دو تن از زنان فامیل در زمان خودشان "دیر" ازدواج کردند. یکی ۲۹ ساله بود که در آن زمان (سال ۶۹) فاجعهای بود و پیردختر محسوب میشد و دیگری ۳۴ سالش بود که ازدواج کرد. هرازگاهی یاد حرفهایی که آن زمان درباره آنها میشنیدم میافتم، احساس میکنم چه ظلمهایی به زنان وجوانان ما در سالهای نه چندان دور که نشده بود وچه تفکرات احمقانهای رایج بود. فرقی نمیکرد گوینده چه تحصیلات و مقام و منصبی دارد ازنظر اکثریت، آنها دیر ازدواجکرده بودند.
همیشه فکر میکنم آنها در زمان خودشان چه زنان قویای بودند که خیلی تحت تأثیر این حرفها قرار نگرفتند و دچار افسردگی نشدند. شاید یک زمانهایی امیدشان را از دست دادند ولی باز به روش خودشان ادامه دادند. از انبوه هزاران حرف یک موردش همیشه با من هست که باحالت معترضانه گفته میشد: "سن بالا میره سختگیر میشن واسه همین شوهر گیرشون نمیاد!" این را جوری میگفتند که حواس ما دختربچههایی که نوجوان و بعد جوان میشدیم باشد که نرسیده به ۲۵ ازدواج کنیم. دروغ چرا؟ من فکر میکردم اگر تا ۲۲ سالگی شوهر نکنم دیگر بدبخت شدهام، اما تازه در ۲۲ سالگی داشتم جوانی میکردم و هنوز به تکمیل شخصیت نرسیده بودم. وقتی در خود بیستودوسالگی قرار گرفتم و خواستگارم را رد کردم فهمیدم درستترین کار را انجام دادم.
حالا سیوسه ساله و مجردم، هرسال که خودم را بیشتر میشناسم میفهمم چه خوب که هنوز تنهایم و هنوز میتوانم برای زندگی شخصیام برنامهریزی کنم. گاهی اوقات که بودن مردی در کنارم، یا داشتن یک خانواده وعقب افتادن از کارهای موردعلاقه بهواسطه مسئولیتهای یک زندگی مشترک را تصور میکنم، دچار وحشت میشوم. من بهاندازه کافی زمان را از دست دادهام و به دلایل متعدد از خیلی چیزها عقب افتادهام حالا دیگر وقتش نیست.
نگاه میکنم به دوستانی که آنها هم مجردند، زنان مستقل، قوی و متکی به نفس. گاهی صحبت میشود همه قبول دارند اگر به دنبال تحصیل و موفقیت و استقلال نبوده اند تا امروز حداقل یک بچه داشتیم. اما در حقیقت هریک از خواستگارها را که به یاد میاوریم میبینیم رد کردنمان درست بود. نه که بد باشند،نه! اما آدمِ ما نبودند یا شاید برعکس، ما آدم آنها نبودیم. فامیلی که در سیوچند سالگی ازدواج کرد، با اینکه ازدواج موفقی هم دارد هنوز مورد شماتت بسیاری از افراد خانواده قرار میگیرد که چرا یکی از خواستگارانش را در سن ۲۴ سالگی رد کرد صرفاً به خاطر اینکه وزنش زیاد بود. البته بعید میدانم صرفاً دلیلش این بوده باشد ولی این یک مسئله بسیار مهم برای او بود که هم خودش خوشاندام هست و هم همیشه اندام فرد مقابل برایش مهم بوده. هیچوقت هیچکس او و نظرش را نفهمید ولی من میفهمم! راستش اینها چیزهای کوچکی به نظر میایند اما برای زنان مستقلی که وابسته به مادیات و حمایتهای محافظتکننده مردان نیستند، مسلماً این مسئله اهمیت پیدا میکند. همین مورد اگر درباره مرد باشد به او حق میدهند که اگر خودش خوشقیافه و خوشاندام هست همسری خوشقیافه و خوشاندام داشته باشد ولی برای زنها این را زیادهخواهی میدانند یا بیخردی!
همیشه فکر میکنم آنها در زمان خودشان چه زنان قویای بودند که خیلی تحت تأثیر این حرفها قرار نگرفتند و دچار افسردگی نشدند. شاید یک زمانهایی امیدشان را از دست دادند ولی باز به روش خودشان ادامه دادند. از انبوه هزاران حرف یک موردش همیشه با من هست که باحالت معترضانه گفته میشد: "سن بالا میره سختگیر میشن واسه همین شوهر گیرشون نمیاد!" این را جوری میگفتند که حواس ما دختربچههایی که نوجوان و بعد جوان میشدیم باشد که نرسیده به ۲۵ ازدواج کنیم. دروغ چرا؟ من فکر میکردم اگر تا ۲۲ سالگی شوهر نکنم دیگر بدبخت شدهام، اما تازه در ۲۲ سالگی داشتم جوانی میکردم و هنوز به تکمیل شخصیت نرسیده بودم. وقتی در خود بیستودوسالگی قرار گرفتم و خواستگارم را رد کردم فهمیدم درستترین کار را انجام دادم.
حالا سیوسه ساله و مجردم، هرسال که خودم را بیشتر میشناسم میفهمم چه خوب که هنوز تنهایم و هنوز میتوانم برای زندگی شخصیام برنامهریزی کنم. گاهی اوقات که بودن مردی در کنارم، یا داشتن یک خانواده وعقب افتادن از کارهای موردعلاقه بهواسطه مسئولیتهای یک زندگی مشترک را تصور میکنم، دچار وحشت میشوم. من بهاندازه کافی زمان را از دست دادهام و به دلایل متعدد از خیلی چیزها عقب افتادهام حالا دیگر وقتش نیست.
نگاه میکنم به دوستانی که آنها هم مجردند، زنان مستقل، قوی و متکی به نفس. گاهی صحبت میشود همه قبول دارند اگر به دنبال تحصیل و موفقیت و استقلال نبوده اند تا امروز حداقل یک بچه داشتیم. اما در حقیقت هریک از خواستگارها را که به یاد میاوریم میبینیم رد کردنمان درست بود. نه که بد باشند،نه! اما آدمِ ما نبودند یا شاید برعکس، ما آدم آنها نبودیم. فامیلی که در سیوچند سالگی ازدواج کرد، با اینکه ازدواج موفقی هم دارد هنوز مورد شماتت بسیاری از افراد خانواده قرار میگیرد که چرا یکی از خواستگارانش را در سن ۲۴ سالگی رد کرد صرفاً به خاطر اینکه وزنش زیاد بود. البته بعید میدانم صرفاً دلیلش این بوده باشد ولی این یک مسئله بسیار مهم برای او بود که هم خودش خوشاندام هست و هم همیشه اندام فرد مقابل برایش مهم بوده. هیچوقت هیچکس او و نظرش را نفهمید ولی من میفهمم! راستش اینها چیزهای کوچکی به نظر میایند اما برای زنان مستقلی که وابسته به مادیات و حمایتهای محافظتکننده مردان نیستند، مسلماً این مسئله اهمیت پیدا میکند. همین مورد اگر درباره مرد باشد به او حق میدهند که اگر خودش خوشقیافه و خوشاندام هست همسری خوشقیافه و خوشاندام داشته باشد ولی برای زنها این را زیادهخواهی میدانند یا بیخردی!
آدمها باهم متفاوتاند. من هیچوقت نسخه خودم را برای زن دیگر که بهشدت احساسی است و واقعاً نیاز دارد مردی در زندگیاش باشد نمیپیچم. اصلاً از اینها نیستم که بگویم همه زنها اگر مجرد باشند در سیسالگی خوشبختترند چون همه زنها مثل هم نیستند. من زنان موفق، مستقل و پیشرویی را میشناسم که عاشق لباس عروس هستند، عاشق بچه هستند. آنها آمادگی یک زندگی مشترک رادارند، آنها این اهمیت را به ازخودگذشتگی میدهند. ولی من و هزاران نفر مثل من نه! نه که من نباشم، اصلاً اینطور نیست، من بهشدت رمانتیک و فدایی هستم و میدانم اگر در رابطهای بروم بهشدت از خودم مایه میگذارم. اما حالا چون میخواهم از خودم و زندگیام لذت ببرم وارد رابطه جدی شدن خطرناک است. من هنوز خیلی برنامهها دارم، من تازه دارم کارهایی را شروع میکنم که اگر تنها نباشم برایش وقت نخواهم داشت و حسرتبهدل انجام ندادنشان میمانم. من دیر شروع کردم پس طبیعی است که دیر هم این عطش رسیدن به خواستهها تمام شود.
اما اینکه میگفتند آدم سختگیر میشود جمله درستی نیست مخصوصاً که بار منفی دارد. من فکر میکنم آدم با درایت تر میشود. آدم میفهمد دقیقاً چه میخواهد و دامنه گزینههایش محدودتر میشود و خب قطعاً سختتر هم میشود یک شریک زندگی پیدا کرد. چون هی میایی و محدود میکنی و خب مگر چند نفر مجرد با مشخصاتی که دوست داری وجود دارد؟ اما یک چیزی را مطمئنم وقتی بهواسطه این درایت و محدود کردن انتخابی صورت میگیرد انتخاب نسبتاً درستی است. اگر از سر فرار در سن بالای ۳۰ تن به ازدواج ندهیم احتمال شکست خوردن رابطه و ازدواج کمتر هست. اما اگر از ترس تنهایی، برچسب خوردن "بازنده" بودن، بیعرضه بودن و .... تن به یک رابطه بدهیم قطعاً به شکست میرسد. مثلاً هرچه سنم بالا میرود و ثبات شخصیتی بیشتر و تجربه بیشتر پیدا میکنم گزینههای فیلتر شده بیشتر میشوند، اگر قبلاً برایم مهم نبود کی باشد فقط میخواستم یکی باشد و حتماً با هم در رابطه تغییر میکنیم، حالا میدانم نمیخواهم فقط یکی باشد میخواهم یکی باشد که درست باشد. زنان بسیاری به این نقطه در دوران زودتری میرسند و بسیاری دیرتر، برای همین نمیشود برای همه یک نسخه پیچید اما باید قبول کنیم رشد کامل و ثبات نسبی فکری و شخصیتی بخصوص در زنان، در ۳۰ سالگی است. پس احتمالاً اکثراً در سیسالگی خواستههای اصلیشان را پیدا میکنند. اما اگر متأهل باشند خب شاید اصلاً به خیلی از آن خواستهها نرسند یا حتی در ذهنشان ایجاد نشود چون در شرایطش نبودند! بگذارید مثالی بزنم: خیلی سال پیش اوایل بیست سالگیام من به خواستگاری جواب رد دادم که میگفت قرآن نباید در خانهام باشد ( آن زمان اعتقاد مذهبی داشتم و برای قرآن احترام قائل بودم و میدانستم خانوادهام حتماً بر سر جهاز قرآن نفیسی میگذارند) دو سه سال بعد به خواستگاری جواب رد دادم که بیشازحد مذهبی بود، حالا کلاً به مذهب که فکر نمیکنم هیچ ترجیح میدهم شریکم ضد مذهب باشد. شاید در اوایل بیست سالگی اگر خواستگاری پیدا میشد که بقیه شرایطش را میپسندیدم و قران هم بهخودیخود در خانهام قرار میگرفت و درگیر زندگی میشدم و دوستانی متناسب با آن زندگی میافتم هرگز به مرحلهای نمیرسیدم که مسئله دین، باور داشتن یا نداشتن برایم اهمیت پیدا کند، درست مثل خیلی مسائل دیگر که تا در شرایطش قرار نکرفتم به اهمیت یا بی اهمیتیشان پی نبردم.
متأسفانه خیلیها حس رضایت از مجردی را، بخصوص برای زنان، درک نمیکنند. چرا یک عده باور نمیکنند که بعضی آدمها متفاوتاند؟ چرا باور نمیکنند من و بسیاری زنان مجرد دیگر از مجردیمان فعلاً راضی هستیم؟ نمیگم دلم نمیخواهد شریکی داشته باشم یا میخواهم همیشه مجرد بمانم اما هنوز به نقطه ای نرسیدم که این نیاز را با تمام وجود حس کنم و بخواهم در اولویت قرار بدهم. من فکر میکنم برنامههای زندگی هر فرد مجردی در دهه سی چیزهای مهمی هستند که وقت لازم دارند و فرصتی برای داشتن یک رابطه جدی نمیماند چرا که یک رابطه درست تشکیل دادن نیاز به وقت گذاشتن دارد ، تصور کنید شریکی در زندگی دارید، ساعتهای بعد کار به غذا خوردن و صحبت کردن با هم میگذشت و حال تصور کنید بچهای هم این وسط باشد. بچه که تماموقت پدر و مادر را دربست میگیرد و تا سالیان سال پدر و مادر چیزی برای خود ندارند- میدانم شیرین است ولی برای من در این لحظه وحشتناک- حال اگر یکی از طرفین یا هر دو برنامه های ناتمامی در زندگی هم داشته باشد یا باید مسئولیت ها را به دوش یکی بیندازد یا با خواسته هایش خداحافظی کند. البته اسثتنائاتی هستند که پا به پای هم رشد کردند اما به سختی اش نمیارزد.
نگاه آدمها به مجردی برای زن و مرد هم متفاوت است. یک مرد در هر سنی وقتی به برنامهریزی زندگیش میپردازد و به ازدواج فکر نمیکند همه او را دوراندیش میدانند. همه از اینکه متکیبهخود است تحسینش میکنند. اگر پسر سی سالهای بگوید تماموقتش را گذاشته برای کار و پول جمعکردن تا خانه بخرد تحسین میشود اما وقتی یک زن همین را میگوید همه برایش سر تکان میدهند و افسوس میخورند یا او را خودخواه میشناسند. اگر مردی در رابطه زناشویی مخالف بچهدار شدن باشد چون نمیتواند مسئولیتهایش را بپذیرد به دلیل اینکه حالا در موقعیت کاری است که باید خیلی خودش را نشان بدهد و مقام بالاتری بگیرد و داشتن بچه- با فرض مشارکت پدر در نگهداری- مانع بزرگی است، همه او را با درایت میدانند و زن را سرزنش میکنند که چرا توقع دارد مرد در نگهداری کودک کمک کند، اما یک زن موفق اگر مخالف داشتن بچه باشد به خاطر رسیدن به مقام و موقعیت بهتر در کار، جاهطلب و بیاحساس خوانده میشود.
نگاه آدمها به مجردی برای زن و مرد هم متفاوت است. یک مرد در هر سنی وقتی به برنامهریزی زندگیش میپردازد و به ازدواج فکر نمیکند همه او را دوراندیش میدانند. همه از اینکه متکیبهخود است تحسینش میکنند. اگر پسر سی سالهای بگوید تماموقتش را گذاشته برای کار و پول جمعکردن تا خانه بخرد تحسین میشود اما وقتی یک زن همین را میگوید همه برایش سر تکان میدهند و افسوس میخورند یا او را خودخواه میشناسند. اگر مردی در رابطه زناشویی مخالف بچهدار شدن باشد چون نمیتواند مسئولیتهایش را بپذیرد به دلیل اینکه حالا در موقعیت کاری است که باید خیلی خودش را نشان بدهد و مقام بالاتری بگیرد و داشتن بچه- با فرض مشارکت پدر در نگهداری- مانع بزرگی است، همه او را با درایت میدانند و زن را سرزنش میکنند که چرا توقع دارد مرد در نگهداری کودک کمک کند، اما یک زن موفق اگر مخالف داشتن بچه باشد به خاطر رسیدن به مقام و موقعیت بهتر در کار، جاهطلب و بیاحساس خوانده میشود.
این روزها که دارم به آیندهام و خواستههایم فکر میکنم میبینم من و بسیاری زنان مستقل مجرد دیگر میخواهیم فعلاً کارکنیم، پول جمع کنیم، شغل عوض کنیم، خانهای بخریم، امکانات بهتری داشته باشیم و در یک کلام به تثبیت برسیم و این نه خودخواهی است نه جاهطلبی. این یک حق است. جق هر انسان رشد کرده مستقل و با درایت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر