۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

ناهمزمانی ،مسافر

اوضاع احوالم به حالت عادی برگشته، کورسی که دوست داشتم بلاخره تمام شد، و حالا از هفته دیگه کورس جدیدی شروع میشه که هیچ ایده ای در موردش ندارم، در کنارش باید دو تا از کورسهایی رو که از ترس امتحان نمیدادم رو هم بخونم تا نهایتا ژانویه همه رو با هم امتحان بدم که تقریبا امری محاله! ولی من سعیم رو میکنم! کورس سوئدی هم داره کارهاش بیشتر میشه و من متاسفانه وقت کمتری براش میذارم اما برای اون هم برنامه ریزی کردم، نه از امروز که اصلا راه نداره ولی از هفته دیگه فقط امیدوارم بتونم مثل یه ماه پیش که محک خوبی برام بود به این کارها و برنامه ها برسم!
این مدت ننوشتم اینجا و این به من ثابت کرد دقیقا فیس بوک مانع اصلی نوشتن در وبلاگه. نمیدونم باید چه بلایی سر فیس بوک بیارم، بستنش راه حل نیست تنظیم وقتش هم تا حالا موفق نشدم!
بگذریم، این روزها زندگیم معجونی بود از غم؛ گیجی و شادی! از غم که خبر دارید، گیجی میرسه به جایی که سر نه دوراهی که سه راهی میمونی، میان آسمان و زمین و اتفاق نرمال! 
به قولش "ناهمزمانی" ها... آره ! من همیشه تو زندگیم "نا همزمانی " داشتم. وقتی  عاشق شدم در 16 سالگی، وقتی دل بستم در 24 سالگی و وقتی مجنون شدم در 27 سالگی! ناهمزمانی اما بیشتر شد وقتی رسیدم این ور آب! رهایی های من مصادف شد با روبرو شدن با نا همزمانی های بیشتر. شیرجه میزدم تو چیزی که حق من بود و بعد مثل خر توش میموندم که حالا باید چه کرد؟ شاید از همه اینها تجربیات خوبی نصیبم شد اما آسیب هایی هم دیدم و میبینم! من همیشه 20 سال دیر بودم.

این زبون رو نمیتونم نگه دارم، شما که غریبه نیستید در عین حال اتفاقات قشنگ مطابق میل همه داره برام میفته، بعدا بیشتر مینویسم!

و اما امروز.. کمتر از 7 ساعت دیگه من یکی رو در آغوش میگیرم که نه فقط خودش رو بغل میگیرم برای خودش که جای تک تکتون بغلش میکنم، میدونم بوی همتون رو میده، میدونم از همتون برام کلی عشق آورده، میدونم هوای صمیمیتها رو آورده حتی اگه از راه دور میفهمم که صمیمیت ها و یک رنگی ها داره روز به روز رنگش رو میبازه و صدام در نمیاد!
 آره امروز آرلاندا* شاید از صدای جیغ من منفجر بشه، امروز یه نفر داره میاد پیشم که در واقع 10 -12 نفره.. امروز....
چند روزی برای بودن این عزیز مهربون نمیتونم زیاد بنویسم.. اما بعدش انرژِی دارم (یعنی امیدوارم)

* آرلاندا اسم فرودگاه استکهلمه

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی



هنوز مست سفر رویایی ام هستم، سفری با همه عواقب خوب و بد! سفری به معنای واقعی سفر! که باعث پخته شدن یک خام میشه! سفری که دعوت کننده اش باعث میشه من از عشق آسمانی به زمین برسم! چشمهام رو باز کنم و حقیقت رو بپذیرم!
جقیقت اینه مستر کامپلیکیت رویای منه! رویای دست نیافتنی، همان شاهزاده سوار بر اسب سفید که هر ازگاهی تو مسیرش به من هم سری میزنه... حقیقت اینه! مستر کامپلیکیت خیلی هم ساده است، ساده تر از اون چیزی که فکرش رو میشه کرد عاشق اما منطقی ! حسود وقتی حس میکنه پای کسی در میانه، و در عین حال خودش رو میکشه کنار اگر فکر کنه باید تنهام بذاره! هرچند در سفر ایتالیا من رو یک لحظه تنها نذاشت، از صبح برای ایمیل میداد تا شب.. پر از ابراز احساسات اما حقیقت اینه مستر کامپلیکیت مرد من هست اما نه در واقعیت! میدونم ،شک ندارم همین حالا اگه برام ایمیل بزنه، عکسی بذاره باز دلم قیلی ویلی میره.. باز دلم میخواد در اغوشش بگیرم ، صداش رو بشنوم لمسش کنم حسش کنم و ....! میدونم اگه باز صداش رو بشنوم وا میرم، باز نگاه نافذ پر حرارت عاشقش رو ببینم سست می شم و باز وقتی بگه: "دلم برات تنگ شده بود" صورتم سرخ بشه ..اما واقعیت چیز دیگه ایه. واقعیت اینه که همه اینها از دور است و گاهی... و من باید زندگیم را بدون اون داشته باشم.. 
اینها همه ماجراها نیست... اما برای بعضی فقط باید سکوت کرد. شاید سربسته بمونند بهتره.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ونیز

کسی نیست که آوازه اعجاب انگیزی ونیز به گوشش نرسیده باشد. شهری که خیابان ندارد و رفت و امد و حمل و نقل از طریق آب صورت میگیرد. شهری  با ساختمانهای دیدنی. البته آوازه دیگر ونیز هم پل ارتباطی اروپا با شرق و غرب و شروع کشفیات اروپایی ها و جهانگردیها هست . البته مارکو پولو هم که معرف حضور همه هست ساکن این شهر بوده واز همینجا سفرهایش را شروع کرده بود. 
ورود به ونیز همراه بود با خنده های من! چپ راست میگفتم: ه ه چه با مزه! برای من این شهر بیشتر "با مزه " بود تا فوق العاده! شاید دلیل اصلیش همین پر آوازه بودنش بود و انقدر ازش عکس دیده بودم و شنیده بودم که خیلی برام عجیب نبود. ولی این چیزی از زیبایی و ارزش این شهر کم نمیکند. شهر به طرز وحشتناکی شلوغ بود و توریست مثل مورو  ملخ در این شهر ریخته بود. کوچه پس کوچه ها رو رد میشدیم و در خیابان اصلی شهر،همان کانالهای آبی، قایقهای متعدد در حال رفت و امد هستند. از گوندالو که قایق تاریخی و توریسیتی است تا مثلا قایقهایی که حکم وانت باری را داشتند و حتی قایقهایی که مثل کامیون بودند!


وانت باری ونیزی!


در میدان اصلی شهر هم مثل باقی جاهای دیگر ایتالیا در کنار ساختمانهای قدیمی ، رستورانها و فروشگاههای معروف ،یک کلیسای بزرگ و قصر خانواده ای که جاکم بر ونیز بودن وجود داشت . میدان بزرگ شهر چسبیده به دریا بود. وقتی کنار دریا رسیدیم و قرار شد عکس بگیرم ، با اینکه استکهلم هم دریا دارد و کلا این یک سال دریا ندیده نبودم اما یک هو موجی زد و خورد به سنگهای کنار ساحل و من برای چند ثانیه مکث کردم .. تفاوت اینجا با استکهلم در همین صدا بود، صدایی که ناخوداگاه من را  به رامسر برد، به همان سنگهای ساحل و صدای آبی که آرامم میکرد. بی اختیار گفتم : "مدتها بود این صدا رو نشنیده بودم"! حس دلچسبی بود ولی برا جلوگیری از افتادن در نوستالژی سریع برگشتم به ونیز.
در کنار ساحل سوار بر قایقی شدیم که به چند شهر اونور تر بریم. "مورانو" که به واسطه کارهای رنگینه اش( یا همون ویترو) معروف است. حقیقتا من از آنجا بیشتر خوشم امد، شاید چون عاشق کارهای شیشه هستم و در تمام فروشگاهها بلاخره چیز جدیدی میدیدی و ظرافت کارش را تحسین میکردی. و شاید به خاطر بافت قدیمی و کوچک شهر!





بعد از ناهاری که در رستورانی بر روی آب و زیر آقتاب داغ صرف شد، به ونیز برگشتیم و سوار بر گوندالو شدیم.


و اینجا خنده های من صد برابر شد! تصور کنید در خیابان دارید میرونید و بعد به جای بوق زدن باید با یه صوت خاصی مثلا بگید " ییووههیوهههه" یه چیزی تو این مایه ها! و این یعنی بوق ! و یا ترمز ماشین هم به جای پدال دیوار خونه ها باشه، و بعد ببینی که کنار هر خونه یه قایق پارک شده !


تازه این وسط تاکسی هم میبینی که داره دنده عقب میگیره و البته یه قایق که سه تا جوون توش نشستن و دارن دور دور میکنن! 
شهر دوربین کنترل ترافیک هم داشت:


در حین دور زدن با گوندالو، از روبروی خانه مارکوپولو هم رد شدیم، خانه ای چهار طبقه که نمیدونم اون موقع هم همین چهار طبقه بود یا نه ولی چون معمولا به اصالت ساختمان تغییری وارد نمیکنند احتمال خیلی زیاد به همین شکل بود. از اونجا یاد کارتونش افتادم واینکه من تا سالها فکر میکردم افسانه است!! 




پی نوشت: احتمالا در پست های بعدی عکس ندارم، چون دوربین میزبان بود و بیشتر من خودم هم در عکسها هستم. و عکس تک از ساختمانها و جاهای دیدنی ندارم یا کم دارم. 

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

فلورانس

برای معرفی ایتالیا فقط میشه گفت: سرزمین تاریخ، هنر، زیبایی و عشق!
نه بهتره برای معرفیش بگم: جایی که تمام لذتهای دنیا در اون خلاصه شده! از طبیعت منحصر به فرد ، تا تاریخ و هنر، تا باغهای انگور و زیتون  و مردمان سرشار از انرژی!  
نمیدونم از کدوم شهر شروع کنم برای نوشتن. برای اینکه هر کدوم دنیایی بودند و فضای خاص خودشون رو داشتند. هرچند این سفر من یک "کوییک ویو" بود. و میدونم بارها و بارها باید برم و برای هر شهر یک هفته وقت بذارم تا بتونم یک سفرنامه بنویسم ! اما همین دیدار سریع و گذری خودش دنیایی از تجربه و اعجاب بود!
ورود من به فلورانس بود. شهری که یکی از موثرترین و درواقع اصلی ترین شهر موثر در عصر رنسانس بود. و این رو از لحظه ورود میتونی حس کنی که وارد شهری خاص شدی. شهری که انگار فقط ایجاد شده بود که نابغه هایی رو تحویل دنیا بده که سرنوشتش رو تغییر بدن!
من تا روزی که ورودکردم خبر نداشتم که تمامی بزرگان علم و هنر و تاریخ و ادبیات فلورانسی بودند. میکل آنژ، داوینچی، دانته ،گالیله و ....! باور نمیکنید اما حس میکنم که فضای اونجا کاملا خاص بود. حتی بعد از قرنها تشعشعات وجود این ابر غولهای جهان فضای شهر رو تحت تاثیر قرار میداد!
یکی از زیباترین قسمتهای شهر رودخانه آرنو بود که از وسط شهر میگذشت. از جذابیتهای ایتالیا حداقل برای من این بود که بیشتر شهر همون فضای قدیمی بود. خانه های قدیمی، با درها و پنجره ها و کرکره های چوبی که تو تمام فیلمهای ایتالیایی میبینی و من فکر میکردم اینها دیگه نیست یا اگر هست مثل باقی شهر های که تا امروز دیدم فقط قسمتی از شهر است. اما نه، در ایتالیا هنوز بافت اصلی شهر قدیمی است. و بی نهایت دلپذیر! فلورانس هم از این قاعده مستثنا نبود. خانه های جند طبقه با فضای قدیمی، کوجه های باریک، دیوارهای رنگی و حتی لباسهای آویزان بر بندها!

 از جاهای دیدنی شهرمیشه از کلیسای جامع سانتا ماریا( Cathedral di Santa Maria  del Fiore) ،کلیسای سانتا کروچه(Basilica di Santa Croce)، کلیسای مدیچی (Capelle Medicee)، تعمیدگاه سنت جان(Battistero di San Giovanni ) برج گیوتو( Campanile di Giotto)، بازار شهر ( Mercato Centrale) ، پل قدیمی ( Ponte vecchio) میدان قدیمی (Palazzo  Vecchio)، ساختمان شهرداری ، میدان میکل آنژ یا بام فلورانس(Piazzale Michelangelo) و در نهایت دو موزه آکادمیا (Galleria dell Accademia) و یوفیتزی (Uffizi) نام برد. البته بهتره بگم من اینها رو دیدم وگرنه جاهای دیدنی خیلی بیشتر داره.
مرکات، چیزی شبیه بازار روزهای ایران است. مرکز خرید مواد غذایی تازه و سالم. واردش که میشی بوی پنیر و گوشت و ادویه های مخصوص پاستا رو حس میکنی.

کلیسای سانتا کروچه در میدانی به همین نام جاییست که تمام بزرگان تاریخ آنجا مدفون هستند یا یادبودی دارند، گالیله، دانته، میکل آنژ و دهها افراد برجسته دیگر در عصر رنسانس! هیچ چیز برای من جالبتر از یادبود گالیله نبود، کسی که کلیسا محکوم به مرگش کردو حالا جایگاهش در کلیساست با عزت و احترام! 
نمای بیرونی کلیسا
یادبود گالیله
یادبود دانته
میدان سنت کروسه

کلیسای مدیچی، تعمیدگاه و برج رو از داخل ندیدم، مسحور و دیوانه پل پونتی وکیو شدم که دور تا دور رودخونه خونه های خیلی خیلی قدیمی بود و پلی قدیمی روی رودخونه قرار داشت که سابقا مغازه هایی در اون تعبیه شده بودند و الان هم هستند اما نه به صورت کاربری قدیمی(اگر درست یادم مونده باشه قبلا قصابی بودن) به گفته میزبانم قصابی یکی از حرفه های مهم در ایتالیاست و هر کسی نمیتونه قصاب بشه! در یک روز دیگر که در منطقه تاریخی دیگری بودیم قصابی بود که در داخل خودش موزه کوچکی محسوب میشد، تمامی وسایل قصابی قدیمی اونجا بود و واقعا دیدنی !

خب برگردیم به فلورانس ، من واقعا عاشق اون پل شده بودم خیلی تحسین برانگیز بود، کلیسای جامع رو هم در اخرین روز خیلی 
اتفاقی فرصت شد از داخل ببینم کلیسایی بزرگ با انواع و اقسام مجسمه ها و نقاشی های رویایی،


موزه مدیچی هم جای دیدنی بود، هم آثار هنری زیادی اونجا بود هم خود ساختمان و معماریش کم نظیر بود. ساختمان شهرداری هم بی نظیر بود. این ساختمان قسمتی از کاخ مدیچی بود(خانواده مدیچی حاکم پرقدرت توسکانی بودند و میکل آنژ و دیگر نابغه های دوران در حمایت این خانواده به خلق هنر میپرداختند) . شهرداری فلورانس یکی از مهمترین حامیان جنبشهای مدنی در خاورمیانه هست و درباره ایران و فعالین حقوق بشر ایران فعالیتهای چشمگیر و قابل ستایشی دارد. در میدان قدیمی که ساختمون شهرداری اونجا قرار داره و در سمت چپ ساختمون فضایی اختصاص داره به کپی آثار معروف مجسمه سازهای معروف که واقعا دیدنی است! 
شهرداری فلورانس. از همین بالکن در روزهای جنبش سبز پارچه سبزی آویزان کرده بودند!

و اما عظمت یعنی مجمسه داوود! وقتی میری جلوش وای میستی حتی هیچ چیز ازهنر ندونی ، و هیچ چیز از میکل آنژ ندونی مسحور میشی! این اثر فقط سحرت میکنه.. انسان زنده ای از سنگ مرمر میبینی! با تمام انحناهای بدن، رگ دست، نگاه واقعی، پیچش مو، دلت میخواد لمسش کنی وحسش کنی! انقدر که واقعی است. زیر مجسمه که وایساده بودم نفسم حبس شده بود. چه فرقی بود بین خدایی که ما رو افرید و خدایی که داوود رو خلق کرد؟! هیچ! فقط ما نفس میکشیم و اون نفس نکشیده نفس میگیره!  
میدان میکل آنژ هم برای خودش دنیاییست. تمام شهر با تمام ساختمانها و برجها و معماری بی نظیرش که نقصی درش نیست و میبینی چقدر این ساختمونها با حساب کنار هم قرار داده شدن و با چه هارمونی شگفت انگیزی زیر پات قرار داره با اون رودخونه ای که شب و روز انعکاس ساختمونها رو میشه درش دید! 


 ساختمانی که برای من یک دنیا حرف داشت، زندان قدیمی شهر بود که قسمتی از اون به موزه هنر تبدیل شده و قسمتی دانشگاه و قسمتی هم اختصاص داده شده به خانه هایی برای زوجهای جوان کم در آمد!



و اینجا بود که یادم اومد قرار بود انقلاب که شد اوینی نباشه.. شاید قرار بود اوین هم بشه دانشگاه، بشه موزه، و بشه جایی برای اسکان اقشار کم در امد. البته شده، اوین هم دانشگاه شده چون تمام نخبگان دانشگاهها این روزها در اونجا هستند، هم موزه شده برای تمام کارهایی که درش صورت میگیره و هم اسکان اقشار کم در امد، روزنامه نگارها و کسانی که از شغلشون محروم شدند! 

ادامه دارد

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

سفر غیر مترقبه

از یک سفر بی نظیر تازه برگشتم و هنوز در حال و هوای روزهای خوب گذشته هستم. سفری که بد عادت شدم از بس بهم محبت شد و خوش گذشت و دست به سیاه و سفید نزدم! سفری که پر از تجربه جدید بود! 
انقدر این سفر غیر مترقبه بود که هنوز باورم نمیشه به همین سادگی من یکی از شهرهایی که همیشه در لیست سفرهای روزگار آتیم بود رو دیدم، در خیابانش قدم زدم،  در هواش نفس کشیدم و حیرت زده به عظمت تاریخش نگاه کردم... ! 
حتی این سفر برتر از این بود چون من شهرهای دیگه هم دیدم، جاهایی که تو خواب هم نمیشه تصور کرد انقدر میتونن زیبا و اعجاب انگیز باشند! راستی بهشت راه دوری نیست همینجاست، در قلب کره زمین!
هنوز از لذت این سفر پرم ، هنوز به سبک زندگی متفاوت در کشور سرما و یخبندان برنگشتم و هنوز... اما لطف زندگی به همین هاست! جایی باشی که میدونی بهتر از اونجا هم هست و تو گاهی میتونی بری و لذت ببری!

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

رقیب و حسادت

حس وجود رقیب که به میان میاد همه عوض میشن حتی مستر کامپلیکیت با تمام شلوغ بودن سرش! سه روزه امدم سفر و عین سه روز به من ایمیل داده ، یک سوالی کرد که فهمیدم بهتره براش از وقایع اتفاقیه اینجا بنویسم! از جاهایی که رفتم ، چیزهایی که خوردم، حتی این آدم هم نمیتونه حسادت خودش رو پنهان کنه! ظاهرا حسادتی در کار نیست اما اگر من میشناسمش میفهمم تمام کارهاش از سر حس رقابت و حسادته! امروز عکس پروفایلش رو تغییر داده به عکسی که من دیوانه وار دوست دارم و به من ایمیل زده که بخاطر تو عوض کردم! بعد یه نقاشی کشیده که بنا به دلایلی میدونم تصویر من رو تو ذهنش داشته- توضیحات زیر عکس چیزهایی رو تداعی میکنه که ما بارها در باره اش حرف زدیم- و ...... 
رقابت شاید چیز خوبی باشه.. اما نه وقتی ذهن رو درگیر کنه! کارهاش و دوست داشتم اما ................................ ای لعنت به این اما و ای کاش و اگر ها که تمامی ندارند!


پی نوشت: دل گویه ها که تمامی ندارند، اما این مدت سفر هستم، سفر به سرزمین هنر، معماری، تاریخ ، علم ، شراب و زیبایی! شما باشید فرصت میکنید چیزی هم بنویسید؟ 

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

سینما و نوستالژی

بلاخره رفتم فیلم جدایی نادر از سیمین یا به قول سوئدیها "نادر اوک سیمین اِن سپراخون!" با اینکه در اطلاعات سایت گفته بود روز تعطیل تخفیف دانشجویی نداره اما داشت و من کلی ذوق کردم. البته این سینما یک سینمای معمولی و قدیمی بود و نسبت به سینماهای درست و حسابیش خوب قاعدتا ارزونتره. اما رنج کلی بلیط سینما اینجا از 95 کرون تا 120 کرون میره و اون اخری برای فیلمهای 3دی هست! قدم به قدم شهر هم یه سینماست. طبق معمول تصور ما اینه که همه سینماها مدرن و عالی هستند و کلی زرق و برق دارند .ولی خب در واقع از این خبرا هم نیست. دو سه تا سینمای اصلی شهر مطمئنا پیشرفته هستند اما بقیه چیزی از سینما مرکزی تهران کم ندارند. یا سینما بلوار! 
من که وارد این سالن شدم هر چه حس نوستالژِی بود به سرم ریخت! وقتی بلیط رو گرفتم و پرسیدم کدوم سالن؟ گفتند سالن بزرگ! و من هم بادی به غبغب انداختم که به به فیلم ایرانی سالن بزرگ نمایش داده میشه و پا گذاشتم به سالن بزرگ و نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم. سالن بزرگ از سالن کوچیکه عصر جدید هم کوچتر بود. با صندلی های خیلی قدیمی البته راحت. تا فیلم شروع بشه خودم و تو سینما عصر جدید و سالن سه حس میکردم. عجیب خیابون وصال اومد جلو چشمم. بعد میدون انقلاب همیشه شلوغ با سینما مرکزی که هرگز پا توش نذاشتم و سینما بهمن که سینمای خوبی بود اما جای رفتن نبود! بعد رسیدم به سینما سپیده ، با کافه سفید و سیاه کنارش! از فلسطین اومدم بالا و رسیدم به محبوبترین خیابونم و سنیماهاش.. قدس، استقلال و آفریقا. تک تک خاطرات جلو چشمم زنده شد، و این فیلم لعنتی خیال شروع شدن نداشت! سالن داشت کم کم پر میشد از سوئدیها. اکثرا مسن. ولی دو سه تا جوون هم اومده بودن. فیلم شروع شد با "به نام خدا"! 
اسمهای آشنا بعد از سالها قهر با سینما! و حس غریبی که بهت دست میده حتی اگه تمام زندگیت هنوز تو محیط ایرانی باشه و با ایرانیها، اما باز حس غریبی میاد سراغت وفتی میدونی تو یه کشور دیگه فیلم ایرانی داری میبینی! 
فیلم میرفت و من هم میرفتم. با دیدن "آقا جون" تمام روزهای بیماری پدر بزرگم به یادم اومد و اشکهام سرازیر شد،بی اختیار! تمامی هم نداشت. هرچند که فرهادی فیلمش خیابانی نبود اما همان اندک دیدن مانتو مقنعه، صدای بوقها، ایستگاه اتوبوس ، بانک، تنش ، تنش ، تنش ، کشمکش و درگیری و ..... به من فهموند که چقدر دلم برای تمام بدیهای ایران تنگ شده! 
فیلم تمام شد من دو سه جای دیگه هم اشک ریخته بودم، یه نگاهی به سینما و صندلیهاش - که هنوز سوئدی ها نشسته بودن و من بتنها کسی بودم که تیتراژ پایانی تمام نشده بلند شده بودم-  کردم و دوباره رفتم چهار راه وصال، سینما عصر جدید و ژست روشنفکری دانشجوها و سالن سه!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

درد مشترک

گاهی اوقات یه چیزهایی میخونی یا میبینی که شوک بزرگی بهت وارد میکنه، ولی باعث میشه خیلی فکر کنی، فکر کنی که ببینی کجای کار اشتباه بوده و چرا این طور شده؟ اما در کنارش زندگی روزمره ات رو هم داری. روزمره ای که خودش گرفتاریهای خودش رو داره. دیروز شیرین عبادی در دانشگاه اوپسالا سخنرانی داشت. از خونه من تا دانشگاه فقط 7 دقیقه با اتوبوس و 25 دقیقه پیاده راهه و من به همین سادگی نرفتم! انگیزه برای رفتن کافی نبود. شاید زمانی که ایران بودم ارزو میکردم بتونم پای صحبتش بشینم(البته واقعا آرزو نمیکردم چون برام خیلی جذبه یک وکیل رو نداشت) اما حالا در دو قدمی من هزاران اتفاق میفته و بی تفاوت و بیخیال از کنارش میگذرم. خسته بودم و کار داشتم ترجیح دادم بشینم تو خونه و بعد دو تا از دوستانم رو دعوت کردم به یک بزم دوستانه. نشستیم و نوشیدیدم و پا به پای این نوشیدن ها حرف زدیم. وای چقدر درد مشترک، چقدر حس مشترک، چقدر شرایط مشترک، سه نفر بودم در سه مقطع سنی متفاوت با سه کاراکتر متفاوت، از دو شهر متفاوت! یکی 40 ساله که ایران مهندسی شیمی گرفت و کار کرد و برای خارج شدن ازایران ناچار شد دنبال ادامه تخصیل در رشته آی تی باشه! یکی 31 ساله لیسانس برقش رو ایران گرفته بوده 6 سال پیش در سوئد فوق لیسانس گرفته بلافاصله سر کار رفته اما برادرش(همان 40 ساله) از تو عکسهاش متوجه میشه این آدم در صورتش رضایت نیست و در نهایت برمیگرده ایران اما با کمک همین برادر رشته دیگه ای رو انتخاب میکنه که شاید صد در صد به علایقش ربط نداشته اما بهتر از هیچ بوده و دوباره این دوست من فوق لیسانس در رشته مرتبط با کشاورزی و محیط زیست میگیره و حالا هم قرار دادهای موقت کاری میبنده هنوز برای رشته قبلیش آفرهای کاری بهتری داره اما میگه دیگه نمیخوام برم سراغش هفت سال از زندگیم رو براش گذاشتم! و من که دیگه داستانم مشخصه! دلیل این انتخاب رشته ها یکی بوده! من تعریف میکردم اونها میخندیدن میگفتن انگار داری از خونه ما میگی! اونا تعریف میکردن من میخندیدم میگفتم انگار زندگی منه! 
بعد از مبحث درس رسیدیم به ایرانیهای اینجا،و بعد ایرانیهای آنجا و بعد نقطه حساس : زن!
خلاصه شبی بود دیشب. پر از صحبتهای مورد علاقه من و نکته هایی که نمیدیدم! یا سعی میکردم نبینم. شب موقع خواب داشتم دوباره بحثهامون رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم و دیدم چقدر انرژی میگیر وقتی با افرادی صحبت میکنم که دغدغه های مشترک دارند هرچند همه اول دغدغه دارن بعد یه شکل دیگه میشن اما تو این مدت این یکی از بهترین گفتگوهایی بود که داشتم. 
صبح سرحال و سرمست از یک روز سرد پاییزی اما به غایت زیبا، در فیس بوک چرخ میزدم که یکی از دانشجویان اینجا چت رو باز کرد و شروع کردیم به چت کردن- یکبار دیدمش در همان برنامه فرهنگها- یک ساعت چت کردیم و دلیلش لینکهایی بود که دیروز گذاشته بودم مخصوصا در مورد کتاب قدمت رو چشم. البته خجالت کشیدم هر کتابی رو پرسید که خوندی گفتم نه . ولی خب میدونید که تو بحث کم نمیارم! خلاصه تقریبا حرفها مشترک بود البته یه جورایی چلنج بود. سوال میکرد و ذهن رو درگیر میکرد. هی مقایسه میکرد سوئد و با ایران و منم تایید میکردم حرفهاشو- جزء معدود کسانی که تو این مدت دیدم اینطور از سوئد تعریف کنند- هی از ضعفهای تو ایران گفت، از سیستم آموزشی غلط از فرهنگ غلط و دوباره دغدغه های مشترک.. به شوخی گفتم وای نگو سرم درد گرفت! و بعد نوشت میدونید من عاشق جامعه شناسی و مردم شناسی هستم! اما خب سر از کامپیوتر در آوردم!! 
یعنی مونده بودم چی بگم؟ در کمتر از بیست و چهار ساعت سه نفر میبینی که علایقشون مثل توه و شرایطشون هم مثل تو ! فقط تفاوت اینه که اونها سعی کردن مدیریت کنن و در کنار درسی که دوست ندارن علایقشون رو پرورش بدن  من نمیتونم این کار رو بکنم! اما واقعا درد داشت.. درد اینکه این همه انرژی از ما رفته برای هیچ!
 واقعا ما چی فهمیدیم از زندگی در ایران؟ یک سری قانونهای نانوشته و الزامات، یک خط کشیهای احمقانه، تفکرات نابود کننده و زندگی سراسر حسرت و آه! 

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

عدم فهم رابطه

تفاوت دیدگاه نسبت به یک رابطه بین زن و مرد را می‌شود بین تفکر شرقی و غربی حس کرد. نه بهتر است بگویم بین تفکر ایرانی -که منشا در دیدگاه اسلامی دارد اما انقدر تاثیرگذار بوده که حتی بی دین ترین ها هم میتوانند همانقدر کوته فکر باشند که افراد خشک مذهب! - و تفکر غربی .
مهمترین تفاوت ،مبحث "استفاده" کردن از شخص است! خیلی ها این را انکار میکنند، اما بارها و بارها وقتی صحبت از یک رابطه- در دیدگاه عمومی جامعه ایرانی- غیر متعارف میشود، بلافاصله اظهار میشود" طرف میخواد استفاده کنه!" یا "کی بدش میاد استفاده کنه؟"
اما در تفکر غربی رابطه زن و مرد از هر نوع، از یک دوستی ساده تا یک رابطه صرفا جنسی، صحبت از استفاده نیست صحبت از رضایت طرفین در برقراری هر نوع ارتباط است! 
بگذارید واضحتر بگویم، در ایران رابطه مرد و زن تا وقتی از لحاظ سن، موقعیت متناسب باشد همه پذیرایند و طبیعی است مگر دراین میان اتفاقی بیفتد که دوباره داستان سازی های استفاده کردن ها شروع میشود. اما وقتی رابطه غیر متعارف می شود، مثلا زن بزرگتر از مرد، یا مرد با تفاوت سنی از یک زن، زن مطلقه با مردی مجرد، مردی متاهل با زنی مجرد یا حتی متاهل، مرد مطلقه با زن مجرد و یا حتی مرد و زنی همسن اما در رده سنی بالا........ داستان سازی ها از همان اول شروع می شود. حتی روشنفکر ترین ها هم اول دنبال سر نخی از استفاده هستند! حتما استفاده ای در کار است وگرنه این نوع رابطه ها معنایی ندارد!
اما اینجا این طور نیست یا حداقل من اینطور ندیدم، اینجا آدمها با رضایت در یک رابطه میروند. اینجا اگر زنی از مردی بزرگتر باشد کسی نمیگوید "زنیکه ترشیده ببین چه جور یه پسر جوون تور کرده؟! " اگر مرد مسن و زن جوانی با هم در یک رابطه باشند کسی نمیگوید "کدوم مردپیری از زن جوون بدش میاد؟ " و یا "دختره که مردرو نمیخواد پولش رو میخواد!" اگر مرد متاهلی با زن متاهلی در یک رابطه باشد صد البته اسمش خیانت است و اینجا هم پسندیده نیست اما حداقل بحث استفاده هم نیست. بحث احساس رضایت طرفین از داشتن چنین رابطه ای است. اینجا داشتن بچه مانع از ادامه زندگی یک زن و یا مرد مطلقه نمیشود، اینجا زن وسیله نیست، اینجا مرد ماشین خرج دهی نیست! 
اینجا رابطه ها معنا دارند، معنایشان لذت بردن از با هم بودن است. رابطه صرفا جنسی نیست، رابطه میتواند دوستانه باشد، میتواند عاطفی باشد، میتواند عاشقانه تر باشد و میتواند صرفا جنسی شود! اما همه معنا دارند. معنایی که هر کس در ذهن خودش دارد و کسی به خودش اجازه قضاوت کردن نمیدهد!
و حالا این روزها که بنا به دلایلی ناچارا خودم را سوژه یک مشت کم خرد سطحی بین کردم، فکر میکنم چقدر سطح تفکر افراد با تمام ادعا پایین است، و کافیست من از یک دوست مرد برای کسی بگویم که داستانهایشان را ردیف کنند! مخصوصا اگر دوست مرد مثل باقی دوستان اینجایم 50 زندگی را رد کرده باشد! انگار موظف شدم بعد از رابطه ام با مردی 50 ساله ، هر مرد 50 ساله دیگری را در زمره دوستانم قرار میدهم به دوستانم توضیح بدم که مثل مستر کامپلیکیت است یا نه؟ و بالا بری و پایین بیایی که عزیزان "هر گردی گردو نیست" به مغز کوچکشان نمیرود که نمیرود و باز سوال های بی ربط!انگار تمام مردهای 50 ساله منتظر بودند من سر راهشان قرار بگیرم تا علاقه مند شوند و قحطی زن برایشان آمده، یا من دلم کاروانسرا است که هر دوستی از راه رسید و گفت سلام من بگویم علیک! 
 اوضاع وقتی بدتر میشود که مخاطبت را نمیشناسند و بی توجه به مقام و منرلت و شخصیت آن فرد به خودشان اجازه میدهند داستان پردازی کنند.. اگر هدیه ای گرفته باشی حتما طرف منظور داشته. اگر صحبت کنید حتما طرف قصد مخ زنی دارد. اگر دیداری داشته باشید و قهوه ای خورده باشید حتما داستان چیز دیگری بوده!
من واقعا متاسفم که ایرانی ها تمام دهنشان برای یک رابطه حول و حوش استفاده و منظور و هدف و ... میگذرد! متاسفم که مفهوم دوستی را نمیفهمند! 

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

ادامه دارد...

همیشه عاشقی هایم "خرکی" بود. از همان وقتی که پسر همسایه زیر گوشم گفت میدونی خیلی دوست دارم و من قرمز شدم و بلافاصله گفتم:منم!
همون وقتی که عشق مقدس برایم نوشت "دوستت دارم هر جا و هر زمان در خاطر منی"! و من انگار منتظر بودم که بلافاصله سه برابر این سه جمله برایش از احساسم بنویسم!
بعد از آن عشق نافرجام  اجساس میکردم نباید منتظر بمانم تا اول یک مرد به من بگوید"دوستت دارم" و خواستم این تصور احمقانه که زن "ناز " است و مرد "نیاز" را بشکنم. و نشان بدهم زن هم "نیاز" دارد و "ناز " مرد میخرد! وشکستم که شکسته بشم! 
عجیب ایمانی به این باور داشتم و دارم و هزار بار نتیجه منفی اش را دیدم، هزار بار فهمیدم هنوز مرد ایرانی نفهمیده که اگر یک زن منتظر نمیماند تا نازش بکشند دلیل از ضعفش نیست از قدرتش هست و شهامت.
اینها را نوشتم که بگویم هنوز همان دخترک 14 ساله هستم که کمی تامل نمیکند، کمی ناز نمیکند و تا ابراز احساسات از کسی که دوستش دارد حتی ساده ترین را میشنود حرفهای دلش میریزد بیرون!
دیشب بعد از مدتها مستر کامپلیکیت آمد که در مورد سفر پیش رو با من صحبت کند، اول کمی منتظرش گذاشتم، بعد با خودم قرارهای گذاشته شده با خودم را مرور کردم که بعد از صحبت اصلی اجازه ندهم مسیر صحبت را عوض کند، اگر این حرف را زد آن حرف را بزنم اگر آن حرف را زد این حرف را بزنم. بعد از صحبت و آرزوی سفر خوشی داشتن کردن برای من منتظر بودم خداحافظی کنیم که بی مقدمه گفت : everyday I think of you!
و من یک نفسی بیرون دادم و نوشتم:I can't beilive about everyday but may be sometimes
و پاسخ داد: if I am busy and can't talk or chat or write it doesn't mean I can't think! I THINK of you everyday
و من دوباره شدم همان دختر 14 ساله و به همین راحتی از پشت چت عاشقیتم  گل کرد! و تمام قرارهای با خودم یادم رفت و ...!  خداحافظی کردیم با امید دیدار در پایان اکتبر! و من ماندم مبهوت از کار خودم!؟ همین چند شب پیش بود که گفته بودم: نقطه آخر خط! اما انگار باید سه نقطه بگذارم بر این رابطه! ادامه دارد.. رابطه نامعلوم، مبهم و ...! 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

نشستن در کلاس

نحوه تدریس استادهای این کورسم رو خیلی دوست داشتم. بسیار دوستانه، بسیار ساده و خیلی کمک دهنده بودند. من فکر میکنم اگر روش تدریس اینجا در ایران اجرا بشه هم علاقه مندهای به درس حوندن بیشتر میشه هم تعداد دانشجوهایی که با سواد در میان بیشتر میشه. 
کلا این جا تو کلاس احساس بدی بهت دست نمیده. راحتی بیش از حدی که تو کلاس داری و رابطه دوستانه بین استاد و شاگرد باعث میشه که فکر نکنی کلاس جای خشک و بیخودیه.. یادمه  دوران لیسانس درس تنظیم خانواده رو داشتیم که هیچ کس جدیش نمیگرفت. ساعت بدی هم بود ما هم که بالکل حوصله کلاس رو نداشتیم و به اصطلاح دو در میکردیم ولی من زیاد غیبت داشتم و نمیتونستم دیگه نرم. رفته بودم و روی صندلی لم داده بودم و داشتم به مزخرفاتی که به خوردمون میدادن گوش میکردم نمیدونم چی شد یه سوال کردم. استاده هم که از اون عقده هایی معروف دانشگاه بود گفت اول درست بشین بعد صحبت کن! اون جا هم که مده دانشجو پررو بازی در بیاره و مثلا استاد رو کنف کنه برگشتم گفتم کمرم درد میکنه نمیتونم راست بشینم. گفت اینجوری بیشتر درد میگیره بهت یاد ندادن سر کلاس چطور بشینی؟ منم گفتم اتفاقا دکترم گفته باید اینطوری بشینم. خلاصه یکی اون یکی من گفتیم و از کلاس زدم بیرون. دو هفته بعد که باز کلاس داشتیم(کلاسها یک در میون بر گزار میشد یه هفته ما یه هفته پسرا) مث آدم نشسته بودم یهو گفت " کمرت خوب شد؟!" منم لج کردم دو باره لم دادم گفتم نه!
این قضیه خیلی همیشه رو دلم مونده بود. و حالا اینجا تو کلاس خود سوئدیها که معمولا کفششونم در میارن پا رو میارن رو صندلی و راحت میشینن.. یکی لم میده یکی سرش رو رو میز میذاره و کسی هم کاری به کارت نداره.. کسی هم فکر نمیکنه داری به استاد بی احترامی میکنی تازه بعضی استادا خودشون رو میز میشینن پاهاشونم تاب تاب میدن! امروز من موقع توضیحاتی که داشتن برای شروع پروژه کورسمون میدادن دستم رو رو میز گذاشته بودم و سرم هم روش و همینجور ول شده بودم رو میز و داشتم گوش میدادم . یهو یاد اون خاطره افتادم و گفتم چقدر تفاوت!
من بی غل و غشی اینجا رو دوست دارم... این برداشته شدن مرزهای به اصطلاح احترام.. وابسته نبودن ادمها به القاب و انساب و مقام و ... 

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

صبح پاییز تو نامیمون باد!

 چقدر خوبه که آدم میتونه اینجا آزادانه هر کاری خواست بکنه، حتی زار زار ، بلند بلند تو اتوبوس گریه کنه و یک نفر نگاهش هم نکنه! من امروز بری اولین بار این کار رو کردم، خندیدن رو خیلی امتحان کرده بودم اما گریه رو نه! اول به عادت خیابانهای ایران سعی میکردم کنترل کنم. اما تا نشستم تو اتوبوس منفجر شد..اشکم رو خفه نکردم، هق هقم رو هم خفه نکردم. نیمساعت تمام.. حتی از ایستگاه تا خونه همینطور با گریه آمدم و نه کسی پرسید چرا گریه میکنی؟ نه کسی نگاهم کرد نه کسی.... 
امروز قرار بود یه روز پاییزی زیبا باشه که نشد. بعد از 17 روز رفتم فیس بوک. استاتوسم دقیقا حال امروزم بود... باد فراوانی که میزنه و دل پرخون من... نوشته بودم:
کولی باد پریشان دل آشفته صفت
تو مرا بدرقه میکردی هنگام غروب
تو به من میگفتی
صبح پاییز تو نامیمون باد
من سفر میکردم
و در آن تنگ غروب
یاد میکردم  از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پرخون بود!

فضای فیس بوک برام غریب شده بود تو همین 17 روز. دوستش نداشتم. صفحه مستر کامپلییکت رو بعد از 20 دقیقه چک کردم، این خیلی اتفاق بزرگیه.. من تا صفحه خودم رو باز میکردم صفحه اون هم باز میکردم... چقدر شعر گفته بود، شعرهایی که من میتونستم خیلی دوست داشته باشم و کلی براشون نظر بذارم، میتونستم به خودم بگیرم یا حتی فکر کنم الهام دهنده شعرش زن دیگه ای بود.. میتونستم ... میتونستم اما هیچ کاری نکردم.. حتی لایک هم نزدم... حتی به روی خودم نیاوردم که خوندم.. حتی براش ایمیل هم نزدم. اعتیاد ها رو دارم یکی یکی ترک میکنم... چند وقت دیگه چیزی از من من نمیمونه... میشم یک ادم گوشه گیر تنهای بی حوصله و بی خاصیت! به همین راحتی! 

صبح پاییزی من، که از بس ذوق کرده بودم برگهای زرد و قرمز رو میدیدم و شگفت زده بودم از این تغییر شگرف دوروزه به طرفه العینی تبدیل به روز نامیمون شد. چه میشود کرد زندگی من چشم خورده افتاده رو دور بدبیاری و بدبختی!

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

کفشدوزک عزادار

شب امتحانی رفتم یه یه نگاهی به ریدر انداختم یه مطلب از مجمع دیوانگان شیر شده بود خوندمش البته خیلی مرتب و منظم نوشته شده بود ولی یادم افتاد 5-6 سال پیش من خیلی خیلی ساده و به زبان خودمونی به همین مطلب اشاره کرده بودم. رفتم هر دو رو برای دوستم بفرستم وبلاگ خودم رو زدم و شوک بزرگی به من وارد شد! اولین وبلاگ نامه های دلتنگی که سال 83 باز کرده بودم و سال 84 از اونجا رفته بودم بنا به دستور مقامات قضایی مسدود شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد! دیگه جدی مطالب اون وبلاگ رو هیچ جوری ندارم و این واقعا داغونم میکنه بخاطر اینکه اون ها نوشته های خیلی خیلی خیلی قدیمی من هستن که ........
وای اصلا نمیتونم تصور کنم رفتن.. تمام نامه های عاشقانه ام به مارمولک، تمام روزهای بیتابیم تمام عشق ها و نفرت ها، داستانهای کوتاه، تمام نوشته هایی که باعث شد کلی دوست تو دنیای مجازی داشته باشم... 
 
الان خیلی غصه دارم خیلیگریه الان کفشدوزک در سوگ از دست دادن وبلاگ زرد جیغش دلش یه بغل گریه میخوادگریه

البته این دفعه دیگه شکایت رو نوشتم به صورت زیر :
این وبلاگ رو من سه سال بیشتره که نمینویسم و فقط هر از گاهی بهش سر میزدم 
که از نوشته ها قدیمیم استفاده کنم. امروز بعد از ماهها بهش سر زدم و شوکه شدم 
وقتی دیدم مسدود شده! وبلاگی که آپدیت نمیشه به دلیل چه اتفاقی مسدود میشه؟! 
امیدوارم توضیخ قانع کننده ای داشته باشید و از اونجایی که نوشته هایم قدیمی 
هستند و مال سالها پیش آرشیوی ازشون ندارم چون به امنیت جاشون مطمئن 
بودم که متاسفانه این اطمینان سلب شد. من آرشیو نوشته هام رو میخوام و 
امیدوارم به حقوق یک نویسنده احترام بگذارید.
 

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

شادی ، گذشته و دوستی

نزدیک امتحان شده و من در نهایت ریلکسی هستم! عجیب نیست؟ یک دلیلش اینه که درسم رو خوندم و با اینکه هنوز سوالهای سال قبل رو نتونستم خیلی خوب جواب دم اما برام نتیجه امتحان مهم نیست. من باید حداقل به خودم ثابت میکردم وقتی چیزی رو دوست داشته باشم میتونم وقت بذارم و بخونمش، بفهمم، و حتی از خیلی از چیزها بخاطرش بگذرم و این به خودم ثابت شد  و میدونم به خیلی های دیگه هم ثابت شد. هیچ نمیدونم دو روز دیگه وضعیت امتحانم چی میشه، پاس با نمره خوب؟ فقط پاس یا حتی افتادن! البته شکی نیست که اگه نمره دلخواه رو نگیرم کمی ناراحت بشم و غصه بخورم اما حداقل از خودم بیزار نمیشم!
امروز روز باحالی بود. بی هیچ دلیل خاصی شاد بودم! یه انرژِی مضاعف. یه از خود راضی بودن درست و حسابی.. (از خود راضی به معنای مغرور بودن نه یعنی از خودم راضی بودم)
حدود یک ماه هست که به واسطه آشنایی با دوستی گرامی مدام به نوشته های گذشته ام سر میزنم و براشون ارسال میکنم و خودم هم نوشته ها رو میخونم. امروز نوشته ای که در روز تولد 28 سالگیم نوشته بودم رو خوندم. اونجا از ناکامیها و کامیابیهای زندگیم نوشته بودم، وقتی خوندم خندیدم ناکامیهای من همیشه فقط یک چیز است و کامیابیهام هم تقریبا ثابت. اصولا ادم کم توقعی هستم که به کوچکترین چیز مثبتی میگم کامیابی. اما نکته جالبتر این بود که در اون یادداشت از هنرمندی اسم برده بودم که اعتماد به نفس رفته من رو به من بازگردونده بود، کمک کرده بود دوباره به نوشتن روی بیارم و به سبکی که دوست دارم، اون موقع اون هنرمند رو شاید فقط دو - سه هفته بود که میشناختم اما تاثیرش در همون دو هفته انقدر بود که ازش یاد کنم. اول با اسم استاد یاد کرده بودم برای اینکه از همون اولین نگاه به عکسش، به موهای جو گندمیش و لبخند شیطانش نا خودآگاه حس کردم که همون استاد شبهای روشنه که من همیشه در جستجویش بودم. بعد که خواستم متن رو بفرستم ازش پرسیدم دوست داری به چه نامی ازت یاد کنم، جا خورده بود! و گفت ایده ای ندارم چون نمیدونم چی نوشتی ولی استاد بنویسی همه شاید متوجه بشن منظورت کیه(اون موقع تو فیس بوک خیلی کسی تو فرند لیستم نبود و تنها استاد دانشگاه فرند لیستم اون بود) خلاصه اسمش رو کردم هنرمند چون نه تنها هنر تدریس داشت که شاعری و نقاشی هم بلد بود. و حالا هنرمند شده مستر کامپلیکیت، معدودند کسانی که ندونن مستر کامپلیکیت کیه و چه ارتباطی با من داره! اما برام جالب بود، یک لحظه برگشتم به اون روزها، و تمام خاطرات، تمام ایمیلها، تمام مسیجها، تمام چتها ، و بعد به خودم اومدم مهم نیست مستر کامپلیکیت الان کجای زندگی من هست مهم اینه که بزرگترین نقش رو تو زندگی من داشته، و قطعا خواهد داشت. میدونم باز روزی که از همه جا خسته بشم و حتی کمک های فکری دوستان دیروز و امروز و همیشه ام نتونه کمکم کنه فقط و فقط اونه که میتونه راهنماییم کنه، حتی اگر این روزهای سخت نبود کنارم. و اینبار خواست که تنها تصمیم بگیرم اما نمیدونست من تنها نیستم!
این ها رو گفتم که بگم جالبه که همیشه دوستان من (که مثل همیشه بیشتر مردها هستند) و از جوانان دهه 30 و 40 تاثیر خیلی زیادی در روند فکری و سبک زندگی من دارند. یعنی وقتی از راه اصلیم دور میشم صد در صد یکی هست از این دوستان که من رو برگردونه به مسیر زندگیم. به همون شادابی که داشتم، به امید واری و مثبت اندیشی به ایمان به "دم را غنیمت شمار" به لذت بردن از زندگی حتی در بدترین شرایط و یقین به آینده ای روشن.. 
بله این یک ماه در کنار بودن همیشگی دوستان جان، همراهی فکری دوست گرانقدرم باعث شد روزهای کف سینوسیم گذری باشه و امیدوار بشم دوباره به آینده، به استفاده از تواناییهایم و به یاد بیارم که من انقدر قوی هستم که با این چیزهای کوچک از هدفم دور نشم. 

یاد خواهی گرفت

پیش نوشت: این رو قبلا تو فیس بوکم هم گذاشته بودم. یعنی فکر کنم نود درصد ما انسانها بالخصوص زنهای ایرانی که نگاهشون به احساس و عشق هنوز از نوع احساس شرقی هست، با این شعر میتونیم لحظه لحظه هامون رو توصیف کنیم. اونموقع هم نوشته بودم اصلا این شعر رو برای من گفتن! امروز بی هیچ دلیل خاصی این اومد تو ذهنم، کپی پیستش کردم از سرچ تو اینترنت. ممنون میشم اگر کسی متن انگلیسی کاملش رو داره برام بفرسته.


کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست 
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.اینکه عشق تکیه کردن نیست 
و رفاقت، اطمینان خاطر 
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهندو شکستهایت را خواهی پذیرفت 
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی 
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری 
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی 
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی... که محکم هستی... که خیلی می ارزیو می آموزی و می آموزی 
با هر خداحافظی 
یاد میگیری

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

روی مرز

یک روز ننوشتم! نه اینکه نخوام یا یادم رفته باشه، مسئله اینه که تاریخ وبلاگ با ساعت ایران تنظیم میشه و من باید سعی کنم قبل از 12 شب ایران پست بذارم که بشه به تاریخ روز! اما دیشب کمی دیرتر شد و در هر صورت میشد برای روز شنبه، یادداشتی هم نوشتم اما بعد پاک کردم، چرا؟ شاید اصلی ترین دلیلش این بود که نمیدونم چی میخوام بنویسم!
مهم این نیست که هر روز بنویسم یا نه؟ مهم اینه که بتونم درست بنویسم! و تمام این یک سال شاید دلیل افت کردن سطح یادداشتهام این بود که نمیدونستم چی باید بنویسم! 
من الان رو لبه مرز دارم راه میرم یک ور خط گذشته ای که دل کندن ازش سخته، عزیزانی که هر کدومشون برات یک دنیا حرف و تجربه هستند و جامعه ای بیمار که میشه برای هر ثانیه اش سوژه مناسب نوشتن و تحلیل پیدا کرد. و سمت دیگر خط حال و خوش بینانه آینده! لمس زندگی در فضایی دیگر، دغدغه هایی شخصی تر و از جنس زندگی! جامعه ای که برای سوژه در آوردن باید منتظر یک اتفاق خاص باشی! 
اما مخاطب من یک ور خط هست! مخاطبی که در بطن اون گذشته من هنوز هست، چیزهایی تجربه میکنه که من یک سال ازش دور هستم و این دوری روز به روز بیشتر میشه، مخاطب من سلیقه اش هنوز سلیقه آن ور خطیه و شاید آنقدر که ناله و سوز و گداز و نوشتن از بدبختی های هر روزه به مذاقش خوش بیاد نوشتن از خوردن یک عدد قهوه با شیرینی در هوای آفتابی پاییزی جذبش نکنه! برای همین من میمونم و ذهنی درگیر که چه بنویسم؟
لب مرزهای من فقط به این گزینه ها محدود نمیشه، لب مرز من مرز زبان هم هست! به دلیل مروادات فراوان -تقریبا 99 درصد- با هم زبان های خودم پیشرفتی در زبان انگلیسی(که برای درسم مهمه) و زبان سوئدی( که برای آینده ام مهمه) نکردم. اما به دلیل دوری از فضای ادبیات فارسی، کتاب، مجله، روزنامه و .... دامنه واژه های فارسی ذهنم هم روز به روز ضعیف تر میشه و چیدمان کلمات خوب در نمیاد! و باز من میمونم و یک ذهن خشک شده از کلمه!
لب مرز ادامه پیدا میکنه در اینجا با همین نوشته های محدود! اگه دائم از تجربه های شخصی و زندگی جدید بنویسی ناخواسته از طرف دوستان آنور مرز مورد تذکر قرار میگیری که هر کی از ایران میره یادش میره اینجا چه خبره! اگه دائم هم بخوای از اخبار ایران سر در بیاری و برای فضای ایران بنویسی انرژی ، و زمانی که میتونی برای تجربه های جدیدت صرف کنی رو هدر دادی برای چیزی که خیلی های دیگه شاید بهتر از تو هم بنویسن . تازه غمگینی و افسردگی هم به سراغت میاد و اثرش رو در نوشته هات میذاره!
این مرز روز به روز داره خطش لیز تر میشه.. از هر طرف بیفتم آنطرف رو از دست دادم باید حواسم باشه که آروم روی مرز راه برم. 

یعد نوشت:
یکسال پیش چنین شبی جشن عروسی و آغاز زندگی مشترک پینه دوز شیطون با لاکی مهربون بود. خودش میدونه اون شب از راه دور چه حسی داشتم و خودم میدونم اونجا اون چه حسی داشت. تکرارش نمیکنم! 
پینه دوز و لاکی عزیزم همیشه خوشبخت باشید. دوستتون دارم