۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

این انگشت کوچک

روزهایی که ایران بودم خیلی قوی تر بودم. خیلی رها تر بودم. این چیزیست که هر روز اینجا دارم با خودم تکرارش میکنم. یک جور احساس قدرت میکردم ، تنهایی نبود، دوستانت را خودت انتخاب میکردی، اگر نمیفهمیدندت، اگر مثل تو فکر نمیکردند یا چیزی برای یاد دادن به تو نداشتن محترمانه کنار میگذاشتی . جسور تر بودی، بی پروا تر بودی، برای حقت بیشتر میجنگیدی. دیگران را تشویق به جسور بودن میکردی. کل کل میکردی، سرت درد میکرد برای بحث. از همه چیز میگفتی حتی اگر کسی ازرده میشد. تابو میشکستی چپ راست. مادر خواهش میکرد که اسه بری آسه بیای چون در شهر کوچکت ، نه مردم عادی که نزدیکان و بستگان فقط منتظر بودند که گافی از تو بگیرند که خار چشم خانواده ات کنند. اما تو بی توجه بودی، سر مادر داد میکشیدی " من هر کاری دلم میخواد میکنم گور بابای مردم" . وبلاگت را با نام خودت مینوشتی، از همه چیز مینوشتی، از دوست پسرهای داشته ونداشته، از جس های داشته و نداشته، از شب بیرون ماندنها، از سرتق بازیهای جوانی. تخته گاز پیش به جلو!
خواستگار میامد و تو همان جسور و بی پروایی بودی که بودی، طرف دو پا داشت دو پا دیگر قرض میکرد که دچار " این دختره افریته" نشود. و تو نه تنها ناراحت نمیشدی لبخند پیروزمندانه ای میزدی که آدمهای مدعی روشنفکری رو کله پا کردی. 
وقتی فمینیست شدی هدفت و کارت شده بود روشن کردن زنان، از زنان جمع خانواده بگیر تا همکاران. از قشر تجصیلکرده تا قشر کم سواد. با هر کس به زبان خودش، از حق طلاق، حق مهریه، مسئولیت مشترک در خانه و بچه و زندگی. تشویق زنانی که زندگی خوبی نداشتند به پیدا کردن کار و طلاق. تشویق دخترانی که تجربه نداشتن به پیدا کردن یک دوست پسر مناسب برای کسب تجربه عاطفی پیش از ازدواج و ... ترسی نداشتی جه میشود، ممکن است مردهایشان سرت بریزند و کتکت بزنند که زنهایشان را گمراه میکنی؟ یا طرف از زندگی نرم جامعه فاصله خواهد گرفت و تنها خواهد شد یا ...  هدف داشتی ،هدفت آگاه کردن بود همانطور که خودت داشتی آگاه می شدی. 

ماههای آخر کمتر کسی بود که نگوید: "تو به درد ایران نمیخوری". و "من" آمدم به جایی که به دردش میخوردم.

اما...، همیشه میگویم انگار آه مادرم مرا گرفت. اینجا ترسو شدم. ترس از تنها شدن. ترس از بی کسی . اینجا همان ماههای اول فهمیدم نمیتوانم زنی را راهنمایی کنم که چرا اجازه میدهد در کشوری آزاد که حق و حقوق دارد همسرش که بزرگ شده همین کشور است اما در خانواده ای سنتی ،  برایش تصمیم بگیرد که کجا برود ،با کی برود، چطور بپوشد چه کار بکند؟ یکبار چیزی گفتم و برخوردی که دیدم در حدی بود که احساس کردم فردا بیخانمان می شوم در کشور غریب! دیدم برای تنها نبودن بهتر است لال شوم. پای حرفهای خاله زنکیشان بشینم و از درون حرص بخورم اما از ترس تنها شدن حرفی نزنم. به من چه که زنی انقدر احمق است که در این کشور هنوز شوهرش میتواند با یک "خفه شو" ساکتش کند و "طلاقت میدم" تهدید بیست و چهار ساعته زندگیش است؟ 
 اینجا که آمدم، ترس از تنهایی، باعث شد فقط با ایرانی ها باشم، ایرانی هایی که در کنار آدمهای فرهیحته بی نظیر ، بعضی ها خیلی خیلی اوضاعشان از مردم داخل ایران بدتر است. وقتی در شهر با دیگر دانشجوها در غالب یک سازمان و انحمن فرهنگی، برنامه رقص اجرا میکنی و خوشحالی که در کشوری هستی که به تو اجازه میدهد به آرزوهای کوچکت، همانها که در کشورت بد شناخته میشدند، جامه عمل بپوشانی ،هفته بعدش کسی زنگ میزند که خانم فلانی ما یه مهمانی داریم میخواستیم ببینیم شما میای برقصی؟! و تو هاج و واج میمونی که چه بگویی؟ که بگویی زنک! فرق هنر با رقاصگی را نمیفهمی؟ فرق اجرای یک برنامه فرهنگی حهت آشنا کردن دیگران با گوشه ای از فرهنگ شاد کشورت را با رقاص بودن نمیفهمی؟! و بعد هرچا که رفتی بودند عده ای که به تو به چشم رقاص نگاه کنند انقدر که حتی در یکی از رسمی ترین برنامه های ایرانی ها، انجمنی که اکثر اعضایش از فرهیختگان هستند مجری ابلهش میگوید: "رقاصه هامون" و اسامی ما دانشجوهایی که فقط برای آشنا کردن نسل دوم و سوم این شهر با جشن چهارشنبه سوری به صورت موزیکال و با رقص از دل و جان مایه گذاشته بودیم را میاورد آنهم با الفاظی مثل " گل پری، مهوش و ..." انگار که در کاباره رقاصه معرفی میکند و صدای کسی در نیامد که بگوید "آقا عذر خواهی کن!"
 همه این ترس از تنهایی باعث شد جسارتم کم و کمتر شود. دلخوشیم به ف. ب بود و وبلاگ. در اینجاها خودم بودم و هستم ،بی پروا مثل همیشه.
اما تنها ترس از تنهایی اینور آب نبود، وقتی دور میشوی خانواده ات برایت مهمتر می شوند، نمیخواهی هیچ گونه دلشان را بشکنی، انگار وقتی ور دلشان هستی مجازی به دل شکستن چون هستند کنارت و تو هر لحظه فرصت داری در آغوش بگیری بگویی عذر میخوام یا اگر حقت باشد با یک بوسه و اینکه " نسل ما فرق میکند" سر و ته قضیه را در میاوردی و یا با هزار دلیل و توجیهشان میکردی که اونقدرها هم که فکر میکنند مردم درباره ما حرف نمیزنند! و یا اصلا بزنند به آنجایمان! و تازه کمکشان میکردی که بی توجه باشند. مخصوصا مادرت که حساس بود. اما وقتی میایی اینور ، کمشان داری، هیچ جوری نمیخواهی دلشان را بشکنی، هیچ حوری نمیخواهی نگرانشان کنی چون دم دست نیستند که از دل دربیاری، عذرخواهیت دو خط میشود در ایمیل، یا یک تلفن ساده. بغلشان نیست، همیشه نیستند و همیشه دل نگرانی. اینطور تنها وظیفه ای که برای خودت قائلی بعد از سالها سرکشی این است که کاری نکنی که آزرده شوند. چه کنم مادرو پدرم ، بخصوص مادرم، مثل من نیسند. اونها هنوز طعنه های فامیل را دارند. هنوز یکی از نزدیکان میخواهد صحبت کند میگوید "اره بچه های من مثل بچه تو نبودن که، درست انتخاب کردن برای ازدواج!" یا اینکه "اره بچه های تو درس خون نبودن شماها به زور وادارشون میکردید درس بخونند! " - با طعنه-( و این رو از استاتوسهای مدام من مبنی بر عدم علاقه ام به رشته فعلی برداشت کرده بودند، در حالیکه من شاگرد اول مدرسه بودم و دلیل نفرتی که نسبت به درس خواندن داشتم نه بیزاری از دانش که از آن رشته بود)
و من نمیتوانم بیش از این از مادرم بخواهم که بی تفاوت باشد به حرفهای دیگران وقتی دیگران یک لحظه هم آرامش نمیگذارند. هرچد هنوز به راه خودم ادامه میدهم، استاتوسهایم گواهش است. یک باری بعد از مدتها دوباره مادر پیام داده بود" میشه انقدر از شراب ننویسی هر کی ندونه فکر میکنه دائم الخمری" جواب داده بودم: مامان جان الان دخترای توی ایران بیشتر از من مشروب میخورن به علاوه هفته ای یک بار یک پیک زیاد نیست" فردایش اتفاقا شنبه بود و من از شراب نوشته بودم باز و دو سه تا از آشنایان نوشته بودن:" انقدر مشروب نخور"، "چه خبرته" یا یکی طعنه زده بود "رفتی درس بخونی یا مست باشی همیشه"!!!!!  و من یک لحظه قیافه مادرم رو تصور کردم که با خوندن این ها چه حالی میشود و چقدر تو دلش میگوید: "دختره احمق بهش میگم همه چیت رو ننویس مردم هزار تا کار میکنند میگن ما هیچ کار نمیکنیم این هیچی نمیکنه جار میزنه "
 اونوقت میشود انگشت کوچک که درد دارد. مادر است، بد یا خوب ، برای آن شهر، برای سرشناسیش همیشه برایش مهم بوده که طوری رفتار نکنیم که حرفی پشتمان باشد. ما هم که کلا تنها کاری که نکردیم اهمیت دادن به این قضیه بود،اما فرق است وقتی آنجایی و کنارشان و یا دور! من میتوانم خودم باشم ولی نمیتوانم باعث رنجش مادرم بشوم. من نمیتوانم مادرم را در شصت سالگی تغییر بدهم که بگذار فک و فامیل هرچه میخواهند فکر کنند. من میدانم دختران خانواده های معمولی تر خیلی از من راحت تر عکس و نوشته در فیس بوک میگذارند اما من نمیتوانم برای آن دو عزیزی که گذاشته ام و آمده ام. فکر میکنم این حداقل کاریست که میشود کرد. من میتوانم کار خودم را بکنم ولی بخاطر مادرم بیش از حد عیانش نکنم. پس نگذاشتن عکسی با بیکینی حداقل کاریست که میشود برای رضایت یک مادر عزیز کرد. کاری که شاید وقتی کنارش بودم نمیکردم.
از ان ترس تنهایی رها شدم، حالا دیگر ترسی ندارم که ایرانیان اینجا چطور فکر میکنند دوباره جسور شده ام اما این انگشت کوچک خیلی عزیز است. خیلی عزیزتر از چیزی که می شود فکر کرد. رها شدن ازش راحت نیست. برای همین است که بندش هنوز می کشد. وگرنه من اگر قصد خود سانسوری داشته باشم همین ها را هم اینجا نمینویسم.
 

پی نوشت: دلیل اینکه تند تند مینویسم این است که تعطیلاتم برای ده دوازده روز آغاز شده. فردا عازم سفر به دیار یار هستم برای آخرین بار. احتمالا کمتر بنویسم در ده رور آینده ولی ذهنم باز تر است و خسته نیستم.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر