۱۳۹۸ فروردین ۲, جمعه

آدم لحظه ای با کمی دلتنگی برای وبلاگ

شاید به نظر خنده‌دار بیاد که بگم دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده. منی که هر روز دارم در اینستاگرام و تازگی در توییتر می‌نویسیم پس دلتنگ چی شدم؟ دلتنگ شدم چون وبلاگ برایم چیز دیگری بود. در وبلاگم از همه چیز می‌نوشتم. حالا آن خاصیت هر شب وبلاگ نویسی و از همه چیز نوشتن رفته در لایوهای الکی و خودمانی‌ام، آن پستهای وبلاگی که کمی رسمی تر و با موضوعیت خاصی بود تبدیل شده به پستهای اینستاگرامی که بخاطر محدودیت کلمات هم باید شاخ و برگش را زد. اما وبلاگ، وبلاگ عزیز همه این ها رو با هم دارد. منم دلم برایش تنگ شده آمدم کمی اینجا خط خطی کنم با اینکه میدانم کسی اینجا را نمیخواند!
---------------------------
همین امروز بیش از هر زمان دیگری ایمان آوردم من آدم عجیبی هستم. آدم در لحظه. برای همین است که همه چی باید برایم مهیا باشد که وقتی در لحظه تصمیم میگیرم قدرت اجرا داشته باشم. برنامه ریزی برای من جز سرزنش خود و احساس ناتوانی چیزی به همراه نمیاورد. البته این من هستم که این روش را دارم وگرنه برای آدمی که این شخصیت را ندارد برنامه ریزی و هدف داشتن خیلی هم عالی است. حالا چطور شد که به این نتیجه رسیدم؟



 امروز از صبح بیدار شدم دیدم به شدت عطش خواندن کتاب دارم. چندین کتاب دارم که همه را در همان ابتدای خواندن و هر کدام را به دلایلی رها کردم. عموما اگر کتاب را در زمان درست انتخاب کنم امکان ندارد نصفه بماند و یک ضرب یا نسبتا پشت سر هم میخوانم ، اما اگر بهترین کتاب را در زمان بدی انتخاب کنم همینطور نصفه و نیمه می‌ماند. چهارسال پیش در بحبحه گیج زنی‌های آن زمان، کتابی خریدم به نام فکر کردن، سریع و آهسته ( به انگلیسی : Think, fast and slowly). این کتاب را همان موقع شروع کردم و در فصل اول کنار گذاشتم. دو بار دیگر باز شروع کزدم وباز در همان مقدمه کنار گذاشتم. نیکلاس خواند و تمامش کرد و قرار شد من هم بخوانم که با هم درباره‌اش حرف بزنیم اما نشد. امروز همینطور که تمام اعضا و جوارح بدنم فریاد میزد که باید کتاب بخوانی ( باور کنید دقیقا همین حس بود) یاد این کتاب افتادم. تمام کتابخانه را گشتم پیدا نشد. قسمت کتابهای نیکلاس را هم نگاه کردم ولی فقط کتاب خودش که ترجمه سوئدی بود وجود داشت. به هرحال کتاب من غیب شده و من هم پکر شدم که حالا که انقدر دلم میخواهد کتابش نیست. بعد همینطور گیج و سرگردان کتابهای اطرافم را بالا پایین کردم و دیدم نه! حسم به هیچ کدام نیست تا اینکه کتابی درباره فمینیسم که چند ماه پیش خریده بودم و به سرنوشت زمان نامناسب دچار شده بود برخوردم. برش داشتم و با ولع شروع کردم به خواندن. به سوئدی است ولی سرعت خواندنم بالا رفته. اگر شکمم قاروقور نمی‌کرد متوجه نمی‌شدم ظهر شده. حالا هم بعد از نوشتن این پست می‌روم که خواندن را ادامه بدهم.