۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

گودریدز

بعد از هفته ها امشب یک دل سیر وبلاگ خوانی کردم. نه اینطوری نیست، باید با جزییات بنویسم. آمدم خانه، از قبل با خودم عهد بسته بودم که اولویت امشب باید خواندن وبلاگ باشد، بعد نوشتن، بعد کتاب، بعد رادیو! حالا چرا این عهد رو بستم؟ چون دو هفته است با خودم قرار گذاشتم شبها را به رادیو بگذرانم صبحها به وبلاگ، اما شب ها و صبحها را در رادیو و اینستاگرام و فیس بوک چرخیدم! این که نشد! پس باید از روش تنبیهی استفاده میکردم. به هیچ پیام وایبری، فیس بوکی- بجز پیام مامان- جواب ندادم، موبایل رو دو ساعتی از خودم دور نگه داشتم که وسوسه چک کردن اینستاگرام به سراغم نیاید و با فراغ بال نشستم به خواندن وبلاگ! البته قبلش یک چایی کیسه ای گیاهی مخصوص شب هم گذاشته بودم اما از بس غرق در خواندن نوشته های پرژین بودم که سرد شد و گذاشتم در میکرو. این چای خاصیت ارامبخشی دارد و خواب آور هست، اما برای من خواب آور نیست، حالا چرا میخورم؟ شاید برای اینکه شبهایی که این چای رو خوردم سبک تر خوابیدم. حالا دارم بهش معتاد میشم، بماند که دو سه سالی طول کشید تا بپذیرم امتحانش کنم. این وبلاگ خوانی با فراغ بال دلیل دیگر هم داشت، یعنی فراغ بالی اش دلیل داشت. اُلگا دو شبی است که خانه نمیاید. و این دو شب فهمیدم چقدر دلم تنهایی میخواست حتی با اینکه بهترین هم خانه هست اما امشب وقتی داشتم به کارهایم میرسیدم و از خبر اینکه نمیایید یک نموره خوشحال شدم و احساس آزادی کردم. حالا نه که باشد آزادی ام را بگیرد اصلا اینطور نیست، اما اگر شب 4 ساعت وقت دارم دو ساعتش برای خودم میماند و دوساعت دیگر به همصحبتی با او میگذرد. البته در ماه اخیر بیشتر شبها تنها بودم و برای همین با اینکه غمم گرفته بود وقتی او برود چطور یک همخانه خوب پیدا کنم، حالا حس میکنم باید پولهایم را بیشتر جمع کنم و خرجهای اضافه را کم تا از پس هزینه خانه به تنهایی بربیایم و تنها زندگی کنم! فقط یک اتاق عملا بلا استفاه میماند. خب وقتی به این نتیجه رسیدم سَرَکی زدم به سایتهای خانه یابی و مشخصات خانه دلخواه را زدم و قیمت را ازاد گذاشتم که مظنه دستم بیاید! سرم سوت کشید! اگر این خانه را از دست بدهم تا سالهای مدید توان اجاره یک خانه به تنهایی ندارم، حتی یک سوییت 20 متری! سایتها رو بستم حالا وقت فکر کردن به این موضع نبود. هنوز خانه را از دست ندادم! به سراغ گودریدز رفتم! بله گودریدز نازنین رو که فراموش کرده بودم به واسطه یاداوریش توسط یک مخاطب رادیو به یادم آمد. گودریدز وقتی به ایران آمده بود عضوش شده بودم، بسیار هیجان زده بودم، تازه دوباره کتابخوانی رو شروع کرده بودم و انگیزه بالایی داشتم! از ایده اش به شدت لذت برده بودم، در دنیایی که جوانها در 360 میچرخیدند و شروع تازه فیس بوک گردی بود، گودریدز دنیای جدید پرباری بود. اما خیلی زود دنیای قشنگ خراب شد. وقتی پیام میگرفتی میشه باهات دوست بشم؟! و میموندی که آدم عاقل اینجا قراره کتاب بهم معرفی کنیم نه سایت دوست یابی! هنوز اینور نیامده بودم که فیلتر شده بود. اینجا آمدم برای دو سالی فراموشش کرده بودم. یکبار اتفاقی راهیش شدم و دوباره هیجانش به جانم افتاده بود ولی چه فایده نمیرسیدم کتاب بخوانم. همش احساس گناه میکردم. همش احساس عقب بودن از دیگران! این دیگران کی بودند؟ خودم هم نمیدانم! تازه تو سی سالگی هایم دارم میفهمم اگر کسی کتاب این و آن را خوانده و تو نخواندی دلیلش فقط سلیقه های متفاوت است! از پریروز که دوباره وارد گودریدز شدم دارم بالا پایین میکنم. تا امروز 90 کتاب که یادم میامد خوانده ام. بیشترین کتابهای خوانده شده مربوط به دوران کودکی و نوجوانی است! بعد دوباره یک دوره هست بین 22-23 سالگی، همان موقع که چه کسی باور کرد، رُستم! ، انگار گفته بودی لیلی، من تا صبح بیدارم، ان سوی خیابان، عادت میکنیم و ویران می آیی را خواندم.. دو تای اخر رو سه بار دیگر هم دوره کردم، اخرین باری که عادت میکنیم را خواندم دوره دوم وبلاگ نویسی را شروع کردم که تا امروز ادامه داشت. بعضی کتابها بدجور یادم هستند، بعضی ها هیچ! امشب که داشتم کتابهایی که اینجا خواندم را اضافه میکردم دیدم هیچ از داستانها یادم نمیاید! فکر کردم باید همه را دوباره بخوانم! مسئله فقط حافظه نیست مسئله این بود که میخواندم که خوانده باشم! که عقب نمانم از قافله کتاب خوانی! بعدش به سراغ دوستان قدیمی رفتم، همانها که برایم اعجوبه کتابخوانی بودند! تقریبا بیشترشان 40 -50 کتاب بیشتر خوانده اند! محاسبه کردم سالهای کتاب نخواندنم را! اگر آن سالها کتاب میخواندم از آنها 40-50 کتاب جلو تر بودم! چرا من فکر میکردم عقبم؟ فقط چون کتاب های فوکو را نخواندم یا نظریات سیاسی؟ یا علاقه ای به ادبیات کلاسیک جهان نداشتم؟! چرا فکر میکنم اگر در نوجوانی رمانهای آن سالها، رمانهای مودب پور را خواندم یعنی نباید اسمم را کتابخوان بگذارم؟! لعنت به پرفکشیونیستی ایرانی! سلیقه ها و علایق متفاوت است، این روزها انقدری که به مقاله خواندن روزنامه های مختلف میگذرانم وقت برای کتاب نمیگذارم اما این خودش یعنی مطالعه! فقط سطحش فرق دارد! نه بالاتر است نه پایینتر، فقط سلیقه است! فهمیدی؟ باید این همه به خودت عذاب میدادی تا بفهمی؟ باید این همه خودت را تحقیر و سرکوب میکردی تا بفهمی؟!
از روزی که زوکربرگ چلنج کتاب خوانی راه انداخت خواستم وارد بشوم، اما ترسیدم، از همین ترسهای احمقانه! اما تو گودریدز ترس را گذاشتم کنار، زدم چلنج، بیست تا کتاب! بعد خنده ام گرفت! بیست تا؟ من که هنوز در گه کیچه به کدام زبان کتاب بخوانم به سر میبرم! این روزهایم با کتابهای فمینیستی به زبان سوئدی میگذرد، خشک و پر از فکت! و البته پر از لغت تازه که هر روز بیش از دو صفحه پیش نمیروم! دلم لک زده برای داستان.. آنهم به زبان فارسی. یه چیز خوبی مثل پرتره مرد ناتمام که تابستان خواندم، یا کتابهای گلی ترقی! از آنور دلم بدجور شعر میخواهد، آنهم کلاسیک. شبها برای رادیو شبانه با سعدی دارم. غرلیات سعدی رواز اول شروع کردم به خواندن. یکشنبه ها رو ماههاست میخواهم اختصاص بدهم به کتابی نظری. هر چند یکشنبه وقت میکنم. نه من عقب نیستم! خوبم... خوبِ خوب! فقط سلیقه هایم متفاوت است.
خب خیلی حرف زدم، خیلی چیزهای دیگه داشتم برای نوشتن ولی میگذارم برای وقتی دیگر. حالا از امشب برنامه هایم را اجرا میکنم شبها به رادیو ، صبحها به وبلاگ. راستی رادیویم را گوش بدید. حرفهای خوبی میزنم باور کنیدلبخندخجالت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر