۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

آزادي بيان


امسال ٢٥٠ سال است كه "آزادي بيان" در سوئد برقرار است. ٢٥٠ سال زمان كمي نيست، اين مفهوم حسابي جا افتاده و براي همين سوئدي ها نميتوانند سانسور را تحمل كنند. و سريع به هراتفاقي كه به بهانه دين، مذهب، اعتقاد و... سعي در محدود كردن بيان عقيده دارد واكنش نشان ميدهند. 
اين مفهوم انقدر جا افتاده كه بيشتر افراد درك بين آزادي بيان و بيان عقايد ضد انساني را ميدانند. فرق بين آزادي عقيده با عقيده آزار رسان! 

از اين ٢٥٠ سال موهبت ، ٥ سال نصيبم شده، با دنيا عوضش نميكنم! اين لذت "آزادي بيان" را، اين عدم نياز به خودسانسوري، كنايه و تشبيه و به در بگو ديوار بشنود را!
٥ سال است از ادبيات عاشورايي، دورم! 
٥ سال است از سانسور خودم و كلمات دورم! به مقايسه هم باشد حاضر نيستم يك روز ديگر در چهارچوب سانسورهاي حكومتي و فرهنگي ايران بنويسم!

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

پاپيونِ صورتيِ سال







از هر ٣ نفر در سوئد، ١ نفر سرطان دارد. و هر روز ٢٠ زن در سوئد به سرطان سينه مبتلا ميشوند، اما به لطف تحقيقات گسترده و مداوم، بالغ بر ٨٠٪ اين بيماران درمان ميشوند. 
اما هزينه اين تحقيقات تنها از بودجه هاي دولتي براي پژوهش نيست. بنياد سرطان سوئد از سال ٢٠٠٣ ، پاپيونهاي صورتي توليد و از ميانه سپتامبر روانه بازار ميكند. قيمت هر پاپيون ٣٠ كرون ميباشد، كه به ازاي هر پاپيون كمتر از ٣ كرون صرف هزينه توليد و تا ٥ كرون به مراكز فروش مي رسد. باقي مبلغ در راه تحقيق، افزايش آگاهي و اثرگذاري صرف ميشود. در طي سالهاي ٢٠٠٣-٢٠١٤ ، ٥١٥ ميليون كرون از طريق فروش پاپيونها جمع آوري شده و در همين سالها مبلغ ٥٧٤ ميليون كرون خرج تحقيقات. همينطور امكان اين هست كه به صورت ماهانه مبلغ ثابتي به بنياد سرطان كمك شود. با هر كمكي يك قدم بيشتر در مسير تحقيقات، كشف درمان و پيشگيري برداشته مي شود.


۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

وقايع اتفاقيه

١-يكشنبه راهي استكهلم شدم، با اينكه مقصد جايي بود كه با قطارهاي بين شهري ميشد رفت اما به خيال خودم با قطار اصلي سريعتر و ارزانتر تمام ميشد، به علاوه كه امتياز هم جمع ميكردم( از بس در ٥ ماه اخير استكهلم رفتم ترجيح دادم عضو بشم كه امتياز كسب كنم و هر چند صد سفر يكيش مجاني شود) 
به خيال خودم اين بار هم زودتر رفتم كه به موقع به قطار برسم و دقيقه نود بليط نخرم!
بليط رو هم معمولا با اپليكيشن و از موبايل ميخرم!
هنوز هم كارت دانشجويي دارم و بليط كمي ارزونتر ميشه برام يعني به جاي ٨٩ كرون ٧٩ كرون ميفته!
خب ده دقيقه زودتر رسيدم، اين قطار دو تا واگن داره كه كنار صندليهاش پريز هست و منم كه هميشه نياز به شارژ بايد وارد اين واگنها ميشدم، يكيش پر بود در نتيجه بايد تا اون سر قطار ميرفتم كه به دومي برسم، همينطور كه راه ميرفتم رو اپ هم زدم براي خريد بليط. نشستم تو قطار موبايل رو وصل كردم ،ساعت جلسه هفتگي فمينيسم روزمره بود اسكايپ زنگ خورد و منم سريع رفتم رو خط! 
نشون به اون نشون قطار راه افتاد كنترل چي آمد و من متوجه شدم يادم رفته خريد رو كامل كنم و ديگه بعد از حركت قطار اون بليط رو نميشد خريد. خب خوبيه اينجا اينه ميشه در قطار خريد اما... بله من مجبور شدم ١٨٥ كرون بدم! چيزي بيش از دوبرابر! 
خب خودتون بفهميد تا كجا ميسوزه آدم

٢- با دوستم رفتيم كنار دريا، يه ده دوازده تا پله بود كه ميرفتيم بالا و رو يه صخره مينشستيم رو به غروب! قبلش هم در حد ٥ دقيقه پياده روي در سرابالايي خفيف داشت. پله آخر كه رسيديم مثل اسب پير هن هن ميكردم! نفس تمام! دوستم گفت حالا سيگار بكش، حالا هي ورزشن نكن! 

٣- امروز حين دوچرخه سواري ديدم ديگه ركاب نميشه زد، قفل شده بود! چرا؟ بند كفشم باز شده و چند دور تو ركاب چرخيده بود. ترمز زدم و تنها راه سقوط نكردن با كله، اين بود كه خودم رو از پهلو به زمين بيندازم! شانس آوردم خودم فهميدم و خودم و انداختم وگرنه ركاب بعدي رو ميزدم با سر تو آسفالت بودم! و در بهترين حالت چند جاي بدن مي شكست!
وقتي رو زمين افتادم هيج جوري نميشد بند رو باز كرد! يه زوجي عقب تر از من بودند زن به مرد گفت برو كمكش، مرد اومد پسر خيلي جواني بود، بهم كمك كرد بند و باز كرد بعد دستم و گرفت بلند شدم و بعد دوچرخه ام رو بلند كرد و چند بار پرسيد كه خوبم و جاييم درد نميكنه؟ 
هنوز ياد صحنه اكروبات مي افتم خنده ام ميگيره ولي خب شانس آوردم به خير گذشت

٤- در سه روز اخير چهار بار كليد دوچرخه رو رو قفلش جا گذاشتم، دو بار هم كاپشن نازنينم رو! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

روند اصلاحات در سوئد

تو #سوئد وقتي يك ايراد و درست كار نكردن چيزي پيش مياد، اصلاحش خيلي زمان ميبره اما هنرشون در اينه كه "#ساختاري" و "ريشه اي" تغيير يا اصلاح انجام ميدن! 
زمان بردنش هم شامل پروسه هاي زيره: 
- كشف مشكل( معمولا توسط #خبرنگار و #روزنامه نگار) 
- سوال كردن از موافق و مخالف( در تعداد زياد) 
- فعاليت اجتماعي براي تغيير
- تكاپوي #احزاب براي گرفتن هر سو( موافق يا مخالف) 
- آغازتحليلها و ارائه راه حلهاي ساختاري
- استفاده از افراد خبره در زمينه مورد نظر + جامعه شناس، روانشناس و ( متناسب با مشكل) 
- بحث و جدل و موافقت و مخالفت ادامه دارد و طرفين تلاش براي رسيدن به نقطه مشترك( گاهي هم نميرسند) 
- بعد از تصويب تغييرات "آگاهي سازي" و " فرهنگ سازي" 
- نتيجه  اصلاح ساختاريست. كه سالها بعد تر نتيجه نهايي اش ديده مي شود. 

"برداشت صد در صد شخصي"

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دكتر زنان

تو ايران هيچوقت پزشك زنان نرفتم، دليل اصلي داشتن پزشك در خانه و خانواده بود اما دليل دوم منطق بي منطقي كه چون متاهل نيستي نياز به پزشك زنان نداري!!!!! 
به هرحال من نه متاهل بودم نه رابطه جنسي داشتم پس صد درصد نياز به دكتر زنان نداشتم. 
اينجا هم دكتر زنان نداشتم. يكبار براي عفونت رفتم كه همزمان بود با تست سرطان رحم، دومين بار هم امروز! 
تو اينترنت زدم دكتر زنان و كلينيكي معرفي شد كه براي دانشجريان بود. همون جا زنگ زدم و سريع بهم وقت دادن. وقتي رفتم همه دختران جوان نشسته بودن. بيشتر كار كلينيك بخش پيشگيري از بارداري بود و معاينات متداول بخصوص مرتبط با بيماري مقاربتي!  دكتر آمد، يك دختر جوان مهربان. رفتيم اتاق معاينه، اول معرفي و بعد سوالات عمومي! 
از سلامتم پرسيد، اينكه دارويي مصرف ميكنم يا نه؟ سيگاري هستم ؟ سابقه خانوادگي 
بعد رسيد به روابط جنسي! 
- فعال هستي؟
- نه خيلي
- گهگاهي؟
- بله، پارتنرم اينجا نيست
- شهر ديگه يا كشور ديگه؟
- كشور ديگه
- با كسان ديگه هم سكس داشتي؟
كمي براي جواب موندم، يهو فرهنگ ايراني غلبه كرد، اگه الان حقيقت و بگم دكتره چي فكر ميكنه؟ بعد گفتم برو بابا اينجا ايران نيست، دكتره هم انقدر عادي پرسيده كه انگار طبيعيه سكس با كس يا كسان ديگر وقتي بارتنر اينا نيست! 
- بله
- محافظت شده؟
- بله هميشه
دستاش تند تند كلمه به كلمه رو تايپ ميكرد. 
- البته با پارتنرم نه! ولي خب سالم بود
- كي؟
- حدود سه ماه پيش، البته ما بهم زديم! 
بدون كمي و كاستي مينوشت! ياد دادگاه افتادم كه منشي دادگاه همه چيز رو مينويسه! بعد فكر كردم چقدر بده، يكي به ژورنال پزشكي آدم دسترسي پيدا كنه تا فيها ماخالدون آدم رو ميفهمه! 
يه سري سوال هم در مورد سكس پرسيد و معاينه شروع شد. سالمم، مشكلي ندارم و احتياجي هم به معاينه دائم ندارم! 

از مطب اومدم بيرون ياد خاطراتي كه يكي دو تا از زنان برام تعريف كرده بودند افتادم. كساني بودند كه متاهل نبودند اما پارتنر داشتند. ميگفتند انقدر دكتر زنان باهاشون بد برخورد ميكرد كه انگار فاحشه اند! 

چقدر خوب كه تجربه پزشك زنان رو اينجا داشتم، كه كاري نداره با كي سكس. داري؟ با چند نفر؟ چه نسبتي دارن؟ براش مهمه كه تو سالم باشي! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

يك روز به دور از هياهو

امروز به مغزم استراحت دادم( تقريبا) ، سعي كردم از مباحث حقوق زناني و مباحث مربوط به وضعيت پناهنده ها نسبتا دور باشم. سعي كردم بيشتر از يكي دو ساعت اخبارشان را دنبال نكنم. بقيه اش را به خودم و زندگي ام برسم! 
نتيجه بدي نبود، تونستم بعد از ٥ ماه كه تصميمش را داشتم و اجرا نميشد، خاك گلدانها را عوض كنم، حالا سه تا گلدان ديگر به بنفشه هاي آفريقايي اضافه شد! 
اين بنفشه آفريقايي هميشه گل داره و شده حتي هفته ها بهش آب نداده باشم اما شاداب مونده، و البته تكثيرش بيچاره ام كرده! اما دوستش دارم فقط بخاطر اولين مادربزرگ سوئدي ام كه با پانتوميمهاي من كنار آمد و در نهايت بهم ياد داد كه سوئدي حرف بزنم! 
اركيده هام وضع خوبي دارند، فقط حواسم نبود يكي شان جوانه زد و كج رفت بالا! براي همين سنگيني ميكند و در گلدان كج مي ايستد، اما پرگل! 
براي خودم آشپزي هم كردم بعد از مدتها، آن هم لوبيا پلو، البته كمي شفته شد!! اين شفته شدن هميشه برام با خاطره يك شام خواستگاريست! بعد از خواستگاري اوليه يكي از خاله هايم ، يك شب داماد آينده و نزديكانش مهمان بودند و عروس خانم اصرار داشت خودش شام درست كند، من ٩ ساله بودم و فضول محل در همه جا حضور داشتم. يهو شنيدم خاله عروس به خاله هاي ديگر گفت اي واي شفته شد! و زدن زير خنده از ته دل! راستش تا مدتها فكر ميكردم عروس بايد برنجش را شفته كند!!! ( آخه عاشق شفته هستم خودم) 

خريد هم كردم، تقريبا از خريدهايم راضي ام! 
اما همه اين كارها كوله باري از كار اضافه تر گذاشته، مثل شستن ظرفها، تميز كردن بالكن و دور ريختن خاك گلدون هاي قديمي، جارو زدن و مرتب كردن اتاق ها! 
با اين همه، استراحت مغز و روح و روان چسبيد حتي اگر فيزيكي خيلي خسته شده باشم! 

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

فرهنگ نداشته

يكشنبه ها اتاق لباسشويي نيازي به رزرو ندارد. ميايي و هر ماشيني كه خالي هست استفاده ميكني. از هفت صبح بيدار شدم كه زودتر لباسهايم را بشورم و به اصطلاح از ساعات مرده استفاده كنم. 
اما خبري فيس بوكي به شدت درگيرم كرد و دو ساعتي در حال بحث در مدياهاي مختلف بودم. ساعت ٩:١٥ راهي لباسشويي شدم و مطمئن بودم حداقل يكي دو ماشين خالي هست! 
اما با صحنه وحشتناكي رو برو شدم يك زن و مرد قبل من رسيده بودند و چهار ماشين از هشت ماشين را پر كرده بودند و هنوز ١٠ بسته پر از لباس در نوبت داشتند! 
برگشتم خانه كتاب برداشتم كه حداقل وقتي در انتظار نوبتم وقتم به بطالت نگذرد .اما وقتي دوباره به اتاق لباسشويي رفتم ديدم افراد ديگر هم ميايند و حيرت زده بدون سوال و جوابي ترجيح ميدهند بروند و چند ساعت بعد برگردند! 
براي اينكه ٨ ماشين لباسشويي هست و چهار ماشين خشك كن. وقتي اين خانواده هشت ماشين را پر ميكنند حداقل يكساعت براي هر سري از ماشين خشك كن بايد استفاده كنند كه ميشود دوساعت براي هشت ماشين! يعني به خودي خود زودتر از سه ساعت اتاق لباسشويي خالي نميشود. و اين وسط باز افرادي اضافه ميشوند. 
اوج عصبانيتم تكميل شد و نميفهميدم به چه زباني صحبت ميكنند و از طرفي نميدونستم انگليسي يا سوئدي متوجه ميشوند. 
همينطور عصباني كتاب را باز كردم به خواندن و در فكر اين بودم چطور تذكر بدم چون اطمينان داشتم ساكن اين مجتمع نيستند و دانشجو هم نيستند و اصلا آن همه لباس براي يك خانواده نيست و قطعا مال تمام فاميل را جمع كرده اند! 

همينطور كه حرص ميخوردم و به خودم براي وقت كشي سر صبح لعنت ميفرستادم زن از كنارم رد شد و يهو با لهجه ناآشنا اما زبان آشنا پرسيد: ايراني هستي؟ 
آب جوش بيشتري بر سرم بود وقتي فهميدم ايراني هستند. مهم نيست لهجه كدام منطقه ايران هست همين ايراني بودن كافي بود. 
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم و گفتم : بله
بلافاصله پرسيدم: ساكن اينجاييد؟ گفت: نه، .... زندگي ميكنم!  دخترم اينجاست! 
دقايقي بعد يك دانشجو آمد و مثل بقيه شوكه شد. كمي با هم صحبت كرديم كه چه ساعتي ممكنه خالي بشن؟ و رفت! 
منم رفتم سراغ خانم هموطن و گفتم: شما ميدونيد اينجا مال ساكنين هست؟ اكثرا دانشجو زندگي ميكنند؟ ميدونيد يكشنبه ها تنها روزيه كه خيلي ها ميتونن لباس بشورن و براي همين رزرو كردني نيست؟ و ميدونيد كه قرار نيست لباس كل خانواده رو اينجا شست؟ 
شما ساكن اينجا نيستيد، اگر ايراني نبوديد من قصد داشتم به كمپاني خونه زنگ بزنم. 
شما در نهايت ٤-٥ ماشين رو در تمام روز استفاده كنيد و حداقل دو سه ماشين را براي ديگران خالي بذاريد. 
خانم به تت پته افتاد و گفت: دخترم تازه از كوچ برگشته( نفهميدم منظورش راه سفر به عنوان پناهنده است يا كوچ به معناي سفر، به نظر پناهندگي نميامد) 
نگاهي به آن همه لباس و انواع و اقسام پتو و ملافه و ... انداختم و گفتم: به هرحال بايد به قولنين اينجا هم احترام گذاشت بقيه هم حق دارند. دختر شما ميتونست امروز وسايل ضروري را بشورد و در طول هفته بقيه را. 

وسايلم را برداشتم چون هرجور حساب ميكردم تا سه ساعت وقتم ميرفت. آمدم كه بيام گفت: من آشنا نيستم شكايت نكنيد توروخدا! بيا اصلا چهار تا ماشين بعدي كه خالي ميشه شما استفاده كن! 
گفتم: مسئله من نيستم! الان كلي افراد ديگر هم آمدند و رفتند. بهتون گفتم شكايت نميكنم! اميدوارم ياد بگيريد و دفعه بعد اين كار رو نكنيد. 


رسيدم خونه، همخونه برزيلي ام كه خودش هم با اون صحنه مواجه شده بود پرسيد: مال اينجا بودن؟ گفتم: نه! 
پرسيد: انگليسي حرف زدي؟ 
گفتم: نه، هموطن خودم بودن! 
همخانه ساكت شد! 

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

اهميت مشروب

براي چند نفر ، چند زن ،مهمه كه تو يك رابطه طرف اهل مشروب باشه؟ 
مهم در اين حد كه جز سوالهاي اوليه باشه! 

فكر نميكنم زنهاي زيادي بخصوص ايراني اصلا اهميت بدن، شايد حتي برعكس ترجيح بدن طرف اهلش نباشد. 

من ولي ديوانه ام در اين مورد! برام مهمه، درست به اندازه اهميت داشتن برايري طلب بودن،! 

براي من مهمه موقعي كه دارم از رنگ و عطر شراب حظّ ميبرم كسي كه كنارم هست هم بفهمد هم اين كاره باشد. 
براي من مهمه وقتي سرخوش از لذت نوشيدنم كنارم كسي باشه كه همونقدر از نوشيدن سرخوش بشه! 

راستش جزو ٥ اولويت من براي انتخاب بارتنر "اهل مشروب " و "خوب" اهلش بودن است! 

پوزخند نزنيد، دلمم خوش نيست ! باده خور بايد بود كه فهميد من چي ميگم

۱۳۹۴ شهریور ۱۵, یکشنبه

طويله

ازشهری که فوق لیسانسش را گرفته متنفر است، دكترايش را در شهری مي‌گيرد که از آن هم متنفر است. آمده سوئد و فهميده اينجا طويله ای بيش نيست. 
مي‌گويد: " ميخوام برم خونه" و منظورش فقط ايران است چون اينجا هرگز خانه اش نيست! ترجيح ميدهد به ايران بگويند آيران كه با ايراك( عراق) اشتباه نگيرند! 
مجددا تاکید میکند اينجا طويله ای بيش نيست و صد در صد بعد از اتمام تحصيلش بر مي‌گردد ايران! 

البته تمام دوستانش اروپايي اند. دو دوست صميمي اش سوئدي های خيلي سوئدی‌اند! ما چند ايرانی در مهمانيهايش دعوت می‌شويم اما بيشتر برنامه هايش با همان غير ايرانی هاست. 
دوست دارم زودتر دو سال ديگر بشود و آنوقت كه خواست درخواست اقامت بدهد بگويم آدم چرا بايد اقامت يك طويله را داشته باشد؟
البته امشبم گفتم، گفتم : امیدوارم زودتر درست تموم بشه بری، طويله جای زندگی نيست! 




۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

براي آيلان ها!


بعد از وقايع ٨٨ تحمل ديدن هيچ تصوير دردناكي را ندارم، و نگاه هم نميكنم اما در هفته اخير هربار فيس بوك را باز كردم تصوير جنگ زده هايي بود كه جان باخته بودند. من هم مثل بسياري با تصوير آيلان سوختم! با اينكه چند روز قبل تر تصوير سه كودك غرق شده ديگر هم دست به دست شده بود اما نميدانم اين تصوير چه داشت كه اينطور همه را سوزاند! شايد لباسهاي شيكش، يا كفشهايش بودند! شايد نوع خوابيدنش، شايد سنش!
امروز سر كار مرغ سركنده بودم،هرلحظه يك 
نوتيفيكيشن خبري ميامد روي موبايل و از وضعيت اسفناك ايستگاه قطار در بوداپست ميگفت. تصاوير مردمي كه براي نجات جان بر سرو كله هم ميزدن، از هر راهي وارد قطار ميشدند و حتي نميدانستند مقصد كجاست! هيچكس نميدانست حتي خبرنگار! 
يك جوري تداعي اين شعر بود: به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم! 

چهار قاچاقچي انسان، اين سوداگران جان آدمي بازداشت شدند، انگار اينها همان هايي بودند كه بي نكات ايمني سوري هايي كه در دفتر سازمان ملل تركيه ثبت نميشدند با قايق هاي نامناسب به ظاهر راهي اروپا و در باطن راهي مرگ ميكردند! 
يكي از صدها قاتل آيلان! 

تمام امروز خودم رو كنترل كردم. براي اولين بار آرزو كردم كاش ساكن اروپاي مركزي بودم و ميتوانستم مثل خيلي از دوستان و آشنايان در آلمان و وين كمك رساني كنم. به سرم زد درخواست مرخصي مجدد بدم و راهي آلمان بشم. 
سوئد دوره و با اينكه پناهنده پذير هست اما تحت تاةير شرايطفعلي نيست. براي همين مكان هاي كمك هاي مردمي فقط معطوف به لباس و خوراك ميشود. 
از ساعتي كه كارم تمام شد هرچه خبر بود درباره نحوه كمك رساني خواندم. با شرايط زندگي تنها راه كمك مالي بود. 
با دو دلي يك گروه در وايبر درست كردم و از دوستان اينجا هم خواستم كه كمك كنند. كار كوچكي بود، حداقل ترين كار. هموز ارضا نشده ام، هنوز به اين فكر ميكنم شايد بايد رفت و از نزديك كمك كرد. اما همينقدر هم كمي آرامم كرد. همين كه يك كاري شده! 

بعد از ارسال مسيج اشكهاي كنترل شده ام بيرون زد. 
براي تمام آيلان ها،
براي همه كودكاني كه حقشان شنيدن لالايي است نه صداي تير و تفنگ
براي اينكه چرا دستم از كمك بيشتر كوتاه است. چرا انقدر پول ندارم كه همينطور به همه سازمانهاي كمك رساني كمك كنم؟ 
دلم گرفته از اين روزهاي سياه! 
به اميد جهاني بدون جنگ


بعد نوشت: در كل متن ميخواستم يك چيزي بنويسم كه وضعيت امروزم را به وضوح بيان كند اما لغتهاي درستي يادم نميامد براي همين به همين مان اكتفا كردم. شب استاتوس مهرداد درويش پور را خواندم، حسم دقيقا شبيه حس او بود! من دو كلمه " استيصال" و " درماندگي" را به ياد نمي آوردم!! 
بله امروز من حس استيصال و درماندگي داشتم! 

آنها بيزارند!

تو استانبول كمتر كسي انگليسي بلده! گاهي اوقات آدم به گريه ميفته براي فهماندن حرفهايش يا فهميدن حرفهايشان! 
يك شب در يكي از قهوه خانه ها نشستيم و ديدم گارسون انگليسي را سليس صحبت ميكند، به ترك بودنش شك كردم ازش پرسيدم كجايي هستي؟ گفت سوري! 
من هم كه علاقه مندي خاصي به سوريه ايها دارم صحبت را ادامه دادم، آرشيتكت بود، يكسال تركيه زندگي ميكرد و از روز اول كار كرده بود اما از حق و حقوقش راضي نبود. گفت : يه ماه ديگه ميرم آلمان. پرسيدم چرا سوئد نمياي؟ گفت : كمي آلماني بلدم و به نفعمه! برم آلمان حق و حقوق بيشتري دارم اينجا هيچي ندارم! 

ته صحبتها گفت: ناراحت نشي ولي من از ايران تنفر دارم! گفتم: ميفهمم! البته مردم ايران با دولت ايران فرق دارند. با ترديد سري تكان داد و گفت: من از ايران، روسيه و عربستان بيزارم. از خ... بيزارم. از بشار بيزارم. 

اما هيچ جا نگفت از آمريكا، آلمان، سازمان ملل بيزارم! نه اون، نه همكارهاي سوري ام، نه دو سه دوست ديگري كه اينجا داشتم. و نه بيشتر پناهنده هايي كه در يكي دو سال اخير به شهر ما آمده اند. منتقد غرب هستند، قبول دارند پشت پرده آنها هم دستي دارند اما بيشتر اعتقاد دارند غرب كم كاري كرده! 

اما همه اينها از ايران، روسيه و عربستان بيزار بودند.بخصوص ايران! 



۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

آزار خیابانی

اینکه میگویم آزار جنسی، کلامی، خیابانی و... فرهنگ رایج جامعه ایران هست دلیل دارم. 
وقتی تمام سالهایی که به عنوان یک انسان بالغ قصد بیرون رفتن از خانه را داشتم خودم را آماده شنیدن متلک ها میکردم و حتی بعد از سالیانِ متمادی، دیگر مثل شنیدن سلام علیک بود. وقتی یاد گرفته بودم چطور باید با ماشینهایی که زیر پا می ایستند برخورد کنم؟ یاد گرفته بودم چطور برای خودم در وسایل نقلیه عمومی حریم امن درست کنم، فقط وفقط از شدت تکرار این اتفاقات بود. یعنی هر روز میدانستم با بیرون رفتن از خانه متلک های وقیحانه، بی حرمتی های متعدد، در انتظارم هست! 
اما بیشتر وقتی به این رایج بودن پی بردم که کوچ کردم. تا همین یکی دو سال پیش با کوچکترین صدای پایی در پشت سرم قلبم تند تند میزد و قدمهایم تند تر میشد، نفسم را میگرفتم و دعا دعا میکردم سایه پشت سر زودتر رد شود! یا برسم به مکان امن! چرا؟ چون هنوز ترامای قدمهای پشت سر در ایران با من بود! 
اوایل وقتی به بار و کلاب میرفتم شش دانگ حواسم را جمع میکردم مبادا مردی به من نزدیک شود. تقریبا شب برایم با این ترس ناخواسته زهر میشد.. 
نمیگویم در شهر کنونی ام امنیت هست، که نا امنی شهر برای زنان موضوع داغ این روزهای رسانه های سوئدی هم شده. اما وجدان اگر داشته باشم، باید بگویم در این 5 سال، 5 سالی که شبهای بسیاری تک و تنها از دل جنگل رد شده ام، شبهای تعطیلی بوده که پیاده در ساعات بعد از نیمه شب در خیابانهای خلوت به سمت خانه آمده ام، با لباس تابستانی و حتی سری گرم! دو سال تمام، در زمستان استخوان سوز و تاریکِ مثلِ گور،شب ها کار کرده ام و ساعت 11 شب پیاده از کوچه های خلوت گذشته ام، در راه خدا حتی یک بار فکر نکرده ام چه تدابیری برای جلوگیری از آزار خیابانی در نظر بگیرم! و یک بار در راه خدا با هیچ کدام از رفتارهای زننده رایج در ایران روبه رو نشده ام. 

زیباترین خاطره ام یک شب در دیسکو بود، آن شب جشن بزرگی در شهر برپا بود که تمام شهر از صبح مشروب خورده بودند و مست و لایعقل بودند. دیسکو بی نهایت شلوغ بود و جا برای نفس کشیدن هم نبود. تماس بدنها اجتناب ناپذیر بود، اما هیچ کس به قصد کسی را لمس نمیکرد! یک لحظه به گوشه سالن پناه بردم و مردی به من از پشت برخورد کرد. همزمان سرم را چرخانده بودم که ببینم دوستم کجاست، سر برگرداندنِ من همان و عذرخواهی مرد همان. بهش گفتم :مهم نیست. اما آن مرد سه یا چهار بار تاکید کرد که منظوری نداشته و عذر خواهی کرد. در نهایت کلافه شدم و گفتم: من اصلا اهمیت نمیدم که منظوری داشتی یا نه! گفتم مهم نیست. 


شبی دیگر در جایی ناگهان مردی مست ( وقتی میگویم مست یعنی حتی برای ایستادن مشکل دارند) دست روی شانه ام گذاشت، مست بود حالیش نبود اما انقدر میفهمید که وقتی دستش رو انداختم و گفتم: بله؟!! شروع به عذر خواهی کند! 


این روزها امنیت زنان در سوئد هم کم شده است، اتفاقا دلیل خوبی است برای اثبات اینکه هنوز به فمینیسم احتیاج است حتی در کشوری که بیشترین پیشرفت ها را در زمینه برابری داشته. اما این نا امنی رایج نیست! هیچ روزنامه نگاری از آن دفاع نمیکند، هیچ کس نمینویسد زنهای سوئدی دارند سیاه نمایی میکنند، فمینیستها زیادش کرده اند!

هیچ کس هم نمیگوید جایی مطرح نشود! اتفاقا برعکس به شدت تقبیح میشود، به شدت رسانه ای میشود و به بحثهای متعدد کشیده میشود. 
اما این آزارها رایج نیست. اگر بود من نوعی و میلیونها زن دیگر از سرزمینهای مختلف احساس امنیت نمیکردیم. اینطور سرخوش و با فراغ بال با هر پوشش و آرایش و پیرایش، در هر ساعتی از شبانه روز، با هر وسیله نقلیه بیرون نمیرفتیم. حداقل اگر اینجا هم رایج بود من هر روز باید با این فکر بیرون میرفتم که چقدر قرار است متلک بشنوم، چه خطراتی تهدیدم میکند و ... اما دقیقا برعکس است، حتی با اینکه این روزها خبرهای بد زیاد درباره ناامنی میخوانم اما هنوز با خیال جمع بیرون میروم! 

دلیل این امنیت فرهنگ سازی است، دلیل این امنیت روزنامه نگاران مسئول هست، کنشگران مصمم، دموکراسی و قوانین حمایتگر از زنان! 


حالا ما داریم قدمهای اول را برمیداریم، با شکستن سکوت، با کنار گذاشتن چرندیاتی به اسم آبرو! ما هم روزنامه نگاران مسئول زیاد داریم اما نامسئول هم کم نداریم! امیدوارم با همین خاطره نویسی ها این نامسئولان هم دست از پنهان کاری، انکار و "ماست مالی" بردارند!