۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

سیپار بین دو هم آغوشی

بوسه ها که ردو بدل میشد ، میپرسید: سیگار؟! سیگاری نبودم اما لذت بوسه اش انقدر بود که سیگار هم امتحان کنم! همان که اولین بار زنانگی ام را کشف کرد اولین لذت سیگار بین دو هم آغوشی را هم نصیبم کرد! 
دیشب انلاین دیدمش، سلامی کردم و گفتم " ازت ممنونم" پرسید :"برای چی؟" گفتم:" برای اینکه کشفم کردی!" آیکون خنده فرستاد و نوشت: "لعنتی این وقت شب من و بردی به خاطرات خوب. "
اما من نرفتم به خاطرات. من فقط میدونم بعد از هر هم آغوشی ،خوب یا بد، توی دلم ازش تشکر میکنم که من رو با خودم، وجودم و حسم اشنا کرد!
24 ساله بودم، اوج لذات جنسی اما من هیچ حسی نداشتم، دوست پسرم باید با فاصله از من مینشست، از سکس متنفر بودم، تجربه نداشتم اما متنفر بودم، فیلمهای سینمایی هم به سکس میرسید رد میکردم، تنها یکبار عشق اول زندگیم رو بوسیده بودم و خوشم نیامده بود. اگر عشق نبود امکان نداشت ببوسم! مدتی تنها بودم که اتفاقی و اشتباهی سر راهم قرار گرفت. اشتباه از اینکه جز دوستهای چتی بود و من به حساب اینکه با ایکس قرار دارم رفتم و سر از ایگرگ در آوردم. اولین بار که دیدمش چشمهاش به دلم نشست. چشمهای خمار عسلی! دوستی از همون شب شروع شد، مثل همه دوستیها اولش خوب و صمیمی، همون اول خط و نشون های همیشگی رو کشیدم، "من اهل سکس نیستم" گفت : "منم دنبالش نیستم" میدونستم دروغه، مگه میشه پسر ها دنبالش نباشن اما باور کردم. دوستی پیش رفت سر هفته اول هیچ نمیدونم چرا اما بهش اجازه دادم دستم رو بگیره! نه بهتره بگم بدون اجازه دستم رو گرفت اما من عکس العمل نشون ندادم، برخلاف سابق! سه هفته از دوستی گذشت، دعوتش کردم برای عصرانه و نشستیم به اهنگ گوش دادن، رسیدیم به ترانه "هلو -لیونل ریچی"هیچ نمیدونم چطور شد که دیدم داریم میرقصیم، از من سرسخت، خشن ، سرد خبری نبود، رقصیدیم آروم آروم من رو به خودش نزدیکتر کرد و بعد گوشه گردنم رو بوسید! و من هنوز ساکت بودم! تو دلم گفتم چرا نمیزنیش؟ چرا پسش نمیزنی؟ چرا سرش داد نمیزنی؟ تو بدت میاد از این چیزها.. اما بوسه ها ادامه پیدا کرد. امد روی صورتم، گوشه لبم و تا خواست لبم رو ببوسه گفتم: "بدم میاد!"
نگاهی کرد، از همون نگاههای شیطنت بار خودش با اون چشمهای خمار عسلی! گفت " چشمت رو ببند بدت نمیاد" نبستم اما اجازه دادم ببوسه. راست میگفت بدم نیامد!

دوستی ما سه ماهه بود، که یک ماه اخر به جنگ و دعوا بود. اما یک ماه و نیم تجربه بود. کشف اینکه زنم، احساس دارم، خشک نیستم، سرد نیستم، بوسه رو نه تنها دوست دارم که میپرستم، هم آغوشی ما یخاطر تمام سدهای پیش رو مثل خیلی های دیگه محدود بود ، محدود به بوسه و نوازش.. هم اون اسیب میدید هم من اما به همین راضی بودیم. فهمیدم اگر محدودیت نبود سکس رو دوست خواهم داشت! و ...
دوستی ما سر سه ماه تمام شد.. اما تاثیر این دوستی ماندگار.. انقدر که هر بار همدیگر رو میدیدم ناخوداگاه یاد تمام هم آغوشی ها میفتادیم. دوستم ماند، اما سعی میکردیم هیچ جا تنها نباشیم ، میگفت در مقابل تو مقاومت ندارم! میگفت دوستی سه ماهه بود و عشق هم نبود ، با دخترهای دیگه دوست شدم سکس کامل داشتم اما هنوز تو و همون بوسه ها و نوازشهای محدود تو ذهنم موندی! من هم میدونستم در برابرش مقاومت ندارم، میدونستم نباید ببینمش تنها، میدونستم اگر ببینمش میبوسمش همونطور که بارها یهو تو ماشین بوسیدمش! حتی وقتی دیگه دوست پسرم نبود! اما هیچوقت بهش نگفتم چقدرازش ممنونم!

 دیشب باید میگفتم، باید میگفتم ازش ممنونم که من زن رو به من شناسوند.. که لدت بوسه رو به من نشون داد و حالا من وقتی تعریف مردهای دورو برم را میشنوم، وقتی میدیدم مرد رویایی من چطور ستایش میکرد و چطور از بوسه من لذت میبرد فقط در دلم میگفتم " مرسی تایگر"
و حالا امشب بعد از خواندن بوسه ها ونوازشهای ابداعی باز به یادم امد، با همان چشمهای خمار عسلی، وقتی نوازشم میکرد از نوک سر تا نوک پا را میبوسید و پیجی و تابی میخوردیم و بعد که به نفس نفس میفتادیم میگفت: سیگار؟! و من با تمام تنفرم از سیگار، مست از لذت هم اغوشی، میگفتم" اوهوم" و سیگار روشن میکرد، سرم رو روی سینه اش میگذاشت و همینطور که به سیگار پک میزد با تمام وجود ،با دست چپش بازوی چپم رو نوازش میداد و من پک میزدم به سیگار... 

پی نوشت: یک سال بعد یک روزی به من زنگ زد و حرف زدیم از این ور و آنور ، گفت راستی میدونی فروغ یه شعر داره در مورد تجربه ما؟! گفتم ما؟ گفت آره، و بعد خوند: "زندگی لذت کشیدن سیگاریست بین دو هم اغوشی"

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

مثلث عاشقی

یکی همراهت شده و هر لحظه اس ام اس میده، حواسش بهت هست، باهات حرف میزنه، با اینکه سرش شلوغه سعی میکنه وقت بذاره و ببینتت.
یکی یهو دوباره پیداش شده، عمیق، پر احساس، حالا که کمی وقتش ازادتر شده دائم هست برای خود خودت، برنامه ریزی میکنه برای دیداری که قولش رو داده بود، میخواد ببرتت جایی که خیلی دوست داره و اونجا رو که معمولا تنها میره میخواد با تو شریک بشه
یکی هست که محبتش بی پایانه، همیشه هست، قرنطینه اش رو پذیرفته ، به حرفهات گوش میده، به غرغرهای تمام نشدنیت، تشویقت میکنه، حمایتت میکنه و ........

و اینجا یکی هست این وسط گیر کرده.. بین اتفاق نرمال که داره روز به روز قشنگتر میشه، عشق اسمانی که اومده رو زمین، و زمینی که خالصانه  عشق میورزه!  
اتفاق نرمال که بی خبر از همه جاست، اما دو نفر دیگه ناخواسته با هم رقابت میکنن! بدشون بیاد یا خوششون بیاد من این رو میگم، این رو از لابلای حرفها و رفتارهاشون میشه فهمید، هرکدوم به نوعی من رو از ارتباط داشتن با اون یکی بر حذر میکنن! اگر به یکیشون دیر جواب بدم فکر میکنه دارم با اون یکی حرف میزنم! و ....

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

شادابی و گه گیجه!

نفیسه بانو دیروز رفت، عجیب جاش خالیه، روزهای رویایی رو باهاش سپری کردم، بیشتر جاهایی که من هر بار که دلتنگ بودم میرفتم و میگفتم کاش بچه ها بودن رو همراهش قدم زدم، نشستم، دیدم و بی نهایت لذت میبردم از اون فضا و مکان برای بودن یکی از جنس خودم، یکی از جنس دوستی!
انقدر بلند بلند خندیدیم، انقدر همدیگر رو بغل کردیم، انقدر گفتیم وای باورم نمیشه اینجایی، که حد نداشت، چهار روز یکی از بهترین سفرهامو داشتم، سفری با یک همسفر خوب، هرچند هوای سوئد و آسمان اوپسالا همراه خوبی نبود و بی وقفه ابری بود اما زیبایی شهرم به دل دوست نازنینم نشست. از این روزها هر چی بگم کم گفتم.
نوشته بودم اتفاق نرمالی در زندگیم داره میفته، بلاخره یکی از دانشجویان ایرانی اینجا دل رو به دریا زد و بیشتر از بقیه سمج بازی در اورد و از ادا و اطوار و کنایه و این و گفتم که اونو بفهمی ،دست برداشت و مثل بچه آدم به من پیشنهاد دوستی داد و چون مدتی بود میشناختمش و مورد پسند بود، بنده هم مثل بچه ادم جواب مثبت دادم غافل از اینکه درگیری های ذهنی من همیشگی است چرا؟؟ برای اینکه در آخرین روزهای زیبای بودن نفیسه اتفاقات عجیبی افتاد! اتفاقاتی که باعث شد من بفهمم وقتی عاشقی یعنی عاشقی و هیچ منطقی و هیچ اصل اعتقادی سابق و فعلی نمیتونه تو رو به راه راست بکشونه! دو سه پست پیش نوشتم حقیقت چیز دیگه ایه و مستر کامپلیکیت رو باید بذارم کنار ! اما  باز کم اوردم وقتی اسمش رو دیدم، صداش و شنیدم و ایمیلهاشو خوندم!
جمعه بود که دیدم بعد از چندین و چند روز غیر فعال بودن مستر کامپلیکیت در فیس بوک امده و تند و تند رو عکسهای من لایک زده، و بعد هم ایمیل که از خوشحالی من خوشحاله! براش نوشتم که نبودی یه مدت و یک حواب بند بالا گرفتم که خجالت کشیدم از خودم با قضاوتهام! نوشت پاییز من به زیبایی پاییز تو نبود و خیلی بیمار شده بود و یک هفته استراحت مطلق داشت، همینطور تصادف کرد و شانس اورد که باز اتفاقی برای خودش و خانواده اش نیفتاد و ....  وقتی ایمیل رو فرستاد تا اومدم جواب بدم دیدم اسمش رو موبایلم افتاده و داره زنگ میخوره! اصلا نمیدونستم چی کار کنم، تلفن رو جواب دادم و صداش که تمام بدنم رو لرزوند! خوب میدونه کی و چطور باید دست و دلم رو بلرزونه! 
شنبه بعد از رفتن نفیسه وقتی غمگین و ناراحت برگشتم خونه دیدم بعد از مدتها در اسکایپ آنلاینه، نمیتونست صجبت کنه چون ساختمون دانشگاهشون در حال تغییره و فعلا اتاق نداره و باید توی کتابخونه مینشست، بعد از یک ساعت یکی از اتاقهای خصوصی خالی شد وما تونستیم حرف بزنیم.. محکم گله هامو کردم. گفتم تو همیشه نیستی، هر وقت دلت بخواد هستی و هر وقت نخواد نیستی، به همون اندازه برای من هستی که برای بقیه! خب تمام شکایتهامو رد کرد، گفت تو برای خودت میشینی فکر میکنی، احیانا با یه عده هم که من و نمیشناسن مشورت میکنی و خودت برای خودت نتیجه گیری میکنی، و بعد دوساعت توضیح داد.. برام قابل قبول بود توضیحاش و قانع شدم! غیر ازاین هم ممکنه؟! باید میرفت سر کلاس و خداحافظی کردیم. قبل از خداحافظی بهش گفتم راستی من با یکی دارم آشنا میشم! و گفت فردا در موردش صحبت میکنیم!

شب رفته بودم دیدن دوست پسرجدید. تو فاصله دم کردن چای فیس بوکم رو چک کردم، دیدم دو تا ایمیل دارم از مستر کامپلیکیت. یاد روزهای ایتالیا افتادم، که میرفتم بیرون ، خوش میگذشت و.... و وقتی میامدم خونه ایمیلهاش بود که دل بلرزونه! تا بیام بخونم دوستم آمد، صفحه رو بستم اما ذهنم درگیر بود. سعی کردم فراموش کنم، سعی کردم به آدمی که کنارم نشسته فکر کنم، برای چند ساعتی موفق شدم!
ظهر امروز تا به نت وصل شدم دیدم برام کامنت گذاشته، اسکایپش باز بود و شروع کردیم به صحبت.. گفت من همیشه سکوت میکنم اما دیروز وقتی دیدم تو همش به من گله میکنی که نیستم باید بگم که تو خودت هم خیلی موقع ها نیستی! و شروع کرد شمردن زمانهایی که وقت داشته و من نبودم!!!!
براش آروم آروم از کارهای این چند هفته ای که نبوده و خبرهم و نداشتیم گفتم، از ایتالیا، میزبان، جاهایی که رفتم، غذاهایی که خوردم، شرابهایی که نوشیدم و تو دلم نیمی از پیکها به یادش بود، و بعد رسیدم به اوپسالا، به روزهایی که نفیسه بود، به جاهایی که با هم رفتیم، به عظمت موزه واسا، به زیبایی استکهلم واوپسالا در پاییز و اخرین روز و فرودگاه، و بعد رسیدم به اینکه باید میگفتم راستی من دوست پسر گرفتم!
وقتی این و گفتم چهره اش برگشت، اما خیلی سریع کنترل کرد. گفت خب چطوره؟ و شروع کردم به تعریف! چطور اشنا شدیم، چطور ادامه دار شد و چطور در نهایت دوست شدیم!
و حالا نوبت اون بود که برای اولین بار بپرسه: رابطه تو با من چیه؟!
سکوت من، نگاه منتظرش از پشت وبکم و سکوت!
شروع کردم تمام موانع سر راهمون، تمام جرفها و حدیثها، تمام انتظارات و ... براش گفتن . بهش گفتم تا همین یه ماه پیش خودم رو تو رابطه با تو میدونستم و به کسی فکر نمیکردم اما این رابطه که 9 ماه نشده همو ببینیم و دو ماهه که صحبت نکرده بودیم و .... اسمش رابطه نیست! احساس سر جاش، اما من یه روزهایی دلم میخواد اونی که تو زندگیمه کنارم باشه اما تو نبودی. 
چیزی نمیگفت، مطمئنا حق میداد اما.... و اخر من که فکر میکردم بهم میگه خوش باش ،و زندگیت رو بکن و خودش رو فقط یه دوست در کنار من میدونه، رو کرد به من و گفت: 10 روز دیگه میای .....؟  و من مبهوت نگاهش کردم
اینجاست که باید بی ادب بشم و بگم گوه گیجه گرفتم! من به مستر نه نمیتونم بگم؛ 7 روز دیگه درست یک سال از آغاز ارتباطمون میگذره- ارتباط عاطفی- ارتباطی که برای همه بی معناست و برای من پر از معنا!
حالا نمیدونم چه کار کنم؟ در تصورم هم نمیگنجید یه روزی من اینطور ارتباط هایی داشته باشم!  منی که پابند اخلاق بودم و تعهد حالا زندگیم شده پر یواشکیو توجیه هم میکنم! توجیه مثل اینوریها!

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

بهار در پاییز

روزهای قشنگی رو میگذرونم، یکی از اونها که یار جانی بود این روزها کنارم هست، باورش سخته، گاهی در حین راه رفتن یا نوشیدن یک فهوه جیغ میکشم که" وای باورم نمیشه نفیس که اینجایی"
اره باورش سخته، مثل یه خواب میمونه، باور نمیکردم یه روزی یکی از کسانی که دوست داشتم لحظه های نابی رو باهاشون قسمت کنم، خیابانهای شهرم رو باهاشون گز کنم، از دردهام براشون بگم و حتی از شادیهام، جاهایی رو برم که در این شهر عاشقانه دوست دارم حالا کنارم باشه و با من بیاد به کافه هایی که دوست دارم، که هر وقت مینشستم میگفتم کاش بچه ها بودن، در خیابانی قدم بزنه کنارم ، دوش به دوشم، که هر بار تنها، خسته و پر از درد رد میشدم ازش تو دلم میگفتم کاش بچه ها بودن.
اره این روزهایم در اوج پاییز بهاریست. بهاری و آفتابی..