شده و خوب مبلم هم که همیشه بالشتک های سبز داشته با یه رو انداز نارنجی.از واجبات زندگی در اروپا داشتن این رو اندازها است. مخصوصا که سرمای پاییز شروع میشه، خونه ها سردتر از بیرونند و شوفاژها هم زودتر از نوامبر روشن نمیشن به همین دلیل وقتی سرد میشه باید از این رو اندازها انداخت رو سر و بدن! 

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

من، یک مشاور، یک دوست

دوست استانبولیم که دیگه شدیم دوستهای صمیمی وقتی تو روابطش به مشکل برمیخوره به تنها کسی که اعتماد داره که باهاش در میون بذاره منم و حرف تنها کسی رو هم که گوش میکنه منم فرداش هم زنگ میزنه میگه همون طوری که تو گفتی بود و یا همونطور که گفتی پیش رفت! خلاصه من حکم پیغمبر رو براش دارم در امور روابط عاطفی، فقط این دفعه طبیب کلی هستم که همه رو درمان میکنم الا خودم!
همکار کردی دارم از اهالی سوریه. از همون اولی که دیدمش خوشم آمد ازش. باهوش بود و خوش ژست. بین همکارهای دیگه کرد از کشورهای مختلف این شبیه ما بود. استایلش فرق میکرد امروزی بود و مشخص بود تحصیلکرده است که همینطور هم بود. به طور اتفاقی تو دوروز با هم کار میکردیم که همون دوروز که سرجمع دو ساعت بود انقدر بهش راهنمایی کردم که سا بار بغلم کرد و گفت من از همون اول فهمیده بودم تو متفاوتی! یه سری هم براش بالا منبر رفتم روز اول که روز دوم دیدیم هم رو گفت دیشب به حرفهات خیلی فکر کردم و مرسی که انقدر به من انرژی مثبت دادی و از دو دلی در آوردی من رو.
همخونه ایتالیایی تا امروز ماه هست. مهربون، خوش صحبت، دوست داشتنی و با حوصله و در عین حال احترام میذاره به پرایوسی من. ایتالیایی هست و مثل خودمون خون گرم، دوست باز، اهل گردش و تفریح. از وقتی اومده حال و هوای منم عوض شده. مادلین هم خیلی شلوغ بود ولی در مدلی که خیلی به دلم نمینشست. اما این خوراک خودمه.. دوستش دارم.. اونم من و دوست داره و کلی شبها که صحبت میکنیم با هم تبادل اطلاعات و تجربه میکنیم.
تو کلاس شنا یه دختری میامد که با کلاه شناه میکرد. به نظرم عرب بود، البته بور. از همه زودتر راه افتاد از جلسه سوم به بعد بدون وسایل کمکی شنا میکرد و فرض و تند و بی نقص. دو جلسه پیش که آمد کلاه سرش نبود. زیباییش بیشتر نمایان شده بود. بعد از شنا رفتیم سونا. اومد و سر صحبت باز کرد و فهمیدیم همسایه ایم و گفت ماشین داره و خیلی خوشحال میشه که همراهش برم. تو راه از کارش و خانوادش گفت. خودش کرد عراق هست. کارشون هم بسیار جالبه یه جورهایی خانه امن دارند براز زنان و کودکان بی سرپناه. این حلسه هم بعد شنا با هم اومدیم خونه. گفت دوست داره با من بیشتر بگرده و من هم شماره ام رو بهش دادم. امروز زنگ زد که ببینیم هم رو و خوب سر کار بودم نمیتونستم.
هفته پرباری بود برام، دیدار با ادمهای جدید، دوستی های جدید، آدمهای متفاوت اما مشکلات یکسان و تو که با تمام کم کاریها برای خودت مثل همیشه میتونی یک مشاور خوب و مصمم باشی. این روزها به سه سال پیش همین روزها فکر میکنم که چطور معلول ذهنی بودم. چطور هر شب گریه میکردم و داد میزدم نمیتونم! من عرضه ندارم، من احمقم.. و چطور آموروزو پروبال شکسته من رو ترمیم کرد و هلم داد که پرواز کنم... سه سال پر فراز و نشیب، سه سالی که وسطهاش هروقت کم اوردم باز هل دادنهای اموروزو بود که ساخت من و . حالا دیگه وقتی کم میارم غرش رو میزنم چون باید کولی بازی در بیارم اما میدونم" این نیز بگذرد"
زندگی یک مهاجر هر روزش سختی و دلهره خاص خودش و داره فقط باید آدم قوی باشه و واقع بین.. رویاپرداز باشی هیچوقت راضی نخواهی بود.

۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

ریچ کیدز

اولین خبر درباره "ریچ کیدز آو تهران" که در آمد رفتم سراغشان. دوست داشتم ببینم چه به دنیا میخواهند نشان بدهند! در وهله اول دیدن عکس‌ها چیز غریب و عجیبی نبود، همه جای دنیا آدم‌ها دنبال شو آف هستند، حتی ما آدمهای معمولی. من  شخصا با صفحه مشکلی نداشتم، با ماشینهای آنچنانی، خانه های آنچنانی و ... هم مشکلی نداشتم. اصلا فرض ثروت یک شبه را میذاریم کنار و من میگم اینها بچه های پدر و مادرهایی هستند که کار می‌کنند و سرمایه روی سرمایه دارند. مثل خیلی جراحان، کارخانه دارها، صاحبان صنایع و ... . اصلا فرض بگیریم کشور از لحاظ اقتصادی سالم هست  و پولدارهای ایران با خلاقیت و سرمایه خودشان توانسته‌اند کاری راه بیندازند و ثروت اندوزی کنند. پس من مشکلی با این مسئله نداشتم. اصلا به نظرم این نقد ها که:" آی چرا اینها پولدارند و فلان کس فقیره" استدلال درستی پشتش نیست.
اما مشکل من با چیزهای دیگر بود، در واقع با یک چیز بود. تقلید کورکورانه بدون هیچ شناخت و آگاهی. پاریس هیلتون، یکی از پر ریخت و پاش ترین سلبریتی های جوان هست. از صبح تا شب هم بخورد و بخوابد ثروت هیلتون‌ها برای ریخت و پاش هایش جواب میدهد. اما همین پاریس هیلتون یک بار مدل شد، یک مدت خواننده بود، مدتی هنرپیشگی را انتخاب کرد و البته در هم آنها جزء ضعیف‌ترین‌ها بود ولی بالاخره سعی در این داشت که کاری هم بکند. اما بچه پولدارهای این صفحه- که البته بعدا معلوم شد هیچکدام بچه پولدار نیستند- خودشان کار نمیکنند و فقط با پول پدر و مادر پز میدهند.  البته این مختص این بچه ها نیست، سریالهای تلویزیونیِ زنانِ خانه دار که از ایالتهای مختلف امریکا هست هم همینطوره. یک عده که پول را دیگری در میاورد و آنها فقط خرج می‌کنند. این‌گونه برنامه ها اصولا به قصد وقت پرکردن و سرگرمی است، بسیاری نگاه میکنند، از اینکه میتوانند ساعتی با فردی پولدار در خانه های رویایی بچرخند لذت میبرند و بعد از تمام شدن برنامه فراموش می‌کنند چون اینها همه یک شو هست و این را هر آدم عاقلی میداند.

در ایران نود درصد تصورات ما از خارج بر اساس فیلمها و کلیپهایی هست که از ماهواره میبینیم. مثلا عده زیادی فکر می‌کنند تو امریکا همیشه اخر هفته ها ملت استخر پارتی Pool Party دارند، آبجو خوری به راهه و مهمانی های صد نفره دارند. تازه هر مردی چهار تا زن از سرو کولش بالا میرود .... اما واقعیت این نیست. حداقل در اروپا که اینطور نیست. دوستان من در آمریکا هم می‌گویند زندگی در آنجا با چیزی که ایرانی ها تصور دارند و شبیه سازی می‌کنند تفاوت اساسی دارد.
یکی از این تقلید های کورکورانه مسئله نوع لباس است. متاسفانه دخترهای ایران فرق بین فشن تی وی و لباسهایی که درآن نشان داده می‌شود را با لباس عادی نمیدانند. صنعت مد و فشن یک حرفه است. هیچوقت لباسهای عجیب غریب و ارایشهای عجیب غریب تر که در شوی فشن  به نمایش گذاشته میشود به این معنی نیست که این لباس مد است و می‌شود در مهمانی پوشید. بلکه یک کار و هنر یک فرد است که به نمایش گذاشته می‌شود . اما کاش لباس این بچه ها فقط عجیب غریب بود، خیلی از لباسها لباسهای پورن هستند که این عزیزان به عنوان اینکه نشان بدهند خیلی اوپن مایند و آزادند و کلی "خارجی" هستند آن لباسها را برتن می‌کنند. چراکه فکر می‌کنند زنان خارجی این لباسها را می‌پوشند.  خب وقتی هم رفرنسشان کلیپهای خواننده ها باشد حتما حق دارند دیگر!
دلم میخواست به تک تک بچه پولدارها و غیر پولدارها، به تک تک آن دسته از جوانهای ایرانی که تقلید بدون کمترین شناختی از غرب و زندگی غربی اصل واساس زندگی‌شان شده، بگویم: خودتان باشید. منبعتان را برای تقلید از کلیپ ویدیویی ببرید بالاتر، وقتی سفر اروپایی میروید به دنبال کشف سبک زندگیشان باشید نه خودنمایی.

وقتی این صفحه رو بالا پایین میکردم و به کوته اندیشی آدمهای آن طبقه تاسف می‌خوردم. یاد یک گزارش در ایران جوان افتادم. داستان دو پسری بود که در کارواش کار می‌کردند. ظاهرشان با بقیه کارگرها فرق داشت و دلیلش این بود که آنها نه تنها کارگر نبودند که بچه پولدار بودند. اما چطور سر از کارواش درآورده بودند؟ بله، پدرشان خیلی زحمتکش بود، از آن‍‌ها که در بچگی فقیر بود و کار می‌کرد. کم‌کم راه و چاه کسب و کار را یاد گرفت و سری تو سرها در آورد و کم‌کم سرمایه دار شد و کارآفرینی کرد. مثل همه پدرها و مادرهای سختی کشیده همه این کارها را می‌کرد که بچه هایش تلخی ها و سختی های کودکی هایش را نکشند. پسرها دوقلو بودند و بزرگ شده بودند و خب فقط با پول پدر از لحظه لحظه زندگی استفاده می‌بردند. یک بار برای عروسی یکی از بستگان این دو بردار یه سبد گل بزرگ سفارش میدهند که روی هرشاخه گل یک سکه طلا بود. اگر اشتباه نکنم سرجمع پنجاه سکه طلا. وقتی آن سبد وارد محلس شده و  چشمها را متحیر می‌کند، دو بردار هم با فخر فروشی اعلام می‌کنند که این ابتکار آنهاست. روز بعد پدر میاید و سوییچ ماشینها، دفترچه حسابها و کلا همه چیز را از آنها میگیرد و می‌گوید از امروز خودشان باید بروند دنبال کار و دیگر از پول خبری نیست.
به نظر من اون پدر یک سرمایه دار واقعی بود که نگذاشت بچه هایش بیشتر از این در منجلاب پزهای تو خالی باشند و وادارشان کرد که از بازوی خودشان پول در بیاورند و آنوقت هرکاری خواستند باهاش بکنند و البته قدر زندگی در رفاه را بدانند.

  پولدار بودن چیز بدی نیست، عقاید آرمانی هم جایی در دنیای واقعی ندارند. به هیچ عنوان دنیا برابر نمیشود چون اصلا معنا هم ندارد. کسی که باهوش تراست اگر درامد برابر با یک کم هوش‌تر را داشته باشه هم نوعی بی عدالتی است. همه  این خلاقیت  که مبدع و کارآفرین باشند را ندارند، پس حق آن آدم خلاق است که زندگی بهتری هم داشته باشد.یعنی به بهانه عدالت بیاییم از این آدم خلاق بگیریم و بریزیم به پای کسی که حساب دو دو تا چهار تا را هم بلد نیست که خودش عین بی عدالتی است. پس دنیا همیشه بی عدالت است. بهتره حداقل در این بی عدالتی سعی کنیم استفاده های بهتری ببریم. خیلی از کسانی که علیه این صفحه با مضمون بی عدالتی نوشتند و بد و بیراه نثارشون کردند ته دلشون دوست داشتند جای اون افراد باشند. البته تو ایران فاصله طبقاتی ناشی از سیاستهای نادرست اقتصادی و فرهنگ سو استفاده کردن هست. برای همین این عقده نسبت به اقشار پردرآمد طبیعی است. به علاوه اینکه  بسیاری از ثروتهای افسانه ای در ایران بدلیل رانت خواری ها و دزدیها و فساد دولتی است و این را همه میدانی. تقریبا اکثریت نظرشان این بود که این صفحه مال بچه های همانهایی است که با فساد مالی یک شبه به پول رسیدند. اما مثلا خانوده ایکس که سرمایه گذاشته و کارخونه ای راه انداخته و خب درآمد بالایی دارد هم مورد لطف و عنایت عده ای قرار می‌گیرند. جالب اینجاست همین عده منتقد سیستم سرمایه‌داری اگر خودشون به قدرت برسند بدتر هستند.
بچه پولدارهای تهران قصدشون فخر فروشی نبود، به قول خودشان که نوشته بودند "میخوایم دور هم شاد باشیم". قصدشان این نبود که نشان بدهند فقیر داریم یا نشان بدهند برایشان فقر دیگران مهم نیست. فقط میخواستند عقده هایشان را خالی کنند ، عقده هایی که باعث سرباز شدن عقده های آدمهای دیگر شد.
پی نوشت: بعدا معلوم شد یکی از دخترها که بیشترین عکس را در صفجه دارد مدل هست و خب خیلی از اون لباسها و عکسها اصلا مربوط به کارش بود. عکس با ماشین هم فردی گرفته که عاشق ماشین هست و میرفت وبا آن ماشین‌ها عکس میگرفت و خودش صاحب ماشین نیست. 

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

جور دیگر باید دید

امروز بی وقفه، بدون حتی لحظه‌ای استراحت، کار کردم. ساعت ده دقیقه به هشتِ شب هم کلاس شنا داشتم. استخری که اموزش بزرگسالان دارد در قسمت جنوبی شهر که معروف به محله #عرب‌نشینها و #مهاجرها ست واقع شده. از روزی که وارد این شهر شدم از ایرانی‌ها شنیده بودم "اَه اَه این عرب‌ها تو استخر فقط دارن نگاهت می‌کنند" یا " خیلی استخر کثیفیه بس که این مهاجرها همش اونجان". البته فضای محله یک جورهایی متفاوت است و من به شخصه خیلی خوشم نمیاد، چون هم خیلی از آخر هفته ها ماشین اتش میزنند و هم عده ای رفتارهای پرخاشگر دارند اما خب به آن شدت و حدتی که می‌شنیدم نبود. به هر حال تقریبا برای استخررفتن در آن محله نگران بودم. جلسه اول از قضا در قسمت شنا همه سوئدی بودند، در قسمت آموزش همه مهاجر و اکثرا عرب یا کرد. بیشتر زن و دو تا مرد یکی هم سن و سال خودم و دیگری میانسال. تا امروز این بنده خداها حتی به ما زنان سلام هم نگفتند چه برسد که حس کنی دارند بد نگاه می‌کنند. البته من طبق تجربه هایی که دارم شخصا بهشان نگاه نمی‌کنم که رو هم ندم ولی امروز، همینطور وسط دست و پا زدن و زیر آب رفتن و بالا آمدن، مدام به این فکر می‌کردم که چرا پیش‌داوری داریم و چرا شاخ و برگ می‌دهیم؟ مثلا وقتی از اتوبوس پیاده شدم هوا تاریک بود و مسیر را باید تنها میرفتم. فروشگاهها تعطیل بود و تقریبا هر چند قدم دو سه تا مرد عرب وایساده بودند و داشتند با هم حرف می‌زدند. کلا در آن منطقه شما به ندرت زبانی غیر عربی می‌شنوید. بی هوا واسه خودم می‌رفتم و میدیدم فرقی بین این منطقه و منطقه خونه من حداقل در این چند باری که این وقت شب آمدم وجود ندارد. فقط صدا زیادتر و عربی صحبت می‌شود. وارد استخر شدم، آن آقای میانسال تنها بود چون حتی مربی مردمان هم نیامده بود. یعنی کلا یه مرد بود و شش تا زن. خودش رفته بود یک گوشه برای خودش دست و پا میزد. و سه بار هم بنده خوردم بهش و با یه عذر خواهی راهمو گرفتم. بعد هی فکر کردم این بنده خدا حتی نگاه هم نمیندازه به ما. چرا از این آدمها کسی نمیگه؟ وقتی هم تو رختکن بودم به این فکر کردم که تو این چند هفته من هیچ کثیفی ندیدم با اینکه ساعت آخر هم میریم. فقط یک بار توالت کلی خیس شده بود. دلیل آن هم این بود که قبل ما بچه ها اموزش دارند و توالت میرند و هرچی آب هست با خودشان می‌برند و میاورند.

به هر حال در عین اینکه اون منطقه با منطقه سوئدی نشین فرق دارد و خودم هم میدونم خیلی از رفتارهای مهاجرها بالخصوص عربها و کردهای این کشور غیر قابل تحمل است و هزار و یک چیز دیگر ، اما در این یک مورد میتونم بگم ما ایرانی ها اگزجره هم می‌کنیم!خداییش من بین این استخر و استخر مرکزی شهر که پر سوئدیست فرقی ندیدم. 

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

یونیک نویسی

قبلا ها که شبکه های اجتماعی نبود آدم حس مهم بودن میکرد. اخبار رو میخوندی نظرت رو مینوشتی تو وبلاگ و چند تا وبلاگ دیگه هم بودن که نظر مینوشتن و بس. اما الان تا یه اتفاق میفته انقدر همه مینویسند که تو ترجیح میدی هیچی نگی! و فکر کنید من! من میمیرم اگه نظر ندمL از فیس بوک و استاتوسهای همه بگذریم، ماشالله روز به روز داره به مجلات اینترنتی، روزنامه های اینترنتی، شبکه های خبری اضافه میشه همه هم یه بخش دارن مثل نامه وارده دیگه هرکسی میتونه توش بنویسه. و وقتی همه اینها رو نگاه میکنی میبینی ابالفضضضضضضضضضضضضضضضضضضضل! چقدر روزنامه نگار و نویسنده و تحلیلگر داریم. دیگه من واسه چی بنویسم؟! برای همین به این نتیجه رسیدم همین بهتر که از زندگی شخصی و تجربیات بنویسه آدم! آخه این یونیکه! مال خود خود آدم هست.
راستش چی شد به این نتیجه رسیدم؟ دیروز تو رادیو درباره بچه پولدارها و اینستاگرامشون حرف زده بودم و قصدم نوشتن منسجم همون صحبتها در وبلاگ بود که دیدم در چشم بهم زدنی کرور کرور مقاله و نوشته و ... تو فیس بوک دست به دست شده دیگه بی خیال شدم. اما فکر کنید مثلا اخرین مطلب من! خداییش یونیک نیست؟!
از این بگذریم امروز داشتم مطلبی از سایت بیدار زنی میخوندم که دچار شاخ در روی سر شدم! البته متن خیلی خلاصه بود و شاید خوب مفهوم رو نرسونده بود یا شاید در تعاریف جامعه شناسی آزار جنسی چیزهای دیگه است که با تعریف من جور در نمیاد. به هرحال از کل چیزهایی که نوشته شده بود به عنوان آزارهای جنسی! یک موردش اصلا مخم رو وادار به سوت کشیدن کرد و اون هم این بود: تحسین زیبایی!
یک قسمت متن که گزارشی بر اساس پایان نامه جامعه شناسی خانم کبری شکری است ،این بود: " اکثر زنان، آزارهای جنسی کلامی مانند متلک گفتن و تحسین زیبایی، توهین و ناسزاگویی و مزاحمت تلفنی را تجربه کرده‌اند و یا از وقوع آن در زندگی اطرافیان خود اطلاع دارند. در رابطه با آزار جنسی رفتاری در سطوح پایین مانند هیزی و چشم‌چرانی، تعقیب کردن، لمس کردن، تنه زدن به‌عمد، توقف کردن با ماشین جلوی فرد، بیشتر زنان مورد مصاحبه این نوع آزارها را تجربه کرده بودند ولی اکثر پاسخگویان این تحقیق، سطوح بالاتر مانند عورت‌نمایی، پیشنهاد جنسی و تهدید به تجاوز را خیلی کمتر تجربه کرده و یا از وقوع آن در اطرافیان خود اطلاع داشتند. "

هرچی به مخیله ام فشار آوردم اولا تحسین زیبایی رو فکر نمیکنم اگر بدون منظور برقراری سکس بی رضایت باشه بشه آزار دونست. والله من که کیف میکنم آقایونی هستند که نظری هم بهت ندارند یا دارند حداقل به زبان نمیارن – بابا مگه نظر داشتن بده؟ من زن به خیلی از مردها نظر دارم ولی خب دستم کوتاه است یعنی من متجاوزم؟! – و کلا آقایونی هستند که  زیبایی رو میبینند و تحسین میکنند. این آقایون جزو مردهای محبوب من هستند با هر نسبتی. مثلا دوستی دارم اینجا متاهل هم هست خانومش هم با من دوسته خیلی هم زوج خوشبخت و عاشقی هستند هرگز هم احساس نکردم این دوست وقتی میبینه مثلا میگه به به جه خوشگل شدی خانومش هم کنارش تایید میکنه من احساس کنم داره به من تجاوز میکنه!!!! یا منظور داره! یا مریضی دارم که همیشه به من میگه خیلی خوبه تو زن پری هستی بعضی زنها لاغر هستند ولی شماها که خارجی هستید هیکل خوبی دارید. و این مرد بیچاره که الزایمر هم داره قطعا به بنده با این جملات تجاوز نمیکنه! یا مثلا دیشب در جمعی بودیم یکی از دوستان بعد مدتها من و دید و اومد جلو و گفت موهات خیلی بهت میاد زیبا بودی زیباتر شدی! یا بازم همین چند روز پیش یکی از شنونده های اینستا که از قضا متاهل هست کامنت گذاشت که در عکس جدیدم زیباتر شدم.
تمام این جمله ها همیشه یه لبخند رضایت ، حس خوشایند برای من به همراه داشت. فکر میکنم در حد سواد وسن و شعورم تفاوت مزاحمت رو با تعریف بفهمم. در بسیای موارد همیشه میگیم اگر رضایت طرفین باشه مسئله ای نیست خب وقتی من و بسیاری زنان از شنیدن تحسین زیبایی لذت میبریم چرا به زور میخوان به خورد ما ببرن که این آزار هست؟! این خیلی فرق میکنه با تعریف زیبایی به منظور پیشنهاد که تو رضایت نداری! خیلی فرق داره با تعاریف کلیشه ای و ..و ولی هر تحسین زیبایی آزار نیست که برعکس خیلی موقعها دلنشین هست. اما در مقایسه باید بگم بله آقایی هم بوده که برای همین موی کوتاه بنده اومده سر صحبت باز کرده و بعد از تعریف کردن از زیبایی روند ادامه صحبتش حسی منفی داد تا جایی که بهش گفتم فکر کنم شما متاهلید! و خودش فهمید باید حواسش باشه چی میگه! بعد از اون من از ایشون رفتار ناپسند و حرف نادرستی نشنیدم برای همین دیگه هم نسبت بهش بدبین نشدم یا تهمت نزدم چون با تذکر اولیه تکرار نکرد. یا موردی هست که طرف میاد میگه شما خیلی زیبا هستی، شما هم تشکر میکنی یهو میبینی دستش رو انداخته رو گردنت و میگه زن زیبایی مثل شما حیفه تنها بمونه! اونوقت میشه مزاحمت چون بی اجازه تو دست انداخته دور گردنش و داره حرفی میزنه که نباید بزنه. اصلا چرا راه دور برم هفته پیش در یک بار یهو یه مرد ایرانی اومد طرف ما و شروع کرد با ما حرف زدن که وای چقدر دختر ایرانی زیبا- اصلا لحن گفتن "زیبا" تداعی کننده این بود که طرف داره همون جا مارو لخت فرض میکنه! با این حال همیشه باید جانب انصاف رو نگه داشت. کمی باهاش صحبت کردیم که ببینیم واقعا چون سالهاست سوئد هست و فارسی خوب بلد نیست این حس منفی به ما دست داده یا منظور منفی داره. به هر حال از بین چهار نفر دو نفرمون از رفتارهاش خوشمون نیامد دو نفر دیگه هم خوششون نیامد اما تحمل کردند. این فرد عادت داشت موقع حرف زدن کنار هرکدوم از ما قرار میگرفت دستش رو میزد به شونه یا کمر. وقتی به من نزدیک شد چنان با دستم پس زدم که خودش فهمید این یکی اهل این شوخی ها نیست. بعد هم راهم و گرفتم رفتم و حتی خداحافظی اش رو جواب ندادم. ده دقیقه بعد با یه آقای ایرانی دیگه و همراه انگلیسی اش  هم صحبت شدیم. که بعد از کلی صحبت و گفت و گو و خنده هم ما دست بر شونه اون میگذاشتیم هم ایشون و هیچکدوم هم فکر نکردیم تجاوزی در کار هست چون تفاوت بسیاری بود در نوع رفتار و کلام و منش اون فرد. و تا آخر هم دوستانه به هم صحبتی گذشت و هیچکدوم از دخترها احساس نکردیم ایشون قصد مزاحمت داشته- اولا که ما رفتیم و سر صحبت رو باز کردیم اگر بخوایم با این تعاریف بریم که ما مزاحم بودیم-
راستش حتی متلک گفتن، آزار جنسی نیست. آزار کلامی است. آزار روحی میتونه باشه ولی جنسی نه! با ماشین جلوت پیچیدن آزار هست ولی جنسی نیست، مزاحمت تلفنی هم باز جزو آزار یا خشونتهای کلامی و یا کلا مزاحمت- نه حتی تجاوز- به نظر شخص بنده ، قرار میگیره. مزاحمت میتونه شامل بالا بودن صدای موزیک خونه همسایه در ساعت نامناسب شب هم باشه اما تجاوز نیست.  آزار جنسی یعنی دست زدن، انگولک کردن، به زور تحمیل به 6 کردن. اینها میشه آزار جنسی. اما این چیزی که از متن دیدم به نظرم یه سری کلمات کم داره یا تفسیم بندیش خیلی کلی هست. به هر حال برای من خیلی جای سوال بود .شاید شما بهتر بفهمید و من رو روشن کنید.

کل مقاله رو از اینجا بخونید. 

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

زنان و عطش حنسی

پیش نوشت: این پست از اون پستهاست که هنوز نمیدونم باید نوشته می شد یا نه؟ از همون پستها که اولش میمونی چقدر باید نوشت؟ اصلا باید نوشت؟ چه تاثیری داره؟ خواننده چی میگه؟ اصلا مهمه چی میگه؟ چه برداشتی میشه؟ اصلا مهمه؟ و بعد میبینی سه سال بعدش میشه مسئله ای که همه به راحتی ازش حرف میزنند و باز تو اون گوشه کنارهایی!
به هر حال دو ماهی هست که برای نوشتن چنین پستی با خودم در کلنجارم و امروز تصمیم گرفتم بنویسم هرچه بادا باد!
حدود یکسال پیش این پست جسورانه مترجم دردها ذهنم رو درگیر کرده بود. بعد از اون به لحظات و روزهایی که فشار نیاز جنسی بر منِ زن وارد میشد عمیق تر و دقیق تر نگاه میکردم که واکنش رو ببینم. واکنش فردی خودم رو. اون موقع ها من در رابطه دور بودم و شاید مستمر در رابطه نبودم ولی آنقدرها هم نیاز به سرکوب نداشتم. بعد از اون هم دو سه رابطه کوتاه مدت داشتم که مانع از روی هم انباشته شدن نیاز جنسی می شد. اما چندین ماه اخیر کاملا بدون حتی کوچکترین اتفاقی، حتی یک دست گرفتن یا بوسیدن، سپری شد و من تونستم واکنش خودم رو نسبت به نیاز ببینم و مقایسه کنم با روزهای قدیم.
همیشه میشنیدم که میگفتن تا وقتی رابطه جنسی نداری سرکوبش راحت تر است چون تا وقتی طعمش رو نچشیدی نمیدونی چی هست؟ این رو تقریبا میتونم تایید کنم. اون زمان که رابطه نبود و تچربه اش نبود نیاز های جنسی نوعش متفاوت بود. نه که نبود، نه که حس نبود، نه که عصبی بودن وابسته به نداشتن حداقل ترین و مهمترین نیاز انسانی نبود. اما وقتی نداشتی چون نمیدونستی چی هست راحت تر کنترل میشد. راحت تر زیر سبیلی رد میشد. بعد از اولین تماس جنسی شهوت و عطش به طرز اعجاب انگیزی فوران میکند. حالا هرچی در سن بالاتر این اتفاق بیفته بد تر هم هست. دفعات اول نیاز به روان درمانی هم داری بخصوص اگر زن باشی. باید تمام ترسها، تمام افکار احمقانه، تمام گرفتگی های عصلانی ناخواسته رو برطرف کنی. باید بدنت رو آماده کنی باید هی رو مغزت کار کنی، باید بری جلو و نترسی. بعد از این که آدم شدی، طبیعی شدی اونوقت تازه میفهمی هی دلت بیشتر میخواد. اما باز بخاطر همون فرهنگ تربیت شده راه کنترل و سرکوب رو خوب بلدی. ولی به مرور از دستت در میره. زمان هرچی میگذره تو وحشی تر میشی و شهوت غلبه بر عشق میکنه. وقتی زن هستی و سی رو رد کردی اگر به طور مداوم هم سکس نداشته باشی اما از یه مدت زمانی میگذره دیگه کنترلش سخت میشه. این رو روزی فهمیدم که سرکار بودم و یهو دیدم دارم دندونهام رو فشار میدم بی دلیل. البته بی دلیل نبود میل جنسی آنچنان بالا زده بود که واقعا دلم میخواست همون لحظه یا کسی باشد که رفع نیاز کنم یا به خودم پناه ببرم اما سر کار بودم و ممکن نبود پس فشار به دندانهایم میامد. اولین چیزی که اون روز بعداز سپری شدن نسبی اون لحظه بحرانی به یادم آمد همان پست مترجم دردها بود. امروز که داشتم این مطلب رو از صفحه مرد روز میخوندم خنده ام گرفت بیشتر به نظر میامد افراد مورد پرسش قرار گرفته زنهای سنتی تری بودند. یا سن بالا تر. یا شاید در حین پاسخگویی حقیقت رو نگفتند. شاید هم من مثل مردها هستم که وقتی عطش جنسی ام اوج میکند خیلی سریع بدون زمینه چینی تلاش بر در برطرف کردنش میکنم. البته این رفتار مشابه رو از خیلی دخترها در طی سالیان شنیده بودم ویاد داستانهای خوابگاه هم افتادم داستانهایی که هم اتاقی ها از خودارضایی های دائمی هم اتاقی دیگر میگفتند ( که خلاف ادعای گزارش مذبور  هست). داشتم فکر میکردم حتی خیلی از گزارشات واقعی نیست. انگار زنها شرم دارند از گفتن واقعیت یا شاید هم هنوز باور ندارن که اونها هم نیاز دارند. فکر کردم چه تعداد زنانی هستند که از فشاری که بهشون وارد میشه دوست دارن مشت بکوبن به دیوار! یا پناه میبرن به توالت، یا حتی حاضرند که صرفا جهت رفع نیاز تن به آغوش غریبه ای بدن حتی برای یک شب؟ یک ساعت! فقط برای خالی شدن! یکی رو میشناسم که دوسالی هست هیچ رابطه جنسی نداشته اونم بعد از سالها زندگی مشترک. هفته پیش حرف میزدیم با بغض گفت خیلی بده من هرجنسیت مذکری میبینم شهوتی میشم. خنده ام گرفت اما داشت جدی میگفت. میگفت هر روز به بهانه ای میره و با خدمتکار ادارشون سلام میکنه! یا وقتی داشته از مک دونالد ساندویچ میخریده بی اخیتار چشمش رفته رو مردها و قسمت پایینی بدن. گاهی حتی براش دیگه مهم نیست مرد کی هست و چی هست همین که مرده این بهش نگاه میکنه. خیلی حال بدی داشت و میگفت کاش جرات داشتم و میتونستم برم سراغ یک شب ها. بله زنها هم اینطور هستند. مخصوصا وقتی تجربه اش رو داشته باشند.
اعتراف میکنم یه روزهایی هست که لعنت میفرستم به تربیتی که شدم و شهری که زندگی میکنم چون نمیتونم برم و صرف رفع نیاز جنسی یکی رو پیدا کنم و باهاش بخوابم. اعتراف میکنم بعضی موقع ها که نیاز دارم  به گریه هم میفتم! اعتراف میکنم این فقط مردها نیستند که خود ارضایی میکنند که زنها خیلی بیشتر میتونند خود ارضایی کنند. و اصلا برای همینه که بسیاری زنها در رابطه جنسی راضی نیستند چون اونجوری که با خوداراضایی به ارگاسم میرسند- به دلیل شناختی که از بدن دارند- با مرد و اینترکورس نمیرسند. در حالیکه خودارضایی مردها شاید اونقدر لذت بخش نباشه برای خودشون در مقایسه با اینترکورس.
زنها رو بهتر بشناسیم. زنها هم نیازهایشان مثل مردهاست گاهی حتی بیشتر. زنها هم شهوتی میشوند، نیاز دارند، از شدت نیاز سر درد میگیرند، خود ارضایی میکند و نیاز دارند به تخلیه.. زنها حداقل این روزها کمتر نیاز به برنامه چینی دارند برای خود ارضایی یا حتی برای سکس.. قطعا سکس خوب و طولانی با عشق بازی پیش و پس عالیست و زنها دوستش دارند اما وقتی نیاز داری یادت میره به قول دوستم مثل یه گربه وحشی هستی که فقط میخوای چنگ بزنی.

پی نوشت: اگر اینجا به ملکوت اعلا پیوست به اینجا مراجعه نمایید. 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

تفاوت مردهای دو نسل

دیشب بعد از شش ماه دوباره مجبور شدم اعتراف کنم که همنوز حس دارم، خارج از رفاقت! راحت نبود این اعتراف چون دوستی خراب میشه! چیزی که ازش بیزارم! چیزی که همیشه مواظب بودم و این بار که باید بیش از هرباری مواظب میبودن خراب کردم! دست من نبود! به هرحال از وقتی به خودش گفتم و با خودش درد دل کردم حال بهتری دارم! کلا خوب شدم!!! حتی فکر میکنم اصلا به سرعت گذشت و عادی شد!!! صبح گزارش رو موثق به آموروزو دادم! اونم موافق بود که خوب شد گفتم. البته احتمالا ته دلش هم غنجی رفت ! و انگار همه چی دست به دست هم بده بعد ماهها مستر کامپلیکیت هم رو خط آمد و هم یه عکسی در ف. ب گذاشت که من نمیتونم نگاه نکنم و نگم تبارک الله احسن الخالقین! جورج کلونی تازه داماد پیش مستر در این عکس هیچه:))) لامصب روز به روز خوش تیپتر انگار نه انگار ۵۵ سالشه! شلوا قرمز پوشیده بود با یه کت چرم فوق العاده و اون موهای لخت جوگندمی و لبخند موذیانه کج! همه چیز لازم و مهیا برای دل بردن!!! داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد که این هشت ماه اخیر از زندگیم حذف میشد و من به سبک زندگی که این دو مرد میانسال یادم داده بودن ادامه میدادم؟ کامپلیکیت که یادم داد از لحظه لحظه زندگی لذت ببرم و به هیچ چیز متعهد نباشم و فقط به خوشی خودم فکر کنم! اموروزو هم یاد داد که زمینی باشم نه اسمانی و در حسرت عشق دور از دسترس! اما هشت ماه همه این درسها یادم رفت!!! فکر میکنم دوباره بهتره با میانسالها نشست و برخاست کنم چون نسل ما نسل داغونیه!