۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تیندر و گزینیش

در جمع زنانه ای نشسته بودیم و از هر دری صحبت میکردیم که صحبت تیندر شد. تیندر را اولین بار من به چند تا از دوستان ایرانی و خارجی معرفی کردم و البته به خودم یکی از دوستان غیر ایرانی معرفی کرده بود.  آن زمان انگار خیلی ساکنین شهر ما خبر نداشتن ا وجودش و زیاد شلوغ نبود. 
احتمالا شما هم میشناسید ولی برای آنها که نمیشناسند باید بگم تیندر یک اپلیکیشن دوست یابی است که به دلیل مجانی بودن و آسان بودنش و خاصیت انتخاب فاصله محبوب شده. با اینکه خود کمپانیش بارها اعلام کرده هدف اپلیکیشن آنلاین دیتینگ واقعی است اما در بسیاری کشورها بخصوص از سوی مردان جهت یافتن یک نفر برای یک شب استفاده میشود. ولی خیلی ها هم دقیقا به عنوان راهی برای یافتن شریک زندگی استفاده میکنند. 
از مقالات و آمارهای حیرت انگیز مرتبط با تیندر و فیلمهای کوتاه "باز فید" بگذریم، تیندر اسباب بازی خوبی است. اعتیاد آور هم هست. چون میندازدت وسط یک جعبه شکلات و هیجان انتخاب میدهد اما خب معلوم نیست کسی که انتخاب میکنی تو را انتخاب کند! 
در جمع وقتی افراد تعداد مَچ شده هاشون را رو کردند جا خوردم. من البته مدتها بود بازی نکرده بودم، ولی هیچوقت هم آنقدر مَچ نداشتم! بعد گفتم خب بیایید الان بازی کنیم ببینیم کسی مچ میشه با من یا نه؟ بعد از تفاوت عکس گفتم که اتفاقا عکسی که قبلا داشتم و بسیار محجوبانه هم بود بیشتر مچ گرفته بودم تا عکسی که با لباس تابستونی هست و کمی اغوا کننده! و داشتم تفسیر میکردم که بله خیلی جالبه که اگر ایرانی ها بودند برای این عکس مچ میشدند اما این سوئدی ها هیچیشون شبیه آدمیزاد نیست و عکس محجوب مورد پسند تره! اما در حین بازی اطرافیان گفتن :خوب معلومه کسی مچ نمیشه باهات بس که تو همه رو رد میکنی و دقیقا کسانی رو رد میکنی که از عکسشون مشخصه دنبال رابطه هستند و کسانی رو لایک میزنی که امکانش کمتره!
 بعد موبایلم را از دستم گرفتن و تا من برم دستشویی و برگردم دیدم 4 تا مچ برایم پیدا کردند. شب که آمدم خانه شوکه شدم! مثلا یکی که مچ شده بود اصلا علاقه مندی هایش مورد علاقه من نبود و قیافش خیلی خارج از انتظارات من بود. یا یکی دیگرساکن استکهلم. مثلا من خودم وقتی میبینم یکی تو عکسهاش موج سواری دارد کلا همه چیزش هم خوب باشد رد میکنم، دلیل هم اینه که این ادم اهل ماجراجویی است و من شنا هم بلد نیستم برفرض اگر دیت کنم و خوشمون بیاد من در علاقه مندی هاش نمیتوانم شرکت کنم. اما خانمها اعتقاد داشتند این یک بازیه و تو حتی بعد از مچ ممکنه هیچ تماسی هم نگیری و یا حالا ببین چی میشه بعد به تفاوتها فکر کن! 
اما من نمیتونم! شاید اونها درست میگن شاید باید همینطوری هی دست انداخت و انتخاب کرد هرچه شد شد! اما من هرجور فکر میکنم میبینم باید دقیق انتخاب کرد. حتی برای فان! خداییش مگه من بیکارم ملت را سرکار بگذارم وقتی میدونم من اخر هفته ها کار میکنم و نصف دیت ها در آخر هفته است ؟ در شهر خودم میتونم برسم ولی نه 60 کیلومتر آنورتر که هر 40 دقیقه یک قطار میرود! بعد فکر کنید مچ بشید و سر صحبت باز کنید و قرار شود همدیگر را ببینیم و بعد من هی بگم "نمیتونم"! یا مثلا کسی که قیافش واقعا برام قابل تحمل نیست. نمیدونم شاید من خیلی منطقی برخورد میکنم یا خیلی گزینشی. شاید هم باید به همه چی جهت فان نگاه کرد! چون همون خانمهای جمع هم هرگز دیت تیندری نرفتند و جواب خیلی از مچ ها را هم ندادند. فقط بازی میکنند و بعد از مچ شدن بیخیال میشوند.
پی نوشت: راستی الان برخلاف اوایل تیندر شلوغ شده، و در هر جمعی باشی، زنانه ، مردانه، ایرانی، خارجی صحبتش میشود. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

بیماری در غربت

امروز بعد از ده روز در بستر بیماری بودن میتونم برگردم سر کار. در تمام دوران زندگیم سه چهار بار مریضی های طولانی و بد داشتم، یکبار در کودکی که اوریون گرفته بودم و چون همزمان پدرم رفته بود جبهه من تا سالیان مدید تصور میکردم هرکس پدرش دور شود اوریون میگیرد و به قولی اوریون را بیماری دوری از پدر میدانستم. اوریون من هم اوریون سختی بود. هم دوطرفه بود هم نزدیک یک ماه طول کشیده بود. درست از رفتن پدر تا امدنش به مرخصی. 
دومین بار آبله مرغان گرفتن در بیست و چهار سالگی بود. پسرخاله کوچکم از آلمان با آبله مرغان امده بود و من فکر میکردم در کودکی گرفتم- چون هر کس آبله مرغان داشت میشنستم پیشش که اگر نگرفتم بگیرم ولی نمیگرفتم در نتیجه مادرم با اینکه مطمئن بود من نگرفتم به اطمینانش شک کرده بود و احتمال میداد گرفتم و او به یاد ندارد. البته خیلی سخت نبود به جز بخش خارش هایش ولی حداقل من میتوانستم در خانه این ور و انور بروم و حال طبیعیم خوب بود. 

سومین بار 7 ماه پیش بود وقتی از سفر پاریس برگشتیم و من سرما خوردم و همزمان شد با برگشت مامان و بابا به ایران و یک هفته بعد از آن هم در بیماری بودم که چون اوایل که سخت ترین روزهاست مامان کنارم بود بقیه بیماری سخت اما قابل تحمل تر گذشت. 
و چهارمین بار این آنفلونزا که همزمان شد با آخرین روزی که خاله ام بود و وقتی که رفت من تنهای تنها بودم بدون سرسوزن انرژی برای تحرک. چهار روز اول به حدی وحشتناک بود که من تا توالت هم نمیتوانستم برم. تنها تلاش میکردم چای با عسل بخورم و از ضعف نمیرم. چهارشنبه گذشته بعد از اعلام عمومی در فیس بوک دوستان زیادی خواستند بیاید کمکم کنند اما حقیقتا جرات نداشتم از کسی بخواهم چون این ویروس بسیار وحشتناک است و خیلی سریع منتقل می شود. به هر حال ناهید از دوستان خانوادگی آمد و هم برایم خرید کرد هم یک سوپ جانانه گذاشت که دوروز ناهار و شام خوردم. همان هم کمک کرد کمی جان بگیرم. به هر حال بعد از گذشتن ویروس آنفلوآنزا سیوزیتم عود کرد که این مورد دوم ر حالت طبیعی من را فلج میکند وای به حال اینکه بدنم ضعیف هم شده باشد.

روزهای تلخی بود، تنهایی بیشتر از هر زمان دیگری آزاردهنده بود. دلم فقط دو نفر را میخواست یکی مادرم و دیگری آقای آموروزوی سابق! بابا هر روز با مسیج مراقبتهای پزشکی را انجام میداد اما چه فایده، مشکل من قرص و دارو درمان نبود مشکل من نبودن عزیزانم کنارم بود. همزمان مامان در ایران مریض بود. اما هی مینوشت اینجا همه هستن و کمکم میکنند تو اونحا تنهایی. من حتی به کمک احتیاج نداشتم من به همان قربان صدقه ها احتیاج داشتم. یک شبهایی حس میکردم حالا اگر بمیرم کسی حتی نمیفهمد!
اما مریضی فقط به این بخش ختم نمیشد، از سوسول بودنم خوشم نمیاد. اینکه کوچکترین دردی اینطور از پا می اندازتم. دوران مریضی به بیمارانی که با سرطان، بیماری های سخت دیگر دست و پنجه نرم میکنند فکر میکردم. به قدرتی که دارند، به دردهای جانگاهی که تحمل میکنند. به هر حال این بیماری تجربه ای بود برای قدر دانستن سلامتی و باور کردن بیشتر تلخی های مهاجرت.  

بهترین نوع مهاجرت مهاحرت خانوادگی است، سعی کنید متاهل باشید و مهاجرت کنید یا با خانواده. تنهایی تمام سختی های مهاجرت ده ها برابر است. 

پی نوشت: قطعا این هایی که نوشتم متاثر از روزهای بیماری است. حالم بهتر شود جور دیگر هم میشود نوشت.

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

مهمان و توافق

مهمان داشتم. مهمان هایی بی آزار و خیلی میزبان تر از من. اینکه مهمان خودش غذا بپزد، میز آماده کند، خودش جمع کند، ظرفها را بشورد، خانه را تمیز کند، یخچال را تمیز کند، لباسهایت را تا کند و ... شاید خیلی خوب باشد. یعنی خیلی حس خوبی میدهد که میبینی همه چی سر جایش است اما از طرفی حس میکنی اختلال بدی در سیستم زندگیت افتاده انقدر که در آخرین باری که مهمان قصد در آوردن روکش پتو ها را داشت، با صدای کمی بلند و تحکم آلود گفتم: نمیخواد، خودم در میارم!

چند روز را با کودکی ده ساله سپری کردم و فهمیدم این روزها چقدر والدین بودن سخت است. مخصوصا اگر تک فرزند باشد. تقریبا هیچ لحظه ای از آنِ خود نداری. هیچ برنامه ای با میل تو نخواهد بود. شانس آوردم کودک بسیار حرف گوش کن بود و بسیار مهربان و باهوش وگرنه کلافه ام میکرد. دوباره فوبیای بچه داشتن به سراغم آمد. آیا روزی میرسد که من بتوانم از وقتهایم بزنم برای بچه ام؟

بیانیه ای خوانده شد، تفاهمات نسبی صورت گرفت و همین که مردم فکر کنند دیگه شرایط سخت تمام شد برای یک عده کافیست. اما همین دو روز تاثیر بی تفاوتی ها را دیدیم. وقتی پای اقتصاد به میان بیاید دیگر مسائل از اهمیت خارج می شوند. الان دور دور "ظریف ظریف" است، حق و حقوق زنان باشد برای وقتی دیگر. زندانی سیاسی؟ خب میخواست حرف نزند! کاش اقتصاد در دنیا وجود نداشت!

دوباره حس نه اینجا نه آنجا به سراغم آمده. من کجاییم؟