۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

کف تابع سینوس

ویس همیشه به من میگفت تو عین تابع سینوسی هستی! اوایل عصبانی میشدم اما حالا خودم بهمش معترفم. من خود خود تابع سینوسی هستم درست تو اوج پیک سقوط میکنم!  خلاصه امروز روز کف سینوسه! قبلا حداقل این تابع سینوسی پریودش طولانی تر بود الان 24 ساعته شده... پایین ، بالا، پایین، بالا... و بیچاره شما ها که میخونید!
اعتراف بعدی: بریدم! دیگه تحمل بی خبری از فیس بوک سخت شده اما بازش نمیکنم ، یعنی نباید چون میدونم ذهنم درگیر میشه و الان وقتش نیست! 
اعتراف بعدیتر: بریدن بیشتر ربطش به دلتنگیه! بی خبری از همه چیزها بدتره، بعد وسط هیرو ویری میشینم برا خودم تجزیه تحلیل میکنم و به نتایج هزار باره میرسم! کاش یه آدم ساده بودم، یه دختری مثل خیلی از دخترهای ایرانی که فقط یاد میگرفتن بزک دوزک کنن، منتظر شوهر باشن و در رویای مادر شدن! براشون کمیت مهم باشه و از کیفیت فقط اقتصاد حرف اول رو بزنه! نه مثل من که..................!
امروز تو ریدر محمد رضا یه چیزی شیر کرده بود خیلی دوست داشتم چون بنیان احساسات عاشقانه ام اینه و دلیل علاقه ام به نوشتن :
" هیچ کس برای دیگری نمی نویسد، چیزهایی که میخواهم بنویسم هرگز سبب نخواهد شد آن دیگری که دوستش دارم مرا دوست بدارد، نوشتار دقیقا همان عرصه ای است که "تو آن جا نیستی" . این آغاز نوشتن است" - رولان بارت.
یه چیزی هم در ادامه خوندن این جمله و به سبب حال و روزم و دیدن سی ثانیه اسم آنلاینش در اسکایپ و بعد افلاین! باعث شکل گیری یه متنی تو ذهنم شد که مثل همیشه در کیبورد ذهن تایپ شد اما نه رو کاغذ اومد نه رو صفحه کامپیوتر!

و در آخر : زیاد به کل این حال کف سینوسی من توجه نکنید، همزمانی اضطراب درس و امتحان، دلتنگی های احساسی و ماهانه های زنانه احمقانه چیز بهتری رو باعث نمیشه.. میخواستم ننویسم اما ...! 

شبتون خوش

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

درسخون، جایزه و گلدون!

دیروز تمام عصر داشتم فکر میکردم قسمت محاسبه ای که باید انجام بدیم چطوریه؟ به همایون میگفتم فقط گوش کن و بعد میرفتم سر تخته و هی سیستمی که طراحی کرده بودم رو میکشیدم و با هزار بد بختی عمقی که باید لوله اصلی رو کار میذاشتیم پیدا میکردم( یعنی حدس میزدم که باید این طور باشه) اما بعدش میرسیدیم به همون مشکلات ضعیف بودن ریاضیات و هندسه که نمیتونستم بقیه عمق ها رو حساب کنم. چیزی حدود دو ساعت رو این مسئله کار کرده بودم و حسابی وقت داشت میرفت که بلاخره رفتم از همکلاسیهام پرسیدم دیدم هیچکدوم این حرف رو که من میزنم نمیزنن! و شاید هم نمیخوان که به ما بگن چه راهی رو رفتن، همه میگفتن بلد نیستیم، نمیدونیم و یا یه راه خیلی ساده رو میگفتن! خلاصه از اونجایی که ضریب اطمینان به خودم چیزی زیر منفیه احتمال دادم که من دارم اشتباه میکنم و حتما بقیه درست میگن و من هم همون کاری رو کردم که بقیه گفته بودن. از وقتی اساینمنت رو فرستادم تا شب حتی موقع خواب و صبح که بیدار شدم این مسئله ذهنم رو درگیر کرده بود، به استادم ایمیل دادم که من مطمئنم محاسباتی که انجام دادم غلطه اما مطمئن نیستم راه دیگه ای که فکر میکنم درسته یا نه چون باز جواب نمیارم و باید بیام و سوالهام و بپرسم! خلاصه ظهر رفتم و شروع کردم تمام چیزهایی که تو ذهنم بود رو ریختم جلو استاد و رسیدم به اونجا که دیگه جواب نمیاوردم و گفتم تا همین جا بلدمنگران استاد یه نگاهی کرد و گفت این دقیقا همون راه حلیه که شما باید برای این اساینمنت انجام میدادین و من هنوز وقت نکردم ببینم چند نفر این راه رو رفتن! (البته قبلش من گفته بودم که همه یه راه رفتن و من از هر کی پرسیدم یه جواب دیگه ای داد که من ناچار شدم روشم رو عوض کنم) و بعد یه کوچولو توضیح اضافه کرد که البته باز اخرش نفهمیدم چون یه نموره به ریاضیات ربط داشت یا من این طور فکر میکنم ! خلاصه خیلی ناراحت شدم که چرا با همکلاسی ها همفکری کردم و راه حل غلط رو فرستادم در حالیکه میتونستم راه حل درست رو حتی نصفه بفرستم و همچین قیافم رفته بود تو هم که استاد هم فهمید و گفت: اصلا مهم نیست چه جوری حل کردی من هدفم از این اساینمنت این بود که شماها فکر کنید و سعیتون رو بکنید و الان میبینم که تو خیلی دقیق کارت رو کردی و مطمئنم حالا دقیقا فهمیدی چطور باید این کار رو انجام بدی و این هدف ما از تدریسه نه این که شما نمره بالا بگیرید!
خلاصه منم ذوق کردم و کمی خود شیرینی هم کردم که استثنا این کورس کورسیه که دوست دارم و اگه میشه به من سایت و کتاب مرتبط معرفی کنید شاید بخوام برای تزم رو این مبحث کار کنم و ....عینک و ازش خواستم بعد از امتحان اساینمنت رو بهم برگردونه تا بتونم جواب درست رو پیدا کنم و .... خلاصه خوشحال و شاد و خندان از دانشگاه اومدم بیرون و برای تشویق خودم رفتم یه نموره پاستیل خریدم یه ساعتی با نوشی نشستیم تو بیمارستان صحبت کردیم(بیمارستان چون نوشی پی اچ دی میخونه و محل کارش بیمارستانه، منم چپ راست امروز بهش میگفتم وای اینجا خیلی خانوم دکتریه و کفرش رو در میاوردم- با اینکه پزشکه ولی اصلا از این اداها نداره که حتما بگی دکتر و ....- ) بعدش رفتم دستم رو به دوست دیگم که ارتوپده اما برای من مثل بابا جکم همه چی رو داره و پزشک مورد اعتماد بنده است و البته دوستان من هم بی بهره نیستند نشون دادم و خیالم جمع شد که گوشت اصافه نیست و مشکلی نداره فقط باید مراقبش باشم. بعد هم اومدم خونه قهوه دبش گذاشتم با یه مافین کوچولو خوردم-اینا همه قسمتهای جایزه است ها- و بعد دیگه رفتم سراغ درس! 
دعا کنید این کورس با همین خوبی پیش بره و هفته بعد نتیجه امتحانم هم خوب بشه! 
یه خبر دیگه بدم که بدون رژیم خاصی فقط با کمی مراعات کردن- تازه همه چی هم خوردم یعنی روزی یه مافین خوردم، پاستیل و شکلات هم خوردم، غذای خامه دار هم خوردم و ...) اما یک کیلو کم کردم! امتحان ها رو بدم برنامه ورزشیم رو مرتب تر میکنم که بیشتر وزن کم کنم! 
(با اینکه میدونم نباید همه  برنامه هایی که تو ذهنم رو دارم بیرون بدم چون بارها دیدم وقتی نقشه کشیدم و برنامه ریزی کردم و بعد عنوان کردم همه چی برعکس شد اما دلم طاقت نمیاره که نگم! قلب)
سه هفته پیش یکی از دوستان خاص اینجا(همون که قبلا گفتم مصداق بارز " کم گوی و گزیده گوی چون در" هست) برام یه گلدون هدیه آورده بود. گلدون؟ من؟! منی که یه بار نصف گلدونهای خونمون رو سوزوندم از بس بهشون آب نداده بودم و مامانم هم نبود وقتی برگشت دچار شوک شد! یعنی مونده بودم چی کار کنم ؟ از بس هم این دوست برام ارزش داره که دلم نمیومد بی خیال هدیه اش بشم! در نتیجه گلدون رو گذاشتم تو اتاقم و از دوستم هم خواستم برام نحوه نگهداریش رو بگه تا بتونم نگهش دارم.. نشون به اون نشون این گلدون شده دوست من! البته کماکان من بلد نیستم نگهداری کنم و دو سه باری بهش شوک وارد کردم چون یادم رفته آب بدم یا آب زیاد دادم! و دو سه تا از گلهاش خشک شدن و خراب شدن و کندمشون.. اما با همه اینها الان کلی گل داده و بازم غنچه زده و کم کم فکر کنم باید گلدونش رو عوض کنم، البته امروز قیافه گلبرگها یه جوری شده بود و نمیدونستم چشونه انقده ناراحت شدم، زنگ زدم به دوستم و تند تند براش گفتم و گفت شاید نور بیشتری بخواد و من دیدم به اصلا خونه ما نور نداره، اتاق من که سایه مطلقه اونور هم خیلی نورگیر نیست! یعنی افتاب به پشت پنجره نمیزنه! خلاصه نمیدونم چی کار کنم؟! (البته اصلا نپرسید که من عمرا بدونم اسم گل چیه!)
 راستی اینجا روزهای پاییزش رسیده و سال گذشته نشد عکس خوب بگیرم امیدوارم امسال بشه فعلا برای دست گرمی این سه عکس رو محض نمونه داشته باشید تا بعد:

 
خب وراجی های من تموم شد، الان شما با یک کفشدوزک شاد و خندون رو برو هستید! یه کفشدوزک امیدوار شده! یه کفشدوزک گلدون دار! 

 

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

"نه"! بی عذاب وجدان.

جمله معروف "مجبورم میفهمی مجبور " داستان این روزهای من شده! اولین بار نیست که بخاطر درس از خیلی از علایقم دست کشیدم، اصلا مشکل من با رشته ای که میخوندم این بود که باعث شده بود من از همه چیزهای دوست داشتنیم فاصله بگیرم و نتونسته بود انگیزه ای هم در من ایجاد کنه که از این مسئله ناراحت نباشم. و این روند همینطور ادامه پیدا کرد. مهمترین چیزهایی که بخاطر دانشگاه در ده سال گذشته کنار گذاشته بودم اول از همه خوندن روزنامه، حضور در فضای سیاسی و اجتماعی، کتاب خوندن، زبان انگلیسی و به مرور زمان فیلم دیدن بود . اما دو چیز همیشه با من بودن یکی شبی سه چهار ساعت چت کردن و دیگری نوشتن! 
خب به ازای از دست دادن این چیزها قاعدتا باید چیزی به دست میاوردم که در اون زمان به دست نیاوردم، بعد از اون هم دیگه پشتی که باد خورده بود و تنی که پرورده شده بود نمیتونست سریع برگرده به روزهای گذشته. تازه داشتم راه میفتادم و عادت دوباره شبی حتی یه صفحه کتاب خوندن رو از سر میگرفتم و به دنبال علایقم میرفتم که مسیر زندگیم عوض شد و آمدم به سرزمینهای شمالی. و دوباره درسی که باید در اولویت قرار میگرفت و چیزهای دیگر کنار گذاشته میشد. باز اولین قربانی کتاب و زبان انگلیسی و فیلم بود. اما این بار قربانی دیگه ای هم داشت، وبلاگ نویسی قربانی جدید این تغییر مسیر بود. اما چت چندین ساعته جاش رو به فیس بوک چندین ساعته داده بود.
بلاخره تصمیم گرفتم به تعداد قربانی ها اضافه کنم و یا حداقل جایگزین کنم. پس فیس بوک رو با وبلاگ عوض کردم، حالا 9 روزه که از فضای سایبری محبوبم دورم. تنها استفاده ام از اینترنت باز کردن اینباکسها و داشتن تعداد مخدودی پیفام و نوشتن خاطرات روزانه ام هست. اما امروز اتفاق جدید تری هم افتاد؛ بعد از یک سال تصمیم گرفتیم سینما بریم اون هم فقط چون فیلم "جدایی نادر از سیمین " فقط به مدت یک هفته در اوپسالا به نمایش گذاشته میشد. جتی من از طرف یکی از دوستان دعوت شده بودم و قرار از دو هفته قبل گذاشته شده بود. امروز هم مطمئن بودم میرم ولی وقتی ساعت شد سه و دیدم برای از دست ندادن فیلم مجبورم اساینمنتم رو دیرتر بدم و حداقل نمره رو بگیرم ترجیخ دادم که فیلم رو از دست بدم اما اساینمنت رو غلط یا درست سر ساعت بفرستم. معلوم نیست نمره اساینمنتم سه(حدافل) میشه یا چهار یا پنج. ممکنه همون سه رو بشم که اگر سینما رو هم میرفتم همین سه رو می شدم. اما یه موقعی یه چیزی از وجودت بهت نهیب میزنه... این بار این "مجبورم میفهمی مجبور" برای من خیلی حس بد ونفرت انگیزی نداشت، البته علاقه نسبی به کورس این ترم در به وجود اومدن این نهیب ها بی تاثیر نیست.
در هر صورت امروز من یاد گرفتم "نه " بگم به چیزی که دوست دارم اما نه با عذاب وجدان و ناراحتی! شاید من هنوز به دانشکده کشاورزی نفرین میفرستم که من رو 10 سال از زندگیم عقب انداخت، شاید هنوز خانواده ام رو سرزنش میکنم شاید حتی خودم رو سرزنش میکنم اما مطمئنم ده سال دیگه اگه برگردم به تاریخ 27 سپتامبر و تصمیمی که گرفته بودم نفرین نخواهم فرستاد.

پی نوشت:
دو شبه پینه دوز مهمان داره، خودش و مهمانهاش برای من خیلی عزیزند، عین این دو شب پینه دوز زنگ زده تا من بتونم با مهمونهاش صحبت کنم، که بگن در هر لحظه به یادم هستند... و من این ور دنیا توی "تنهایی مخصوص خودم" دلم به این خوشه که اونهایی که دوستشون دارم من رو واقعا دوست دارن و یادم بره تنهایی مخصوصم! 

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

مدل سازی و تراواشات ذهنی


خسته از یک روز سنگین در زمان باقیمانده تا رسیدن اتوبوس تصمیم میگیری که بعد از چند روز سری به رادیو فردا بزنی و خبرها رو نگاهی تیتر وار بیندازی اما وارد متن میشی!و نتیجه اش میشه یه پست طولانی در اینجا!
 از اون پستهایی که خودم دوستش دارم. مستر کامپلیکیت هر وقت سرش وحشتناک شلوغه و به قول خودش وقتی میرسه خونه مثل جنازه است بهترین شعرهاش رو میگه، و امروز من درست مثل جنازه رسیدم خونه و پست مذبور رو نوشتم ! باید شعار درست کنم: هر چه خسته تر ترواشات ذهنی بهتر!

امروز روز عجیبی بود! بعد از گریه های دیشب خیلی زود خوابم برد. 11:30 شب. سوئدی هم نخوندم، نه اصلا با اون روحیه داغون مگه میشد. از 6.30 صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخورم، لباس بپوشم، غذامو جمع و جور کنم شد هشت.. 40 دقیقه مسیر تا دانشگاه رو پیاده رفتم و هوا بسی روحیه بخش بود. مخصوصا که تو مسیر اهنگهای محبوبت رو هم گوش بدی و وقتی به انتهای راه برسی با دنس می تو د اند آو لاو تموم بشه! باید میرفتم از استادم نرم افزار برنامه ای که باید اساینمنتش رو تحویل بدیم میگرفتم. رفتم دم در اتاقش داشت با تلفن حرف میزد ده دقیقه موندم اصلا انگار نه انگار. اومدم سر جام بهش ایمیل دادم من الان اونجا بودم کی وقت داری بیام نرم افزار روبگیرم؟ جواب داد بعد از ناهار!!!!! حالا ساعت 10 صبح! خلاصه تو اون سه ساعت سماق مکیدم رسما! البته با جزوه ها سرو کله زدم اما اصل کارم راه نمیفتاد. بلاخره ساعت قرار رسید و رفتم سوالهامو پرسیدم نرم افزار رو هم گرفتم با همایون نشستیم به طراحی سیستم زهکشی. البته این کاررو هفته پیش مثلا کرده بودیم اما چون من بغل دستیم این کار رو کرده بود و کلا تو مدلسازی تا خودم باهاش سرو کله نزنم حالیم نمیشه نفهمیده بودم چی به چیه، و از اونجایی که دیر رسیده بودم سر کلاس نرم افزار رو نداشتم در نتیجه تمام این روزها معطل بودم! خلاصه از ساعت 1 تا ساعت 4 یک سیستم معرکه طراحی کردم و مونده بود دیتاها رو بنویسیم و بریم سراغ محاسبات که قسمت بدبختی منه! دیدم یکی از لوله ها ارتفاعش جور در نمیاد تغییرش دادم سیو هم کردم اما نگو برنامه اش این مدلی بود که سیو اولیه یه چیزی بود سیو دومی یه چیز دیگه برای همین ده دقیقه بعد که یه جایی رو اشتباه کرده و میخواستم برگردم به حالت اول وقتی ازم پرسید سیو زدم نه و به طرفه العینی تمام زحمات چهار ساعت دود شد رفت هوا! یعنی کارد میزدی خونم در نمیامد.. گفتم گور بابای نمره این اساینمنت اصلا نمیخوام تحویلش بدم به درک و رفتم ایمیل بدم به استاده که من نمیتونم این رو بفرستم که همایون سعی کرد آرومم کنه و بلاخره تصمیم گرفتیم دوباره شروع کنیم. البته همایون فقط کنارم نشسته بود عملا هیچ کاری نمیکرد و بلد هم نبود حوصله هم نداشت چون از این کورس بدش میاد. یعنی ما قرار داریم هر چی اون دوست داره من بدم میاد هر چی من دوست دارم اون بدش میاد. همایون رفت ومن موندم و دوباره از اول.. خلاصه دوباره تمام اون راهها رو رفتم و بلاخره ساعت 7 طرح تموم شد.. حالا فردا در عرض سه ساعت باید محاسباتش رو انجام بدیم که من واقعا نمیدونم میتونم یا نه! ولی طرح اخری از همه بهتر شد.. یعنی فکر کنم از همه بهتره.. یعنی اگه این طراحی درست باشه من کلی ذوق مرگ میشم! همایون هم از اون ساعت که رفته هی به من اس ام اس میده بابا کار درست، طراح، مهندس و ...
البته این طراحی یه نتیجه های بدی هم داشت و اون خوردن دو عدد شیرکاکائو داغ، یک عدد هات چاکلت، یک عدد کافی، دو عدد چایی بود که حالم داره بهم میخوره...
بدی دیگه اش هم این بود که قرار بود برم دکتر دستم رو که زدم سوزوندم و از بس انگولکش کردم که اختمالا داره گوشت اصافه میزنه نشون بدم که وقت نکردم و فردا هم نمیتونم برم .فقط اگر گوشت اضافه بزنه من خودم و میکشم!

هوای امروز اینجا عجیب عالی بود، برگها هم بد جور دلبر شدن فقط دلم میخواد زودتر 5 اکتبر تموم بشه و من یه روز برم بیرون و هی عکس بگیرم از این پاییز دل انگیز!

و مثل همیشه خستگی هام یادم میره.. گفتم که مثل یه بچه ام با یه چیز کوچیک دلم خوش میشه و یادم میره. حالا کیه که دوباره یادم بیاد. خیلی دیر نیست چون این هفته هفته امتحانه و همه میدونید که من و شبهای امتحانم چه شکلی هستیم!

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

کار و بار

صبح امروز مثل همه شنبه های چند ماه اخیر رفتم و تبلیغ پخش کردم. از اونجایی که اینجا هر کس کار کنه حالا هرچقدر کوچک همه ادمها بهش احترام میذارن صبحهای شنبه ام رو یه جور دیگه ای دوست دارم. فکر کنید تو مسیر هر کس میبینتت که یک ترولی دستته و داری میکشونی با یه عالم اگهی تبلیغاتی نیشش تا بناگوش باز میشه و یک "هی هی " میگه که کلی به دلت میشینه، بسته به آدمش حرف اضافه تر هم زده میشه که معمولا میگم سوئدی نمیدونم! ولی اون چیزهایی که بفهمم رو جواب میدم. من دو تا منظقه نزدیک خونه ام رو دارم. یکیش کاملا خانوادگیه، یعنی مشخصه که سیستم منظقه خانواده نشینه(نه مجرد نشین) و البته مشخصه که متراز خونه ها به نسبت بالاست. منطقه دوم اما جالبتره. اینجا معمولا منظقه ها به چند باغ تقسیم میشن. (البته باغ ترجمه لغت گورد میشه اما واقعا منظورش باغ نیست ) یعنی چند تا ساختمون دور هم قرار میگیرن و وسطشون یه محوطه پارک مانند. منطقه دومی که من میرم اولش منظقه خانواده نشین با یه عالم بچه های دو سه ساله است که دم ظهر بهش میرسم اینها همه تو باغهاشون هستند و دارن بازی میکنن و کلی بامزه هستند. انتهای این خیابون اما خانه سالمندان، آسایشگاه و ... هست! بدون هیچ مرز بندی! وقتی به اون آخر میرسم این پیرمرد پیرزنها رو میبینم همیشه یاد سریال "این خانه دور است" میفتم. چقدر ذهنیت پدرها و مادرهای ما نسبت به آسایشگاه و خانه سالمندان بده و چقدر این قضیه منفوره در ایران و اینجا چقدر متفاوت. من که وارد اون باغ میشم کلی حال میکنم این پیرزن پیرمردها نشستن دارن میگن میخندن همشون هم تا من و میبینن یه لبخند تحویل میدن و حتما یه جمله ای اضافه بر سلام دارن که بگن.
بعد از کار اومدم و قرمه سبزی که هفته پیش پخته بودم اما چون سرما داشتم نمیتونستم بخورم  و کلا قورمه سبزی جریان داری بود رو خوردم ، خیلی هم خوشمزه شده بود. بعد از یک سال قرمه سبزی خونگی خوردم. یعنی اینجا خورده بودم اما یا کنسروی بود یا کسایی که درست میکردن طعمش رو خوب در نمیاوردن اما این سبزیهاش از ایران اومده بود و حسابی چسبید! بعداز ناهار وقت لباسشویی داشتم و از بس خسته بودم حواسم نبود که نگاه کنم کدوم لباس ها باید با چه درجه ای شسته بشه همه رو ریختم و بعد که رفتم بندازم تو خشک کن دیدم شال محبوبم به همه چی شبیه الا شال! انگار رفته بود تو حاروبرقی و خاکروبه اش در اومده بود. تنها چیز سالمش مارکش بود که دیدم بعله روش زده بوده با دست شسته شود!!! انقده بغضم گرفت خیلی دوستش داشتم، خیلی تک بودناراحت
الان میخوام برم بیرون. امشب بلاخره من و نوشی تنهایی میریم بیرون همه رو پیجوندیم میخوایم ببینی عرضه داریم به دوست پسر سوئدی پیدا کنیم یا همون بی عرضه های همیشگی هستیم؟خنده ولی از شوخی گذشته قرار بود اول دسته جمعی بریم بعد دیدیم خیلی ها نمیتونن بیان گفتم نوشی بیا دو نفری بریم یه بار جدید کشف کنیم. البته بین دیسکو و بار مونده بودیم که دو تایی نظرمون رو بار بود. دیسکوهای اینجا حال نمیده فقط اهنگ ایرونی و مهمونی ایرونیخندهخنده فکر کنم در مورد بارهای اینجا هم باید براتون بعدا بنویسم. فعلا برم تا دیر نشده!
پی نوشت: تو فکرم مطالبم رو بهتر بنویسم. یعنی برم رو سبک وسیاق سابق. اما الان ذهنم آمادگی نداره فعلا به روزمره های من عادت کنید تا بیفتم رو روال طبیعی

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

تله پاتی

روز پنجم کمی سخت شد، خبری از کسی نداشتم، جمعه بود و .... ولی خب تونستم بر نفس عماره غلبه کنم و اصلا نذاشتم وسوسه شیطانی بر من پیروز بشه! 
از خوبیهای ترک اعتیاد به فیس بوک اینه که شب زود میخوابم و صبح تمرکز بیشتر دارم. هرچند اینترنت رو هنوز استفاده میکنم اما درگیری های ذهنیتیم خیلی خیلی خیلی کم شده!
امروز هیچ خبری رو نخوندم چون وقت نداشتم، حتی اخبار خارجی! کمی درس خوندم، کمی استراحت کردم، کمی حرص خوردم که نمیتونستم آنالیز کنم و مسئله حل کنم! کمی ..کمی ..کمی...!
چهارشنبه بعد از کلاس رفته بودیم کافی شاپ! و من بعد از یک سال سفارش هات چاکلت دادم! فقط به یاد هنگامه و دونات که مثل چی اومده بودن جلو چشمام  و دلم میخواست میرفتیم دوتایی دونات و میگفتیم میخندیدیم و شاید هم سعی میکردیم بخندیم! امروز باهاش صحبت کردم و گفت چهارشنبه استاتوس گذاشته بوده در رابطه با دونات و خنده ها و خاطرات!! چقدر این تله پاتی ها قویه نه؟! 
سر شب زنگ زدم خونه داداش بزرگه نبود. قطع کردم گفتم زنگ بزنم به داداش کوچیکه اما ساعت و نگاه کردم دیدم نزدیک 11 شبه و ممکنه بابا و مامانش استراحت کنن در نتیجه دور از ادب دیدم زنگ بزنم. تقریبا یکی دو ساعت بعد داداش بزرگه خودش زنگ زد و ما را بسی مشعوف نمود(یعنی دلم براش یه ذره شده بود ها) و گفت که اتفاقا در منزل داداش کوچیکه بودن.. این شد دومین بار واسه این تله پاتی! دفعه قبل هم زنگ زدم به داداش کوچیکه که خط راه نداد شبش بهم زنگ زد گفت خونه داداش بزرگه بوده:))

خلاصه ما دلمون پر کشید واسه یه بار دیگه با این داداشها و باقی دوستان دور هم جمع شدن و ..........چشم افسوس

دعا یادتون نره که محتاجم به دعا این روزهاعینک یعنی واقعا اگر تا دو هفته دیگه من نفله نشم بزرگترین اتفاق زندگیم افتاده بعد از سالی که کنکور دادم! کمر همت و این حرفها! 

و امااااا.. از اونجایی که بنده میدونستم مستر کامپلیکیت به چه علت سکوت کرده، در یک حرکت زیرکانه سکوتش رو شکستم که بسی از این حرکت خوشنودم. و فکر کنید ایده اش درست وسط کلاس اومد تو ذهنم.. وسط مسئله حل کردن. خنده خلاصه اینکه صبح کله سحر اس ام اس دریافت کردم و نیشم تا بناگوش باز شد!  خب این یعنی اینکه خوبم دیگه! خوب خوب.. 

میدونی الان چی دلم میخواد؟ یه خواب راحت و آروم. پس شب همگی بخیر

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

نیش عقرب

عاشق کامنتهای سعید هستم. یعنی معرکه هستند! این رو پیش در امد نوشته امشب باید مینوشتم و از سعید تشکر ویژه میکردماز خود راضی

روز چهارم خیلی راحت تر گذشت. خب ترک اعتیاد به نظر اونقدا هم سخت نیست. البته بماند امروز از صبح توی کلاس بودیم تا خود ساعت 6 و فقط موقع ناهار یه کوچولو ایمیل چک کردم و یکی هم ساعت 6.و به خودی خود هم نمیشد به فیس بوگ گردی گذروند اما خب اراده ام هم فعلا خوب جواب داده.عینک 
یکی از ایمیلهای امروز خبر داده بود که دیشب نامزدی یکی دیگه از عزیزانم بود که ملقب به داداش بزرگه بوده! فقط نمیدونم این داداش بزرگه چرا انقدر بی معرفت بود که حتی به من نگفته بود تاریخ جشن نامزدیش کیه! اون از اوندفعه که عقد کرد و من فردای عقدش خبر دار شدم! این از این دفعه که جشن گرفت و من فرداش خبر دار شدم اونم بخاطر محبت دوستان که معلومه حسابی جای من و دیشب خالی کردن! خلاصه داداشمونه دیگه کاریش نمیشه کرد هنوز صبحانه های جمعه های آخر هر ماه یادم نرفته که داداش بودنش یادم بره! ولی انگار ازدواج بد جور آدمها رو فراموشکار میکنه. 

- هی میخوام چشم ببندم رو بدی ادمها و خوبیهاشون رو بولد کنم، هی میخوام فراموش کنم، هی میخوام ببخشم اما انگار آدمها درست نمیشن که نمیشن. امروز داشتم با نوشی صحبت میکردم بعد وسط صحبت گفت:" باز که تو همه چیت و به همخونه میگی! "گفتم :"خب همخونه است چی کار کنم نمیتونم سکرت بازی در بیارم." گفت:" بابا این میره همه چی رو به دکی میگه! "
خلاصه باز ما فهمیدیم که نه یک بار نه دوبار که تقریبا ر، ز زندگی ما رو گذاشته کف دست دکی قبلا (شاید هم هنوز) البته من چیز پنهانی ازش نداشتم. فقط یک سفر رو که برای دیدن یار بود گفتم دوستانم مهمانی دارن و من رو دعوت کردن- و خب هر آدم عاقلی بود به این حرف من میخندید، مهمانی دارن یه کشور دیگه، اونم وسط هفته! بنده هم انقده مهمم که بلیط هم برام ارسال میکنند که برای یک روز پاشم برم :)))))))))))  ) ولی خب دلیل نداشت من به دکی بگم برای چی میرم. اونم از دستم در رفت فهمید دارم میرم سفر مریضی بی موقع بود که نیازمند دارو درمان بودم وگرنه عمرا میگفتم. هرچند همخونه راحتمون کرد همچین من رفتم فرداش نشست و گفت: بیا تا برات بگم فلانی رفته ..............(بیا تا برات بگم رو با لهجه جنوبی بخونید)! و اینطور شد که دکی که تا اون روز چپ راست میرفته میومده میگفته ما که پسندیدیمت و منتظر بود منم بگم بله... یهو رفتارش عوض میشه !
البته این رو همه میدونن که دکی علاقه خاصی به من داره و من هم علاقه خاصی بهش دارم و خیلی برام عزیزه حتی با اینکه اخلاقش و نوع تفکرش موازیه منه! و همیشه از من تعریف میکنه و این تعریف معلومه به دل خیلیها خوش نمیشینه! مثلا یه بار من یه عکس گذاشتیم که با شلوارک و تاپ بود دکی جان هم اومد زیرش نوشت به به:)) همخونه جلوی مامانم بلافاصله تا دید این کامنت گذاشته شده زنگ زد به دکی و گفت چیه به به میکنی؟ اگه به این میگی به به عکسهای من و ببینی چی میگی؟!!! 
خلاصه ما هی داریم سعی میکنیم آتشفشانمون رو خاموش کنیم و به روی مبارک نیاریم. اما خداییش سوختن داره! ااا من نمیفهمم این موضوع جذابتر نداره بخواد برای این و اون تعریف کنه؟! البته الان خاموشم ولی خب دیگه منتظر فرصتم.. یه فرصت که بزنم تو برجکش و تمام! البته فقط سر این یه مورده که شاکیم ازش وگرنه بسیار بسیار دوست خوبی است! یعنی دوستش دارم، مهربونه، واین کارش هم از قصد و غرض نیز ذاتشه کاری نمیشه کرد. چند وقت پیش بود یه استاتوس براش نوشتم باور کنید به اون جمله ام باور دارم. بی ریا هست فقط مثل بسیاری زنها در مورد مرد جماعت ضعف داره و مثل بسیاری جنوبیها لاف خوبی میاد! به قول گفتنی: نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است. (شوور کنه خوب میشه!)
ایییی! دقت کردید چه خاله زنکی شد این پست؟! ببخشید دیگه منم و ورژنهای متعدد نویسندگی! تخمه هاتون اگه تموم شد برم سر یه مطلب دیگه!

یعنی من روز به روز بیشتر از این آمریکا بدم میادا!!!  نمیدونم چرا نمیذاره فلسطین به رسمیت شناخته بشه. خوشش بیاد اینا بزنن همدیگر رو بکشن! خلاصه شانس اوردم فیس بوک بسته است وگرنه امشب یه کار دست خودم میدادم!
امروز اصلا اخبار ایران رو نخوندم برای همین هیچ نظری براش ندارم. با این پستم هم حال نکردم.. ولی خب به قول سعید دوباره برگشتم به روال پستهای طولانی..خب فکر کنید یه ادمی روزی 50 تا استاتوس میذاشته حالا همه جمع میشه میاد تو یه پست:)))))

راستی عجیب امروز خوشم! دلیل هم نداره، ولی خوشم!

شب بخیر

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

درس، فیکا، اعتراف

روز شمار ادامه دارد. 3.... بله سه روز تحمل کردم که وارد فیس بوک نشم. اگر این تحمل به ده روز برسه یعنی من چیره شدم، چیره بر تمام ادعاهای "نتونستن". اگر این اتفاق بیفته میدونم که خیلی راحت به تمام نا ملایمات نه میگم، و کلا راه "نه " گفتن رو راحت پیش میگیرم. نه به خواهشهای آدمها، نه به تمایلات بی منطق خودم، نه به ناتوانیهای ناشی از دلایل مضحک!
امروز روز فشرده ای بود. صبح دیر بیدار شدم و 20 دقیقه دیر به کلاس رسیدم ، با اینکه این درس رو دوست دارم بخاطر نا آشنا بودن با مفاهیم انگلیسیش کمی برای حل تمرین و مدل سازی مشکل داشتم. این بار یک همکلاسی سوئدی کنارم نشسته بود، با حوصله به تمام سوالهای من جواب میداد. به تمام سوالهایی که ریشه از پایه ضعیف من در این رشته بود. هر چی رو نمیفهمیدم میپرسیدم چرا اینطور شد؟ و سعی میکرد به ساده ترین حالت ممکن توضیح بده. بماند که اعتراف باید بکنم حتی در این خالت هم 70 درصد مطلب رو نمیگرفتم اما باز چیزی دستگیرم میشد. از الان غصه ام گرفته که باید ریپورتش رو بنویسیم. عصر کلاس سوئدی داشتم، زود رسیدم و برای همین معلممون از اولین نفری که پرسید هفته پیش چی کار کردی من بودم! با اینکه خوندن  و نوشتن سوئدیم خوبه اما برای صحبت کردم مشکل داشتم درست مثل انگلیسی! و از بس هول کرده بودم که اگر پویا کنار دستم ننشسته بود و اروم ترجمه نمیکرد که معلم چی میپرسه نمیتونستم جواب بدم! یه لحظه تو خودم رفتم و دلم میخواست بزنم زیر گریه. اما خودم و کنترل کردم. بعد از یه مدت گوشم به سوئدی عادت کرد و سعی میکردم هر سوالی دارم به سوئدی بپرسم. ساعت دوم راه افتادم و استرسم کنار گذاشته شد اما خب هنوز ناراحت بودم که اولش نتونستم حرف بزنم. 
بعد از کلاس به دعوت علی رفتیم که فیکا کنیم. توی راه طبق معمول شروع کردم به نق زدن و شاکی بودن از اینکه بیست و چهار ساعت دارم فارسی خرف میزنم و مینویسم و میخونم و اصلا محیطم انگلیسی نیست و برای همین تو درس و ارتباط مشکل دارم که ازم خواست سعی کنم باهاش انگلیسی حرف بزنم. باید بگم که علی انگلیسی اش در حد یک بومی آمریکایی هست. اولش قبول نکردم چون میترسیدم صحبت کنم. بعد ازاینکه یک هات چاکلت خوردیم و صحبتهامون گل انداخت یهو گفتم بذار سعی کنم انگلیسی صحبت کنم! و یک ساعت تمام در مورد مسائل مختلف روز صحبت کردیم و کلی چیز جدید یاد گرفتم. برام جالب بود که اصلا وضعیت اسفناک هر روزه رو در حین صجبت نداشتم لغت یادم میرفت اما صحبتم روون بود و بدون انقطاع.. وقتی تموم شد گفت به نظر من تو نسبتا خوب صحبت میکنی و من تعجب میکنم که میگی نمیتونی بهتره این نمیتونم رو بندازی دور!
شب خیلی خوبی بود، هم صحبتهای خیلی خوبی داشتیم، هم اینکه انگلیسی حرف زدم و دیدم انقدا هم که فکر میکنم بی عرضه نیستم و باید کمی اعتماد به نفسم رو بالا ببرم و سعی کنم بدون ترس صحبت کنم و هم اینکه کمی استراحت مفید بعد از این روز فشرده لازم بود مخصوصا که فردا و پس فردا روزهای وحشتناکی رو از نظر درسی پیش رو دارم.
4 اکتبر امتحان پایان ترم دارم و  5 اکتبر امتحان سوئدی، در طول این دو هفته هم سه چهار تا تمرین و ریپورت که دائم با محاسبات سرو کار داره، غیر از شنبه و یکشنبه بقیه روزها هر روز از صبح تا عصر سر کلاسیم و این نامردا هم تا میتونن به ما جزوه میدن و هرچقدر هر روز بخونی باز وقت کم میاری .. یعنی فکر کنید با اینکه مهمترین عامل هدر رفتن وقتم رو کنار گذاشتم باز وقت کم میارم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روز دوم، اعدام


- روز دوم بدون فیس بوک هم داره به پایان میرسه. نمیگم آسونه ولی اونقدا هم که فکر میکردم سخت نیست! اخبار رو از خود سایتهای خبری دنبال کردم تازه امروز موفق شدم اخبار جهان رو هم بخونم! بعد از طریق وبلاگهای سابقم و لینکها به تک تک دوستانی که مدتهاست فرصت خوندنشون رو نداشتم سر زدم و دلم گرفت. تقریبا کسی به روز نبود. خیلی ها از اخرین باری که خونده بودمشون تا حالا چیز ننوشته بودن، خیلی ها بسته بودن و خیلیها.... یه حس بدی بود.. گذری زدم به گذشته ، به روزهای خوبی که منتظر میشدم شب بشه و وبلاگ خونی ها رو شروع کنم. رقابتی بود بین به روز کردن ها، هر کدوم دیر مینوشتیم دیگری حواسش بود و تذکر میداد! و حالا وبلاگ ها دارن خاک میخورن. راستش اصلا حس خوبی نبود.. بیایم دوباره همه شروع کنیم.. با همه بدیهاش، با همه سختیهاش..

- در جین وبگردی از طریق این وبلاگ روایت لحظه به لحظه ا..ع..د..ا..م امروز رو خوندم و چیزی جز آه برام نموند.. متحیر از اینکه تمامی جوانها دیدن ا..ع..د..ا..م رو تفریح میدونستن، یا دوست داشتن ببینن یه آدم چه جوری جون میده! این خوی حیوانی داره روز به روز در ایران زیاد و زیاد تر میشه و وقتی از نوجوانی کسی به دیدن وتجربه چنین چیزهایی عادت کنه معلومه که آینده به چه شکل میشه. داشتم فکر میکردم امروز صبح تو خیابونهای این شهر چه چیز هایی دیدم؟! برگهایی که دارن زرد میشن، نوجوونهایی که دارن میرن مدرسه یکی یه دونه هدست رو گوششونه و دارن به اهنگ گوش میدن، زنها و مردهایی که دارن میرن سر کار و رو صورت همه یک ارامش هست بدون اینکه دلشون بخواد بدونن یه انسان حتی شیطان صفت ترینش چه طور جون میده! از همه زیباتر وقتی بود که اتوبوس رسید دم ایستگاه دبیرستانی که سر مسیرمه ودانش اموز ها پیاده شدن.. از در عقب یه دختر پیاده شد شاید 16 ساله، به سمت یه پسر همون سنی رفت همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن. آره! من صبح شاهد این صحنه های دل انگیز بودم و جوونهای کشورم تخمه میشکستن تا ببینن یه نفر بالای دار چطور تاب تاب میخوره!
از همه چندش آور تر گزارشگر بود که دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه رو نوشته بود. انگار گزارش از این مهمتر تو اون مملکت وجود نداره، انگار  که بزرگترین جشن یک کشوره که باید دقیقه به دقیقه اش مو به مو گزارش داده بشه!
- تو همین دوروز که نبودم بیشتر کسانی که به فکرم هستند برام ایمیل دادند، دوستایی اینجایی هم بهم زنگ زدن، اما اونی که باید ایندفعه سکوت اختیار کرده! میدونه من از سکوت بدم میاد اما انگار دلش میخواد آزارم بده! میدونم دو فردای دیگه همه حرفهام رو پس میگیرم با اولین پیام سلامی که بهم بده، اما الان ... الان دلم میخواست اون هم مثل بقیه عزیزانم به من ایمیل میداد و راهنمایی میکرد مثل همیشه!
حقیقت و بگم همه این حرفها بهانه است، من دلم براش تنگ شده، میدونستم نباید برای اخر اکتبر نقشه میکشیدم، میدونستم باید میومد بعد ابراز خوشحالی میکردم میدونستم نباید تو شهر قدم میزدم و میگشتم ببینم کدوم رستوران بریم، کدوم سمت رودخونه قدم بزنیم ، از سفر در پیش روم که وقتی اون بیاد من هم تازه برگشتم چی براش بگم،  و ..... آره نباید این همه ذوق میکردم و نقشه میکشیدم همیشه خدا، تو تمام زندگیم وقتی برای چیزی نقشه کشیدم بهم خورد! حالا نمیدونم اصلا سر حرفش هست برای آخر اکتبر یا نه؟ اگر اوایل نوامبر بیاد میشه درست یکسال... یکسال از اولین دیدار!! اما اگر بیاد! 

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

باشگاه ورزشی


تا به حال از باشگاههای ورزشی اینجا ننوشتم. البته من از همه خبر ندارم ولی خب کلا یه شکلند. اینجا همه چیز مثل همه بین بهترین و بدترین شاید تفاوت چشمگیری نباشه. بلاخره کشور سوسیالستی چیزی جز برابری نداره!
باشگاهی که من میرم جز معروفترین باشگاههای سوئد هست حتی در کشورهای دیگه اروپا هم شعبه داره. جالا مال خود سوئده از جای دیگه در سوئد هم هست نمیدونم. این در کنار باشگاه ورزشی همیشه استخر هم داره و برای همین هزینه ماهانه ای که برای عضویت میدیم بیشتره. البته در مقایسه با بقیه باشگاهها به نظرم کسی که شنا بلده و میتونه از استخر هم استفاده کنه بهتره بیاد این باشگاه تا باشگاههای دیگه که فقط ورزش و بدنسازی هستند.
حق عضویت برای دانشجوها در یک سال ماهی 309 کرون  چیزی حدود 70000 تومن هست. شاید بتونم به جرات بگم تنها چیزی که اینجا به معنای واقعی هزینه اش از ایران کمتره. برای اینکه من یادمه ما باشگاه میرفتیم اولا ساعتی محاسبه میشد، و سه روز در هفته دوساعت میرفتم با تخفیفات لازمه 35-6 هزار تومن هزینه اش بود.
ولی اینجا این پول رو ماهانه از حسابم برمیدارند و من میتونم هر روز از خود 6 صبح تا 9 شب از هر وسیله، ورزشهای گروهی، استخر ، سونا، جکوزی و ... استفاده کنم! دستگاههای ورزشی خیلی با ایران تفاوتی نداره. شاید یکی دو تا بیشتر اما اصل کار یکیه.. ورزش جز لاینفک زندگی یک سوئدی هست. شاید یک هفته سوئدی ها رو زیر نظر داشته باشید میبینید که دائم در حال خوردن هستند. وغذاهاشون سر شار از خامه، چربی، کربوهیدارت و ... اما بعد میبینید که تعداد انگشت شماری وزن اضافه دارند و بقیه واقعا تناسب اندام دارند. تعجبی نداره چون این سوئدیها هر روز نزدیک 2 ساعت فقط میدوند. بقیه فعالیتها از قبیل دوچرخه سواری، پیاده روی، و استفاده از دستگاهها به کنار.  واسه همینه که ورزش جز لاینفک زندگیشونه و تقریبا کسی نیست که باشگاه رفتن جز برنامه های روزانه اش نباشه. درست مثل غذا خوردن از ضروریات زندگیشونه!

اینکه بخوام بگم باشگاههای اینجا مختلطه میشه همون پ ن پ! بله اینجا زن و مرد در کنار هم ورزش میکنند، شنا میکنند، با هر لباس ورزشی که دوست داشته باشند از شورت ورزشی تا شلوار گرمکن، از سوتینهای ورزشی تا تاپ وبلوز و کاپشن ورزشی! کسی نگاهی به تو نمیندازه تقریبا همه سرگرم کار خودشونن. نزدیک 10 ماهه این باشگاه میرم و تا امروز یک بار هم نشده حس کنم مردی داره نگاهم میکنه. یا زنی داره هیکل من و با خودش میسنجه؟!  و من نمیدونم چرا اینجا با این همه اختلاط فساد و انحراف حنسی نیست؟ تجاوز نیست، نا امنی نیست؟! 

هوا اینجا پاییزیه پاییزیه، تو خونه دو سه تا لباس رو هم میپوشیم وبیرون هم مجهز میریم. تنها جای خیلی گرم اتوبوس هاست که از گرما حالت بد میشه. برگها دارن رنگشون رو تغییر میدن و غروبهای زیباش داره زیباتر هم میشه.. حیف هرگز فرصت نمیشه یک عکس زیبا از غروب اینجا بگیرم. غروبهاش خودش رنگین کمونیه برای خودش!

خب امیدوارم روند جدید وبلاک نویسی ادامه پیدا کنه. فکر میکنم فیس بوک بزرگترین مانع وبلاگ نویسیم بود .
شبتون خوش

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

نامه ای برای نامه های دلتنگی

دوباره نوشتن استاپ شده بود. دوباره هر لحظه میرفتم بنویسم اما نمینوشتم.. باز میشد استاتوس. میگفتم تو بنویس وقتی کسی نمیخونه برای چی بنویسی؟ وقتی دیگه وبلاگ حس سابق رو نداره برای چی بنویسی؟
امروز از روزهایی بود که دلم عجیب نوشتن میخواست. میتونستم به اندازه چندین و چند روز بنویسم در تمامی حوزه ها.. سیاسی،احتماعی، عاشقانه، فرهنگی.. اما بی خیال شدم. دلم برای نامه های دلتنگی و هر روز نوشتنهاش تنگ شده بود، مخصوصا که چند هفته اخیر مدام به نوشته های قدیمی سر میزدم و با حیرت میگفتم تو خودت این و نوشتی؟!
شب دلم میخواست بیام و غر غر کنم اما باز جلوی خودم رو گرفتم تا اینکه دوست عزیزی نوشت:
"اون همه کتاب و مطالبی که می خوندم و اون همه نخونده ای که نخوندنش مشکلی می شد برای نشست ها و برنامه هایی که چند ماه تدارکش رو می دیدیم، سر جای خود. گاهی سهم جزوه ها و روزنامه ها حتی یه مرور ساده نمی شد. اما چه حوصله و اشتیاقی بود برای خوندن "نامه ها" وب نوشته هایی همیشه دوست داشتنی..."
 نمیدونین چه حسی شدم.. باید دوباره مینوشتم..باید دوباره شروع کنم به نوشتن، به شرط حمایتهای شما، قرار ما این که هر بار مطلب مهمتری نوشتم در فیس بوک هم بذارم که همه بخونن اما این وبلاگ با حفظ خصوصی بودنش آدرسش شیر نشه.. فقط شماهایی که خواننده همیشه ام بودید.. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

خودشیفتگی

امشب دچار خودشیفتگی فراوان شدم.
برای این جشنمون تقریبا مدیریت بیشتر چیزها دست من بود. بعد کم کم حس کردم بچه ها فکر میکنن من نمیخوام بهشون کاری بدم تقسیم کردم اما نتیجه نهایی این شد که باز بیشتر کارها رو من هماهنگ کردم. ولی خب به نسبت، کار گروهی خوبی رو پیش بردیم.
اولش یه کم ناهماهنگ بود و هر کسی میخاست اعمال نظر شخصی بکنه اما کم کم کنار اومدیم. البته وجود یکی از دوستان این وسط بیتاثیر نبود. یه جور تلطیف کننده اوضاع بود و هروقت من قاطی میکردم آرومم میکرد

حالا چرا دچار خودشیفتگی شدم؟ چون یه طرحی تو ذهنم نشست به بقیه ارائه کردم و هر کسی بهش یه چیزی اضافه و کم کرد اما در نهایت کار شد همون طرح اولیه خودم! احساس کردم که معلومه طرحم درست و جسابی بوده که در نهایت اکثریت به این نتیجه رسیدن که اون ایده باشه.. خب دچار خودشیفتگی شدم دیگه حق دارم! 

البته اینا دلیل نمیشه من استرس نداشته باشم. تا فردا عصر بشه و ما رقص رو اجرا کنیم و تموم  بشه من میمیرم وزنده میشم

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

مستی و راستی

میگن مستی و راستی ، من این مستی ها رو دوست دارم.
اولین عشقم فقط یکبار دوستت دارم رو به زبان اورد اون هم وقتی که مست بود.  نفر دومی که دوستش داشتم حقیتی رو به من گفت که من رو از ماهها برزخ در آورد وقتی که مست بود و مرد لحظه های سخت زندگیم، یک بار گفت عاشقم شده درست در شب عشاق ،و وقتی که انتظار نداشتم و مات و مبهوت نگاهش میکردم که لیوان شرابش را تا ته بالا کشید و گفت اگر شراب نبود جرات گفتن نداشتم! و حالا برای من نامه ای میفرستد که نوشته شده در زمانی است که در جدایی بودیم به خواست او، و من چه شکها که بهش نداشتم! شروع نامه اش این بود که "فکر نمیکردم یک روزی این رو برات بفرستم اما حالا مستم ومیفرستم"
و من چقدر این مستی ها رو دوست دارم.. مستی هایی که راستی دارند... مستی هایی که چیزهایی را رو میکنند که باور کردنی نیست... مستی هایی...

و حالا من بعد از خواندن ده باره نامه، اشک در چشمانم جمع شده، دلتنگی هایم سر به فلک گذاشته و فقط دوست داشتم بال داشتم و پرواز میکردم کیلومترها آنسوتر و برای یک لحظه در آغوشش میکشیدم! دستهایم را در بازوانش گره میزدم و در هر لحظه که دوست میداشتم بوسه ای ازش میربودم.. شب را تا صبح و صبح را تا شب بیدار میماندیم و دمی در آغوشش آرام میگرفتم... 

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

ساختمان جدید و کافی ماشین

علا در حال شناسایی زوایای مختلف ساختمان جدید دانشگاه هستیم. یعضی چیزاش عالیه و بعضی هاش نه. یعنی ساختمان قدیمی رو بیشتر دوست داریم.
امروز در اتاق کامپیوتر کلاس داشتیم 15 کامپیوتر برای 15 دانشجو.. مانیتورهای دلبر، صندلیهایی که بی شباهت به مبلمان نیستند و انقدراستاندارد ساخته شدند که در طول کلاس احساس خستگی نمیکنی. استادی که حواسش هست سر 45 دقیقه برک بده و بذاره یه هوایی تازه کنیم که مغزمون آمادگی برای ادامه بحث رو داشته باشه.
اولین کافی برک رفتیم تو اتاق غذاخوری دانشجوها.. یعنی اول فکر میکردیم اتاق غذا خوری وسط سالن مال دانشجوهاست که بال در آورده بودیم از بس هیجان انگیز بود بعد فهمیدیم اون مال اساتید و کارمندهاست  و اتاق غذاخوری دانشجوها به اون هیجان نگیزی نیست. اما خب خیلی همه چیزش تازه و مدرن بود و کلی ذوق کردیم اما هنوز خالیه، یعنی مثل  ساختمون قدیمی هر چی بخوایم نداره، اونجا بشقاب و قاشق و چنگال و چاقو ولیوان و اوادع اقسام خوراکی ها و ... وجود داشت اما اینجا باید خودمون یکی یکی ببریم و پرش کنیم! اما خوبیش اینه که ماشین ظرفشویی داره! البته هم یخچال خاموش بود هم کافی ماشین هم ظرفشویی، البته یکی یه دونه از یخچالها روروشن کرده بود من هم دیدم اینطوریه کافی ماشین رو روشن کردم و دیدم کار میکنه تازه کلی ذوق کردیم که دیدیم مجانیه! و لازم نیست پول بندازیم. خلاصه دو تا برک قهوه خوردیم و ناهار که شد دیدیم این کافی ماشین بازی در آورده. خلاصه همه دانشجوها تو صف قهوه و کار نمیکرد یا خیلی طول میداد که یه لیوان قهوه بده آخرش هم بالکل از کار افتاد! یه سری از بچه ها رفتن و از غذاخوری اساتید قهوه برداشتن و من رفتم سراغ منشی گروه. و فهمیدم ای بابا اصلا هنوز اجازه نداشتیم از دستگاه استفاده کنیم چون هنوز دپارتمان تصمیم نگرفته که چه قیمتی برای قهوه بذاره که ما پول بندازیم تو دستگاه و قهوه بگیریم! خلاصه من جا خوردم و گفتم الان نگن چرا روشن کردی؟ و حالا چون خراب شده باید جریمه بشی ؟ و اینا.. ولی خودم و از تک و تا نینداختم وگفتم اما شما باید مینوشتید که این دستگاه قابل استفاده نیست.. خوشبختانه این حرفم گرفت و طرف یه عذرخواهی هم کرد و اخرشم گفت شما نباید از قسمت اساتید استفاده کنید اما چون این اتفاق افتاده و ما باید براتون آماده میکردیم هم چیز رو و نکردیم برو قهوه از اونجا بردار..
کلاس امروز رو هم دوست داشتم و امیدوارم ادامه دار باشه این دوست داشتن.