۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

آفتاب بهاری و بی احساسی

امروز اولین روز به معنای واقعی بهاری در این شهر بود، خوشبختانه یکشنبه های سوئد مثل بعضی کشورهای دیگه اروپایی نیست که همه جا تعطیل باشه، بلکه چندین ساعتی در روز تمام فروشگاه ها بازند و شهر زنده تر از همیشه است مخصوصا اگر آفتاب هم داشته باشه. شنبه ها و یکشنبه ها روکلا دوست دارم نه فقط چون تعطیلی آخر هفته است ، بلکه بخاطر برنامه های جالب تو شهره که اگر فرصت کنم و هر بار برم یه چیز جدیدی هست، امروز یک چادر زده بودن تو میدون اصلی شهر و اسمش بود soppkök ، نمیدونم ترجمه دقیقش چی میشه ولی جدا جدا معنیش میشه آشپزخانه زباله! اولش فکر کردم اون گروهی* هستند که راه میفتند تو زباله ها و هرچه که قابل خوردن باشه رو برمیدارن و میخورن و حالا اومدن همه اونها رو میخوان بذارن که مردم بفهمند میشه هنوز استفاده کرد و لازم نیست همه چی رو دور انداخت، اما جلوتر که رفتم دیدم نوشته امروز در این مکان به بی خانمان ها غذا و لباس مجانی داده می شود. بله یک گروه خیریه بودند که لباس و غذا آورده بودند. حتما الان از خودتون میپرسید مگه سوئد هم بی خانمان داره؟ باید بگم بله، داره ولی تعدادش شاید اونقدر به چشم نمیاد و در ضمن بیشتر مهاجرهای غیر قانونی هستند، البته سوئدی های الکلی هم جزوشون هستند!**
وقتی آفتاب در میاد و مردم مثل مورو ملخ میریزند بیرون، کاملا چهره شهر و مردمش عوض میشه، دیگه از سوئدی های عبوس، تو خود خبری نیست، همه سر حالند، همه بلند بلند صحبت میکنند و همه یه لبخندی رو لبشونه، خیلی خیلی دیگه آفتاب حال داده بشه بهت سلام هم میکنند. خیلی خوب یادمه سال اول اولین افتاب که زده بود من هنوز میلرزیدم و حاضر نبودم برم بیرون، بعد که دیده بودم این سوئدیها همه ریختن بیرون با لباسهای بهاری نشستن پشت میزهایی که رستورانها بیرون گذاشتند و دارن مثلا یه ابجو میخورن آی بدو بیراه نثارشون میکردم، میگفتن ندید بدید های بدبخت! اینم آقتاب شد بخاطرش اینطور زدید بیرون؟ حالا بعد سومین بهاری که دارم اینجا تجربه میکنم کاملا حس اونها رو میفهمم، هرچند باز نسبت به خود سوئدی ها من دیر لباس بهاری پوشیدم، ولی از اینکه امروز یه آستین کوتاه و ژاکت داشتم وروش یه کاپشن بهاره ذوق کرده بودم، تازه برای دقایقی بدون کاپش نشستم پشت یکی از همون میزهای رستورانها و البته یه آبجو هم خوردم!

البته درست همون موقع که من داشتم از افتاب لذت میبردم و آبجو تگری میزدم بالا و البته از خریدهایی که کرده بودم مشعوف بودم، خانواده مادری من در حال عزاداری بودند. و من هر از گاهی میرفتم تو هوای ایران و اینکه آخ ای کاش منم بودم کنارشون و برای عزیزی که از دست رفته سوگواری بیشتری میکردم ولی بعد از جند دقیقه میرسیدم به همین دنیای خودم! یه روزهایی به خودم میگم شاید خیلی سنگدل شدم؟ شاید اصلا احساس و دلی نداشتم هیچوقت؟ البته من اشکم رو ریختم غصه ام خوردم زیر بارون هم راه رفتم و با شعری که این عزیز دوست داشت خوندم وگریه کردم ولی همه اینها برای همون روز اولی بود که خبرش رو شنیدم ، فرداش عادی عادی بودم. شاید چون تو فضای متفاوتیم؟ در هر صورت کمی ترسیدم، حس میکنم نکنه از این نزدیکتر هام رو از دست بدم و باز همینطور سریع از غم در بیام. راستش هربار خبر مرگ یکی از ایران رو میشنوم دلم میلرزه، فکر های وشحتانکی میاد تو ذهنم، و اونموقع است که قلبم تند تند میزنه و یه لحظه میگم پاشو برو ایران پیش کسانی که عزیزتند که همیشه کنارشون باشی و حسرت نخوری ! ولی بعد دوباره یادم میره، تو این سه روز با مادرم دو بار صحبت کردم، خیلی داغون شده و صداش تقریبا به زور در میاد، اما امروز برای اینکه حال و هواشو عوض کنم گزارش کاملی از تمام چک آپ های پزشکیم دادم و اینکه چی خریدم و چی نخریدم و اینها رو هم گفتم و به قول خودش همین که فهمید خوب و خوش وسلامتم براش یک دنیا بود. وقتی تلفن قطع شد احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده، برای مامان و بابا. برای دوستام ، برای خیلی ها اما نه برای ایران! کی فکر میکردم یه روزی من دلم برای تهران تنگ نشه، یا برای شهر خودم، یا برای ایران؟! نمیدونم واقعا اما انگار بدجور بی احساس شدم! 


* نه اونها که فقیرند و از سر ناچاری تو زباله ها رو میگردند، یه عده ای هستند که میخوان به مردم یاد بدن که چقدر اسراف میکنند ، مثلا دانشجو هستند، استاد هستند و یا خیلی شغلهای دیگه حالا اسم دقیق گروهشون رو نمیدونم اطلاعات بیشتر پیدا کردم مینویسم

/88به زودی در باره دروغهای شایع درباره سوئد خواهم نوشت!

۹ نظر:

  1. ادم اگر از ی شهر گرم و افتابی بره سوئد واقعا احساس افسردگی میکنه. اما عادت میشه. این طور نیست؟ خودم که فکر می کنم عادت کنم.

    پاسخحذف
  2. سلام
    خانه جدید مبارک . امیدوارم تقارن شروع خانه جدید با فصل بهار نوید بخش شکوفایی غنچه های اندیشه ات باشد

    پاسخحذف
  3. هوای ما هم بین 8 تا 15یا 17 هر روز متغیره. ولی هیچ اعتباری بش نیست . فعلن که دوچرخه شده اسب من . این بهار رو باید تاخت!
    ...
    چه جالب راجع به زباله خورهای فرهیخته چیزی نشنیده بودم .
    اینجا هم در کمال تعجب ادمهای بی خانمان هستند . الکلی های حرفه ای . ورشکسته ها .. دل شکسته ها ... به مخ رده ها ... جای تعجبش اینه که یک سال بعد از الکلی شدن دولت حمایتشون میکنه . کار و درمان . اما بعد از یک سال مردم حامی شون میشن . NGO . پسرم میگه این آدمها برام جالبند . اینها که بعد از یک سال حمایت دولت هم اعتیادشونو ترک نمیکنند و به زندگی بر نمی گردند . برای همین تصمیم گرفته وقتی 18 ساله بشه عضو یکی از همین NGO ها بشه .
    ...
    توی پست قبلت از راحت بودنت گفتی و اینکه هیشکی بت کاری نداره چی بپوشی ... بندو ابرو بکنی یا نه ... اینجا هم ظاهرن این خوبی داره ولی بین برو بچه های دبیرستانی اینطور نیست . بچه ها اگه بینند بشه تو روی طرف گفت تو روش میگند . اگه نه پشت سرش میگند و میخندند . مثلن ابرو و موهای پشت لب و دست و پا موارد گیر دادنی بحساب میاد . (:

    پاسخحذف
  4. غصه نخوردن برای کسی که رفته از دنیا ، بهترین کار ممکنه . مطمئن باش غصه بخوری ، اون حتا یه ریزه هم تغییر وضعیت نمیده . این سنگدلی نیست . این عاقلیه . دوست و وابسته و عزیزان ، دوست داشتنی اند ، از دست دادنشون دردناکه اما یه روزی اتفاق می افته . فقط میشه متاسف شد و به زندگی برگشت . امیدوارم همه ی عزیزانت زنده باشند ، تا تو حسابی بزرگ بشی . برای مادرت هم صبر آرزو میکنم .
    ....
    در ضمن هر اسم دیگه ای برای کاربریم انتخاب میکنم قبول نمیکنه . نمیدونم منیره بابا از کی توی حلق این سرور گیر کرده ول نمیکنه ! شاید باید با یه ادرس ای میل دیگه اسم بش بدم .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منیر بابا به نظر میاد که این رو از قبل داشتی چون با بلاگر میاد برام. در هر صورت این خیلی هم خوبه، منیر بابا هستی حتما دیگه:))

      حذف
  5. نمیدونم چی بگم، واسه مرگ دوستان و فامیل های نزدیکم ناراحت شدم، اما هرگز نتونستم عمق ناراحتی دیگران رو درک کنم. شاید ترس از تنهایی و تنها شدن باعث میشه از دنیا رفتن دوستان و نزدیکان و عزیزانمون تا این حد برامون سخت و ناراحت کننده باشه؛ و وقتی یه جورایی با این تنهایی کنار میایم دیگه مثل قبل برای عزیزان درگذشتمون سوگواری نمیکنیم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. راستش قطعا ایران بودم خیلی جیغ و ویغ میکردم ولی بعد از مرگ مادربزرگ و پدربزرگ و امیر تقریبا بقیه برام خیلی عادی شده!

      حذف
  6. من تا مدت ها حس دلتنگی برای دوستان رو با دلتنگی برای ایران اشتباه می گرفتم...تازه پارسال بود که فرق شون رو فهمیدم...

    منم به فرانسویا خیلی بدوبیراه می گفتم! وقتی که آفتاب درمیومد همه یهو با مایو میان کنار آب نما یا دریاچه مصنوعی! از همش برام مسخره تر حرکت شهرداری در تابستون هاست.کنار رود سن روی آسفالت شن و ماسه می ریزن با تخت و چتر و...بهش هم میگن پلاژ! در صورتی که نه دریایی هست و نه به اون صورت آفتابی و نه رودخونه چندان قابل شناست :| الان دیگه بدوبیره نمی گم فقط دلم می سوزه براشون.البته بیش تر از اونا دلم برای خودمون می سازه که یه دریای خزر داریم که می تونست بهترین پلاژها رو داشته باشه و نداره.اما پاریسی ها یه پلاژ تمیز دارن بدون هیچ دریایی :|

    پاسخحذف
  7. ها (چند جا دیدم که جمله‌تو این‌جوری شروع کردی) از دم بهاری و هوای آفتابی لذت ببر.
    متاسفم برای فقدان نزدیکانت، ولی وقتی ماتم و سوگواری زیاد طول بکشه، معمولا یه جای رابطه می‌لنگیده. البته، احساس تعلق و دل‌تنگی کاملا طبیعیه در این موارد. خاطرات کار خودشون رو می‌کنن.

    پاسخحذف