۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

نوع نقد "تصرف عدوانی، داستانی درباره عشق" در جامعه جنسیت زده

"تصرف عُدواني، داستاني درباره عشق" را دوروز و نيمه خواندمش آن هم به زبان سوئدي. گفتني زياد دارم. بي شك تمام آن تجربه هاي استر را بارها و بارها داشتم. تمام بي منطقي هايش، توجهش به كلمات به جاي عملكرد ها و آن ويراني از عشق يك طرفه و شكنجه شدنهايش. كتاب خواندنيست، عميق است، راحت است و از بس واقعيست كه نميشود اسمش را داستان گذاشت. كتابی مدرن درباره حقيقت عشق كور ويرانگر!
اما آنچه برايم جالب بود تفائت نقد و معرفي كتاب به فارسي و سوئدی بود.
بجز ایلنا، در بیشتر نقد و معرفي هاي فارسي نوشته شده:  "يك عشق فلج كننده و مخرب را روايت مي كند. عشقي كه تمام روح و روان شخصيت "زن" داستان را دچار اضمحلال كرده ...." ( روزنامه اعتماد، علي مطلب زاده، ٢٤ تير ١٣٩٥)
یا:
« داستان روايت استثمار احساسيِ "زني" است.....
"زني" كه حقير و مايوس، خودش را و احساس و هويتش را به "مردي" تفيض ميكند ....» (مد و مه/ پرتو مهدي فر ( همچنين روزنامه آرمان) )
یا« روايت يك عشق مخرب كه تمام روح و هويت يك "زن" را خراش ميدهد و...» ( معرفي كتاب در بيشتر سايتهاي فروش كتاب)
حتي در مصاحبه ایلنا (منتشر شده در سایت ۱۳۹۵/۰۵/۰۲) با مترجم پرسيده ميشود: « كتاب درباره عشق مخربي ايست كه تمام روح و هويت يك "زن" را مي مكد[...] فكر ميكتيد با توجه به اينكه داستان درباره ي سقوط تمام و كمال يك "زن" در ورطه اغفال و توهم عشق دو طرفه است بيشتر خوانندگان رمان "خانم" هستند يا "آقايان" هم از چنين داستانهايي لذت مي برند؟» و با اينكه مترجم به ضرس قاطع ميگويد ربطي به جنسيت ندارد و اشاره ميكند كه آغاز كتاب استر به عنوان "آدمي بود به نام استر نيلسون... نه زني بود به نام..." باز مصاحبه گر در سوال بعدي از مترجم به عنوان يك "مرد" نظر درباره شخصيت استر ميخواهد!
حال اینکه در پنج روزنامه معتبر، سه برنامه تلویزیونی، و دو سه وبلاگ نقد کتاب، و همچنین در سایتهای فروش کتاب سوئدی به "زن" بودن اشاره ای نشده. هیچ جای نقد سوئدی ها ننوشتند عشق مخرب بر یک زن، سقوط عاطفی و شخصیتی یک "زن" برای عشق. اين تفاوت به ظاهر ساده اما حقيقت فاصله عميق و گسترده جامعه مرد سالار و جنسيت زده را با جامعه نسبتا برابر نشان ميدهد. حتي در قشر روشنفكر، حتي در بحث كتاب و معرفي و نقد كتاب.  

نه عزيزان! تصرف عدواني روايت عشق مخرب بر يك "زن" نيست. زن بودن شخصيت اصلي در اين كتاب تاثيري بر فروپاشي عاطفي اش ندارد. مرد بودن شخصيت ديگر داستان در مخرب بودن تاثيري ندارد. اين كتاب و شخصيتهايش وراي جنسيتند. يك آدمي بود كه عاشق آدم ديگري شد. نويسنده دقيقا از "آدم" استفاده كرده. اين كتاب روايت عشق مخرب است عشقي كه براي هر انساني در هر سني با هر نوع جنسيتي ممكن است رخ بدهد.


وبلاگ موازی: www.freevar.mihanblog.ir
کانال تبعیدی خودخواسته: https://telegram.me/freevar
ایسنتاگرام تبعیدی خودخواسته: @freevaar

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

لیسبون 1

لیسبون غربی ترین پایتخت اروپا است. همیشه از بچگی اسمش را دوست داشتم و دریانوردان پرتغالی هم همیشه برایم جالب بودند و همین‌ها دلیل کافی بود برای مدتها انتظار کشیدن برای یک سفر خوب در زمان مناسب به لیسبون. همراه با رزرو هتل یک راهنمای شهر هم بود که عکسی بس دلبرانه از شهر داشت. یک عکس آفتابی با ساختمانهای آبی و زرد و صورتی. ما درشب سیزدهم نوامبر دوهزار و شانزده وارد لیسبون شدیم. از فرودگاه به هتل اتوبوس مستقیم داشت و موفق شدیم اخرین سرویسش را بگیریم. بیست دقیقه بعد در میدان مرکیوس پومبال Praca do Marques de Pombal ) ) پیاده شدیم و آن سوی میدان هتل ما قرار داشت. هتلی سه ستاره، دنج و راحت و محیط زیست پایدار. این مورد اخر اخیرا در اروپا زیاد و با استقبال هم رو به رو شده. در هتلهای چهار ستاره به بالا هر روز تخت را مرتب میکنند و حوله ها را عوض میکنند. در حالیکه به معنای واقعی نیازی به این شستشوی هر روزه نیست. من قبل از اینکه این موج محیط زیستی در هتل ها راه بیفتند خودم در هتلهایم کارت روی در میگذاشتم که نیازی به تعویض یا مرتب کردن نیست. مگر من در خانه خودم هر روز ملافه عوض میکنم یا حوله ای که دست نخورده یا فط یه بار صورت را باهاش خشک کردم کثیف است؟ اما در این هتل برای تشویق بیشتر به این کار نوشته بودند به ازای هر روزی که تعویض و شستشو انجام نشود بونوس 5 یورویی میدهند که میشود در بار و رستوران هتل از آن استفاده کرد. ما سه دو روز اول را تعویض نخواستیم روز سوم خواستیم و روز چهارم را نخواستیم. با بونوسهایمان در شب سوم دو تا درینک عالی نوشیدیم و با بونوس سوم آبی که از مینی بار برداشته بودیم را پرداخت کردیم. بوفه صبحانه هتل هم در سه ستاره بودنش خوب بود. مثلا تو سایت بوکینگ دات کام یه عده نوشته بودم چرا بوفه هر روز تکراری بود. و جوابشون اینه که پول برای هتل سه ستاره میدی انتظار سرویس پنج ستاره داری؟! به به هر حال بوفه همیشه یکی بود اما تقریبا پر بار. چهار مدل شیرینی های صبحانه مخصوص اروپای جنوبی ( چون این شیرینی ها هم در ایتالیا هست هم فرانسه هم اسپانیا هم پرتغال برای همین نمیشه گفت شیرینی فرانسوی هست یا ایتالیایی) یک میز پر از موسلی و کورن فلکس، میوه های مختلف و ماستهای مختلف، چهار نوع نان، سه چهار مدل مربا، و میز غذای گرم هم املت تخم مرغ، سوسیس، بیکن، گوجه و لوبیا و قارچ پخته. سبک مسافرتی من اینه که صبحانه مفصل در هتل میخورم که تا ظهر نیازی به خوردن چیزی نباشه بعد ظهر یک غذای درست و حسابی و شب غذای سبک تر. تو هتل بیشتر مسافرها پرتغالی بودند. جالب این بود که بدون استثنا یک بشقاب پر از شیرینی برمیداشتند و من متحیر میشدم چطور میتوانند این همه شیرینی را سر صبح بخورند. البته این نوع رژیم مدیترانه ای است صبحانه قهوه و شیرینی!





از آنجایی که عادت به سرچ  و جمع اوری اطلاعات بیش از حد پیش از سفر ندارم بدون برنامه خاص از هتل زدیم بیرون. میدان مرکیوس پومبال در سربالایی قرار دارد و یم خیابان عریض به سمت پایین کشیده میشود که خب نشانگر رسیدن به مرکز شهر و ساحل است. این خیابان عریض نامش ازادی است و الگو برداری شده از شانزلیزه پاریس، همینطور خیابان ولیعصر ایران که الگو برداری شده از شانزه لیزه است. راستش بخاطر اب و هوا و ترافیک موجود به شدت حال و هوال تهرانی بود و من بارها حس کردن دارم در خیابان ولیعصر حوالی پارک ملت یا باغ فردوس قدم میزنم. البته پیاده رویش بسیار وسیع بود و در وسط پیاده رو هم یک دریف درخت کاری. 









همینطور که پیاده میرفتیم یهو من یک ترام دیدم که در حال حرکت است و یادم افتاد در استانبول چقدر ما هی میخواستیم ترام خیابان استفلال را سوار بشویم و نشد بدون هیچ معطلی پریدم در ترام. به خیال خودم این تنها ترام موجود است و باید ازش استفاده کرد. چون از قبل بلیط نداشتیم نفری 3 یورو و هشت سنت پرداخت کردیم و کمتر از دو دقیقه رسیدیم به نقطه پایان. بعدتر فهمیدم این ترام نبوده و به اینها آسانسور میگن و کارشان دقیقا انتقال مردم از قسمتهای پایینی شهر به قسمتهای بالایی است و درچند نقطه مرکز شهر وجود دارد. خب جا داره به کم که لسیبون مثل استانبول از هفت تپه تشکیل شده. اما این تپه ها به شدت مرتفع هستند و شیب بسیار تندی دارند برای همین در هر تپه از مرکز شهر از این نوع آسانسورها در کنار ترام برای حمل و نقل عمومی وجود دارد. ما در منطقه ای که اسمش را نمیدانم همینطور بالا رفتیم و پایین آمدیم تا جلوی یک ساختمان سر در اوردیم که به نظر میامد مجلس باشد. 



همینطور که وایساده بودیم یک خانم عابرشیک پوش بهمون خوش امد گفت و توضیح داد  که اینجا مجلس است و اینجا نماینده ها هیچ غلطی نمیکنند فقط پول میریزن تو جیبشون. باور کنی دقیقا همینطوری توضیح داد. بعد دست داد باهامون و پرسید از کجا آمدیم. این از کجا آمدیم سوال چالشی برای من است. من هنوز بعد از شش سال جوابم این است: من از ایران هستم. نمیدونم چون هنوز شهروند سوئد نیستم نمیگم از سوئد یا واقعا بی اختیار فکر میکنم خوب من ایرانی هستم. (در استانبول یکی دوبار مجبور شدم توضیح بدم البته من ساکن سوئد هستم. یک شبش در یک کافه بود که مرد سوری که انگلیسی عالی صحبت میکرد و آنجا گارسون بود به من گفت تو شبیه ایرانی ها انگلیسی حرف نمیزنی و اصلا به تو و دوستت نمیاد از ایران آمده باشید و بعد به صورت کم آرایش و مدل موهای ساده و لباسهای معمولی مان اشاره کرد.) به هر حال من گفتم از ایران و یار گفت سوئد. و بعد ادامه داد دوست دخترم هم سوئد زندگی میکند اما ایرانی است. خانم شیک پوش اول از ایران گفت و اینکه دوران دانشجویی خانه اش در کوچه ای بود که سفارت ایران است. بعد از این گفت که قبلا در شرکتی کار میکرده که اصلش سوئدی بوده. خانم شیک پوش خوش برخورد به ما گفت مواظب کیفهامان باشیم و از هوا و سفر لذت ببریم. 
 به قدم زدن بی مقصدمان درهوایی پاییزی و دلچسب ادامه دادیم تا رسیدیم به بندرگاه. سمت راستمان پل بیست و پتج آپریل بود. پل معلق بیست و پنج آپریل در سال 1966 با نام پل سالازار بر روی بخش جنوبی رودخانه تاگوس افتتاح شد و در سال 1974 بعد از انقلاب  سقوط حکومت دیکتاتوری وقت به نام بیست و پنج اپریل تغییر نام داد.این پل تا سال 1999 فقط ماشین رو بوده اما بعدیک طبقه در زیر باند ماشین رو برای قطار هم اضافه شد. این پل شبیه گلدن بریج سانفرانسیسکو است اما سازنده هایشان یکی نیست. طول این پل 2277 متر است و بیست و هفتمین پل معلق در جهان از نظر طول و اولین در اروپا است. این پل لیسبون را به بخش آلمادا متصل میکند و آن سوی پل مجسمه مسیح ( که مشابه آن در برزیل هم هست) قرار دارد. 



از پل بیست و پنح آپریل به سمت جنوب وارد منطقه بلم در لیسبون میشویم که منطقه ای تجاری و تاریخی است. ( در پستهای بعدی معرفی میکنم). آن روز قدم زدان دوباره به سمت دیگر شهر رفتیم که طبق نقشه باید مرکز شهر میبود و در مسیر وارد یک رستوران محلی شدیم. رستورانهای لیسبون جالب بودند و بسیار من رو یاد گذشته های ایران مینداختند. زمانی که رستوران ها همه کاشی کاری داشتند و میز صندلی های معمولی و یک یخچال بین مشتری و آشپزخانه فاصله بود هر ازگاهی یه مگسی هم وز وز میکرد و شیشه های نوشابه های پپسی و کانادا هم ردیف در یخچال چیده شده بود. بیشتر رستورانها در خیابانهای مرکزی شهر این شکلی بودند. اول روی میز بشقاب به صورت سر و ته گذاشته شده بود که وقتی مینشستی برش میداشتند. مثل بیشتر کشورهای مدیترانه ای یک بشقاب مخلفات از نان و پاته تا کره و پنیر و زیتون میاورند که هر کدامش را برداری پرداخت میکنی- یعنی اینطوری نیست که مثلا تمام مخلفات با هم یک قیمت داشته باشند. مانند باقی کشورهای اروپای جنوبی یک سری غذاها برای ناهار بود که قیمتشان کمتر از قیمت اصلی بود. ما اره ماهی و فیله خوک انتخاب کردیم. در کسری از ثانیه غذا روی میز آمد، لذیذ بود با حداقل تزیینات. اونطور که فهمیدیم اینجا دم ظهر کافه ها بیشتر طرفدار دارند. مثلا حوالی 11-12 ظهر یک قهوه و شیرینی یا یک ساندویچ پنیر ساده. بعد حدود ساعت 1-2 ناهار میخورند که بسیار حجیم هم هست و فاقد سبزیجات. شام هم معمولا دیر میخورند. چیزی بعد از ساعت 8-9شب. 


بعد از ناهار به راه رفتنهایمان ادامه دادیم و رسیدیم به ساحل. اول فکر کردم دریا است اما رودخانه بود. ساحل را موزاییک کاری کرده بودند و کمی دراز کشیدیدم و آفتاب گرفتیم که آفتاب برای ما ساکنین اسکاندیناوی بزرگترین جاذبه توریستی است.

بعد دوباره به قدم زدن ادامه دادیم و در یکی از کافه های شهر یک قهوه و شیرینی مخصوص پرتغالی به اسم " پاستل دا نوته
Pastell da note" . 



بعد از استراحت رفتیم به سمت میدان فیگورا. یکی از میدانهای اصلی مرکز شهر که سر خط بسیاری وسایل حمل و نقل بود. اتوبوس شهرگردی سوار شدیم و یک ساعت و چهل دقیقه با اتوبوس و توضیحاتش تمام شهر را دید زدیم و دستمان آمد که کجاها را بهتر باید ببینیم. بعد از گشت با اتوبوس به یکی از رستورانهای خیابان چیادا رفتیم، خیابانی که پر از رستوران است و آنجا غذای دریایی خوریم. ماهی کاد و صدف. بعد از شام به شدت خسته بودیم و من اصلا حال پیاده روی نداشتم پس با مترو به سمت هتل رفتیم. 





۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

روزنوشت: 1

تازه از سرکار برگشتم. پسرک دراز کشیده و کتاب میخواند. شروع کردم به وراجی. دلم میخواست حالا که آمدم خانه و فردا هم تعطیلم، آن هم بعد از هشت روز متوالی کار کردن، کارهای مشترک بکنیم. اما عجیب غرق در کتاب هست و با اینکه بیست دقیقه ای بخاطر من و وراجی هایم کتاب را زمین گذاشت اما بعدش گفت: "میخوام کتاب بخونم".  این یعنی برو سراغ کارت. من هم دیدم چه کاری بهتر از اینکه بعد از مدتها بنشینم پشت لپ تاپ و مثل آدمیزاد وبلاگ بنویسم.

همزیستی تجربه جالبیست. روزهای اولش بی نهایت مضطرب بودم و فکر میکردم از پسش بر نمیایم اما حالا بعد دو هفته میبینم اتفاق خاصی نبود که انقدر بهراسم. زود عادت کردم به سیستم جدید زندگی. مسلما همه چیزش دلخواه نیست اما غیر قابل تحمل نیست. با غذاهای گیاهی تقریبا کنار آمدم. با زود خوابیدن ها هم بخاطر تاثیرات مثبتی که دارد دارم کنار میایم. فعلا مثل تمام روابط اوایلش هست و "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم". البته خیلی هم اوایلش نیست. یکی دوروز دیگر میشود هفت ماه که با هم دوستیم. اما خب هفت ماهش خیلی سریع پیش رفت. البته این خاصیت روابط با سوئدی هاست. تکلیفشان مشخص است. اگر با کسی "کلیلک" نخورند بیش از دو دیت نمیروند و اگر بخورند جدی ادامه میدهند.
راستش دوست ندارم مدام از رابطه ام بنویسم. اما این رابطه نه تنها بخاطر بعد احساسیش که بخاطر تفاوتهای فرهنگی تجربه جالبی است و من به این رابطه صرفا به شکل یک رابطه عاطفی نگاه نمیکنم. من به طور ناخوداگاه مقایسه اش میکنم. با آدمهایی که خودم قبلا دیدم، با روایت دوستانم از رابطه هایشان. به دو سبک و سیاق متفاوت زندگی و تفکر. همه اینها برای من تجربه است و این تجربه رو مثل باقی تجربه هایم دوست دارم با شما در میان بگذارم.

راستی اینجا هوا سرد شده. بادهای این شهر معروفند. باد سرد زمستانی میزند و آسمان پاییزی است. درختها هم هزار رنگ شده اند. هر بخشی از شهر به یک رنگ درآمده.دوربین عکاسی جوابگو نیست. خیلی بخشها را چشم میبیند و دوربین نمیگیرد. بعد شش سال به جای اینکه این شهر برایم عادی شود هر روز دارد زیباتر و زیباتر میشود.

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

جنجال بر سر هیچ

مرمر مشفقی

حدود 23 سال پیش یعنی وقتی 11 ساله بودم، در تعطیلی روز عاشورا برای اولین بار مهمانی ناهاررفتیم. دلیل این اتفاق آشنایانی بودند که بعد از سالها از خارج امده بودند و تنها این تعطیلات مذهبی بود که میتوانستیم آنها را ببینیم و دیداری تازه کنیم وگرنه تمام عاشوراها باید در خانه پدر/مادربزرگ کرد می آمدیم و شربت نذری پخش میکردیم. خانواده من معتقد بودند و مادرم سیاه پوشیده بود، پدرم هم در بین مهمانان تنها مهمان مسلمان و مذهبی بود باقی مسلمان زاده بودند اما معتقد نبودند. مثل روال همیشگی پذیرایی صاحبخانه که با چای شروع میشود جرخ بار هم جلو آمد. آنها چون میدانستند پدر من نماز خوان و معتقد است هرگز به او تعارف نمیکردند اما این بار وقتی داشتند برای خودشان گیلاس پر میکردند، پدرم که اصولا آدم آرامی بود و کاری به کار دیگران نداشت برافروخته شد و شروع کرد به اعتراض شدید اللحن که امروز عاشوراست و شما حق ندارید مشروب بخورید.
هرچه بقیه میگفتند آقا این روز برای تو عاشوراست برای ما فقط یک روز تعطیله، به تو که تعارف نکردیم و کاری به کار تو نداریم تو هم کاری به کار ما نداشته باش، به خرج پدرم نمیرفت و نزدیک بود مهمانی برهم بخورد. آنها مشروبشان را ریختند و ما هم دقایقی بعد از آن خانه خارج شدیم. پدرم اعتقاد داشت آنها توهین کردند و همه چیز را مسخره گرفته اند و بجز برادرم باقی افراد خانواده به او حق دادند. برای من هم که تربیت شده آموزش و پروزش جمهوری اسلامی بودم اصلا این کار آن دوستان خانوادگی گناه کبیره بود و از چشمم افتاده بودند.
ده سال بعد که از شدت مذهبی بودنم کم شده بود اما کماکان باورهایی داشتم و مثل اکثریت مسلمانان دوروی ایرانی هر وقت شکم دردی داشتم دست به دامن نماز و امامان و نذر و نیاز میشدم و هروقت هم حوصله ای نبود بی خیال میشدم، و مثل همه دوروریی های رایج فرهنگ ایرانی آنجا که صلاح بود از دین مثال میاوردم و آنجا که به نفعم نبود- بخصوص در مورد حجاب- دنبال توجیهی برای رد کردن پوشش برای زنان میگشتم. ماه رمضان بود و شبهای احیا، برخلاف سالهای قبل که پای ثابت جوشن کبیر خواندن بودم به روضه نرفته بودم و به جایش ترجیح دادم ار فرصت اینکه مادرم خانه نیست و پدر هم خواب، به دوست پسرم زنگ بزنم، وقتی تلفنش را جواب داد فهمیدم حالت طبیعی ندارد، پرسیدم چه کار کردی؟ گفت یه عرق سگی به سلامتی علی جون رفتیم بالا!
آنچنان داد و بیدادی کردم که چقدر بیشعورید و بین این همه شب حالا قحطی آمده بود امشب باید مشروب بخورید؟ ( یعنی من با مشروب خوردن در شبهای دیگر مشکل نداشتم که باز حرام است فقط فکر میکردم نباید در این شب ها خورد) میخندید میگفت ببین برای تو بین این شبها فرقه برای من نیست! تو نخور من ولی میتونم بخورم!
تازه من همانجا خواستم به حق همان پنج تن پلیس بریزد و انها را بگیرد و شلاق بزند تا بدانند شوخی با مذهب عاقبت ندارد!
چند سالی گذشت، این روند مشروب خواری در شبهای عزاداری بین همکلاسیهایم، اکیپهای مختلف دوران دانشجوییم بسیار رواج پیدا کرد و من فهمیدم این تنها دوست پسر من نبود و از قضا اکثریت دهه شصتی ها که تمام عمرشان را بعد انقلاب تربیت شده اند بی توجه تر به این شبهای مذهبی هستند. این جمله که" آخ لذت خوردن مشروب تو شبهایی که میگن نباید خورد خیلی بیشتره" درست مثل همان داستان مهمانی گرفتنهایمان با تمام ممنوعیت ها بود که هنوز در کشورهای آزاد میگوییم "ولی مهمانی های ایران یه چیز دیگه بود با تمام ترس و اصطرابش اصلا باحالیش به همون بود که داری کار ممنوعه میکنه. مثل بوسه های ممنوعه، مثل روسری برداشتنهای ممنوعه، مثل نوشیدن های ممنوعه! "
به مرور که سنم بالا رفت و به خودم اجازه دادم فکر کنم نه که تفکرات تغذیه شده را نشخوار کنم، فهمیدم کار پدرم در آن مهمانی بسیار زشت بود و در واقع توهین اصلی را پدرم کرده بود نه میزبان و باقی مهمانها، و فهمیدم اعتراض من به دوست پسر آن سالهایم اشتباه بود نه نوشیدن او.
هرچه گذشت من متوجه شدم مذهبی ها با اینکه پشتوانه علمی هم پشت باورهایشان ندارند و بسیاری از باورهایشان هم خرافات است و هرگز جواب درستی در مثابل چرا ها ندارند، اما به علت قدمت تاریخی، حکومت اسلامی و سطح فرهنگ پایین جاکم بر کشور، نبودن دموکراسی، نبودن فضای نقد و ... یک امتیازات بی دلیل ویژه ای گرفته اند که تک تک ما در این امتیاز بخشی نقش داریم.
چندین سال پیش یادداشتی نوشتم با عنوان: مذهبی ها هیچ برتری ندارند" و در آن به تمام خاطراتی اشاره کردم که ما وادار به احترام یا تغییر دادن آداب خود بخاطر یک مذهبی میشدیم اما آنها بخاطر ما کاری را انجام نمیدادند، مثلا من که بی حجاب بودم باید چه در خانه خودم و چه در خانه آنها روسری بر سر میگذاشتم- یعنی در خانه من هم آنها تصمیم میگرفتند- و اسمش را میگذاشتیم احترام، اما مثلا فکر نمیکردند آن روسری که درباور من توهین و ستم به زن است در خانه من از سر بردارند.
یا وقتی دوستان آئتیستم در گروه مطالعاتی عقاید ضد دینی شان را میگفتند دوستان مذهبی لب ورمیچیدند و میگفتند فلانی به عقاید ما توهین میکند، اما نمیگفتند که همانها سر اذان ظهر جلوی ما راهی مسجد میشدند که نماز بخوانند دارند به باور آئتیستها توهین میکنند!
و هزاران مثال دیگر که تک تک شما هم با آن رو به رو شده اید.
زندگی در غرب و کشوری به نهایت سکولار و دموکرات وتحصیل در رشته ای علمی و آشنایی بیشتر و بیشتر با علم، چشمها و ذهنم را باز تر و باز تر کرد. فهمیدم دین و عقیده سیاسی، رشته دانشگاهی، شغل و .... که انتخابی هستند قابلیت نقد دارند و مقدس نیستند و هرکس هرچور بخواهد میتواند نقدشان کند، مسلما همیشه نقدهای میانه به دل اکثریت مینشیند اما انسانها یک عقیده و روش ندارند و برای همین است که ما واژه هایی مثل محافظه کار، میانه رو و رادیکال را داریم و هر کدام طرفداران خودشان را دارند.
فهمیدم برخلاف ایران که دین مقدس است اما جنسیت ، نژاد و گرایش جنسی نه، اینجا دقیقا تو باید مدام مواظب باشی حرفی نزنی که به جنسیت، نژاد وگرایش جنسی افراد توهین شود چرا که آنها انتخابی نیستند. یعنی انسانها با استفاده از خرد خود به انتخاب جنسیت دست نزده اند بلکه جنسیتشان یا مرد است یا زن یا جنسیتی دیگر و دست خودشان نیست. همینطور نژاد. اما ازادی درباره دین هرچه دلت میخواهد بگویی، تو میتوانی مست کنی و بروی رو به کلیسا و بگویی: جیسس، سان او بیچ" ( مسیح حرامزاده) و کسی هم چیزی به تو نگوید.
یاد گرفتم اگر کسی حرفی زد که باور سیاسی من را قلقلک داد یا باور مذهبی ام را، اگر پاسخی دارم به روش خودم بدهم، که میتواند رادیکال باشد یا میانه رو یا محافظه کارانه، یا به راحتی نادیده اش بگیرم. مثلا وقتی مطالب افراد با مسلک چپ مرا آزار میدهد هیدنشان میکنم که مطالبشان را کمتر ببینم. مدام به صفحاتشان سرک نمیکشم که حرص بخورم.
شادی صدر، کنشگری است که هرگز من طرفدارش نبودم. راه و روشش راه و روش من نبود در عین اینکه بسیاری مواقع حرفهایی زده که بسیار درست بوده و کارهایی کرده که قابل ستایش است- همکاری در پروژه عدالت برای ایران، و جمع اوری مستندات درباره اعدامهای 67 که میدانم خوشایند اصلاح طلبان که خواهان پاک کردن گذشته و علم کردن احمدی نژاد به عنوان عامل تمام بدبختی های ایران هستند نیست- اما شادی صدر یک کنشگر رادیکال است که رادیکالیسم روش من نیست. بهش نقد دارم اما حق ندارم به او بگویم تو چرا رادیکال هستی!
انسانهای زیادی در تمام کشورها هستند که رادیکالند، شاید درصد کمی هستند یا در برخی کشورها درصد بالا، اما هستند و به اندازه تمام دیگران حق دارند ابراز وجود کنند. متاسفانه در ایران و میان جامعه ایرانی ملاک فقط درصد اکثریت است و برای همین است که فکر میکنند اقلیت حقی ندارد! برای همین است که وقتی لجشان میگیرد برای تحقیر اقلیت میگویند: همش چند نفر طرفدار دارند! ( در حالیکه تعداد کم طرفدار مانع از ابراز عقیده یا اثر گذاری نمیشود)
شادی صدر به دلیل همین رادیکال بودن معمولا کارهایش، حرفهایش باعث برافروخته شدن اکثریتی میشود که هم سنتی اند و محافظه کاری برایشان بهترین روش است، هم تجربه دموکراسی ندارند، هم ساختار مردسالار،مذهب سالار و قیم سالار مانع میشود نیمی از رفتارها و نقدها را به درستی درک کنند.
من روش شادی صدر را نمیپسندم، و این دلیلی است که مطالب او را مدام دنبال نکنم! ( با اینکه فمینیست هستیم) مثل خیلی های دیگر که دنبال نمیکنم به دلیل اینکه مطالبشان برایم دلپذیر نیست.
اما اینکه عده ای بخاطر باور مذهبیشان عکس ایشان را دلیلی بر توهین به تمام دارو ندارشان میدانند همان اشتباهیست که بیست و سه سال پیش پدرم کرد، ده سال پیش خودم و هر روز و هر سال هزاران هزار مذهبی ( اخیرا بیشتر مسلمانها) در سراسر جهان.
شادی صدر فقط دلش خواست آنطور که میخواهد باشد، با هرچه که دوست دارد عکس بگیرد و آنجور که میخواهد، البته که شادی صدر به این مسایل عادت کرده چرا که هر روز در غرب، در موزه هایش، خیابانهایش، تئاترهایش، تلویزیونهایش، روزنامه هایش با مسیحیت، مریم و مسیح و موسی شوخی میکنند، شوخی که عکس شادی صدر در مقابلش به لطیفه بی نمکی شباهت دارد. شاید شادی صدر یادش رفته بود هنوز مخاطبانش از ساختاری سراسر مذهبی امده اند و انتظار رفتار دموکرات و فهیمانه نباید داشت. اما آنجایی دردناک میشود که این منتقدین ادعایشان میشود، ادعای شعور، ادعای دموکراسی خواهی، ادعای آزادی بیان و عقیده.. البته در چهارچوب هایی که خودشان تعریف کرده اند. این رفتار بی شباهت به رفتارهای جاکمیت نیست. جمهوری اسلامی ادعای جمهوری دارد البته با نظارت استصوابی و وجود نهادهای موازی و رهبری، جمهوری اسلامی ادعای آزادی بیان دارد ولی فقط برای کیهان و وطن امروز، طبق قانون جمهوری اسلامی ما هم ازادی مطبوعات داریم، هم حقوق برابر برای همه شهروندان و ... اما پشت تمام این قوانین یک " با رعایت موازین
اسلام" هست که تمام آن ازادی ها را محدود میکند. گاهی وقتی سوال اینکه چطور حکومتی با این همه جنایت وظلم هنور ماندگار و تنها گزینه موجود برای ایران است به ذهنم خطور میکند یادم میفتند برای اینکه این حکومت برازنده ترین حکومت و نماد واقعی اکثریت مردم آن کشور است.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

خشونت جنسی از آزار تا جنایت

مصاحبه سایت نگام با من


«سکس آخرین پناهگاه زن است»

از کلام توهین و تحقیر آمیز نسبت به زنان گرفته تا آزار جسمی و روحی-روانی. خشونت علیه زنان محسوب میشود البته گاهی این خشونتها علیه مردان هم وجود دارد و حتی میزان و نوع تعریف آن به فرهنگ و جغرافیا هم وابسته است. به عنوان مثال در جوامعی نظیر ایران خشونت و آزادی یک کلاف درهم است که سر رشته های مختلف و متفاوتی دارد. «مرمر مشفقی» فعال حقوق زنان است. سایت نگام با او درباره انواع خشونت جنسی، ریشه ها و راهکارها، سوء استفاده ها، حواشی و خصوصآ قیاس جامعه ایران و غرب در این مورد صحبت کرده است که در ادامه می خوانید.

*از نظر شما تعریف خشونت جنسی و مرز آن با آزادی چیست؟

گستره خشونت جنسی به حدی زیاد است که در یک تعریف مشخص نمی گنجد و حتی تمام کلمات و رفتار جنسی که باعث آزار دیگری می شود در این دایره وسیع قرار می گیرد. شامل متلک و بد و بیراه و پیغامهای خاص، در روابط زناشویی بی محلی به فرد مقابل و در محیط کار ژستهای سکشوالیتی و…

*این ژستها می تواند برای جلب نظر طرف مقابل و یافتن شریک رابطه (دوستی یا ازدواج) باشد و اگر اینها را یکسره خشونت جنسی بنامیم، آزادی انسان چه می شود؟

بله مسلمأ باید شرایط و روشهای آشنایی افراد برای رابطه را هم در نظر گرفت. مثلأ از این نظر شرایط ایران با کشورهای غربی کاملأ متفاوت است. نکته ای که باید به آن توجه کرد رضایت طرف مقابل است. بود و نبود این رضایت در واکنش آدمها و حتی در نوع نگاهشان مشخص است. البته معمولأ کمتر پیش می آید که فردی برای آشنایی با طرف مقابلش حرکت سکسی انجام دهد و طرف مقابل هم استقبال کند.

*در ایران به دلیل محدودیتها بحث رضایت کمی پیچیده است. مثلأ در سوئد قانون تعیین می کند چه رفتاری آزاد یا ممنوع است، اما در ایران گاهی قانون یک طرف است و رفتار مردم در نقطه مقابل آن. به عنوان مثال در اماکن عمومی ایران روابط دختر و پسر به شکل مخفیانه جریان دارد و از طرفی به دلیل حساسیت بالا بر روی رفتار دختران در خیلی از موارد خواهان برقراری ارتباط هستند اما به خاطر مسئولیت و عواقب سنگین، آغازگر آن نیستند.

یکی از مشکلات بزرگ فمینیستها در ارتباط با جوامعی مثل ایران همین تناقضاتی است که وجود دارد. بیشتر تئوری پردازان و فعالان حقوق زن ایرانی، امروز در خارج از کشور زندگی می کنند و زندگی در کشورهایی که قوانین حمایت گر دارد نوع نگاه آنها را تغییر داده و مطمئن تر کرده است. در حالیکه در ایران نه قانون حمایت گری وجود دارد و نه عرف پذیرای حقوق زن است. در نتیجه با چنین تناقضات شدیدی روبرو هستیم. مثلأ خیلی از رفتارهایی که امروز برای من به عنوان زن در سوئد زننده به حساب می آید در ایران خیلی عادی بود. البته الان ایران هم کمی تغییر کرده. اما بیست سال پیش در دوران نوجوانی شاید من از متلک پسرها هم خوشم می آمد. آن موقع نوع دیگری از آشنایی وجود نداشت. مدرسه جدا، دانشگاه جدا، محیط کار بسته و محدود، راه دیگری باقی نمی گذاشت و باعث می شد تا وقتی که احترام و رضایت طرفین در میان است یک سری رفتارها در جامعه ایران جا افتاده و پذیرفته شده باشد. در حالیکه ممکن است همان رفتار در غرب زننده محسوب شود. رضایت خیلی مهم است. ممکن است فردی تا دیروز از یک رفتار راضی بوده اما امروز حس او عوض شده و رضایت ندارد، برای همین گاهی اثبات رویداد خشونت جنسی برای فرد دشوار است. اثبات اینکه من امروز از حرکت این فرد آزرده شدم و این فرد می تواند همسر، پدر، فامیل، دوست و غیره باشد.

*در پیدایش شرایط فعلی ایران نقش مذهب پر رنگ تر است یا نقش سنتهای فرهنگی جامعه؟

فرهنگ سنتی و مذهب در ایران آمیخته با یکدیگر است و نمی توان آن را از هم جدا کرد.

*یکی از حمایت های رایج و مورد نظر فعالان خشونت جنسی از قربانی، برخورد خشن با فاعل خشونت است که در بسیاری از موارد می تواند مرد باشد. سوال اینجاست در کشوری مثل ایران که در این زمینه ها آموزشی وجود ندارد، بر چه اساسی می توان از مرد انتظار داشت که رفتارش دمکراتیک و به دور از جنسیت زدگی باشد؟


فکر می کنم در وهله اول نباید با فاعل خشونت، برخورد خشن صورت گیرد. بلکه باید نوع خشونت و تعداد دفعات آن را هم در نظر گرفت. به خصوص در ایران که هیچ گاه فرهنگ برابری خواهی آموزش داده نشده است. البته الان تلاش خود خواسته رو به رشدی برای یادگیری بیشتر در بین مردم ایران به چشم می خورد که خیلی امیدوار کننده است. اما هرگز در مدرسه و دانشگاه و صداوسیما شاهد چنین آموزشهایی نیستیم. من به عنوان یک فمینیست بازتولید کلیشه های جنسیتی چه برای مردان و چه برای زنان را ناشی از فرهنگ مردسالار حاکم می دانم. مردها ذاتأ فاعل خشونت نیستند. البته آدمهای بیمار در همه جا پیدا می شود. به مردها هم کسی آموزش نداده که امروز بخواهیم یکطرفه از آنها انتظار داشته باشیم. به اکثر ما از کودکی آموخته اند که پسرها گرگ هستند و دخترها بره. بنابراین مرد و زن در جامعه ما با همین تفکر رایج رشد می کنند. پسران زیادی را دیده ام که ساده و معصوم و محترم بودند، اما تنها به این دلیل که با دختری ارتباط نداشته و یا زود عاشق شده در محیط دانشگاه مورد تمسخر همسالان خود قرار می گرفتند و در بعضی موارد حتی مسیر زندگی آن مرد را تغییر می دادند. البته در ایران قوانین حمایتگر مرد است و زنان تحت فشار مضاعف قرار دارند.

*در غرب که آموزش وجود دارد چرا موارد خشونت جنسی زیاد است؟

قدمت ساختار اجتماعی مردسالار در جهان به هزاران سال می رسد. در حالیکه قدمت جنبشهای برابری خواهانه زنان صد و پنجاه تا دویست سال است. ضمن اینکه قالب جدی اجرایی اش از دهه شصت میلادی به بعد شکل گرفت. نسلها و قرنها زمان لازم است تا تفکر سنتی مردسالار جای خودش را به تفکر نوین برابری خواهانه بدهد. حتی در جوامع غربی هم طبقات اجتماعی مختلف و متفاوت هستند و تنها با آموزش در مدارس لزومأ افراد تغییر نمی کنند، چون ممکن است در خانواده مردسالار زندگی کنند.

*بر اساس گفته شما رسیدن جامعه به این مرحله از بلوغ زمان بر است. فکر نمی کنید خصوصأ در جوامعی نظیر ایران مسئله آزار جنسی به نوعی می تواند به عنوان ابزار سوء استفاده در دست برخی زنان هم قرار بگیرد ودر حقیقت گاهی مردان مورد آزار جنسی قرار می گیرند؟ مثلأ اگر زن خواسته ای داشته باشد که مرد برآورده نکند می تواند چیدمان ماجرا را جنسی جلوه دهد. یا اینکه احتمال بروز سوء تفاهم هم در آن کم نیست و به عنوان مثال کاربرد کلمه ’عزیزم‘ در شرایط مختلف معانی متفاوتی دارد که خیلی قابل تعریف نیست و احتمال بروز سوء برداشت در آن زیاد است. راه تشخیص اینکه آزار جنسی علیه زن اتفاق افتاده یا علیه مرد چیست؟

واقعأ وقتی در مورد ایران صحبت می کنیم با یک جامعه پیچیده روبرو هستیم. به دلیل محدودیتهایی که دارد و امکان سوء استفاده که حول هر محدودیت شکل می گیرد. نمی توان وجود زنان سوء استفاده گر را منکر شد، اما تعداد آنها از زنانی که واقعأ مورد آزار جنسی قرار می گیرند خیلی کمتر است و همین سوء استفاده ها هم خودش زاییده نابرابری های موجود در جامعه است. وقتی زن برای هر خواسته ای و در هر موقعیتی جنسیت خود را مورد تعرض می بیند، طبعأ سعی می کند به راههایی که در آن قانون علیه او نیست پناه ببرد. برای همین گاهی این بحث پیش می آید که شاید یک زن برای رسیدن به قله های موفقیت از سکشوالیتی خودش استفاده کند. دلیل این کار دیده نشدن دیگر شایستگی های اوست واینکه مورد تبعیض واقع شده و ناچار به قدرت خود پناه می برد. بنابراین نمی توان گفت فعالیتهای فمینیستی باعث این اتفاق می شود. در سوئد چه زن و چه مرد اگراز کسی شکایت کند که مورد آزار جنسی او قرار گرفته، متهم باید از خود رفع اتهام کند و شاکی مجبور به اثبات ادعای خود نیست. در ایران چون قانون حمایتی وجود ندارد این تشخیص دشوار است. حتی در رابطه زناشویی هم وقتی مرد یا زن مدعی می شود که مورد خشونت قرار گرفته است، باید همان رفتار مشخص مورد بررسی قرار بگیرد و نه اتفاقات قبل و بعد. در سوئد برای این تشخیص از روانکاو کمک می گیرند و هرچند همیشه هم به حقیقت دست پیدا نمی کنند.

*بعضی کارشناسان میزان احتمال مورد خشونت قرار گرفتن زنان را به میزان حق انتخاب آنها مرتبط می دانند؟ آیا زنان زیبارو و یا ثروتمند و دارای تحصیلات عالیه که سرشان شلوغ است کمتر مورد آزار جنسی قرار می گیرند؟ مشاهدات میدانی نشان می دهد این زنان کمتر از نارضایتی و تبعیض می گویند یا در میان عامه این اتهام مطرح می شود که فمینیستها معمولأ صورت زشت دارند و یا گفته می شود امثال سحر قریشی اصلأ به حقوق زنان فکر نمی کنند.

این نگاه دلایلی دارد. یکی اینکه همیشه از سوی حاکمیت در ایران با فمینیستم برخورد حذفی صورت گرفته است. مدت درازی نیست که درباره فمینیسم در ایران مجال صحبت پیدا شده و این جرأت حاصل تلاش تمام فمینیستهای ایرانی در داخل و خارج از کشور است. هنوز هم برای فعالان اجتماعی داخل ایران ساده و بی هزینه نیست که بگویند من فمینیست هستم. حتی بعضی فعالان حقوق زنان ناچار هستند فمینیست بودن خود را انکار کنند که کاملأ بی معنی است. فمینیسم با فعالیت برای حقوق زنان مترادف است. طبعأ همه اقشار یک جامعه هم نمی توانند اکتیویست باشند. بسیاری از زنان زیبا و تحصیلکرده هم در برخورد با تبعیض و فرهنگ مردسالار مشکل دارند و اهمیت این مسئله به بلوغ فکری جامعه بازمی گردد. البته به فرهنگ بومی هم مربوط می شود و در هر منطقه از ایران شرایط متفاوت است. مثلأ من از شمال ایران آمده ام. آنجا روابط خیلی آزادتر است. گیلکها آدمهای روشنفکری هستند. دلیلش هم ارتباط این منطقه و یا شهرهایی مثل اهواز و آبادان با اروپایی ها بوده است. از طرفی هم به خاطر وجود مزرعه و کشاورزی آدمها از زن و مرد دوشادوش هم کار می کردند. بنابراین خیلی از روابط بین بسیاری از گیلکها آزادتر از دیگر نقاط کشور است. بعدها که من در تهران دانشجو شدم خیلی از رفتارهایم از قبیل صحبت و بگو و بخند با پسرها برای تهرانی ها قابل پذیرش نبود. اگر در جامعه ای آزادی وجود داشته باشد، خیلی از مشکلات خود به خود حل می شود. جداسازی ها و دو قطبی سازی ها به مشکلات جنسی دامن می زند.

*خشونت جنسی در محیط کار معمولأ توسط مدیرانی انجام می شود که قدرت و ثروت کافی برای تحمیل اراده خود را در اختیار دارند و زنان زیردست در چنین موقعیتی اگر اعتراض کنند شغل خود را از دست می دهند، راه حل چیست؟

یکی از مشکلات ما در زبان فارسی این است که برای این مفاهیم مترادف دقیق نداریم و از خشونت جنسی در خیابان و محیط کار و مدرسه و… به عنوان خشونت جنسی نام می بریم. در مورد راه حل هم در ایران قانون حمایتی در خصوص قربانیان آزار جنسی وجود ندارد.

*منظور دقیقم این است که ماجرا اصلأ به مرحله آزار نمی رسد. یک مدیر می تواند با ابزار قدرت و ثروتی که در اختیار دارد زیردست خود را در مقابل دو راهی انتخاب قرار دهد. طبعأ زن ناچار است به خاطر به دست آوردن یا حفظ جایگاه شغلی اش سکوت کند و بپذیرد و یا چه راه حلی دارد؟

اینجا دیگر بحث تصمیم شخصی به میان می آید. ممکن است زنی از شدت نیاز به شغلش سکوت کند و یا زن دیگری محتاج نباشد و سکوت نکند و دستکم با اعتراض شخصی محل کار را ترک کند.
*آیا میزان تحصیلات و مهارت شغلی زن هم موثر است؟
فکر نمی کنم تأثیری داشته باشد. مسئله ای که خیلی تأثیر دارد این است که زنها بگویند و نشان دهند که ترسی ندارند. نشانه اظطراب در صورت زن به شکارچی جرأت و امید می دهد.

*همین گفته شما را زن ستیزان به این شکل عنوان می کنند که ببینید کرم از خود درخت است. مثلأ می گویند ببینید فلان زن چه شل جوابش را داد معلوم است که خودش هم بدش نمی آید.

نه حرف من با اصطلاحات سرزنش قربانی که شما گفتید، متفاوت است. منظورم این است که مرد متجاوز از ترس زن سوء استفاده می کند. تا موقعی که زن از حق خودش دفاع نکند و برای بازپس گیری حق خود رودرروی مرد نایستد، شرایط تغییری نمی کند. من یکی از زنانی هستم که نمی ترسم و برای حقم ایستادگی می کنم. به همین دلیل تا بیست و هشت سالگی که در ایران زندگی کرده ام و بیشتر هم تنها زندگی می کردم و شبها تا دیر وقت بیرون بودم، اما کمترین میزان خشونت جنسی را تجربه کرده ام و خیلی از خشونتهای رایج در جامعه را اصلأ تجربه نکرده ام. اعتماد به نفسم در بسیاری از موارد مانع بروز آزار از سوی دیگران بود. اعتماد به نفس و آگاهی به حق خود خیلی تعیین کننده است.

*یکی از رههای جلوگیری از خشونت جنسی افشاگری است. منتها در جریان افشاگری ها معمولأ قربانی بخشی از مسئله را شفاف می کند که نفع خودش در آن است و سوالات افکار عمومی درباره بخشهای دیگر حادثه را بی جواب می گذارد. آیا بدون شفاف سازی کامل در افشاگری ها، جامعه به برابری دست پیدا می کند؟ مثل اینکه بگوییم فقط خشونتهایی که علیه من بوده بد است و درباره باقی ماجرا صحبت نمی کنم.

بله قربانی می تواند درباره همه ماجرا صحبت نکند. بخشهای ذیگر را می توان در جای دیگری پیگیری کرد. البته شفافیت مهم است و باید دفاع هر دو طرف را شنید. منتها میزان شفافیت به این هم بستگی دارد که گاهی اوقات صحبت کردن درباره بعضی مسائل از نظر روحی و روانی برای قربانی سخت است. روح و روان همه آدمها به یک اندازه قوی نیست. ممکن است قربانی یکبار بتواند تجربه آزار جنسی را بازگو کند و بار دوم نتواند.

*مثلأ در مورد مجری و مدیر صداوسیما اکثریت کامنتهای مردم در شبکه های اجتماعی علیه قربانی افشاگر است. حتی اگر فرض کنیم نیمی از این افراد زن ستیز هستند، باز هم به این نتیجه می رسیم که نوعی بی اعتمادی عمومی در جامعه ایرانی موج می زند. این بی اعتمادی از کجا می آید؟

خب در مورد خانم شیرانی چون پای رسانه دولتی ایران و مسائل سیاسی-امنیتی در میان بود برای خیلی ها شبهه ایجاد کرد. هر چند در ایران آب خوردن هم سیاسی محسوب می شود. کسانی که در ایران زندگی می کنند و یا به ایران رفت و آمد می کنند ناچار هستند التزامهایی به سیاست حاکم بر کشور داشته باشند. یک موردی که در کامنتها زیاد بود و یک لحظه از ذهن خودم هم گذشت این بود که چرا این خانم در مدت چند سالی که با صداوسیما کار می کرده به هیچ چیز اعتراض نکرده؟ اما واقعیت این است که باید مسئله خشونت جنسی را از دیگر چراهای پیرامون این شخص جدا کنیم و شاید آزار جنسی مدیرش تازه شروع شده بود و بعد از نا امیدی از تغییر شرایط دست به این افشاگری زده است. در صحبتهای خودش هم گفته بود که خیلی تحمل کرده اما از یک جایی به بعد دیگر صبرش تمام شده. نباید بحث آزار جنسی را به مسائل سیاسی و متفرقه مرتبط کنیم. بی اعتمادی عمومی هم حاصل سی و هشت سال حکومت سیستمی است که هرگز نتوانست اعتماد مزدم را جلب کند. البته فرهنگ دایی جان ناپلئونی ما به پیش از انقلاب هم باز می گردد. دلیلش را باید در تاریخ ایران جستجو کرد.

*یک بی اعتمادی و یا سوال بزرگ هم در افکار عمومی نسبت به جهان غرب وجود دارد که چطور خشونت جنسی در کشورهای پیشرفته جرم شناخته می شود و همزمان در همان کشورها آزادانه صنعت پورنوگرافی فعال است و تمام اشکال عریان خشونت جنسی را در فیلمهایی با تیراژ مخاطب بالا در سراسر جهان به نمایش می گذارد؟

البته در جهان غرب به دلیل وجود آزادی این فیلمها ساخته می شود، اما در کنارش آموزشهای صحیح هم وجود دارد که به مردم و خصوصأ جوانان یادآور می شود که آنچه در این فیلمها می بینید تنها یک فانتزی است. البته صنعت پورن هم یک صنعت سرمایه داری و کاملأ مردسالار است. تنها در سالهای اخیر پورنهای فمینیستی هم به این صنعت اضافه شده که به زن نگاه ابژه ای ندارد. این تعادل حاصل پر رنگ تر شدن حضور زنان در این صنعت است. آموزش باعث می شود افراد حق انتخاب آگاهانه داشته باشند. ضمن اینکه حتی رفتارهای سادیستی که در این فیلمها به نمایش در می آید هم با رضایت کامل طرف مقابل است.

منبع: نگام

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

روزگاري نه چندان دور مثل داون تون ابي

داون تون ابي براي من بي نهايت آشناست. شايد خيلي ها خيلي از داستانهايش را درك كنند بخصوص وقتي به تابو ها ميرسد اما بايد در چنين سيستمي بزرگ شده باشي تا بيشتر حس نزديكي كني. من كه نيمي سريال ميخندم از بس كه هركدام افراد يادآور يكي از رفتگان و بازماندگان خانواده مادري ام هستند. 
آنها اشراف زاده به مفهومي كه در ذهن ميايد نبودند اما از خاندانهاي بزرگ گيلان بودند. به سن ما كه بعد انقلاب متولد شديم قد نميدهد اما خاطرات مادرم از دوران پيش از انقلاب بي شباهت به برخي اتفاقات خانواده لرد نيست! 
در خانه مادربزرگم پيش از انقلاب كلي خدمه بود. آشپز، پرستار كودك، يكي كه خريد ها را انجام ميداد، يكي كه خانه تميز ميكرد، يكي نفت پر ميكرد، يكي بچه ها را بيرون ميبرد و ....
همه اسم داشتند و متاسفانه برخي لقب هم داشتند. نه كه مادربزرگم بگذارد اين يك بخش از فرهنگ شهر ماست كه رو آدمها لقب ميگذارد براي نشانه گذاري! 
بعد از انقلاب از كل آن خدمه يك امينه مانده بود يار غار مادربزرگ و فدايي خانواده. ميس هيوز من را ياد امينه ميندازد اما امينه به شيكي ميس هيوز نبود. 
سر جهازي دخترخاله مادرم مردي بود كه مشتي علي صدايش ميكرديم. البته جلو غريبه ها ميگفتيم مشهدي علي. او هم مثل امينه فدايي خاندان بود. خانم را كه خيلي دوست داشت و جانش برايش ميرفت و دخترخاله ها و پسرخاله ها و بچه هايشان را هم. او نجات دهنده مادرم از مرگ در دوران كودكي بود براي همين براي مادرم حكمي وراي موقعيتش داشت و او هم بعد از خانواده دخترخاله جور ديگر عشق ميورزيد. او تنها كسي بود كه مجاز بود من را به نام شناسنامه ايم بخواند. مشتي علي در شب هفتم پدربزرگم وقتي همه خانه ما بودند در تنهايي فوت كرد. وقتي ما رسيديم روي صندلي نشسته بود آرام و مصمم! ما دو پدربزرگ از دست داده بوديم. 

بعد از انقلاب مادربزرگ و پدربزرگم خود را بازنشسته كردند. كشاورزها اجاره هايشان را نميدادند و كودكي من پر بود از ديدن كشاورزها كه براي مذاكره با خانم ميامدند. پدربزرگم هم براي همسرش شكايت نامه تهيه ميكرد هم نامه ها و دفاعيات كشاورزان را مينوشت. دلم براي كشاورزها ميسوخت، از بي سوادي دست به دامن كسي ميشدند كه جزيي از سوي مخالف بود. 
كودكي من پر بود از اسامي كشاورزها! تقريبا همه را ميشناختيم. در زده ميشد تا امينه در را باز كند من از پنجره ديد ميزدم و اعلام ميكردم ايكس آمده، ايگرگ آمده. 
اما همه كشاورزها مثل هم نبودند بين آنها هم فدايي داشتيم. دو نفر بودند كه ارادتمند خاندان بودند. آنها سر وقت اجاره ميدادند و وضعشان خوب بود و بعد از مدتي سهم زمينشان را خريدند. اما حتي بعد از آن نون و نمك را فراموش نكردند. "ر. ف"و "ه"!  عروسي و اسباب كشي و عزاداري و خوشي و بدي بود ر.ف اولين بار كمكي بود با وانت آبي اش و سيگاري كه هميشه داشت. ما موظف بوديم به او خيلي احترام بگذاريم. 
"ه" از او فدايي تر بود. يكي از دختران فاميل با غير گيلك وصلت كرده بود كه خيلي به خاندان و اصالت باور نداشت." ه"يك روز تور گرداندن داماد جديد را به سمت روستايي كه مالكش هستيم برد دختر فاميل تعريف ميكرد وقتي بالاي كوه رسيدند "ه" بادي به غبغب انداخت و با انگشت به همسرش نشان داد. از اونجا تا اينجا همه مال اين خاندان است! 
دختر فاميل ميگفت آنقدر كه "ه" افتخار ميكرد من نميكردم! 
كودكيم با كشاورزهاي بدهكار گذشت. وقتي براي مذاكره ميامدند موش بودند. منم گريه ميكردم از بدبختيشان. و بدم ميامد از هرچه خاندان و ارباب! من مطمىن بودم مادربزرگم و خواهرها و برادرهايش انسان دوستند اما ديدن آن كشاورزها، بحث دادگاهها و نتيجه نگرفتنها، مالك بودن بي ملك، حالم را بهم ميزد و گاهي از آنها بدم ميامد. 
بخاطر فدايي ها و موش بودن شاكيان ما هيچوقت نميفهميديم چه حسي پشت آنها نهفته است تا خاله ام كه جامعه شناسي ميخواند براي پروژه جامعه شناسي روستايي با همكلاسيش راهي روستاي خانوادگي شدند. خاله ام از نوجواني تهران بود و امكان اينكه بشناسنش كم. اما ر و ه قرار شده بود يواشكي مراقب باشند. اخرهاي كار بالاخره فهميدند دختر ارباب آنجاست اما كار از كار گذشته بودن و آنها هم بدگويي كرده بودند هم يه جاهايي دروغ ميگفتند. اما تجربه خاله ام تا مدتها سوژه خنده ما بود وقتي تعريف ميكرد كه كشاورزها چطور اداي خاله بزرگ را در مياوردند! البته كه ما نوه ها و بچه ها جرات نداشتيم جلوي بزرگ ترها بخنديم و قطعا بايد ميگفتيم "ذليل مرده هاي نمك نشناس"
دادگاهها همه به نفع خانواده ما بود. اينكه دادگاه جمهوري اسلامي مدافع قشر مستضعف راي به مالك داده بودند خودش نشان از حقيقت مالك داشت. پز خاندان "سند منگوله دار" بود كه جوك نوه ها شده بود! نوه هايي كه حوصله اين چيزها را نداشتند. 
خاله ها و مادربزرگ كه فوت شدند همه ميدانستيم پرونده سندهاي منگوله دار به گور رفت. كشاورزها هنوز اجاره نميدهند و با اينكه مالك نيستند اما زمين بين خودشان فروش ميرود! حالا انقدر فك و فاميل در ادارات و نهادها دارن كه با رشوه و غير رشوه كارشان پيش برود. از ملك خانوم و قيصر خانوم و ثريا خانوم هم خبري نيست كه موش بشوند و بچه هايشان هم كه در اين وادي نيستند. از آن روستا فقط نامي مانده و عكس اما يادم نميرود روزي كه خانوادگي بعد از يك پيك نيك هوس كرديم از جاده روستا رد شويم جايي كه مالك بي ادعاي سند منگوله دار بوديم. دقايقي ايستاديم تا عكس بگيريم كه يك نفر مامان و بابا رو شناخت. دويدن به سمت ما و قربان صدقه دختر ارباب رفتن ! هرچي مادرم ميگفت ما ارباب نيستيم و مانع ميشد از آن همه خم و راست شدن آنها كوتاه نميامدند. اما يك چيزي تلخ بود نگاه غضبناك جوانترهايشان به من و پسرخاله هاي پرت از جريان! ما تكيه داده بوديم به ماشين پدران و مادرانمان و آنها با غضب نگاه ميكردند همانطور كه تكيه داده بودند به ماشينشان! 

داون تون ابي باعث شد تمام اين خاطرات زنده شوند. داون تون ابي و تمام روايتهايش براي من چيريست به نهايت آشنا، از خدمات تا رسوايي ها! از عشقهاي ممنوعه تا ازدواجهاي مطابق معيار خانواده! تابو شكني ها، رو در رو شدن ها، شكستن قوانين خاندان ، همه و همه داستانهاي آشنا، خنده دار، گريه دار و گاهي دردآور است.  ويولت مادربزرگم هست و خواهرهايش! نگاههاي خالجون ملك را دارد، زبان تيز خالجون قيصر و سياست مثال زدني مامان سوري! 
روبرت دايي مادرم هست. دايي دوست داشتني فرهيخته ملايم خانواده دوست كه بي نهايت دلتنگش هستم.

رابطه خاندان با خدمه برايم آشناست، مخصوصا وقتي ياد امينه و مشتي علي ميفتم و نزديكيشان به مادربزرگم و مادر و دخترخاله اش. 
خوشبختانه خانواده ما و يكي دو تا از دخترخاله ها خيلي رابطه از بالا با خدمه خانه نداشتند اما بعضي بستگان رفتارهاي چندش آوري داشتند كه بي نهايت ما را ناراحت ميكرد. وقتي سريال را ميبينم و حضور خدمه را در جشنها و يا رقصها ياد خانواده خودم و عروسيهايمان ميفتم كه آن روز تا يك ساعتي آنها كار ميكردند و بقيه گوشه اي از سالن كه ديد خوبي هم داشت مينشستند بعد حتما يك موسيقي پخش ميشد كه فقط آنها به ميدان ميامدند و البته كه با ما ميرقصيدند و عروس و داماد. 

اگر در كودكيهايم با ديدن هر كشاورز گردن كج كرده گريه ميكردم، اگر نوجواني و جوانيم از اينكه خانواده اي اين چنيني دارم شرمنده بودم و بيزار از اين طبقات اجتماعي و تشريفات و رسومات، اما حالا هرروز كه ميگذرد با اينكه هنوز فاصله طبقاتي را دوست ندارم و طبقه بندي اجتماعي را شايسته ارزش گذاري انسانها نميدانم اما فكر ميكنم يك چيزي هميشه با من هست، براي همان پيشينه، براي همان خاطرات.  همان جمله معروف كه ميگويد: از اسب افتاده ايم از اصل نه! 

اين سريال لعنتي دلم را براي بزرگان خانواده تنگ كرد. براي روزهاي كودكي، خانه هاي بزرگ، مهماني ها و دور همي هاي خانوادگي.