۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

ایکیا و استاتوس تکان دهنده!


لعنت بر این ایکیا... نه لعنت به این عقب انداختن خرید ها و بعد هر دفعه میری برای یه چیزی صد تا چیز دیگه میگیری میای خونه..
دیروز باز رفته بودم که فقط یه کوچولو ببینم ایکیا چراغ رو میزی جدید چی آورده ؟ نشون به اون نشون که 4 ساعت در ایکیا قفل خوردم. یعنی فقط قسمت مبل و آشپزخونه رو نگاه نکردم. برای خرید یه قفسه کتاب هزار بار قسمت کمدها و قفسه ها رو رفتم و اومدم ، سایز زدم،  قیمتها رو چک کردم، به حساب بانکی مراجعه کردم!! و ........ بعد رفتم سراغ چراغها و همین پروسه ادامه داشت.. ناهار هم همونجا خوردم و فقط یه دو تا جعبه خریدم اومدم خونه که بشینم حساب کتاب کنم کدوم قفسه رو بخرم به صرفه تره و اصلا بخرم یا نخرم؟ اصلا چراغ چه جوری باشه بهتره؟ بلند یا کوتاه؟ رو میزی یا رو زمینی؟
باور کنید اینها شده بود دغدغه ذهنم... و رسیدن خونه در حالیکه هی داشتم قیمتها و سایزها رو تو ذهنم تکرار میکردم جو گرفت و اتاقم رو کن فیکون کردم. به این صورت که میز تحریر من مثل همیشه کتابخونه هم سرش داشت. و این موقع درس خوندن خیلی رو نروم بود. مخصوصا که نور های اینجا کمه و من اصلا نمیتونستم رو میز درس بخونم. دیروز در عرض یکساعت کتابخونه رو از میز جدا کردم، و همه وسایل و کتابها و رو ریختم کف اتاق. و فقط نیمساعت  وقت داشتم که مرتب کنم خب مسلما نمیشد با همون خستگی یه راست رفتم سر تمرین رقص و این دفعه نوبت من بود که باید گیلکی رو یاد میدادم خلاصه این کار رو کردیم و دو ساعت و نیم هم رقصیدیم تازه شب هوا انقدر خوب بود که اگر یکی همراهم میشد حتما کنار رودخونه شهر قدم میزدم.
 
امروز هم نشستم تمام اتاق رو مرتب کردم(تقریبا ماهی سه بار اتاق تکونی کامل دارم و باز هی چیز اضافه پیدا میکنی که باید دور ریخته بشه)  و تازه الان نشستم.. اخ اگه من یه کم از این انرژی رو برای درس داشتم یه صرب میرفتم دکترا!!!

خسته که نشستم پای اینترنت و فیس بوکم رو باز کردم ، کنار صفحه استاتوس یکسال پیشم نمایان شد:
"دوستای عزیزم میدونم منتظر بازگشت شکوهمندانه و بیوقفه من به فیس بوک هستید اما اینروزها درگیر ادا اطوارهای سوئدی ها واسه ولکاممون به دانشگاه هستیم و وقتی به منزل میرسیم فقط میخواهیم دراز به دراز بیفتیم و بخسبیم!شرمنده احلاق ورزشیتون...از هفته دیگه هم رها خر خون میشه زیاد غر نزنید.. اما اوری دی اوری نایت نه بهتره بگم اوری مومنت به یادتونم.. دوستون دارم"

 
یه لحظه حس بدی به سراغم همون پنچری که سعید تو کامنتش گفت... چه انرژی اول داشتم  و چه امیدی، و حالا بعد یه سال نه تنها فیس بوک قطع نشد که سه برابر شد! و نه تنها خر خون نشدم که .........

این هم از زندگی ما! هم لذت داره هم زهرماری! 

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

کار گروهی

دو روز دیگه میشه یک هفته که من تصمیم داشتم جدی روش زندگیم رو عوض کنم و هنوز تغییری نکردم. دیگه روم نمیشه تو روی دوستم نگاه کنم که با اطمینان به من میگفت " تو میتونی" اصلا نمیدونم چه مرگمه.. 
سه هفته دیگه شب فرهنگها است. دو ماه پیش با یکی دو تا از دوستا جمع شدیم و تصمیم گرفتیم امسال از خودمون حرکتی نشون بدیم چون با اینکه ایرانی ها سومین جمعیت مهاجرین ساکن اینجا هستند اما در شب فرهنگهای سالهای گذشته هیچ غرفه ای نداشتند. طبق معمول ایده و برنامه از من بود و بعد از کسانی که میدونستم در این زمینه میتونن کمک کنن دعوت کردم که بیان. خلاصه با هزار بدبختی تونستیم برای نیسماعت اجرای رقص وقت بگیریم. و حالا فکر کنید هماهنگی این رقصها!
امروز دومین جلسه تمرین بود. من با اینکه رقص بلدم اما به خودم اجازه نمیدم به کسی چیزی یاد بدم چون معلم نیستم اما خب اعتماد به نفس بعضی دوستان بسیار بالاست.
متاسفانه به وضوح میشه عدم آمادگی ما ایرانیها رو برای کار گروهی حتی در اینجا مشاهده کرد. همه میخوان لیدر باشن، کسی نمیخواد فرصت به دیگری بده، همه همه چیز بلدن و ... اصلا درک از وضعیت و شرایط و زمان و مکان ندارند. همه میخوان همه رقصها رو برقصند و من که همه رقصها رو بلدم و پیشنهاد دهنده اش بودم وقتی سیل مشتاقان رو میبینم خودم و میکشم کنار که برای بقیه هم فرصت باشه. اما دریغ از رفتاری مشابه.. 
یه رفتارهایی هم ادم میبینه که به خدا اگر خودم پیشنهاد دهنده نبودم و به عنوان لیدر اسمم تو گروه ثبت نشده بود همین امروز این برنامه رو بی خیال می شدم.

ما ایرانیها هیچوقت نمیتونیم کار گروهی انجام بدیم. هیچوقت..

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

این روزهایم...

این روزهایم به سادگی و به سرعت میگذرند. فکر میکردم در تابستان تمام کارهای عقب مانده را جبران میکنم اما فقط عقب مانده تر شدم! بهانه هم ندارم تماما تقصیر خود خودم است و بس! 
اما این روزهایم را دوست دارم , همراهی با دوستانی نسبتا جدید، گاهی صحبت و یاد آوری خاطرات و از همه مهمتر حضور محسوس و نا محسوس "او".
انگار پاییز رابطه مستقیمی با "او" دارد. با بودنش و همیشه بودنش. با دوست داشتنش، دوست داشته شدنش... با دلتنگی، با میل به همراهی ، با سکوتی که پشتش هزاران حرف است. با نگاهی که حتی از پشت وبکم میتواند داغت کند، دلت را بلرزاند و بعد یادت باشد تمام شده ..
اما نه انگار چیزی دوباره دارد آغاز میشود، حرفهایش بوی بازگشت میدهد، نگاهش تمنا دارد، و محبتش عاشقانه است! 
این روزهایم با یادش میگذرد، با همراهی کلامیش، با نامه هایم و پاسخهایش، از زمین و زمان، از اسراییل و فلسطین تا ادبیات و فلسفه... و تنها کلام و جمله محبت آمیز انتهای نامه هاست.
نه تنها این روزهایم را دوست دارم، این رابطه نا معلوم بی آینده را هم دوست دارم. رابطه ای که نمیدانی چیست؟ و میدانی چه قرار بود باشد!
این روزهایم را دوست دارم، نه چون تابستان تمام شده و من بی نهایت تفریح کردم، نه چون دوستان همراهتری پیدا کردم و نه فقط چون تصمیمات جدی برای آینده درسیم گرفتم این روزهایم را دوست دارم چون هست... حتی کم اما هست.. حتی نه عاشقانه اما هست.. همینکه هست کافیست... حتی به عنوان یک دوست! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

وطن آدمی کجاست؟


سال گذشته درست همین لحظه که مینویسم، وارد فرودگاه شدم که دو ساعت بعد هم پرواز کنم به سوی سرنوشت جدید... امروز حس و حال خاصی داشتم هم دلتنگ هم شاد..
یکسال اول گذشت با تمام سختیها و آسونیهاش. خیلی طبق انتظار از خودم پیش نرفت برای همین در گوشی بهتون میگم تصیمیم گرفتم این بار جدی باشم. و فردا که میشه اولین سال ورود به این سرزمین ، سرزمین امن و آرامش ، حس کنم روز اوله و دوباره باید از صفر شروع کنم با این تفاوت که خیلی از سختیها رو پشت سر گذاشتم. حالا چرا برای شما مینویسم و نمیذارم تو دلم بمونه میشه همون خاصیت برون ریزی من!

 امروز با دوست جدیدی که اینجا باهاش آشنا شدم و چند هفته ای هست همراه هم میشیم برای گپی و گفتی خواستم که بیاد و در کنار قهوه ای که میخوریم کمی راهنماییم کنه. این دوست من مصداق بارز" کم گوی و گزیده گوی چون در" هست. گوش بسیار با حوصله ایست و وراجی های من رو خوب تخمل میکنه -مثل باقی دوستان - و کم حرفه اما وقتی حرفی میزنه تاثیرش صد برابره.. یعنی من که کیف میکنم از شنیدنش و استفاده میبرم. تو این مدت کوتاه خیلی ازش چیز یاد گرفتم . 
قبلا هم بارها از کافه های اینجا گفتم که چقدر دلنشینند. مبلمان های قدیمی، خانه های قدیمی و بوی قهوه و کیک... فضایی آرام که بهت آرامش میده برای نوشتن و صحبت کردن.. نه هیاهوی زیاد که صدا به صدا نرسه...امروز هم در چنین فضا با چنین هم صحبتی یکی از شیرین ترین غروبهای این شهر در روزهای پایانی تابستان رقم زد.
راستی وطن آدم کجاست؟ جایی که هر روزش هزار بار میخواستی از توش فرار کنی یا جایی که میتونی به آرامش هر روز رو تکرار کنی و دلت نخواد ازش بیرون بری؟! یا به قول این وریها وطن اصلا معنایی نداره...و باید فرا وطنی بود؟! امروز خیلی به این فکر میکردم. به علاقه شدید من به این شهر و این کشور که شاید خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم خودم رو متعلق بهش میدونم.. و بی علاقگی روز افزونم نسبت به جایی که نامش وطن است! امروز که یکساله رو سنگفرشها و اسفالت و کوچه های اونجا راه نرفتم، با درختهاش حرف نزدم، دل به دریاش نزدم و با بارانش اشک نریختم و به جاش یک ساله که رو سنگفرشهای و آسفالت و برف و شن اینجا قدم زدم، زیر آسمونش دلدادگی کردم، با درختهاش حرف نزدم ، به دریاش فقط چشم دوختم و گاهی چشم بستم که آرامش بگیرم، و زیر بارانش خنده ای از ته دل سر دادم... اشکهایم هم در اتاق خودم، زیر نور لپتاپ با دیدن کامنتی، یا صورت دوستی، یا صدای مادر سرازیر شد و زود خشک شد....امروز به همه اینها فکر کردم... راستی وطن آدمی کجاست؟!

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

غم به سبک ایرانی

اینها رو که مینویسم نه برای اینه که اینجا اومدم تغییر کردم، من تو خود ایران هم که بودم همین چیزها عذابم میداد! و به نوعی ازشون فرار کردم، اما   خب اونجا چون تو محیط هستی شاید کمتر متوجه بشی!
داستان غم مخصوص ایرانیه! اینکه میگم مخصوص ایرانی واقعا فقط مخصوص ایرانی هاست! وبلاگی بیشترین خواننده رو داره که سوز و گدار تر بنویسه، خواننده ای بیشترین محبوبیت رو داره که غمگین ترین اهنگها رو بخونه، فیلمی و سریالی بیشترین بیننده رو داره که اشک بیشتری در بیاره و استاتوسی بیشترین لایک رو در فیس بوک میخوره که غمگین ترین حالتت رو نوشته باشی!! نه که غم بد باشه، نه که درد دل بد باشه، نه که اینو ریها اینطور نباشن اما هر چیزی حد و اندازه ای داره که انگار در این مورد ما حد نداریم
چند وقتیه ناچارم بعضی دوستان ساکن در ایران رو یا از صفحه فیس بوک پاک کنم، یا هیدن کنم که پستهاشون نیاد چون جز غم و بدبختی و درد و آه چیزی ندارن که ارائه بدن! و البته جالب اینه که میدونی سرحالن! میدونی دیشب پارتی بودن، صداشون پر از خنده است، صولا آدم شادی هستن در حالیکه اگر نشناسی و بخوای از روی نوشته هاشون نظر بدی فکر میکنی بدبختر ترین آدم روی زمین هستند! حالا نمیدونم چه اصراریه که یه غم دروغکی یا شاید هم راستکی رو به دیگران انتقال بدن. باور کنید نوشته های شما عزیزان به خواننده منتقل میشه و وقتی از حد یکی دو تا میگذره به ادم غم منتقل میکنه!
سه روز پیش یکی از دوستان عزیز شاعر ،من رو عضو گروهی به نام" انجمن شاعران ایران" کرد! یک روز در عرض یکی دو ساعت ۵۰ پست وارد این گروه شد و من عین ۵۰ تا رو خوندم و در به در میگشتم که ببینم این همه زحمت، این همه نبوغ و استعداد، این همه استفاده از کنایه و استعاره و واژه های ناب برای نشان دادن چیزی غیر از غم هست یا نه؟! ولی دریغ.. دریغ از یک شعر که از غم به دور باشه.. سه روز این گروه رو تحمل کردم اما دیدم داره رو من اثر منفی میذاره به طوریکه حاضر نیستم هیچ شعری رو بخونم.. و اومدم بیرون!
من در ادبیات حرفه ای نیستم، شعر رو خیلی نمیفهمم فقط میخوام لذت ببرم، ادبیات انگلیسی هم نخوندم و شعرهای اینهار و هم بلد نیستم اما فکر میکنم که در اشعارشون باید اینطور باشه که در عین غمگینی یه حال خوبی بهت بده! و این رو هم میدونم که حتما شعری سرشار از زندگی و شادی دارند. مثل اشعار شاملو که وقتی از عشق میگه تو غمبرک نمیزنی بلکه لذت میبری، پرواز میکنی و به اوج میری!
همینطور ترانه ها و اهنگهامون.. نمونه بارزش ترانه "سوغاتی" هایده! شاعر داره از امدن یار میگه، لذت زیبای اومدنش، سوغاتی و ... اما هایده عزیز(که خواننده محبوب خودمه) با صدای زیباش این رو انقدر با غم میخونه که تو به جای اینکه وقتی منتظر یاری لبخند بزنی میشینی گریه میکنی و احتمالا یاد بدهکاریهات میفتی! یا باز اهنگ "امشب میخوام مست بشم" امید. که تازه یه کم ریتم داره!
وقتی ترانه های عاشقانه خواننده های معروف جهانی رو گوش میدم حتی اونی که داره از شکست عشقی میگه انقدر لطیف و پر معناست و انقدر اهنگش زیباست که به تو احساس غم خالص نمیده و در ضمن یه خواننده نمیگه چون همیشه غمگین خوندم وظیفه ام هست که همینطور ادامه بدم شما همه جور ترانه با معنای غم و شادی ، سیاسی، احتماعی، عاشقانه،.... در کارهای خواننده های اینور میبینید!
من واقعا خیلی مواقع  ناراحتیها و دلتنگیهام ناشی از خوندن استاتوسها و دیدن لینکهای کسانی هست که ایرانی هستند و یا در ایران ساکنند! شرایط محیطی هم درک میکنم اما میدونم که همین افراد که دائم غم به دیگران انتقال میدن خودشون در همون لحظه دارن کلی شادی میکنن و این نمای بیرونیشونه! چون طرفدار داره، چون مده! چون زندگی به سبک ایرانی یعنی غم و انتقال غم!

پی نوشت: اینکه نوشتم نه که خودم رو جدا کرده باشم این خصلت غم نویسی در من هم هست برای همینه که میگم خصلت ایرانی و من هم یک ایرانی هستم!اما  ایران که بودم وبلاگم وقتی میرفت رو غم نویسی و اتفاقا خواننده اش بیشتر میشد بعد از چند روز میومدم عذر خواهی میکردم و شروع میکردم یه چیز شاد نوشتن چون به نظرم مردم چه گناهی کردن که هی از غم من بخونن!! استاتوسهای فیس بوکم گاهی غمگین میشد اما به ازای هر روز غمگینی که داشتم سعی میکردم وقتی حالم خوب شد اون رو هم نشون بدم! و یا اهنگ شاد، یا استاتوس خنده دار و یا جمله ای که نشون بده حالم خوبه رو میذاشتم!اینجا هم اومدم این روند رو دارم و میدونم خیلی مواقع خیلی دلتنگی و بیتابی میکنم اما حتما وقتی حالم خوب بشه انتقالش میدم
انقدر ادم موقع نوشتن این انتقادات حرف میخوره که مجبوره هی پی نوشت هم بذاره!
x

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

از خودم عصبانیم

بیدار میشم، صبحانه رو اماده میکنم، در هوای دم کرده رو به جنگل میشینم و چای داغ، پنیر و نون تست میخورم. از دست خودم، از بی ارادگیم از استرس های بیخود برای امتحان، عصبانیم. ازاینکه دو هفته رژیم میگیرم وزن کم میکنم و به جای اینکه ادامه بدم ولش میکنم عصبانیم! امروز باید شروع میکردم به درس خوندن برای امتحان در پیش رو! ذهنم هزار جا میره، باید باشگاه هم برم، گرونترین باشگاه اینجا اسم نوشتم که بخاطر پولی که هر ماه از حسابم بر میدارن خجالت بکشم و برم ورزش و دریغ از کمی خجالت!
وقت لباسشویی گرفتم، یه کم درس خوندم، به همکلاسیم ایمیل زدم، بانکم و چک کردم و برای هزارمین بار سرم سوت کشید از خرجهایی که ناخواسته میفته رو دست آدم! به کتاب زبانی که قرار بوده در طی دو ماه تابستون همش خونده بشه و کلی جلو بیفتم اما گوشه اتاق افتاده و خاک میخوره نگاه کردم،، ناهار درست کردم، بعدش آماده شدم که برم باشگاه! "این دفعه دیگه جدیم" به خودم میگم و میرم سمت باشگاه. اول باید میرفتم از بانک سوال میکردم کمی معطل شدم بعد رفتم سمت باشگاه که سر کوچه اش فروشگاه مورد علاقه ام بود که اجناسش گرونه اما وقتی حراج میخوره جون میده واسه خرید. وسوسه شدم و رفتم توش! حالا میدونستم پول ندارم اما باز خرید کردم! به ظاهر مفت خریدم ولی الان برای من همین مفت هم خیلی بود! از فروشگاه اومدم بیرون و به ساعت نگاه کردم دیدم اگر باشگاه برم و بعد خرید هفتگی هم بخوام بکنم به وقت لباسشویی نمیرسم پس بی خیال باشگاه شدم و رفتم خرید. به همین سادگی "این دفعه جدیم" مالیده شد!
 میوه رو رفتم از میدون تره بار خریدم، خواستم سوار اتوبوس بشم برم ته خط که از فروشگاه همیشگی خرید کنم حساب کردم دیدم اوووه کی حوصله داره نیمساعت بره، دوباره همون راه و برگرده همین بغل خرید میکنم! اما یادم نبود که همین بغل فروشگاهش همون جنس و حداقل 5 کرون گرونتر میده و وقتی 10 تا چیز میخره میشه 50 کرون تفاوت!!! خریدم رو کردم و غرغر کنان برای خودم سوار اتوبوس شدم، خونه رسیدم هنوز ساعت 4 بود(یعنی اگه باشگاه هم میرفتم به لباسشویی میرسیدم)
نشستم پای نت، با "ه" صحبت کردم، کمی میل ها م رو چک کردم تا وقت شستن لباسها رسید! 
حالا منتظرم برم لباسها رو از ماشین در بیارم و بذارم تو خشک کن! یه قهوه هم درست کردم که خیلی بی مزه است. نه ورزش کردم، نه قدم زدم نه درس خوندم! حالا حق دارم از خودم عصبانی باشم؟!


۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

درک متقابل


درست مثل کودکی هستم که به کوچکترین چیزی اشکش در میاد و دلش میگیره و با کوچکترین چیز ذوق میکنه و یادش میره چه اتفاق بدی براش افتاده بود.
پست قبلیم در نهایت عصبانیت بود و تحت فشارهای عصبی. بی انصافیه که بخوام رفتارهای خوب همخونه رو نبینم و فقط بچسبم به رفتارهای بدش که به نوعی هم طبیعی حساب میشه، همون طبیعتی که فعلا زنانه است و امیدوارم یه روزی بشه که از زنانگی در بیاد!
با همه دل پر با یک مسیج دوباره دلم شاد شد، سعی وافرش برای آرام کردن من، مکالمه ای چندین ساعته، که طبق معمول با غر غر های من شروع شد، به نصیحتهای دوستانه اش رسید و بعد به خنده و شوخی.. و اخرش که مثل همیشه متوجه زمان نشده بودیم با بی میلی  ناچار به خداحافظی شدیم، و چقدر دوست داشتم سوالش رو:" حالا خوبی؟" و چقدر دلم میخواست با ذوق فریاد بزنم "وقتی تو هستی چرا بد باشم" اما باید جلوی خودم رو میگرفتم. خداحافظی رو مثل دو تا دوست گفتیم در حالیکه ته نگاهمون از وبکم داد میزد چیزی بیشتر میخوایم.. بوسه ای از راه دور و گفتن دلم برات تنگ شده! اما به یک خداحافظ اکتفا کردیم.
و همزمان برای هم پیام گذاشتیم دلم برات تنگ شده بود، میبوسمت!

چقدر این حسها خوبه حتی برای لجظه ای، میدونم دوباره از قردا سرش شلوغ میشه میره که چند ماه دیگه پیداش بشه اما همین لحظه ای درست برای من کودک حکم یه چیز کوچیک دل خوش کردن رو داره مثل یه دالی کردن که گریه یه نوزاد تبدیل به قه قه از ته دل میشه!
ولی از همه اینها بگذریم بیشتر حس و درک متقابل رو دوست داشتم. اینکه همدیگر رو میشناسیم. دیشب نیمی از دلخوریهام رو از خودش گفتم  از اینکه میفهمم کی قهره کی آشتی و چرا؟ از جواب ندادنهاش و توجیهاتی که برام پذیرفتنی نیست!
فقط میخندید و بعد نوبت اون بود، به استاتوسهام اشاره کرد که میفهمیده کدومش رو به در میگم دیوار بشنوه، از کدومش عصبانی میشده با کدومش میخندیده! و ...
این حس رو دوست داشتم، این شناخت، این فهمیدن همدیگه، این عکس العملها و بعد توضیحاتی که میاورد!
وقتی دم دمای صبح شد و صحبت تمام شد به این فکر کردم چرا همیشه اونی که همه اون چیزی  هست که میخوای، انقدر درکت میکنم، آرومت میکنه حتی عصبانیت میکنه نمیتونه همراه همیشه لحظه هات باشه؟

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

حسادت زنانه

داستان من و ضربه خوردن از به ظاهر دوستان داستان قدیمیه. نمیتونم بگم اون آدمها مقصرن در واقع تقصیر از منه که همیشه فکر میکنم آدمها مثل خودم ساده و یک رو هستند. در مغزم نمیگنجه که یک نفر میتونه در هر لحظه و هر مکان یک جور باشه. تقریبا دوستان قدیمی من که میشناسمن میدونن من درباره دوست جدیدی که پیدا میکنم چی میگم.. با ذوق خیلی خاصی میگم وای نمیدونی که مثل خودمه.. و تا مدتها باور دارم که مثل خودمه.. تا مدتها باور دارم که بی ریاست. و وقتی میفهمم که نیست دیگه زندگیم بهم میریزه. چون من آدم دورویی نمیتونم باشم ولی بعد مجبور میشم به روز طرف لبخند بزنم و نذارم بفهمه که فهمیدم چه کارها که نکرده! و بعد خود خوری میکنم..
حالا این روند اینجابد تره چون چیزی که کمه دوست واقعیه. مخصوصا از جنس دختر. اینجا اگر با پسرها بگردی دخترهای ایرانی سایه ات رو با تیر میزنن.. واگر بخوای با دخترها بگردی یه جور دیگه آسیب میزنن! مخیوام اعتراف کنم تنها چیزی که فکر میکنم میتونم بهش واژه زنانه بدم " حسادت" و "کم بینی" زنانه است. نمیدونم این شوهر کردن چیه که دامن تحصیلکرده ها رو حتی در کشور مدرنی مثل اینجا گرفته که برای پیدا کردنش حاضرن هر کاری بکنن و از همه مهمتر فروختن دوستشون!
حالم خوش نیست.. با اینکه سفر خوبی داشتم اما برگشتنم مصادف شد با فهمیدن یه سری چیزهایی که شک داشتم. اینکه بفهمی کسی رو که اینجا محرم اسرار دونستی بره وبرای خود شیرینی به پسری که به اعتراف همه اطرافیان مشخص بوده که از من خوشش میاد راز زندگیم روبگه و بعد خودش رو به اون پسر نزدیک کنه! یا پیش همه بگه من شلخته ام یا .... و فکر کنه که اینجوری میتونه نظر همه رو حلب کنه به سمت خودش. بماند که اونهایی که باید بشناسن میشناسن اما ادمها کوته فکر هم زیادن و .... حالا فکر کنیدهر روز صبح باید بیدار بشم و برم این شخص رو ببینم و بهش بگم: سلام عزیزم! صبحت بخیر.. روز خوبی داشته باشی!
نه واقعا ممکنه؟! اونم برای من که از دورویی بدم میاد؟!
حالم ازاین زنها بهم میخوره..
 

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

چقدر خوبه که هستی اگه حتی بدِ بد!

وقتی سعی میکنی ازم دور باشی تمام حسهای بد میاد سراغم. درست از روزی که یهو رفتی. درست تو اوج احساس. تو اوج تمام نقشه هایی که می کشیدیم که کی دوباره همدیگر رو ببینیم. کدوم شهر، کدوم پایتخت اروپایی؟ کدوم تاریخ؟ درست تو لحظه هایی که نگران پناه بردنم به غار تنهایی بودی و عاشقانه هوامو داشتی.. نگرانم بودی و میخواستی کمکم کنی.. درست تو تمام این اوجها که قرار بود نذاریم دیدار سوم به ماه چهارم بکشد تو رفتی.. اول فکر کردم مثل همه مردهایی... بعد فکر کردم چقدر بچه گانه بوده ، بعد فکر کردم از من متنفر شدی... مالیخولیا داشتم هر روز یک فکر درست در نزدیکی امتحانات.. تا میتونستم متلک بارت کردم چه تو استاتوسهام چه تو ایمیلهام اما دریغ از یک جواب.. بی محلیت برام پذیرفتنی نبود. پس اون همه احساس اون همه محبت چی شد؟ نمیتونستم بپذیرم که برای مدتی بود، یا به خاصیت بسیاری مردهای همسن و سالت برای لذت بردن از دختری جوان.. تو حتی از من استفاده هم نکردی فقط کنارم بودی. یه تکیه گاه امن و مطمئن.
دو ماه سکوتت من رو دیوانه کرد تا بلاخره جواب دادی درست وقتی که من از فیس بوک رفته بودم.. نگرانم شده بودی انگار.. نگران اینکه خودم و اذیت نکنم... اول که ایمیلت رو خوندم زار زار گریه میکردم. احساس بدی داشتم با بدبینی مطلق خوندم. اگر "ن" نبود در اونوقت شب شاید من بدترین عکس العمل رو نشون میدادم . وقتی اروم شدم دوباره که خوندم احساس کردم از لابلای خطش احساسی است که قراره سرکوب بشه و به اصطلاح اینوریها "care" خاصی توش بود.
به همین سادگی تمام شده بود. برای من ساده نبود اما بلاخره تمام شده بود تا دوباره امدی. این بار باز برای شاد کردن من کاری کردی که هنوز مدیونم. اگر از سر دوست داشتن نیست پس چیه؟ بین این همه دوستی که داری چرا باید همه این لطفهات شامل من باشه؟ کلامی و کامنتی بین من و دوستات فرقی نیست، حتی شعرهایی هم که میگی براشون خیلی بیشتره تا بشعرهایی که برای من گفتی اما بعید میدونم در خلوتت برای اونها هم همینقدر کار کنی که برای من! به شکلی شکفت انگیز قرار شد همدیگر رو ببینیم این بار در ایستگاه قطار اما نشد... نخواستی؟! فکر کنم دومی درست تره.. شاید ترسیدی.. ترس از علاقه دوباره.؟تو منطقی تر از اینی که من رو اسیر خودت کنی.. یا خودت رو درگیر یه رابطه پیچیده بی فایده دردسر ساز!
دوباره سرد شدی.. بهتره بگم گم شدی. درست وقتی ابراز احساسات کردی و در حوابت ابراز احساسات کردم بعد از ماهها ابراز احساسات با یه عالم سوال! و تو از این سوالها میترسیدی.. واسه همین فرار کردی.. دوباره دوباره دوباره... باز همون افکار مالیخولیایی به سراغم اومد باز شک، باز حس بد...
شروع دوباره لایکها و کامنتهات برای من وقتی بود که نوشتم خیلی شادم.. این چیزی بود که تو همیشه برای من میخواستی.. اصلا شروع رابطه مون از همین بود من مثل تمام جوونهای ایرانی غم سنگینی داشتم. تازه با من دوست شده بودی در فیس بوک و من چند شب بود که استاتوس های غمگین میذاشتم.. اومدی و نوشته "چرا غصه میخوری؟ تو هنوز جوونی و نذار هیچکس باعث بشه این همه غصه بخوری. بخند که لبخندت زیباست" و من به خودم اومدم .. من همیشه شاد بودم و پر انرژی چی شده بود که اونقدر افسرده شده بودم؟ و راه افتادم.. برای دوباره شاد بودن و چقدر به من کمک کردی برای این شاد بودن و استفاده بردن از لحظه لحظه زندگی که انگار مشق شب زندگی خودت هم همینه!

و حالا دوباره درست وقتی فکرش رو نمیکنم برام مسیج میدی.. با همون تشویقهای همیشه که " تو میتونی" ایمیلی دو خطی اما برای من پر از معنا... تو هستی حتی اگه دور باشی.. تو من رو برای خودم میخوای ، لبخندم، احساسم، شادیم و آرامشم رو میخوای.. تو میری از زندگیم اما هستی در لحظه لحظه های خاطره ام.. و چقدر خوبه که هستی اگه حتی ...!

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تنبلی های رها


مامانم قرار بوده جولای بره پیش خاله ام و بعد آگوست بیاد پیش من. من هم تمام مدت برنامه ریزی کرده بودم که از ماه جون که امتحانام تموم میشه بشینم بکوب زبان بخونم و خودم و برای یکی از امتحانهایی که ندادم اماده کنم و وقتی مامان اومد دیگه دغدغه نداشته باشم. زد و سفارت اشتباه ویزا داد و مامان یک ماه زودتر مجبور شد بیاد پیش من. خلاصه پشت امتحانها بلافاصله حال و حولی بود و خوشگذرانی. نه زبان میخوندم نه درس . بعد هم با مامانم رفتم پیش خاله ام و از 10 جولای برگشتم خونه. شروع کردن درس اونم تو هوای بی نظیر اینجا کمی سخت بود. اما خوب شروع کردم. یه هفته خوب درس خوندم و کلی از خودم راضی بودم و مطمئن باودم تا قبل آگوست من یه دور درس رو خوندم و برای امتحان که معلوم هم نبود تاریخش کی هست آماده آماده خواهم بود. اما از اونجایی که در چشم زدن خودم ید طولایی دارم این انگیزه و شادی همان و درس نخواندن از هفته بعد حتی برای یک ساعت همان.. نشون به اون نشون که الان 10 آگوست داره میشه و من نه در زبان قدمی رو به جلو برداشتم و نه برای امتحان. امروز هم استادم بعداز هزار بار ایمیل دادن من جواب داده که بله امتحان 22 اگوسته! این وسط یه سفر دو روزه با دوستانم به کشور همسایه داریم و به روز هم در پایتخت به سر میبرم و میمونه شروع کردنش از جمعه.. به این معضل برنامه هایی که برای یه جشن فرهنگی در اینجا داریم که بیشترش رو دوش خودمه اضافه کنید و من موندم کی وقت میکنم درس بخونم. زبان رو که کلا بی خیال شدم! 

حالا من هی بگم از خودم بدم میاد و شما بگیرد تو میتونی! به جان خودم از خودم بی عرضه تر فقط خودمم!
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

آغاز رهایی


هیچ چیزی بهتر از رها بودن نیست. اما وقتی مجبوری براش مرز بذاری میری تو انزوا و من از انزوا بیزارم. برای همین تصمیم گرفتم با اسمی مستعار وبلاگی مستعار بزنم. میدونم دوستانم من رو خواهند شناخت اما ترجیح میدم فکر کنم که گمنامم. 
زندگی هزار و یک بالا و پایین داره. مخصوصا برای آدمی مثل من که همه چیزش "رو" هست. فکر میکردم ساکن شدن در سرزمینی مدرن و دموکرات ذهنم رو برای فکر کردن ونوشتن باز تر میکنه اما در همین سرزمین انقدر با افکار بسته برخورد کردم که خسته شدم. البته این افکار برای خود ساکنین اصلی نیست برای مهاجرها و دانشجوهاست مخصوصا طیف ایرانی.
در تمام زندگیم از ادمهای زیادی ضربه خوردم و دوستان واقعی اندکی داشتم. اینجا قرار بود حواسم جمع باشه و تقریبا بود. صربه نخوردم اما شوکه زیاد شدم. آدمهایی که بیست و چهار ساعت از تو و جسارتت تعریف میکنن و بعد میبینی کسی که به چشمشون میاد یکی هست دقیقا متضاد تو. تناقض سر تا پای مردم رو گرفته. از تو توقع دارن که همیشه در خدمتشون باشی و چنان حق به جانب هستند و انقدر از موضع بالا برخورد میکنن که حتی تو زبانت به کار نمیفته که جواب دندان شکن بدی. ناخواسته تخریبت میکنن و ناخواسته -شاید هم خواسته- صعفهات رو بزرگ تر نشون میدن در حالیکه ضعفهای خودشون رو انکار میکنن و اگر به روشون بیاری سنگ رو یخت میکنن!
اصلا فکر نمیکردم در آستانه سی سالگی هنوز ذهنم درگیر این اتفاقات باشه اما شده. بسیار دلتنگ دوستان واقعیم هستم. بسیار نبودنشون رو حس میکنم و غبطه میخورم به اینکه اونها همه همدیگر رو دارن و من در این ور دنیا تک و تنها.

نمیخوام دوستام و نگران کنم.. من اینجا شادم، زندگی راحتی دارم و از همه مهمتر آرامش اما تنهام و تنها جایی که غربت برام معنا پیدا میکنه همین تنهایی است که گاهی حس خفگی رو بهم میده.. اوایل خیلی حس نکردم شاید چون کسی رو داشتم که با اینکه از من دور بود اما بود. برای اینکه تو این غربت اون درکم میکردم حرفم رو میفهمید و حمایتم میکرد. اما حالا که نیست حالا که حواسش و جمع کرده و فاصله رو حفظ میکنه برای من خیلی سخت تر شده تحمل نامردیهای روزگار.

اینجا شبها داره به روال عادی بر میگرده و من در انتظار پاییز و زمستانم که در این سرزمین شمالی اشکهام یخ بشه و دلم یخ تر!