۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

شادی ملت بی پرچم و سرود

استادیوم.... فکر کنم به تاریخچه اش بحواهیم  نگاه بیندازیم برسیم به این که جایی بود برای تفریح و سرگرم شدن مردم. وقتی تو کُلُسِئوم ( به گمانم اولین استادیوم تاریخ محسوب بشه) ایستاده بودم صدای تماشاچی ها را میشنیدم. هرچند سرگرم شدنشان برای دیدن توحش بود اما زن و مرد، کودک و بزرگ جمع میشدند! 
قرنها گذشت، اندیشه های زیادی شکل گرفتند و پرورش داده شدند که استادیوم از محل اعدام تماشا کردن تبدیل شود به محلی صرفا برای سرگرمی. زن و مرد، پیرو جوان ، دارا و ندار، برای ساعتی شاد بودن و هیجان به استادیوم ها میرفتند تا "سرگرم" شوند. اما انگار این سرگرمی در قرن بیست و بیست و یک ، برای نیمی از ایرانیان مفهوم دیگر داشت. مفهومی مساوی با محرومیت! 
دیروز برای اولین بار در کشوری دیگر، راهی استادیوم شدم، از هیجان همراه با بغضش بگذریم در مسیر متوجه شدم مردان بسیاری هم با اینکه ممنوعیتی شاملشان نبود اما تجربه حضور در استادیوم نداشتند. شاید یک دلیل عمده اش فضای پر از فحاشی داخل استادیوم های ایران بود! یا شاید استادیوم را برای قشر خاصی میدانستند. علتش را دقیقا نمیدانم. اما برای تمام زنان ، هیجان یک دلیل داشت تجربه چیزی که همیشه "ممنوع" بود. حتما بارها شنیدید و تجربه کردید وقتی چیزی را از شما بگیرند عطش داشتنش را دارید، دوست دارید تجربه کنید و ببینید چه بود؟ و چرا نباید داشت؟ همه زنها میرفتند که ببینند این استادیوم چیه؟ 
بخاطر تمام حسهای بغض آلودم برای یادآوری محرومیتهایم به عنوان یک زن قصد داشتم جلیقه ای بر تن کنم، که بشوم یک نماینده برای هزاران هزار زن ممنوع از حضور! کار بیشتری از من بر نمیامد، روی جلیقه به انگلیسی نوشته شده بود: اجازه بدهید زنان ایرانی وارد استادیوم هایشان شوند. 
برای گرفتن جلیقه مجبور شده بودم یک دور دور استادیوم بزنم تا برسم به محل اجتماع فعالین. جلوی پله های ورودی. همه جور پرچم میشد دید. نادیا ذابحی ( هم وطن، دوست و همکار فمینیستی) را از پرچم رنگین کمانیش ( نماد دگرباشان جنسی) پیدا کردم. چند جلیقه ازش گرفتم. در مسیر رسیدن به جایگاه، مردان و زنان زیادی را دیدم که این جلیقه ها را بر تن داشتند. بیشتر چشمم به مردها میفتاد و خوشحال از حمایتشان! آن لحظه حس میکردم دارم در یک خیابان شلوغ تهران قدم میزنم! شوخی نیست دیدن آن همه ایرانی در جایی دیگر اما با همان حس و حال! به یکی از پسرها با اشاره به طرحی که روی صورتش بود گفتیم " خیلی خوشگله" و فکر نمیکنم هیچ زمانی از شنیدن "چاکرم" ، با لحن خاص پسرهای تخس ایرانی، انقدر لذت برده باشم، حس میکردی ایران هستی، یک ایران آزاد! 

در مسیر یک نفر پرچمهای کاغذی کوچک میداد. پرچم را گرفتیم. پرچم رسمی ایران بود. با آرم الله! پرچم را دستم گرفتم. اینجا باید کمی حواست باشد. اپوزیسیون خشنی دارد که خیلی راحت برای یک پرچم فحاشی میکنند ولی انگار دیروز قرار نبود کسی فحش بدهد! یا حداقل من نشنیدم. پسری از کنارمان رد شد و پرچم را نشان داد که وسطش سوراخ است. یکی دیگر یک دستش پرچم شیروخورشید نشان داشت و دست دیگر پرچم الله نشان! ما به تناقضهایمان خنده تلخ زدیم. تناقضی که شاید در کمتر ملتی دیده شود. انقدر فاصله فاحش بین نمادهای رسمی و ملی! من شیرو خورشید را نمیخواستم. چون بلافاصله نسبتت میدهند به سلطنت طلبها! الله نشان هم نمیخواستنم چون فورا نسبتت میدهند به دولتی ها! فکر کنم بیشتر آدمها مثل من بودند. کاش می شد پرچم ما فارغ از دولتها بود و یک نماد ملی!
وارد که شدم یک حس عجیبی بود! رنگ چمن ،نورافکن ها و همهمهه، آدم را از لحظه اول به وجد میاورد. در ردیفهای پایینی پشت نقطه کرنر نشسته بودم. دقایق اول یک حس شوک داشتم. نمیدانم چرا دیدن چمن انقدر بهم شوک وارد کرده بود. تمام تصاویری که سالها پیش، زمانی که فوتبال را دنبال میکردم، از پشت شیشه تلویزیون میدیدم حالا جلو چشمم بود. تمرین بازیکن ها پیش از بازی، گرم شدن تماشاچی ها برای تشویق، رفت و آمد مردم با نوشابه و ابجو و پاپ کورن ، لباسها و صورتهای رنگی و خنده ای روی لبها! کری خواندن تماشاچیها، هماهنگی های شعاری... تا قبل از شروع بازی مات و مبهوت و کمی شوک زده به اطراف نگاه میکردم و نمیدانستم باید چه کار کنم. تنها نشسته بودم و دو طرفم دو خانواده ایرانی - سوئدی بودند و احتمالا هیچ چیز از فوتبال نمیدانستند. فقط برای یک چیز آمده بودن " حمایت از ایران و ایرانی". 
بازی با معرفی بازیکنهای دو تیم شروع شد،  برای تمام تیم ملی دست و سوت کشیدیم. اما وقتی به اسم زلاتان رسید هم انگار در تیم ماست تمام استادیوم دست زدن یا به قول سوئدی ها "هی ا "کردند. سکوها پرشده بود.گفته شده بود ٣۵٠٠٠ بلیط فروخته شده و بی اغراق دو سوم استادیوم ایرانی بودند. من فقط در سه سکو رنگ زرد و آبی- نماد سوئد- میدیدم ، بقیه سفید بود! همه جور پرچم دست تماشاچی ها بود از پرچمهای رسمی تا پرچمی عظیم با طرح شیرو خورشید که هنگام پخش سرود تمام جایگاه سمت چپ را پوشانده بود و دوربین هم بر آن تمرکز کرد!
سرود ملی !!ایران پخش شد و تک و توک همراهی کردند! من دو دل بودم برای خواندن یا نخواندن ! خواستم بخوانم اما هیچ جور نمیشد که دست بر قلبم بگذارم و  با تمام وجود بخوانم " پاینده مانی و جاودان، جمهوری اسلامی ایران". اگر من اینجام، دور از خانواده ام، به خواست خودم، برای تمام شرایط سختی بود که جمهوری اسلامی ایران برای من شهروند، زن و جوان فراهم کرده بود! پاینده ماندنش یعنی صدها صدها فرار شهروند جوان ایرانی دیگر. نمیچرخید این سرود در دل و زبان! و عدم همراهی حاضرین در استادیوم و حتی عدم سکوت بسیاری نشان از حس مشترک بود و پدیدار شدن دوباره تناقض! تناقض بین "ایران"و "جمهوری اسلامی ایران"! 
بعد از سرود دولتی ایران! سرود ملی سوئد پخش شد و اینجا استادیوم یکپارچه خواند! هرچند برای من و همراهم قابل قبول نبود و سکوت را ترجیح میدادیم ولی از سویی سوئد کشور بسیاری از ایرانی هاست. آنها شهروند سوئد هستند و در واقع داشتند سرود ملی کشورشان را میخواندند. سرودی که ملیست نه دولتی. 
ای کاش سرودهای ملی ما هم درباره ایران بود، چیزی مثل ای ایران! مطمئنم اگر ای ایران پخش می شد استادیوم  پر میشد از صدای ما که با عشق، غرور و افتخار و کمی بغض بلند میخواندیم " پاینده باد خاک ایران ما" 
بازی شروع شد و تمام استادیوم یکصدا تشویق کردند. وقتی دقیقه یازده گل خوردیم آن هم از زلاتان که اینجا بهش" زلاتان کبیر" میگویند، باز هم تشویق بود! مسابقه بین دو تیم نبود برای ما، خیلی ها هر دو طرف بودن. بازی خانگی بود، بازی ایران در خانه دوم بسیاری ایرانی ها! نه با تیمی از کشوری دیگر- مثل بازیهای جام آسیا که در استرالیا بود- بلکه با تیم ملی وطن بسیاری از ایرانی ها! خیلی حس خاصی بود! اما بعد از گل ایران  دیگر فقط ایران تشویق می شد. همراهی سوئدیها با جمعیت جالب بود. مخصوصا در موج مکزیکی! موج مکزیکی فقط در یک بخش از استادیوم نبود دقیقا تمام استادیوم حتی بخش سوئدیها با ما میامدند. آن لحظه یکی از زیباترین لحظات حضور در استادیوم بود. چیزی که شاید در تلویزیون زیباییش دیده شود ولی آن حس منتظر بودن که کی موج داره میرسه که بلند بشی و دستاتو ببری بالا خیلی لحظه هیجان انگیزی است! تمام بازی تشویق کردیم، نشسته، سرپا!  جیغ کشیدم، وای گفتم، لعنتی گفتم،  دروغ چرا؟ فحش هم دادم! نتراشیده نخراشیده از نوع سوئدی! هر وقت توپ ما بی ثمر می شد میگفتم " فاااان" راستش هنوز هم نمیدانم دقیقا یعنی چی ولی یک جورهایی در مایه های "لعنتی" غلیظ است اما لغوی شاید معنی "درک" بدهد یا "جهنم" !
بازی تمام شد آرام رفتیم بیرون، پسرهای زیادی پکر بودند. شاید بازی خوبی ندیده بودند. برای من اما فرق نمیکرد. من هنوز در هیجان حضور بودم. هیجان یک تجربه جدید! هیجان بودن کنار آن همه ایرانی بدون قید و شرط. هرچند از اواسط بازی به دلیل سرو صدای فراوان و فعالیتهای بی وقفه سر درد شدم اما می ارزید به تجربه حسی که هنوز نفهمیدم برای چه "ممنوع" بود!
هرچند سیاست تلویزیون سوئد این بود که تماشاچیانی که برای دولت ایران مورد دارند را نشان ندهد و به همین دلیل فقط از یکی دو سکو بیشتر فیلم نگرفتند و اصلا سمت تماشاچی ها نرفتند اما قبل و بعد از مسابقه با اینکه برد از آن سوئد بود اخبار را " تماشاچیان ایرانی" پر کرده بود! همه از آن همه شور و شوق و عشق ایرانی ها نسبت به تیم فوتبالشان - یا شاید وطن نداشته شان- و سبک تشویق ها به وجد آمده بودند. آن هم سوئدی ها که نهایت خوشحالیشان دو عدد دست زدن است! 
انقدر نوشتند و گفتند که نمیدانستم کدام را ترجمه کنم. ولی از نوشته سیمون بانک ( ورزشی نویس روزنامه آفتون بلادت) خوشم آمد. از عشق ایرانی ها نوشت. از اینکه تناقضها را فهمیده بود خوشم آمد چون نوشت وقتی میگوییم " ایران" باید بدانیم از کدام ایران حرف میزنیم! (اشاره به تفاوت مردم و دولت) .نوشت به سوئد افتخار میکند که مردم بسیاری از کشور دیگر آنجا بزرگترین جشن آزادی را گرفتند. 
من هم به سوئد و تمام کشورهایی که با نسبت بالاتری آزادی را حق انسانها میدانند ،  که حس خوب آزادی را سالهاست نصیب ما ایرانیان خارج از وطن کرده اند و فرصت میدهند از آن استفاده بهینه ببریم و یک روزهایی حس کنیم در خود ایران هستیم و جشن داشته باشیم، افتخار میکنم. و افسوس میخوردم که تمام این لذت های کوچک را سالها نداشته ام. سالهای مدیدی که حقم بود. به امید گرفتن حق هایمان و داشتن چنین روزها و جشنهایی برای مردم ایران در داخل ایران! 

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

میگذرد

دراز کشیده ام روی تخت کینگ سایزم. خودم کمتر از یک تخت یک نفره فضای این تخت را پرکرده ام و باقی اش پر شده با لباسهای روی هم افتاده، کاغذ ها و نامه ها و پاکتها، روزنامه. بیرون باران میبارد. از آن بارانهای بهاری که هوای شمال را برایت تداعی میکند. روزهای جمعه پرباران و دلگیر. چه فرقی میکند یکشنبه باشد یا جمعه، روز تعطیل همه چا یک چیز است! اما من دلم نه گرفته، نه بی حوصله ام. اتفاقا یکشنبه روز خوبی است. از این باران دارم لذت میبرم و همینطور که روی تخت دراز کشیده ام و این را مینویسم به صدای باران گوش میدهم و میروم به جاده شیخ زاهد. 
فیس بوک دوباره  " در چنین روزی سال های پیش" را راه انداخته، نوتیفیکیشن میاید، نگاه میندازم، حال امروزم را مقایسه میکنم با حال سال قبل و سالهای قبل تر. حالا بهش میخندم. به تمام حماقتهام. به تمام سادگی هام. به تمام باور کردنهام. میخندم به خودم و دلتنگی های سال قبل . میخندم به خودم و احساساتی شدنهای بی دلیلم. و بیشتر میخندم وقتی میبینم حتی برای یک لحظه هم دوست ندارم زمان به عقب برگردد و چه عادی میگذرد همه چی! فکر نمیکنی بگذرد، اما همیشه رسم همین است. میگذرد! همه چیز تنها میگذرد.  و ما آدمها چه خنده دار عادت میکنیم به هر چه که بود و هرچه که هست.

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

مرز برابری مشاغل تا کجاست؟

 هدف برابری فمینیستی برابری تقریبا 50-50 در همه کارهاست؟ پزشکی، معلمی، پلیس، ارتش، پرستار، وزیر، پارلمان، مهندسی و ...
ورزش حرفه ای هم به صورت مختلط باید باشد؟ مثلا یه تیم فوتبال 5 یا 6 بازیکن زن داشته باشد و بقیه اعضای تیم مرد باشند؟
این برابری 50-50 با شایسته سالاری و نبود فرصتهای برابر در کوتاه مدت چگونه تعارضش از بین میرود؟

خب در ابتدا بگم من یک فمینیست آکادمیک نیستم. فمینیست بودنم بخشی از زندگیم هست اما حرفه و شغلم نیست در نتیجه مطالعات فلسفی و نظری دائم نداشتم و ندارم ( جز یک کتاب که تقسیم بندی نظریات فمینیستی بود اون هم برای آشنایی کلی) و بار ها هم گفتم فمینیسم یک مکتب بزرگ با تعداد زیادی گرایش فکری متفاوت است که حتی در برخی زمینه ها ضدیت با هم دارند. پس نمیشود کلی گفت: هدف برابری فمینیستی چیست؟ چون از نظر من، یک هدف است ، از نظر فمینیست مارکسیست یک هدف دیگر و از نظر فمینیست مسلمان چیز دیگر. راستش همان یک کتاب نظری هم که خواندم الان انقدر دقیق یادم نیست که بتوانم انواع و اقسام شاخه ها را برایتان شرح دهم. چون من فقط به بخشی که با عقایدم و تفکرم و بینشم هماهنگی داشت گرایش پیدا کردم و بر همان ادامه دادم. پس این سوالها را تنها از نظر شخصی خودم- نه همه فمینیستها، و نه فمینیسم- پاسخ میدهم:
تنها چیز مشترک در تمامی گرایشهای فمینیستی برابری انسانها، داشتن امکانات و فرصتهای برابر فارغ از جنسیت است. این که این مهم چطور انجام شود در گرایش های مختلف مسیرهای مختلفی دارد. شاید خیلی ها اعتقاد داشته باشند مادام العمر باید شرایط 50-50 باشد. اما من این اعتقاد را ندارم. اما این برای آن روزگار ایده آل است که واقعا همه انسانها از ابتدا از فرصتها وامکانات برابر برخوردار باشند که خب یک جورهایی ایده آل گرایی است و نمیگویم محقق نمیشود اما نمیتوانم در رویا زندگی کنم. پس برای زمان حال فکر میکنم جوابش بله است. چرا؟ الان توضیح میدهم.

من برای پایان نامه دانشگاهیم با کرم خاکی کار میکردم. هدف این بود که ببینیم مواد شیمیایی چطور به بدن کرم جذب میشوند- اصلا میشوند یا نه- مدت زمانهای متفاوتی کرم را از خاک برمیداشتیم تا نتیجه را ببینیم، کرمها باید قبل از آزمایش بیست و چهار ساعت میماندند تا تمام خاک خورده شده شان کاملا پس زده شود اما این خاکها فقط بیرون میرفتند مواد مضر در بافت چربی چسبیده بود و هرچه مدت زمان ماندن کرم در خاک آلوده بیشتر بود مقدار ماده آلاینده بیشتر، اما کرمهایی بودند که از خاک آلوده به خاک تمیز منتقل شدند و نتیجه این ها کاهش آلایندگی در بدن بود. آنها با خاک تمیز تغذیه میشدند و دوباره داشتند عادت میکردند. آلودگی کمتر بود اما کامل از بین نرفته بود و زمان زیادی لازم داشت که ببینیم آیا به طور کامل از بین میرود یا میماند؟  این بخش از آزمایش همیشه من را یاد بحث فمینیستی مینداخت. ما آدم ها درست مثل کرم خاکی هستیم. تفکرات به ارث رسیده درست مثل خاک آلوده است، آمده و جذب شده، تا یک محیط صد در صد تمیز نداشته باشیم از ذهن ما پاک نمیشود. تازه زمان زیادی لازم دارد! قرنها زنان را بدلیل جنسیت محروم از بسیاری امکانات کردند و بعد یک شخصیتی از زن تولید کردند که شد باور همگان. زن نمیتواند، زن بهتر است این کار را نکند، این شغل برای زنها مناسب نیست، دخترها در این رشته ها ناموفقند  و .... قرنها طول میکشد تا تمام این تفکرات از ذهنها پاک، و با تفکرات درست جایگزین شود و تفکرات جایگزین انقدر هم قوی بنشیند در اذهان که راهی برای بازگشت به تفکرات نادرست قبلی نباشد. چند صد سال پیش هیچ زنی اجازه نداشت درباره مبحثی مثل ریاضی یا فیزیک صحبت کند. دنیای علم یک دنیای صد در صد مردانه بود. ادعایشان این بود که زنها نمیفهمند. به واسطه تلاشهای خود زنان کم کم راهی باز شد تا زنها محروم از تحصیل نباشند. امروزه شاید خیلی از ما به این تفکر بخندیم که زن ها نمیفهمند یا نمیتوانند در علم موفق باشند اما هنوز در ذهنیت اکثر ما اینکه یک زن ریاضیدان بزرگترین جایزه فیلد ریاضی را میگیرد یک استثنا است! و هنوز با اینکه سالهاست در کشورهای مختلف میبینیم چطور تعداد زنان موفق در رشته های فنی بیشتر و بیشتر می شود به طور ناخواسته با یک پیش قضاوت میگوییم: زنها به درد رشته های فنی نمیخورند! و از نظر اکثریت تمام آن افراد دیگر که به عنوان نمونه میاوری "حالا یکی دو تا هست ولی معمولا...." میشود پاسخ!
مسئله شایسته سالاری و بعد اجبار برابر بودن تعداد زنان ومردان در مشاغل برای بسیاری جای سوال است. من هم شایسته سالاری برایم اهمیت دارد. اما وقتی هنوز تصور جامعه- حتی جامعه سوئد- این است که اقتصاد رشته ای مردانه است و مدیریت زنانه! یا فکر میکنند چون بیشتر معلمهای دبستان زن هستند پس زنها ذاتا و فطرتا به این شغل گرایش دارند! یا کسی مینویسد که دوستش در کامپیوتر خیلی کارش خوب بود اما مردان در سر کار برایش مشکل میساختند و مجبور شد از کار برود و هرکار تکنیکی میکرد موفق نمیشد- بدلیل سنگ اندازی فضای مردانه- و بعد رفت و کار دیزاین شروع کرد و حالا موفق هست! و به جای اینکه نتیجه بگیرد مردسالاری حاکم بر مشاغل دیگر مانع از پیشرفتش بودند استنباط میکند خب زنان در این شغل بهترند! همه اینها بستری را فراهم میکنند که دختران بسیاری قبل از ورود به بازارکار مسیری را انتخاب کنند که جامعه به آن هدف و سو میدهد.
هدف از 50-50 بودن اعضا در مشاغل- و همه مشاغل- این است که زنان و مردان دامنه انتخاب داشته باشند و بتوانند استعدادهایشان را بیازمایند. شاید مردی واقعا کارش در طراحی و معلمی بهتر باشد اما بخاطر اینکه این مشاغل دست زنان است جرات نکند – از ترس قضاوتهای جامعه- به سمت آنها برود. و شاید زنان بسیاری خودشان نمیدانند که استعداد های خوبی در کارهای فنی ومکانیکی دارند. واقعا چطور میشود تا چیزی را امتحان نکرد گفت که نمیشود؟ ما در علم اول یک تئوری داریم و بعد آن را به آزمایش میگذاریم نتیجه ممکن است با تئوری ما جور دربیاید و ممکن است نه! آنوقت می شود نظریه صادر کرد. اما وقتی هنوز فضایی در هیچ جای دنیا مهیا نیست که این مرزبندی ها نباشد و به مرحله آزمایش گذاشته نشده است به راحتی بگویم میتواند یا نمیتواند ، میشود یا نمی شود؟
از خودم مثال میزنم، من از کودکی، دقیقا از اول ابتدایی شنیدم " خانواده ما استعداد ریاضی ندارد" این چیزی بود که در ذهن خانواده من نشسته بود چون نه پدرم ریاضیاتش خوب بود نه مادرم- هرچند من قبول ندارم و فکر میکنم آنها هم همین تصورات را داشتند- من از همان کودکی از ریاضیات هراس داشتم و از همان کودکی به جای اینکه خودم را تمرین بدهم خودم میگفتم "استعداد ارثی هست ما خانوادگی استعداد نداریم". نمره های امتحانات ماهانه ریاضیم کم میشد و این هم میشد دلیلی برای اینکه ثابت شود من ریاضی ام خوب نیست( با اینکه من اصولابازیگوش بودم و خیلی وقت برای امتحانات ماهیانه نمیگذاشتم). اما همان من، برای امتحانات ثلث همیشه ریاضی را نوزده یا بیست میشدم و دلیلش فقط تمرین بیشتر بود. اما این نمره ها هیچوقت باعث نمیشد که من باور کنم این منم که با کمی تلاش بیشتر و تمرین کردن ریاضی را میفهمم بلکه میگفتم حتما امتحان آسون تر بود. این پروسه ادامه داشت و تا دبیرستان رسید. من هیچ سعی نمیکردم که ذهن ریاضی ام را ورزیده کنم. بلکه برعکس با فرار کردن از تمرین به تنبلیش کمک میکردم . این چیزی بود که معلم ریاضی ام را بسیار آزار میداد چون به اعتقاد او من بسیار خوب بودم ولی چون خودم را باور نداشتم و تمرین نمیکردم ،نتیجه دلخواه نمیگرفتم! این داستان تا امروز ادامه دارد. و به نقطه فوبیای عدد و مسئله رسیده است. اما هروقت که فکر میکنم میبینم این حقیقت ندارد که من ریاضی نمیفهمم من هیچوقت به خودم اجازه ندادم  و مغزم را تمرین ندادم که بتوانم نتیجه نهایی بگیرم. من هربار وقت میگذاشتم و تمرین میکردم نتایج خوبی میگرفتم در حالیکه اگر ریاضی ام ضعیف بود با هزاران تمرین هم شاید مثلا به جای نمره 12 ، نمره 16 میگرفتم اما نمیشد که یهو 20 بگیرم! حالا همین مسئله درباره کار است، وقتی من دختر از کودکی شنیدم یک سری کارها مردانه است و بزرگ هم میشوم میبینم امکان وارد شدنم به آن عرصه سخت تر، کمتر برایش تلاش و تمرین میکنم. و به باور غلط اینکه برای آن شغل ساخته نشده ام دامن میزنم. البته قطعا افراد بسیاری هستند که واقعا توانایی و استعداد را ندارند اما آنها نباید ملاک قضاوت باشند.
بحث ورزش را تخصص ندارم. به نظرم همانطور که در ورزشهایی مثل کشتی وزن کشی هست و مثلا یک کشتی گیر وزن 85 را با کشتی گیر 65 مقایسه نمیکنند شاید این که رشته های ورزشی زنان جدا هستند و مردان جدا قابل قبول باشد . اما من دوست دارم وقتی پای مقایسه مثلا فوتبال زنان و مردان می شود، -اگر امکانات زنان هم در فوتبال به اندازه مردان باشد که نیست، نه از نظر بودجه نه از نظر باقی امکانات- بیاید مثلا یک مسابقه بین تیم ملی زنان سوئد و تیم ملی مردان سوئد بگذارند.  من که بازی فوتبال زنان سوئد را دوسه بار دیدم بهترین گلرشون لوتا شلین کم از زلاتان ندارد- گلهای ملی بیشتری هم به ثمر رسانده- ! (کلا تنها فوتبالیست سوئد در تاریخ است که برای تیم ملی سوئد 73 گل به ثمر رسانده- اما همین خانم خیلی کمتر از نصف درآمد آقای زلاتان را دارد چون فوتبال هنوز ورزشی مردانه و در انحصار مردان محسوب میشود.)
کوتاه کنم، من فکر میکنم تا زمانی که مرز بندی هست باید با جدیت بحث برابری 50-50 پیگیری شود. باید در دبستان ها 50 درصد معلمین مرد باشند، باید در مشاغل مرتبط با تکنولوژی 50 درصد زن باشند. چرا؟ چون دختران و پسران قبل از ورود به بازار کار میدانند یک تعداد وسیعی شغل وجود دارد که میتوانند واردش بشوند و یاد میگیرند که همه پتانسیلشان را استفاده کنند. و در نهایت برای شغلی درخواست بدهند که بیشترین استعداد را دارند. زنان باید به باور برسند و این تنها با تلاش شخصی میسر نیست. مثلا زنی به استعداد و نواناییش در – فرضا مکانیکی- باور دارد اما وقتی هرجا بیان میکند میشنود نه این شغل بیشتر مردانه است و بهتراست دنبال شغل دیگری باشد! ناچارا میرود سراغ چیز دیگر. اما اگر حمایت از جامعه و از مردان همکار بشود احتمالا پیشرفتش بیشتر و بیشتر می شود. باید هم زنان را توانمند و باورمند ساخت هم شرایط را مهیا کرد. هروقت این دو همزمان و همراستا اتفاق افتاد قطعا بحث شایسته سالاری مطرح میشود. آن روز به نظر من بحث 50-50 بی معنی است. آن روز، وقتی دیگر کسی نگفت شغلی زنانه یا مردانه است، اگر در یک کمپانی فقط بر اساس شایستگی تعداد زنها بیشتر بود یا کمتر ایرادی ندارد.

در نهایت این 50-50 تنها به نفع زنان نیست، به تفع مردان بسیاری هم هست. وقتی ارتش 50-50 شود تعداد کمتری از مردان ناچار به انتخاب شغل ارتشی میشوند . وقتی معلمی 50-50 شود تعداد بیشتری مردان میتوانند وارد این شغل شده و بیکار نمانند. وقتی 50-50 شود مردان بسیاری که علاقه مند به کارهای ظریف تری هستند که در انحصار زنان است میتوانند واردش شوند و این انحصار را که برساخته جامعه مردسالار بوده بشکنند!

پی نوشت:
کامنت سعیدنتیجه گیری عالی از دراز گویی من بود:  بالاخره فرهنگ سازی باید از یه جایی شروع بشه و باید نگاه به برنامه ی بلند مدت داشت. با اینکه اجبار به تقسیم مساوی شغلی بین زن و مرد، در ابتدا میتونه مضر باشه، اما در دراز مدت باعث میشه که بستر برای رشد هر دو جنس به صورت یکسان فراهم بشه.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

بختک وطن!

حال خوشی ندارم. بغض همراه با خشم! خشمی که هرکار میکنم بعد از این همه سال نمیگذرد، تمام نمیشود. این پست ممکن است برای شما ساکنین در ایران آزاردهنده باشد، پس اگر با ادبیات و عقاید من آشنا نیستید نخوانیدش. 

این دفعه چندمی بود که برایم اتفاق افتاده، قراری میگذارم و با اینکه بارها به خودم میگم "کم صحبت کن، یادت نره از ایران بد نگی، خیلی ریلکس فقط بگو آمدی که درس بخوانی، و سوئد کشور خوبیست! " اما انگار سنسوری دارم بسی حساس که با سوال: چرا اومدی سوئد؟ فعال میشود. و با زبان الکن سوئدی تمام "چرا مهاجرت؟" رو بازگو میکنم. امشب هم این اتفاق افتاد. لابلای صحبت پرسید چرا وقتی درست رو دوست نداشتی این همه سال خوندی؟  و این سئوال دوم عموم غیر ایرانی هاست. برای ایرانی ها عجیب نیست، میگن چرا خوندی؟ با زبان خودت میگی: میدونی که! و طرف تا ته قضیه را میرود! اما برای یک غیر ایرانی باید توضیح بدهی.. خلاصه بگویی در حد مجبور شدم! حالشان نمیشود، باید بگویی علت این اجبار چیست؟ برمیگردم به عقب، به سوم ابتدایی به راهمایی به دبیرستان، به روزهایی که بحث میکردم میخوام برم علوم انسانی و داد و بیدادی بود در خانه.. به روز انتخاب رشته دانشگاه.. به تمام روزهای پر عذاب لیسانس، به تمام گریه های شب های امتحان، به تمام انصراف دادنها، به تمام عقب افتادنها... همه و همه برای یک فرهنگ احمقانه: بابات دکتره ، درس خوی باید دکتر بشی! برای یک باور غلط : بری دانشگاه انقدر درس شیرینه که عاشقش میشی!
میخوای نویسنده بشی؟ میخوای فعال باشی ؟ تو اینا که پول نیست رشته دیگه بخون در کنارش این کار ها رو هم بکن!
اما هیجکس نفهمید وقتی علاقه نیست هیچوقت آدم موفق نمیشود! هیچکس نفهمید من با دیگری فرق دارم. چه بسیار ادمها که رشته درسی رو فقط برای کار خوندند و به علایقشون هم ر موازات ادامه دادن. اما من نمیخواستم آنها در حد علاقه بمانند. من میخواستم کارم شود. مثل حالا که دوست دارم کارم شود فعالیت های اجتماعی!
توضیح دادن این هم برای آدم غیر ایرانی زمان زیادی برد. دوساعت گذشت و تنها من صحبت کرده بودم. مطمئن بودم دیگر نمیبینمش هرچند موقع خداحافظی گفت میبینم همدیگر رو! اما من میشناسم ادمها را، حرفها را! لبخند زدم خداحافظی کردم و بی اختیار بغضم گرفت! چرا باید از جایی باشم و شرایطی که ناچار به این همه توضیح باشم. به شیرین زنگ زدم، گفت تو نیاز نداری انقدر توضیح بدی. نگفتنش دروغ کفتن نیست. کمی راهنماییم کرد. اما از ذهنم پاک نمیشود. چطور در مقابل یک غیر ایرانی نا آشنا به فرهنگ ما وقتی متعجب نگاه میکند که درست را دوست نداشتی و 7 سال از زندگیت را برایش گذاشتی سکوت کنم؟ چه جوابی بدهم که نیاز به توضیح نداشته باشد؟ چطور از علاقه ام به سوئد بگویم و دلیلش این نباشد که " این جا به من زن هویت داد"
تمام راه لعنت فرستادم، به مملکت؛ به فرهنگ، به مادری که بهترین ها رو برام میخواست اما اون ها برای من بهترین نبودند.
رسیدم خانه هنوز بغض داشتم، استاتوسهای فمینیستها رو خوندم بغض و خشمم ده برابر شد. کجان آن افراد رادیویی که به من توهین میکنند بخاطر نقدهایم به ایران و ایرانی ها، بیان بخونند درد زنان جامعه رو! که بفهمند چه حقهایی گرفته میشه!
گروهی در فیس بوک درباره غربت در وطن نوشته بود. خشمم ده برابر شد. یاد رفتارهای برخی دوستان افتادم! به فاصله هایم.. به نفهمیدن حرفهای هم. به تفاوت دیدگاه و نگاه ها! سراسر وجودم خشم شده بود. خشم از جایی به اسم ایران. بغض هم بود. بغضی از سر نفرت. میگفتند نگذار عشق به نفرت برسد اما انگار رسید. من زخم خورده ام از اون کشور. از اون فرهنگ. از اون مردم. آنجا وطنم نیست اما سایه نحسش با من است. مثل بختک افتاده روی من هرجا میروم میاید و گند میزند به روزها و لحظه هایم.