۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

مست رقص



مستم.. نه از سر مسکرات.. از سر لذت دیدن یک رقص ناب. یک شاهکار.. یک مردی که وقتی پیچ و تاب میدهد به بدنش مبهوت میشوی. وقتی با نگاه نافذ خیره میشود و به صورتش غمزه میدهد تمام وسوسه و passion و sensuality را میگیری
شاهرخ مشکین قلم به تنهایی ثابت میکند رقص ، قِر و غَمزه هنر است و چیزِ زنانه نیست.




۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

یادش بخیر، زمستان برفی!

هوا بالاخره کمی زمستانی شد. امروز بیدار که شدم دیدم هوا روشنتر شده، در حالیکه قاعدتا باید تاریکتر می بود. به سمت بالکن رفتم و دیدم روی زمین یک لایه باریک برف نشسته! کمی بیشتر دقت کردم دیدم برف ریزی میبارد. کم کم درشت شد و شدت گرفت. اگر مثل دو سال پیش و هوای نرمال سوئدی باشد باید همینطور یک ریز درشت ببارد، دو سه روز ببارد تا در نهایت مدتها برف روی زمین باشد. اما، چشمم آب نمیخورد! از ماشینهای شن ریز و برف روب هنوز خبری نیست، شاید این یعنی هنوز برف جدی نیست. تنها اثرش روی اتوبوسهاست و ترافیک! سوئدیها کماکان با دوچرخه رفت و آمد میکنند و احتمالا کمی هم زودتر از خانه هایشان بیرون میزنند که سر موقع به محل کار یا مدرسه برسند. اَپِ اتوبوس را چک میکنم، روی ساعت تمام اتوبوسها تاخیر خورده، این یعنی امروز روز تخمی ای خواهد بود! به دانه های برف نگاه میکنم، ریز و ریز و ریز تر میشوند. اتوبوس آمد، دیگر برف نمیبارد. سر چهار راه اصلی شهر پیاده شدم که اتوبوس دیگری بگیرم. خورد توی ذوقم. یادِ حِیرَتم در اولین زمستانِ اینجا افتادم! متحیر بودم از اینکه همه چی تمیز است، حتی برفی که باریده. از خیابانهای برفی گلالود خبری نبود. تمیز و شیک و پیک! برفها سفید بودند بی هیچ لکه ای! امروز، خیابان شبیه روزهای برفی ایران است. یک لایه برف گِل آلود سرتاسر زمین را گرفته! اینجا هم دیگر برف قشنگی ندارد! اینجا هم دارد به نوستالژی تبدیل میشود. نوستالژی "یادش بخیر چه روزهای برفی خوبی بود"!
نوشته شده در ٩:۴٧ دقیقه صبح

ساعت 00.00 : تا شب همه برفها آب شدند. هم هوا گرم بود و هم باران زد. صبح فردا بیچاره ایم چون همه جا یخ میبندد.. واقعا باید گفت: "یادش بخیر چه روزهای برفی خوبی بود!"


28 اذر 1393
19 دسامبر 2014

۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

ایرانی در سفر

در سفر اخیر خانمی همراهمان بود که میتوانستم اکثریت زنان ایران را در وجودش ببینم. دنیای زنان ایرانی، دنیایی که وقتی من بودم هم وجود داشت ولی نه به این شدت. دنیایی که من با آن صد در صد بیگانه ام.  این همراهی باعث شد به تفاوتها و تغییراتم پی ببرم.
انگلیسی:
خانم همراه لابه لای صحبتش مدام کلمات انگلیسی می انداخت. حدس زدم انگلیسی انداختن لابه لای فارسی از مدهای جدید و رایج ایران شده. بعد ما که هر روز داریم به زبانهای دیگر زندگی میکنیم و تقریبا عَدَم در آمیختن فارسی و انگلیسی یا سوئدی اجتناب ناپذیراست، مورد تمسخر و تخطئه برخی ایرانی‌های داخل قرار می‌گیریم، برایم سوال شده بود این افراد در ایران و در روز چقدر مکالمه انگلیسی دارند؟ چندکانال تلویزیونی دائم برنامه انگلیسی پخش میکند؟! درکدام دانشگاه به انگلیسی تدریس می‌شود؟ که بخواهد تاثیر بر زبان اصلی یعنی زبان فارسی بگذارد؟

شوآف:
اما از دیگر چیزهایی که در همراهی چند روزه با ایرانی‌های از ایران رسیده داشتم فهمیدم  زندگی در ایران خیلی بییشتر از قبل بر اساس چشم و هم‌چشمی و شوآف شده! همه ما شوآف داریم. اصلا نمی‌شود نداشته باشیم. من هم عکس میگذارم که نشان بدهم ببینید کجا هستم و کجاها میروم. اما بعضی ها زیادی شوآف دارند! مثلا من عکس میگرفتم از خودم بدون ژست خاصی، فقط نگاه میکردم ببینم زاویه خوب است یا سر و کله ام مرتب است؟! ولی دوستان ایرانی نه تنها از هر عکس ده تا می‌گرفتند که در یک نقطه مدلهای مختلف هم می‌گرفتند! حالا مو اینور، رو اونور، دست بالا، دست زیر چانه و ... کلا برای خودش آتلیه‌ای بود! به همین دلیل ساعتهای زیادی برای این نوع عکس گرفتن هدر رفت! یک جا که آنقدر عصبانی شدم، طاقت نیاوردم و داد زدم: شماها مثل اینکه نفهمیدید کجا هستید و برای چی اومدید؟! درکی از صف های طولانی که قراره بمونیم و اینکه چقدر میخوایم تو موزه باشیم ندارید که وایسادید و عکس میگیرید! 

اما از یک سو سعی میکردم درک کنم. مطمئنم خودم هم از ایران میامدم شاید دائم در حال عکس گرفتن بودم. درک میکردم که چون همیشه فرصت اروپا آمدن نیست تا می‌شود استفاده کنند و عکس بگیرند و خوش باشند. اما خُب اینکه کلا شهر را از دوربین ببینم دوست ندارم. دلم میخواهد اول ببینم بعد عکس بگیرم. اما خیلی ایرانی‌ها ، مثل چینی‌ها، تا به جایی میرسند فقط عکس می‌گیرند. 

تعریف زنانگی:
فیلم یکی از رقصهایم را به خانم همراه نشان دادم، نگاه کرد و گفت: اِی جان چه قرتی! بعد گفت: این اون روی زنانه ات هست که در حالت عادی دیده نمیشه. من فقط یه لبخند زدم! روی زنانه؟! روی غیر زنانه ام چیه؟!


چمدان :
همراهان یکی یک عدد چمدانی آورده بودند که من روزِ خروج از ایران با خودم آوردم! چهار تا کفش را که من دیدم. برای صبح یک کفش، برای ظهر یک کفش، برای شب یک کفش. همینطور لباس! لباس توی عکسهای صبج با شب "باید" فرق میکرد! نمیدانم همراهمان چند تا کاپشن و پالتو اورده بود، شمارِشَش از دستم در رفت! اینجور ایرانی ها حتی سفر رفتن هم بلد نیستند. اما باز سعی میکردم درک کنم! تو ایران بخاطر مانتو شاید خیلی از لباسهایی که خریداری می‌شود قابل پوشیدن نباشند، پس وقتی سفری پیش میاید و امکان استفاده هست چرا که نه؟


همه این ها باعث شد بفهمم من برای آنجا و آن فرهنگ نبودم. همه اینها باعث شد یادم بیاید از چه چیزهایی فرار کردم و چقدر خوب شد آمدم. چون اگر نیامده بودم من هم تحت تاثیر محیط قرار میگرفتم و حالا اگر به شدت و حدت خیلی ها نمیبودم ولی باز متاثر بودم. 



26 آذر 1393

17 دسامبر 2014


۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

شمای کلی سفر

نمیدونم از کجا شروع کنم. سفر به رُم اصلا شبیه چیزی نشد که پیش بینی کرده بودم. چیزی فراتر بود. یک سفر پر از عشق و حال، پر از هیجان و پر از سورپرایز.
اصلا ذهنم برای نوشتن متمرکز نمی شود. باید ببینم از کجا بنویسم و از چه؟ آیا هر روز را بنویسم یا فقط بعضی نکات؟ اما نه بهتر است تیتر درست کنم به عنوان دستاور کلی این سفر:

1-     در عقاید فمینیستی ام باید تجدید نظر کنم
2-     در نظریاتم نسبت به ایتالیا و مردمان ایتالیا باید تجدید نظر کنم
3-     به شکاف عظیم خودم و شرابط ایران پی بردم
4-     مهاجرت بزرگترین و بهترین تصمیم زندگیم بود
5-     متفاوتم!
6-     یکی را دوست میدارم اما ...

از 1 شروع میکنم. بله در این سفر من فهمیدم " نه همیشه نه نیست" . فهمیدم دلم برای توجه مردان و تعریفشان تنگ شده بود. فهمیدم گاهی اوقات میشود مسئولیتها را انداخت روی دوش یک مرد و مطمئن بود از بودنش و حمایتش و برای چندی لذت برد از ملکه بودن، بی مسئولیت بودن و در عین حال فرمانده بودن

2- تو این سفر کمتر متلک شنیدم! - تقریبا نشنیدم- کمتر مردی حس نگاه جنسیت زده بهم اد، کمتر تبلیغات سراسر جنسیتی دیدم. تو این سفر فهمیدم اینکه آدمها بهم توجه کنند، کاهی اوقات تیکه بیندازند و حرف هم رو بفهمن نوعی زندگی اجتماعی است که لازم هست. فهمیدم اینکه سر صحبت رو بی هیچ دلیلی باهات باز میکنند و از زمین و زمان حرف میزنند همیشه هم چیز بدی نیست که هیچ لازمه زندگی احتماعی است. این بار ذوق میکردم وقتی به هر زبانی میخواستن باهات ارتباط برقرار کنند و صمیمیت داشته باشند. دقیقا چیزی که دفعات اول تو ذوفم میزدم و دلیلش هم این بود که این رفتار شبیه ایرانی هاست و من فرار کرده بودم چون بیش از حد بود. برای همین رفتار سرد و خالی از عاطفه سوئدی ها جذاب بود اولش. اما حالا که اوردوز کردم متوجه شدم در اندازه کافی رفتار ایرانی یا ایتالیایی لازم هست. - نه بیش از حد

4،3و 5- این ها را باید درباره اش یک پست مفصل بنویسم.


6-رم... میدونستم رم یعنی زنگ خطر. نیازی به توضیح نیست.


23 اذر 1393
14 دسامبر 2014

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

اورژانس

اورژانس
اورژانسِ بیمارستان تخصصی و آموزشی اوپسالا.
برای رجیستر شدن نمره برمیدارم. سه نفر قبل از من هستند. ۴۵ دقیقه بعد صدایم میکنند برای رجیستر شدن. پرستار شرح حال میپرسد. کمی بیشتر خودم را به بی حالی میزنم شاید زودتر بفرستنم برای آزمایش. اخرش میگویم: راستش من فردا عازم سفرم. خیلی سفر مهمیه. لطفا همه آزمایشهای لازم رو بکنید که خیالم جمع باشه. جوابی نداد.
باز ۴۵  دقیقه بعد؛ اسمم را صدا میزنند. به یک اتاق پر از برانکارد وارد شدم. برای اولین بار بود در چنین فضایی بودم. پیچِشِ معده بیشتر شد (آی ی ی ی). پرستار من را روی تخت خواباند.
- از الان اجازه نداری آب، یا چیزی بخوری. سیگار و اسنوس هم استفاده نمیتونی بکنی.
با دستگاه فوق پیشرفته ای که تا به حال ندیده بودم فشار خون گرفت.
-باید آزمایش خون بدی.
یاد ترسهایم افتادم.
- من میترسم!
لبخند پرستار.
سرم را برمیگردانم. سوزن را میزند و چهار لوله خون میگیرد.
- خوبی؟
- اوهوم
سوالات مرسوم را میپرسد! جواب نود درصدش "نمیدونم " بود. آخه مگه من بیکارم هر بار بعد از توالت نگاه کنم ببینم عادی است یا نه که اولین سوالشان این باشد: تو مدفوع یا ادرارت چیزی ندیدی؟!
فشار خوب بود. باید میرفتم برای ازمایش ادرار. همینطور که روی برانکارد بودم من را بردند در کریدور و  اتاقی که رویش نوشته بود جراحی!
- برو ازمایش ادرار بده
میرم و برمیگردم روی تخت ولو میشوم. اَنجِکتور هنوز روی دستم هست و درد میکند. دستم را نمیتوانم تکان دهم. دراز میکشم. به فواصل پیجش ها دقت میکنم. تقریبا هر ده دقیقه یک بار بیست سی ثانیه ای میگیرد. درِ اتاق باز است و رفت و آمد پرستارها را میبینم. چراغِ بالایِ سرم شبیه چراغ جراحی نیست. فکر کنم اسم اتاق را اشتباه خوانده بودم. ۴۰ دقیقه نگاهم به سقف میماند. دکتر میاید. خودش را معرفی میکند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد دستهای خالکوبی شده اش هست. کتش را در میاورد ، جای دیگر دیده بودمش شک نمیکردم یک پانک تا شش کلاس خوانده است، اما یک دکتر بود. معاینه را شروع کرد.روی معده را فشار داد. سمت راست درد میگرفت.  توی ذهنم: آپاندیس سمت راسته، حتما آپاندیسیت هست!
معاینه های معدی ای تمام شد و دکتر انگشت را وارد ماتحت کرد برای معاینات مقعدی. بعدش گفت دوباره میاد.
- چی میتونه باشه
- الان نمیتونم بگم شاید ( یه چیزی گفت به سوئدی که نفهمیدم) باشه.
- چی هست میشه به انگلیسی بگی؟
فکر میکند اما یادش نمیاد. یه سری توضیح داد، به نظرم  کیسه صفرا را میگفت.
مبهوت به سقف نگاه میکنم. اگر بیاید و بگوید آپاندیس یا کیسه صفرا نیاز به جراحی داره و باید بلافاصله عمل بشم چه کار کنم؟ بی اختیار بهش گفتم: من اینجا تنهام.کسی و ندارم!
فکرا هجوم آوردند: بخوام عمل بشم به کی زنگ بزنم؟ اول به فاطی زنگ میزنم.. نه ، نه ناهید! اما اونا سرکار هستند. آموروزو !میگم بیاد. ولی نه اون که نمیتونه بیاد. همون ناهید از همه بهتره. فاطی هم خوبه بالاخره پرستاره. از بیهوشی بدم میاد. اگه به هوش نیام چی؟ لاپروسکوپی بهتره. اما یهو میروم به سالها پیش، وقتی در شرکت تجهیزات پزشکی کار میکردم. چقدر از اشتباه دکترها میگفتند، دکتر لاپروسکوپی کرده بود همه امحاء و اعشاء را بیرون کشیده بود! اگه اینها بلد نباشن چی؟ دکتراشون همه همسن خودمن. سابقه ندارن که! میرم ایران عمل کنم! اما هزینه عمل اینجا میشه ۲۰۰۰ کرون ایران میشه ۲۰ میلیون. اگه تشخیصشون غلط باشه چی؟ اگه بگم هیچی نیست ولی یه چی باشه چی؟مامان نباید بفهمه. بفهمد دق میکند. بعد عمل چی کار کنم؟ کی ازم نگهداری کنه؟ سیما که سر کار میره. شیرین که ایرانه. به خاله ام میگم بیاد.. اما نه خاله ام که تا بفهمه باید یکی بره از اون نگهداری کنه !چرا نگفتم مترجم میخوام، من اینچا چی گار میکنم؟
در باز میشود. این بار دو دکتر وارد می شوند. دکتر جدید خودش را معرفی میکند. معاینه را آغاز میکند. معاینه از پهلو با اولتراسوند. مدام میگوید : اینگنتینگ.. یعنی هیچی!
معاینه تمام میشود. دکتر اولی ژل روی بدنم را پاک میکند. قرار میشود یک مسکن قوی بزنند و بفرستنم خانه. دستگاه چیز خاصی نشون نداده.
- من میتونم سفر برم فردا؟
- کجا؟
- ایتالیا
- ایتالیا بیمارستان داره نداره؟
- بله خب
- برو اگر چیزی شد میری بیمارستان
خنده
پرستار میاید و از همان انجکتور مسکن تزریق میکند. پرستار دوم میاید و انجکتور را در میاورد. لباسهایم را به دستم میدهند و میایم خانه. قبل خروج کارت اهدای اعضا را برمیدارم!
امروز تجربه جدیدی در دوران مهاجرتم بود. امروز فهمیدم دیگه بچه ته تغاری لوس نمیتوانم باشم. اینجا خودمم و خودم. خودِ تنهام. اینجا نمیتوانم خیالم جمع باشد که بابایی هست که نسخه اش معجزه میکند. که بودنش قوت قلب است. مامانی هست که مثل پروانه دورت بچرخد و همه چیز برایت فراهم کند. امروز بخیر گذشت، اما اگر اورژانسی بود، اگر عملی در کار بود تو بودی و خودت و جمله ای که گفتی: "من اینجا تنهام. کسی و ندارم"
امروز مفهوم جدیدی از غربت برایم رو شد: من تنهام. "کسی" و ندارم.


۱۷ آذر ۱۳۹۳

۸ دسامبر ۲۰۱۴

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

کودکان در سوئد

آرامش!
بله در یک کلام کودک در سوئد با چیزی به اسم آرامش رشد پیدا میکنه. شما بین کودکی که از پدر مادر غیر سوئدی هست با کودک سوئدی تفاوت رو حس میکنید.- به صورت کلی وگرنه اسثنائات وجود دارد- کودک از خاواده غیر سوئدی پر چنب و جوش تر و نا ارام تر هست. و کودک از پدر مادر سوئدی آرام تر و حرف گوش کن تر. به تبعش تخس بازی ها و شیطنتهای شیرین بچه های غیر سوئدی را ندارد. البته بین دخترها و پسرها هم فرق هست در کودکی، مثلا تا امروز مشاهدات من اینطور بود که دختربچه ها جسورتر،حراف تر و شیطون تر هستند و پسرها سر به زیر تر.
اینجا کودکان از دو سالگی به مهدکودک میرن ولی نمیدونماز چند سالگی حالت اجباری هست. مثلا در آلمان با اینکه خاله من خانه دار بود ولی باید از سه سالگی پسرش رو میفرستاد مهدکودک و اجباری بود. به هر حال معمولا هر محله یک مهدکودک با تمامی امکانات دارد. بچه ها هر روز باید ساعتهایی رو در حیاط و خارج از مهدکودک بگذرونند و روزهایی در هفته هم به موزه رفتن و طبیعت گردی میگذره. اون لحظه که بچه های مهدکودکی یا حتی ابتدایی قراره از مدرسه خارج بشن دیدنی هست. دو به دو دست هم رو میگیرن، همه کاور های رفلکس دارن که اسمشون روش نوشته شده، به صف وای میاستند و یک معلم چلو، یکی وسط و یکی آخر همراهشون میشه. بچه ها اصول و قواعد راهنمایی رانندگی رو نه فقط در شعر که با عبور و مرور از خیابان یاد میگیرن. احترام به صف و حقوق دیگران رو هم از همین کودکی و به درستی یاد میگیرند.وقتی وارد اتوبوس میشن لحظه هیجان انگیز منه. خودشون میگردن و صندلی های خالی رو پیدا میکنند و سعی میکنند روش بشینند. بعد بسته به سن و سال یا حرفمیزنند یا در سکوت کامل هستند. من تو این چهارسال دیدم که بچه های غیر سوئدی معمولا اروم و قرار ندارن و معلم دائم باید بهشون تذگر بده ولی کمتر این اتفاق برای بچه های سوئدی افتاده. البته در سنین مختلف مشاهدات مختلفه.
بارها از این بچه ها عکس گرفتم ولی اجازه انتشار ندارم. نمیدونید چقدر دلنشینه این بچه ها رو دیدن که با ارامش و نظم راهی مسیر مورد نظر میشن.
اما مشاهدات من درباره کودکها و پدر مادرها دیدنی تره. دلیل اینکه بترسم از بچه دار شدن این بود که اینجا میبینم پدر مادرها در بست در اختیار بچه هستن و دیگه برای خودشون وقتی ندارند. نوع صحبت کردن پدر مادرها با بچه ها دیدنیه. البته یمدونم در قشر تحصیلکرده جوان امروزی ایران هم اینطوری هست ولی به هرحال اینجا به صورت یک اصل هست. باید به بچه با حوصله و کاملا منطقی جواب داد. از کودکانه حرف زدن باید خودداری کرد. به بچه امرو نهی نباید کرد. ولی اینها طوری هستند که مثلا وقتی مادر میگه بشین ، میرن میشینند و مادر رو دیوانه نمیکنند که ناچار به درکونی زدن بشه!
بارها دیدم بچه افتاده زمین و مادر و پدر بیخیال بودند. و منتظر موندن خودش بلند بشه! در حالیکه معمولا تو ایران خاک بر سر گویان راهی کمک به بچه میشوند و زمین و رو دعوا میکنند، مورچه ها هم کشته شدند ، اخر سر هم شیریی و شکلات!
بارها دیدم بچه مثلا تو فروشگاه میشینه رو زمین غلت میزنه خاک و خلی میشه ولی مادر به روی مبارک نمیاره. بعد شما انقدر به این رفتار عادت میکنید که میشینه تو مغزتون و یه بار که میبینید مادری اونم از نوع سوئدی دست بچه اش رو گرفته و بلند میکنه هل میده جلو با عصبانیت نگاهش میکنید! و وقتی میبینی مادر غیر سوئدی تو اتوبوس به خاطر اینکه بچه اش زیاد وول میخوره یکی میزنه توسرش مرددید که بهش تذکر بدید یا نه؟!
امروز تو فست فود نشسته بودم و شنبه روز بچه هاست. گروه گروه خانواده میامد ، پدر مادرها اکثرا به سن من و بچه ها هم بین 4-10 سال. بعضی هاشون خوردنی بودند. اون حرف گوش کردنشون و یک ریز سوال کردنهاشون آدم رو به فکر فرو میبرد که تو مغز این بچه ها چی میگذره و چطور میتونن انقدر سوال بپرسند؟ و چقدر پدر ومادر با حوصله به تک تک سوالها جواب میدن. 
آهان مورد آخر خودکفایی این بچه هاست.از وقتی وارد مهدکودک میشن یاد میگیرن که همه کار رو خودشون بکنند. و برای همین کمی بزرگتر میشن اگر بخوای بهشون کمک کنی بهشون برمیخوره. - بعضی بچه های ما تا قد فیل شدن هم میخوان کاراشون و ددی و مامی انجام بده- من این استقلال وخودکفایی بچه های سوئدی - کلا چه از پدر مادر سوئدی چه غیر سوئدی- دوست دارم. اینجوریه که تو سن 18 سالگی میتونن تنهایی به راحتی زندگی کنند و سفرهای مختلف ماجراجویانه برن و کارهای تابستونی داشته باشند بدون ننه من غریبم بازی.

 

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

شوخی نژادی

دیش با الگا و دوستانش رفته بودیم بولینگ. یکی از دوستاش یه پسر آلمانی بود که همون اول بازی نشون داد حسابی حرفه ای هست حتی اگر سالهاست بازی نکرده. وقتی دو سه تای اول حسابی امتیاز اورد من گفتم: براوو. و همون موقع الگا که ذاتا  اهل شوخی کردن و سربه سر گذاشتنه یا خنده و شیطنت همیشگیش گفت :You shouldn't be surprise, He is German! you!know, German are professional in everything. He is German 
که یهو پسره با عصبانیت و خیلی جدی گفت: stop it.  Do you know what are you  saying? it's racist!
الگا خشکش زد و آروم گفت دارم شوخی میکنم. سِوِرین  هم با همان جدیت گفت: شوخی خوبی نیست. حواست باشه چی میگی. حرف های تو نژاد پرستانه است.

سکوتی شد و من مبهوت این عکس العمل بودم. مقایسه کردم با ایرانی ها. تا یه چیزی میشه فورا میگیم ما ایرانی ها.... چون طرف ایرانیه! ایرانی ها بهترینند.. ایرانی ها با سوادترن، ایرانی ها اِلند، ایرانی ها بِلند. و اگر تذکر بدی فحش نثارت میشه.

برخورد سورین احترام و رشک برانگیز بود.


پی نوشت: "ا" آدم من نیست اصلا و ابدا. میتونم یه دوست خیلی خوب براش باشم و حاضرم هستم که باشم ولی بیشتر از اون نه. خواستم در جریا باشید. 

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

ادونت متفاوت

امروز پنجمین ادونتی بود که تجربه میکردم. ادونت (Advent) چهار یکشنبه مانده به کریسمس هست که مردم به پیشواز کریسمس می‌روند. در شهر ما هر سال آتش بازی است و من سومین باری بود که اتش بازی رو می‌دیدم و نسبت به دو سال دیگه بسیار بسیار زیبا بود و خیلی قشنگ کار کرده بودند. بعد از آتش بازی دوستان اُلگا امدن خونه ما به صرف شراب داغ و بیسکوییت دارچینی و شیرینی زعفرانی مخصوص. خب البته معلومه برنامه ریز و تهیه کننده کی بوده. بچه ها یکی یکی میامدند و تا وارد اتاق می‌شدند یا با پذیرایی من روبرو می‌شدند کلی تعریف می‌کردند. مخصوصا چیدمان خونه براشون خیلی هیجان انگیز بود. یکیشون گفت: "آهان پس همخونه معروف تویی؟" و فهمیدم چقدر الگا از من پیش دوستاش میگه- بجز استاتوسهایی که میذاره-
شب بسیار خوبی بود بخصوص برای من که باید همه این ها رو خیلی سال پیش تجربه میکردم و نکردم و الان به لطف حضور الگا تجربه میکنم. سبک زندگی متفاوت و شبیه چیزی که دنبالش بودم نه در سی و دو سالگی بلکه وقتی وارد کشور جدیدی شده بودم اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
به هر حال هیچ چیز حالم رو به اندازه مهمان داشتن و برنامه ریزی برای مهمانی خوب نمیکنه. اینطور ادم اجتماعی هستم من:)

این هم نیمی از خونه که برای کریسمس آماده است: