۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

خندیدن امید به ریش حقیر ما

اصلا اعتقاد داشتن به چشم که خرافاته و من هم از آخرین باری که در باره این عمل خرافی نوشتم و مورد تخظئه به حق قرار گرفتم دارم هی بیشتر رو خودم کار میکنم که اگر بدی میاد سرم فقط تقصیر کم کاریهای خودمه! اینکه هم که آدم هرچی منفعت طلب تر دنیا به کام تر ظاهر قضیه است، چون در ادبیات غنی ما از قدیم گفتن: "تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیایانت دهد باز"! و از این رو بنده هر چه خوبی و نیکی بود وهست برای دیگران خواستم و کلا در سبد اخلاص ریختم و البته دیگران هم تا توانستند سو استفاده کردند ولی بنده به آن روزهای بیابانی و ایزد و میزد باور داشتم و بعد هم میگفتم: خدا گر ببندد ز حکمت دری، ز رحمت گشاید در دیگری! و هی ماندم که بالاخره به ازای تمامی درهای حکیمانه که سر بزنگاه بسته میشوند کی یک درِ رحمت خداوندی  نصیب این بنده حقیر میشود که فعلا ایزد تبارک وتعالی در توالتهایش را نصیبم کرده! از آنور هر روز به خودم گفتم: خواستن توانستن است، نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان بردار( خواهر) که کار کرد، برو کار میکن مگو چیست کار که سرمایه زندگانی است کار .  هر روز هم خواندم: در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است و کلا انقدر هر روز زندگی انرژی مثبت حواله خود ودیگران کردم ، شک نداشتم که همه اینها بالاخره نتیجه میدهند و من به هدفهای کوچکم میرسم.  برخلاف بسیاری هم که حقوق زیر 40 هزار کرونی رو عار میدونستند و میخواستند یه شبه مدیر بانک بشن و ویلای تمام شیشیه ای تو گوتلند داشته باشند بنده آدم قانعی بودم و بلندپروازیهای معقولی داشتم در حد یافتن کار دانشجویی که فقط و فقط هزینه زندگی دانشجویی در بیاد و بعد از تحصیل هم کاری با یک حقوق بخور ونمیر که بشه از پس هزینه یه اتاق اجاره ای در آمد و از گشنگی نمرد. با اینکه خارجه هم آمدم ولی حتی به خارجیها و هم وطنان دو تابعیتی به چشم وسیله ای برای ماندن نگاه نکردم و حاضر نشدم با هر خری بروم بخوابم و کلی 6 بد و تحقیر و درماندگی بکشم که بعدش مهر اقامت سوئد بخورد روی پاسم! و خواستم هرچی بدست میارم زور بازوی خود و توانایی های خودم باشد نه مال مفت دیگری و .... 
 اینگونه زندگی را با سختی پیش میبردم و لبخند و شادی از لبانم کنار نمیرفت یا اگر میرفت به بسیاری عزیزان انتقال نمیدادم. این وسط مشاور غش کنندگان و افسردگان اطرافم هم بودم و تجربه های خودم را برایشان میگفتم و  از بس امید میدادم که هر روز میامدند ( و میایند) سراغم که انرژی و امید بگیرند ! و اینطوری میگذشت و میگذشت که بعد از 7 ماه نفس گیر کار و درس تصمیم گرفتیم بروم کمی ، فقط کمی، عشق و حال! و الحق والانصاف که عشق و حال مبسوطی کردم و لحظه به لحظه اش را تصویری و خطی با دیگران تقسیم کردم و گفتم با انرژی مضاعف میروم بزنم تو بقیه گوش دنیا ( که نضفشو در هفت ماه زده بودم) و فتح کنم قله های کوچک موفقیت را که همچین از خواب بعد از سفر پا شدم دیدم دنیا منتظر مانده بود که هی یکی یکی بزند تو گوش ما! 
خلاصه از 9 صبح امروز 19 جولای و 28 تیرماه*، یکی یکی خبرهای بد درباره وضعیت کاری به گوشم رسیده که دیگه ساعت 5 عصر نتونستم خودمو کنترل کنم و چیزی حدود دو ساعت با صدای بلند گریه کردم. در ضمن این خبر های بد کاری همانقدر که ربطی به چشم خوردن ندارد ربطی به کم کاریهای شخص بنده ندارد. من فقط خیر سرم ده روز رفتم مسافرت مثل بقیه همکارها و وقتی برگشتم فقط من بودم که ساعتهای کاری به نصف رسید! البته خبرهای بدتری هم بود قبل سفر که زیر سبیلی رد کردم وگفتم درست میشود.
بهله!  منی که دو ماه پیش داشتم برنامه ریزی میکردم برای اقدام ویزای کاری، و میگشتم دنبال یه خونه نقلی برای اجاره، و قوانین کاری را زیر و رو میکردم حالا باید نه تنها استرس تجزیه تحلیل نتایج تز و نوشتنش رو بکشم که استرس تمدید ویزا هم داشته باشم و البته دغدغه وضعیت اقتصادی! همزمان باید روحیه ام رو حفظ کنم و مثل ابلها هر روز به خودم بگم: در نا امیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است و البته اون شب و سپدی و امید و اینها همه به ریشم بخندند. 

خلاصه کلام اینکه همه چی آرومه من خیلییییییی خوشحالم! به مولا!

* چون ساعت اینجا دو ساعت و نیم از ساعت ایران عقبه ، پست به تاریخ 29 تیر میاد اما داستان برای 28 تیر است
جالب اینجاست که همیشه از 27 و 28 تیر خاطره بد دارم! البته عاشقانه بوده داستان همیشه. اولین پسر خائن زندگیم در همین روز باعث شد که دیگه بذارمش کنار و بگم" برو دیگه دوستت ندارم" و البته پشتش زار زار گریه کنم- در 14 سالگی. 5 سال بعد اولین عشق واقعیم در همین روز با هق هق تمام شد چرا که " با عشق نگفتیم هرگز از دو ایل نابرابر هستیم" . 12 سال بعد ترش معشوق رو بوسه بارون میکردم و نمیدونستم واقعا آخرین بار خواهد بود یا نه؟  و بعد هم این اخبار دل انگیز! 

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

عاشقانه ناب

عشق ورزی عاشقانه باور کنید متفاوت است، با هر کس باشی اگر عشق نباشد لذت فقط جسمیست.. یک چیزهایی آن وسط گم است. بوسه آن بوسه دلخواه نیست، نوازش آن نوازش نیست و خیلی چیزهای دیگر. اما وقتی پای احساس در میان باشد همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد. آنوقت در این میان تنها چیزی که یادت نمیماند آن فاصله بیمعنای عددی است. آن قدر که من با "این" شصت ساله جوانی میکنم با " او های بیست سی ساله جوانی نکرده بودم. درک نمیکردم و نمیشدم، همراه نبودند، عاشق نبودند، اصلا آن مرد رویایی نبودند. نه زن را میشناختند و نه احساس و عشق را، حتی سکس را. با "این" به عدد شصت به اصل نزدیک چهل، روزگار خوش است وقتی هست.  با هم میخندیم، میرقصیم، عشق می ورزیم و البته لحظه به لحظه دعوا میکنیم، سر به سر میگذاریم و دوباره عشق میدهیم عشق میگیریم و هر دو مطمئنیم فقط برای معشوق بودن هم ساخته شده ایم، یک روز زندگی مشترک نمیشود داشت، برای آن ساخته نشدیم. معشوق بودن را خیلی بیشتر دوست دارم. معشوقه که باشی و معشوق که باشد همیشه ناز و نیاز دو طرفه است! قهر ها کوتاه است، یک سری تعهدات نیست، رهایی است نه بندگی، عشقش هم معنا دار تر است ، عادت گونه نیست. اصلا یک زن باید معشوقه یک مرد پخته باشد که بفهمد زن است. که باور کند زنانگیش را. بعد که خواست مادر شود، برود در خانه و مسئولیت بگیرد، برای بستن دهن مردم دست در دست همسر وارد مجالس خانگی شود که مبادا به خاطر تنها بودنش طرد شود، برای اینکه هر کس و نا کسی به خودش اجازه ندهد تا روبرو شد بگوید: "یعنی تو عرضه نداشتی یکی رو پیدا کنی؟"، مردک های جوان بی فرهنگ نداشتن مردی به سن خودش را نشانه عدم جذابیت، عدم زنانگی و بی عرضه بودنش ندانند،  انوقت خوب است برود سراغ مردی به سن خودش. وگرنه دل با دیگری خوش است و جسم و روح هم، و هیچکدام سن نمیشناسند. ورای سن و عدد است، معنوی معنویست. 

سه روز دیگر از این روزهای عاشقانه باقیمانده.. سه روزی که نمیخواهم به تلخی های روزهای بعدش فکر کنم. به دلتنگیها و به جایگزین کردن چیزهایی که جایگزینی ندارند. خوشحالم یکبار عشق را آنطور که باید باشد تجربه کردم. نه یک طرفه، نه بی لذت با هم بودن. عشق را تجربه کردم عشقی که در کتابها خوانده بودم، در افسانه ها وشعرها خوانده و شنیده و در فیلمها دیده بودم. عشقی که آدمی را از زمین بلند کند و به اسمان ببرد، عشقی که به پشتوانه اش کامیابی ها بهروز هایت بیشتر شود و عشقی که از قفس بیرونت آورد و پروازت دهد! 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

عاشقانه های ما با آقای لئو

شب گذشته یکی از بهترین هدایای زندگیم رو گرفتم، البته آموروزو همیشه بهترین هدیه ها رو داده اما این یکی خیلی خاص بود. با هم رفتیم کنسرت لئونارد کوهن. این پیرمرد  با آن صدای بی نظیر،ترانه های ناب، موسیقی فوق العاده و اجرایی شاهکار. این پیرمرد با یک فیگور خاص وارد صحنه میشد به این صورت که میدویید و کلاهش رو از سرش یه لحظه بر میداشت. بعد آهنگ شروع میشد و نصف آهنگها رو نشسته رو زمین اجرا میکرد و چقدر با احساس. بعد که هر بار میخواست از صحنه بره بیرون باز با  فیگور خاصی بود، تصور کنید 180 درجه میچرخید و همینطور کجکی لی لی کنان با یه دست تو هوا بشکن زنان از صحنه میرفت بیرون و دم در خروجی صحنه هم یه فینگر کراس به مردم تحویل میداد.
از تفاوتهای کنسرت های خارحی و ایرانی اولا پوشش زنان هست، برای ایرانی ها همه لباس شب های آنچنانی میپوشند، آرایشگاه میرن و کلی چسان فیسان میکنند، اینجا همه با همون لباس خیابون میان، شلوارک، تاپ، بلوز های ورزشی و ... تصور کنید کنسرت یکی از بزرترین خواننده های دنیا رفتیم و من فکر کنم شیک تر از همه بودم که تازه یه پیراهن ساده رکابی پوشیده بودم با یه کفش راحت!
دوما سکوت مطلق حضار است و تک روی خواننده. هی من ذوق مرگ میشدم و فکر میکردم الان با این اهنگ همه شروع میکنن خوندن و میامدم همراهی کنم یهو میدیدم همه ساکت و صامت نشستن آقا لئو هم خودش فقط میخونه! اصلا یه بار هم میکروفون رو نگرفت طرف جمعیت! جمعیت حتی تو بعضی ترانه ها که واقعا لازم بود با دست همراهی بشه همراهی نمیکردند. فقط کسانی که ته ته وایساده بودن و جوون بودن یه کم شلوغ تر کردن که وقتی همراهی رو ندیدن اونها هم دست کشیدن. مقایسه کنید با کسنرتهای ایرانی که نصفش رو مردم میخونن به جای خواننده و البته به نظر من این یه مورد بهتر از خارجی هاست.

اوج برنامه 15 دقیقه آخر بود که سه بار آقا لئو رفت بیرون و دوباره با یه ترانه بی نظیر برگشت و بهترین ترانه اجرایی که جمع رو اندکی به هیجان انداخت "Take this Waltz" بود.
راستش باورم نمیشه هنوز من در چند قدمی آقا لئو بودم. و خوشحالم که کنسرت این استاد رو که ترانه هاش زندگی است و عشق ، میسوزونه بدون ناله، غمناکه بدون اینکه غمباد بگیری و عاشقانه است عاشقانه واقعی، عاشقانه ای که از آسمان به دوره، زمینی ه زمینی ه، رو همراه کسی بودم که عاشقانه دوستم دارد و من هم! و خودش این رو بهتر از هر کسی میدونه حتی با باز بودن رابطه مون و حتی با اینکه ادمهای مختلفی میان و میرن از زندگیم.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

این انگشت کوچک

روزهایی که ایران بودم خیلی قوی تر بودم. خیلی رها تر بودم. این چیزیست که هر روز اینجا دارم با خودم تکرارش میکنم. یک جور احساس قدرت میکردم ، تنهایی نبود، دوستانت را خودت انتخاب میکردی، اگر نمیفهمیدندت، اگر مثل تو فکر نمیکردند یا چیزی برای یاد دادن به تو نداشتن محترمانه کنار میگذاشتی . جسور تر بودی، بی پروا تر بودی، برای حقت بیشتر میجنگیدی. دیگران را تشویق به جسور بودن میکردی. کل کل میکردی، سرت درد میکرد برای بحث. از همه چیز میگفتی حتی اگر کسی ازرده میشد. تابو میشکستی چپ راست. مادر خواهش میکرد که اسه بری آسه بیای چون در شهر کوچکت ، نه مردم عادی که نزدیکان و بستگان فقط منتظر بودند که گافی از تو بگیرند که خار چشم خانواده ات کنند. اما تو بی توجه بودی، سر مادر داد میکشیدی " من هر کاری دلم میخواد میکنم گور بابای مردم" . وبلاگت را با نام خودت مینوشتی، از همه چیز مینوشتی، از دوست پسرهای داشته ونداشته، از جس های داشته و نداشته، از شب بیرون ماندنها، از سرتق بازیهای جوانی. تخته گاز پیش به جلو!
خواستگار میامد و تو همان جسور و بی پروایی بودی که بودی، طرف دو پا داشت دو پا دیگر قرض میکرد که دچار " این دختره افریته" نشود. و تو نه تنها ناراحت نمیشدی لبخند پیروزمندانه ای میزدی که آدمهای مدعی روشنفکری رو کله پا کردی. 
وقتی فمینیست شدی هدفت و کارت شده بود روشن کردن زنان، از زنان جمع خانواده بگیر تا همکاران. از قشر تجصیلکرده تا قشر کم سواد. با هر کس به زبان خودش، از حق طلاق، حق مهریه، مسئولیت مشترک در خانه و بچه و زندگی. تشویق زنانی که زندگی خوبی نداشتند به پیدا کردن کار و طلاق. تشویق دخترانی که تجربه نداشتن به پیدا کردن یک دوست پسر مناسب برای کسب تجربه عاطفی پیش از ازدواج و ... ترسی نداشتی جه میشود، ممکن است مردهایشان سرت بریزند و کتکت بزنند که زنهایشان را گمراه میکنی؟ یا طرف از زندگی نرم جامعه فاصله خواهد گرفت و تنها خواهد شد یا ...  هدف داشتی ،هدفت آگاه کردن بود همانطور که خودت داشتی آگاه می شدی. 

ماههای آخر کمتر کسی بود که نگوید: "تو به درد ایران نمیخوری". و "من" آمدم به جایی که به دردش میخوردم.

اما...، همیشه میگویم انگار آه مادرم مرا گرفت. اینجا ترسو شدم. ترس از تنها شدن. ترس از بی کسی . اینجا همان ماههای اول فهمیدم نمیتوانم زنی را راهنمایی کنم که چرا اجازه میدهد در کشوری آزاد که حق و حقوق دارد همسرش که بزرگ شده همین کشور است اما در خانواده ای سنتی ،  برایش تصمیم بگیرد که کجا برود ،با کی برود، چطور بپوشد چه کار بکند؟ یکبار چیزی گفتم و برخوردی که دیدم در حدی بود که احساس کردم فردا بیخانمان می شوم در کشور غریب! دیدم برای تنها نبودن بهتر است لال شوم. پای حرفهای خاله زنکیشان بشینم و از درون حرص بخورم اما از ترس تنها شدن حرفی نزنم. به من چه که زنی انقدر احمق است که در این کشور هنوز شوهرش میتواند با یک "خفه شو" ساکتش کند و "طلاقت میدم" تهدید بیست و چهار ساعته زندگیش است؟ 
 اینجا که آمدم، ترس از تنهایی، باعث شد فقط با ایرانی ها باشم، ایرانی هایی که در کنار آدمهای فرهیحته بی نظیر ، بعضی ها خیلی خیلی اوضاعشان از مردم داخل ایران بدتر است. وقتی در شهر با دیگر دانشجوها در غالب یک سازمان و انحمن فرهنگی، برنامه رقص اجرا میکنی و خوشحالی که در کشوری هستی که به تو اجازه میدهد به آرزوهای کوچکت، همانها که در کشورت بد شناخته میشدند، جامه عمل بپوشانی ،هفته بعدش کسی زنگ میزند که خانم فلانی ما یه مهمانی داریم میخواستیم ببینیم شما میای برقصی؟! و تو هاج و واج میمونی که چه بگویی؟ که بگویی زنک! فرق هنر با رقاصگی را نمیفهمی؟ فرق اجرای یک برنامه فرهنگی حهت آشنا کردن دیگران با گوشه ای از فرهنگ شاد کشورت را با رقاص بودن نمیفهمی؟! و بعد هرچا که رفتی بودند عده ای که به تو به چشم رقاص نگاه کنند انقدر که حتی در یکی از رسمی ترین برنامه های ایرانی ها، انجمنی که اکثر اعضایش از فرهیختگان هستند مجری ابلهش میگوید: "رقاصه هامون" و اسامی ما دانشجوهایی که فقط برای آشنا کردن نسل دوم و سوم این شهر با جشن چهارشنبه سوری به صورت موزیکال و با رقص از دل و جان مایه گذاشته بودیم را میاورد آنهم با الفاظی مثل " گل پری، مهوش و ..." انگار که در کاباره رقاصه معرفی میکند و صدای کسی در نیامد که بگوید "آقا عذر خواهی کن!"
 همه این ترس از تنهایی باعث شد جسارتم کم و کمتر شود. دلخوشیم به ف. ب بود و وبلاگ. در اینجاها خودم بودم و هستم ،بی پروا مثل همیشه.
اما تنها ترس از تنهایی اینور آب نبود، وقتی دور میشوی خانواده ات برایت مهمتر می شوند، نمیخواهی هیچ گونه دلشان را بشکنی، انگار وقتی ور دلشان هستی مجازی به دل شکستن چون هستند کنارت و تو هر لحظه فرصت داری در آغوش بگیری بگویی عذر میخوام یا اگر حقت باشد با یک بوسه و اینکه " نسل ما فرق میکند" سر و ته قضیه را در میاوردی و یا با هزار دلیل و توجیهشان میکردی که اونقدرها هم که فکر میکنند مردم درباره ما حرف نمیزنند! و یا اصلا بزنند به آنجایمان! و تازه کمکشان میکردی که بی توجه باشند. مخصوصا مادرت که حساس بود. اما وقتی میایی اینور ، کمشان داری، هیچ جوری نمیخواهی دلشان را بشکنی، هیچ حوری نمیخواهی نگرانشان کنی چون دم دست نیستند که از دل دربیاری، عذرخواهیت دو خط میشود در ایمیل، یا یک تلفن ساده. بغلشان نیست، همیشه نیستند و همیشه دل نگرانی. اینطور تنها وظیفه ای که برای خودت قائلی بعد از سالها سرکشی این است که کاری نکنی که آزرده شوند. چه کنم مادرو پدرم ، بخصوص مادرم، مثل من نیسند. اونها هنوز طعنه های فامیل را دارند. هنوز یکی از نزدیکان میخواهد صحبت کند میگوید "اره بچه های من مثل بچه تو نبودن که، درست انتخاب کردن برای ازدواج!" یا اینکه "اره بچه های تو درس خون نبودن شماها به زور وادارشون میکردید درس بخونند! " - با طعنه-( و این رو از استاتوسهای مدام من مبنی بر عدم علاقه ام به رشته فعلی برداشت کرده بودند، در حالیکه من شاگرد اول مدرسه بودم و دلیل نفرتی که نسبت به درس خواندن داشتم نه بیزاری از دانش که از آن رشته بود)
و من نمیتوانم بیش از این از مادرم بخواهم که بی تفاوت باشد به حرفهای دیگران وقتی دیگران یک لحظه هم آرامش نمیگذارند. هرچد هنوز به راه خودم ادامه میدهم، استاتوسهایم گواهش است. یک باری بعد از مدتها دوباره مادر پیام داده بود" میشه انقدر از شراب ننویسی هر کی ندونه فکر میکنه دائم الخمری" جواب داده بودم: مامان جان الان دخترای توی ایران بیشتر از من مشروب میخورن به علاوه هفته ای یک بار یک پیک زیاد نیست" فردایش اتفاقا شنبه بود و من از شراب نوشته بودم باز و دو سه تا از آشنایان نوشته بودن:" انقدر مشروب نخور"، "چه خبرته" یا یکی طعنه زده بود "رفتی درس بخونی یا مست باشی همیشه"!!!!!  و من یک لحظه قیافه مادرم رو تصور کردم که با خوندن این ها چه حالی میشود و چقدر تو دلش میگوید: "دختره احمق بهش میگم همه چیت رو ننویس مردم هزار تا کار میکنند میگن ما هیچ کار نمیکنیم این هیچی نمیکنه جار میزنه "
 اونوقت میشود انگشت کوچک که درد دارد. مادر است، بد یا خوب ، برای آن شهر، برای سرشناسیش همیشه برایش مهم بوده که طوری رفتار نکنیم که حرفی پشتمان باشد. ما هم که کلا تنها کاری که نکردیم اهمیت دادن به این قضیه بود،اما فرق است وقتی آنجایی و کنارشان و یا دور! من میتوانم خودم باشم ولی نمیتوانم باعث رنجش مادرم بشوم. من نمیتوانم مادرم را در شصت سالگی تغییر بدهم که بگذار فک و فامیل هرچه میخواهند فکر کنند. من میدانم دختران خانواده های معمولی تر خیلی از من راحت تر عکس و نوشته در فیس بوک میگذارند اما من نمیتوانم برای آن دو عزیزی که گذاشته ام و آمده ام. فکر میکنم این حداقل کاریست که میشود کرد. من میتوانم کار خودم را بکنم ولی بخاطر مادرم بیش از حد عیانش نکنم. پس نگذاشتن عکسی با بیکینی حداقل کاریست که میشود برای رضایت یک مادر عزیز کرد. کاری که شاید وقتی کنارش بودم نمیکردم.
از ان ترس تنهایی رها شدم، حالا دیگر ترسی ندارم که ایرانیان اینجا چطور فکر میکنند دوباره جسور شده ام اما این انگشت کوچک خیلی عزیز است. خیلی عزیزتر از چیزی که می شود فکر کرد. رها شدن ازش راحت نیست. برای همین است که بندش هنوز می کشد. وگرنه من اگر قصد خود سانسوری داشته باشم همین ها را هم اینجا نمینویسم.
 

پی نوشت: دلیل اینکه تند تند مینویسم این است که تعطیلاتم برای ده دوازده روز آغاز شده. فردا عازم سفر به دیار یار هستم برای آخرین بار. احتمالا کمتر بنویسم در ده رور آینده ولی ذهنم باز تر است و خسته نیستم.
 

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

درد انگشت کوچک

امروز مسیح ع نوشته بود:

"روز جهانی بوسه هم که باشد باز یک جای شهر یا یک جای همین صفحه های مجازی، تصویری از بوسه ات بر لبِ یار در ملا عام، می شود جنجالی برای قضاوتِ تلخ از تو، اما تصویرِ اعتراضی از یک چوبه ی دار می شود نشانِ بشر دوستیِ تو...ما سانسور کنندگانِ همیشه تاریخیم اگر که یاد نگیریم دوست داشتنِ جامعه از دوست داشتنِ خودمان آغاز می شود...." 

بحث فقط بوسه نیست در هر چیزی که در فرهنگ ما رواج ندارد به دلایل واهی این درددل صادق است. بی اختیار یاد رفتارها افتادم، رفتارهایی که میخواهند آزادیت ، خود بودنت را از تو بگیرند اما ریا و تظاهر را رواج دهند، میخواهند روبرو مریم مقدس باشی حتی اگر پشت سر مریم مجدلیه!  هرچقدر هم فاصله گرفته باشی از اونها، از آون آدمها، از اون رفتارها ، هرچقدر پایت را از بند های فرهنگی رها کرده باشی هنوز انگشت کوچکت بند است.
 یادم افتاد یک سال پیش کنار دریا بودم، عکسهای بی نظیری دارم از آن روزها، در اب، در ساحل، اما عکسها با بیکینی است. کلی با خودم کلنجار رفته بودم که بگذارمشان یا نه؟ گفتم" خودت باش، مردم روزی هزار تا عکس از زنهای مختلف با بیکینی و بی بیکینی در صفحه ها ردو بدل میکنند و تو که نه زیبایی انها را داری نه جذابیت اندامشان را، پس مهم نیست ! بذار و لذتی که بردی، زیبایی که دیدی را تقسیم کن". اما باز آن رفتارها به یادم میامد، تصور اینکه مادرم اگر عکس را در صفحه فیس بوکم ببیند سکته میزند، و یا اینکه ممکن است عکس در شهرمان دست به دست شود که " بِدی، دختر فلانی خوشِ کونِ لختِ عکس بِیته گذاشته همه بِینَن"( دیدی ، دختر فلانی عکس کون لخت از خودش گرفته گذاشته همه ببینن) . ممکن هم بود هیچ اتفاقی نیفتد کما اینکه اولین باری که عکسی با لباس تا نیم کمر باز گذاشته بودم اتفاق خاصی نیفتاد یا حداقل به گوش من نرسید. اما باز یک درصد احتمال حرف و حدیث و رنجش خانواده منصرفم کرد و فقط عکسهایی گذاشتم که دور خودم را پیچیده ام! 
باز به عقب تر رفتم، خیلی عقب تر، به وبلاگ زرد رنگم، هفت سال پیش، وقتی اولین بار از بوسیدن یار نوشته بودم، با چه ترس و لرزی، تجربه شخصی را به قالب داستانگی در آورده بودم که مبادا فکر کنند خود نویسنده است! 
به زمان حال برگشتم، همین چند وقت پیش، اینکه تجربه شخصیت را بی ترس و لرز مینویسی و بعد چهره دیگران در هم میرود که چرا مینویسی از اینها؟! و یا پسندیده نیست! و یا خود خارجیها هم اینطور نیستند!!! ( که انگار ما که حالا خارج از ایران زندگی میکنیم تمام کارهایمان الکو برداری شده از آن خارجیهاست؟!!)  
حالا امروز روز جهانی بوسه بود، باور کنید اگر دیشب خبرش در د.و.ی.چ.ه و.ل.ه با آن عکسهای رویایی و توضیحات بی نظیر زیر عکس نبود امروز در ف.ب غوغا به پا نمی شد. راستش من هم نمیدانستم چنین روزی داریم، من هم از همان لینک فهمیدم.. دیشب به سرم زد رژ لب قرمز بزنم و عکسی درحال فرستادن بوسه بگیرم و در ف.ب بگذارم اما دوباره هجوم تصورات و آن انگشت کوچک پا که هنوز نخ ایران بهش بسته است و هی میکشد، هی میکشد . لعنتی بد دردی هم دارد وقتی همه پایت بند است درد را کمتر حس میکنی تا این انگشت کوچک! داشتم فکر میکردم چقدر همه از دیدن این عکسها لذت بردند اما واقعا تو بیا و بنویس بوسه! جه ها که نشود! کافیست بنویسی "دلم بوس میخواد"، نمیدانم در ذهن آدمها چه خواهد گذشت ولی خیای چیزها میگذرد .هرچند که تا حدی مینویسم و فاصله میگیرم از اینکه دیگران چه فکر میکنند ، اما باز آن انگشت کوچک و دردش!
 و هجوم سوالها که چرا هنوز در میان ایرانیان گذاشتن عکسهای عاشقانه تر بد محسوب میشود؟ بی حیایی و بی ابرویی است؟ ناپسندیده است و در شان فلان کسک نیست؟! چرا هنوز هم اگر عروس دامادی در جشن عروسی لبهای هم رو ببوسند- که خوشبختانه در چند سال اخیر متدوال شده - قیافه بسیاری درهم میرود که " چقدر بی حیا هستند؟!"  
دوست داشتم امروز یار بود و لب بر لب و ثبتش میکردم و میگذاشتم همه ببینند! اما نه یار بود، نه لب، نه عکس و درد بود از آن انگشت کوچک در بند!
  

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

عدم اهمبت به ظاهر

چند شب پیش سیما رو اسکایپ برام پیام میذاره " برات سورپرایز دارم" بلافاصله میرم رو خطش ویدئو میده، متوجه میشم موهاشم کوتاه کرده ولی بلافاصله تا میگه سلام میگم :"بدو بگو، چه خبر داری؟کار پیدا کردی؟" صداش میره تو هم میگه:" نه، موهامو کوتاه کردم نمیبینی؟!" منم از هیجانم کم شد و گفتم: " اهان چرا دیدم، مبارکه، ولی فکر کردم خبر مهمتری داری" بعد احساس کردم خیلی تو ذوقش خورده گفتم:" ببخشید تو گفتی سورپرایز داری و من انتظارم این بود که خبر های دیگه داشته باشی، من خیلی رو این چیزها دقت نمیکنم، بهت میاد". خندید و گفت : "واقعا که شبیه مردهایی! "
خلاصه هرجور خواستم این سوتی و حال گیری رو جبران کنم نشد طفلک بدجور تو ذوقش خورده بود. تمام روز بعد داشتم فکر میکردم واقعا چرا من توجه ندارم؟ ایا واقعا این یک خصلت مردانه است؟! قطعا جوابم نه بود چون یادم افتاد که چقدر مرد میشناسم که از صد تا زن دقت بالاتری دارند و کوچکترین تغییری رو متوجه میشوند و ابراز نظر میکنند! بعد یادم افتاد که این معضل رو همیشه داشتم و باعث ناراحتی دوستانم می شدم. تقریبا هیچوقت توجه نکردم به ظاهر و دقت نکردم. متوجه میشدم که تغییر کردند ولی اونقدری اهمیت نداشت که هر بار میبینمشون بگم . معضل وقتی شدید تر میشد که مهمانی یا عروسی هم میرفتم و وقتی برمیگشتم از من میخواستند تعریف کنم. تنها چیزی که من میگفتم این بود عروسیش فوق العاده بود یا بد بود. و بیشتر درباره موزیک نظر میدادم که میشد باهاش رقصید یا نه؟ وقتی از من میپرسیدند عروس چی پوشیده بود؟ میگفتم لباسش خوشگل بود یا بد گل بود! اما وقتی ازم جزییات میخواستن اقعا نمیدونستم لباس چه شکلی بود. کار دیگه به طلا جواهر عروس میرسید واقعا وا میموندم از جواب دادن. یه بار انقدر دوستم از دستم عصبانی شد تصمیم گرفته بودم عروسی بعد به تمام اینها دقت کنم ولی باز جوابها همون طور بود.
از اونور قضیه همون دوستم واقعا وقتی من و میدید به کوچکترین تغییری که خودم هم متوجهش نمیشدم اشاره میکرد، مثلا این دفعه ابروت این شکلی شده! میگفتم نه مثل همیشه است دست نزدم بعد میرفت رو ابروم و نشون میداد که دقیقا کدوم نخ برداشته شده یا اضافه شده!!!
 برام خیلی مهم نیست آدمها متوجه تغییرم بشن یا نه، قطعا مثل همه از تعریف و تمجید خوشحال میشم ولی گاهی هم اذیت میشم از زیادی توجه شاید برای همینه که خودم این توجه رو ندارم ولی قطعا این یک خصلت مردانه نیست.

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

امضا پیش از قرارداد

امروز دیدم یک مسیجی تو فیس بوک دارم که فرستنده رو هم نمیدونم کیه، البته بعد فهمیدم در یک مکالمه اضافه شدم ولی از طرف کی نفهمیدم! یه چیزی حدود 300 نفر قبل من بودن و من واقعا وقت نداشتم سیصد تا بالا پایین کنم ببینم کی من رو اضافه کرده بوده، در هر صورت فقط به سر پایم رفتم و دیدم همسر یکی از در بند های به نام پیامی نوشته که قصد دارند نامه ای به آقای هاشمی بدهند در خصوص آزادی بانو...!
بنده هم ذوق مرگ از اینکه میتونم با یک امضا مشارکت داشته باشم اسمم رو نوشتم! بعد یهو به خودم آمدم، اوی این افراد خطرناکند، نامه هاشون هیچوقت با عقاید تو همراهی ندارند، از اول تا اخر باید از یک دوره ننگین به عنوان دوران طلایی نام ببرند و ...و در نهایت آخر کدام ابلهی هنوز متن نامه نخوانده امضا میکند! در نتیجه امضایم رو پس گرفتم! و براشون هم نوشتم که مگه میشه متن نامه نداشته باشیم و امضا کنیم؟!
بعد یادم افتاد این اتفاق میان اصلاح طلبها عادیه. برای تولد خاتمی هم این اتفاق افتاده بود، بسیار از نامه هایی که از زندان با نامهای متعدد بیرون میاد خیلی از نامها بعدا منکر امضا شدند یا ترجیح دادن سکوت کنند ولی رضایت نداشتند. البته نمیشه گفت صرفا این گروه اینطوری هستند کلا سیستم ایران این شکلی هست.
تو فیسبوک هم نوشتم که حالا که دارید چپ راست به خارج نشین ها گیر میدهید در این یه زمینه شرف دارندبه صد تا فعال داخلی برای اینکه این یه مورد رو یاد گرفتند از غربیها که اول نامه وبیانیه بدن بعد تقاضای امضا کنند

من مبهوت بودم که چطور کرور کرور زنها، از هر قشری، داخل و خارج ، فعال و عادی بدون توجه به این امر نامشان را برای امضا دادند. و متاسفم برای خانمی که این همه ادعاش میشه ولی نمیدونه باید اول نامه رو بنویسه بعد امضا بگیره. خداییش این نوبریست که اول امضا بگیریم بعد نامه بنویسیم!!!!