۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

فازهای مهاجرت

مهاجرت سه فاز دارد: فاز توریستی، فاز شوکِ فرهنگی و فاز انطباق. این فازها برای هر فرد دوره‌های متفاوتی دارند و نمی‌شود مقایسه کرد. یک عادت ایرانی‌های مهاجر این است که در فاز توریستی قیافه "خب که چی؟" می‌گیریم. این که می‌گم ایرانی‌ها برای این است که من فقط در ایرانی‌ها دیدم ازجمله خودم. مثلا: روزهای اول هر خیابون و فروشگاه و ماشینی که می‌بینیم می‌گیم: «هه! اینا رو که ما هم داریم»؟! اما خب، بعد ازمدتی کم کم فاز توریستی به سراغمان می‌آید. یعنی این‌ور بگرد آن‌ور بگرد تا بفهمی دنیا دست کیست. هیجان زده میشوی برای یادگرفتن و تجربه چیزهای جدید، آداب و معاشرت جدید. فار توریستی تا جا افتادن اولیه و مسلط شدن به نام خیابانها و ادرسها با مهاجر می‌ماند- البته این فاز بسته به نوع آمدن مهاجر هم هست، مثلا نمیشه مهاجرت های خود خواسته برنامه ریزی شده رو با  مهاجرتهای تبعیدی یکی دونست. چون دومی برنامه ریزی شده نیست وسختی های مختص خودش را دارد.
بعد از گذشتن از فاز توریستی که همه چی برای مهاجر" نایس" است، مثلا مردم کشور میزبان چقدر خوبند و چقدر همه لبخند می‌زنند، چقدر آرامش اینجا هست و ... تازه  تفاوتها هویدا شده و به فاز شوک فرهنگی میرسیم.  فاز شوک فرهنگی برای من از سال سوم به بعد اتفاق افتاد. دلیل این فاصله عدم تماس من با غیر ایرانی ها بود. من حتی فاز توریستی نرمالی نداشتم چون با اینکه ظاهرا اینجا از لحاظ فرهنگی خیلی متفاوت  بود اما آنی بود که می‌خواستم برای همین خیلی زود با فرهنگش جا افتادم و از همان ماههای اول فهمیدم که بهش تعلق دارم. به هر حال شوک فرهنگی وقتی است که کم کم جا افتاده اید، زبان را بلدید، بیشتر وارد اجتماع شده اید و خب به تبعش با مردم آن کشور بیشتر تماس دارید. بعد چون جا افتادید و دیگه خیلی چیزها غریب و تازه نیست دلتان هوس چیزهایی که ندارید می‌کند و یهو میبینید با خیلی چیزهای فرهنگ جدید میانه ندارید. برای من شخصا این موضوع فقط در سرد مزاج بودن سوئدی ها پیش آمد. اما جاهای دیگر و یا برای افراد دیگر می‌شود به خیلی چیزها مثل قانونی بودنها، ساده بودنها، راستگو بودن و ... هم اشاره کرد که برای بسیاری از ما که از جامعه پر دروغ می‌آییم و به آن عادت داریم این همه سادگی حال بهم‌زن است. (من دارم درباره سوئد میگم کشوربا کشور فرق دارد. مثلا شوک فرهنگی یک سوئدی در اسپانیا عدم سر وقت آمدن خواهد بود). یکی از شوکهای فرهنگی من که البته در فاز توریستی اتفاق افتاده بود این بود که در رختکن باشگاه باید لخت مادر زاد میبودی و هیچ پرده و حائلی نبود. البته خب کسی هم نگاه نمی‌کرد اما بالاخره شوک بود.
فاز اخر که من الان در آن به سر می‌برم فاز انطباق هست. فاز انطباق بهترین فاز مهاجرت هست. شما جزیی از جامعه شده‌اید، با فرهنگ کما بیش آشنایی دارید ، تایید کننده یا منتقد سیستم سیاسی کشور می‌شوید، بیشتر از قبل درگیر اخبار و شرایط کشور فعلی شده و از اخبار و شرایط کشور اول دورتر و دورتر می‌شوید یا کمتر برایتان اولویت دارد. البته باز بستگی به فرد دارد چون اگر شخصی نخواهد به کشور دوم نزدیک شود قطعا کماکان در اخبار کشور اول مانده و دیرتر هم وارد فضای انطباقی می‌شود.

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

چرا مهاجرت

قبل از اینکه بگویم چرا سوئد را انتخاب کردم، باید بگویم چرا مهاجرت کردم؟
من تا قبل از مهاجرت همیشه معتقد بودم " چو ایران نباشد تن من مباد" و به شدت باور داشتم که باید ماند و کارى در جهت تغییر انجام داد. به سهم خودم برای پیشرفت ایران، تغییر فرهنگ و حق و حقوقم چه درعرصه سیاسی و چه اجتماعی، به عنوان جوان، انسان ، شهروند و زن تلاش میکردم. خیلی کارهای بزرگی نمیکردم، چون پدرم در زمان شاه فعال سیاسی بود یک جوری مواظب بود من خیلی جلو نرم و قاطی مسایل سیاسی که در سرزمین مادری همه چیز به سیاست میرسد نشوم. با این حال ، من در حد خودم کارهایی میکردم که در عین کم خطر بودن راضیم کند که دارم تلاشی میکنم. خیلی امید داشتم همیشه، نسل من نسل دوم خرداد بود. ما اولین شعور سیاسیمان را آنجا نشان داده بودیم .فضای متفاوتی بود، که با یک امیدی به اصلاحات و اصلاح فضای سیاسی و اجتماعی کشورنوجوانی را جوانی کردیم و جوانی را پیری و تمام امیدهای اصلاحاتمان در نتیجه انتخابات ریاست جمهوری هشتم به باد رفت. دور بعدی امید، زمان انتخابات هشتاد و هشت بود که آنطور امیدمان را سرکوب کردند. اما هیچ کدام اینها باعث نشده بود که به رفتن فکر کنم. با اینکه بارها شرایط مهاجرت از راه هاى مطمئن تر و بهترى براى من وجود اشت به هیچ وجه تصمیم و علاقه ای به خروج از کشور نداشتم و همیشه میگفتم؛ من تو کشور خودم میمونم و میسازمش مثل شعر سیمین که زمزمه تمام سالهای نوجوانی و جوانیم بود: دوباره میسازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش.
فضای بعد از انتخابات تا یک سال فضای سنگین و خفقان آلودی بود. مردم دلمرده بودند، کسی جرات نداشت حرفی بزند، بحثی بکند ، اعتراضی بکندو یا حقی را بخواهد. بعد از اتخابات هشتاد و هشت فضا بسته تر شد، جتی دلخوشی کوچک آن زمانم، یعنی جلسه مطالعاتی گروهمان هر ماه با دلهره تشکیل می شد و به جای نشستن در آلاچیق پارک قیطریه به مکانهای بسته کشیده شد که امنیت داشته باشد. شش ماه بعد از انتخابات در عاشورای هشتاد وهشت وبلاگم مسدود شد. من به عنوان یک شهروند دغدغه مند دیگر هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، حق حرف زدن نداشتم، حتی نمیتوانستم روزمرگی هایم را بنویسم. اما باز خوش بینانه میگفتم: درست میشه، اینجوری نمیمونه، پیش میریم، این یک جنبشه، یک حرکت بزرگه!  .تااینکه به طور اتفاقی یک سفر کوتاه 8  روزه به آلمان داشتم. این سفر باعث شد به این فکر کنم که بعنوان یک جوان چه چیزهاى را نداشتم و در آن مدت کوتاه چه چیز هاى را به دست آوردم. امنیت و آرامش واژه هایی که تا قبل از سفر درک درستى از معنایشان نداشتم در همان چند روز کوتاه برایم معنا دار شد. این شد که بعد از بازگشت از سفر بصورت جدى تصمیم گرفتم که به مهاجرت فکر کنم و گفتم: دیگه نمیمونم! من در همان سفر کوتاه فهمیدم: جوانم، زنم و از همه مهمتر انسانم. علت اصلی این تصمیم جدی امنیت اجتماعى و حقوق شهروندى بود که بعنوان یک ایرانی در درجه اول و بعد یک زن از آنها بى بهره بودم. باید زن بود تا به مفهوم کلمه امنیت به خوبى پى برد. تمام چیز هاى که در ایران باید براى حداقلش میجنگیدم و بدست هم نمى آوردم همه را در مدت کوتاه سفرم درک کردم. من مشکلم با فرهنگ ایران بود. من مشکلم اکثریت اون جامعه است که باعث میشوند صدها سال یک حکومت دیکتاتوری جایگزین جکومت دیکتاتوری دیگری شود. فرهنگ استبداد پرور، فرهنگ ریا، فرهنگ حزب باد، فرهنگ تجاوز به حریم خصوصی، فرهنگ فساد. من چه زمانی که ایران بودم چه حالا که مهاجرت کردم به شدت منتقد فرهنگ و عرف ایرانى بوده و هستم. البته قسمتهای خوب فرهنگمان را دوست دارم و برای حفظ و گسترشش تلاش میکنم. اما بعنوان یک زن همیشه در معرض قضاوت و نا برابرى هاى اجتماع قرار داشتن باعث شد تا فرصت رشد و عرض اندام در محیطى برابر از من سلب شود. مسئله تنها محدودیت هاى اعمال شده از طرف حاکمیت و قانون نیست. نهادینه شدن تعریف غلط از زن بودن و زنانگى در جامعه و فرهنگ تبعات به مراتب مخرب ترى بهمراه داشته است. این معضلات تنها مربوط به کشور ما نبوده کما اینکه مساله حقوق زنان هنوز در تمام دنیا مورد بحث است. اما این مشکلات در سى و چند سال گذشته بدلیل ضعف در آموزش و اعمال فشارهای به ناحق، و ترس مردم بیشتر شد. فرهنگ بیمار گونه ایرانی من را دائم تحت فشار میگذاشت تا خودم نباشم، کاری که میخواهم را انجام ندهم، من باید برای هر چیزی میجنگیدم، من باید برای زنانگیم، تنانگیم، بودنم، وجودم، جوانیم، لذتم، هنرم، عشقم، درسم، علاقه هایم میجنگیدم. مشکل من نه فقط محدودیتهای بود که حکومت میساخت که فرهنگی بود که به حاکمیت این اجازه را میداد که زندگی را حراممان کند، فرهنگ ایرانی!  این محدودیت ها و فشار ها باعث شد دیگر راهی جز گریز برایم نماند. نمیگم امید به آینده ایران نداشتم و ندارم، امید همیشه هست و هیچ جا در حالت ویرانیش نمیماند. اروپای محبوب من هم یک شبه اروپای محبوب نشد، بدتر از تمام این روزهای ایران یا خاورمیانه را سپری کرده، حتی به مراتب بدتر. اما مردمش کشورهایشان را ساختند، شکست خوردند دوباره شروع کردند، فقط به حکومت اکتفا نکردند به خردمندانشان اعتماد کردند و اجازه دادند فرهنگ سازی شود و فرهنگ های نادرست ریشه کن شوند.  ما چنین الگوهایی داریم و استفاده نمیکنیم. یک عده هستند که اصلا نمیگذارند مسیر درست طی بشود.  امید داشتن خوب است ولی باید ببینیم چقدر ارزش دارد برای این امید از خودمان بگذریم. پدر من از دوازده سالگی وارد فعالیت سیاسی شد برای اصلاح! بالای نیم قرن امید داشته و دارد، اما وقتی تمام خاطراتی که از دوازده سالگی تا 18 سالگیش داشته را تعریف میکند که بعد در سی سالگیش تکرار شده، در40 سالگیش تکرار شده، در50 سالگیش تکرار شده، و این تکرارها در مدت زمانهای کوتاه بوده برای من این نشان دهنده فراموشی مطلق مردم ماست. درس نگرفتن از اتفاقات پیشین و تلاش نکردن برای مسیر درست. و پدر من هنوز امید دارد در هفتاد وهفت سالگی.. و هنوز حتی برای یک روز ، روزهای خوبی که انتظارش را داشت و برایشان تلاش میکرد ندید. شاید هرگز نبیند. من اما نمیخواستم مثل پدرم با امید واهی پیر شوم! مهاجرت براى من بیرون رفتن از دور باطل مبارزه براى هیچ بود. جدال با گرفتارى هاى فرهنگى و ساختارى که آن را اصلاح ناپذیر یا دیر اصلاح پذیر میدیدم.
من وقتی در سفر کوتاهم دیدم آدمها در کشوری دیگر چطور زندگی میکنند، دغدغه هایشان چیست احساس کردم دیگر بس است. دیگر سوختن به امید اصلاح، به امید" یه روز خوب میاد" بس است. برای من بس بود. هر کس شخصیتی دارد، من بیش از این نخواستم فدا شوم، تازه من خیلی از محدودیتها را نداشتم اما همان هم برایم در آن سفر کوتاه معنا پیدا کرده بود. من میخواستم دیگر آرامش و امنیت را جزیی از زندگی ام داشته باشم نه موهبتی که برای لحظه ای باشد و در اثر یک سفر! من میخواستم بنویسم، بگم و کاری بکنم که دلم میخواهد . آزادانه نه با هزار تشبیه و استعاره... برای همین هست که حالا زبان ساکنین ایران را نمیفهمم و آنها هم زبان من را! چون دیگر در هزار لفافه نمیپیچم! به در نمیگم دیوار بشنود! از سه نقطه های(...) مکرر نوشته های وبلاگم در زمانی که ایران بودم سالهاست خبری نیست!
من بخاطر دوست و فامیل بسیار در خارج از کشور با سختی های مهاجرت آشنا بودم اما "کرامت انسانی" ، خود بودن و هویت داشتن باعث شد سختی ها را به جان بخرم و مهاجرت کنم.
اما توصیه ام به کسانی که قصد مهاجرت دارند. ببینید چقدر آدمش هستید. اینجا سختی های خاص خودش را دارد، از خوردن و خوابیدن خبری نیست، از کار را پشت گوش انداختن خبری نیست. اینجا باید دوبرابر تلاش کرد، باید کار کرد، باید خود را نشان داد. باید ببینید اهل تغییر هستید؟ دوست دارید چیز جدیدی یاد بگیرید؟ آدمی هستید که یکی به شما گفت تا امروز اشتباه میکردید بپذیرید و روش درست رو یاد بگیرید؟ یا به تیریج قبایتان برمیخورد؟ هرچند آدمهای این چنینی زیادی هستند که مهاجرت کردند و زندگی میکنند اما دائم غر میزنند و دائم در سفرهای طولانی در ایران به سر میبرند. ببینید آدی هستید که کار نامرتبط با شغل انجام بدهید؟ کسی هستید که برایتان لقب و مقام و منصب اهمیت نداشته باشد؟ که با هر کس از هر طبقه ای و شغل و مقامی برابر هستید؟ آیا میخواهید هر روز به یاد خیابانها و کوچه های ایران باشید؟ یا میخواهید شهر وکشور جدید را مثل کشور خودتان دوست داشته باشید؟ به همه اینها قبل از مهاجرت فکر کنید. مهاجرت اصلا راحت نیست. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

تجرد در دهه سی

دو تن از زنان فامیل در زمان خودشان "دیر" ازدواج کردند. یکی ۲۹ ساله بود که در آن زمان (سال ۶۹) فاجعه‌ای بود و پیردختر محسوب می‌شد و دیگری ۳۴ سالش بود که ازدواج کرد. هرازگاهی یاد حرف‌هایی که آن زمان درباره آنها می‌شنیدم میافتم، احساس می‌کنم چه ظلم‌هایی به زنان وجوانان ما در سالهای نه چندان دور که نشده بود وچه تفکرات احمقانه‌ای رایج بود. فرقی نمی‌کرد گوینده چه تحصیلات و مقام و منصبی دارد ازنظر اکثریت، آنها دیر ازدواج‌کرده بودند. 

همیشه فکر می‌کنم آنها در زمان خودشان چه زنان قوی‌ای بودند که خیلی تحت تأثیر این حرف‌ها قرار نگرفتند و دچار افسردگی نشدند. شاید یک زمان‌هایی امیدشان را از دست دادند ولی باز به روش خودشان ادامه دادند. از انبوه هزاران حرف یک موردش همیشه با من هست که باحالت معترضانه گفته می‌شد: "سن بالا میره سخت‌گیر میشن واسه همین شوهر گیرشون نمیاد!"  این‌ را جوری می‌گفتند که حواس ما دختربچه‌هایی که نوجوان و بعد جوان می‌شدیم باشد که نرسیده به ۲۵ ازدواج کنیم. دروغ چرا؟ من فکر می‌کردم اگر تا ۲۲ سالگی شوهر نکنم دیگر بدبخت شده‌ام،  اما تازه در ۲۲ سالگی داشتم جوانی می‌کردم و هنوز به تکمیل شخصیت نرسیده بودم. وقتی در خود بیست‌ودوسالگی قرار گرفتم و خواستگارم را رد کردم فهمیدم درست‌ترین کار را انجام دادم.

حالا سی‌وسه ساله‌ و مجردم، هرسال که خودم را بیشتر می‌شناسم می‌فهمم چه خوب که هنوز تنهایم و هنوز می‌توانم برای زندگی شخصی‌ام برنامه‌ریزی کنم. گاهی اوقات که بودن مردی در کنارم، یا داشتن یک خانواده وعقب افتادن از کارهای موردعلاقه به‌واسطه مسئولیت‌های یک زندگی مشترک را تصور می‌کنم،  دچار وحشت می‌شوم. من به‌اندازه کافی زمان را از دست داده‌ام و به دلایل متعدد از خیلی چیزها عقب افتاده‌ام حالا دیگر وقتش نیست. 

نگاه می‌کنم به دوستانی که آنها هم مجردند، زنان مستقل، قوی و متکی به نفس. گاهی صحبت می‌شود همه قبول دارند اگر به دنبال تحصیل و موفقیت و استقلال نبوده اند تا امروز حداقل یک بچه داشتیم. اما در حقیقت هریک از خواستگارها را که به یاد میاوریم می‌بینیم رد کردنمان درست بود. نه که بد باشند،نه! اما آدمِ ما نبودند یا شاید برعکس، ما آدم آنها نبودیم. فامیلی که در سی‌وچند سالگی ازدواج کرد، با اینکه ازدواج موفقی هم دارد هنوز مورد شماتت بسیاری از افراد خانواده قرار می‌گیرد که چرا یکی از خواستگارانش را در سن ۲۴ سالگی رد کرد صرفاً به خاطر اینکه وزنش زیاد بود. البته بعید میدانم صرفاً دلیلش این بوده باشد ولی این یک مسئله بسیار مهم برای او بود که هم خودش خوش‌اندام هست و هم همیشه اندام فرد مقابل برایش مهم بوده. هیچ‌وقت هیچ‌کس او و نظرش را نفهمید ولی من می‌فهمم! راستش این‌ها چیزهای کوچکی به نظر میایند اما برای زنان مستقلی که وابسته به مادیات و حمایت‌های محافظت‌کننده مردان نیستند، مسلماً این مسئله اهمیت پیدا می‌کند.  همین مورد اگر درباره مرد باشد به او حق می‌دهند که اگر خودش خوش‌قیافه و خوش‌اندام هست همسری خوش‌قیافه و خوش‌اندام داشته باشد ولی برای زن‌ها این را زیاده‌خواهی می‌دانند یا بی‌خردی!

آدم‌ها باهم متفاوت‌اند. من هیچ‌وقت نسخه خودم را برای زن دیگر که به‌شدت احساسی است و واقعاً نیاز دارد مردی در زندگی‌اش باشد نمی‌پیچم. اصلاً از اینها نیستم که بگویم همه زن‌ها اگر مجرد باشند در سی‌سالگی خوش‌بخت‌ترند چون همه زن‌ها مثل هم نیستند. من زنان موفق، مستقل و پیشرویی را میشناسم که عاشق لباس عروس هستند، عاشق بچه هستند. آنها آمادگی یک زندگی مشترک رادارند، آنها این اهمیت را به ازخودگذشتگی می‌دهند. ولی من و هزاران نفر مثل من نه! نه که من نباشم، اصلاً این‌طور نیست، من به‌شدت رمانتیک و فدایی هستم و میدانم اگر در رابطه‌ای بروم به‌شدت از خودم مایه می‌گذارم. اما حالا چون می‌خواهم از خودم و زندگی‌ام لذت ببرم وارد رابطه جدی شدن خطرناک است. من هنوز خیلی برنامه‌ها دارم، من تازه دارم کارهایی را شروع می‌کنم که اگر تنها نباشم برایش وقت نخواهم داشت و حسرت‌به‌دل انجام ندادنشان می‌مانم. من دیر شروع کردم پس طبیعی است که دیر هم این عطش رسیدن به خواسته‌ها تمام شود. 

اما این‌که می‌گفتند آدم سخت‌گیر می‌شود جمله درستی نیست مخصوصاً که بار منفی دارد. من فکر می‌کنم آدم با درایت تر می‌شود. آدم می‌فهمد دقیقاً چه می‌خواهد و دامنه گزینه‌هایش محدودتر می‌شود و خب قطعاً سخت‌تر هم می‌شود یک شریک زندگی پیدا کرد. چون هی میایی و محدود می‌کنی و خب مگر چند نفر مجرد با مشخصاتی که دوست داری وجود دارد؟ اما یک چیزی را مطمئنم وقتی به‌واسطه این درایت و محدود کردن انتخابی صورت می‌گیرد انتخاب نسبتاً درستی است. اگر از سر فرار در سن بالای ۳۰ تن به ازدواج ندهیم احتمال شکست خوردن رابطه و ازدواج کمتر هست. اما اگر از ترس تنهایی، برچسب خوردن "بازنده" بودن، بی‌عرضه بودن و .... تن به یک رابطه بدهیم قطعاً به شکست می‌رسد.  مثلاً هرچه سنم بالا می‌رود و ثبات شخصیتی بیشتر و تجربه بیشتر پیدا می‌کنم گزینه‌های فیلتر شده بیشتر می‌شوند، اگر قبلاً برایم مهم نبود کی باشد فقط می‌خواستم یکی باشد و حتماً با هم در رابطه تغییر می‌کنیم، حالا میدانم نمی‌خواهم فقط یکی باشد می‌خواهم یکی باشد که درست باشد. زنان بسیاری به این نقطه در دوران زودتری می‌رسند و بسیاری دیرتر، برای همین نمی‌شود برای همه یک نسخه پیچید اما باید قبول کنیم رشد کامل و ثبات نسبی فکری و شخصیتی بخصوص در زنان، در ۳۰ سالگی است. پس احتمالاً اکثراً در سی‌سالگی خواسته‌های اصلی‌شان را پیدا می‌کنند. اما اگر متأهل باشند خب شاید اصلاً به خیلی از آن خواسته‌ها نرسند یا حتی در ذهنشان ایجاد نشود چون در شرایطش نبودند! بگذارید مثالی بزنم: خیلی سال پیش اوایل بیست سالگی‌ام من به خواستگاری جواب رد دادم که می‌گفت قرآن نباید در خانه‌ام باشد ( آن زمان اعتقاد مذهبی داشتم و برای قرآن احترام قائل بودم و می‌دانستم خانواده‌ام حتماً بر سر جهاز قرآن نفیسی می‌گذارند) دو سه سال بعد به خواستگاری جواب رد دادم که بیش‌ازحد مذهبی بود، حالا کلاً به مذهب که فکر نمی‌کنم هیچ ترجیح میدهم شریکم ضد مذهب باشد. شاید در اوایل بیست سالگی اگر خواستگاری پیدا می‌شد که بقیه شرایطش را می‌پسندیدم و قران هم به‌خودی‌خود در خانه‌ام قرار می‌گرفت و درگیر زندگی می‌شدم و دوستانی متناسب با آن زندگی میافتم هرگز به مرحله‌ای نمی‌رسیدم که مسئله دین، باور داشتن یا نداشتن برایم اهمیت پیدا کند، درست مثل خیلی مسائل دیگر که تا در شرایطش قرار نکرفتم به اهمیت یا بی اهمیتیشان پی نبردم. 
متأسفانه خیلی‌ها حس رضایت از مجردی را، بخصوص برای زنان، درک نمی‌کنند. چرا یک عده باور نمی‌کنند که بعضی آدم‌ها متفاوت‌اند؟ چرا باور نمی‌کنند من و بسیاری زنان مجرد دیگر از مجردی‌مان فعلاً راضی هستیم؟ نمیگم دلم نمی‌خواهد شریکی داشته باشم یا میخواهم همیشه مجرد بمانم اما هنوز به نقطه ای نرسیدم که این نیاز را با تمام وجود حس کنم و بخواهم در اولویت قرار بدهم.  من فکر می‌کنم برنامه‌های زندگی هر فرد مجردی در دهه سی چیزهای مهمی هستند که وقت لازم دارند و فرصتی برای داشتن یک رابطه جدی نمیماند چرا که یک رابطه درست تشکیل دادن نیاز به وقت گذاشتن دارد ، تصور کنید شریکی در زندگی دارید،  ساعت‌های بعد کار به غذا خوردن و صحبت کردن با هم می‌گذشت و حال تصور کنید بچه‌ای هم این وسط باشد. بچه که تمام‌وقت پدر و مادر را دربست می‌گیرد و تا سالیان سال پدر و مادر چیزی برای خود ندارند- میدانم شیرین است ولی برای من در این لحظه وحشتناک- حال اگر یکی از طرفین یا هر دو برنامه های ناتمامی در زندگی هم داشته باشد یا باید مسئولیت ها را به دوش یکی بیندازد یا با خواسته هایش خداحافظی کند. البته اسثتنائاتی هستند که پا به پای هم رشد کردند اما به سختی اش نمیارزد. 

نگاه آدمها به مجردی برای زن و مرد هم متفاوت است. یک مرد در هر سنی وقتی به برنامه‌ریزی زندگیش می‌پردازد و به ازدواج فکر نمی‌کند همه او را دوراندیش می‌دانند. همه از اینکه متکی‌به‌خود است تحسینش میکنند. اگر پسر سی ساله‌ای بگوید تمام‌وقتش را گذاشته برای کار و پول جمع‌کردن تا خانه بخرد تحسین می‌شود اما وقتی یک زن همین را می‌گوید همه برایش سر تکان می‌دهند و افسوس می‌خورند یا او را خودخواه می‌شناسند. اگر مردی در رابطه زناشویی مخالف بچه‌دار شدن باشد چون نمی‌تواند مسئولیت‌هایش را بپذیرد به دلیل اینکه حالا در موقعیت کاری است که باید خیلی خودش را نشان بدهد و مقام بالاتری بگیرد و داشتن بچه- با فرض مشارکت پدر در نگهداری- مانع بزرگی است، همه او را با درایت می‌دانند و زن را سرزنش می‌کنند که چرا توقع دارد مرد در نگهداری کودک کمک کند، اما یک زن موفق اگر مخالف داشتن بچه باشد به خاطر رسیدن به مقام و موقعیت بهتر در کار، جاه‌طلب و بی‌احساس خوانده می‌شود.

این روزها که دارم به آینده‌ام و خواسته‌هایم فکر می‌کنم می‌بینم من و بسیاری زنان مستقل مجرد دیگر می‌خواهیم فعلاً کارکنیم، پول جمع کنیم، شغل عوض کنیم، خانه‌ای بخریم، امکانات بهتری داشته باشیم و در یک کلام به تثبیت برسیم و این نه خودخواهی است نه جاه‌طلبی. این یک حق است. جق هر انسان رشد کرده  مستقل و با درایت.



۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

گودریدز

بعد از هفته ها امشب یک دل سیر وبلاگ خوانی کردم. نه اینطوری نیست، باید با جزییات بنویسم. آمدم خانه، از قبل با خودم عهد بسته بودم که اولویت امشب باید خواندن وبلاگ باشد، بعد نوشتن، بعد کتاب، بعد رادیو! حالا چرا این عهد رو بستم؟ چون دو هفته است با خودم قرار گذاشتم شبها را به رادیو بگذرانم صبحها به وبلاگ، اما شب ها و صبحها را در رادیو و اینستاگرام و فیس بوک چرخیدم! این که نشد! پس باید از روش تنبیهی استفاده میکردم. به هیچ پیام وایبری، فیس بوکی- بجز پیام مامان- جواب ندادم، موبایل رو دو ساعتی از خودم دور نگه داشتم که وسوسه چک کردن اینستاگرام به سراغم نیاید و با فراغ بال نشستم به خواندن وبلاگ! البته قبلش یک چایی کیسه ای گیاهی مخصوص شب هم گذاشته بودم اما از بس غرق در خواندن نوشته های پرژین بودم که سرد شد و گذاشتم در میکرو. این چای خاصیت ارامبخشی دارد و خواب آور هست، اما برای من خواب آور نیست، حالا چرا میخورم؟ شاید برای اینکه شبهایی که این چای رو خوردم سبک تر خوابیدم. حالا دارم بهش معتاد میشم، بماند که دو سه سالی طول کشید تا بپذیرم امتحانش کنم. این وبلاگ خوانی با فراغ بال دلیل دیگر هم داشت، یعنی فراغ بالی اش دلیل داشت. اُلگا دو شبی است که خانه نمیاید. و این دو شب فهمیدم چقدر دلم تنهایی میخواست حتی با اینکه بهترین هم خانه هست اما امشب وقتی داشتم به کارهایم میرسیدم و از خبر اینکه نمیایید یک نموره خوشحال شدم و احساس آزادی کردم. حالا نه که باشد آزادی ام را بگیرد اصلا اینطور نیست، اما اگر شب 4 ساعت وقت دارم دو ساعتش برای خودم میماند و دوساعت دیگر به همصحبتی با او میگذرد. البته در ماه اخیر بیشتر شبها تنها بودم و برای همین با اینکه غمم گرفته بود وقتی او برود چطور یک همخانه خوب پیدا کنم، حالا حس میکنم باید پولهایم را بیشتر جمع کنم و خرجهای اضافه را کم تا از پس هزینه خانه به تنهایی بربیایم و تنها زندگی کنم! فقط یک اتاق عملا بلا استفاه میماند. خب وقتی به این نتیجه رسیدم سَرَکی زدم به سایتهای خانه یابی و مشخصات خانه دلخواه را زدم و قیمت را ازاد گذاشتم که مظنه دستم بیاید! سرم سوت کشید! اگر این خانه را از دست بدهم تا سالهای مدید توان اجاره یک خانه به تنهایی ندارم، حتی یک سوییت 20 متری! سایتها رو بستم حالا وقت فکر کردن به این موضع نبود. هنوز خانه را از دست ندادم! به سراغ گودریدز رفتم! بله گودریدز نازنین رو که فراموش کرده بودم به واسطه یاداوریش توسط یک مخاطب رادیو به یادم آمد. گودریدز وقتی به ایران آمده بود عضوش شده بودم، بسیار هیجان زده بودم، تازه دوباره کتابخوانی رو شروع کرده بودم و انگیزه بالایی داشتم! از ایده اش به شدت لذت برده بودم، در دنیایی که جوانها در 360 میچرخیدند و شروع تازه فیس بوک گردی بود، گودریدز دنیای جدید پرباری بود. اما خیلی زود دنیای قشنگ خراب شد. وقتی پیام میگرفتی میشه باهات دوست بشم؟! و میموندی که آدم عاقل اینجا قراره کتاب بهم معرفی کنیم نه سایت دوست یابی! هنوز اینور نیامده بودم که فیلتر شده بود. اینجا آمدم برای دو سالی فراموشش کرده بودم. یکبار اتفاقی راهیش شدم و دوباره هیجانش به جانم افتاده بود ولی چه فایده نمیرسیدم کتاب بخوانم. همش احساس گناه میکردم. همش احساس عقب بودن از دیگران! این دیگران کی بودند؟ خودم هم نمیدانم! تازه تو سی سالگی هایم دارم میفهمم اگر کسی کتاب این و آن را خوانده و تو نخواندی دلیلش فقط سلیقه های متفاوت است! از پریروز که دوباره وارد گودریدز شدم دارم بالا پایین میکنم. تا امروز 90 کتاب که یادم میامد خوانده ام. بیشترین کتابهای خوانده شده مربوط به دوران کودکی و نوجوانی است! بعد دوباره یک دوره هست بین 22-23 سالگی، همان موقع که چه کسی باور کرد، رُستم! ، انگار گفته بودی لیلی، من تا صبح بیدارم، ان سوی خیابان، عادت میکنیم و ویران می آیی را خواندم.. دو تای اخر رو سه بار دیگر هم دوره کردم، اخرین باری که عادت میکنیم را خواندم دوره دوم وبلاگ نویسی را شروع کردم که تا امروز ادامه داشت. بعضی کتابها بدجور یادم هستند، بعضی ها هیچ! امشب که داشتم کتابهایی که اینجا خواندم را اضافه میکردم دیدم هیچ از داستانها یادم نمیاید! فکر کردم باید همه را دوباره بخوانم! مسئله فقط حافظه نیست مسئله این بود که میخواندم که خوانده باشم! که عقب نمانم از قافله کتاب خوانی! بعدش به سراغ دوستان قدیمی رفتم، همانها که برایم اعجوبه کتابخوانی بودند! تقریبا بیشترشان 40 -50 کتاب بیشتر خوانده اند! محاسبه کردم سالهای کتاب نخواندنم را! اگر آن سالها کتاب میخواندم از آنها 40-50 کتاب جلو تر بودم! چرا من فکر میکردم عقبم؟ فقط چون کتاب های فوکو را نخواندم یا نظریات سیاسی؟ یا علاقه ای به ادبیات کلاسیک جهان نداشتم؟! چرا فکر میکنم اگر در نوجوانی رمانهای آن سالها، رمانهای مودب پور را خواندم یعنی نباید اسمم را کتابخوان بگذارم؟! لعنت به پرفکشیونیستی ایرانی! سلیقه ها و علایق متفاوت است، این روزها انقدری که به مقاله خواندن روزنامه های مختلف میگذرانم وقت برای کتاب نمیگذارم اما این خودش یعنی مطالعه! فقط سطحش فرق دارد! نه بالاتر است نه پایینتر، فقط سلیقه است! فهمیدی؟ باید این همه به خودت عذاب میدادی تا بفهمی؟ باید این همه خودت را تحقیر و سرکوب میکردی تا بفهمی؟!
از روزی که زوکربرگ چلنج کتاب خوانی راه انداخت خواستم وارد بشوم، اما ترسیدم، از همین ترسهای احمقانه! اما تو گودریدز ترس را گذاشتم کنار، زدم چلنج، بیست تا کتاب! بعد خنده ام گرفت! بیست تا؟ من که هنوز در گه کیچه به کدام زبان کتاب بخوانم به سر میبرم! این روزهایم با کتابهای فمینیستی به زبان سوئدی میگذرد، خشک و پر از فکت! و البته پر از لغت تازه که هر روز بیش از دو صفحه پیش نمیروم! دلم لک زده برای داستان.. آنهم به زبان فارسی. یه چیز خوبی مثل پرتره مرد ناتمام که تابستان خواندم، یا کتابهای گلی ترقی! از آنور دلم بدجور شعر میخواهد، آنهم کلاسیک. شبها برای رادیو شبانه با سعدی دارم. غرلیات سعدی رواز اول شروع کردم به خواندن. یکشنبه ها رو ماههاست میخواهم اختصاص بدهم به کتابی نظری. هر چند یکشنبه وقت میکنم. نه من عقب نیستم! خوبم... خوبِ خوب! فقط سلیقه هایم متفاوت است.
خب خیلی حرف زدم، خیلی چیزهای دیگه داشتم برای نوشتن ولی میگذارم برای وقتی دیگر. حالا از امشب برنامه هایم را اجرا میکنم شبها به رادیو ، صبحها به وبلاگ. راستی رادیویم را گوش بدید. حرفهای خوبی میزنم باور کنیدلبخندخجالت

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

سی و سه

سومین سال از دهه سی را هم تمام کردم. حالا سی و سه ساله شده ام. انگار لذت این دهه سی تمام  نشدنی است. زن سی ساله.. زن و سی و سه ساله.. زن و سی و چند ساله.. مهم این است که زن باشی و دهه سی زندگیت را بگذرانی تا بفهمی چقدر این روزها خوبند. سی و دو را  که شروع کردم تازه استخدام شده بودم و وضعیت اجازه کار مشخص، مراحل آنالیز تزم تمام شده بود و باید نوشتن را شروع میکردم. خانه جدید گرفته بودم و دربه در دنبال همخانه بودم. سی و دو سالگی تا دو سه ماه خیلی بد بود، از لحاظ عاطفی آسیب پذیر شده بودم و نسبت به دوستی بدبین. کار تزم خوب پیش نمیرفت اما... وقتی به خودم آمدم، وقتی دیدم باید برگردم به روزهای قبل از شروع سی و دو سالگی، ورق زندگی برگشت. سی و دو سالگی هم بی نظیر بود. دفاع جانانه تز، دیدار با پدر و مادر و زیستن دوباره در کنارشان برای دو ماه، مسافرت هیجان انگیز به پاریس و دیدار با انسانی که تمام سالهای زندگی ازش شنیده بودم و هرگز ندیده بودم .پر از علامت سوال بودم  وقتی دیدمش همه علامت سوالها رفت! محکم تر شدن دوستیهایم با شیرین و سیما، نزدیک شدن به دوستان قدیمی دوران کودکی که پر از خاطره و حس خوب است، بیشتر و بیشتر وارد کار شدن و تجربه کسب کردن، کنار گذاشتن انسانهایی که آزاردهنده هستند، مطالعه بیشتر، نوشتن بیشتر و این اواخر فعال شدن در فضای رادیو و داشتن مخاطب های خوب و ترجمه کردن متنهای فمینیستی که دوست دارم. داشتن چند مامان بزرگ خوب و دوست داشتنی و داشتن یک همخانه بی نظیر. یافتن دوستانی که بشه باهاشون درباره سیاست و جامعه ساعتها صحبت کرد به دلیل علاقه های مشترک. انقدر که این خوبی ها زیاد بودند که یادم رفت بدیهایش.. بدیهایی که فقط خودم میدانم. سی و دو سالگی هم بی نظیر بود، درست مثل سی و یک سالگی و سی سالگی! اصلا هرچه عدد بر این سی میرود انگار زندگی جالب تر میشود.
حالا سی و سه سالگی را شروع کردم. امیدوارم از تجربه هایم بیشتر و بیشتر استفاده کنم، مطالعاتم را بیشتر کنم، و برای خواسته ها و اهدافم بیشتر تلاش کنم و جنگنده باشم و تن به باخت ندهم.
اما در آغاز سی و سه سالگی ایمان آوردن که باید خوب بود. سالها برای خوب و ساده بودنم مورد تخطئه قرار گرفتم، همیشه میشنیدم ساده نباش، یه کم سیاست داشته باش، چرا انقدر مهربونی؟ بقیه رو ببین؟ همه ازت استفاده میکنند و از همین نصایح.. از کودکی تا حالا اینها را میشنوم از خیلی ها... دورو نزدیک. همه هم دوستم دارند، از شدت دوست داشتن نصیحتم میکنند که کمتر آسیب ببینم. اما راستش هیچوقت تن ندادم به تغییر. من همین بودم.. آدمی که دوست دارد مهربان باشد، ساده باشد، رو راست باشد و عیان! راستش این ماههای آخر، بخصوص از دوستان وبلاگی و رادیویی آنقدر انرژی گرفتم آنقدر محبت دیدم که فهمیدم این "خود بودن" نه تنها بد نیست، که آونهایی که باید درک کنند و ارزش قایل بشوند این کار را میکنند و همین برای من کافیست. اینکه مخاطبهای زیادی خصوصی به من میگویند من زندگیشان را عوض کردم، یا در زندگی و تصمیماتشان نقش داشتم- بدون اینکه بدانم یا چنین قصدی داشته باشم فقط برای حرفهای و نوشته های شخصیم و انتقال تجربه- اینکه مینویسند از من ، نوشته هایم، صدایم انرژی میگیرند. اینکه به نوشته هایم یا حرفهایم عادت دارند، اینکه اگر یک روز عکس غمگین بگذارم تمام مخاطبینم نگرانم میشوند. اینکه وقتی از دوستان رادیویی کمک میخواهم برای لیست آهنگ برای رقص و میبینم همه بسیج میشوند و حتی مخاطب نازنینی نام کاربری و رمز ورودش را به من میدهد، تنها یک دلیل دارد، من مثل همیشه "خود" هستم. بی رنگ و لعاب اضافه، نقش و نگار یا تلاش برای بهتر جلوه دادن.شاید این تعریف از خود باشد و من قبول دارم در بسیاری زمینه ها خود شیفته ام. اما چه خودشیفتگی بهتر از اینکه احساس کنی با تمام کمبودهایت به عنوان یک انسان، هنوز انسانیت در وجودت نمرده! با تمام کمبودها و ایراداتت هنوز بی ریا هستی وبه قول ارغوان همراه تازگی : یه خونه با دیوارهای شیشه ای که میشه توشو دید! و من امیدوارم در سی و سه سالگی بیشتر از همیشه شیشه ای باشم. بیشتر از همیشه خودم باشم.