۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

معشوقه خیالی

درد زانو به حدی رسید که بی خیال شدن ممکن نبود و باید دوچرخه رو میذاشتم کنار و با اتوبوس میرفتم، مسیر ۳۰ دقیقه رفت و ۳۰ دقیقه برگشت بود. یکی از کتابهای فارسی رو برداشتم که تو مسیر بخونم، یکی از مجموعه داستانهای کوتاه که از دوستام خواسته بودم برام بفرستن. من دور از فضای ادبیات این سالها و نقد و نظر همیشه خوندن یکی دو داستان اول برام سخته. فکر میکردم دارم پست های یک وبلاگ رو میخوندم. در حالیه برای من سبک وبلاگ نویسی با سبک داستان نویسی فرق داره. دو داستان اول رو خوندم تو دلم گفتم پس من یه ده دوازده تا کتاب میتونم بدم بیرون با یه ادیت رو نوشته های وبلاگم
کتاب رو ادامه دادم، داستان پشت داستان. مسیر برگشت همراه بود با غروب. آخرین داستان رو که خوندم دلم میخواست سر بکوبم به دیوار! یه غم احمقانه بی دلیل نشست رو دلم، راه گلوم رو بسته بود. یه غم عجیب! دلیل؟ فکر کنید که تمام داستانها یا با مرگ تمام میشه یا با خودکشی یا با شکست عشقی! همه به طرز وحشتناکی پایان غمگین دارن. یاد نوشته سه سال پیشم افتادم . واقعا دیدم من حالم عادی بود امروز،  ولی با خوندن این داستانهای کوتاه- تازه شانس اوردم کوتاه بودن- هرچی غم و دلتنگی بود به سراغم اومد. دارم فکر میکنم روزی اگر جرات کنم و داستانی بنویسم یا حتی بخوام داستانهای زندگیم رو بنویسم حتی تلخ ترین هاش رو جوری بنویسم که خواننده غمباد نگیره، ولی احتمالا استقبال نمیشه ازش

اما همه این کتاب خوندن انقدر بد نبود، مثلا قانتزی هام گل کرد. فانتزی هایی که مدتها بود - شاید سالها- کنار گذاشته بودم که تو رویا زندگی نکنم، ولی الان به این نتیجه رسیدم باید برای همیشه با رویاهام زندگی کنم و همه چیز خیالی داشته باشم که حداقل آسیب نبینم. به هر حال، از علایق من بلند خوندن کتاب و شعره. بهترین حالتی که همیشه در رویاهام بود اینه که نیم برهنه رو تخت دراز کشیده باشم و دستش- که قطعا عضلانی است- از پشت حائلم باشه و من همینطور که سر به سرش جسبوندم بلند بلند کتاب بخونم. بعد که زمان کتاب خونی تموم شد یه بوسه کوچولو از این تُک تُکی ها رو لیش بزنم شب بخیر بگم و بخزم زیر ملافه و با موهای روی سینه اش- به همون اندازه کافی که دوست سوریم داشت-  بازی کنم تا خوابم ببره. و این کار هر شب باشه تا کتاب تموم بشه
حالا فکر کنید من نشستم این کتاب سراسر فضای سنگین رو تو ایستگاه اتوبوس دم غروب با صدای بلند میخونم و به آدم خیالی کنارم میگم: واقعا این روزها هر کسی نویسنده شده جایزه بگیر هم هست! ادم خیالی هم سرش رو تکون میده

میخوام برای آدم خیالی یه اسم درست کنم و یه صدا تصور کنم که حداقل بتونه حرف بزنه! یه صدای قشنگ! وقتی داری آدم خیالی میسازی باید بهترین هر چیزی باشه، قد بلند، چهار شونه، شش پک، با موهای سینه کافی، تن کمی برنزه، سر مو هنوز به توافق نرسیدم، هم دلم میخواد کچل باشه هم دلم میخواد مو جو گندمی باشه! کت شلوار پوش، البته امروز کنارم نشسته بود چون هوا گرم بود یه تیشرت سفید داشت با یه شلوار کرم. ولی خوب کمی تریپ دماغ سر بالایی
فعلا آدم خیالی ظاهرش تهیه دیده شده، خصوصیاتش رو هنوز نمیدونم. شغل هم نداره فعلا بیکارو آس و پاسه! صدا هم چون نداره فعلا فقط گوش شنواست




 پی نوشت: امروز این اهنگ ستار همینطور میرفت و میام تو مغز! دمخصوصا این تیکه: گل پری جون پرپری کجایی،
اینجای جون آخری کجایی،
که بیایی تو قضه هام دوباره،
قاطی بشی با غضه هام دوباره.. 

حتی این آهنگ هم با ریتم شادش غم داره توش!