۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

کرم خاکی



این روزها با کرم خاکی سر و کار دارم، از کودکی این موجود حس کنکجکاوی من رو تحریک می کرد، همیشه با حیرت حرکتش رو نگاه میکردم و اینکه چطور توی خاک با اون تندی و فرزی میره و میاد. دوران لیسانس در بیولوژی خاک  یک جلسه کامل اختصاص به کرم خاکی داشت و خب خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی از سوالهای کودکیم جواب داده شد اما از حیرتم درباره این موجود کم نشد هیچ، ببیشتر متحیر از زندگی وسیستم کرم ها میشدم. در حد 48 ساعتی در ایران تصمیم گرفته بودم کارشناسی ارشد خاکشناسی رو بدم و میدونستم که بخاطر کرم خاکی میخوام که بیولوژی خاک رو ادامه بدم، اون تصمیم در حد همان 48 ساعت موند اما انگار سرنوشت من با کرم خاکی پیوند خورده بود. حالا وقتی بلاخره دارم ماههای آخر کارشناسی ارشد رو میگذرونم قسمت بیولوژی تزم مربوط به کرم خاکی است. باید کرم های خاکی رو در خاک آلوده بذارم و بعد از مدت زمان مشخصی غلظت آلاینده رو اندازه گیری کنم. دیروز روز زندگی با کرهای خاکی بود، فارغ از سنگینی و طاقت فرسا بودنش ، روز هیجان انگیزی بود و این موجودات ریز دوست داشتنی حسابی ذهنم رو به خودشون مشغول کرده بودند. دنیای کرمهای خاکی، این موجود ریز دوست داشتنی، که زندگی ما انسانها به نسبت بالایی بهش وابسته است، که اگر نباشند خاکی نیست که غذایی باشه و زندگی باشه و اگر نباشند بین انبوهی از لاشه ها دفن میشیم  و ... طول بین 5 تا 10 سانتیمتر دارند، در خاک زندگی میکنندو تغذیه میکنند و از مهمترین کارهاشون پالایش خاک و تولید خاکدانه است. دیروز چیزی حدود 1000 کرم خاکی رو در دو جعبه خاک و کود اسب داشتم و باید از بینشون 500 کرم بالغ انتخاب میکردم. متاسفانه کرمهایی که به دستم رسیده بد هنوز خوب رشد نکرده بودند و پیدا کردن کرمهای بالغ کار بسیار سختی بود مخصوصا که این موجودات ریز بی نهایت زبل در قایم شدن بودند. باید با بیلچه یک مقدار از خاک حاوی کرم رو برمیداشتم و در سینی میریختم و بعد لابلاش میگشتم تا کرم پیدا کنم. در نگاه اول به نظر میرسید خاک کرمی ندارد، ولی وقتی کمی با خاک بازی میکردی به انبوهی از کرمها میرسیدی که دور هم تنیده شدند. کرمهای ریز تر و کوچکتر تنبل تر  بودند و خیلی سریع به دام میفتند، اا کرمهای بالغ زرنگ بودند، تقریبا بعد از دو سه سری دستم آمد که بر اساس رفتار کرمها پیدا کردن کرم بالغ راحت تره، کرمی که خیلی سریع سعی در خزیدن به لایه های دیگر خاک داشت، و در گوشه ترین نقطه خاک بود قطعا کرم بالغ بود، به نوعی به این باور رسیدم که کی میگه که تفاوت انسان با حیوان عقل و هوشش هست، این موجودات ابتدایی هوش بسیار بالایی داشتند برای فرار کردن از خطری که تهدیدشون میکرد. وقتی میگرفتمشون باید در آب میذاشتم تا خاک های روی بدنشون از بین بره و بعد وارد یک شیشه میکردم که با کاغذ فیلتر نم خورده پر شده بود. عکس العمل کرمها به استرس وارد شده بهشون جالب بود، بعضی ها میرفتند و در گوشه دنجی که تاریک تر هم باشه جا خوش میکردند، بعضی ها کلافه بودند و بیشترشون کلونی تشکیل میدادند، به هم گره میخوردن و یک گوله میشدند. روی شیشه ها ر باید با فویل کامل میپوشوندم که قرار نکنند اما صبح که آمدم دیدم از 500 تا حداقل 20 تا کرم روی زمین خشک افتاده! هرچند منظره وحشتناک و ترسناکی بود، ولی حیرت کرده بودم که اینها چطور تونستند از زیر اون فویل ها در بیان! و بعد رفتم سراف شیشه ها که ببینم آیا فویلی باز مونده بود؟ دیدم باز نیست ولی خیلی هاشون برآمده هستند. بستمشون و به نوعی به کمین نشستم، کمی که گذشت صدای خش خش شنیدم و متوجه شدم تلاشی است برای بیرون آمدن، شیشه رو برداشتم و فویل رو باز کردم چیزی که میدیدم حیرت انگیز بود، همه کرمهای یک شیشه به هم تنیده بودند و با هم سعی در باز کردن فویل داشتند. شیشه های بعدی رو نگاه کردم و دقیقا همشون همینطور بود، کرم تنها وجود نداشت. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود: حتی کرمهای خاکی هم میدونند برای رسیدن به آزادی باید اتحاد داشت! خلاصه منی که علاقه به رفتار شناسی انسانها دارم دیروز در شگفت از رفتار کرم ها بودم. 
اما راستش در تمام مدتی که با کرمها سر و کله میزدم و این رفتارها رو میدیدم چیز دیگری هم در ذهنم نقش میبست و آن "نظم آفرینش" بود. خوب یادم هست وقتی هنوز به مذهب و دین اعتقاد نسبی داشتم دوستان بسیاری به من میگفتند علم باعث میشه همه چی رو منطقی بپذیری و دست از مذهب میکشی، تقریبا راست میگفتند، من از وقتی بیشتر مطالب علمی رو نگاهی میکنم - خیلی اهل مطالعات علمی نیستم - خیلی بیشتر از باورهای مذهبی سابق فاصله میگیرم و تقریبا در سه سال اخیر باوری جز باور وجود یک آفریننده ندارم. ولی این علم نه تنها هنوز من رو متقاعد به نفی وجود آفریننده نکرده که بیش از پیش به وجودش ایمان میارم، میدونم علم فیزیک با سرعت نور داره پیش به اثبات فرضیه عدم وجود خدا میره، از آزمایشات به صورت کلی خبر دارم و منتظر نتیجه نهایی هستم ولی از یک سمت وقتی واردعلم بیولوژی و طبیعی میشم، وقتی در طبیعت هستم، وقتی به دنیای اطرافم نگاه میکنم نمیتونم وجود یک افریننده رو نادیده بگیرم، نمیتونم بگم این آفریننده وجود داره هنوز، ولی فکر میکنم یک چیزی اول بود، یک مفز متفکر که همه چی رو بهم وصل کرده و سیستم بزرگی راه انداخته و تمام کائنات میلیونها شاید هم بیلیونها ساله که دارند روی اون سیستم منظم و مرتب پیش میرند. دیروز لحظه به لحظه که این کرم های به ظاهر کوچک با توانایی های بزرگ من رو شگفت زده میکردند، بی اخیتار زیر لب میگفتم: بنازم قدرتت رو خدا!


۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

فضای آموزشی جدید

دوستان عزیزم سلام، 
یادمه تقریبا وبلاگ قدیمیم رو همیشه با سلام شروع میکردم و فکر میکنم چرا همین کار رو اینجا نکنم! بلاخره این یه جور نامه است، نامه ای با بیش از یک خواننده، نامه هایی برای شما دوستانم که به جای نوشتن رو کاغذ و تو پاکت گذاشتن ، رو صفحه کامپیوترتون ، یا موبایل و هر چیز دیگه دیچیتال دیده میشه. 
اگر دقت کرده باشید دوباره فعالیتم کم شده، خب دلیل اصلیش قطعا درگیری تز و کاره، ولی دلیل دومش اینه که دو پست آخرم تا همین دیروز کامنت نداشتند! یعنی همون چیزی که ازش میترسیدم وقتی دیگه تصمیم گرفتم بیام در میزبان های خارجی. راستش خیلی زیاد مطمئنم شما دوستان اهل بده بستان نیستید، یعنی قبلا که نبودید که مثلا چون من وقت نمیکنم بیام و بخونم و بنویسم شما هم نیاید! هرچند من آخرین باری که به خیلی هاتون سر زدم هنوز پست جدیدی نبود. بگذریم امیدوارم باز کامنتهای خوبتون رو اینجا ببینم. 
از این هفته تقریبا روزهای خیلی خیلی پر کاری تز شروع شده، انقدر که من سی ثانبه هم فرصت نشستن ندارم. چه برسه به وبلاگ آپ کردن. الان هم از شدت خستگی بی خوابی زده به سرم- و البته معضل طولانی شدن روزها هم شروع شده- در نتیجه فرصتی شد برای نوشتن. این روزها استرس تز و فشار کاری باعث شده دوباره اضافه وزن پیدا کنم و البته وضعیت ناپایدار ساعتهای کاری هم باعث شده دوباره نگرانی های اقتصادی به سراغم بیاد، مخصوصا که اخبار ایران رو میشنوم بیشتر نگران میشم. ولی خب غرهام رو برای بعضی ها میزنم و خالی میشم و بعدش سعی میکنم ذهنم رو متمرکز کنم رو درس و کار. تازه دارم از تحصیل لذت میبرم، فضای آزمایشگاه رو همیشه دوست داشتم و الان خوشحالم که دارم در آزمایشگاه کار میکنم، دیروز داشتم به این فکر میکردم که درسته علاقه قلبیم بیشتر به علوم انسانی و اجتماعی هست و در نهایت دلم میخواد در اون وادی تحصیل کنم و تخصص داشته باشم، اما علوم طبیعی بخصوص شیمی هم قطعا جزو علایق من هست که همیشه با ترس باهاش روبرو شدم. البته نمیشه تاثیر فضای خوب آموزشی اینجا رو نادیده گرفت. استادهایی که باهات دوستند به جای اینکه آقا/خانوم بالاسر باشند. مهربونند به حای اینکه خشک و خشن باشند، اگر چیزی رو ندونند میگن بدون اینکه فکر کنند دانشجو مسخره شون میکنه، کلا بیشتر رفیقند تا استاد به معنایی که در ذهن ما شکل گرفته. تو ساعت درس و کار جدی هستند ولی وقتی ساعت استراحت میشه از همه چی صجبت میکنند و دیگه فرقی نمیکنه دانشجوی ارشد باشی یا دکترا یا پروفسور ، همه سر یه میز نشستند و قهوه میخورند و صحبت میکنند، شوخی میکنند و سر به سر هم میذارند. از مهمترین خصوصیات که من در اساتید خودمون کم دیده بودم روحیه تشویق کردن این خارجی هاست. شما باد هم هوا کنید میگن به به آفرین، چقدر باهوشی! - شاید برای دیگر دانشگاه ها متفاوت بوده باشه من دارم درباره تجربه تحصیل خودم مینویسم.
در هر صورت تچربه های جدیدی دارم کسب میکنم در این فضای آموزشی جدید !

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

آفتاب بهاری و بی احساسی

امروز اولین روز به معنای واقعی بهاری در این شهر بود، خوشبختانه یکشنبه های سوئد مثل بعضی کشورهای دیگه اروپایی نیست که همه جا تعطیل باشه، بلکه چندین ساعتی در روز تمام فروشگاه ها بازند و شهر زنده تر از همیشه است مخصوصا اگر آفتاب هم داشته باشه. شنبه ها و یکشنبه ها روکلا دوست دارم نه فقط چون تعطیلی آخر هفته است ، بلکه بخاطر برنامه های جالب تو شهره که اگر فرصت کنم و هر بار برم یه چیز جدیدی هست، امروز یک چادر زده بودن تو میدون اصلی شهر و اسمش بود soppkök ، نمیدونم ترجمه دقیقش چی میشه ولی جدا جدا معنیش میشه آشپزخانه زباله! اولش فکر کردم اون گروهی* هستند که راه میفتند تو زباله ها و هرچه که قابل خوردن باشه رو برمیدارن و میخورن و حالا اومدن همه اونها رو میخوان بذارن که مردم بفهمند میشه هنوز استفاده کرد و لازم نیست همه چی رو دور انداخت، اما جلوتر که رفتم دیدم نوشته امروز در این مکان به بی خانمان ها غذا و لباس مجانی داده می شود. بله یک گروه خیریه بودند که لباس و غذا آورده بودند. حتما الان از خودتون میپرسید مگه سوئد هم بی خانمان داره؟ باید بگم بله، داره ولی تعدادش شاید اونقدر به چشم نمیاد و در ضمن بیشتر مهاجرهای غیر قانونی هستند، البته سوئدی های الکلی هم جزوشون هستند!**
وقتی آفتاب در میاد و مردم مثل مورو ملخ میریزند بیرون، کاملا چهره شهر و مردمش عوض میشه، دیگه از سوئدی های عبوس، تو خود خبری نیست، همه سر حالند، همه بلند بلند صحبت میکنند و همه یه لبخندی رو لبشونه، خیلی خیلی دیگه آفتاب حال داده بشه بهت سلام هم میکنند. خیلی خوب یادمه سال اول اولین افتاب که زده بود من هنوز میلرزیدم و حاضر نبودم برم بیرون، بعد که دیده بودم این سوئدیها همه ریختن بیرون با لباسهای بهاری نشستن پشت میزهایی که رستورانها بیرون گذاشتند و دارن مثلا یه ابجو میخورن آی بدو بیراه نثارشون میکردم، میگفتن ندید بدید های بدبخت! اینم آقتاب شد بخاطرش اینطور زدید بیرون؟ حالا بعد سومین بهاری که دارم اینجا تجربه میکنم کاملا حس اونها رو میفهمم، هرچند باز نسبت به خود سوئدی ها من دیر لباس بهاری پوشیدم، ولی از اینکه امروز یه آستین کوتاه و ژاکت داشتم وروش یه کاپشن بهاره ذوق کرده بودم، تازه برای دقایقی بدون کاپش نشستم پشت یکی از همون میزهای رستورانها و البته یه آبجو هم خوردم!

البته درست همون موقع که من داشتم از افتاب لذت میبردم و آبجو تگری میزدم بالا و البته از خریدهایی که کرده بودم مشعوف بودم، خانواده مادری من در حال عزاداری بودند. و من هر از گاهی میرفتم تو هوای ایران و اینکه آخ ای کاش منم بودم کنارشون و برای عزیزی که از دست رفته سوگواری بیشتری میکردم ولی بعد از جند دقیقه میرسیدم به همین دنیای خودم! یه روزهایی به خودم میگم شاید خیلی سنگدل شدم؟ شاید اصلا احساس و دلی نداشتم هیچوقت؟ البته من اشکم رو ریختم غصه ام خوردم زیر بارون هم راه رفتم و با شعری که این عزیز دوست داشت خوندم وگریه کردم ولی همه اینها برای همون روز اولی بود که خبرش رو شنیدم ، فرداش عادی عادی بودم. شاید چون تو فضای متفاوتیم؟ در هر صورت کمی ترسیدم، حس میکنم نکنه از این نزدیکتر هام رو از دست بدم و باز همینطور سریع از غم در بیام. راستش هربار خبر مرگ یکی از ایران رو میشنوم دلم میلرزه، فکر های وشحتانکی میاد تو ذهنم، و اونموقع است که قلبم تند تند میزنه و یه لحظه میگم پاشو برو ایران پیش کسانی که عزیزتند که همیشه کنارشون باشی و حسرت نخوری ! ولی بعد دوباره یادم میره، تو این سه روز با مادرم دو بار صحبت کردم، خیلی داغون شده و صداش تقریبا به زور در میاد، اما امروز برای اینکه حال و هواشو عوض کنم گزارش کاملی از تمام چک آپ های پزشکیم دادم و اینکه چی خریدم و چی نخریدم و اینها رو هم گفتم و به قول خودش همین که فهمید خوب و خوش وسلامتم براش یک دنیا بود. وقتی تلفن قطع شد احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده، برای مامان و بابا. برای دوستام ، برای خیلی ها اما نه برای ایران! کی فکر میکردم یه روزی من دلم برای تهران تنگ نشه، یا برای شهر خودم، یا برای ایران؟! نمیدونم واقعا اما انگار بدجور بی احساس شدم! 


* نه اونها که فقیرند و از سر ناچاری تو زباله ها رو میگردند، یه عده ای هستند که میخوان به مردم یاد بدن که چقدر اسراف میکنند ، مثلا دانشجو هستند، استاد هستند و یا خیلی شغلهای دیگه حالا اسم دقیق گروهشون رو نمیدونم اطلاعات بیشتر پیدا کردم مینویسم

/88به زودی در باره دروغهای شایع درباره سوئد خواهم نوشت!

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

آمد نوبهار


بلاخره بهار هم به سوئد رسید، با یک ماه تاخیر نسبت به بهار ایران. توی تقویم سوئدی همون 21 مارچ رو نوشته آغاز بهار، ولی تا امروز که سومین بهار رو در اینجا میگذرونم زودتر از 20 مارچ به بهار نرسیدیم. البته میگم بهار فکر نکنید که شکوفه زده و هوا معرکه است! نخییییر! بهار در هواشناسی اینجا یعنی وقتی که حداقل 5 شب متوالی دمای بالای صفر درجه داشته باشند. و خب الان شش شبه که دما بالای صفر درجه است. لباسها کمی نازکتر شدند، مثلا اگر قبلا دو تا بلوز پوشیده می شد با یه کاپشن مخصوص زمستان این جا، الان میشه یه بلوز پوشید و روش یه ژاکت نازک و یه کاپشن که به درد زمستون های ایران میخوره. البته میشه دیگه چکمه هم نپوشید و با کتونی رفت و امد کرد. خلاصه تا چند روز دیگه احتمالا شاید شکوفه زدن درختها هم گل ها هم هستیم. حالا هر چی بهار دیر میاد این روزهای طولانیش زود از راه رسیده. الان تو آپریله و ساعت حوالی 9:15 شب تاریک میشه. یک ماه و نیم دیگه تقریبا ابدا شب نداریم. و من از الان غمم گرفته.
از خوبیهای اینجا اینه که تو هرچی بپوشی و هر شکلی باشی کسی توجهی بهت نداره، این بیتوجهیشون یه موقعی عقده ایت میکنه، مثلا یه موقعهایی میخوای بری بیرون و بعد میفهمی فرقی نمیکنه لباس شیک مهمانیت رو بپوشی یا با لباس کار بری عملا کسی توجهی نداره! تازه گاهی لباسهایی که ما میگیم شیک در نظر این سوئدی ها اوردوز شده است! البته در این یه مورد رسما باید بگن همون بهتر نظر ندن سلیقه ندارند. این جور مواقع آدم میخواد حس شیک بودنش رو درک کنه باید بره ایتالیا و فرانسه و حتی آلمان. با همه اینها ، این بی توجهیشون خوبی هم داره، خوبیش هم اینه که وقتی وقت نداری، ارایشگرت هم نیست، حوصله هم نداری با ابروهای درآمده و موی پشت لب و صورت راست راست راه میری و هیچ احساس بدی هم نمیکنی مگر در آینه های اتاق پرو که موها سه برابر دیده میشن. این که هیچ کس به خودش اجازه نمیده بیاد و بهت درباره موهای صورت یا ابروی درامده ات حرفی بزن( زن و مرد) خودش بزگترین موهبته. خیلی خوب یادمه دوران دانشجویی در ایران، یه روز با یکی از پسرهای دانشگاه از کرج سوار تاکسی شدیم تا تهران، وسط راه بهم گفت: اه تو چه جور دختری هستی این چیه؟ و اشاره کرد به دست من که کمی از موهاش در آمده بود! تعجب کردم، گفتم به تو چه؟ گفت ببین همینه دیگه همه بهت میگن مردی، آخه این موها رو چرا نمیزنی ، یه کم تمیز باش!!
خیلی عصبانی شده بودم ، از اینکه یکی به خودش اجازه چنین دخالتی رو داده بود عصبانی بودم، خودم از مو داشتن بدم میادو به نظرم باید آدم مرتب باشه، همونطور که انتظار دارم مردها همه ریششون رو اصلاح کنند خب خودمم باید مرتب و اصلاح شده باشم، ولی یه موقع هایی واقها وقت نمیشه و خب منم اهمیت نمیدم، ولی تو ایران نمیتونستم، باید یا برمیداشتم این موهای اضافه رو یا از در خونه بیرون نمیرفتم ، ولی اینجا به معنای واقعی کلمه
Who cares?

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

شاخه بزن، ریشه دارم!





سلام!
انگار قرار نیست هیچ جوری با ما راه بیایند وقتی ما این همه با |"آن ها "راه میاییم. تمام سعیم بود که آخرین وبلاگم در سرویس دهنده فارسی رو از دست ندم اما انگار حتی انتقال تجربیات یک دانشجو هم برایشان گران تمام میشود، در هر صورت وبلاگ من به صلاح دید مقامات برای بار چهارم بسته شد. راهی نبود جز دوباره پناه آوردن به بیگانگان! حداقل این بیگانگان راه گلویت را نمیبنندند و میگذارند تو بنویسی! و امیدوارم شما هم بتوانید بخوانید به کمک همین بیگانگان و انتی فیلتر هایشان! 

چند خواهش در اولین پست وبلاگ جدید،
لطفا کامنت بگذارید بی بهانه! پرس و جو کردم در وبلاگهای با میزبان خارجی ، هم میشود کامنت گذاشت، پس لطفا بهانه نیاورید که فیلتر شکن ندارید ( که تقریبا بعید است) و یا نمیشود کامنت گذاشت، وبلاگ نویس یکی از نیازهایش خواندن کامنتها و 
نقطه نظرات خواننده هایش است. 

 لطفا خوانندگان عزیزی که وبلاگ ندارند برای من ایمیلشان را بفرستند که بتونم 
تماسم را حفظ کنم، کارست دیگر شاید دست از ما  بهتران به اینجا هم رسید و خفه اش کرد


خب اولین مشکلات پست گذاری در وبلاگهای با دومین خارجی بروز کرد، نقطه آخر خط اول خط میرود! 
خلاصه هرچیزی میخواهید اول بگذارید آخر میرود هرچی بخواهید آخر بگذارید اول میرود. خنگ است هنوز چپ به راست کار میکند! 

اینجا راحت تر مینویسم، لطفا دقت کنید که اسم اصلی بنده را یادتان برود:))
 من "رها" هستم! میخوام رها بنویسم و نگران این نباشم که چه چیزی را چه کسی 
میخواند، البته اگر بگذارند. 

تا جایی که بتونم سعی میکنم از آدرس دادن و مشخص کردن اسمهای دوستان و جاهایی که میرم و میام خود داری کنم، اگر موفق بشم قدم بزرگی در نوشتن وبلاگ به صورت مستعار برداشتم، می شود آیا؟!

پستهای وبلاگ قبلی رو سعی میکنم انتقال بدم نشد از صفر شروع میکنم!

و در نهایت خطاب به آقایان:

تبر به دست گرفته ای برگ میزنی و شاخه، ولی درخت ریشه اش با هیچ تبری قطع نمی شود. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

توازن دوستی



 بارها نوشتم که از بچگی با پسرها بُر خوردم، صمیمی ترین دوستان دوران بچگیم پسرها بودند، به اجبار دوران مدرسه که فقط باید با دخترها میبودی دوستانم دختر شده بودند اما عصر ها در کوچه و جمعه ها در جمع فامیلی آن حذف اجباری پسرها جبران می شد و تعادل و توازنی در رابطه هایم به وجود میامد. هرچه سنم بیشتر می شد فاصله ام از دخترها بیشتر می شد، دوست دختر داشتن در دوران دانشگاه واقعا برام سخت شده بود و به وفور دوستان پسر داشتم. برای همین خیلی موقع ها که پیش میامد " دوست پسر" نداشته باشم، بخاطر حضور فراوان جنس مذکر در اطرافم چه به عنوان همکلاسی و دوست چه به عنوان پسرخاله و فامیل نیاز به داشتن دوست پسر از بسیاری جهات کمرنگ میشد. اینجا آمدم ورق برگشت، سال اول البته بیشتر دوستانم پسر بودند ولی کم کم دایره دوستان دختر باز تر شد و پسرها یکی یکی حذف شدند، با دختر ها هم دنیای جالبی رو داشتم تجربه میکردم، دنیایی که خیلی اهلش نبودم، فضای متفاوتی داشت و در عین حال جالب بود. اما این روزها احساس میکنم من با دنیای زنانه میانه ندارم. من باید این تعادل و توازن رو در زندگیم داشته باشم و این روزها دوستِ پسر کم میارم. ( منظورم دوست اجتماعی است) کاملا مثل اندازه یک ویتامین در بدن شده، یا بهم ریختن هورمون! این روزها به دلیل کمبود دوستهای پسر در دوروبرم توازن زندگیم بهم خورده. قبلا بیرون رفتنهامون حتما دسته جمعی و با دختر ها و پسرها بود، انقدر مسائل مختلف به چشممان خورد که ترجیح دادیم فضامون رو دخترونه کنیم، حالا چهار تا دختریم که معمولا بیشتر آخر هفته ها با هم هستیم. دل تنگ میشیم، با هم درد دل میکنیم و خلاصه همونطور که قبلا نوشته بودم یک " سکس اند د سیتی " هستیم. مثل تمامی زنها و جمعهای دخترونه نیمی از صحبت ما هم پیرامون مردها میگذرد و البته بسته به شرایط و صمیمیت، دو به دو درباره چیزهایی که میشود در حیطه " س.ک.س " داستان قرار بگیرد هم جرف میزنیم. چند هفته اخیر با دخترها بیرون میرفتم، میرفتیم بار، نوشیدنی میخوردیم، کمی چشم میچراندیم، آخر سر هم همانطور که رفته بودیم برمیگشتیم و حرص میخوردیم و بدو بیاره نثار سوئدی های بی خاصیت خجالتی میکردیم! تقریبا تمام هفته اخیر با هر احد الناسی صحبت کردم داشتم غر میزدم، غر از بی خاصیتی و بی هیجانی این شهر، غر از تنهایی، غر از بی پایگی! باور کنید نداشتن پایه خیلی چیز دردناکیه، هرچقدر دوستهات خوب و باحال باشند وقتی نتونند لیوان دوم نوشیدنی رو باهات ببرن بالا یعنی پایه نداری، وقتی دلت میخواد یه شب از قالب همیشگی دربیای و بشی یه آدم دیگه اما همراه نداشته باشی یعنی پایه نداری. یادمه تو ایران بودم هروقت دلم میخواست از اون خانم مهندس سنگین رنگین فاصله بگیرم و کاری بکنم که معمولا متناسب با شخصیتم نبود یا جامعه از من انتظار نداشت دوستانی رو داشتم که باهاشون تماس بگیرم و برای یک روز بشم یه آدم دیگه و کلی حالش رو ببرم، اما اینجا نیست! جمعه شب هم به عادت چندین هفته اخیر با دخترها رفتیم بار، و طبق معمول یکی از دختر ها شروع کرد از داستانهایی که برایش در سایتهای دوست یابی اتفاق میفتد یا در خیابان و کتابخانه و کافه، تعریف کردن و البته از بد شانسی هم همیشه مردهای ایرانی به تورش میخورند که از آنها بیزار است، و شروع میکند غر زدن و جمع بستن که اصلا این مردهای ایرانی فلانند و بسانند! سوئدی هایی هم که به تورش میخورند معمولا "looser " هستند. یک جای کارشان میلنگد شدید. در هر صورت هر هفته داستان جدیدی دارد که با آب و تاب تعریف میکند و باعث خنده می شود اما گاهی آزار دهنده است و خب چون تمام مدت دور یه میز داریم سه یا چهار تایی حرف میزنیم فرصت سر صجبت باز کردن با آدمهای دیگر در بار نمی شود ( البته اگر آدمی هم باشد!)
این جمعه هم که این طور گذشت من به شدت احساس افسردگی کردم، تصور کنید که نصف شیشه "و" خورده باشی و باز مثل یک آدم عادی باشی و بعد بری بار و با دو تا دختر متشخص سنگین رنگین نشسته باشی و تجزیه و تحلیل و رفتار شناسی مردهای ایرانی را کنی، و بعد هم بیای خونه و پر از انرژی باشی که مثل همه هفته های دیگر تخلیه نشده! دلت شیطنت بخواد، دلت درامدن از قالبت رو بخواد ولی همراه نداشته باشی. واقعا دردناکه! به شدت احساس افسردگی میکردم و از این شهر حالم بهم میخورد.خلاصه شب شنبه در اوج افسردگی و عصبانی بودن از دست دوستانی که پایه " لات بازی" نیستند شال و کلاه کردم یه نوشیدنی خوردم و رفتم سر کار که بعدش تک و تنها برم ببینم در کدام بار شهر میشود از قالب "خود" در اومد. دیشب ورودی کلاب هم گرون تر بود ولی گفتم جهنم و ضرر باید رفت! رفتم تو و کاپشنم رو که تحویل دادم دوست پسر یکی از دوستانم رو دیدم( شما ببینید چقدر اینجا کوچیک و بارها و کلابهاش خلوت است که تو دوستات رو سریع پیدا میکنی) . سلام و احوال پرسی کردیم و "و.ردبولی" با هم خوردیم و با   P و B شروع کردیم به حرف زدن. اجرا قرار بود ساعت 10:30 شروع بشه اما تا 11:30 حبری نشدو تمام این مدت ما سه تا با هم حرف میزدیم و میخندیدم، اونها من و راهنمایی میکردند که چطور باید با پسرهای سوئدی سر صحبت رو باز کرد و البته وقتی تجربیاتم رو میگفتم که همش با هرکی صجبت میکنی شماره هم ردو بدل میکنی فرداش معلوم میشه یا زن داره یا دوست دختر ،میگفتن آه این مردهای متاهل! میخوان مطمئن بشن هنوز جذابند برای زنها یا نه؟! و یه فحش* هم میدادن .من با دوستم تماس گرفتم و خلاصه بعد از کلی اصرار دوستم هم حاضر شد بیاد. همزمان با رسیدن "ن" اجرا شروع شد، که البته من خیلی از متن ترانه ها رو نمیفهمیدم ولی اجراش عالی بود و  پُر هیجان. غیر از من و "ن" هم هیچ غیر سوئدی در جمع نبود برای همین میتونستی دیشب رفتاری از سوئدی ها ببینی که مال خودشونه و خالص! خلاصه فهمیدم که نود درصد ترانه های این خواننده مربوط به روابط جنسی و پایین تنه است. بعد از اجرا هم شروع کردیم به رقصیدن، با یکی دو نفری رقصیدم و از اون قالب خودم درآمدم. میشد با این سوئدی ها چیک تو چیک رقصید ، دست تو کمر و گردن انداخت بدون اینکه طرف دستش جاهای دیگه بره یا دچار تبرج بشه و یا فکر کنه تو پا بده هستی! بعد از تمام شدن ساعت رقص سه تایی زدیم بیرون و کلی تا اتوبوس بیاد گفتیم خندیدم و بعد خداحافظی کردیم. البته لازم به ذکره که تمام این مکالمات که میگم به سوئدی بوده و این برای من یعنی اوج خوشجالی! 
وقتی امدم خونه فهمیدم من توازن دوست های پسرم بهم خورده بود. دو شب قبل و جمعه های قبل از اینکه هیچ مردی نیست که آدم بتونه باهاش سر صحبت باز کنه و دوست بشه غر میزدم، و از اینکه ساعتها نشستیم سه چهار تایی حرفهای تکراری زدیم و به قول یکی از دوستان فرصت نکردیم چشم بچرخونیم کسی رو پیدا کنیم حرص میخوردم، فکر میکردم دلیل افسردگیم اینه که پارتنر فابریک متناسب خودم ندارم. ولی دیشب فهمیدم مشکلم پارتنر نیست. البته خوبه یکی همیشه کنارت باشه ، و نیاز احساسی و جنسی خیلی مهمه، ولی وقتی دیشب فقط با کسانی که وقت گذروندم هم ادمهایی نبودند که مثلا آدم بخواد دوست بشه و بخاطر اینکه حسابی گرم صحبت بودم اصلا توجهی به اطراف نداشتم و برام مهم نبود که برم مثلا با یه پسر خوشتیپ سر صحبت رو باز کنم، ولی خیلی بیشتر بهم خوش گذشت. در واقع چون دوستانی مرد بودند و توازن زندگی اجتماعیم داشت برفرار میشد خوش گذشت. یاد عروسی های ایران افتادم که تا ساعت 12 شب بی خاصیت بود، با اینکه زنها میرقصیدن ولی مجلس رقص گرم نبود ، 12 شب که میشد و مردها میامدن در قسمت زنانه، یهو فضای مجلس عوض می شد، حتی اگر هیچ دختر مجردی با پسری نمیرقصید و کسی به کسی پیشنهاد دوستی نمیداد همین که دو جنس مخالف با هم در یک فضا بودند جنس فضا رو متفاوت میکرد. الان فهمیدم من دنبال این نیستم که حتما دوست پسر داشته باشم- البته بدم نمیاد - ولی اصل فضیه اینه که من دلم میخواد هم صحبت از جنس مخالف داشته باشم. دلم میخواد بعضی روزها و لحظات رو با جمعی مشترک و متخلط سپری کنم و از تک جنسی در بیام. جمع دخترانه خیلی خوبه، ولی نه انقدر که همیشه باشی. برای مردها هم همینطوره، اونها هم همیشه با همند و برای همین اولین زنی که تو جمعشون میاد نه به سنش کار دارند نه به وضعیت تاهل، چون قرار نیست که هر زن و مردی با هم رابطه عاطفی داشته باشند، درواقع فقط به یک تلطیف فضا نیاز است و این تلطیف فضا در صورتی شکل میگیره که دو جنس کنار هم باشند. نه یک جنس! 

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

آنسوی مرزها


 پیش نوشت: این پست یک نظر صد در صد شخصی است، ممکن است بسیاری با من هم عقیده باشند و بسیاری مخالف، تا جایی که میتونستم سعی کردم از واژه های کلی پرهیز کنم و لطفا "بسیاری" و "برخی" و "استثنائات" را خودتان در این متن در نظر بگیرید. من درباره اکثر دیده های خودم نوشتم، ممکن است در کشوری دیگر و جمعی دیگر تجربه آدمها متفاوت باشد. 
امروز مستند " آن سوی مرزها " رو دیدم، مستندی که از سه اپیزود تشکیل شده و روایت زندگی دانشجویان خارج از کشور است. دانشجویانی که شاید نه به خواست قلبی بلکه به جبر ناچار به ترک وطن شدند. دانشجویانی که در کشور و وطن خودشان حق تحصیل را از آنها گرفتند و حالا دارند با سختی هایی از جنس دیگر دانشجویی را در سرزمینی که از "آنِ خود" نمیدانند میگذرانند. راوی اپیزود اول پسر دانشجویی است با دست بند های سبز،برای مادرش ایمیل میزند و ریز به ریز کارهایش را نقل میکند، اپیزود دوم دور هم جمع شدن چند دانشجوی ایرانی در خانه یکیشان است برای جشن عید و لبی تر کردن، اپیزود سوم دختر دانشجویی را نشان میدهد که بسته ای از ایران دریافت کرده و نامه پدرش را میخواند. 
اپیزود اول و دوم روایت آن سویمرز است ( البته برای خارج از وطن ها می شود  این سوی مرز) و اپیزود سوم روایت این سوی مرز ( آن سو) . از اپیزود سوم شروع میکنم، اپیزودی که فکر میکنم کمتر کسی میتواند ادعا کند که این تجربه را نداشته، اپیزودی که عین عین حقیقت است، اپیزودی که بی هیچ کم و کاستی نوستالژیهایش ادا و پز نیست! حرفهای این اپیزود آشناست، انقدر آشنا که شک میکنی شاید آن نامه را مادر تو نوشته باشد، یا پدر آن دیگری، فقط شاید مکانها و نشانه ها متفاوت باشد ولی اصل روایت یکی است. پدری که از دلتنگیهایش برای دخترش میگوید و از محسوس بودن جای خالی دختر. این اپیزود را نباید دید، راستش اشک نریختن سخت است و دلتنگ شدن برای خانه و مادر و پدر اجتناب ناپذیر!  فکر کنم تقریبا بیشتر دانشجوهای نسل ما یک روز آمده اند خانه و بسته ای پشت در دیدن، با ادرس فرستنده از ایران، بازش کرده اند و چیزهایی در آن پیدا کردند که با دراوردن هر کدامشان انبوهی از خاطره هجوم میاورد. و البته لابلای هر کدام چیز دیگریست و همیشه همراه این بسته کاغذی هست، با خط مادر، یا پدر با توضیحات که چرا این ها فرستاده شده و کجا ها را نمیروند چون بدون تو معنایی ندارد یا کجاها میروند تا جای خالیت را پر کنند و جمله ای که برای همه ما اشناست، "اتاقت همان طور باقیست، دست نخورده، فقط دیگه همیشه مرتبه". در هر صورت اگر خارج از ایران هستید، اگر دانشجویید، اگر امکان رفتن مداوم یا کلا رفتن به ایران را ندارید این قسمت را نبینید. قطعا تمام دلتنگیهای پنهان کرده تان بیرون میزند. 
اما درباره اپیزود اول و دوم که روایت این ور آب است، راستش میدانم بسیاری این ها را عینا تجربه میکنند ولی بسیاری هم شرایط متفاوتی دارند. من جرو دسته دوم هستم و برای همین اپیزود اول به مذاقم خوش نیامد، داستان تکراری نوستالژیک ایرانیان خارج از وطن! نیمرو خوردن دانشجوی پسر و اتاق بهم ریخته اش، اینکه مجبور است از سر صبح بزند بیرون و شب برگردد و البته زندگی که خیلی بدجور نظم دارد!  همانطور دو دره است که در ایران بود، ساعت درس کار میکند، ساعت کار چت میکند، ساعت استراحت کار میکند، ساخت خواب کتاب میخواند، ساعت کتاب خواب میرود! داستان تکراری دلتنگی برای دست پخت مادر در دل، ولی نوشتن چیز دیگر در نامه برای ناراحت نکردن مادر! یک پسر تیپیک ایرانی که اگر کم نیاورد در سختی های غربت قطعا همیشه دلش هوای ایران دارد جون در ایران بیشتر خوش میگذشت و در ضمن کارهایش را مادرش میکرد! نمیدانم چند درصد دانشجوهای ایرانی واقعا این طوری هستند ولی در صد بالایی حداقل این را در ظاهر نشان میدهند، مخصوصا پسرها، خیلی تعداد کمی پسر ایرانی دیدم که سعی کند غذایی خاص برای خودش درست کند یا دلش بخواهد غذایی متفات از غذای ایرانی بخورد، خیلی کم دیدم دم به دقیقه نگوید ایران خیلی بهتر بود و دلش هوای ایران نکند، شاید دلیل اصلیش این است که خب در ایران یک جورایی همه چیز راحت تر است، قطعا همه هزار بار این را شنیدیم که "تو ایران پول داشته باشی بهترین جای زندگیست". چرا که نه؟ مخصوصا برای اقایان! اگر مجرد باشند که همه کار رو مادر جان انجام میدن با هزار قربان صدقه، نه نیازی دارند که اشپزی بلد باشند نه نیازی دارند ظرف شستن درست بلد باشند نه نیاز دارند لباس شستن و خونه تمیز کردن بلد باشند، کمی بد شانس باشند با زنی ازدواج کنند که کمی از حقوق برابر بداند محبورند گهگاهی دربرخی امور خانه کمک کنند اما جزء همان " دودره بودن" شان یک ترفندی بلدند معروف است به ترفند رنده کردن سیب زمینی که به واسطه اش این دسته از آقایان از کارهای خانه در میروند! البته نسل ما یه تفاوتهایی هم داشت و بسیاری دخترها هم کاری بلد نیستند  مادرها و پدر هایی که نسل ما رو تربیت کردند انقدر بچه ها رو لوس بار آوردند، انقدر در خدمتشون بودند و انقدر نمیذاشتند دست به سیاه و سفید بزنند که دختر و پسر  ،من جمله خود من ،اشپزی کردن بلد نیستند و خیلی کارها رو نکردند چون همیشه این مادر بود که انجام میداد، این نسل  وقتی میاد این ور یهو جا میخورد، ای وای همه کار را باید خودشان بکنند. حالا که جز نیمرو چیزی بلد نیستند! البته برنج هم بلدند درست کنن، با کمک پلو پز ( بی اغراق میگم نود و نه درصد دانشجویان پسر یکی از اصلی ترین چیزهایی که در چمدانشان دارند و اضافه بار هم بخورد ان را حذف نمیکنند " پلوپز" است). هیچ غذایی به مذاقشان خوش نمیاید مگر یک بشقاب برنج پر و خورشت ایرانی!  خورشت هم که به این سادگی ها نیست پس همیشه باید دلشان لک بزند برای غذای مادر پخت! ( کلا در ایران به جز کباب دست پخت پدر معنا ندارد!) البته این سالهای اول زندگیست بعد کم کم مجبورند غذا درست کردن یاد بگیرند و انوقت بسیاری میشوند آشپز ماهر! ولی تا به ان مرحله برسند طول میکشد، این که سال اول بسیاری از پسرهای دانشجو هی روز به روز وزن کم میکنند دلیلش بی اغراق همین است و با اولین سفر یه ماهه به ایران گرد و تپلی برمیگردند! ( دختر ها کمی بیشتر به خودشون میرسند حتی بیشتر چاق میشن) 
اپیزود دوم زیاد چیز خاصی نبود، شبیه همان کارهایی بود که در ایران هم هست، مهمانی رفتن و بعد به مادر گفتن داریم میریم درس بخونیم و داستان پاک و منزه بودن در ایران و عوض شدن در اینجا با این جمله "من ایران بودم سیگار نمیکشیدم و مشروب نمیخوردم" و برعکس! یک جمع ایرانی دل خوش به گهگاهی دور هم بودن و خاطره مشترک تعریف کردن! بسته به کشور و شهری  که زندگی میکنی این داستان میتواند متفاوت باشد، راستش در شهری که من هستم باید اعتراف کنم از بابت مهمانی رفتن در ایران بیشتر خوش میگذشت و هنوز مهمانی های ایرانی بیشتر خوش میگذرد تا خارجی، ولی خب برخی کشورها هستند که فضای متفاوتی دارند و به دانشجو های ایرانی در مهمانی های غیر ایرانی صد برابر خوش میگذرد مخصوصا اگر داستان قضاوت شدنها نباشد. ولی روایت اپیزود سوم هم نوستالژی ایرانی است. عرق خوردن به سبک ایرانی. - راستش این فقط ایرانی ها هستند که برای هر پیکی که میزنند باید یک ساعت سلامتی بدن  و هی لیوان بهم بزنن، در مهمانی های اینوریها تا جایی که من دیدم فقط یه بار اولش یه سلامتی میگن و تمام! اونم نه همیشه. 
هیچوقت درک نکردم چرا فضای نوستالژیک از ذهن دانشجویان ایرانی بیرون نمیرود و به جای اینکه ساعتها بنشینند و به گذشته فکر کنند و دلتنگ لحظه لحظه کارهایشان در ایران بشوند بروند و قاطی فرهنگ جدید شوند. اصلا یک گارد شدیدی سر این جمله هست، فکر میکنند گفتن این که باید قاطی فرهنگ جدید شد یعنی فراموش کردن و کنار گذاشتن فرهنگ خودت! اما این طور نیست، منظور یاد گرفتن فرهنگ جدیدی است که خواسته و ناخواسته قرار است در آن زندگی کنیم به مدت نا معلوم! یکی از این فرهنگ ها تغییر اداب و عادات غذایی است. که خب در بین دانشجویان شرقی مخصوصا پسرها سخت تغییر میکند. ( گفتم دانشجویان شرقی برای اینکه صد رحمت به ایرانی ها، چینی ها ککه اصلا غذایی غیر از غذاهای خودشون نمیخورند) .
مسئله هوم سیک شدن همگانیه، ربطی به ملیت نداره، ولی یه چیزی رو هم میدونم، دانشجو های خارجی دیگه ای که از کشورهای دیگه میان، بخصوص غربی ها، عاشق تجربه کردن هستند، میخوان در مدتی که در کشور جدید هستند هرچیزی که مربوط به اون جا هست رو یاد بگیرن، میخوان تجربه داشته باشند و ماجراجویی کنند، البته شرایط اونها با ما قطعا خیلی فرق داره، نداشتن دغدغه اقامت مهمترین مسئله است، ولی باز فکر میکنم ما برای تجربه کردن خیلی سخت راه میفتیم. تغییر رو دوست نداریم، میخوایم همه چی عین سابق باشه، تغییرهای بالاجبار رو میپذیریم ولی هرگز رضایت نداریم.  و برای همین حس نوستالژی همیشه با ماست. 
 یه چیز ازاردهنده دیگه این فیلم هم که  البته نشات گرفته از فرهنگ همگانی نسل ماست نشان دادن کتابهای روشنفکرانه بود، نسلی که تراز  ومعیارش همیشه اسم های کت و کلفت بود، اگر بلد بودی یعنی روشنفکر بودی اگر نه یعنی بی سواد، اینطوری می شد که حتی دلت هم نمیخواست میرفتی سراغش، و البته این وسط اونها هم که واقعا اهلش بودند بدنام این بازی میشدند و باید چپ و راست میشنیدند" طرف ژست روشنفکری میگیره" . هر دو راوی فیلم در جای جای اتاقشون پر بود از کتابهای خاص و نویسنده های و شاعر های معروف، هدایت و شاملو، فروغ و سهراب، کتابهای جایزه برده و ... ، هر دو راوی هم عاشق شجریان بودند و با آهنگهاش کلی خاطره داشتند. از اونجایی که سنتی گوش دادن یک مد خاصیه در ایران و نشان از فهم و درک بالاتر موسیقیایی بین ایرانی ها داره در نتیجه همه دانشجوهای ایرانی اصلا از مادر زاده شده عاشق شجریان  و موسیقی سنتی بودند و هیچ کنسرتی از این ها رو در خارج از کشور از دست نمیدن و یک لحظه بدون شجریان نیستند! اصلا هیچ کدومشون تا بحال اهنگهای درپیت پاپ رو گوش نکردند، شهرام شب پره و اندی و لیلا فروهر که خزند و خب هیچ کدوم با ژست روشنفکری جور در نمیاد! من نمیخوام بگم راوی ها واقعا اهل این کتابها نیستند ، یا نداریم دانشجوهای اینطوری اصلا چرا راه دور برم  من خودم روایت سوم رو با تمام وجود حس کردم و وقتی کتابهاش رو نشون میداد شوکه شدم چون دقیقا سه کتابی بودند که برای من خیلی خاص بودند،،اما خیلی خوب می شد که قشر دیگری از دانشجو ها رو هم نشون میداد، دانشجوهایی که دنبال سیاست نیستند، دانشجوهایی که آخر کتابی که خوندن فهیمه رحیمی بود، چه ایرادی دارد فقط یک بعدمان را نشان ندهیم؟ چه ایرادی دارد این همه روشنفکر نباشیم؟! دوست داشتم در این مستند دانشجوهایی رو هم نشون میداد که جواد یساری گوش میدن تو غربت! دوست داشتم اهنگ سوسن خانوم هم پخش میشد و فقط نامجو و کیوسک و ... نبود.
البته قصد فیلم نشان دادن همان نوستالژی بود و تبعید ناخواسته و قطعا برای این قصد مستند خوبی بود و البته جگر سوز! مخصوصا انتهایش که فیلم رو به مادر سینا مسیح آبادی دانشجوی ایرانی دانشگاه تگزاس تقدیم کردند . من میدونستم این دانشجو در تصادف فوت کرده ولی تو این فیلم فهمیدم وقتی برای استقبال مادرش میرفت بعد از دوسال تصادف کرده و این واقعا دردناک بود. 
در هر صورت، ما این ور ابیم، این سوی مرزها، با هزار مشکل از نوع خودش، اما فکر میکنم همه ما خیلی خوب تر از زمانی هستیم که در ایران بودیم!  ولی نمیخواهیم باور کنیم،نمیخواهیم قبول کنیم. حالا من سعی میکنم سر فرصت بیشتر از این سوی مرزها بنویسم. 


 *همین پست در اینجا

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

حضور پرقدرت نمادهای مذهبی در ادبیات ایرانیان


برادرم شاعر خوبیست، شعرهایش عاشقانه پرمعنا و غنی از کلمات خاص است. ولی به تازگی تقریبا در بیشتر شعرهایش برای کنایه و استعاره و تشبیه از نمادهای مذهبی استفاده میکند. من هم تا می شود به این مسئله گیر میدهم و البته خوشایند او و خوانندگانش نیست. میگویند چرا نمیفهمی این بعد مذهبی ندارد و فقط برای شعر است و شعر تفسیر ندارد و از این حرفها!  دیشب دوباره شعری با تشبیهی مذهبی نوشته بود،راستش خیلی شعر زیبا و خوبی بود اما خواستم باز گیر بدهم که یاد نوشته های قدیمیم افتادم، نوشته هایی که شاید خیلی بهتر از امروز بودند- این روزها که فقط خاطره نگاری میکنم- اما سرشار از نمادها و باورهای مذهبی بودند. برای هر کنایه و استعاره وتشبیهی دست به دامن سجاده و نماز و تسبیح میشدم! این طوری راحت تر بودی، امکان فیلتر شدن کمتر بود و از همه مهمتر ظاهرت را حفظ میکردی، تو جزو همان دسته میشدی که اعتقاد داشت ما ضد دین نیستیم که هیچ، دین دار هم هستیم ولی تفسیر خودمان را داریم. حالا این ته قلب هم صادق بود یا نه نمیدانم! درست مثل کنش های سیاسی من وبسیاری! قطعا بسیاری از ما معتقد صد در صد به (ج. ا) نیستیم ولی تا جایی پیش میرفتم در نوشته هایم که حتی گه گاهی ناچار به نقل قول از رحمت الله علیه* می شدم برای تایید منظور و نظرم!!  البته همه موافق بودند که ایرادی نداشت " هدف وسیله را توجیه می کرد" " تقیه هم چیز خوبی بود" در ضمن "مصلحت" ایجاب میکرد که اینطور ابراز عقیده کنیم، "تظاهر بهتر از سکوت بود".
راستش دیگر نمیتوانم بیش از حد به برادرم گیر بدهم که جقدر از نمادهای مذهبی در شعرهایش استفاده میکند حتی اگر بعد مذهبی ندارند، و تنها و تنها یک تشبیه است مثل تشبیه لب یار به غنچه؛ یک چیز برایم روشن است، فضای جامعه که مذهبی باشد، وقتی تمام لحظاتت را پر کنند از نمادها و نشانه های مذهبی چاره ای نداری جز استفاده مکرر از آنها حتی اگر باور قلبی نداشته باشی. یکی میگفت خلاقیت در محیط های بسته بیشتر است چون طرف مجبور است برای فرار از سانسور و داشتن امنیت در شعر و کتاب و سخنرانی و ... از هزاران استعاره بی ربط استفاده کند و انقدر این استعاره ها بعدا زیبا در میایند که همه میگویند احسنت به این نبوغ! اما دارم فکر میکنم خلاقیت را چه معنا میکنیم؟! راستش من پشت تمام این خلاقیتهای در محیط بسته تظاهر میبینم! تظاهر ناخواسته! نه که همه متظاهر هستند اما این تظاهر در جای جای زندگی ما نقش بسته. با اینکه بعضی واقعا خلاقند، خلق شعرهای ناب ، نقاشی ناب، آثار سینمایی ناب در محیطهای بسته و با زیرکی نوعی خلاقیت است اما همه اینها خلاقیت نیست، این که انقدر غرق در این خلاقیت شویم که برای خلق هنرمان به تمام چیزهایی که اعتقاد نداریم رجوع کنیم برای من دیگر بی معنی شده، حتی گاهی خودم را نمیبخشم برای آن همه مطالبی که سرشار از نمادهای مذهبی بود! یک بار که انقدر شورش را دراورده بودم که یکی برایم نوشته بود یاد علی شریعتی افتادم! آن متن اتفاقا بیشترین خواننده را در زمان خودش داشت و خیلی ها هم به هنر نویسندگیم ابراز لطف کرده بودند. اما اگر آن واقعا هنر و خلاقیت من بود چرا این روزها نیست؟ پس آن خلاقیت نبود فقط جبر روزگار بود و فضای زندگی. این روزها نوشته هایم طور دیگری است، اینجا امدم تقریبا رنگ و بوی استفاده از نمادهای مذهبی کم و کم و کم تر شد و این روزها تقریبا جایی در نوشته هایم ندارند، یعنی اصلا نیازی ندارم برای نوشتن دست به دامن قرآن و نماز ونیاز و دعا و نیایش بشوم. وقتی در جایی تو چیزی از مذهب نمیشنوی و کل نمادهای مذهبی خلاصه می شود گه گاهی صدای ناقوس کلیسا، یا در اعیاد مذهبی اگر حوصله داشته باشی به اماکن مذهبی بروی ( که نمیروم) ، کسی با تو دائم از مذهب صحبت نمیکند، دیگر نیازی نیست کتاب آقای ایکس را خوانده باشی تا تبدیل به یک بی مذهب بشوی، خود به خود مذهب ان بعد قویش را در تو از دست میدهد و تو خودت را میبینی و خودت! و این طور معلوم می شود تمام آن اعتقادات پوشالی بود برای اینکه به راحتی با نشنیدن و ندیدن و در معرض تشعشعاتش قرار نداشتن چیزی جز اصطلاحات مرسوم مثل "انشالله" و "دعا کن" ( آن هم فقط در حد زبان و بر اساس عادت) باقی نمیماند و اندکی اعتقاد به یک "او" آن هم فقط گاهی! وقتی این فشار و جبر از تو برداشته می شود تو ناچار نیستی برای مصلحت و رسیدن به هدفت از خدا  و پیفمبر و دین آن هم از نوع راستینش! مایه بگذاری و فقط حرفت را میزنی و اگر خیلی خلاق باشی باید بتونی نوشته ای خلق کنی بی نیاز از ظاهر سازی!
راستش در کنار این فضای بی مذهب، آزادی بیان هم چیز بسیار بدیست انگار، برای اینکه در لفافه گویی را از تو میگیرد، دیگر لازم نیست برای نشان دادن بی تفاوتی مردم به آنها که در زندان و حصرند اشاره کنی به علی و حسین و کوفه و کربلا! خیلی راحت میگویی این مردم فراموش کارند! لازم نیست برای نشان دادن بدی کسی بگویی کجای عدل علی این بود؟! کافیست فقط بگویی این شخص عادل نیست! ازادی بیان ادم را واقعی میکند، ادمی واقعی که بیانش با فکرش و قلبش در بیشتر موارد یکیست. ازادی بیان و سکولاریسم موجود در کشورهای غربی انسان را از ماورا در میاورد و به زمین نزدیک میکند، انوقت است که برای خلق یک اثر شاعر این جایی کمتر میرود سراغ ناقوس کلیسا ،میرود سراغ یک نماد زمینی، یا نمادهای مذهبی را شکلی زمینی میبخشد و از قداست میندازد نه که برای قداست بخشیدن به زمینی ها از تشبیهات مذهبی استفاده کند.   

* می بینید فضای بسته حتی در فضای باز هم دست از سر ما برنمیدارد. سانسور نسبی را پذیرا باشید.

* همین متن در اینجا ( اگر قصد اشتراک گذاری دارید)

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

Ta det lugnt!


سوئدی ها یک جمله ای دارن که در روز صد بار ازش استفاده میکنند، این جمله میتونه مترادف سخت نگیر، آروم باش و استراحت کن باشه! این جمله که من خیلی دوستش دارم اینه " Ta det Lugnt" (تا د لونت). یه موقعهایی هست که من به شدت به این تا د لونت نیاز دارم. یه موقعهایی که فقط و فقط برای خودم باشم، در سکوت، نه بیرون برم، نه کار اضافه ای بکنم و به معنای واقعی آروم بگیرم! 
این روزها دقیقا حالم این بود. خوشبختانه مصادف شد با مریضی و بهانه خوبی بود برای اینکه از در خونه بیرون نرم، سر کار نرم و با کسی در تماس نباشم. با اینکه هوا آفتابی و خوبه دلم نمیخواد برم ختی هوا بخورم، به این سکوت و تنهایی بیش از هرچیزی نیاز داشتم بعد از ماههای پر تلاطم و شلوغ و پرهیاهو! دارم فکر میکنم دیگه خیلی داره سیستم سوئد رو من تاثیر میذاره! منی که یه لحظه تنهایی رو نمیتونستم تحمل کنم، از یه خونواده شلوغ که همیشه با همند اومده بودم و از جمع دوستانی بیش از ده نفر! ما ایرانی ها همیشه دورورمون شلوغه؛ و با آرامش میانه ای نداریم. هرچند من هرگز نمیتونم شبیه این ها بشم که دق میکنم ولی دیگه هم نمیتونم اون آدم سابق بشم، من از یه حدی شلوغی رو دیگه بیشتر نمیتونم تحمل کنم، یادمه تو ایتالیا سرسام میگرفتم تو خیابون راه میرفتم! یا اینجا وقتی روزهای زیادی رو با جمع هستم تا یک هفته از هرچی جمع و گروهه فراری هستم. دلم آرامش میخواد و سکوت! 
 حالا بعد از یک روز و نیم تا د لونت کردن، من باید کم کم آماده بشم که برم سر زندگی نرمال و اجتماعی، عصر بد نیست یه سر برم و گشتی در شهر بزنم و خرید های هفتگی رو انجام بدم و بعد برم سر کار، و فردا هم که روز پخت و پز و رقص است. ولی راستش دلم آرام گرفتن بیشتر میخواد. دلم میخواد باز برای خودم باشم. بدون دغدغه و فکر و نگرانی و فقط سکوت باشه و سکوت!


پی نوشت: بلاخره اتفاق افتاد! بعد از 17 سال این اتفاق افتاد. 16 فروردین آمد و رفت و من برای اولین بار تبریکی ننوشتم! به یادش نبودم، و وقتی هم به یادم افتاد اون هم نه برای اینکه میدونستم 16 آذر هست که دیدم تولد یکی از دوستان در فیص بوق نشون داده شده و یادم افتاد اون ها با هم هم تولد بودن و گفتم اوه پس امروز 16 فرورودینه! و بعد دیدم دیگه حسی نیست ، دیگه اصلا معنایی نداره تبریک گفتن، به کی به چی؟ و بلاخره بعد از 17 سال عهد شکستم. عهدی که خودم فقط بهش پابند بودم.. که روز میلادش رو هرگز فراموش نکنم و در اون روز همیشه به یادش باشم!  

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

چرک نویس

- سالی یک بار حداقل میفتم به کامپیوتر تکونی و البته این اتفاق تاثیر خاصی نداره چون انقدر بهم ریختگیش زیاده که فقط مثلا فولدرها دو تا یکی میشن تا بعدا یه روزی سر فرصت مرتب تر بشن و اون روز کی میاد معلوم نیست. البته دو سال پیش یه تکون اساسی داده بودم و همه چیز رو مرتب کرده بودم ولی بعدش دیگه این کار رو نکردم و  میدونم که از بعضی فولدرها یه هفت هشت تایی کپی دارم . لابلای همین تکاندن یه فولدر پیدا کردم که مربوط به نوشته های ناتمام هستند.  چیزی حدود ده دوازده پست جان دار داشتم که در حد نصف صفحه نوشتم و خیلی خوب پیش رفته و واقعا نمیدونم جطور نصفه ول کردم؟ احتمالا یا قصد بیرون رفتن داشتم، یا تو فیس بوک در گیر یک بحث بودم یا داشتم اسکایپ میکردم که مجبور شدم نصفه ول کنم و بعدش اصلا یادم نبود که چنین چیزی نوشتم، اما یک احتمال خیلی قوی تری وجود داره که دچار خود سانسوری شدم، برای اجتناب از بحث، فیلتر شدن، نظر مخالف، بدفهمی و ... ترجیح دادم اون یادداشت رو بیخیال بشم. موضوعات بعضی هاش جالب بودند بعضی هاش هم تاریخ مصرفشون گذشته، حالا یه روزی باید کاملشون کنم اگر یادم نره که چنین چیزی دارم. 
- اوایل که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم هنوز به کیبورد عادت نداشتم، در نتیجه یه دفتر همراهم داشتم هرچا که فرصت میشد یه چیزی میامد تو ذهنم مینوشتم تو دفترم و بعد شب پاکنویسش میکردم و میذاشتم تو وبلاگ، اونموقع بیشتر نوشته هام عاشقانه بود ، چندین بار رو کاعذ میخوندم و ادیت میکردم ، این روند رو تا سالها داشتم اما حالا فقط میتونم تو صفحه وبلاگ بنویسم. بگم خندتون میگیره من معمولا اول تو صفحه وبلاگ مینویسم بعد کپی میکنم میبرم تو ورد میریزم- این هم یک در میلیون اتفاق میفته- یعنی به جای اینکه تو ورد بنویسم و بعد بیارم اینجا کار برعکس میکنم. نمیدونم دلیلش چیه هر چی هست یه چیز روانیه، من نوشتنم وقتی میاد که در فضای وبلاگ فارسی بنویسم. وقتی هم دسترسی به کیبورد و این فضا همیشه نیست بسیاری نوشته ها میاد و میرن و نمینویسی و بعد یهو میبینی یه چیزی داره تو فیس بوک مثل نقل و نبات پخش میشه و میخونی میبینی ای بابا یکی از همون صد تا مطلب آمده در ذهن ننوشته شده بر کاغذت رو یکی بلاخره نوشته. هرچند عمرا اگر تو نوشته بودی اینطور تکثیر می شد ولی خب از دست خودت یه خورده دلخور میشی که چرا ننوشتی؟ و بعد میگی جالا چه فرقی میکنه تو یا یکی دیگه بلاخره نوشته شده و حرف دل توست! مثل خیلی موقعها که خواننده هات میان و میگن حرف دل ما رو زدی!

دقت کردین من چقدر این موضوع داره رو روانم راه میره که مطلب میاد و نمینویسم؟ فعلا باید تحمل کنید تا این دوره احمقانه روان پریشی تمام بشه، من باید در مورد نویسندگی هم خودم رو دوباره پیدا کنم و تا اون روز برسه شما هزار بار دیگه این موضوع تکراری رو خواهید خوند.