۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روز دوم دانشگاه


روز دوم روز آشنایی با کتابخونه دانشگاه و کار با کامپیوتر های دانشگاه و کپی و پرینترش بود عصر هم من رفتم استکهلم که لباسهامو بیارم چون هوا سرد شده بود و من لباس های گرمم همه استکهلم بود. و بقیه هم کثیف بود و منتظر بودیم نوبت لباسشوییمون برسه.شب بچه ها بازم نیشن رفتن البته من نرفتم! اهان تا یادم نرفته بگم که در این روز باز یک اتفاق عجیب افتاد و اون این بود که داشتیم از لوفلت(یه چیزی تو مایه سالن کنفرانس) میومدیم بیرون و با یورا(همکلاسی بلاروسی) در حال حرف زدن از بلاروس و ایران بودیم که یهو من با دهانی باز روبرومو نگاه کردم. باورم نمیشد.. یکی از بچه های دانشگاه ایران. رفتم جلو و تا سلام کردم اون هم با شوک فراوان نگام کرد و گفت اینجا؟! گفتم : اره. واقعا شوک اور بود. خیلی خوشحال شدم میدیمش چون سالها بود ندیده بودم و البته شبیه امیر پسرخالم هم بود یه جورایی(البته پسرخاله من خوشگلترینه) و اینجا بود که فهمیدم: دنیا برای من خیلی خیلی خیلی کوچیکه…
جمعه تا ظهر برامون از شهر و جاهای دیدنیش گفتن و بعد نوبت معارفه رسمی استیودنت یونیون شد. ناهار مهمان خود استیودنت یونیون بودیم. چی؟ سوسیس اب پز با پوره.. من که حالم بد شد چون بی مزه بود. بعدش اعضای یونیون خودشون رو معرفی کردن و مسئول هر بخش(تحصیلی،ورزشی، تفریحی و…) به توضیح کوچیکی برامون داد که در قسمت تفریحی که بیشترین توضیح بود گفتن ما اینجا شامها متعددی برگزار میکنیم که شماباید حتما برای شرکت در اونها از قبل ثبت نام کنید و حتما باید لباس شب بپوشید و بهمون نشون دادن که چه لباسهایی باید بپوشیم البته 60 کرون هم فکر کنم باید پرداخت کنیم. چهارشنبه ها پاب بازه و باقی روزها میتونیم از مایکرو فر و باقی وسایل استفاده کنیم . 
بعد از ناهار و سخنرانی ما ایرانیها که با هم طبق معمول یه جا نشسته بودیم رفتیم. من که رفتم خرید کردم و شب اومدم اماده بشم برم برای مهمونی یونیون، با یه ساعت تاخیر رسیدم و دیدم به به دوستان همه ابجو به دست نشستن و طبق معمول دارن حرف میزنن. من که ابجو دوست نداشتم و اون یکی دوبار قبل هم به زور خوره بودم چیز دیگه ای سفارش دادم به توصیه همکلاسی که خب پول حروم کردم چون این سوئدی ها که نمیدونن ایرانیها انتی الکلن! و 100 درصد هم بهشون الکل بدن هیچی نیست(اخه کی در دنیا به جز ایرانیها الکل طبی رو میخوره؟!) در نتیجه ناچار شدیم 60 کرون دیگه پیاده بشیم و یه چیز دوست داشتنی دیگر بگیریم. خلاصه تمام اون شب با امیلی که خیلی دلش میخواد در مورد ایران و ایرانیها بدونه در حرف زدن بودیم و الحق هم بر خلاف شنیده هامون از آلمانیها هم امیلی هم اشتفان(یه المانی دیگه) بچه های خون گرم و مهربونین و همش دوست دارن با بقیه قاطی بشن. اینجا به معنای واقعی بین المللیه و همه میان که چیز جدید یاد بگیرن. اکثر بچه ها دانشجوهای مبادله ای هستن که میان تا یه چیزی یاد بگیرن با ادمهای مختلف فرهنگهای مختلف آشنا بشن و ….
اون شب تا ساعت 11:30 در دانشگاه و بارش بودیم و بعد همه با هم اومدیم سمت خونه. دو سه تا اسپانیایی داریم که یعنی دیوانن! اینها از ساعتی که وارد میشن مستن تا ساعتی که دارن میرن. از بس سر حال و شاد و خوش گذرونن که نگو.حلاصه با کارهاشون ادم رو روده بر میکنن.. مثلا اون شب ساعت 11:3 وسط دانشگاه داشتن میرقصیدن..و بعد تو اتوبوس ادامه دادن تا وقتی که پیاده شدن. این رو گفتم که بگم یک نفر تو اتوبوس تذکر هم نداد.
ساعت 12 به مرکز شهر رسیدیم و هر کی پیاده شد تا مسیر خونش رو بره. اتوبوس به سمت خونه رو سوار شدم و اینجا تفاوتها مشخص میشه. 12 شب در ایران بدون ماشین شخصی نمیتونی بری بیرون. اما اینجا تو اتوبوس نشسته بودم و میرفتم سمت خونه. تازه یه قسمت پیاده روی هم داشتم. نه ترسی نه احساس نا امنی . اون شب تا صبح با رضا ومونا بیدار بودیم و اهنگ گوش میدادیم و حرف میزدیم و …
شنبه تا ظهر خواب بودم. بعدش اتاقم رو درست کردمو وسایلم رو جابجا کردم تا شب.
یکشنبه هم که الان باشه صبح ساعت 9 بیدار شدم ظرفها رو شستم. (البته مونا دعوام کرد-دوستانه و گفت بذار تو ماشین ظرفشویی نمیخواد ظرفاتو خودت بشوری) بعد صبحانه اماده کردم مفصل!بعد رفتم تو هوای خیلی خیلی خوب اینجا پیاده روی کردم و یه کم با محیطی که زندگی میکنم آشنا شدم و راههای رفت وامد رو کشف کردم.

کار گروهی ، اصل تحصیل و کار در سوئد

یکشنبه صبح رفته بودم دورو بر خونه یک قدمی بزنم و کمی با محیط آشنا بشم. به نظر من اینجا یه جنگله که توش یه چند تا خونه ساختن برای اینکه دائم باید از بین جنگل رد بشی. البته حس قشنگیه. مخصوصا اگه جنگل دوست باشی. شاید  هرگز فکر نمیکردم روزی برسه که از بین جنگل رد بشم و نترسم و احساس امنیت کنم. من این مسئله رو باید هزار بار ازش بنویسم.. اخه نمیدونید چه حس زیباییه وقتی امنیت رو حس میکنید. 
داشتم میگفتم، صبح قدم زنان از خیابون اصلی رفتم و بعد از دل جنگل رد شدم. البته مسیر جنگلی خیلی خیلی کوتاهه و فورا دوباره به خیابون میرسی. از کنار یه زمین فوتبال رد شدم که بچه ها داشتن توش بازی میکردن و چیزی که برام جالب بود این بود که در یکی از تیمها یک دختر بازی میکرد. و این اولین باری بود که میدیدم دختری با پسرها فوتبال بازی میکنه چون اینجا دخترها تیم خودشون رو دارن و پسرها تیم خودشون رو.
امروز دوشنبه روز اول دانشگاه بود. برنامه درسی امروزمون همش معارفه بود. معرفی کلی کورس این ترم، معرفی کلی رشته و یه درس دیگه.
کلاس اول به معرفی خودمون ، علت اومدنمون به این دانشگاه و انتخاب رشته، و علایق شخصیمون گذشت. حتی استادهامون هم اومدن و از علایقشون گفتن. اما قسمت قشنگش اینجا بود که ازمون خواستن 5 انگیزه ادامه تحصیل در سوئد و 5 نگرانی و دلواپسی مون رو در این رابطه بنویسیم. وقتی همه نوشتیم گفتن حالا دو نفر بشین و با هم در این مورد صحبت کنید و مشترکاتتون رو بنویسید. بعد از اون گفتن شش نفر بشید و با هم صحبت کنید و باز مشترکات روبنویسید. در نهایت هم باید 5 مورد مشترک از هر کدوم رو برای هر گروه مینوشتیم. و اینجوری تمرین کردیم که چطور در یک گروه همه با هم کار کنیم و ابراز عقیده کنیم.
اینحا ادم جرات حرف زدن پیدا میکنه منی که در دانشگاه خودمون حتی اگه چیزی رو میدونستم از ترس اینکه غلطه جواب نمیدادم اینجا چرت و پرت هم به ذهنم برسه میگم چون تشویق میشی و مشارکت در بحث هم یه جورایی اجباریه. کلاس عصرمون هم همینطور بود. یه بازی هوشی بهمون دادن که باید براساس مدلی که بهمون داده شده بود یک صندلی و یه بیل میساختیم. و خب بر اساس اون مدل هیچ جور نمیشد تا اینکه بلاخره یکی از بچه ها درست کرد. استاد ازش خواست دوباره درست کنه و اون در دفعه دوم در زمان کوتاهتری درستش کرد. حالا این وسط استاده کلی باهامون شوخی میکرد و مسخره بازی در میاورد بماند. بعد از تموم شدن گفت حالا چهار نفر بشید و ببینید کجای کارتون اشکال داشت و پیغام این بازی چی بود؟ خلاصه هر کدوممون یه چیزی گفتیم و در نهایت استاد سه مورد رو نوشت. یکی اینکه هر کاری در دفعه دوم راحت تر انجام میگیره پس سعی کنیم هر چیزی رو دوبار بخونیم. دو اینکه خواندن از روی مدل (یا صرفا الگو برداری) رو دور بریزیم چون همیشه درست در نمیاد و بهتره که خودمون خلاقیتمون رو به کار بندازیم و سوم اینکه بخاطر کار گروهی از استعدادهای مختلف استفاده میبریم. امروز تمامن استادمون داشت از گروه و کار گروهی حرف میزد. میگفت اونقدی که شما تو گروه از همدیگه چیز یاد میگیرید ما معلمها نمیتونیم بهتون یاد بدیم.
اینجا همه چیز یعنی گروه. یکی از دلایلی که به نظرم در کشورهای غربی حزب معنا داره ، و کار حزبی و گروهی درست انجام میشه اینه که از بچگی تا بزرگسالی در تمام مراحل اموزشی کار گروهی آموزش داده میشه چیزی که در ایران معنا نداره. تازه یادمه که همیشه توکلاسهای مدرسه و دانشگاه تاکید میشد مشورت نکنید!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

مراسم معارفه دانشگاه

 روز اول دانشگاه برنامه خوش امد گویی بود. صبح رفتیم دانشگاه ، تا ظهر که سخنرانی های متعدد بود. برامون از دانشگاه و کشور و شهر تعریف کردند. و اینجا بود که حسرتهای من شروع شد!
سخنران: سوئد سومین کشور بزرگ اروپاست و البته طولانی ترین مسیر جنوب به شمال رو داره. کشور ما جزو قدیمیترین کشورهاست و 750 سال تاریخ داره. جمعیت سوئد 9 میلیون نفره و استکهلم خیلی پرجمعیته و 2میلیون نفر جمعیت داره(این رو با یک تعجبی میگفت که انگار عدد خیلی زیادیه) و شهر ما 200 هزار نفر جمعیت داره. ما شاه داریم اما کشور پارلمانی اداره میشه(چیزی شبیه خواسته مشروطه خواهان ) ما ملت خیلی مذهبی نیستیم تا سال….(سالش یادم رفت) کلیسای کاتولیک داشتیم بعد پروتستان شدیم و کلیسای لوتر داریم. این دو کلیسا با هم ادغام شده بودند و در سال…. از هم جدا شدند. کلا 82 درصد مردم ما مسیحی هستن(این تناقض زیادیه که مذهبی نیستن بعد اعلام میکن 82 درصد مسیحین البته مسیحیتشون مثل مسلمانی اکثر ماست احتمالا) دموکراسی در کشور ما خیلی زیاده و اینجا همه باید به حقوق بشر احترام بذارن.
دیگه از بس گفت شهر ما، کشور ما و تعریف کرد که دق کردم! ایران ما 3000 سال حداقل تاریخ داره! جمعیت کشورش 70 میلیونه، پایتختمون 12 میلیون جمعیت داره اما امکاناتمون به اندازه 200 هزار نفر شهریه که من زندگی میکنم. رفاه اجتماعی نداریم.ازادی بیان نداریم. بشر نیستیم که حقوقی داشته باشیم و ……
کلی هم از پرنس و پرنسسهاشون برامون تعریف کرد که مردمشون خیلی دوستشون دارن و … اینجا اومدم حساب کنم که چندین ساله که مردم کشورم مسئولین حاکمیتشون رو دوست ندارن؟ به قرن رسیدم!
تا ظهر سخنرانی کردن و بعد دعوت به ناهار دانشگاه شدیم! اینجا یاد پذایرایی کنفرانس تو هامبورگ افتادم! اگه یادتون باشه نوشته بودم که اونجا چقدر همه چیز ساده است بر خلاف ایران ، اینجاهم همینطور بود . حالا اگر بر فرض محال دانشگاه های ایران میخواستن برای دانشجویان بین المللیشون مهمانی ناهار ترتیب بدن انواع و اقسام غذا میذاشتن رو میز و کلی هزینه میکردن و اینجا سه نوع ساندویچ البته اندازه مفید، گذاشته بودن با نوشابه!سر میز ناهار با با بچه های ایرانی که آشنا شده بودیم نشستیم و البته از راه دور کشف میکردیم که کیا ایرانین و شوکه میشدیم از بس ایرانی زیاد بود.
بعد از ناهار نوبت آشنایی با مدیر برنامه های درسی مون و رشته مون بود. رفتیم و ساختمون هامون رو نشون دادن و وارد اتاق کنفرانس اساتید شدیم و دو تا استاد خانوم برامون شروع کردند به تعریف از درسهایی که قراره بگذرونیم. یکی از استادهامون خیلی پیر بود و باید میدیدنش که چقدر ساده و اسپرت اومده بود. اون یکی که کمی جوونتر بود هم همینطور. لباسش بیشتر به لباس خونه شباهت داشت. یعنی ساده ساده.. و خیلی خوش برخود و دوست داشتنی. یادمه سالی که وارد دوره لیسانس شدم دو هفته بعد از ورود به دانشگاه گروهمون زحمت کشید و برامون معارفه با اساتید گذاشت. بیشتر استادهامون اومدن و از بس جدی و خشک بودن ادم میترسید ازشون سوال کنه یا حرف بزنه. من غلط به کارم شده بود که گفتم هیچکدوم ما با علاقه به این رشته نیومدیم کاش برامون کمی در موردش توضیح بدید نزدیک بود دکتر محمودی(یکی از بهترین اساتید  خاکشناسی ایران) من رو بزنه !
اما اینجا واقعا دوستانه بودند. کمی بعد هم یک استاد دیگه وارد شد که منو یاد دکتر زرین کفش دانشگاه خودمون انداخت.. یه پیرمرد باحال و دوست داشتنی که درسهای زیادی باهاش خواهیم داشت. 
ساعت 6 برنامه Student Union یا همون انجمن دانشجویی بود. برامون باربیکیو  در pub دانشگاه ترتیب داده بودن. یعنی همبرگر رو بیرون در هوای ازاد کباب میکردن و بعد ساندویچیش میکردن میاوردن داخل سالن.. پاب یه جور باره که میتونی در یک قسمت روی مبل ومیز هم بشینی و حرف بزنی(زیاد تو فیلمها دیدیم) من و همکلاسی ایرانیم که وارد شدیم دیدیم به به کل ایرانیها دور هم جمع شدن و وسط نشستن. ما هم به جمعشون اضافه شدیم چیزی حدود 10-12 نفر. البته یک آلمانی هم اون وسط نشسته بود. خلاصه کنم در طول دو ساعتی که نشسته بودیم پاب رو رو سرمون خالی کردیم و ایرانی بازی رو به نحو احسنت انجام دادیم تا جایی که بلاخره میزهای بغلی نگاه بدی بهمون انداختن ومن یک sorr  هم بهشون گفتم. البته میدونید اینجا کسی حق نداره به کسی اعتراض کنه چون هر کس ازاده هر کاری دلش میخواد بکنه.مگر باعث ازار کسی بشه.
بعد از یکی دو ساعت ما رو بردن تو محوطه دانشگاه تا بازی کنیم! تعحب نکید ما مجبور شدیم تمام بازیهای دوران مهدکودکمون رو در 28 سالگی دوباره انجام بدیم. بخاطر اینکه برنامه بود تا برای ماswedish pentalthon اجرا کنن! و این شامل چهار نوع بازی میشد. به قید قرعه گروه بندی شدیم من ودو تا از بچه های ایرانی افتادیم تو یک گروه دو نفر دیگه اومدن دیدیم ا اونا هم ایرانین ،شدیم 5 نفر ایرانی و همگروهیهامون یکی از لیتوانی، یکی از بلژیک دو تا از هلند بودند. وقتی اومدیم خودمون و معرفی کنیم ما 5 تا پشت سر هم بودیم و هی گفتیم فرام ایران!! که اون چند نفر یک wow  بلندی گفتن. قرار بود برای تیممون اسم بذاریم و یهو لورا(بلژیکی) گفت: ایران! ما خندیدیم و گفتیم we are ok chose another name  ! که هلندیها هم گفتن: Iran is ok!
و اینحوری شد که منی که میخواستم بازی رو ترک کنم برای حیثیت و ابروی ایران هم شده موندم. البته بماند که از چهار تا بازی دوتای اول رو ما بردیم. بازی اول این بود که توی یه کیسه بریم و تا یه جایی بریم و برگردیم. بازی دوم هم این بود که یه قاشق بذاریم رو لبمون و یه سیب زمینی هم بذاریم روش و همو مسیر رو بریم و برگردیم و نباید سیب زمینی بیفته! بازی سوم باید میدویدیم و میرفتیم ته خط یه چوب بود برش میداشتیم سرمون و میذاشتیم روش و ده دور میچرخیدیم که این بازی رو یک  تیم دیگه برد و اخرین بازی هم این بود که یک چکمه پلاستیکی رو از پشت سر و لای پا باید پرتاب میکردیم هرچی دورتر میفتاد بهتر بود این رو هم باز ما داشتیم میبردیم که یکی از بچه های ایرانی از تیم دیگه چون یه دختر فرانسوی هم تیمیش بود بهش گفت: ببینم چی کار میکنی با تمام قوا چکمه رو اندخت و خورد تو صورت یکی از اعضای استیودنت یونیون و بلاخره برنده شدن! اما مهم این بود که اسم گروه ما «ایران » بود.
بعد از بازی همه با هم سوار اتوبوس شدیم که بریم نیشن!
Nation یه انجمنیه مختص سوئدیها در نمیدونم چند سال پیش وقتی دانشجوها از نقاط مختلف اومدن شهر ما، دانشجوهای هر شهری با همشهریهاشون تو یه خونه دور هم جمع میشدن واینجوری نیشن شکل گرفت. حالا هم چندین نیشن هست. که معروفترینش نورلند و استکهلم و اوپلند هست. این انجمنها برنامه های خاصی دارن هم درسی، هم فرهنگی هم تفریحی. و بسته به سلیقه ات میتونی یکیش رو انتخاب کنی و عضوش بشی. این مسئله برای افراد دیسکو و بار برو خیلی خوبه برای اینکه خود این نیشن ها دیسکو دارن و برای دانشجوها خیلی ارزون در میاد. خلاصه اون شب من هم خسته بودم و هم پاسپورتم همراهم نبود دیگه به نیشن نرفتم.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

آغاز زندگی در سوئد

تحصیل در سوئد امتیازات خوبی داره اما  یک ایراد بزرگ هم داره و اون هم نداشتن مکانی برای اسکان دانشجو است. این معضلیه که همه دانشجوهای خارجی با اون دست و پنجه نرم میکنند. البته اگر شانس بیاری و زرنگ باشی و زود برای اتاقهای دانشجویی ثبت نام کرده باشی از امکانات خوبی برخوردار میشی. اینجا هیچ دانشجویی نمیتونه خونه مستقل بگیره اصلا خونه اینجا خیلی کمه . مجتمعهای دانشجویی که مثل خوابگاه هستند چند نوع اتاق دارن. یکی فلت یا استودیو که حدود 18-20 متر هست و معمولا حمام و دستشویی اختصاصی داره و حتی گاهی یک آشپزخونه خیلی کوچیک، بعضی از این مجتمعها اتاقها رو مبلمان شده تحویل میدن که در این سوییت ها معمولا یک کاناپه و تخت و قفسه کتاب و میز مطالعه و … هست. نوع دیگه اتاقها یک سوییت 57-70 متریه که بین دو سه نفر تقسیم میشه. (بسته به تعداد اتاق) و یک سری هم که اتاقهای مثل اتاقهای خوابگاه خودمونه.. بیشتر مواقع آشپزخونه بین سه الی چهار اتاق مشترکه. اتاقهایی هم که خارج از این مجتمعها بخوایم بگیریم یک اتاق در خونه افراد است. که بسته به نوع خونه ممکنه حمام و دستشویی و حتی در ورودی اختصاصی داشته باشد یا نه..
 من با اینکه دو سه نفری در این مدت راهنماییم کرده بودند اما کسی بهم نگفته بود که باید از زمان اپلای کردن برای اسکان اقدام کنم. خودم هم که با تمام گشت زنی هام در اینترنت اما هرگز در امر سرچ و کسب اطلاع ادم با حوصله ای نبودم لینکهای مرتبط رو خونده بودم اما توجهی نکرده بودم. وقتی پذیرش اومد و به یکی از دوستانم در سوئد خبر دادم بلافاصله گفت از الان دنبال خونه باش. و کار من شده بود هر روز و هر شب سرچ در سایتهای سوئدی و ایمیل زدن به این وآن برای اینکه یک اتاق خونشون رو در اختیار من بذارند! روزهای بدی بود که سعی کردم برای هیچکس بروز ندم  تصور بی خانمانی واقعا وحشتناک بود. یک دو بار تا مرحله قرار داد پیش رفتم از راه دور ولی هر دوبار مشکل از سمت صاحبخانه پیش اومد و منتفی شد. در واقع به نوعی متقلب بودن یا کارشون غیر قانونی بود و از بدی روزگار اینکه یکی ایرانی و دیگری عراقی بود. با هر کسی هم که ساکن سوئد بود و هست صحبت میکردم میگفت : سعی کن از ایرانی خونه نگیری چون حتما مشکلی داره! ایرانی ها کلک میزنن!
متاسفانه ایرانی ها در هر جای دنیا دست گلهای زیادی به آب دادند که اول از همه هم خود هموطنانشون رو از خودشون دور کردن. و این شده که هر جا میخوای بری نصیحت میشنوی که با ایرانی ها نگرد! این قضیه در سوئد بیشتره چون ایرانیهای زیادی در سالهای بعد از انقلاب پناهنده شدند و از صداقت سوئدی ها سوء استفاده کردند و مفت خوردند و خوابیدند و …. و برای همدیگر مشکل ساز شدند.
بگذریم از بدیهای ایرانیها، در هفته های اخر یک اتاقی در یک خونه پیدا کردم که از قضا دختر پسری ایرانی صاحبخونه بودند. اول میخواستم بیخیال بشم و پی گیری نکنم اما بعد دیدم از بی خانمانی بهتره باهاشون هماهنگ کردم. خیلی عجیب بود که حاضر بودند برای من تا روزی که قراره برم نگه دارن. یعنی حدود سه هفته بعد از اینکه اگهی زدند من تازه وارد سوئد شدم و دو سه روز بعدش رفتم که خونه رو ببینم. دختر سر کار بود و پسر شیفت کاریش شروع نشده بود. وارد خونه که شدم یک دل نه صد دل عاشق خونه شدم.. و قرار شد دوشنبه ساکن بشم.. تا روز دوشنبه چند باری با مونا و رضا(صاحبخونه هام) تلفنی صحبت کردم و چند باری حتی دو دل شدم اما دل رو به دریا زدم و راهی شهر و دیارو خونه جدید شدم و به خودم گفتم:» شاید خیلی از ایرانیها متقلب باشند اما خیلی ها هستند که سالمن ،همونهایی که نصیحتت میکنن نمونه بارزشون، پس اعتماد کن و امیدوار باش که این دو نفر جز خوبها هستند.»  من یک اتاق در خونه رضا و مونا گرفتم. اتاق من یک اتاق از خونه دو اتاق خوابه بود(البته اینجا نشیمن هم جزو اتاق حساب میاد و به خونه ای که من ساکنم میگن سه اتاق خوابه!)
اگه صاحبخونه ات سوئدی باشه ممکنه نتونی از همه قسمتهای خونه استفاده کنی و حتی گاهی باید برای استفاده از آشپزخونه از صاحبخونه اجازه بگیری! اما من شانس اوردم و از همه جای خونه میتونم استفاده کنم و در واقع من با دو نفر هم خونه شدم و شبها در اتاقی جدا میخوابم! اتاقم هم همه چی داره  کمدو میز مطالعه وقفسه کتاب و تخت. و شانس دیگه اینکه مونا همه چی داره و چون کابینتهاش جا ندارن لازم نبوده من وسیله اضافه ای بخرم و از وسایل خودشون استفاده میکنم. اینجوری کلی از نظر هزینه های سرسام اور خردی وسایل جلو افتادم. خوبیه صاخبخونه ایرانی همین چیزاهاشه(اگه ادمهای خوبی باشن که تا امروز خیلی بودند) اما بدیش اینه که دائم فارسی صحبت میکنی و این برای کسی که مخیواد به زبان دیگه ای غیر از زبان مادریش زندگی کنه و درس بخونه خیلی بده!
همه خوبیهای خونه یک طرف محوطه ای که زندگی میکنم یک طرف.. اولا شبیه جنگلها و بیشه های گیلان و مازندرانه.. و خود خونه هم دقیقا همون سبکی از خونه است که معمولا تو کارتونها دیدیم و بچگیمون باهاش شکل گرفته. دور تا دور خونه جنگله و البته قابل تردد و بسیار امن. کلا شهری که من زندگی میکنم همش جنگلیه.. و ورودی راهش دو تا تابلو زدن یکی تابلوی یه ادم روی یه اسب(یعنی میشه سوار کاری کرد) و دومی هم تابلویی که عکس یک زن و با یه بچه در دست داره(یعنی محل تردد ادمها) و خلاصه اینکه میتونی راحت تو روز روشن و شب از توی جنگل راه بری بدون اینکه بترسی!
شهر من یه جور خاصیه متمرکز نیست بلکه ناحیه ناحیه از هم جداست.. و یه جورایی عجیب غریبه درعین اینکه از همه جا دوری به شدت به همه جا نزدیکی. مسیر خونه من بزرگراهه و وقتی از بزرگراه به سمت مرکز شهر میرم سمت چپم کلیسای مرکز شهر از دور دیده میشه. تو سوئد همیشه یاد داستانهای بچگی میفتم مخصوصا سفید برفی و زیبای خفته! اخه هر جایی هستی دورتر از تو نمای یک جنگل انبوهه که یک چیزی مثل کاخ از توش سر زده! و حس میکنی تو همون شاهزاده سوار بر اسبی که قراره از دل این جنگلها بگذری و به اون قلعه مخوف برسی تا یکی و نجات بدی! خلاصه مسیر رفت و برگشت رو خوب میزنم تو کار تخیلو حسهای عجیب غریب!
کلا شهری که من ساکنم به شدت قدیمیه. روز اول بدجور تو ذوقم خورد. اخه قدیمیش مثلا مثل فرانکفورت نبود که خیلی تاریخی و خاص باشه فقط یه جورایی همه چیز کهنه بود. و رنگهای دیوارها خیلی بدرنگن. اینجا به ظاهر نمیرسن به کیفیت کار دارن مثلا ساختمونهای آپارتمانی ساختمونهایی مثلا مثل اتی ساز تهرانن(البته با ارتفاع 4-5 طبقه) و دیوارهاشون رنگهای زرد و گلبه ایه.. اما امکانات توش و استقامت و … خونه عالیه.. بیشتر خونه های اینجا بازسازی شده هستندو اصل خونه های خیلی سال پیش ساخته شد. شاید جدیدترین ساخت و سازشون مربوط به دهه هشتاد میشه! خونه هاشونم که معمولا تو محوطه های جنگلیه درست مثل کلبه های تو کارتونهاست. با چوبهای قرمز! هنوز جذب شهر نشدم اما طبیعت شهر زیباست و این غیر قابل انکاره.. دلت میخواد ساعتها تو این همه سر سبزی قدم بزنی و ذهنت رو به کار بندازی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

از ایران تا سوئد

وقتی نتیجه پذیرشم آمد به این فکر کردم که چقدر کار نکرده در ایران دارم که دیگه فرصت انجامش نیست. چقدر جاهای دیدنیش رو نرفتم،چقدر کتاب نخوندم، چقدر فیلم ندیدم، چقدر از بودن با عزیزانم استفاده نکردم و هزاران چیز دیگر. تنها و تنها امیدم به این بود که قرار است به کشوری بروم که رتبه برتر رفاه اجتماعی را دارد و دموکراسی در آن موج میزند. خوشحال بودم که به اروپا میروم که نظمش را دوست دارم. دیسیپلین مردمش را دوست دارم و حتی سردیشان را!
خوشحالتر بودم که بخاطر کله خریهایم و مبارزه کردن با نرفتن به کشورهای آسیایی مثل مالزی وهند بلاخره به یکی از بهترین کشورهای دنیا خواهم رفت و ادامه تحصیل خواهم داد. بین دو رشته ای که پذیرش امده بود دو دل بودم یکی با روحیاتم جور بود اما باز رشته مورد علاقه نبود و در ضمن مدرکش لیسانس بود و دیگری ادامه رشته خودم در فوق لیسانس . بلاخره با کمی سبک سنگین کردن تصمیم گرفتم رشته ای انتخاب کنم که اگر روزی قصد بازگشت به وطن را داشتم مفید تر باشم(البته اگر روز بازگشتم چیزی از مدیریت کشاورزی مانده باشد و اصلا چیزی به نام کشاورزی باقی مانده باشد)
بعد از گرفتن ویزا دلهره اغاز شد. زندگی جدید در کشوری جدید با مسائل و مشکلات خاص خودش.. همزمان با درست شدن ویزا ایران تحریم شد. اینجا اولین مشکل نمایان شد.در لیست انتظار بلیط هواپیمای ایران ایر هستیم و هنوز ایران ایر لیستش را باز نکرده.. یک هفته ماندم اما وقتی باز نکرد از ترس از دست دادن جا ناچار با ایر لاین دیگری بلیط گرفتم. بعد نوبت خرید ارز شد. ارزی که از دی ماه تا تیر ماه 139 تومان بود به طرز تصاعدی بالا رفت و به 146 و همینطور بالاتر رسید تا 156! استرس ها بیشتر شد! اما چاره ای نیست باید رفت !
در روزهای اخری که تهران بودم مسیر هر شبم از کنار زندان اوین بود. هر شب که از کنار انجا رد می شدم دعا میکردم تمام زندانیان بخصوص انها که بی دلیل در یک سال اخیر به جرم هیچ، به جرم حق خواهی به زندان افتاده اند آزاد شوند. صبر و استقامتشان را هر شب ستایش کردم و برایشان سلامت خواستم. از خدایی که نمیدانم کجاست! نمیدانم اگر وجود دارد پس چرا به حرفها و وعده هایش عمل نمیکند. اما باز از او خواستم!
در مسیر فرودگاه تابلوهایی بود که مسیر کهریزک را نشان میداد. بغضی گلویم را فشرد.. من میروم و هزاران نفر در اینجا هستند. من رفتم و صدها نفر اینجا جان باختند.من میروم به کشوری که انسانها کرامت دارند و در اینجا، در همان کهریزک دوست داشتنی برخی ها! از هزاران نفر هتک حرمت شد!
از دو شب قبل رفتن نخوابیدم. در فرودگاه هم که چمدانها اذیت میکردند بیشتر از چمدان شال روی سرم ازارم میداد. در وسط حرص و جوش اضافه بار و تنها بودن و بالا و پایین کردن چمدان 35 کیلویی و 15 کیلویی هی شال از سرم میفتاد و من از ترس اینکه مبادا بخاطر نمایان شدن موهایم از ادامه سفر باز بمانم چمدان را ول میکردم و شال را بر سرم محکم میکردم. عرق از سرو کله ام میبارید . خستگی از بیخوابی و استرس منتظر نگه داشتن دوستانی که فردا باید بروند سر کار ، همه و همه عصبیم کرده بود.
اولین بار که وارد شدم دو زن بازرسی بدنی میکردند
این چیه تو کیفت؟
ارز
 چقدره
20000 کرون
نمیتونی ببری
 اما دوستام بردم
 بذار از همکارم بپرسم
رو به همکار:میتونه ببره
بذار بره
برو مهربون اجازه داد
لبخندی حواله ام شد و دستی به دستم زده شد و من هم لبخند تحویل دادم و قتی برای باز کردن چمدان بیرون آمدم و دوباره خواستم وارد شوم پولها را از کیفم خارج کردم. زن دیگری بود با بی ادبی:
-چی با خودت داری؟
- میبینید که هیچی
- برو
(انگار که اسب را هش میکند)
بار سوم وقتی برای خداحافظی امدم و دوباره خواستم وارد شوم باز زن دیگری بود بازرسی بدنی کرد نه حرفی زد نه هیچی فقط زد به بدنم که یعنی برو!!
نه لبخندی، نه سلامی نه سفر سلامتی ! انگار به اینها ادب یاد ندادند! یا برخورد خوب! انگار ارث پدرشان را خورده بودیم و یا......!
وارد هواپیما شدیم. ترکیش ایرویز! از همان ابتدا مهماندارن زن هواپیما با لبخندی زیبا پذیرایمان شدند خستگی چند ساعت رفت. خانمهایی که وارد میشدند هنوز پا در هواپیما نگذاشته روسری را بر میداشتند. من رفتم و بر روی صندلی خودم نشستم. همانطور که دلم میخواست اما یادم نبود که بگم؛ کنار پنجره افتاده بودم. مهمانداران ترک زیبا نبودند اما به دلنشین بودند. یک مهماندار مرد هم داشتند. یاد سفر به آلمان با ایران ایر افتادم زشت ترین زنها و مردها مهماندار بودند و البته دو زن و دو مرد. این خوبش بود . پرواز به تبریز که یک زن مهماندار بود! چقدر تفاوت!
هواپیما آماده تیک آف شد. پرواز.. پرواز به سوی اینده ای که خود خواهم ساخت!
ایران، خداحافظی و اشک.. قول به بازگشت..یادم افتاد فرصت نکردم خاکش را ببوسم.. از همان بالا بوسه ای برای سرزمینم فرستادم.. و چشمهای اشک الودم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت اما خواب عمیقی بود با صدای بغل دستی بیدار شدم برای صبحانه سفارش ابجو داده بود!! صبحانه که خوردم کمی به مرور زندگیم پرداختم.. خیلی خوب نبود اما بد هم نبود. نزدیک ترکیه بودیم. از پنجره بیرون را نگاه کردم باید بودید و میدیدید صبح شدن و رنگ بی نظیر آسمان و تو بر بالای دریایی عظیم.. وهم آلود بود.. قلبم لرزید نمیدانم چرا حس مرگ به سراغم آمد کمی بعد ارام شدم.. و سعی کردم با دیدن مناظر زیبا از بالا لذت ببرم.
در استانبول فرود امدیم.. ساختمانهای اطراف فرودگاه سبکی کاملا اروپایی داشتند.. ایران هم زمانی شهرهای اروپایی داشت، انزلی، رشت، رامسر،اهواز، آبادان، خرمشهر..اما حالا از هرکدام زشتیهایی بیش نمانده!
وارد فرودگاه شدیم از هر گیتی رد شدیم لبخند خانمهای مامور نثارمان می شد. یاد برخورد ماموران فرودگاه امام افتادم! باز هم چقدر تفاوت!
مانتو و روسری را کندم..بی اختیار گفتم اخیش موهام هوا خورد! بعد فکر کردم چطوره تا ادم دلش میگیره یا مریضه یا یه مشکلی داره فورا همگان تجویز میکنند "برو هوا خوری" و در واقع به نوعی تمامی اندامهای ما نیاز به "هوا خوری " دارند  انوقت ما ناچاریم موهایمان را از هوا خوری محروم کنیم؟!
در سالن ترانزیت به دنبال جایی برای نشستن بالا و پایین رفتم. یک ساعتی شد! ایرانی دیگری پیدا کردم و برای استفاده از اینترنت ناچارا در یک کافه نشستیم.. بد نبود. یک بطری آب خریدم در ازاش یک ساعت از نت استفاده کردم و به دوستانم اعلام حضور کردم.
پرواز بعدی راحت تر بود. ترکها در ساعت 4 صبح به ما صبحان ساندویچ داغ دادند و در ساعت 11 صبح تخم مرغ سرخ شده سرد!
در مسیر بعدی یک فیلم هم دیدم که اسمش را نمیدانم. معمولی اما جالب.. بی شباهت به روحیات من نبود. نزدیک شدیم رسیدیم... استکهلم..دوستی فیس بوکی به دنبالم آمد. و با هم به خانه اش رفتیم. خانه ای زیبا در مجتمعی زیبا تر..دو سه روز اول به در خانه ماندن و یا خانه دوست این میزبان عزیز رفتند گذشت. خودش فردای روزی که امدم به سفر رفت و خانه اش را در اختیار من گذاشت. روز سوم به مرکز خرید نزدیک انجا رفتم و خودم را خفه کردم. شب  شنبه بود و مهمان خانه دوست دوستم بودم.. تا پاسی از شب به گپ زدن پرداختیم..یکشنبه با کتی دوست فیس بوکی دیگر قرار داشتم. بعد از دو سال حضورا میدیدمش.. رفتیم چرخی در مرکز استکهلم زدیم. ابجویی خوردیم. و کنار آب نشستیم.استکهلم هم قدیمیست هم مدرن بدون اینکه هیچ یک از این دو اسیبی به آن یکی بزند. در کنار هم به زیبایی قرار گرفتند .فضای سبز به وفور یافت می شود و با اینکه خط قطار از دل حنگل میگذرد آسیبی به جنگل نرسیده... هر مجتمعی حوطه ای وسیع به شکل باغ دارد .تا چشم کار میکن درخت و سبزه است و زیبایی.
دو شنبه به شهر خودم آمدم.