۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

غریبِ قریب

یکی از دوستان در اینستاگرام عکسی از میدان شهرداری رشت گذاشته بود ، رفتم به دوران نوجوانی و کامنتی گذاشتم.  این دوست نازنین من را در تمام عکسهایی که از گیلان داشت مِنشِن کرد ، بعد هم یک صفحه معرفی کرد به اسم "دِ چِره". اصولا در مقابل این طور صفحات مقاومت میکنم اما بی اختیار دکمه فالو را زدم. روز بعدش وقتی اینستاگرام را باز کردم اولین عکسی که  از این صفحه در فید دیدم عکسی از لاهیجان بود! شبیه عکسهای صفحه لاهیجانیها نبود! متفاوت بود! شاید هم چشمهایم میخواست متفاوت ببیینند! عکسها را نگاه میکردم و لایک میزدم. با تمام قناس بودن شهر بخاطر ساختمانها اما زاویه دوربین خوب بود.. عکس خیابان کارگر از سر پایینش به سمت بالا، با تمام آن آپارتمانهای آینه دق. رنگ پاشی کرده بودند به عکس، طوری که سقف های رنگ شده پررنگ تر دیده میشدند و چشم نواز. یاد روزهایی افتادم که رنگ کردن سقف های شیروانی مد شده بود آن هم رنگ آبی! ار خانه ما که در بالاترین نقطه شهر و در زمان خودش بلند ترین ساختمان آن منطقه بود، تمام سقفهای رنگ شده دیده میشد. قسمتی از کارگر آبی شده بود. از نظر من رنگ مناسبی نبود این شهر باید سقفهایش آجری میبود. یکی از همسایه های کناری سقف خانه اش را سبز کرد. شده بود جواهری میان فیروزه ها! چند سال بعد، معماری های مدرن به سر شهر آمد و سقفها یکی یکی سفالی شدند. حالا رنگشان آجری بود و باید زیبا میبودند اما نمیدانم چرا به چشمم زیبا نمیامدند. شاید چون یکی بالا بود یکی پایین، نظم نداشت! یکی کج بود یکی راست! هر کی به هر کی بود!
به دیدن عکسها ادامه دادم، عکس از آبشار در پاییز! چند دقیقه ای میخکوب شدم! چرا پاییز اینجا انقدر به چشمم میاید و فکر میکنم یونیک هست؟ این عکسها که نشان میدهند عین همین ها در زادگاهم هست! بعد فکر میکنم شاید دلیلش این بود که آن وقتها دوربین نبود، اینستاگرام نبود که فقط با یک دکمه ترکیب رنگ ها را کم و زیاد کنی واسه همین نمیتوانستم ثبت کنم تمام پاییز های زیبای ایران را! اما خوب یادم هست چطور دیوانه میشدم وقتی میرسیدم به امام زاده هاشم و آن درختهای شش رنگ سد تاریک! و یا کوه فلاح خیر آن هم فقط یک نقطه در مسیر لنگرود به لاهیجان. نه حتی مسیر برعکسش. فقط از سمت لنگرود به لاهیجان، یک نقطه ای هست که با هر سرعتی باشی حس میکنی داری میروی در دل کوه. و این قسمت از کوه هر سال یک رنگ است. و من هر وقت که وقت داشتم به آن نقطه که میرسیدم ماشین را نگه میداشتم چند دقیقه ای مبهوت زیبایی اش میشدم و به مسیر ادامه میدادم و این منظره هر روزه من بود. هر روز غروب! یادم آمد بارها سعی کردم عکس بگیرم از این قسمت اما عکس خوب نمیشد! کاش اون موقع ها اسمارت فون بود و تمام این اَپهای طراحی!
روی هش تگ لاهیجان زدم! عکس های فراوانی بود نه از منظره از آدمها، از مکان ها! چرخیدم توش، چقدر کافی شاپ! چقدر اسم رستورانهایی که نمیشناسم! چقدر مدرنیته! سال آخر که لاهیجان بودم تازه یک سندباد باز شده بود که دوستش داشتم. دونات مدرن ترین و امروزی ترین کافه شهر بود که ایده کافه آمریکایی پشتش بود اما چون استقبال درست نشده بود تبدیل شد به یک کافه دنج، اما خوب. مث کافه های تهران! این که یک کافه مث تهران تو شهری که مهمترین کافه اش کافه شاپور طوسی بود با صندلی های فایبرگلاس درب و داغان یعنی یک اتفاق بزرگ! اما صفای کافه شاپور طوسی را هیچ جا نداشت. کافه ای که نوجوانی هایمان آنجا گذشت. هر از چند ماهی ، جمعه ظهری دخترا اجازه داشتیم با هم دسته جمعی برویم کافه! ظهر جمعه حال و هوای شهر خیلی متفاوت بود. کلی دختر و پسر میریختند توی شهر و این برای ما دوست پسر دارها غنیمتی بود که کمی آزادانه تر دلدادگی کنیم. مینشستیم روی میز های گرد، ته ته موجودی متفاوت کافه ، کافه گلاسه بود که اصلا هم خوشمزه نبود. ما دخترها همیشه آب پرتقال افشره سفارش میدادیم، آخه متفاوت بود! آن موقع ها هنوز رانی به بازار نیامده بود! الان هم فکر کنم رانی دِ مُده شده!  کمی آنور تر پسرها میشنستند، اکیپ کذایی لاهیجان! مالک مطلق میزهای کافه شاپور طوسی. کافه اسم داشت اما هنوز که هنوزه اسمش را نمیدانم! همه به همین اسم میشناسند. به اسم صاحبش! که میدانست کدام دختر به هوای کدام پسر و برعکس ، میاید آنجا و به روی خودش نمیاورد. یک جورهایی محرم اسرار همه ما بدون اینکه بگوییم و بگوید! حالا شهر پر شده از کافه های مدرن، یا انواع و اقسام کوکتیل ها البته بون الکل! چهار سال ونیم پیش ته ته کافه با کلاس امروزی "دونات" بود و آخرِ کافه نشینی، یک شکلات داغ برای من  و یک اسپرسو دابل برای هنگامه! توی کافه کوکتیل نمیدن اما خوب اونجا که بار اجازه کار نداره پس باید کوکتیل بی الکل را بست به ناف کافه نشین ها!..  عکسهای زیادی از انواع و اقسام کافه ها و رستوران ها توجهم را جلب کرد، یادش بخیر ما میرفتیم راه به راه قهوه خونه! قهوه خونه ها بی کلاس بودند اما آن سالهای آخر دو سه جایی باز شده بودند که شیک و پیک تر باشند. یکی اسمش آلونک بود،آن یکی هم که خیلی دوستش داشتم اسمش یادم نمیاید! در کمربندی حدید بود! کمربندی حتما الان دیگر قدیمی شده! در عکسها خبری از قهوه خونه ها نیست. هرچه هست کافه است و رستوران و فست فود! با دیدن عکس نمایندگی بیست تک تو لاهیجان شوکه شدم! آن موقع که ایران بودم تازه کشفش کرده بودیم تو یوسف آباد بعد از پاساژ! ایده جالبی بود، فکر نمیکردم به شهر کوچک من کشیده شود! شهری که الان در مقایسه با شهری که مقیمش هستم بزرگ هم هست! خیلی بزرگ!
هفته به هفته که رفتم پایین ،رسیدم به عکسهای محرم! دیگه تمام صفحه پر شده بود از محرم! میگشتم ببینم آشنا میبینم؟! این هم از آن دیوانگی هاست! فکر میکنیم همه چی برای ما فریز شده برای بقیه هم شده! میرم به شبهای محرم! شبهای با اصل مذهبی، بی کمترین بار مذهبی. ادا و اطوار! بدون باور قلبی.. برای جوانها باز جایی برای دلدادگی های بی سَر خَر! اولین صحبت طولانی من و عشق مقدس در سالهای اولیه دوستی در شب هفت- دسته چهارپادشاهان- بود. با چه ترفندی شب را زده بودم بیرون آن هم تنهایی، رفته بودم سر پُردِسَر. آنجا زمانی باکلاس ترین محله قدیمی بود و محله خانوادگی، برای همین احساس مالکیت و امنیت داشتم! حالا؟ شنیدم اوضاعش خراب تر شده، از بزرگان خبری نیست پر شده از معتاد! اما برای من هنوز پُردِسَر یعنی اصالتِ شهر! داشتم میگفتم، سر ورودی تکیه وایساده بودم که دیدمش، داشت با دختری صحبت میکرد. چشمهام گرد شده بود. کنارش خواهرهایش بودند، پشت سرش دو تا از دوستانش. من را دیدند، دستش را کشیدند و زیر گوشش چیزی گفتند! بدون اینکه نگاهی به من بیندازد نوع صجبت کردنش با دختر عوض شد. بعد رفت پشت سر همه تو پیاده رو وایساد و تکیه داد به کرکره فروشگاهی. منم رفتم آن سمت خیابان و کنارش ایستادم. بدون اینکه همدیگر را نگاه کنیم صحبت را شروع کردیم. دختر از بستگانشان بود. تا یکی برمیگشت طرف ما لبهایمان بسته میشد که کسی نفهمد داریم با هم حرف میزنیم. قلبم تند تند میزد، داییم نبینه! آقای حسنی همسایه نبینه! کمی که گذشت شجاع تر شدیم، کسی به کسی نبود توی اون تاریکی، سرهایمان را اندکی به سمت هم برگرداندیم و میتوانستیم موقع حرف زدن به هم نگاه کنیم! اما قلبم مثل گنجشک تند تند میزد. حتی بازگوییش بعد از هفده هجده سال همان حس ترس و اضطراب را میاورد!
حالا کارم شده هر روز دیدن عکسهای دِ چَره، عکسهای باغ چای، عکسهای جاده های پاییزی، کاش یکی عکس بگذارد از جاده عشق من! از آن تونل صنوبرها... از آن شالیزارهای بین جاده، کاش یکی برایم عکس بگذارد از سپید رود و پل 23 تیرآهن! شایدم 21! پل که ساخته شده بود تفریح ما بود شمردن تیر آهنهایی که رد میشدیم و زیر چرخ ماشین صدا میخوردند. اما همیشه شک بود هرکس یگ جور میشمرد! کاش یکی عکس بگذارد از میدان کمربندی کوچصفهان، جایی که من تمرین میکردم برای کَل انداختن که چطور با سرعت ازش بپیچم بدون خطر تصادف! کاش عکس بیندازند از پلیس راه لولمان! جایی که وقتی اتوبوسی که از تهران سوارش شدی برای اخرین ساعت زدن نگه میداشت و تا برسی لاهیجان که 40 دقیقه مانده بود به اندازه تمام 5 ساعت مسیر قبل از پاسگاه بود.
نمیدانم اگر این عکسها با این همه بار نوستالژی ادامه دار بشوند من باید روی آنفالو بزنم یا سعی کنم چشمهایم را عادت بدهم به جاهایی که دیگر نمیشناسم و حتی نمیتوانم موقعیت جغرافیاییشانو را ترسیم کنم و یادم بیفتد من روز به روز دارم غریب تر میشم!
اما باید مثبت نگاه کنم، من باید از این دوست خیلی تشکر کنم برای این بازگشت به گذشته در زمان حال! درسته عکسها هم شبیه شهری که من دیدم هست و نیست. درسته مثل همه شو آف بود و فقط از قشنگیهاش عکس گرفته شده و کسی زشتی هایش را نشان نمیدهد و فقط خود مردم ساکنش هستند که میدانند چقدر زشت شده با آن ساختمانهای بی قواره بی حساب. اما از یک سو چهره دیگری از شهر را میبینم.  هرچقدر هم غریب باشم با این عکسها حداقل میتوانم بفهمم شهرم چقدر عوض شده و شاید یاید خوشحال هم باشم منی که تغییر را همیشه دوست دارم. باید خوشحال باشم که نسل امروز زادگاهم در محدودیت امکانات روی علایقش پا نمیگذارد! و حسرت رفتن به شهر بزرگ را ندارد بس که همه چی هست توی آن شهر فِسقِلی! خوشحالم که میبینم این همه جا هست برای نشستن بی دغدغه و وقت سپری کردن! من هرچقدر غریب اما با این عکسها دارم قریب میشوم به شهرو استانی که چهار سال و نیم پیش ازشان بدرود کردم برای درودی که نمیدانستم و نمیدانم کی خواهد بود.

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

آزادی بیان در اروپا


 آزادی بیان ثمره مبارزات مردم فرانسه است. مبارزاتی که با شعار "آزادی، برادری و برابری" برپا شد. ادمهای بزرگ آن دوران جمع شدند تا پایه و اساس حق بشری رو تدوین کنند. آزادی بیان در مقابل قدرت مطلقه کلیسا- مذهب- شکل گرفت. چیزی که کلیسا- مذهب- به خودش اجازه میداد از دیگران دریغ کند و خوب و بد را تشخیص بدهد. کسی حق نداشت چیزی جز اموزه های کلیسایی بگوید. وگرنه توهین به مقدسات بود. آزادی بیان یک تعریف کلی دارد: "هر کسی حق دارد بدون ترس و واهمه باورهای خود را به هر روشی که میپسنند بیان کند". با این تعریف کلی همه انسانها حق دارند حرف و نظر و باورشان را بیان کنند. هیچ کس هم حق ندارد این حق را از کسی بگیرد.
آزادی بیان، مثل باقی مفاهیم اجتماعی- سیاسی- انسانی، به مرور زمان دستخوش تغییراتی شد جاهایی محدودتر شد و جاهایی باز تر.  مثلا در بیشتر کشورها نوشتن و تایید هولوکاست ونسل کشی ممنوع است. البته در واقع ممنوع نیست "بهتر" است گفته نشود. کمی که به قضیه عمیق شویم و البته کمی به عمق فاجعه نگاه کنیم میبینیم بیان هم رایی با اتفاق هولوکاست فارغ از اصول انسانی است. هولوکاست یک فاجعه انسانی بود که انسانهای زیادی صرفا بخاطر نژادشان- نه حتی دین- بی هیچ دلیلی راهی اردوگاههای مرگ شدند و زنده زنده سوزانده شدند. دفاع و تایید چنین عملی با استفاده از آزادی بیان ، استفاده از یک اصل حقوق بشر علیه اصل دیگر حقوق بشر –حق حیات- که بسیار مهمتر هست،  است. انسانهای زیادی میتوانند باور داشته باشند که عده ای پست تر از عده دیگر هستند. اما دفاع از کشتار و مطرح کردنش را نمیشود در زمره آزادی بیان قرار داد. این مسئله مسئله اعتقادی و مذهبی نیست بلکه یک مسئله انسانی است. بسیاری یهودیان کشته شده شاید هیچ باور مذهبی هم نداشتند صرف یهود بودنشان- یهود بودن بار مذهبی ندارد یعنی مثل مسیحی بودن و مسلمان بودن نیست، یهود بودن یعنی نژاد یهودی یا به قولی بنی اسراییل-  کشته شدند. باورهای نازی که به برتری نژادی میپردازد و باقی مردمان را سزاوار مرگ میداند یک باور ضد انسانی است که بیانش موجب تهدید زندگی انسانهای بسیاری می شود.  پی محدودیت برای این نوع عقاید نه تنها مغایر با آزادی بیان نیست که لازمه فرم دادن به آزادی بیان است. اما کشیدن کاریکاتور، نقد یک مذهب و پیروانش موجب تهدید زندگی آن افراد نمیشود. فقط باورهایشان مورد نقد و تمسخر قرار میگیرد. در جامعه ای که به اصل جدایی دین از سیاست، غیر مقدس بودن مذهب و هر باور دیگری اعتقاد راسخ دارد، نقدو تمسخر مذهب منافاتی با آزادی ندارد. این اتفاق نه فقط درباره اسلام که درباره تمام ادیان الهی صورت میگیرد. در دوران میانی بیان حرفی خلاف باور مذهبی و قدرتمنداران مذهبی- کلیسا و کلیسایی ها- با مجازات مرگ روبرو بود. اما دستاورد اصلی تمام مبارزات پروتستانیسم یا اصلاحات دینی در اروپا برداشتن قداست از مذهب کاتولیکی بود. هرچند که این قداست از شاخه ای به شاخه دیگر رسید اما در نهایت مسیر اروپا مسیری بود برای رسیدن به زدودن قداست از مذهب.  برای طی همین مسیر هست که اگر کاریکاتور مسیح کشیده شود یا موسی ، شاید مذهبیان مسیحی و یهودی اعتراض کنند که اعتراض هم حق مسلم است و متناسب با آزادی بیان، اما این دلیلی نمیشود که بگویند بخاطر اینکه به مقدسات ما توهین شده حق آزادی بیان را از این مجله بگیریم. به قول آقای سرکوهی اگر بخواهیم لیستی از این که چه چیزی توهین محسوب میشود تهیه کنیم باید مجمعی بزرگتر از سازمان ملل داشته باشیم و لیستی چند هزار موضوع! در واقع باید دید توهین چه چیزی هست؟ شاید چیزی که از نظر من توهین باشد از نظر دیگری توهین نباشد. اینکه من نوشته های یک روزنامه را دوست نداشته باشم یا حرفهای یک سیاستمدار، یا یک فعال سیاسی و اجتماعی را ، و اگر فکر کنم با حرفهایش دارد به باورهایم چنگ می اندازد، دو راه دارم؛ یا از حق آزادی بیان استفاده میکنم و برای رد حرفهایش استدلال میاورم، یا ترجیح میدهم چنین نظراتی را نخوانم، نشنوم و نبینم. چون من فکر میکنم او دارد به باورهایم توهین میکند و خودش فکر میکند دارد براساس حق آزادی بیان باورهایش را بیان میکند بدون ترس و واهمه. حالا این بحث  را برسانیم به باورهای مذهبی. کشورهای مختلف محدودیتهایی برای آزادی بیان- نه سلب حق آن بلکه محدود کردنش برای دور کردن تنش از جامعه- ایجاد کرده اند اما پاسخ اینکه چرا فرانسه چنین محدودیتهایی ایجاد نمیکند را باید در تاریخ پر اتفاق این کشور جستجو کرد. فرانسه کشوری است که خونهای زیادی در راه آزادی ریخته شده، مذهب و قدرت مذهبی ضربه های مهلکی به حقوق انسانی زده. پایبندی این کشور به اصل آزادی بیان بدون محدودیت بخصوص در قبال مسائل مذهبی، در واقع پایبندی به اصول انقلابهایش هست. اگر امروز فرانسه قانونی تصویب کند که در آن نقد باورهای مسلمانان و یا کشیدن کاریکاتور از افراد مقدس اسلامی ممنوع شود، یعنی بازگشت به قرنها پیش. چون بلافاصله مسیحیان متعصب هم خواستار این میشوند که به مقدساتشان- پاپ و انجیل- توهین نشود، یهودیان مذهبی هم خواستار میشوند که هیچ نقدی به باورها و پیامبرشان نشود. و این یعنی نابود کردن تلاش چند صد سال مبارزات آزادیخواهی. کشورهای دیگر این پیشینه را به شکلی که فرانسه داشته ندارند.
خلاصه کلام، به سخره گرفتن باورها و مقدسات مذهبی به معنای توهین نیست و نمیشود صرف اینکه یک دسته ای فکر میکنند که به مقدساتشان توهین شده برای آزادی بیان حد و مرز گذاشت. اما بیان آرا و عقایدی که موجب مرگ انسانی میشود، یا دفاع از کشتار و جنایت هست مغایر با اصول انسانی است و باید محدود شود. یک عده استدلال دارند که آزادی بیان برای تمسخر باورهای مذهبی باعث ایجاد نفرت در جامعه مورد تمسخر قرار گرفته میشود  و برای دوری از تنش از نظر اخلاقی بهتر است بیان نشود و بلافاصله مقایسه میکنند با مسئله هولوکاست یا ممنوعیت باز نشر عقاید هیتلر. اما به نظر من – بنا به دلایلی که بالا ذکر کردم- این قیاس ها مع الفارغ هستند. اگر بخواهیم به مقدسات هر دسته و گروهی اخلاقا احترام بگذاریم چیزی به اسم ازادی بیان باقی نمیماند. بهتر است به جای محدود کردن آزادی بیان، میزان تحمل را در افراد دیگر بالا ببریم و یا آن افراد با استفاده از آزادی بیان بدون ایجاد رعب و وحشت و تهدید به نقد آن عقیده و بیان بپردازند. اینکه در این مسئله مسلمانها قشر آسیب پذیر به حساب میایند دلیلش این است که دیگر مذاهب این دوره ها را طی کرده اند و در واقع جوامع مدرن و دموکرات پایبند به اصول حقوق بشر- به صورت نسبی- این راهها و بحثها را رفته اند و نتیجه اش پیروزی حق ازادی بیان بر باورهای مذهبی بود. مسلم هست که فرانسویان با پیشینه تاریخی مبارزه برای حق ازادی بیان و آزادی خواهی تن به خواسته های اقلیتی متعصب نخواهند داد.
در پایان از بحث فرانسه  ازادی بیان خارج شویم و به آزادی بیان در فضای مدیای ایرانی بپردازیم. من یکی از کسانی هستم که با استفاده از حق آزادی بیان، انطور که خودم دلم میخواهد بی ترس و واهمه نظرم را درباره موضوع و یا افرادی ابراز میکنم. در بسیاری مواقع از کلماتی چون احمق، نادان و بی فرهنگ استفاده میکنم که به زعم بسیاری این ها توهین محسوب میشود اما از نظر خودم بیان واقعیت سطحی نگری و کم دانی افراد. به هر حال هیچکس حق ندارد این حق را از من بگیرد که حرفی نزنم. لزومی هم ندارد که به من احترام بگذارند. یکی از جمله های به غلط رایج شده این روزها این است که "من به عقیده شما احترام میذارم" ، در حالیکه مخالف آن عقیده هستیم. درواقع به قول مهدی خلجی این وظیفه شهروندان نیست که به عقیده هم احترام بگذارند- فقط میتوانند به عقیده های هم گوش بدهند و مانع از ابراز عقیده بخاطر مخالف بودن نشوند-  بلکه دولتها هستند که باید به تمامی عقاید تا جایی که با جان انسانها سرو کار ندارد احترام بگذارند و فضایی ایجاد کنند تا همگی بتوانند از حق ازادی بیان استفاده کنند. پس تا وقتی که صحبت و نظر من باعث سلب حق حیات یا سلب حق آزادی بیان و بازی با آبروی افراد نشده، هیچ چیز توهین و بی احترامی و غیر بشری نیست. تنها مواردی که به نظرم باید مانع از آزادی اش شد آرا و عقاید و باورهایی است که تحجر و توحش دارد و به اصطلاحی دشمن انسان و آزادی است. هر چیزی دیگری که به نظر ما توهین است تنها راهش مجادله و گفتگو است نه تقاضای محدود کردن حق آزادی بیان یا دستور قتل!

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

بی تکلفی

خوبی شهر کوچیک اینه که یک ساعت وقت ناهار داری و تو همون یه ساعت وقت میکنی ناهارت رو با یه آدم که نمیشناسی صرف کنی. بدون هیچ دلیل خاصی و صرفا جهت آشنا شدن با یک انسان جدید. از دیگر خوبی های زندگی در کشوری مثل سوئد هم اینه که بی دغدغه ای. بدون اینکه فکر کنی چه بپوشی، چه شکلی هستی، داری از سرکار میری، کوله پشتی داری، صورتت بدون آرایش هست، موهای پشت لب داری و از همه بدتر که یک تب خال گنده گوشه لب! هیچ کدوم اینها اهمیت نداره! باز از خوبی هایش اینه که با اینکه شغلت جزو شغلهای کم پرستیژ و کم در آمد محسوب میشه و قراره ناهارت رو دقیقا با قطب مخالف یعنی یک جراح صرف کنی تنها چیزی که ملاک قرار نمیگیره شغلت هست و شغلش! مثل دو تا دوست میشینید ناهار میخورید کمی از کار و زندگی صحبت میکنید و خیلی محترمانه هر دو به ساعتها نگاه میکنید که زمان از دست در نره و به ساعت کاری برسید. بعد هم خوشحال شدم از دیدنت خداحافظ!
دوست دارم اینجا و آدماش رو برای همین بی تکلفیش، برای همین که "تو" دیده میشی نه شغل و قیافه و پوشش! اتفاقا اینچوری توی واقعی تر هستی، توی عادی هر روزه!


۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

Ctrl+Alt+Delete

یک هفته مریض هستم و بجز شنبه بقیه اش را خانه افتاده ام! از بس خوابیدم و دراز کشیدم وزل زدم به مانیتور حالم بد شده. در چند روز اخیر به صرافت افتادم برای سامان دادن به مطالب وبلاگ. بی دلیل هم نبود البته، داشتم فکر میکردم در گذشته اگر از دوستی ها ورابطه هایم مینوشتم یا تمام شده بودند یا در یک دوره طولانی. حداقل چیزی بود! اما این جا همیشه از "هیچی" نوشتم.

به هر حال، امروز چندین پست رو موفق شدم- در طی 4 ساعت!!!_ حذف کنم.راستش از من این حذفها بعید است. اگر قبلا با خوندن نوشته های قدیمی لبخند میزدم یا به فکر فرو میرفتم بعضی نوشته های یک سال اخیر تنها حرصم را در میاورد. دیلیت دیلیت دیلیلت! و اینها بی دلیل نیست. به نقطه ای رسیدم که باید یکسال پیش میرسیدم. اما گوش ندادم، همه را متهم کردم به بد بینی! همه را متهم کردم به نشناختن! اما چه بخواهیم چه نخواهیم یک سری رفتارها معنی اش همان است که هست! و من انگار هر بار قرار است خودم را گول بزنم که " این فرق دارد" یا مخالفت کنم با " نه لطفا جنرالایز نکنید" 
به هر حال پستها دیلیت میشوند، و تمام باورهای مثبت منفی، و تمام حسهای خوب ، بد! و آدمهایی که روزی برای من عزیز بودند تبدیل میشوند به هستنهای همان گوشه ای! به روش خودشان "محترمانه" کنار میگذارم! 
 باشد که آدم شوم!

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

تهران

"تهران" بازار داغ دیروز و امروز موسیقی ایرانی شد. سیاوش قمیشی از تهران خواند. ما بی سرزمین تر از بادها گوشش دادیم، نه یک بار و دوبار، بلکه دهها بار. اما هرجور گوش دادم آن حسی که "طهران" امیر کریمی بهم میداد را نداد. گشتم و اهنگش را پیدا کردم. خیلی ضعیفتر از نظر موسیقیایی اما قوی تر از نظر حس ومعنا. هرچند لابلای شعر داشتم به آنالیز کردن شعر میپرداختم. حساسیت ها را بالا ببری نمیتوانی از هیچ چیز ساده بگذری. مثلا وقتی میخواند" در کوچه کوچه هایش مردان همیشه مردند" اخمهایم بی اختیار در هم میروند. ولی هرچه گوش میدهم میبینم آن لحظه که میخواند: "تهران شب از تو دور است، تهران همیشه نور است، تهران و کوچه هایش یاداور غرور است" تمام تهران میاید جلوی چشمم . تهرانی که من شناختم، تهرانی که عاشقش شدم، تهرانی که حتی دود و دمش برایم دوست داشتنی بود، تهرانی که توی خیابانهایش گریه کردم، خندیدم، عاشق شدم، فارغ شدم.
تهران سیاوش قمیشی این حس را به من انتقال نمیداد. تهران سیاوش قمیشی تهرانِ غم بود و دلتنگی، نمیدانم چرا نصف ویدیو کلیپش شده بود مراسم محرم! تهران نورانی نبود نه در کلیپ نه در متن ترانه. من تهران را آنجور دوست دارم که امیر کریمی گفت.. تهرانِ همیشه نور... تهران قلب تپنده ایران، تهران و مردمانش!

۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

تشکیک

این روزها که از ایده الیستی بیشتر فاصله میگیرم حواسم باید به حرفهایم باشد. مخصوصا درباره مسئله فمینیسم. این روزها بعضی مطالب رو میخونم عصبانی میشم، خسته میشم از این بحثهای فرسایشی، از این آرمان گرایی! بعد به خودم میگم : یه زمانی درس خوندن زنها هم آرمان گرایی محسوب میشد ولی بهش رسیدند و حالا شده امری بدیهی در بیشتر کشورها و فقط متحجرین هستند که تحصیل زن را محکوم میکنند. پس شاید این ها که الان به نظرم آرمانگرایانه است روزی بشوند امری بدیهی. با این حال بحث حقوق مدنی با رفتارهای شخصی بخصوص در مورد مسائلی که با روابط نزدیک سروکار دارد به نظرم- نظر تا امروزم- فرق دارد. تئوری های فلسفی و سیاسی و اجتماعی همه زیبا هستند، همه آرمانگرایانه هستند برای همینه که هیچوقت هیچ کدوم در نهایت به عمل درست نرسیدند و همیشه هم ادعا میشه این چیزی که هست اون تئوری نیست. حالا فمینیسم برای من به اون جایگاه رسیده. خیلی باید مراقب باشم که چی مینویسم و چطور میگم که آتو دست مخالفین فمینیسم ندم. اما حقیقتا وقتی یک مکتب تبدیل به ایدئولوژی میشه خطرناک میشه و به ضرر خودش. این روزها مطالبی در صفحات خارجی و ایرانی میخونم که احساس میکنم باید خودم رو جدا کنم، از فمینیسمی که ایده ال گراست.
من خیلی ادم علمی نیستم. هیچوقت مقالات علمی برام جذابیت چندان نداشت که بشه هابی من. ولی یه چیزی رو از علم در هر موردی صادق میدونم. شما یک تئوری دارید که با تجربه درست یا غلط بودنش رو رد میکنید یا به چالش میکشید. هرچند این مورد درباره برخی تئوری های اجتماعی صد در صد درست نیست چون عوامل بسیاری هستند که تاثیر گذارند اما نمیشود هم آرمانی به قضایا نگاه کرد.
من تجربه زندگی در کشوری مرد سالار داشتم. با انبوهی از قوانین ضد زن، جامعه ای ضد زن و جنسیت زده. من تجربه متلکهای خیابانی، نگاههای بیمار گونه مردان، دخالت در خصوصی ترین مسائل مثل موی بدن، اندام و نوع رفتار رو داشتم. من تجربه اینکه بی هوا برای خودم جایی نشسته باشم و کسی بیاد و به زور بخواد سر صحبت باز کنه داشتم. من تجربه مردهایی رو داشتم که هرچی بهشون میگفتی نمیخوای هم صحبت بشی دست از سرت برنمیداشتند و در نهایت برای تحقیرت دست به فحاشی های ناموسی میزدند یا سعی میکردند آبرو ببرند. من تجربه داشتم که پسری که نمیخواستم باهاش دوست بشم آیدی به نام من درست کنه و با اون سکس چت کنه و شماره من رو بده و مشخصاتم رو و شب امتحان تلفنم هی زنگ بخوره و چرند و پرند از مردها بشنوم! من تجربه این رو داشتم که پسری که از دوستی من سواستفاده کرده بود و به خودش اجازه داده بود که بدون اجازه من دستش رو بندازه دور گردنم و وقتی محترمانه از خانه ام بیرونش کردم بره و تو دانشگاه بگه دیروز خونه من بوده و من خیلی ایزی بودم و تونسته با من رابطه داشته باشه. بله من تمام این تجربه های تلخ رو داشتم و برای همین تا همین یکسال پیش تو سوئد داشتم لذت میبردم از تمام بی توجهی ها. از اینکه هرچی بپوشم، باهر قیافه ای باشم فرقی نداره،اینکه برم دیسکو یا بار کسی به خودش اجازه نزدیک شدن نمیده، اینکه تا من نخوام و نرم طرف یه مردی اون طرفم نمیاد. از اینکه زن بودنم دیده نمیشد خوشحال بودم. اینجا دقیقا نقطه مقابل کشور خودم بود. اما وقتی اشباع شدم، وقتی تمام اون سموم لجنی جامعه ام از ذهنم، خاطراتم و باورهایم خارج شد دیدم رفتارهای جامعه جدیدم هم آزار دهنده است. اگر در ایران به دلیل توجه های بیمارگونه خسته میشی اینجا از بی تفاوتی ها ست که خسته میشی. اینکه کسی جرات ندارد از تو تعریف کند مبادا متهم به جنسیت زدگی بشود اصلا چیز قشگی نیست. این بار که ایتالیا رفتم دیدم چقدر دلم برای یک توجه شیک، تنگ شده بود. دلم برای بعضی زبان بازی ها تنگ شده بود. دلم برای هیجان تنگ شده بود. فهمیدم مثل هر انسان نرمالی دلم توجه میخواهد. این مدت دوستان محازی بسیاری به صورت خصوصی بهم پیام دادند. بعضی ها رو میشه فهمید به چه منظوری هست اما نمیشه گفت همه! از اینکه خیلیهاشون از من و عکسهام تعریف کردند خوشحال میشم. فکر میکنم اگر بخوام تمام مواردی که در مطالب فمینیستی این روزها میخونم عمل کنم هرگز یک رابطه رو نمیتونم شروع کنم. همونطور که صرفا زن بودنم ملاک قرار بگیره منفی و بد است ، ملاک قرار دادن صرف توانایی و خرد هم بد است. چند روز پیش مطلبی میخوندم که میگفت به یه زن نگید تو چقدر زیبا هستی، بگید چقدر خوب فکر میکنی! راستش من همونقدر که جمله دوم رو دوست دارم جمله اول رو هم دوست دارم. به نظر من میشه فهمید- و باید رو این زمینه کار کرد- که طرف از تعریف چه منظوری داره. من الان وقتی میبینم هیچ مردی نگاهم نمیکنه ناراحت میشم. دلم توجه میخواد. توجه درست چیز بدی نیست. درست بودنش رو مثل من تشخیص میده. بله من اگر نشسته باشم در یک بار و هیچ آی کانتکتی با یک مرد برقرار نکنم و بعد بیاد سرمیز من بشینه و سر دو دقیقه اول دستش رو بندازه دور گردنم برخورد میکنم. اما اگر کسی بیاد طرفم و من هم خوشم بیاد ازش، اجازه میدم بشینه و اگر به من بگه: تو زیبا هستی! نه تنها ناراحت نمیشم که خوشحال هم میشم. تو ایتالیا صاحب هتل آپارتمان روزی که من رو با پالتو و کلاه کلاسیکم دید شروع کرد به تعریف کردن. انقدر که دلم خواست بغلش کنم! تعریفهای اون مرد صرفا تعریف بود. نه نگاه جنسیتی. اما اگر سه سال پیش بود میگفتم این ایتالیایی ها هم مثل ایرانی ها فقط ظاهر میبینند! اما تجربه هایم چیز دیگری میگویند. تچربه ها میگن ما انسانها نیاز به تعریف داریم. این بخشی از خودخواهی های ماست که با دیگران ارضا میشه. اینکه مردهای شهر من جرات نمیکنند طرفت بیان فقط برای همین مقالات هست که دائم داره نوشته میشه. اونها نمیخوان آدمهای بی ادب جنسیت زده محسوب بشن.
من فکر میکنم کمی فلیرتینگ یا به زبان فارسی لاس زدن، لازمه انسانهاست. مخصوصا آدمهایی که تنها هستند و پارتنر ندارند. این رو تجربه ام ثابت کرده، وقتی هنوز اثرات سختی های ایران با من بو هر مردی سر صحبت باز میکرد من گارد میگرفتم،فورا میگفتم این که گفتی ضد زن هست، اونکه گفتی منظورت این بود؟ کی به تو اجازه داد که فلان حرف رو بزنی یا نگاه رو بکنی یا نظر رو بدی؟! و بسیار چیزهای دیگه. الان این گارد کم شده، خیلی کم شده. دنیای واقعی به من نشون میده من زن نیاز به توجه دارم. دهه 70 موج فمینیستی شدیدی تو سوئد راه افتاد، زنها از بس تحت فشار بودند برای اینکه فقط زیبایی و زن بودنشون دیده میشد که دست به تغییر زن و زنانگی زدند. برای اثبات ایکه فرقی بین زن و مرد نیست لباسهای منتسب به مردانه پوشیدند، موهای زاید رو نمیزدند، از توجه مردها شاکی میشدند و خیلی چیزهای دیگر. اونها برای رسیدن به حقوق مدنی برابر لازم بود با همه چیز مبارزه کنند. میخواستند دیده بشوند نه فقط به عنوان زن، به عنوان یک انسان. اما حالا میبینم زنانی که در دهه 50 و 60 زندگی هستند چقدر حریصانه دنبال مردها هستند، چقدر سکسی لباس میپوشند و چقدر دنبال بوتاکس و پروتز هستند. من نمیتونم خیلی راحت به این جامعه بگم که تحت تاثیر رسانه هستند چون اینها همونهایی هستند که باعث تغییرات زیادی در جامعه سوئد و در مسیر برابری شده اند. چون سطج سواد مردم سوئد بالاست. چون اکثرا کتاب خوان هستند. چون مفاهیم رو بلدند و در جامعه دموکراتی زندگی میکنند. من فکر میکنم اونها تمام کارهای که خودشون ازش منع شده بودند رو حالا انجام میدن چون کمبودش رو حس میکنند. من به عنوان یک فمینیست دوست دارم اول انسان بودنم ملاک باشه. اینکه برای کاری برم ملاکشون توانایی هایم باشه اما برای یک رابطه ملاک صرفا توانایی ها نیست، خیلی چیزهای دیگه هم هست من جمله زن بودن و زنانگیم، زنانگی من! نه زنانگی تعریف شده. من این رو میخوام که ملاک باشه. میخوام مردها نترسن از تعریف کردن. ولی بدونند حدش کجاست. چند وقت پیش دوستی از ینگه دنیا یهو برام پیام داد و تعریفی کرد. من جتی یک لحظه هم به خودم اجازه ندادم که فکر کنم اون داره به من به شکل ابژه حنسی نگاه میکنه. تمایلات مرد به زن و زن به مرد- همینطور زن به زن و مرد به مرد- طبیعی است و یکی از راههای نشان دادن این تمایل تعریف کردن و توجه کردن است.
راستش چند وقت اخیر انقدر از دوستان پسرم در صحبتهای عادی شنیدم که آدم شک میکنه تو فمینیستی حالم بد شده. نمیدونم چرا فمینیست بودن در ذهن مردهای ما بد نشسته. البته میدونم چرا، تقصیر همین ایدولوژی کردن فمینیسم هست، تقصیر همین مطالب بیش از حد آرمانی. تقصیر یک سری فمینیستهای رادیکال. حتی یکی با من صحبت میکرد و از دوست دختر فمینیستش میگفت. بعد که داستانها رو تعریف کرد و به این جمله ختم شد که طرف گفته: من اگر بخوام چنین چیزی رو قبول کنم به مانفیست فمینیسم پشت کردم. من هاج و واج مونده بودم. راستی چقدر یک تئوری میتونه در زندگی اهمیت داشته باشه؟ در واقع اون طرف دلش میخواست یک کاری رو بکنه و صرفا بخاطر فمینیسم نمیکرد! اون روایت باعث شد خیلی فکر کنم به اینکه من در شرایط مشابه چه میکردم؟ نتیجه اش شده بود که من بخاطر یک رابطه عاشقانه خوب که دو نفر با هم شریک میشن میتونم از یک سری چیزها بگدرم اگر آسیبی به من نمیزند. اما این مرز آسیب کجاست؟
یه روزهایی وقتی بحث میشد میگفتم شاید الان اینطور باشه اما اگر همه شرایط پرورشی برای زن و مرد یکی باشه قطعا نتیجه دیگری خواهیم دید و این زنانه و مردانه بی معنی خواهد شد. هنوز سر حرفم هستم. اما واقعا چقدر واقع گرایانه است این حرف؟ چقر امکان دارد همه برابر رشد کنند؟ آیا یک جامعه هموژن جامعه پویایی است؟ حالا این روزها میگم – این برای خودم هست- من میخوام اگر دلم خواست شلوار بپوشم کسی نگه مثل مردها لباس میپوشه و اگر دلم خواست دامن کوتاه بپوشم کسی نگه من تحت تاثیر صنعت مد و پوشاک لباس میپوشم! دلم میخواد اگر موهای صورتم رو نزدم کسی نگه مگه مردی، و اگر برای نداشتنشون حساسیت به خرج دادم و فکر کردم نشنوم که چرا اهمیت میدی تو با هر صورتی زیبایی! من میخوام اگر خواستم کار کنم و مستقل باشم کسی به من نگه تو زنی احتیاج نداری! از اونور هم اگر خسته شدم از کار رکدن و دلم استراحت خواست و پارتنری داشتم که بتونم بهش تکیه کنم برای آن مدت و دغدغه نداشته باشم بابت خرج کسی به من نگه تو فمینیست نیستی! – این مورد اخر رو برای مرد هم قائلم، دوست دارم انقدر قابل اتکا باشم که اگر پارتنرم خسته شد از کار کردن به اتکای من بتونه به خودش استراحت بده- میخوام کارهایی که تواناییش رو دارم خودم انجام بدم اما اگر بببینم تواناییش رو ندارم بسپرم دست مردی که تواناییش رو داره بدون اینکه نتیجه گیری بشه زنها ضعیفند یا چرا خودت و وابسته یک مرد میکنی.
این روزها مطالب فمینیستی داره همون مسیری رو میره که جامعه مردسالاری رفت. فرقی نمیکنه به زور و با تحقیر بگن چون زنی این کار رو نباید بکنی، یا به زورو تحقیر بگن یه زن باید این کار و اون کار رو بکنه.
میدونم رو لبه تیغ راه میرم. میدونم باید حواسم باشه که نیفتم. میدونم باید مواظب باشم چی میگم که علیهم استفاده نشه. اما نمیتونم سکوت کنم. من یک فمینیستم ، فمینیسم من به من میگه کاری رو بکن که دلت میخواد بدون توجه به جنسیت! 

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

قاب عکس

هفته های آخر مانده به سفر چمدانها هی باز میشوند و بسته! چیزی گذاشته میشود یا برداشته میشود. اولویت با لباس است. دور خودت میچرخی، این همه خاطره را کجا بذاری؟ بار محاز 35 کیلو، 8 تا 10 کیلو دستی! یه لپ تاپ یه کیف دوشی!
این رو هم ببرم؟ جا نمیشه! یادگاری ها میمانند، چشمهایت دور اتاقت میچرخد، عکسها، کتابها، نقاشی ها، خاطره ها! کاش میشد میزم رو میبرم، یا پتوی قرمز با طرح لاله درشت! عکس سفر کاشان ،کتابها، نقاشی مهسا، نقاشی امیر علی! هدیه ای که دایی تولدم داده بود. میشه من این اردک رو ببرم؟یا اون دو تا میمون عاشق رو؟ و حواب همه شان نه بود! نمیشد. باید میماندند ، این من بودم که میرفتم.
 فرودگاه، اضافه بار ، بریز بیرون... چی ها رو باید بذاری؟ نمیدونم! همه یادگاری های بچه ها... نمیشد ببرم، بودن همونحا! دیدن دارم یکی یکی میذارم بیرون. مامان تند تند:بعدا برات میفرستم! من مصمم: نمیخواد! داشتم میرفتم، باید از همین حالا دل را بکنم. از تمام خاطرات و یادگاری ها!
هر مسافر که آمد مامان چیزی فرستاد. اولویت ها با کتاب ها بود. نمیخونم ولی باید باشند. همینجا، روبروی من! خودش که آمد آلبوم ها رو آورد، از راهنمایی تا دانشگاه. وقتی دلم میگیرد باز میکنمشون و یک دل سیر میخندم، به دختر چهارده ساله ای که دوست داشت دست به کمر بایستد و عشق جلیقه پوشیدن داشت. به دخترهای 16-17 ساله ای که حس بزرگ شدن و آدم بودن داشتن! به تمام سبیلهای پشت لب، ابروهای دست نخورده، صورتهای بی بزک! به تمام خاطرات و خنده های پشت هر عکس.به دور همی ها.. به بودنها. به قهر ها و آشتی.. دلم که میگیرد همدم من همین آلبوم هایند. هرچه قدیمی تر بهتر! تابلوی منبت کاری هم که هدیه محمد بود آورد، با یه اینه کوچک. کیف کارتهایم. عکس عروسی دوست های قدیمی. و باز کتابهایم. هر مسافر به جز خوراکی های مادر فرستاده، یک چیز کوچگ هم دارد. این بار مسافر برایم چیزی آورد که قلبم موقع خداحافظی ازش تیر میکشید. ذو هفته پیش بود وقتی که دوستم از اتاق خوابم عکس فرستاد ، چشمم بهش افتاد. همون جای همیشگی رو دیوار گوشه پنجره بالای سرم و درست روبروی در ورودی که تا وارد میشدم میگفتم: سوری سلام!
وقتی دیده بودم خواستمش. حالا میشد داشت، حالا میشد اونها رو هم کوچ داد به اینجا. امروز به دستم رسید. عکس رو که دستم گرفتم قلبم تند زد. نگاهش که کردم اشکم سرازیر شد. قاب عکس رو غرق در بوسه کردم. خودش بود. همان مامان سوری ، ملکه با صلابتم! چه فرقی میکند همین دیروز باشد یا 15 سال، کهنه نمیشود  درد نبودنش! جه فرقی میکند هر روز به یادش باشم یا نباشم وقتی به یادش میفتم اشک است و دلتنگی که غوغا میکند. آمد کنارم بعد از 4 سال و نیم دوری! حالا نشسته جلوی چشمانم که هر روز صبح که بیدار میشم لبخند بزند به من مریناز و من بگم: سوری سلام! 

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

سوزن به خود جوالدوز به دیگران

ايرانياني از ديروز شروع کردند به خرده گرفتن حضور نتانیاهو، و زیر سوال بردن کل حضور مردم و راهپیمایی بزرگ و یکدست پاریس که برای یک هدف بود: حمایت از آزادی بیان.
کامنتها را میخوانی نمیدانی سرت را به کدام دیوار بزنی. تصور کنید ابلهانی هستند که راهپیمایی دیروز را با راهپیمایی 9 دی مقایسه میکنند و ادعایشان هم این بود که هر دو حکومتی بودند نه مردمی!!!!!!!!! یک نفر نیست به این ها بگوید- البته میگویند ولی این افراد نمیخواهند بشنوند- دولت کشورهای دموکراتیک با رای مردم، بر اساس یک مبارزه انتخاباتی درست و در آزادی کامل رسانه و مطبوعات با دهها مناظره و بحث و جدل وسخنرانی های انتخاباتی بی نیاز از خطوط قرمز تشکیل میشود و مردم این کشورها به دولت هایشان اعتماد دارند و دولت یک کشور دموکرات یعنی نماینده مردم با تفکرات مختلف. مقایسه دعوت دولت فرانسه از مردم کشورش برای راهپیمایی با دعوت حکومتی که اساسش دیکتاتوری است و ذره ای از آزادی انتخاب در آن نیست واز قضا همان دوره دولت وقت یک دولت برآمده از کودتای انتخاباتی بود و کلا رسانه آزاد هم وجود ندارد که صدای مخالفین بیاید و از آن بدتر اینکه خیلی از افراد شرکت کننده در راهپیمایی ها با زور و اجبار کارمند دولت بودن و یا گرفتن پول و ساندیس، هستند، یک مقایسه مضحک و احمقانه است.
و اما حضور نتانیاهو و چند نفر دیگر که از قضا چشم ایرانیان تیز بین فقط نتانیاهو را دیده نه بقیه را (ولی اروپایی ها به حضور همه آنها اعتراض داشتند) فقط یک سوی قضیه است و اصل قضیه این بود که هیچ چیزی نباید مانع فرد و افراد از بیان دیدگاهش شود. – دیدگاهی که به هیچ فردی آسیب نمیرساند، نه که به باورهایش توهین میشود- دیروز همه جمع شدند تا بگویند در برابر تروریسمی که بر علیه بیان عقیده و آزادی بیان به وجود آمده تمام دنیا متحد است. اینکه یک نفر را صرفا بخاطر عقیده اش بکشیم با اینکه یک نفر را در جنگ بکشیم کمی فرق دارد! از نظر من خیلی فرق دارد ولی با ارفاق میگویم کمی فرق دارد! حداقل این که در اسراییل در ماه آگوست در روزنامه هاآرتص- مهمترین روزنامه اسراییلی- دو روزنامه نگار یادداشتی نوشتند علیه نتانیاهو و کارهایش و کشتار آن روزها که صد تا عرب ننوشتند! آن دو روزنامه نگار زندانی نشدند، شکنجه هم نشدند، روزنامه هم تعطیل نشد! حتی امروز همین روزنامه ریز جزییات اینکه نخست وزیرشان دعوت نبود ولی خودش را رساند نوشته بود و از ریز رفتار عصبانی هولاند هم نوشته بود. به جای پس و پیش کردن ماجرا به نفع نخست وزیرش!
حالا جالب این است که این ایرانیان عزیز دل بند حقوق بشر شناس! چند تاییشان در روزنامه های داخل ایران قلم میزدند که وضعیتش مشخص است! بیشتر آنها که من کامنتهایشان را مستقیم وغیر مستقیم خواندم مشوق رای دادن مجدد در سیستم ناسالم انتخاباتی بودند و خب باید به عرضشان برسانم که انقدر از نتانیاهو بیزارند بخاطر کشتار جنگی اش، در کشورشان همین روزها قرار است یک انسان، یک جوان را بخاطر عقیده اش اعدام کنند، و همین آقایان و خانمها نمیگویند ما فردا در هیچ چیز کشور مشارکت نمیکنیم چون این اتفاق افتاده! – بعضی از این عزیزان ساکن فرانسه بودند و گفته اند به دلیل حضور نتانیاهو در راهپیمایی شرکت نمیکنند- اینها نمیگویند که خیلی مواقع به کسانی بدتر از نتانیاهو اقتدا کرده و میکنند! و با جمله" مصلحت اینه..." یا " حالا وقتش نیست..." قضیه را توجیه میکنند.
این ایرانیان عزیزی که انقدر براشون حقوق بشر اهمیت دارد و حقوق انسانی اولویت است دیروز قهرمان جدیدشان علی مطهری را بخاطر اینکه درباره حصر صحبت کرده وبهش حمله شده تا عرش اعلا بردند و نفهمیدند که همین فرد در همان صحبتها علیه زنان چقدر سخنوری کرده! این دسته افراد سخنان هادی غفاری را استاتوس میکنند و یادشان میرود ایشان اوایل انقلاب چه سمتی داشته!
چرا راه دور برویم همین انسان دوستان امروزی که به بودن کسی که در دفاع از کشورش در برابر تروریستهای حماس دیوانه وار دست به حمله زده-  بگذریم از شیطنتهای حماس برای  بالا بردن آمار کشته ها با پناه بردن در مدارس و مناطق مسکونی- اعتراض دارند یک سال ونیم پیش روزی که فرمان دهنده قتل دهها نویسنده و فعال سیاسی و مدنی، درون و برون مرزی رد صلاحیت شد ماتم زده شده بودند که حالا به چه کسی رای بدهند!

روز به روز نه از مردم ایران، اما از قشر پر مدعای شبه روشنفکر و فعال سیاسی داخل و خارج ایران بیزار میشوم. یک نفر نیست به اینها بگوید تحلیلهای تخیلی تان از اوضاع اروپا را بگذارید برای خودتان و بچسبید به رساندن ایران به یک دهم دموکراسی اروپا!

حضور تمام رهبران کشورهایی که در آن ازادی بیان و رسانه وجود ندارد در راهپیمایی دفاع از ازادی بیان محکوم است، شرکت کسانی که دستشان به خون مردم هم الوده است محکوم است. اما اصل این تظاهرات اتحاد در برابر تحجر و توحش بود. و یا زیباترین جمله که تیتر روزنامه ایندیپندنت بود: "میخواستند فرانسه را به زانو در آورند، اروپا به پاخاست!"
باور کنید فهمیدن این تفاوتها سخت نیست. دیروز در راهپیمایی پاریس، یک میلیون از هر نژاد و رنگ با هر مذهبی جمع شدند که بگویند از ازادی بیان، این اساسی ترین اصل دموکراسی حمایت میکنند و هیچ کس حق ندارد کسی را برای ابراز عقیده اش بکشد!
مجله شارلی ابدو یک مجله بینهایت چپ بود که خیلی هم مخالف داشت اما دیروز یک میلیون نفر به تنها چیزی که فکر میکردند نه شارلی ابدو برای شارلی ابدو، که به شارلی ابدو برای حق آزادی بیان و امنیت داشتن بود. حداقل در این مورد نتانیاهو کسی را نکشته * اما حماس نازنین این دوستان برای هر کس که منتقدش باشد مجازاتهای سنگینی در نظر میگیرد!
خواهش میکنم اروپا را بسپارید دست خودشان که این همه سال دموکراسی و حقوق بشر را تمرین میکنند و هر روز قدم های بزرگتری برای رسید به آن بر میدارند. و شما لطفا بی استفاده از تئوری های این قاتلین و جنایتکاران وبدون الگو برداری از اینها، کشور خودتان را به دموکراسی برسانید- انها هم که در دل این غرب جنایتکار هستند بهشان توصیه میکنم از این کشورهایی که حقوق بشر در آنها رعایت نمیشود و دستشان به هزاران خون الوده است کوچ کرده و جایی در این کره خاکی پیدا کنند و حقوق بشر خودشان را بسازند و البته یادشان باشد که اگر مذهبی هستند اساس دینشان و گسترشش با کشتار بود، اگر چپی هستند سردمدار تفکرشان یکی از ده جنایتکار تاریخ جهان بود – البته باقیشان هم در رده های پایینتر- و اگر اصلاح طلب هستند یادشان باشد از گنجی و حجاریان، جلایی پور و عبدی تا خاتمی و موسوی و کروبی مستقیم و غیر مستقیم  دستهایشان آلوده است. یا سکوتشان منج به امتداد الودگی شده.

·       اعلام شده نتانیاهو در غزه 7 روزنامه نگار را کشته، من اسم این رو ترور روزنامه نگار برای آزادی بیان نمیذارم! در آن روزها جنگ بوده، و در این جنگ روزنامه نگارها کشته شدند، مثل بسیاری خبرنگار و روزنامه نگار که در مناطق جنگی کشته شدند. اما محمود عباس در سال 2013 سه تن را فقط به جرم توهین به شخص خودش به زندان انداخته! تازه محمود عباس یکی از محترم ترین و محبوب ترین رهبران سیاسی جهان هست که نقش تاثیر گذاری در بحث های پذیرش فلسطین به عنوان کشور مستقل در کشورهای اروپا- متحدان دیرینه اسراییل - داشته است.

مواضع من:
تانياهو يك يهودي خاورميانه اي فناتيك هست! پس در اينكه ديوانه و قاتل براي عقايدش هم باشد شكي نيست و تاسف بار است كه اسراييلي ها دو بار اين فرد رو انتخاب كردند به عنوان گرداننده كشورشون! 
حماس يك گروه مسلمان خاورميانه اي فناتيك هست! پس در اينكه ديوانه و قاتل براي عقايدش هم باشد شكي نيست و تاسف بار است كه مردم غزه بارها اين گروه را به عنوان گرداننده منطقه شان انتخاب كردند! اين دو وقتي رو به روي هم قرار ميگيرند فقط به فكر ارضاي ديوانگيشان هستند و با تمام قوا به كشتار ميپردازند. حرف هيچ كس هم در لحظه اوج ديوانگي و نياز به خون ريزي به گوششان نميرود! يك سمت شروع ميكند و سمت ديگر جواب ميدهد اين وسط قدرت بيشتر و تجهيزات بيشتر كشتار بيشتر راه ميندازد! علت شروع كردن هم معمولا بهانه هاي بيخود يا شیطنت هست براي همان نياز سالانه به خون و خونريزي و يا "جلب توجه"! آدمهاي متعصب به عقيده- از عقيده مذهبي تا سياسي و فلسفي- دلشان جلب توجه ميخواهد، حالا اين جلب توجه ميتواند با عريان شدن باشد - گروه فمن- يا حمله هاي توهين آميز به باور عده اي ديگر- "برخي" نوشته هاي "برخي" آتئيست ها- يا قتل و ترور باشد- ترورهاي اخير، يا تيراندازيهاي مدارس در امريكا- و يا حضور در يك راهپيمايي در دفاع از آزادی بیان ومقاومت دربرابر تروریسم!

نتانياهو اين بار روش آخر را انتخاب كرد، هرچه با عزت و احترام گفتند "نيا" حرف گوش نكرد، و خودش را چپاند آن وسط! رديف اول راهش ندادند، باز خودش را چباند، اتوبوس سوارش نكرد باز ادامه داد چون هرچه تلاشش را نشان بدهد در برابر طرفدارانش بيشتر وجهه قرباني و مظلوم را پيدا ميكند حتي اگر در باقي دنيا تمسخرش كنند! اما همه اينها رو نوشتم تا موضعم در قبال نتانياهو روشن باشد. نتانياهو يك مذهبي متعصب ابله است كه متاسفانه دارد كشوري پر حساسيت را ميگرداند و تصميمات احمقانه اش باعث مرگ هزاران كودك و پير و جوان ميشود و افزايش تنش و نفرت بين دو ملت! اما قطعا همه يهوديها و اسراييليها نتانياهو نيستند همانطور كه همه ما احمدي نژاد نبوديم! 



-         من خودم تا سال 88 در ایران رای دادم، خاتمی رو هنوز دوست دارم، موسوی و کروبی برایم شخصیتهای فوق العاده ای هستند و مردان بزرگ تاریخ این روزها ایران، اما این سوی قضیه به دیگران خرده نمیگیرم چون آنوقت این ارادت من به موسوی و کروبی زیر سوال میرود. امیدوارم واضح بوده باشد! 

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

غرب وحشی، عقده چپ!

خبر برخلاف عده ای که فکر میکنند اصلا ساده نیست، در روز روشن دو مرد مسلح به دفتر نشریه ای که سالهاست دارد هفتگی با کارتونهایش مذهب، سیاست، اجتماع را به سخره میگیرد حمله کرده و هشت زورنالیست و دو پلیس را میکشند. خبر اصلا ساده نیست، این اتفاق در پاریس، قلب فرانسه،سمبل مبارزه با استبداد دینی، استبداد پادشاهی، جایگاه روشنفکری، هنر، تاریخ، دموکراسی، حقوق بشر، ازادی، امنیت و مدارا، افتاد. شاید روزگاری نه چندان دور از دل همین پاریس فرمان استعمار الجزیره صادر شد اما روزگاری نه چندان دورتر، از همین پاریس دستور خروج از الجزیره صادر شد با تمام تهدیدها و ترورهای وحشت زا. فرانسه یعنی " ترس بی معنی است" . در زمان استقلال الجزیره یکی از بزرگترین گروههای تروریستی اروپایی در فرانسه علیه مردم فرانسه و دولت حاضر فرانسه عملیات گسترده تروریستی به خرج دادند، اما دولت وقت فرانسه تن به این همه ترور نداد و یک قدم از اقدامش، یعنی خروج از الجزیره عقب ننشست تنها برای اینکه فرانسه کشوری بود که باید الگو میشد در پایبند شدن به حقوق انسانی! فرانسه از مدارامند ترین کشورها با اقلیتهای دینی بود و هست، جمعیت زیادی از کشورهای آفریقایی ساکن این کشور هستند- چه آنها که بر اساس مستعمره بودن فرانسوی شدند و چه بعدها به صورت پناهجو به این کشور آمدند- فرانسه همینطور، کشورِ ازادی خواهی است. نماد بزرگی از مبارزات آزادیخواهی با دو انقلاب بزرگ. فرانسه را مهد دموکراسی هم میدانند، اگر مهد نباشد قطعا یکی از بزرگترین و موفق ترین دموکراسی های جهان است.  بله اتفاق اصلا ساده نبود، این حمله، حمله به ژورنالیست و فرانسه نبود، حمله به دموکراسی، ازادی، و مدارا بود.
در این اتفاق باید با دو نوع تفکر کلنجار میرفتی، یکی ایرانیانی که آنقدر از اسلام زده هستند که با تمام نفرت موجود در خودشان علیه اسلام، مسلمانها و عربها مینوشتند بی توجه به اینکه این میان میلیونها مسلمان سالهاست دارند در فرانسه زندگی میکنند بدون اینکه تهدیدی ایچاد کنند، و سوی دیگر چپی های ایرانی که فقط منتظرند که داستان جدیدی سر هم نمایند تا کاسه کوزه ها را بر سر این غرب وحشی بیندازند! دسته اول را میشود باهاشون کنار آمد چون معمولا جز رشنفکر ها نیستند اما دسته دوم بدجور کار سخت و روان فرسایی است.
یک نفر نوشته "ماشین رسانه غربی" به کار افتاد. این ماشین رسانه غربی ساخته ذهن چپی های ایرانی است. اینکه میگم ایرانی برای این هست که من اینجا تمام دوستان غیر ایرانیم تفکرات چپ دارند و منتقد شدید بسیاری از سیاستهای جامعه های خودشان و حتی باورمند به تاثیر مدیا و شیطنتهای رسانه ای! اما هرگز درباره چنین اخباری تئوری توطئه نمیزنند! بله ایرانی های نازنین چپ گرا علاقه شدیدی دارند که با استفاده از فیس بوک و رسانه های- از سر اتفاق غربی- علیه ماشین رسانه غربی داستان سرایی کنند. اولین داستان سرایی آنها هم این است که رسانه های غربی حقیقت را نشان نمیدهند. و فقط یک سوی قضیه را نشان میدهند یا جهت دار هستند. چهار سال هست دسترسی آزاد به رسانه های جهان بی سانسور دارم. در چنین مواقعی اکثرشان را فعال میکنم تا اخبار مهم برایم به صورت نوتیفیکیشن بیایند. در توییتر و فیس بوک هم جدا جدا دنبالشان میکنم. چه سر جنگ اسراییل و غزه، چه سر اوکراین و روسیه، چه مسایل سوریه و چه این ترور وحشیانه، همیشه دو سوی جریان به صورت مساوی سهم داشتند. اگر از جانب نیروهای اسراییل میگفتند حتما خبری مشابه از سمت غزه هم داشتند. حتی بخاطر اینکه کشتار در غزه بیشتر بود بیشتر خبر به صورت ناخوداگاه پوشش کشتار در غزه بود. اما دوستان چپی تا یک بار خبر میامد که "بر اثر یک راکت دو خانه خراب شد" یا" یک نفر کشته شد" فریاد سر میدادند که این رسانه های غربی فلان فلان این همه در غزه کشته میشوند سکوت میکنند یک نفر کشته شد صدایشان در آمد! در حالیکه سکوت نمیکردند! در جریان ترور هم از لحظه ای که خبر درج شد، پا به پایش در تحلیلها همه سعی کردند حساب مسلمانان را از این عملیات جدا کنند و مانع از رفتارهای ستیزه جویانه افراطی های نژاد پرست بشوند. همانطور که در استرالیا اولین اقدام استرالیایی ها ایجاد هش تگ I’ll ride with you، بود تا مبادا عمل ابلهانه یک نفر باعث فشار و برخوردهای نامناسب با دیگر افراد صرفا بخاطر داشتن یک مذهب یا ظاهر و یا بک گراند مشابه شود. و یا در سوئد بعد از حمله به دو مسجد اولین اقدام سراسری این بود که مردم در روز جمعه پیش از نماز جمعه راهی مساحد کل کشور شدند و درهای ورودی مساجد رو با گل و کارتهای به شکل قلب پر کردند تا پیام حمایت و دوستی و مدارا بدهند. حال این دوستان چپ گرا چطور وانمود میکنند که روزانه مسلمانها زندگی سختی دارند، و هر لحظه با تبعیض و تحقیر رو به رو هستند و شر آسیب پذیز جامعه محسوب میشوند من واقعا ایده ای ندارم. البته همه این عزیزان از دل همین غرب وحشی علیه این غرب وحشی مینویسند. همینها که روزانه به شمارش تعداد عملکردهای برخلاف حقوق بشر در کشورهای غربی میپردازند جرات ندارند در کشور خودشان حتی اسم حقوق بشر را بیاورند، نه کشور خودشان که هیچ یک از کشورهای غیر غربی را در حدی نمیدانند برای زندگی کردن!
به طرز جالبی همیشه رفرنس خبری این افراد اخبار روسیه و ایران است. کمی هم بگذرد فارس میشود منبع موثق! میشینند با دقت برایت داستان را طوری تعریف میکنند که ثابت کنند این حادثه و تمام حوادث مشابه دستپرورده خود غرب هست! اینطور مواقع بیش ازحد یاد فیلم کشتن ندا میفتم که در نهایت از سوی دولت ثابت شد قاتل آرش حجازی است! و یا ترانه موسوی که زنده بود!
اصولا اولین رفتار این شرقی های غیر وحشی در رویارویی با ترور در غرب ، به جای همدلی و همدردی، گفتن: خودشان کردن حقشان بود، است. یا بلافاصله به رخ کشیدن تعداد کشته های غزه! در نود درصد کامنتها و استاتوس هاشون میگن: مگه خون غربیها رنگین تره!  من سوالم این است من غرب زده فکر میکنم خون غربیها رنگین تر، شما با این همه ادعا باید چشمت را بر نژاد و کشور و مذهب ببندی و هر چا هرکس به هر تعداد کشته شد اظهار همدردی کنی! اما مسئله این است که فقط ادعا دارند.
دیشب در بین کامنتها و بحثهای روان فرسا یک نفر نوشت "شورشی های سوریه" هنگ کرده بودم. یادم آمد تنها دولت بشار، دولت ایران و دولت روسیه مردم سوریه که ناچارا به مبارزه مسلحانه روی آورده بودند را شورشی میخوانند. در جوابش گفتم با این حساب تمام کسانی که در جنبش سبز شرکت داشتند فتنه گر هستند. به تریج قبایش برخور! با اینکه یکی از دلایل تعلل غرب در کمک رسانی به مردم سوریه- بجز وتوهای دم به دم روسیه- نگرانی از این بود که تجهیزات نظامی به دست افراطی ها بیفتد نه ارتش آزاد سوریه. این  عزیزان چپ گرا امروز چپ و راست مینوشتند: دلیل این اتفاق حمایت فرانسه از شورشی های سوریه بود و تجهیز کردن داعش!!!! یعنی این دسته به خودشان زحمت نمیدهند اخبار را از همین ماشینهای رسانه غربی بخوانند و بشنوند فقط میخواهند داستانهای خود ساخته ذهنشان را بازتولید کنند و یک عده از همه جا بی خبر هم بیایند برایشان سوت و دست بزنند!
از دیگر علایم بارز این افرادژست بیش از اندازه انسانی گرفتن هست مثلا امروز چند جا خوندم که نوشته اند: اینها مظنون بودند چرا باهاشون مثل متهم رفتار شد!!! یا ، اینکه صرف گفتن الله اکبر فکر کنیم مسلمان بودند قضاوت کردن است! آدم نمیداند به این طنزها بخندد یا بگرید! میدانید عزیزان گاهی بد نیست سر از کتاب و حفظ کردن خط به خط از قضا نویسنده های همین غرب وحشی، در بیایید و کمی، فقط کمی با مفاهیم واقعی زندگی کنید. الله اکبر یک سمبل بارز دین اسلام هست. از مسلمان عادی تا محافظه کار تا رادیکال این کلمه را مقدس میداند آنوقت ایا یک مسیحی میاید بگوید الله اکبر؟! آن هم الجزایری تبار؟ مظنون؟! طرف بعد از کشتن گروگانگیری کرده و در تماسهای تلفنی گفته حاضر به تسلیم نیست، و قبلا هم سابقه دست داشتن در عملیات تروریستی داشته و بهتر از هر کسی هم میداند قانون فرانسه اعدام ندارد، و بی دادگاه کسی را محکوم نمیکنند پس چرا به جای تسلیم شدن مقاومت میکند؟ اگر بی گناه باشد و یک اشتباه امنیتی رخ داده باشد میتواند در دادگاه از خودش دفاع کند. آیا فهمیدن اینها کار سختی است؟! البته این عزیزان احتمالا فکر میکنند دادگاههای فرانسه مثل ایران یا روسیه هست! از آن سو باز انگشت اتهام میگیرند به سوی دولت فرانسه که چرا این فرد را که یک بار محکوم شده آزاد گذاشته اند! باید به این ها گفت که اولا آزاد نگذاشته اند، طرف بعد از گذرداندن دوران محکومیت آزاد شد وطبق اصل حقوق بشر حق زندگی کردن دارد. اگر بخواهند دائم زیر نظرش داشته باشند باز میشود تبعیض! در کشورهای دموکرات قوانین زندان سخت و طولانی نیست، باور این کشورها این است که زندان جایی برای درست کردن فرد خاطی است نه تنبیه کردنش. در واقع این کشورها باور دارند که در زندان میشود یک فرد خاطی را به راه درست کشاند با روشهای روان درمانی نه تنبیهی! و بعد از اتمام محکومیت از نظر این جوامع او فردی ازاد است که میتواند به زندگی عادیش ادامه بدهد. اما این دسته از دوستان انتظار دارند که مثل ایران یا روسیه یا چین و کوبا با این افراد برخورد شود و با اعدام یا حبس ابد  تنبیهشان کنند. بله با این تفکر است که هنوز اعدام در ملا عام در ایران وجود دارد و هنوز وقتی پای بحث قصاص به میان میاید عده ای میگویند خب چیز بدی هم نیست! برای اینکه این افراد کلا با مفاهیم حقوق بشری و دموکراتیک آشنایی ندارند و فقط خطوط کتابها وتئوری ها را از حفظ برای خودشان میخوانند تا ژست روشنفکریشان کامل شود.
گاهی اوقات فکر میکنم اگر فقط بخواهیم بهصفحات و نوشته های این دسته از افراد مراجعه کنیم چیزی که در باره غرب در ذهنمان شکل میگیرد این است که در غرب هر روز مسلمانها تحت فشار هستند، یک خارجی هرگز پیش رفت نمیکند و هرگز در جامعه پذیرفته نمیشود، هر روز ماکله سیاه ها با ترس و لرز از خونه بیرون میرویم و هر روز با انبوهی از توهین، تحقیر، تجاوز به حریم شخصی رو به رو هستیم و برای جامعه جز یک کله سیاه نفهم نیستیم! حتی صفحه های این افراد را درباره ایران مرور میکنی و اگر از جای دیگر خبری نخوانی یک بهشت میبینی که دارد روز به روز به اصلاحات اساسی و دموکراسی نزدیک میشود. باور کنید در صفحه همان فردی که سوری ها را شورشی خواند از نرمش سوپریم لیدرمان نوشته بود و اینکه دارد حصر برداشته میشود و فضا باز شده است و ...
و اما در نهایت تفاوت این مردمان غرب وحشی با شما این است که وقتی فاجعه ای اتفاق میفتد همدردی میکنند هم با فاجعه دیده هم با کسانی که میتواند زندگیشان متاثر از این حادثه شود- در اینجا مسلمانان-. اما شما به جای همدردی دایره و دهل برمیدارید و حقش بد حقش بود، یا خب حالا که چی سه نفر کشته شدن میخواستن ننویسن، نکشن و ... راه میندازید و بعد اعتراض میکنید به ما که تحسین میکنیم این مدارا گری و تحمل غربیها را که" باز یک عده شروع کردند به گفتن این اروپاییهای خوب" بله این اروپاییها خوب هستند، خوب تر از شما که افکار پوسیده تان را هنوز به خرد مردم نا اگاه میدهید.
برای من خون سوری و غزه ای و اسراییلی و فرانسوی یه رنگ است اما برای شما خون غزه ای ها پررنگ تر است و این عین نژاد پرستی است که دائم دارید غرب را متهم به آن میکنید. غرب وحشی بی هزینه غرب آرام نشده، فرانسه ، آلمان، سوئد برای رسیدن به امینت، ارامش، داشتن استانداردهای بالای حقوق بشری- نه صد در صد اما همیشه در تلاش برای رسیدن به بیشترین حد- زحمت کشیده اند ، کشته ها دادند، خونها ریختند، مغزها به کار بردند، زحمت کشیدند و به اینجا رسیدند. جتی اگر استعمار گر هم بودند حالا که نیستند دارند برای جبران در تمام آن کشورها با پول همین مردم غربی مدرسه میسازند، بیمارستان تجهیز میکنند، آب و غذا فراهم میکنند. شما چه میکنید؟ هیچ، فقط بالای منبر مینشینید و اراجیف بهم میبافید!

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

رویارویی با کودک

بعد از هفت سال باز یک بچه خیلی کوچیک رو در نزدیکی خودم دیدم. تو یه خونه. یه دختر موش خوردنی. نرم و نازک و مثل پر.. هرچی به حافظه ام فشار اوردم ببینم وقتی چیزبرگر رو بغل میکردم هم به همین نرمی بود یا نه یادم نمیاد. موشی جان زبان مشترکی نداشت. هنوز زبان باز نکرده و خب چند تا کلمه ای هم که میگه به ایتالیایی است. اما تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. به همین سادگی. با دو تا لبخند، دو تا دست رو به طرفش باز کردن و دوتا تند تند پلک زدن. اما بچه اشتباه کرده بود که فکر میکرد دوست خوبی هستم. چون من هنوز بیش از چند دقیقه نمیتونم با یه بچه بازی کنم. مخصوصا که همزبان هم نباشه. هرچند که به فارسی قربون صدقش میرفتم. امشب تونستم بغلش کنم و وقتی بغلش کردم بردمش بالا خوشش امد و شروع کرد به دویدن دور میز و پریدن به سمت من. فهمیدم باید هر بار میاد طرفم بغلش کنم دوبار ببرمش ر هوا و بذازمش زمین، بره یه دور دیگه بزنه و باید بپره تو بغلم. موشی جان میخواسته این کار رو تا لحظه ای که خسته میشه ادامه بده ولی من دیگه بیشتر از ده بار نتونستم و رفتم نشستم. هی میامد با خنده های هیجان انگیزش دستم و میگرفت و با سرش و چشماش میگفت بیا بیا! و من هم فقط میگفتم نه! درست مثل کودکی های چیز برگر که با عشق و ذوق میرفتم طرفش اما نه توانش رو داشتم نه حوصله اش رو که از یک حدی باهاش بازی کنم. درست تو اوج لذت بازی بچه رو ول میکردم و میگفتم: خاله دیگه انرژی اش تمام شد. 
این دوروز که مهمان داریم و بچه ها رو از نزدیک دوروبرم میبینم به دنیای زیباشون نگاه میکنم. به هوششون، خلاقیتشون، تقلید هاشون، کارهای خنده دارشون، ادا در آوردنهاشون . و البته به حوصله پدر و مادر هم توجه دارم. بچه داشتن مساوی است با بیست و چهار ساعت در خدمتش بودن. یعنی بای بای زندگی شخصی، بای بای خودم. مسافرت با بچه سخت تر هم هست. اینکه خسته و مونده بیای خونه و هنوز بچه بخواد بازی کنه. چیزی که این دوروز دیدم و پدر و مادرها با حوصله با این بچه ها بازی میکردن و من بیشتر از چند دقیقه اونم در حد بغل کردن بچه نتونستم باهاش کنار بیام. 
راستش تو ایران همیشه دوروبرم بچه بود و این فاصله زمانی رو هرگز تجربه نکرده بودم. برای همین یه جور هیجان زده بودم از دیدن یه بچه یه سال ونیمه فندقی. خوشبختانه جیغ جیغو نبود. لج باز هم نبود. نچسب هم نبود. به سرعت با آدم دوست میشد و مهربونی میکرد. اون لحظه که اومد و با لبای نیم خیسش لپم و بوسید یاد انرژی دادنهای چیز برگر افتادم. کاش بچه ها تو یک سالگیشون بمونن! کاش همیشه ساده و معصوم باشن و به همه بتونن عشق بدن و اعتماد کنند. کاش چیز برگرم الان اینجا بود و سفت بغلش میکردم حتی اگر توانایی و حوصله بازی کردن نداشته باشم. فقط بغلش کنم. 

۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

مج میکر

تو ایران به مچ میکر میگویند :جاکش! یکی از بی معنی ترین و سخیف ترین معانی که صد البته میتوانم با دیدگاه فمینیستی  این واژه را به صلابه بکشم که نگاه ابژه جنسی به زن دارد. اما به نظر من  مچ میکر یعنی کسی که میتواند دو آدم را مچ کند، مچ کردن هنراست. این در کشوری مثل ایران هست که یک رابطه صرفا برای سکس بد شمرده میشود- هرچند که این روزها اکثرا دنبال رابطه صرفا برای سکس هستند اما کماکان بار منفی دارد- . اینجا نه، اینجا مچ میکر یعنی دو نفر که میشناسی و میدانی چه نقطه نظراتی دارند را با هم مچ کنی. و این صرفا به رابطه جنسی برنمیگردد. معرفی کردن برای هر نوع رابطه ای مچ میکینگ هست. اینکه شما یک نفر را میشناسید که دنبال رابطه جدی هست و بعد یکی دیگر دنبال دوست دختر/پسر  و بعد فکر کنید خوبه دیگه اینا با هم دوست بشن، این غلط است.  شما باید ببینید هر دو طرف دنبال رابطه جدی هستند یا نه؟ آدم سنتی را به آدم مدرن معرفی کردن صرف اینکه هر دو مجردند و دنبال کسی هستند مچ علطی است. اینکه یکی دنبال سکس هست و دیگری دنبال رابطه و بعد اینها را بهم معرفی کردن اشتباه است! و امثال اینها... 
دوران لیسانس و دردانشگاه و جمع خودمان معروف بودم به مچ میکر. اگر پسری میامد ومیگفت قصد دارد با فلان دختر دوست شود بهش میگفتم به دردش میخورد یا نه! ( من تمام دوستانم پسر بودن در ایران، دخترها در زمان ما پا پیش نمیگذاشتند و همیشه منتظر بودند یکی بیاید طرفشان در نتیجه و طبیعتا این پسرها بودند که انتخاب میکردند) معمولا هم نتیجه خیلی خوب بود. اما سالهاست این کار را نکردم چون موردی پیش نیامد و دلم برایش تنگ شده بود. 

دیشب با دختر روسی که ولوله ای است در نوع خودش و خیلی زیادسکسی و هات بیرون رفته بودم، برایم سر صحبت باز کرد که دلش میخواهد با پسری که یکی دو هفته پیش اتفاقی رابطه داشته بازم باشد اما نمیداند چطوری. اولش وقتی نوع رفتار پسر را در این مدت تعریف کرد گفتم: "بذار بره! تو همین الان اراده کنی ده تا مرد حاضرن بیان باهات تو رختخواب!" ولی بعد فهمیدم با اینکه بعد از اون پسر با دو نفر دیگر هم رابطه داشته اما به خوبی اون نبوده و دوستم بدجوری دلش سکس با اون پسر را میخواد. خلاصه اس ام اسهای رد و بدل شده را نشانم داد و تاکید کرد که چه امشب با اون باشد چه نباشد چیزی از دست نمیدهد- پسر برای شش ماه به کشور دیگری میرود- اما ترجیح میدهد حداقل یک بار دیگر با او باشد.
اینجا بود که آن ناخوداگاه مچ میکری من نیش زد. و به آن دختر کمک کردم که با چه اس ام اسهایی آن پسر را ترغیب کند به دعوت شبانه! کاری که دختر از پریروز تا جالا تلاش کرده و مدام جواب نه گرفته ، در عرض پنج اس ام اس حل شد و ده دقیقه بعد پسر آمد دنبالش!
عصر دختر بهم پیام داده و کلی تشکر کرد که بدون کمک من نمیتوانست این کار را بکند. تصور کنید دختریست که هر مهمانی برود تنها بر نمیگردد-  البته تعجب میکرد که من چطور خودم تنها هستم. خندیدم و بهش گفتم: اصولا چیزی که به دیگران میگم همان چیزهاییست که خودم نمیتوانم انجام بدهم.

 به هر حال بعد سالها- حدود 6-7 سال؛ حس خوبی بود این مچ میکینگ!