۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

تكه قلب جا مانده در استانبول

سفر به خوبي گذشت و به خوبي تمام شد. مثل همه با هم بودن ها و سفرهاي كوتاهي كه قبلا با هم داشتيم، اين سفر و همسفرهايش بي نظير بودند. انقدر كه دلم ميخواد تمام سفرهايم را منتظر بمانم با آنها بروم! 
به خوبي تقسيم وظايف شده بود ليدينگ، ايتينگ و شاپينگ! هر كدام مسئول يك بخش بوديم؛) 
در اين سفر تجربه هاي بينظيري داشتيم كه چند موردش را اين روزها نوشتم. و باقي را به مرور خواهم نوشت! 
مسئوليت عمده سفر با نفيسه نازنينم بود. از پيدا كردن هتل، تا مراقب ما دو نوزده بهمني سر به هوا بودن تا آرام كردن من استرسي. نفيسه خيلي زحمت كشيد و واقعا بخاطر قبول مسئوليتهاي زياد ازش ممنونم. 
عباس هم كه با شيرين زباني ها، شوخي ها، و خريد كردنهايش و البته همراهي بي نه و نو، لحظات شيريني را برايمان ساخت. و خودم هم كه متخصص شكم، خداروشكر دوستان راضي از انتخابها بودند:) 

و اما، در فيلم خداحافظي از ايران نفيسه برايم پيام گذاشته بود كه مرمر با رفتنش يك تكه از قلبم را ميبرد! 
و حالامن بعد از جدايي از بچه ها حس مشابه دارم. يك قسمت از قلبم در استانبول و خاطرات شيرينش جا ماند تا وقتي ديگر استانبول يا جايي ديگر! 

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

تفاوت رفتار در دو كشور

پرده اول: 
بعد از سلام و احوالپرسي اوليه هركدام از ما از استرسهاي پيش از سفر گفتيم. تعريف كردند كه چطور مامور بازرسي به جاي درك شرايط دوستمان او را وادار كرد تا زانو بندش را در بياورد و يك به دوي شديدي هم كردند بخاطر رفتار نامحترمانه مامور با دوستمان

پرده دوم، گيشه بليط ايا صوفيا
مسئول فروش بليط وقتي كه سه تا رو ديد گفت : چند لحظه صبر كنيد. و شروع كرد به صحبت با همكارش و با اشاره كوچكي به دوستمان با هم مذاكراتي كردند. بعد رو به ما گفت بخاطر شرايط خاص يك نفرمان، دو نفر رايگان  و فقط يك نفر بليط لازم دارد! من و نفيسه گفتيم خب اشتباه حساب ميكني حتي با اين حساب بايد فقط اون فرد رايگان باشد و ما بليط بخريم كه گفت نه، او و يك همراه رايگان! 
صورت بهت زده دوستم از اين احترام و توجه ديدني بود. من هم باور نميكردم استانبول تا اين حد پيشرفت داشته باشد! 
مسئول بليط گفت كه در چند موزه ديگر هم همينطور است! 

پرده سوم، ورودي كاخ دلمه باغچه
سه نفري ميرفتيم كه از زير دستگاه رد بشوين كه يك نكهبان دويد طرف ما و به دوستمان اشاره كرد و با احترامي عير قابل وصف حاليمان كرد او نياز به بازرسي ندارد. 
اينجا هم بليط همان منوال بود.

پرده سوم؛ كاخ دلمه باغچه، انتظار براي ورود به كاخ
از پله ها كه بالا رفتيم و خواستيم بيرون در منتظر بمانيم،  مردي از داخل آمد و به دوستم اشاره كرد، و نوار ورودي را برداشت و ازش خواست برود داخل و روي صندلي منتظر باشد! 

جمله اي از دوستم توي گوشم ساعتهاست  زنگ ميزند: آدم اين همه احترام و امكانات تسهيلاتي ميبينه دلش ميخواد همينجا بمونه و برنگرده! 

بله مردك سواستفاده گر از قدرت ظاهريش به جاي احترام به دوست من و امثال او. در فرودگاه كشور خودش بدترين آزار ها را رساند، و مردمان كشور همسايه با همان فرد در نهايت احترام رفتار كردند و به جاي آزار روحي و جسمي به او امكانات ويژه دادند!

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

تهرانبول

روي پله خروجي هواپيما كه وايسادم بوي آشنا رسيد. تپش قلبم تندتر شد! اتوبوس كه راه افتاد همچين كه پيچيد دست راست اشكهام سرازير شد. استانبول، تهران نبود اما براي من تمام ورودي به تهران، بزرگراه شيخ فضل الله بود. باورم نميشه هنوز كه انقدر اشك ريخته باشم! مني كه شبيه هيچ آدم دوروبرم دلم تنگ نبود! بي اختيار اشك ميامد و با اشك تمام تصاوير باقيمانده در ذهنم! درست آن لحظه هاي نزديك ٦ صبح كه ميرسيدم تهران، همان حس و حال، همان تصاوير ، همان عطر و صدا! 
تا جايي كه شهر شبيه تهران بود همينطور اشك ريختم! دو سه جايي درد بدي توي سينه ام پيچيد، احساس كردم با يك شباهت اينطور شده ام اگر به خود تهران سفر كنم احتمالا در دم سنگ كوب ميكنم! 
وقتي رسيدم به جايي كه شباهتها كمتر شده بود اشك ها هم ايستاد. اما قفسه سينه ام سنگيني ميكند! حالا كه اشك ها ايستاد حالا كه استانبول ، استانبول است نه تهران، تازه چشمهام شروع به ديدن كرد. ديدن خودِ استانبول! 

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

قوانين محدود كننده

امروز كه براي سومين بار در صفحه روزنامه سوئدي كه عضوشم كامنت گذاشتم متوجه شدم اين مسئله كار كردن خارج از حد تحصيلات بالاخره برام معضل بزرگي شده و دغدغه اصلي زندگي! 
اصلا معنيش اين نيست شغلم و دوست ندارم( كه دارم) و يا براي شغلهاي پايين تر ارزش قايل نيستم( كه كار كردن به عنوان پخش كننده تبليغ، نگهداري كودك، پشت صحنه رستوران، و حالا سه سال دستيار سالمند نشون ميده كار براي من عار نبوده و همه كارها برام ارزش دارند) اما واقعا حس هرز رفتن توان و استعدادم خيلي داره آزار دهنده ميشه! اينكه اگر قوانين سوئد همان قدر كه براي پناهنده ها دست و دلباز بود براي تحصيلكرده ها هم دست و دلباز بود و فرصت در اختيار ما ميذاشت همونقدر كه در اختيارآنها ميداره الان من قطعا حايگاه شغلي و اجتماعي خيلي خيلي بهتري داشتم. 
بدبختي اينه حتي اين موضوع براي پناهنده با نحصيلات بالاتر هم هست. يعني پناهنده بي تحصيلات وضعش بهتر از تحصيل كرده هاست! كلا از بزرگترين ايرادات سوئد عدم اهميت به تحصيل كرده هاست.

حالا به دلايل مختلف سه بار هست كه در روز هاي اخير كامنتهاي بلند بالا هم به انگليسي هم سوئدي گذاشتم( حالا سوئدي رو مطمئن نيستم درست نوشته باشم ولي اميدوارم بفهمن)

پي نوشت: شديدا دارم به روانشناسي و اهميتش علاقه مند تر ميشم. اصلا هرچيزي ميشه ميبينم چقدر عامل روان مهم هست. يك گزينه ديگه به ليست وضعيت بعد از گرفتن اقامت اضافه شد
روانشناسي در كنار روزنامه نگاري، علوم سياسي و مديريت! 
پرستاري هم گزينه اي هست كه روز به روز داره كم رنگتر ميشه

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

دوست داشته شدن

سيما راست ميگفت كه تنها مشكل من يك چيزه، اينكه دلم ميخواد همه دوستم داشته باشند!
 كلا دوست داشته شدن رو دوست دارم! 
حال اين روزهام خوبه، مشتري ها دوستم دارن، همين برام كافيه انگار! تمام خستگيهام ميره وقتي تعريف ميكنند! 
ديشب واسه يكيشون كه مشتري محبوب فعلي هست كيك پختم! شيريني پزي خيلي خوبه ولي چون ريخت و پاش زياد داره فراري ام ازش! اما سر كار با عشق و علاقه درست ميكنم و بعد كه خوب در مياد و اون لحظه كه برميگردن ميگن: " ِمممم، دِ وار يِتّه گُت!"  انگار بزرگترين جايزه دنيا رو گرفتم! 
همينقدر كوچيك و قابل دسترسه حس خوشبختي هام!  همينقدر قانعم، و چرا هميشگي نيست نميدونم! ولي حالا زمان غر زدن نيست، حالا حالم خوبه، مشتريها دوستم دارن، آدما دوستم دارن همونطور كه من دوستشون دارم! 
دوست داشتن و دوست داشته شدن خيلي خوبه، از دستش نديد:) 

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

تغيير كاربري شبكه هاي اجتماعي

دنياي جالبيه شبكه اجتماعي! اون موقع ها كه وبلاگ بروبيايي داشت و فيس بوك فقط در حد خنده شوخي رفيقانه بود حالا وبلاگ هي كنار ميره و هر روز فضاي شبكه هاي اجتماعي عوض ميشه! 
اگر روزي فقط در فيس بوك دوستاني داشتم كه برا هم زير عكسها كري بخونيم بعد تبديل شد به دوستان و آشنايان، غريبه اد نميكردم، ميخواستم محدود نباشم. دوستان و آشنايان من مثلا هم سطح من بودند، همشهريها را اد نميكردم كه وارد حريم خصوصيم نشوند و.... هميشه در فيس بوك مطالبي مه برام مهم بود ميذاشتم و بيش از ده تا لايك نميخورد و از آن همه فاميل و دوست صميمي جز چند همراه هميشگي كسي محل نميذاشت. 
بعد از همكاريم با فمينيسم روزمره صفحه ام تقريبا پابليك شده و بيشتر كساني كه درخواست دوستي ميدهند را ميپذيرم و در ليست مخصوص ميذارم. 
يادداشت ديشب را در فيس بوك گذاشتم ، به خيال اينكه فقط دوستان ميخوانند. صبح متوجه شدم پايليك بوده و با يك استقبال اعجاب انگيزي رو به رو شده! 
نصف كامنت گذارها همشهريان من بودند همانها كه ازشان دوري ميكردم!!! بيشتر لايك زننده ها هم! بالاي ده نفر از كامنت گذاران كه اصلا نميشناختم. 
به جز يكي دو نفر دريغ از دوستان و آشنايان! 

حالا فيس بوك برايم تغيير كاربري داده، آشناها هيچوقت همراه خوبي نيستند، اما غريبه ها:) 

همزمان متوجه شدم يادداشتم درباره روز دختر در يك صفحه پرطرفدار در اينستاگرام رفته.صاحب پروفايل به تنهايي داشت جواب تمام حرفهاي احمقانه رو ميداد، ازش تشكر كردم و به اين فكر افتادم كه ميتونم صفحه اي براي نوشته هايم داشته باشم فارغ از عكسهاي شخصي و خصوصي!. ناچارا پروفايلي كه قبلا براي وبلاگ ساخته بودم اما بعد از يه مدت تعطيل شده بود رو فعال كردم! 

خلاصه انگار بايد از شبكه هاي اجتماعي جور ديگر استفاده ببرم. يك بك آپ وبلاگ. 
پس بنده را در اينستاگرام(@freevaar)  و گوگل پلاس )delgoyehayenatamam@gmail.comدنبال كنيد! 
به زودي فيس بوك هم فعال ميشود؛) 

۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

از زادگاه به پناهگاه

5 سال پیش در همین ساعت وارد فرودگاه امام شدم تا پرواز کنم به سمت سرنوشت جدیدی که نمیدانستم چگونه خواهد بود. دوستانم پیش از من در فرودگاه بودند، تمام مسیر تا فرودگاه خودم رانندگی کردم و سعی میکردم عادی جلوه کنم.  آخرین خاطره من از ایران خاطره خوبی نیست، برخوردهای زننده ماموران زن بازرسی کننده، مسئول کشیدن بار،  مامور مهر خروج زننده همه و همه باعث شد با نفرتی بی بدیل از کشور خارج شوم. میدانستم حداقل تا پایان دوره تحصیل به ایران سفر نخواهم کرد اما فکر نمیکردم این سفر نکردن به 5 سال بکشد. هنوز تصویر بلند شدن هواپیما و فاصله گرفتنش از شهر دوست داشتنی ام واضح است. بغضی که شکست و ترانه هایده که زیر لب میخوندم:
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ، خداحافظ
 روزهای خوبت بگو کجا رفت
 توقصه ها رفت یا از اینجا رفت.
انگار که اینجا هیشگی زنده نیست
گریه فراون جای خنده نیست
گونه ها خیسه دلا پاییزه
بارون قحطی از ابر میریزه
همه با هم قهر دلا از هم دور
روزا مث شب شبا سوت و کور
همه عزادار سربه گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ خداحافظ

هواپیما دور و دورتر شد و تهران ریز و ریز تر و ایران هم. سه ساعت بعد استانبول بودم و چندین ساعت بعد حوالی ظهر 18 آگوست وارد فرودگاه آرلاندا شدم. همان لحظه اول باد سرد استکهلم سیلی جانانه ای زد که یادم باشد اینجا زندگی آسان نخواهد بود.
5 سال از آن روز گذشته، 5 سال از آن هواپیما که دور و دورتر میشد و تهران ریز و ریزتر و ایران هم. هرچه میگذرد فاصله بیشتر میشود و ایران محوتر و محوتر. خاطرات ته کشیده اند، خیابانها و کوچه های پرخاطره ام یا نیستن، یا خراب شده اند یا تغییر کرده اند و خودم هم و آدمها هم. 5 سال اینجا هم تغییر کرده، اوپسالا شباهتی به روزهای اولی که امدم ندارد، ساختمانهای بسیاری را تغییر داده اند، مدرن سازی ساختمانها به اینجا هم رسیده و حالا هر نقطه شهر یک ساختمان تمام مدرن هست که به مذاقِ منِ قدیمی پسند خوش نمیاید.
 5 سال از آمدنم به سرزمین جدید میگذرد. حالا دیگر جدید نیست، حالا برایم حس وطن دارد هرچند وطنم نیست. هر روز بیشتر از قبل بهش عادت میکنم و هر روز بیشتر از قبل به بدیهای اندکش پی میبرم. با آداب و رسومش به سختی اما خو گرفته ام.با فرهنگش کم کم اخت شده ام، زبان سختش که اول برایم زشت و زننده بود حالا دوست دارم. رفتار اجتماعی مردمانش را دوست ندارم اما کم کم دارم شبیهشان میشوم.  5 سال گذشت و من در کنار سختی هایی که در زندگی میکشم اما چیزهایی دارم که هرگز در ایران نداشتم، کرامت انسانی، حق شهروندی، هویت زن بودن، امنیت و آرامش. هرجور فکر میکنم برای همین چند چیز من باید مدام ممنون سوئد باشم، کشوری که کشورم نیست، زادگاهم نیست، اما پناهگاهم شد و بیشتر از کشور خودم به من اعتبار و حق داد.
امشب حوالی ده شب، با لباس تابستانی، سوار بر دوچرخه بودم. دامن بخاطر وزش باد بالا رفته بود، مسیر خلوت و از دل جنگل بود و من بی هیچ هراسی، بی هیچ نگرانی ، آواز خوان و آرام پا میزدم و از وزش باد لای مو و گردن و دست ها و پاها، از حس امنیت و سکوت حاکم لذت میبردم. خیلی هم اتفاقی میخواندم:
پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا
با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
اونقدام بد نیست که میگن
راضیم الحمدالله

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

روز دختر


متن قبلي رو تغيير دادم  چون با عصبانيت بود. 
البته همين متن رو براي صفحه فمينيسم روزمره فرستادم كه با تغييرات اساسي با اسم من منتشر شد، از ديد فمينيستي متن منتشر شده در آنجا صدبرابر بهتر و غني تر، اما از ديد خود وبلاگ نويسم اون متن نوشته من نيست و كمي ناراحتم كه اسم من روش هست! ولي اين از نتايج كار با صفحات هست و دليل ماندگاري من در وبلاگ حفظ اصالت ادبيات خودم! 
و منظوري كه "من " دارم! به هرحال اين متن نوشته من هست و در انتها لينك منتشر شده در صفحه فمينيسم رو هم ميگذارم



از ديروز پيامهاي تبريك "روز دختر" در شبكه هاي اجتماعي فارسي زبان سرازير شدند بدون دانستن دليل وجودي چنين روزي! در مقابل اعتراضات فعالان حقوق زن نسبت به اين روز عده اي اشاره به وجود روز جهاني دختر مي كنند، عده اي ادعا دارند كه اين روز اشاره به فرزند دختر بودن است و عده اي حتي معترضند كه چرا روز دختر داريم ولي روز پسر نداريم؟ و در نهايت همه اين معترضين ميرسند به اين كه "فمينيستها شورش را درآورده اند" 
اما به عنوان يك وبلاگ نويس و فمينيست كه حداقل هشت سال است هر سال به اين روز و تبريكهايش اعتراض ميكند بايد باز بنويسم: 
روز دختر در ايران و در جهان هيچ ربطي به فرزندِ دختر بودن ندارد. روزِ جهاني دختر براي دختربچه ها( يعني كودكان زير سن قانوني) است و از سمت سازمان ملل در روز ١١ اكتبر جهت پايان بخشيدن به سركوبها و ظلمها و خشونتها عليه دختربچه ها است. اينكه چرا روز جهاني پسر نداريم دليلش اين است كه تبعيضات در جوامع توسعه نيافته بر دختربچه ها بيشتر از پسربچه هاست! مثلا تحصيل دختران در بسياري كشورها هنوز ممنوع است يا والدين دختر را وادار به ترك تحصيل ميكنند! 
ازدواجِ زيرِ سنِ دختران بيشتر از پسران است، و همينطور ازدواجِ اجباري..
ختنه دختران هنوز رواج دارد و خشونت عليه دختران بيشتر است! 
واقعا چرا بايد روز پسر داشت در حاليكه اين سركوبها براي پسربچه ها در جوامع توسعه نيافته نيست؟! 
حتي در جوامع توسعه يافته شرايط نابرابر و تبعيضي باعث كاهش اعتماد به تفس از كودكي در دختران ميشود و از اهداف روزهاي ملي و بين المللي "دختر" افزايش اعتماد به نفس، وارد بازار كار شدن و پرورش صحيح دختران از كودكي و مبارزه با كليشه هاي جنسيتي است. 

اما روز دختر ايراني! 
ساخته شده در زمان محمودِ احمدي نژاد! 
دليل؟ ميلاد حضرت معصومه
علت انتخاب؟ حضرت معصومه مجرد بودند، مجرد بودن در فرهنگ اسلامي- ايراني يعني باكره بودن! 
در ايران تا زماني كه متاهل نشويد دختر هستيد! هنوز قانون مدني و عرفي روابط پيش از ازدواج را به رسميت نميشناسد. براي همين در هنگام خطبه عقد ميفرمايند: دوشيزه مكرمه معظمه!! و كاري ندارند شما دوشيزه هستيد يا نه؟ بالقوه شما بايد دوشيزه باشيد! 
پس حضرت معصومه مجرد و باكره بوده و اينكه چنين روزي ميشود روز دختر يعني "روز زنان باكره مجرد"!!! نه روز دخترانِ باحال يا روزِ دختر بابا و مامان! 

كلمه دختر در ايران اشاره به جنسيت ندارد اشاره به باكرگي دارد! كما اينكه زن شاغل ٤٠ ساله مجرد هم در ادبيات عمومي "دختر" خوانده ميشود و اينگونه تفاوت بين دختر( باكره) و زن( غير باكره) مشخص ميشود! 

اين روز يك روز توهين آميز به زنان است، بياييد دست از تبريك گفتن برداريم! خانمهاي عزيز، وقتي پدر و مادرتان در اين روز از شما تقدير ميكنند بياييد و بگوييد اين روز به شخصيت و هويت زنان توهين ميكند و فاقد اعتبار است و تبريك ها را پذيرا نشويد! 
اگر فرزند دختر بودن در آن جامعه اهميت داشت پدران و مادران همراه دخترانشان به قوانين تبعيض آميز عليه زنان اعتراض ميكردند، آنجايي كه حق ارث فرزند دختر نصف فرزند پسر است! 
آنجايي كه فرزند دخترشان در لحظه عقد و ازدواج حقوق برابر با فرزند پسر ندارد!

به روز دختر ايراني ، "نه" بگوييد!


متن منتشر شده در فمینیسم روزمره 

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

انساني به وسعت دريا

تمام هدفش در زندگی خدمت به دیگران است! گاهی به شدت به این بُعد انسانی اش غبطه میخورم، این همه عشق به همنوع و این همه محبت بی منت ! 
گاهی اوقات هم از دستش حرص میخورم كه چرا انقدر به همه محبت می‌كند و توقع ندارد! میگویم: «همه آدمها ارزش محبت و یاری ندارند»! بارها هم دیده آدمهای پرتوقع نمك نشناس اما ذره ای در ادامه دادن كارش، یاری به انسانها، تاثیر نگذاشته! 
به معنای واقعی كلمه برای دلِ خودش هرچه از دستش برمیاید انجام می‌دهد بی آنكه منتظر پاسخی باشد یا جبران! 
مذهب هم ندارد، به خدا هم اعتقاد ندارد كه برای خدا كاری كند. او نمونه یك "انسان" است! 
حالا چند روزیست یك وظیفه جدید برای خودش تعریف كرده! عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته، شك ندارم از چند روز پیش كه شروع شد تا حالا حالاها یكی از بزرگترین دغدغه هایش می‌شود "او" و آینده اش!
دخترك خردسال افغان سرایدار منزلی را دیده، استعدادی كشف كرده، برایش وسایل نقاشی خریده و الان چند روزیست دوست شده اند، هر بار از او مینویسد یا عكس میفرستد مسئولیتی كه برای خودش تعریف كرده را حس میكنم! انگار از دخترش مینویسد، انگار كودك خودش هست! نگاه ممنون و خوشحال دخترك در عكسها نشان میدهد چقدر از این فرشته زمینی ناگهان در زندگی ظاهر شده خوشحال است! 
میدانم از امروز یك بسته به بسته های ارسالی شنبه هایش به سراسر دنیا اضافه می‌شود، این بار مقصد جایی در شیراز، پر از لباس و اسباب بازی! 
شك ندارم هربار به ایران سفر كند پیگیر تحصیل و هنر دخترك می‌شود و شك ندارم بیست سال دیگر دخترك جایی است آن بالا بالاها و شاید بنویسد: «عمو مهربان به من پرِپرواز داد»! 
بعضی ها انسان زاده شدند، دیو و دد نشدند! به او غبطه میخورم، به این قلب بزرگ مهربانش به "قهرمان" بودنش!


۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

زر زدنهاي شبانه

خسته ام، كارم كم شده اما بيشتر خسته ميشم چون ساعتهاي پرت زياد دارم! مثلا امروز ٨-١٠ كار كردم، ١-٢:٣٠ و بعد ٥-٦:٣٠
بينشون دو ساعت دو ساعت خالي كه تا برسم خونه بخوام كاري شروع كنم دوباره بايد برم بيرون!! اينجوري بيشتر خسته ميشم
براي آخر ماه مرخصي گرفتم، محل سفر هم انتخاب شده اما هنوز نه بليط خريدم نه هتل رزرو كردم!! 
كار تو گروه فمينيسم روزمره زياد شده، نميرسم به مسئوليتهام و همش استرس دارم
سوئدي هم.... سه ماه عقب انداختم كه با فراق بال انجام بدم آخرش هم  موند باز واسه روز آخر! ميخواستم از يك هفته مرخصي دوروزش رو سوئد بمونم و سوئدي بخونم كه جور در نيامد و همش رو در سفر خواهم بود! 

امروز آفتاب خوبي بود، در خلوت ترين كافه كنار رودخانه نشستم و آبجو خوردم و كاغذ سياه كردم! نوشتن اگر نبود ديوانه مي شدم! 
خسته ام، خوابم مياد، حتي حال دوش گرفتن ندارم! فردا و پس فردا هم جهنميست در كار! 
آخر هفته نزديكه! قرار بود بيكار باشم، اما فورا برنامه ريختم، فشرده و فول! 
پاييز تو راهه، از اين روزها استفاده نكنم معلوم نيست كي ديگه بتونم دوستانم رو ببينم! مخصوصا كه همه روز به روز درگيرترند! 
دلم روزهاي بي دغدغه بيست سالگي رو ميخواد، فكر ميكرديم خيلي دغدغه منديم اما هيچي نبود! اراده ميكردي همه رفقات دورت بودن، حالا، راه دور ها كه هيچ، همينكه هنوز قيافه هاشون يادت مونده هنره! نزديكها هم نوبتي اند! 
سيما رو دو ماه نديدم! شايدم بيشتر! سيمايي كه هر شب ميديدم! 
شيرين هم دو هفته است نديدم، دو هفته پيش هم بعد يك ماه ديدمش! 
دوستاي خارجي هم هي قول ميدم هي كنسل ميكنم!
دلم براي اولگا تنگ شده! 
نميدونم اين دل من با اين همه تنگي چطور هنوز جا داره؟! 


۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

كشور اقليتها

#سوئد به يقين يكي از پيشروترين كشورها در حفظ #حقوق_اقليت است! البته بدون لگدمال كردن اكثريت! بدون نفرت انگيزي نسبت به اكثريت! اين كشور براي هر #اقليت امكانات فراهم ميكند تا بتوانند پابه پاي #اكثريت استفاده ببرند! 
اينجا اقليت مذهبي باشي يا اقليت قومي، ناتوان و كم توان جسمي و ذهني باشي، حساسيت هاي خاص داشته باشي از زندگي محروم نميشوي! بلكه ميتواني با امكانات ويژه در جامعه حضور داشته باشي! 

اوايل اينكه استفاده از عطر و ادكلن در بسياري جاها ممنوع بود برايم تعجب آور بود، اهميت دادن به كساني كه به بوي تند و يا عطر حساسند! هرچند خيلي ها هنوز دركي ندارند و بي توجه يك شيشه عطر سر خودشان خالي ميكنند اما تعداد افراد رعايت كننده بسيار بيشتر است. حالا ديگر ميدانم اينجا براي اقليت ارزش قائلند.  ديدن اطلاعيه هايي در رستورانها، مكانهاي غذاخوري در خصوص #آلرژي غذايي برايم عجيب نيست. حالا يك فردي كه معده ضعيف دارد، به غذاي تند حساس است، به عطر بادام يا ديگر دانه ها حساسيت دارد به راحتي ليستي روبه رويش هست تا انتخاب درست كند، مكاني هست كه به دور از مواد آلرژي زاست و... 
دوستش دارم، اين كشور لعنتي را با تمام سختي هايش دوست دارم! بيش از پيش! 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

گجت

آدم بايد يك پارتنر داشته باشد همينجوري! بعد يك عالم دوست براي هر تكه از علايقش!
اين كشف جديد من است! 
هميشه دنبال يكي بودم كه هم اهل كتاب باشد، هم فيلم، هم مشروب، هم فمينيست، هم اهل بحث، هم اهل سياست، هم اهل دل، هم اهل عشق و حال، هم از يك هنر سر در بياورد، هم بلند پرواز باشد، هم موفق باشد! 
هم عاشق باشد هم مغرور، هم تكيه كند هم تكيه گاه خوب باشد. 
تقصير اين همه كمال طلبي به گردن دوستانم. هركس دورو برم بود در ايران اين معجون نازنين بود. براي همين هميشه دنبال يكي مث رفيقانم بودم! 
اما خب با مهاجرت دامنه انتخاب خيلي محدود ميشود. 
حالا راه حل بهتر دارم! يكي بايد باشد پارتنر احساسي، يكي دو مورد خوب هم داشته باشد كافيست. بعد بايد يك دوست داشته باشي براي سياست
يكي براي مشروب
یکی برای بحث اجتماعی
یکی برای عیاشی

۱۳۹۴ مرداد ۱۷, شنبه

اونجا كجاست؟

صبح روز شنبه چشم باز كرده نكرده، موبايل را روشن ميكنم اول اينستاگرام و بعد پيامهاي رسيده درگروههاي مختلف را ميخوانم! اينستاگرام پرشده از عكس روز تعطيل در ايران، انگار مانتو حذف شده از لباس زنان نه؟ 
عكس ها يا از مهماني است يا استخر يا عرق خوري! 

در تلگرام، يك سري از دوستان در حال تدارك ديدار هستند، از كل مكانهايي كه نام ميبرند من فقط سه جا را ميشناسم! از امكانات مكانهاي جديد ميگويند، حس از فرنگ برگشته اما از اون سمت را دارم! 
پيام هاي اين گروه تمام ميشود ميروم سراغ پيامهاي دوستي كه در ايران به سر ميبرد! عكسي فرستاده از جايي خصوصي! و من به جاي احوال پرسي سوالم اينه: اينجا كجاست؟! 
بله ملك شخصي از ما بهتران! پيام بعدي اش توضيح مفصل بود از مكان كنسرتي كه ميرود، رستوراني كه قرار است برود كه آن جا عرق سرو ميشود! و اينكه به يكي از آشنايان گفته همراهش شود ولي ايشون استخر پارتي دعوت دارد و نميتواند! 

سه بار پيام را خواندم تا بفهمم! در اينكه ايران مانده بود من فرار كنم كه آزادي زياد شود و همه چيز مهيا شكي ندارم! البته نوشيدني در رستوران از موارد عادي جاده رودبنه- لاهيجان بود! و رستورانهاي شهر هم همه مهمانها خودشان با خودشان عرق ميبردند و اين را همه ميدانستند. اما اينطور گستردگي اش برايم جديد بود! 
آخرين شب ايران بودنم توسط يك دوست پسر كوتاه مدت سابق به استخر پارتي دعوت شده بودم كه ردش كرده بودم! هم فضاهايش را از شنيده هايم دوست نداشتم هم شايد فكر ميكردم شب آخر با استرس ريختن و نريختن ١١٠ نگذرد بهتر است. تازه، من دوروز ديگر در كشور آزاد بي دغدغه همه اينها را خواهم داشت! 
اما حقيقت اين كشور آزاد اين نبود، البته من به دليل عدم عضويت در انجمنهاي دانشجويي و عدم رفت و آمد با دانشجويان تجربه هايم كمتر است اما شنيده ها باز چيز مشابه اي با ايران ندارد! 

در شهر من سالي يكبار يك شب براي ٤ ساعت استخر تابستاني شهر براي شنا و موزيك و باربيكيو باز ميشود! اين كشف جديد من است و هفته پيش ميخواستم بروم كه درست مثل نديد بديدها از تنها پسر ايراني كه ميشناختم و قرار بود بره سوال ميكردم و در نهايت نرفتم چون هوا براي من سرد بود! 

نيمي از چيزهايي كه اين روزها از ايران ميشنوم اينجا نميبينم! نه فقط شهر كوچك من كه بهش ميگوييم دهات، كه حتي از دوستان ساكن استكهلم هم نشنيدم! 
حالا بعضي موقعها عكسهايي از افراد با هش تگها ميشه ديد در استكهلم كه كمي لوكس تر است اما باز در مقايسه با ايران هيچ! 
همين درباره عكسهاي دوستانم در آمريكا، استراليا و كانادا ميبينم! از نظر پوشش شباهت بيشتري با بچه ها در ايران است اما تهِ تهِ لوكس بودن يك رستوران است يا يك مهماني با لباسهاي شيك! حتي بالماسكه ها هم در ايران مفصل تر است! 

پيامها را زيرو رو كردم باز، عكسها را هم! من با اين فضا بيگانه ام! اين فضاي سرشار از الگوبرداري اگزجره شده! ديگه ميترسم به كسي بگويم يك سفر بيا اينجا بس كه اينور بي هيجان و بي تنوع است! و از اين قرتي بازي ها خبري نيست! يعني هست ولي براي ميلياردرها! دوستان اينستاگرامي من پولدار هستند اما مولتي ميليونر نيستند ولي سبك گشت و گذار مولتي ميليونري و مطابق كليپهاي ويديويي رپرهاست!
حتي عكسهاي تو فيس بوك كه ميبيني مثلا همش مردها سه چهار تا دختر بيكيني پوش تو بغلشون دارند، آدم ياد فيفتي سنت ميفتد! 
يا گنگستر هاي آمريكايي كه تو كشتي تفريحي شون يه سيگار برگ رو لب و چهار تا داف تو بغل و بطريهاي مشروب جلو! 

نميدونم ايران مانده بودم همرنگ جماعت ميشدم يا نه؟ ولي الان ميدونم آدمش نيستم! آدم اين مدل زندگي! آدم اينكه عرق و ويسكي و شراب رو مثل هم خوردن، هر هفته پارتي بودن، و رستورانهاي برند رفتن! 

همينكه يك آخر هفته از قبل برنامه ريزي ميكنم با دوستان كه بريم يك بار بشينيم با تمام غرهايم از بي تنوعي و مردمان يخ اينجا اما دلچسبه! و همينكه هرچند ماه يكبار راهي ديسكوي مزخرف شهر ميشيم! يا سالي دوبار مهماني ايراني! 
اينكه يه زمانهايي دلم ميخواد فقط تو خونه بشينم يا تنها برم قدم بزنم در آرامش و سكوت مطلق شهر هم كافيست! فقط ميخوام استرس نداشته باشم!
زماني تو ايران وقتي يك اتفاق خارج از عرف بود ميگفتند" اينجا اروپا ست" 
حالا فكر كنم اگر ما اينجا تفريحي منفاوت تجربه كنيم بايد بگيم: اينجا ايران است! 

ايراني كه من ديگر نميشناسم! 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

از دست ایرانی ها


کارد بزنند خونم در نمی‌آید. امروز سه ساعت پیشِ تنها مشتری ایرانی‌ای که دارم، بودم. صبح پیام داد که خونه نیست! منم خوشحال که بی سرخر کارم را با دقت انجام میدم و هر وقت هم لازم باشه استراحت میکنم بدون اینکه استرس بگیرم! خلاصه رفتم و همون اول یک لیست برای خودم تهیه کردم که چه کارهایی برایش انجام بدهم که وقتی آمد خانه خوشحال شود و ... که شد لباس شستن، تمیز کردن خانه و ظرف شستن. البته بگم که برای ایرانی ها غیر از این هم کاری نیست. اینها از کل کار دستیاری، فقط خانه تمیز کردن را میخواهند! برخلاف سوئدی‌ها که آدم در همه کارهای روزمره کمکشان می‌کند. خلاصه آنچنان با دقت همه خونه را تمیز کردم و حواسم بود چیزهایی که قبلا گیر داده را درست انجام بدهم، اخرش مطمئن بودم وقتی بیاید خانه  کلی خوشحال می‌شود. 
شب زنگ زده و سلام کرده نکرده گفت:«تراس روجارو نزدی که!» منم گفتم: «وقت نشد!» بعد گفت:«آره اخه آدم میاد خونه میبینه انگار نه انگار نمیز شده!؟!!! صندلیها بهم ریخته!!!!! بالشها همونجور که گذاشته بودم هست!!!» 
که من همینطور حیرت زده سر آخری گفتم:« خانم کجا بالشها همونجور که بود هست؟ من حتی تمام رو اندازها که مچاله شده اینور اونور بود تاکردم گذاشتم رو دسته. صندلی ها همه پشت میز»
بعد خودش خندید گفت : «الان تو دلت میگی گیر چه کسایی افتادم! ولی خب اینجوری نمیشه و ...! »

تلفن و که قطع کرد خیلی خودم و کنترل کردم گریه نکنم. آرزوم شده، واقعا ارزوم شده یک بار این خانوم بعد از این همه کار کردن تو خونه به جای اینکه بگرده یه چیزی پیدا کنه که بگه انجام ندادی بگه مرسی چقدر فلان چیز رو خوب تمیز کردی! ( امروز سه بار سینکش رو شستم چون هی هردفعه میگه من نمیدونم خانمی که خونه خواهرم میاد چی کار میکنه همش سینکش برق میزنه؟!!!!!) 
عوضش سوئد ها، دیروز همکارم رفته خونه یکی از مریضها جارو زده. جارو زدنش به درد خودش می‌خورد، تمام زیر تخت خاک بود! بعد از مریضم میپرسم :« دیروز کار چطور پیش رفت؟ راضی بودی؟» میگه: «عالی بود بهتر از این نمیشد ببین چقدر خونه تمیز شده!»

همه سوئدی هایی که کار کردم اینطوری‎اند. حتی وسواسی هایشان هم اگر بخواهند ایراد بگیرند اول از قسمت خوب کارت میگن بعد ایراد میگیرند. اما این ایرانی‌ها... اگر میتونستم حتما به صاحب کارم میگفتم من و پیش ایرانی ها نفرست! اما نمیشه. 

الان به شدت غصه دارم و جایی رو نداشتم که این غصه رو خالی کنم.اینجور مواقع به خودم لعنت میفرستم که چرا عادت ندادم خودم و به دانشگاه و برای دکترا اقدام نکردم که حالا وضعیتم بشه این! اگر مریضهای سوئدیم با شعور نبودن من تو این کار دووم نمیاوردم. 


۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

خر ذوق

خر ذوق هستم! حتی نمیتونم بمونم تا مطلب منتشر بشه! باید حس ذوق مرگی ام رو بنویسم. همینجا دو سه خط تا از هیجانم کم بشه! 
یه مطلب نوشتم برای "فمینیسم روزمره" از همون مدلها که دوست دارم، که وقتی حالم خوبه و وقت دارم واسه وبلاگم مینوشتم. اما خب ایندفعه سفارشی بود. با اسم خودم. و خب برای مخاطبان بیشتر.
بیاد رو سایت لینکش رو اینجا میذارم.هرچند خواننده های من که فیلتر شکن ندارن، ولی برا همون تعداد که میان و میخونن هنوز و مشکلی برای دسترسی ندارند. 
نوشته های من - حتی ترجمه هایی که انجام میدم- معمولا بین پر طرفدارترین هاست. و این رو مدیون دو چیز هستم، پایبندی به تجربه شخصی و اصرار بر در میان گذاشتن خالصانه و صادقانه شون، دومی خودمانی نویسی! 
حالا ببینم این مطلب اخیرم چه بازخوردی خواهد داشت. 


۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

دوپاره گی های مهاجر

مهاجر یعنی دوپاره، یعنی دوگانه. مخصوصا اگر یک سری ارتباطاتش را با مبدا قطع نکرده باشد. حالا به هر نوعی، خود کشور، اخبارش، خانواده و یا زبان.
امروز که تصمیم گرفتم بنشینم خانه و بالاخره به مطالب وبلاگم سرو سامان داده و همه را به بلاگر انتقال بدهم به مشکل بزرگی برخوردم، تاریخ ها و ساعتهای وبلاگها را براساس ایران گذاشته بودم. نمیدانم چرا؟ هرچه هست تنظیم چند سال پیش است. در پرشین بلاگ مشکلی نبود چون همه چیز فارسی بود. در بلاگر هم برای انتشار تاریخ ایرانی و ساعت ایرانی فعال بود. اما امروز که انتقال مطلب میدادم، و تقویم آی پرشین باز بود و دائم در حال convert. و در عین حال داشتم همه را همزمان به Word انتقال میدادم که جایی ذخیره باشند برای روز مبادا، مانده بودم چطور تاریخ بزنم؟ یه سری را به تاریخ میلادی زدم، اما امروز فکر کردم چون مطالبم به تاریخ ایران منتشر شده بهتر اشت تاریخ ایرانی داشته باشند و در فولدر ماهانه نام ماههای ایرانی باشد. اما بعد از مدتی متوجه شدم با اینکه مطالب در وبلاگ به تاریخ ایرانی منتشر شده اما در قسمت آرشیو ماهانه، ماه و سال میلادی است. به نظر چیز ساده ای میاید میدانم، به نظر مهم نیست تاریخ چه باشد. من میتوانم همه را به تاریخ میلادی بزنم. اما یک لحظه، این تلاش تغییر تاریخ، این تنظیم کردنها بر مبنای ماه و سال ایرانی برایم شد یک تکان که یادم بیاید مهاجر همیشه دوپاره است. هر مهاجری چیزی برای وابستگی دارد. من ازبیشتر وابستگی ها دل کندم، بند ها یکی یکی پاره شدند اما زبان فارسی، نوشتن، خواندن و مخاطب هایم... نه شدنی نیست. مهم نیست مطالبم به چه تاریخی باشند، اما حس خوشایندی نیست. این که ماههایم، روزهایم، سالهایم فرق دارد، اینکه نمیدانم ماه شمسی کی شروع می شود و کی تمام اما هنوز یک حاهایی خاطره هایم با معیار تاریخ ایران است.
مهاجر بلاخره چیزی برای دوپاره بودن دارد. 

۱۰ مرداد ۱۳۹۳

۱ اگوست ۲۰۱۵