۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

حس مالکیت

دوست عراقی ام سه هفته پیش پیام داد که میخواهد سوئد را احتمالا برای همیشه ترک کند و میخواهد حتما با من خداحافظی کند چون تنها دوستش هستم. برای روز یکشنبه در میدان مرکزی شهر قرار گذاشتیم، از قبل بهش گفته بودم آن ساعت ساعت شامم هست و من حتما جایی میروم که غذایی بخورم. بیشتر تشنه ام بود رفتیم فست فود و داشتم با دستگاه سلف سرویس سفارش میدادم، کنارم ایستاد و هی شروع کرد حساب کتاب کردن. من اول رفتم رو منوی " مخلفات" گفت: "چرا میخوای این رو بخوری، اون یکی رو بگیر!!" نگاه کردم و هیچی نگفتم، بعد رفتم رو نوشیدنی ها! تا میامدم نوشابه انتخاب کنم هی دکمه رو میزد میرفت بالا میگفت:" نه نه اون رو برندار این رو بردار ارزونتره!!!" بعد گفت: "بیا بریم سوپر مارکت نصف قیمت میخری" . دوباره نگاهش کردم و گفتم: ولی من میخوام بشینم و چیزی الان بخورم! مشکلی با پرداختش ندارم.
اما دوست من دست بردار نبود و هی برای من نظر میداد. آخرش گفتم :
Listen, it’s my money and I can decide for myself!
خلاصه از لجش یک قهوه بستی سفارش دادم که تقریبا قیمت یک همبرگر بود. و اون هی سرتکان میداد که تو میتونستی بری خونه و همین را با نصف قیمت برای خودت درست کنی!
نشستیم تا من قهوه بستنی ام را بخورم که گفت : اون آقای ایرانی رو حاضری دوباره بهش فکر کنی؟ من همونطور که قهوه رو با نی بالا میکشیدم به سرفه افتادم! بله داستان از این قرار است دو سال پیش ایشون ناگهانی یک ایرانی را در برای دوستی در فیس بوک پیشنهاد داده بود. آن موقع فقط دوستان حقیقی را اضافه میکردم و از مردهای ایرانی ساکن اوپسالا هم تقریبا فراری بودم. درخواست را رد کردم و چند روز بعد در دانشگاه دوستم پرسید :" چرا اینکار رو کردی؟ اون یک مرد ایرانی خیلی خوبه، مثل خودت روشنفکره و مثل خودت سکولاره، دنبال ازدواج هم هست! " گفتم: مممون ولی من دنبال ازدواج نیستم. و مرد ایرانی هم نمیخوام!"
آن روز ما خیلی بحث کردیم و همانجا تمام شده بود. وقتی دوباره سوال کرد واقعا شوکه شدم. بعد دوباره حرفهای دوسال پیشش را تکرار کرد. تازه نمیدانست الان اون اقا کجاست و حدس میزد آمریکا باشد. خندیدم و گفتم: :"حتی اگر نظرم عوض شده باشه اون که اینجا نیست" گفت: "مسئله ای نیست ازدواج میکنید...!!!!!" من  نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم. بعد تعریف کرد که دوسال پیش وقتی این اقا را دیده بهش گفته:" من یک دختر خوب میشناسم ولی من فقط در صورتی بهت معرفی میکنم که قصد ازدواج داشته باشی! "
این را که تعریف کرد، سعی کردم عصبانیتم را کنترل کنم و پرسیدم: "کی به تو گفته بود همچین حرفی بزنی؟" گفت: "من میخواستم تو ازدواج کنی! تو در سن ازدواجی!!! "
گفتم : ولی من اهل ازدواح نیستم!
- چرا؟ تو باید خانواده تشکیل بدی
-        ولی من دوست ندارم خانواده تشکیل بدم
-        ولی تو باید بچه بیاری!
-        ولی من اصلا بچه دوست ندارم
-        اخه تو...
-        کی به تو اجاز داده برای من تصمیم بگیری؟ من از تو خواستم برای من شوهر معرفی کنی؟
-        نه، ولی من نمیتونستم به یه پسر یه دختر معرفی کنم اگر قرار به ازدواج نبود، اون جوری چیز دیگه ای میشم!!!
-        من به تو گفته بودم ازدواج میخوام بکنم؟
-        نه، ولی تو...
-        پس واسه چی این کار رو کردی ؟
-        اخه تو دختر خوبی هستی اونم مرد خیلی خوبیه!
-        این دلیل میشه که تو بری و برای من شوهر پیدا کنی؟!
-        نه ولی تو باید یه روزی ازدواج کنی، داره دیر میشه!
-        باشه هروقت تصمیم در مورد ازدواج عوض شد خبرت میدم
-        میدونی این حرفت خیلی زشته! مگه من پا اندازم؟!
-        نه ولی کسی هم به تو نگفته بود شرط ازدواح برای کسی بذاری!


بحث را از این موضوع عوض کردم و بردم رو جنگ ایران و عراق و این روزهای عراق!
اما از آن روز تا حالا فکرم درگیراست! این اولین نیست، آخرین هم نخواهد بود. مرد های زیادی همینطورهستند، و بین آنها بیشتر مردهای خاورمیانه ای میخواهند برای زن تصمیم بگیرند. مهم نیست زن دوستش است، خواهرش است، مادرش است، زنش است، دوست دخترش است. مهم این است که او به زعم خودش احساس مسئولیت میکند! مسئولیتی که نمیدانم چه کسی بر دوشش گذاشته! من از این دوستم بیزار نشدم، باهاش بیشتر بحث نکردم، حتی در آخر با صمیمیت از او خداحافظی کردم، دلم هم برایش سوخت چون خیلی با محبت و بی منظور این کارها را کرده، بهش نمیگویم ضد زن، یا ضد فمینیست! آن بیچاره هم در یه فرهنگ داغان مردسالار وقیم سالار تربیت شده و تغییر کردنش در این سن بسیار سخت است! اما باعث شد فکر کنم چرا این فرهنگ احساس مالکیت بر زن هنوز رایج است؟ چرا مردی به خودش اجازه میدهد برای زنی تصمیم بگیرد و جای او فکر کند؟ چرا فکر میکنند زن باید ازدواج کند و بچه بیاورد؟چرا فکر میکنند این که یک زن نمیخواهد بچه داشته باشد اشتباه است و او حتما باید به راه راست هدایت شود؟




۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

به دور از جمعیت آشفته*




 فیلم از کتابی با همین نام اثر توماس هاردی نویسنده بریتانیایی اقتباس شده، از همین کتاب قبلا فیلم دیگری در سال 1967 به کارگردانی جان اشلسینگر ساخته شده است.
باتشِبا اِوِردین دختر یتیم، مستقل و یک دنده ای است که با عمه اش زندگی میکند. او بسیار سرزنده، مستقل و پرکار است. دامداری به نام گابریل اوک عاشقش می شود و به او پیشنهاد ازدواج میدهد، اما جواب باتشِبا نه است. باتشبا ناگهان مزرعه بزرگی را از عمویش به ارث میبرد و راهی مزرعه میشود تا سرپرستی آن را به عهده بگیرد، گابریل هم در یک اتفاق تمام گوسفندانش را از دست میدهد و باز اتفاقی درحادئه اتش سوزی در مزرعه ای به کمک کارگران مزرعه میرود که معلوم میشود مزرعه باتشبا است. از همان روز گابریل به عنوان مباشر به کار در مزرعه باتشبا میپردازد. همسایه باتشبا، آقای بدلوود مزرعه دار میانسال جذابی است. بدلوود هم بعد از مدتی به باتشبا پیشنهاد ازدواج میدهد و جواب نه میگیرد. نفر سوم که باز هم به صورت ناگهانی سر راه باتشبا ظاهر میشود سربازی جذاب به نام فرانک تروی است. فرانک اما موفق میشود دل باتشبای یک دنده را ببرد و با او ازدواج کند. اما این ازدواج آنطور که باید پیش نرفت، و فرانک بعد از مرگ معشوقه سابقش، باتشبا را ترک میکند. پلیس شهر خبر از مرگ فرانک آورد و باتشبا عزادار همسر بود که آقای بدلوود به او مجددا پیشنهاد ازدواج میدهد و با شرط اینکه قرضهایی که فرانک برای همسرش گذاشته بود را هم بپردازد. باتشبا زمان برای فکر کردن میخواهد اما فرانک دوباره پیدایش میشود و....  



فیلم تم فمینیستی دارد. اینکه در دوران ویکتوریایی که جامعه مردسالارانه صرف بود دختری به تنهایی از پس همه کارهایش بر بیاید و بتواند به خواستگارانش جواب نه بدهد یعنی فمینیستی! یعنی زنی که خودش و هویتش را میشناسد.دو خواستگار اول همان استریوتایپ مردان هستند، هر دو وقتی خواستگاری میکنند میگویند چه امکاناتی دارند، قصدشان مراقبت! از اوست و برایش پیانو میخرند. در عین حال انها به جواب نه زن احترام میگذارند. اما قانع نمیشوند. وقتی گابریل درخواست ازدواج میدهد باتشبا میگوید نه ! وقتی گابریل دلسرد از جواب میشود و میرود باتشبا دنبالش میدود و میگوید منظورش از نه این است که اهل ازدواج نیست. و یک جمله فوق العاده دارد، چمله ای که شخصا با تمام وجودم بارها به آن رسیده ام ، شاید مردان دور باتشبا مردان زمان ویکتوریایی بودند اما این مردان هنوز در جامعه ما هستند، همین دوربرهایمان! من که نود درصد مردانی که روبرو شدم همینطور بودند و جواب باتشبا دقیقا نتیجه ای بود که من بعدها برای خودم گرفتم: I'm too independent for you!
 وقتی بدلوود هم از باتشبا با همان معیارها خواستگاری میکند  باز جواب باتشبا زیبا بود: I have my piano, and my field and I don't need a husband.
 اما نفر سوم جه داشت که زنی با چنین اراده و بی نیازی رام میشود؟ او هیچکدام این حرفها را نمیزند، او قصدش مراقبت نیست او شهوت را در زن بیدار میکند. البته اینجای داستان رادوست نداشتم، اما متاسفانه واقعیتی است که بسیاری از ما زنها با ان درگیریم، هرچه طرف جرک تر ما بیشتر سمت او کشیده میشویم. تمامش هم میل به کشمکش و رقابت هست. یک جور کل کل که عاقبت خوبی هم ممکن است نداشته باشد. البته باتشبا فقط برای ازدواج اشتباه از یک دندگی در آمد، در باقی موارد با تمام عشقی که به فرانک داشت اما در مقابل خواسته هایش کوتاه نمیامد وسعی میکرد قدرتش را حفظ کند. همین کل کل ها را هم با گابریل داشت، وقتی گابریل مغرور میشد باتشبا کوتاه میامد و این کل کل و رقابت فکر میکنم فارغ از جنسیت در تمام انسانها هست.


فیلم سرشار از دیالوگها و نقشهای فمینیستی است. در یکی از نقدهایی که خواندم وقتی مقایسه با فیلم قبلی مقایسه میکرد، اشاره داشت که نقش زن فیلم قبلی از "زنانگی" هایش برای جا افتادن در جامعه مردسالار استفاده میکرد اما در این فیلم زن از قدرت و مهارت و استعدادش برای جا باز کردن در فضای صرفا مردانه استفاده میکند. نمونه بارزش در صحنه ایست که باتشبا همراه دستیارش لیدی، دختری جوان- راهی بازار میشود برای فروش گندمهایش. اینجا هم یکی از دیالوگهای درخشان فیلم ردو بدل میشود، وقتی لیدی مردد است چون هرگز زنی آنجا نبوده، باتشبا به او میگوید :"ما به اندازه انها سهم داریم که اینجا باشیم". تمام تجار و مزرعه داران مرد هستند و در ابتدا کسی به او نگاه نمیکند و کاملا میز او را نادیده میگیرند(بدلیل زن بودن). اما او با زیرکی خاص یکی از تجار را به میزش فرا میخواند و در نهایت موفق به فروش گندمش میشود و کم کم دور میزش شلوغ میشود. 
یکی از نقاط قوت فیلم بازی خوب هنرپیشه زن بود با خنده های به موقع و حسهای خوبش. و البته تصویر برداری که آدم را مست میکرد با آن منظره های بی نظیر انگلستان و تصاویر غروب و طلوع خورشید که نفشهای سمبلیک خوبی داشتند. روی هم رفته فیلم بسیار خوبی بود که در آن غرور، عشق، تغییرات زندگی، سختی ها و شکست ها و پیروزی ها را نشان میداد. فقط یک جاهایی سکته دارد. و برخی شخصیت پردازی ها خوب انجام نشده یا ناگهان کسی وارد و خارج میشود. البته اینکه یک رمان کلاسیک با تعدد شخصیتهای اصلی را بخواهی با تمام جوانبش در کمتر از دوساعت خلاصه کنی بهتر از این نمیشود. دیشب کتابش را پیدا کردم و قسمتهایی که حس میکردم سکنه دارد را نگاهی انداختم و کاملا به حسم ایمان آوردم.  
مشخصات فیلم:

Far from the madding crowd
Director: Tomas Vinterberg
Screen writer: David Nichollas from a novell by Thomas Hardy
Cast: Carry Mulligan (Batsheba Everden), Matthias Schoenaerts (Gabriel Oak), Tom Storridge (sergeant Troy), Michael Sheen (Mr Boldwood)
Cinematography: Charlotte Bruus Christensen
Music: Craig Armestrong



* این کتاب در ایران به نام دور از اجتماع خشمگین ترجمه شده، یکی از سکته های فیلم هم این بود که نمیتوانست مفهوم اسم را در فیلم نشان بدهد، انطور که از کتاب فهمیدم شخصیتهای اصلی کتاب از فضای جامعه شان دوری میکردند و ایزوله بودند. و خب چنین چیزی بانام کتاب همخوانی دارد. برای من بیشتر از اجتماع خشمگین- که چنین چیزی حداقل در فیلم مشاهده نمیشد- معنای "ازدحام دیوانه کننده" یا "جمعیت آشفته" میداد. برای همین ترجمه اش کردم " به دور از جمعیت آشفته" 


۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

حاج آقا


بعد از ٥ سال به يكي گفتم "حاج آقا"! 
بي احتيار بود! نميدونم شايد طرف هم خوشش نمي آمد، اما ناخودآگاه زدم روي شانه پيرمردي كه جلويم ايستاده بود و جوابش را از راننده متوجه نميشد، و بي اختيار زد بيرون: حاج آقا! من فارسي صحبت ميكنم، اتوبوس ده اون يكي ايستگاهه"
روز مهاجرتم فكر ميكردم حتما مثل تمام روايتهاي ديگران از مهاجرت ، دلم هر لحظه براي زبان فارسي تنگ شود و آرزوي فارسي صحبت كردن داشته باشم، اما واقعيت چيز ديگري بود، من به همان اندازه كه در ايران فارسي حرف ميزدم اينجا هم حرف ميزنم و ميشنوم، در خيابان، در اتوبوس، فروشگاه، رستوران، كافه، در و همسايه! 
اما برخي واژگان رايج در ايران اينجا كم است، حداقل براي من ! نمونه اش حاج آقا! 
يك حس گنگي است، حس لحظه اي بيرون زدن كلمات، اينكه ناخودآگاه وقتي پيرمرد شيك پوش با كلاه شاپو ميبيني بگويي "حاج آقا"؟!؟! 

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

چهار مرد و یک توافق








من از موافقان تحریم اقتصادی، سیاسی ایران بودم. وقایع هشتاد و هشت و حکومتی تا بن دندان مسلح نشان داد چطور میتواند حتی از اعتراض با سکوت خونابه راه بیندازد. هزینه های گزافی که خرج شد برای فیلترینگ وکنترل اینترنت و بازداشتهای گسترده و دستِ خالیِ مردم یک دلیل داشت: همه فکر و ذکر حاکمیت تجهیز کردن سپاه و بسیج و اطلاعات برای سرکوب مردم خود. از آن سو کیست که از شیطنتهای جمهوری اسلامی در ناآرامی نوار غزه ، جنوب لبنان و حتی عراق خبر نداشته باشد. همه اینها باعث میشد موافق تحریم علیه دولت ایران باشم. دولتی که از هیچ راهی برای سرکوب مردم خودش و سپر بلا کردن مردم کشورهای دیگر ابایی نداشت و ندارد. اما سال 2011 بود که بیشتر از پیش ایمان آوردم تحریم باید بیشتر شود. در کارگروه دو روزه سازمان عفو بین الملل سوئد شرکت کرده بودم. نویسنده ای از انگلیس آمده بود که کارش اموزش اعتراضات مدنی بود. از نظر او تنها چیزی که جوابگو است اعتراض مدنی بود. به جز من و یک پسر دیگر از مصر همه سوئدی بودند. ما را به گروههای دونفره تقسیم کردند و از ما خواستند که یکی نقش دیکتاتور به عهده بگیرد و دیگری مردم. طرف من یک پسرسوئدی بود از گوتنبرگ. او دیکتاتور شد و من مردم، از بستن روزنامه ها شروع کرد تا زندانی کردن و درنهایت وقتی من در نقش مردم کار را به اعتراض در خیابان کشاندم او دست از قدرت برداشت! حالا نوبت من بود که دیکتاتور باشم واو مردم، ناخوداگاه هشتاد و هشت( که میشد 2009) جلوی چشمانم آمد، هرچه گفت تمام کارهایی که حکومت با مردم کرده بود را گفتم. بستن، زدن، بردن، کشتن! پسر بیچاره دیگر راهی به عنوان مردم به ذهنش نرسیده بود! زمان تمام شد و همه شروع کردند به گفتن اینکه کی پیروز شد ( در آن مدت زمان) اکثرا مردم پیروز شده بودند بجز گروه من، گروه مصری و یک گروه دیگر. همگروهی من گفت این دیکتاتوری اش خیلی قوی بود! و بعد توضیح داد چه گذشته و چطور مردم از دیکتاتور شکست خورد. بعد مربی گفت : همه میدونیم هیچ دیکتاتوری ماندگار نیست، اما فکر میکنید حالا که اعتراضات مردمی جواب نداده و مردم دیگر ناتوانند باید چه کار کرد؟ و آنجا بود که بحثها شکل گرفت و در نهایت مربی مذکور با استناد به مطالعات و تحقیقاتش در درجه اول تحریم  را راهکار دانست واگر جواب نداد دخالت نظامی بشر دوستانه.
توضیحاتش واضح بود، حکومتهای دیکتاتوری تنها دلیل ماندگاریشان قدرت نظامی شان هست. اگر از لحاظ مالی در مضیقه باشند هم باید تعدیل نیرو کنند هم نیروهای جان برکف دیگر نخواهند داشت و هم منابع نظامیشان کم میشود و وقتی ضعیف شوند دیگر درمقابل مردم نمیتوانند بایستند. وقتی سوال شد که خوب مردم هم این وسط آسیب میبینند جواب این بود: دموکراسی و آزادی بی هزینه نمی شود.
من از همان روز بیشتر از قبل مطمئن شدم تنها راه به زانو درآوردن حاکمیت در مقابل مردم همین تحریم هاست. در نتیجه با اینکه در آن زمان بیش از هر کسی به شرایط ثبات اقتصادی نیاز داشتم و با تحریمها بیشترین آسیب را میدیدم ذره ای بیشتر شدن تحریمها علیه ایران ناراحت نشدم. خانواده ام تحت فشار بودند و دوستانم و خودم، اما میدانستم باید هزینه داد و هزینه اقتصادی بسیار بهتر از هزینه های جانی است. البته این وسط همیشه سوداگران سواستفاده هایشان را میکنند، از دزدی های میلیاردی تا پولشویی ها، از دور زدن تحریمها برای وارد کردن اجناس لوکس اما عاجز بودن از دور زدن تحریم ها برای وارد کردن مواد اولیه نیاز مردم!!! اما تحریم ها سخت بود، دست و پای حاکمیت را بسته بود، میلیاردها پولی که میتوانست هزینه تجهیز بسیج و سپاه کند بلوکه شده بود. و همه اینها باعث شد عاقا تن به آن صندوقهای رای فرمایشی بدهد. این بار رای های مردم را خواندند و دولت روحانی سر کار آمد. من هرگز نمیتوانم باور کنم حاکمیت در مقابل مردم کوتاه امد، یا رای مردم حاکمیت را متحول کرد! چون که بسیار بسیار بیشتر از مشارکت 92 در 88 مردم مشارکت کردند و اگر قرار بود رای مردم و حرف آنها اهمیتی داشته باشد حاکمیت آن همه هزینه نمیکرد برای سرکوب و خفقان! تنها فشار تحریمها بود که حاکمیت را وادار کرد با حفظ ظاهر، حداقل تغییری در مسیر بدهد و راه چاره ای بجوید. در باره این دوسال مذاکره جانفرسا افراد با صلاحیت تفسیر ها کرده اند و میکنند. من فقط چند نکته را که از صبح در ذهن خودم هست دوست داشتم مطرح کنم. در واقع 
جواب این سوال را میخواهم به خودم و به مخاطبم بدهم: چطور با اینکه موافق تحریم بوده ام از توافق خوشحالم؟


به عنوان یک عاشق سیاست همیشه موافق سیاستِ بازی بودم. یادم هست حتی در زمانی که میرحسین موسوی بیانیه ها صادر میکرد از اینکه یکی میداد تا یکی بگیرد خوشم میامد. این اصل سیاست است. سیاست یا من یا تو نیست، سیاست من/تو هست. سیاست یعنی به موقع سازش به موقع جنگ. با اینکه از یک سری کارهای ظریف خوشم نمیامد که در عین حال باید قبول کرد که ماموری معذوری است، اما سیاست بازیش را دوست داشتم. ظریف به معنای واقعی کلمه یک سیاستمدار کار بلد هست. به موقع سر خم کرد، به موقع خندید و به موقع چشمهایش را گرد کرد، صدایش را بالا برد و انگشت اشاره اش را تکان تکان داد. تیم مقابل فهمید نه با یک ایدئولوگ دگم که با یک کار بلد طرف هست برای همین قطعا روششان عوض می شد. تیم مذاکره همه تحصیلکرده غرب بودند، چه بخواهیم چه نخواهیم این غرب لعنتی صد ها سال از ما در مسیر دموکراسی، مذاکره و سیاست پیش است و هرچقدر هم نخواهیم زندگی و تحصیل آن هم در علوم سیاسی و یا علوم مرتبط، آدم را با راه و چاه سیستم مذاکرات غربی آشنا میکند، حالا بماند که ظریف سالها در سازمان ملل بود و بیشتر موثر.
اما از نقش ظریف بگذریم من واقعا روز به روز دارم به روحانی علاقه مند تر میشوم. من به عنوان کسی که رای ندادم کمتر از او انتظار دارم چون از همان اول میدانستم شعار میدهد،و در حوزه حقوق بشر داخلی کاری از دستش ساخته نیست که همه میدانیم اصل و منبع کارکجاست. اما یک چند حرکت او و ظریف داشتند که شاید آرزوی من بود در دوران خاتمی این اتفاقات میفتاد. یکی از مهمترین هایش جسارت روحانی بود. خاتمی در مراسمی – که الان یادم نیست ولی به گمانم مراسم درگذشت پاپ بود- وقتی رییس جمهور وقت اسراییل که ایرانی الاصل بود و از قضا یزدی، به سمت او رفت به گفته یکی از همراهانش- که از اساتید ما بود واین داستان را برای من و دو سه نفر دیگر که میدانست سرمان درد میکند برای سیاست تعریف کرده بود- خاتمی با او دست داد اما تمام روز در اتاقش قدم میزد و و مریض شده بود و فکر میکرد حالا باید چطور پاسخگوی هوچی گران باشد؟! با تمام علاقه قلبی که به خاتمی دارم اما متاسفانه باید اعتراف کنم بسیار ترسو بود. حتی قبل تر از این ماجرا، در مقر سازمان ملل و زمان سخنرانی اش که میگفتند جوری تنظیم شده که با کلینتون در یک روز است و خیلی خوب یادم هست همه منتظر بودند یک اتفاق تاریخی بیفتد و این دو با هم روبرو شوند و دست بدهند اما خاتمی به نوعی از این وضعیت هم گریخت. خاتمی آن زمان هنوز در اوج بود و هنوز حاکمیت در شوک رای بیست میلیونی. هنوز بحرانهایش شروع نشده بود و یک حامی عظیم به نام "مردم" را پشت سر داشت، اما جرات و جسارت روبرو شدن باخطر را نداشت. اما روحانی، کسی که کشوری را که تحویل گرفت صدها برابر بدتر از زمان خاتمی بود و فردی که از همان اول با بحرانها روبرو شد و محبوبیت مردمی خاتمی را هم ندارد، ترسو نیست. او به پیام تلفنی اوباما پاسخ داد و احتمالا پیش خودش فکر کرد یا مرگ یا شیون! همین کار را وزیر او کرد، بدون ترس با جان کری دیدار مستقیم کرد، دست داد، با هم قدم زدند و حالا انقدر این اتفاقات عادیست که یادمان رفته روزی روزگاری تمام این اتفاقات میتوانست بزرگترین بحرانها را شکل بدهد. در واقع ظریف و روحانی هم مطمئن از بازی بلد بودن خودشان بودند، هم مطمئن از حمایت مردم و هم مطمئن از اینکه میشود بعضی ها را در عمل انجام شده قرار داد. مثل رفتارهای ما بچه ها با پدر مادرها، خیلی مواقع برای کارهایی خط و نشان های فراوانی بود اما وقتی کار خودمان را 
میکردیم نهایت دو تا داد بود یا دو تا تو سری! و از آن همه خط و نشان هیچ خبری نمیشد!
به نظر من مهمترین عنصر موفقیت روحانی و ظریف همین جسارتشان بود که امیدوارم به مسائل داخلی هم کشیده شود.


 اما همه این اتفاقات خوب، این دیپلماسی، این اتفاق تاریخی ( فارغ از نتایج خوب یا بدش) مدیون و مرهون مردان بزرگی به نام اوباما و کری است. اوباما با بی محلی به تمام فشار های جمهوریخواهان، با لیلی به لالا نگذاشتن بچه ننر آمریکا، اسراییل، و با باور به کارکرد دیپلماسی قدمهای اصلی را برداشت و شانس آوردیم روحانی و ظریف طرف مقابلش بودند که قطعا نه تیم جلیلی این دیپلماسی را میفهمید نه تیم خاتمی جرات و جسارت بازی داشت.



 به قول انگلیسی ها آخرین نکته اما نه کم اهمیت ترین، نباید فراموش کرد که بعد از 6 سال گرگ پیر سیاست ایران نشان داد هنوز تیم او و تربیت شدگانش میتوانند گرداننده باشند. بعد 6 سال از رقیبِ در قدرت محض انتقام خوبی گرفت. گرگ پیری که قطعا پشت پرده تمام این سیاست بازی ها بود.

حالا توافق شده، چه خواهد شد معلوم نیست. بعید میدانم وضعیت معیشتی تغییر چندانی کند، اما باز شدن درهای تجارت با دنیا قطعا تاثیرات مثبت در شرایط بازار ایران خواهد داشت. نمیدانم برسر داروها چه میاید، هرچند بسیاری از این پولهای آزاد شده راهی سوریه و عراق و غزه می شود، اما باز شاید دری باز شود برای مردم.   راستش نمیدانم حالا حاکمیت چه بهانه ای برای دشمن تراشی میسازد، اما میخواهم امیدوار باشم به اینکه حکومت به زانو در آمده و دیگر نوبت اصلاحات داخلی است و اتفاقات تاریخی داخلی.



پی نوشت: کم و کاستی های متن را ببخشید، مدتها بود چیزی درباره سیاست آنهم به این مفصلی ننوشته بودم.

۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

خونه اونجاست که...

دیشب مهمان یکی از دانشجویان ایرانی بودیم. من آشنایی نزدیک باهاش نداشتم بلکه همراه دوستانم رفتم. میزبان بسیار خونگرم و خوش مشرب بود، اما نکته های جالبی داشت که خیلی فکرم را مشغول کرد. مهمترینش تاکیدش بر Home بود! جواب سوالهای مرتبط با ایران این بود:Home! مثلا وسیله هایی داشت و میپرسیدیم از کجا گرفتی؟ میگفت: Home یا صحبت سفر و تعطیلات شد گفت: I go home!
این جوابها خیلی فکرم را مشغول میکرد، درک نمیکردم چطور شخصی چهار سال ساکن و دانشجو و شاغل سوئد باشد و هنوز به ایران بگوید خانه! و انگار اینجا برایش مسافرخانه است؟ حتی درک هم نمیکردم چطور میشود بیشتردوستهای آدم غیر ایرانی باشند ولی عرق ملی آنطور بالا باشد. البته این مورد دوم که در درصد بالایی ایرانی ها بخصوص نسل ما هست، غربیها اخ و بدند و هیچ چی ایران و ایرانی نمیشود اما در راه خدا با یک ایرانی هم رفت و آمد ندارند! ولی مورد اول برایم تازگی داشت.بگذریم، تمام شب فکرم مشغول بود ، موقع برگشت به خانه از دوستم پرسیدم تو هم به ایران میگی هوم؟ و جواب نه بود!فکر میکردم به تفاوتها. نمیدانم چند نفر مثل من و دوستم هستند، اما برای من خانه یعنی جایی که من هستم، درآمد دارم، خودم ساختم و ساخته شدم. برای من ایران سرزمین پدر/مادری است. ایران زادگاه من است و در بهترین حالت وطنِ من! اما خانه؟ نه! خانه ام نیست. خانه ام همین آپارتمان دانشجوی ای است در شهری در سوئد. خانه ام شهری هست که ساکنم، خانه ام سوئد هست جایی که با تمام بدیهای آب و هواییش وقتی ازش دورم دلتنگش میشوم و وقتی واردش میشوم بی اختیار میگویم: Home sweet home!

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

يارِ نه ديگر دبستاني!

يار دبستاني من
با من و همراهِ ...

نه، ما ديگر يارهاي دبستاني نيستيم!
نه با هميم، نه همراهِ هم! 
گذشت آن روزها
بغض و آه براي يك عده ماند، براي يك عده تركيد و براي ديگري خشم شد! 
اسم ما هيچ جا حَك نشد، اسمشان هيچ جا حَك نشد مگر در حافظه اندك مردمانِ "آن" سرزمين! 

و هر روز و هنوز

دشت "بي فرهنگي" ما
هرزه تمومه علفاش 
خوب اگه خوب
بد اگه بد
مرده دلاي آدماش


كوي دانشگاه،
ساختمان ٢١
جوانان پر اميد بي آينده
باتون و زنجير و درهاي شكسته
دود و اشك و خون
تنهاي لهيده
سرهاي شكسته
و جانهاي رفته


١٨.... تير... تيييييييير!

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

کتاب روز

ماهی یک بار به مدت دو ساعت به یک خانم میانسال سوئدی کمک میکنم. ماه پیش تا فهمید ایرانی هستم و دانشجو بودم و حالا هم یک خط درمیان کورس سوئدی میگذرانم به من یک کتاب داد که مجموعه ای از آثار سوئدی بود و البته در سطح آموزش ادبیات سوئدی برای بزرگسالان. هر بخشش شامل مجموعه ای ازآثار بود، از داستانهای عاشقانه تا شعر و نمایشنامه. چند تا داستان خواندم که خورد به شرایط درهم برهم کاری و آن بهم ریختگی روح و روان، و از سویی دیگر باید کتابی که برای کورس انتخاب کرده بودم را میخواندم که بعد خلاصه اش کنم. امروز که رفتم همین توضیح را برایش دادم و شروع کرد پرس و جو در باره کتابی که میخوانم. کتاب را از کیف در آوردم و بهش دادم و شروع کرد به خواندن پشت جلد. بعد کتاب را از سر علامتی که گذاشته بودم باز کرد و دید تقریبا ده صفحه مانده به پایانش. قبلش هم درباره موضوع کتاب توضیح داده بودم. نگاهی به من انداخت و گفت: این کتاب خیلی سطح بالاست. چطور خوندیش؟ گفتم: به سختی ولی الان دیگه برام جالب شده. بعد شروع کرد  قسمتهایی از اول و بعد وسط را خواندن. نیمساعت بعد آمد و گفت: کتاب خوبیه، ولی خیلی سنگینه. من میفهمم خیلی باید سخت باشه خلاصه کردنش. ولی معلومه خوب فهمیدیش. فکر نمیکردم این نویسنده چنین کتابی بنویسه باید برم از کتابخانه بگیرم.

کلی نویسنده سوئدی کلاسیک معرفی کرد، گفت که خودش به شعر علاقه مند است و  همان موقع هم داشته مجموعه اشعار میخواند.  یک شعر از شاعر اوایل قرن بیست برایم خواند. بعد همینطور که داشت درباره کتاب و شعر صحبت میکرد، پرسید: تو ایران الان چه کتابی معروف است؟ من هم به تته پته افتادم و گفتم: بیشتر ترجمه ها مورد استقبال قرار میگیرند. و همینطوری پروندم که کارهای پاموک طرفدار دارد. شب از دوستان کتابخوان در گروه تلگرام پرسیدم و جواب طنزگونه تلخی بود: این روزها مفاتیح الجنان!



۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

التون جان


 شش ماه پیش متوجه شدم التون جان نه تنها به سوئد که دقیقا به شهر من میاد. هرجور فکر میکردم میدیدم شنیدن صداش و پیانو زدنش و اون لحظه که میگه  
It's sad, so sad, it's sad sad situation
چه هیجان انگیز خواهد بود. بعد به خودم میگفتم حالا فقط نهایت دو سه آهنگش و شنیده باشی ارزش داره رفتن؟ و در نهایت میرسیدم به این جواب که بلی! چون به هر حال التون جان یک خواننده بزرگ است. تا آخرین روز که بلیط موجود بود در تلاش برای ترغیب دوستان مختلف به همراهی شدم اما چند تایی که اصلا اهل موسیقی خارجی نیستند و یکی دو نفر هم گرانی بلیط دلیل همراه نشدنشان شد. و من با تمام حقوق کمی که میگیرم- تقریبا نصف تمام دوستانم- و این ماهها هم که همخونه نداشتم و هزینه هام سرسام اور بود اما مبلغ زیادی بابت بلیط دادم و الان بعد از دو روز هنوز راضیم به شدت! 

و اما کنسرت، این دومین تجربه حضور من در کنسرت یک خواننده بیش از حد معتبر بین المللی است. طبق تجربه قبلی و همان شنیده و دیده های مختلف این بار ساده تر از قبل تنها یک پیراهن معمولی با کفش اسپرت پوشیدم. کنسرت ساعت 7.30 شب شروع می شد اما درهای باغ محل کنسرت از 5 باز می شد. کنسرت به صورت ایستاده هم بود پس پوشیدن هر نوع کفشی به جز کفش راحتی غیر منطقی بود. تا 4:15 سرکار بودم و یه راست رفتم سمت باغ، وقتی رسیدم جمعیت زیادی در صف بودند. به انتهای صف رفتم و دیدم تنها آدم تک و جوان آن صف منم. اما بعد کم کم جوانها اضافه شدند بیشتر با پدر مادرها آمده بودند یا اکیپهای رفیقانه. بعید میدونم بجز من کسی تنها آمده بود. وارد باغ که شدیم سوئدی ها بلافاصله وسایل پیک نیکشان را راه انداختند و همان جا کف زمین روی چمنها نشستند و یا در صف خرید آبجو ایستادند.




 من که از سر کار میامدم بدون هیچ امکاناتی راهی جلوی سن شدم و در ردیف دوم نشستم. وسط وسط!دوساعت و نیم به سختی گذشت. موبایلم هیچ شارژ نداشت و نمیتونستم اینترنت گردی کنم، کتاب خواندن در اون وضعیت خنده دار بود و کسی هم همراهم نبود که حرف بزنم. به سوئدی ها هم نمیشد نگاه کرد و سوژه اجتماعی پیدا کرد، داشتم دق میکردم. از خوبیهای اینجا همین بس که نیازی به پوشاندن پا و دست و جمع وجور نشستن مبادا جایی دیده بشود نیست. چون اصلا در راه خدا و غیر خدا یک نفر هم به تو نگاه نمیکند. برای همین نشستن با پیراهن کوتاه روی زمین اصلا عذاب آور نبود! ولی دو ساعت بی تحرک نشستن خیلی سخت بود. بالاخره از ساعت یک ربع به هفت کم کم همه به سمت سن هجوم اوردند و بوی مشروب راه تنفس را گرفته بود. من چون روز بعدش هم از صبح زود کار میکردم  مشروب نخوردم و این هم در کسل کنندگی اولیه بی تاثیر نبود. میانسالها با هم درباره اینکه کدام شعر خونده میشه سابقه میگذاشتند و مدام تمرین میکردند و اطلاعات به رخ هم میکشیدند. حدود هفت وبیست دقیقه ، روی اسکرین تلویزیون جناب التون پدیدار شد و گفت که اول دوست خوبش که خودش دوست خیلی بزرگی برایش هست میاید و میخواند ( نوعی معرفی خواننده جدید). پسرک با مزه بود ولی من عمرا پول بدم بابت البوم اش. اهنگهایش خوش معنی بودند ولی همه یک ریتم و از 5 دقیقه یک اهنگ، سه دقیقه ونیم فقط یک جمله تکرار میشد! 5 تا اهنگ خواند و بعد هم یک سلفی از ما گرفت که در فیس بوکش بگذارد. اسم خواننده Brightlight Btightlight بود.


حوالی هشت اعضای گروه التون جان وارد شدند که هر کدامشان برای خود هیبتی داشتند. یعنی میدیدیشان به عظمتشان پی میبردی. من از همان نگاه اول عاشق گیتاریست ها شدم. از ژستهایشان تا نوازندگی.


آقای التون تشریف فرما شدند و رفتند پشت یانو و من نمیدیدمش. - پیانو سمت چپ سن بود و من وسط ایستاده بودم و التون جان هم قد کوتاه پشت پیانو گم میشد- کنسرت با نوازندگی شروع شد و من مات و مبهوت داشتم به گیتاریست ها نگاه میکردم و همینطوری از شنیدن ترکیب موسیقی لذت میبردم. اصلا لایو چیز دیگریست. آهنگها شروع شد، التون جان بعد هر اهنگ بلند میشد از رو صندلی میامد یه کم دست تکون میداد و تشکر میکرد میرفت آب میخورد و آهنگ بعد را شروع میکرد




و من کماکان به گیتاریستها چشم دوخته بودم و از نوازندگی و حسهایشان لذت میبردم.البته درام و پرکاشن هم همینطور. اصلا دنیایی داشتند برای خودشان بی نظیر.



کنسرت لئونادر کوهن فقط توجه ادم به پیرمرد و اداهای شیرینش جلب میشد اما اینجا برعکس بود.همه کار پرفورمنس بر عهده دیگر اعضای گروه بود. با اینکه آهنگهایی که میخواند را نمیشناختم و البته از اطرافیانم هم مشخص بود که آنها هم نمیشناسند و البته به گمانم بسیار پکر شده بودند، اما فضای کنسرت قشنگ به آدم هیجان میداد و قشنگ حس میکردی تو کنسرت یه آدم حسابی هستی. یکساعت اول کنسرت را نفهمیدم چطور گذشت بس که پر هیجان بود نیمساعت بعدش هم همینطور، هی بالا پایین پریدم و سرخوش از شنیدن موسیقی خوب. اما کم کم هم تنفس در آن فضا مشکل شده بود هم گرسنه ام بود هم درد پا به کمر زده بود. و دیگه نا امید از شنیدن اهنگهای اشنا از صف اول فاصله گرفتم و اول رفتم غذا خریدم و بعد رفتم در 600 متری سن دور حوض نشستم که یهو دیدم میگه What am I gonna do to make you love me! نه نا داشتم و نه فضا باز بود وگرنه درست مثل کنسرت راستین که از وسط سالن تا دم سن دویده بودم جیغ کشیده بودم همین کار رو میکردم! موبایل هم خاموش شده بود و نمیتوانستم فیلم بگیرم. اجرا متفاوت از تمام اجراهایی بود که شنیده بودم .کلا همین کار لایو قشنگ هست که به تو یک چیز جدید تحویل میدهد. کوتاهتر هم خواند ولی من لذت بردم. بعد Saturday را خوند و بعد یک آهنگ دیگر که اسمش یادم نیست ولی میدانم خیلی معروف بود و خیلی هم رقصی، به طوریکه تمام باغ داشتند تکون میخوردند! 
راستش شنونده خارجی انگار حال ندارد یا زیادی به خواننده احترام میگذارد. چون نه در کنسرت لئونارد کوهن نه اینجا جعیت همخوانی نداشت. در مقایسه با کنسرتهای ایرانی که خداییش شرکت کننده ها میترکانند. به جز یک نفر کسی با لباس شیکان پیکان نیامده بود.

راستش یکی از بهترین کارهای عمرم بود. اتفاقا از اینکه هوادارش نبودم هم خوشحالم چون بیشتر به موسیقی چسبیدم تا خود التون جان. ولی دروغه بگم هیجان نداشتم. باورم نمیشد ادمی که تو ماهواره هاتبرد گاهی کلیپی ازش پخش میشد حالا در دوقدمی منه و حتی دو سه بار بوسه های هواییش به روی مسیری بود که من ایستاده بودم. بعد از کنسرت خسته بدنی بودم اما روحم جلا خورده بود. 




اما از همه این پرگویی ها شاید جالب باشه براتون که بگم نصف کنسرت داشتم به دو موضوع فکر میکردم یکی اینکه اونهایی که کارشون با عشق هست با همون کار به ارگاسم میرسند! یعنی این رو میشد در چهره نوازنده ها دید وقتی مثلا یک قسمت رو به طر شاهکاری مینواختند و خودشون از هر کس دپگری بیشتر کیف میکردند و تو چهره شون نهایت لذت رو میشد دید. دوم اینکه هنرمند بخصوص در این سطح یک استایلی برای خودش در ذهن عموم میسازد و تمام مدت در حال پرفورمنس هست. و من همش فکر میکردم اینها آیا همیشه بازی میکنند یا دیگر واقعا باورشان شده این استایلشان هست؟ مثلا ژستهای گیتاریست که خیلی هم خاص خودش نبود- من هرنوازنده گیتارالکتریکی دیدم همین اداها رو داشت- 

راستی دلم برای پیانو تنگ شده بود. چقدر دلم میخواد میتونستم دوباره شروع کنم. هیچی الان یادم نیست ولی کاش میشد دوباره دستام رو کلیدهای پیانو بالا و پایین بره.