۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

چرا مهاجرت

قبل از اینکه بگویم چرا سوئد را انتخاب کردم، باید بگویم چرا مهاجرت کردم؟
من تا قبل از مهاجرت همیشه معتقد بودم " چو ایران نباشد تن من مباد" و به شدت باور داشتم که باید ماند و کارى در جهت تغییر انجام داد. به سهم خودم برای پیشرفت ایران، تغییر فرهنگ و حق و حقوقم چه درعرصه سیاسی و چه اجتماعی، به عنوان جوان، انسان ، شهروند و زن تلاش میکردم. خیلی کارهای بزرگی نمیکردم، چون پدرم در زمان شاه فعال سیاسی بود یک جوری مواظب بود من خیلی جلو نرم و قاطی مسایل سیاسی که در سرزمین مادری همه چیز به سیاست میرسد نشوم. با این حال ، من در حد خودم کارهایی میکردم که در عین کم خطر بودن راضیم کند که دارم تلاشی میکنم. خیلی امید داشتم همیشه، نسل من نسل دوم خرداد بود. ما اولین شعور سیاسیمان را آنجا نشان داده بودیم .فضای متفاوتی بود، که با یک امیدی به اصلاحات و اصلاح فضای سیاسی و اجتماعی کشورنوجوانی را جوانی کردیم و جوانی را پیری و تمام امیدهای اصلاحاتمان در نتیجه انتخابات ریاست جمهوری هشتم به باد رفت. دور بعدی امید، زمان انتخابات هشتاد و هشت بود که آنطور امیدمان را سرکوب کردند. اما هیچ کدام اینها باعث نشده بود که به رفتن فکر کنم. با اینکه بارها شرایط مهاجرت از راه هاى مطمئن تر و بهترى براى من وجود اشت به هیچ وجه تصمیم و علاقه ای به خروج از کشور نداشتم و همیشه میگفتم؛ من تو کشور خودم میمونم و میسازمش مثل شعر سیمین که زمزمه تمام سالهای نوجوانی و جوانیم بود: دوباره میسازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش.
فضای بعد از انتخابات تا یک سال فضای سنگین و خفقان آلودی بود. مردم دلمرده بودند، کسی جرات نداشت حرفی بزند، بحثی بکند ، اعتراضی بکندو یا حقی را بخواهد. بعد از اتخابات هشتاد و هشت فضا بسته تر شد، جتی دلخوشی کوچک آن زمانم، یعنی جلسه مطالعاتی گروهمان هر ماه با دلهره تشکیل می شد و به جای نشستن در آلاچیق پارک قیطریه به مکانهای بسته کشیده شد که امنیت داشته باشد. شش ماه بعد از انتخابات در عاشورای هشتاد وهشت وبلاگم مسدود شد. من به عنوان یک شهروند دغدغه مند دیگر هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، حق حرف زدن نداشتم، حتی نمیتوانستم روزمرگی هایم را بنویسم. اما باز خوش بینانه میگفتم: درست میشه، اینجوری نمیمونه، پیش میریم، این یک جنبشه، یک حرکت بزرگه!  .تااینکه به طور اتفاقی یک سفر کوتاه 8  روزه به آلمان داشتم. این سفر باعث شد به این فکر کنم که بعنوان یک جوان چه چیزهاى را نداشتم و در آن مدت کوتاه چه چیز هاى را به دست آوردم. امنیت و آرامش واژه هایی که تا قبل از سفر درک درستى از معنایشان نداشتم در همان چند روز کوتاه برایم معنا دار شد. این شد که بعد از بازگشت از سفر بصورت جدى تصمیم گرفتم که به مهاجرت فکر کنم و گفتم: دیگه نمیمونم! من در همان سفر کوتاه فهمیدم: جوانم، زنم و از همه مهمتر انسانم. علت اصلی این تصمیم جدی امنیت اجتماعى و حقوق شهروندى بود که بعنوان یک ایرانی در درجه اول و بعد یک زن از آنها بى بهره بودم. باید زن بود تا به مفهوم کلمه امنیت به خوبى پى برد. تمام چیز هاى که در ایران باید براى حداقلش میجنگیدم و بدست هم نمى آوردم همه را در مدت کوتاه سفرم درک کردم. من مشکلم با فرهنگ ایران بود. من مشکلم اکثریت اون جامعه است که باعث میشوند صدها سال یک حکومت دیکتاتوری جایگزین جکومت دیکتاتوری دیگری شود. فرهنگ استبداد پرور، فرهنگ ریا، فرهنگ حزب باد، فرهنگ تجاوز به حریم خصوصی، فرهنگ فساد. من چه زمانی که ایران بودم چه حالا که مهاجرت کردم به شدت منتقد فرهنگ و عرف ایرانى بوده و هستم. البته قسمتهای خوب فرهنگمان را دوست دارم و برای حفظ و گسترشش تلاش میکنم. اما بعنوان یک زن همیشه در معرض قضاوت و نا برابرى هاى اجتماع قرار داشتن باعث شد تا فرصت رشد و عرض اندام در محیطى برابر از من سلب شود. مسئله تنها محدودیت هاى اعمال شده از طرف حاکمیت و قانون نیست. نهادینه شدن تعریف غلط از زن بودن و زنانگى در جامعه و فرهنگ تبعات به مراتب مخرب ترى بهمراه داشته است. این معضلات تنها مربوط به کشور ما نبوده کما اینکه مساله حقوق زنان هنوز در تمام دنیا مورد بحث است. اما این مشکلات در سى و چند سال گذشته بدلیل ضعف در آموزش و اعمال فشارهای به ناحق، و ترس مردم بیشتر شد. فرهنگ بیمار گونه ایرانی من را دائم تحت فشار میگذاشت تا خودم نباشم، کاری که میخواهم را انجام ندهم، من باید برای هر چیزی میجنگیدم، من باید برای زنانگیم، تنانگیم، بودنم، وجودم، جوانیم، لذتم، هنرم، عشقم، درسم، علاقه هایم میجنگیدم. مشکل من نه فقط محدودیتهای بود که حکومت میساخت که فرهنگی بود که به حاکمیت این اجازه را میداد که زندگی را حراممان کند، فرهنگ ایرانی!  این محدودیت ها و فشار ها باعث شد دیگر راهی جز گریز برایم نماند. نمیگم امید به آینده ایران نداشتم و ندارم، امید همیشه هست و هیچ جا در حالت ویرانیش نمیماند. اروپای محبوب من هم یک شبه اروپای محبوب نشد، بدتر از تمام این روزهای ایران یا خاورمیانه را سپری کرده، حتی به مراتب بدتر. اما مردمش کشورهایشان را ساختند، شکست خوردند دوباره شروع کردند، فقط به حکومت اکتفا نکردند به خردمندانشان اعتماد کردند و اجازه دادند فرهنگ سازی شود و فرهنگ های نادرست ریشه کن شوند.  ما چنین الگوهایی داریم و استفاده نمیکنیم. یک عده هستند که اصلا نمیگذارند مسیر درست طی بشود.  امید داشتن خوب است ولی باید ببینیم چقدر ارزش دارد برای این امید از خودمان بگذریم. پدر من از دوازده سالگی وارد فعالیت سیاسی شد برای اصلاح! بالای نیم قرن امید داشته و دارد، اما وقتی تمام خاطراتی که از دوازده سالگی تا 18 سالگیش داشته را تعریف میکند که بعد در سی سالگیش تکرار شده، در40 سالگیش تکرار شده، در50 سالگیش تکرار شده، و این تکرارها در مدت زمانهای کوتاه بوده برای من این نشان دهنده فراموشی مطلق مردم ماست. درس نگرفتن از اتفاقات پیشین و تلاش نکردن برای مسیر درست. و پدر من هنوز امید دارد در هفتاد وهفت سالگی.. و هنوز حتی برای یک روز ، روزهای خوبی که انتظارش را داشت و برایشان تلاش میکرد ندید. شاید هرگز نبیند. من اما نمیخواستم مثل پدرم با امید واهی پیر شوم! مهاجرت براى من بیرون رفتن از دور باطل مبارزه براى هیچ بود. جدال با گرفتارى هاى فرهنگى و ساختارى که آن را اصلاح ناپذیر یا دیر اصلاح پذیر میدیدم.
من وقتی در سفر کوتاهم دیدم آدمها در کشوری دیگر چطور زندگی میکنند، دغدغه هایشان چیست احساس کردم دیگر بس است. دیگر سوختن به امید اصلاح، به امید" یه روز خوب میاد" بس است. برای من بس بود. هر کس شخصیتی دارد، من بیش از این نخواستم فدا شوم، تازه من خیلی از محدودیتها را نداشتم اما همان هم برایم در آن سفر کوتاه معنا پیدا کرده بود. من میخواستم دیگر آرامش و امنیت را جزیی از زندگی ام داشته باشم نه موهبتی که برای لحظه ای باشد و در اثر یک سفر! من میخواستم بنویسم، بگم و کاری بکنم که دلم میخواهد . آزادانه نه با هزار تشبیه و استعاره... برای همین هست که حالا زبان ساکنین ایران را نمیفهمم و آنها هم زبان من را! چون دیگر در هزار لفافه نمیپیچم! به در نمیگم دیوار بشنود! از سه نقطه های(...) مکرر نوشته های وبلاگم در زمانی که ایران بودم سالهاست خبری نیست!
من بخاطر دوست و فامیل بسیار در خارج از کشور با سختی های مهاجرت آشنا بودم اما "کرامت انسانی" ، خود بودن و هویت داشتن باعث شد سختی ها را به جان بخرم و مهاجرت کنم.
اما توصیه ام به کسانی که قصد مهاجرت دارند. ببینید چقدر آدمش هستید. اینجا سختی های خاص خودش را دارد، از خوردن و خوابیدن خبری نیست، از کار را پشت گوش انداختن خبری نیست. اینجا باید دوبرابر تلاش کرد، باید کار کرد، باید خود را نشان داد. باید ببینید اهل تغییر هستید؟ دوست دارید چیز جدیدی یاد بگیرید؟ آدمی هستید که یکی به شما گفت تا امروز اشتباه میکردید بپذیرید و روش درست رو یاد بگیرید؟ یا به تیریج قبایتان برمیخورد؟ هرچند آدمهای این چنینی زیادی هستند که مهاجرت کردند و زندگی میکنند اما دائم غر میزنند و دائم در سفرهای طولانی در ایران به سر میبرند. ببینید آدی هستید که کار نامرتبط با شغل انجام بدهید؟ کسی هستید که برایتان لقب و مقام و منصب اهمیت نداشته باشد؟ که با هر کس از هر طبقه ای و شغل و مقامی برابر هستید؟ آیا میخواهید هر روز به یاد خیابانها و کوچه های ایران باشید؟ یا میخواهید شهر وکشور جدید را مثل کشور خودتان دوست داشته باشید؟ به همه اینها قبل از مهاجرت فکر کنید. مهاجرت اصلا راحت نیست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر