۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

چشن والبوری

 جشن والبوری  ،جشنی که از صبح مردم تو خیابون هستند و در حال خوردن آبجو تا شب و در این وسط برنامه هایی هم به صورت رسم و رسوم قدیمی برگزار میشه. کل برنامه به این صورته:
8 صبح، صبحانه شامپاین و توت فرنگی
10 صبج: مسابقه قایقرانی ( از یک هفته قبل دانشکده های مختلف دانشگاه اوپسالا شروع میکنند به قایق ساختن با فویل، و باید خلاقیت هاشون رو نشون بدن، این قایقها یکی یکی در روز والبوری به آب انداخته میشن و مردم هم تشویق میکنن، معمولا قایقها در اولین شیب رودخونه میشکنند و قایق سوارها تمام طول رودخونه رو شنا کنن میرن، گاهی شدت جریان رودخونه زیاده و افراد رو با خودش میبره در واقع برنده ای هم نداره فقط برنامه ایه برای تفریح و خنده)




ساعت 12-1 ظهر: دانشجوها و مردم به سمت پارکهای شهر مخصوصا پارک اکونومیکوم میرن و در اونجا باربیکیو راه میاندازند، (امسال البته مثلا ممنوع بود، یک سری از ما تونستیم باربیکیو داشته باشیم اما سری دوم پلیس امد و خاموش کرد!)
 3 عصر: همه جلوی کتابخانه قدیمی دانشگاه جمع میشوند، سوئدی ها معمولا با کلاههای فارغ التحصیلی* در صفهای اول می ایستند، رییس دانشگاه با همراهی جند نفر دیگر از روی بالکن شعری با مضمون خوش امد گویی به بهار میخواند و در انتهای شهر همه با هم کلاه هاشون رو سه بار بالا و پایین میبرند. بعد از این مراسم موسیقی کلاسیک در سالن مرکزی دانشگاه اوپاسلا برگزار میشه
9 شب: در منطق قدیمی شهر- گاملا اوپسالا- هیمه ای بزرگ از وسایل کهنه و خار و خاشاک درست میکنند( البته در نقاط دیگری هم هست اما اصلی و سنتی اش در قسمت قدیمی هست) و بعد اتش میزنند که بدیها و کهنگیها در استانه بهار از بین برن! بعد که اتش به نیمه میرسد اتش بازی زیبایی هم انجام میدن و این انتهای مراسم های رسمی شهر است.

در لابلای این ساعتها نیشن های دانشجویی برنامه های متنوعی دارن که معروفترینش دوش شامپاین است. در دو سه نیشن دانشجو ها جمع میشن و روی سر هم شامپاین میریزن، در بعضی نیشن ها هم شامپاین با شلنگ رو سر مدعوین ریخته می شود! انتهای شب در مکانهای دانشجویی مهمانی های متعددی برپاست و بهترین برنامه ها در کلوب ها برگزار میشه. و اینطوری یک روز پر از مستی سپری میشه. 

پی نوشت :
1- فردای والبوری تا جایی که من خبر دار شدم 10 نفر آسیب دیده بودن که فقط دو نفر راهی بیمارستان شدند، یکی دو ماشین آتش زده شد، اما امار دقیقی از جرم و جنایتهای اون شب ندارم فقط اونطور که میشه حدس زد اتفاق جدی نیفتاد و تصور کنید که چیزی بالغ بر 20 هزار نفر در سطح شهر حضور دارند و البته مست!
2- بیشترین شرکت کننده مسابقه دختر ها بودند، یکی از بیشترین قایقهایی که تشویق شد قایقی که بود که دسته هاش به شکل آلت تناسلی مرد بود و با نوشته هاش مردها رو دعوت به استفاده از کاندوم میکرد. قایق دیگه ای که خیلی باعث خنده شد مربوط به بچه های بخش فاضلاب بود که روی قایق نوشته بودن: We Suck For You


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بالاخره آفتاب و جشن والبوری

سال گذشته هر وقت سوئدیها رو که یه سوسوی آفتاب میدیدن مثل مورو ملخ میریختن بیرون و لباسهای تابستونی میپوشیدن و دورتا دور رودخونه مینشستن انگار که گرمتریرین روز ساله در حالیکه من هنوز دو سه تا بلوز روی هم میپوشیدم و تحمل یک ثانیه نشستن تو اون هوا رو نداشتم ، میدیدم یه ریز بدو بیراه نثارشون میکردم و همش هم میگفتم: "ندید بدیهای آفتاب ندیده!" دیروز منم عین همون سوئدیهای ندید بدید دم آب نشسته بودم و با اینکه باد داشت من و میبرد به روی مبارک نمیاوردم! درست مثل سوئدیهای ندید بدید  با نوشین رفتیم یکی یه دونه بستی گرفتیم، خندون و بستی خوران راه افتادیم کنار رودخونه و در جهت مخالف باد قدم زدیم که حداقل باد آفتاب رو کوفت نکنه برامون که رسیدیم به "گاملا توریه- Gamla Torget" یعنی میدان قدیمی شهر! اگر فکر میکنید که این میدان قدیمی شهر مثلا یه چیز خاصیه سخت در اشتباهید! بنده تا همین چند ماه پیش نمیدونستم اونجا همچین اسمی داره چون برای من لب رودخونه محسوب میشد نه بیشتر! توریه اش هم (همون میدان) شاید مرز اسفالت خیابون و سنگفرش باشه! در هر صورت معمولا اونجا چهار تا نیمکت به سمت رودخونه گذاشته شده و معمولا افتاب که در میاد همه رو اون نیمکتها نشستن! ما هم درست مثل سوئدیها رفتیم رو نیمکتها نشستیم  خلاصه کلام اینکه درست مثل ندید بدیهای آفتاب ندیده، تا اخر شب دلمون نیومد بریم خونه! لازم به ذکره که  لباسی که پوشیده بودم لباسی بود که روزهای اخر تابستون میپوشیدم!!!!!
خب ازاین گزارش مفصل بگذریم میرسیم به تعطیلی چهار روزه این هفتمون! روز دوشنبه جشن آخر آپریله که معروفه به والبوری و بزرگترین جشن فقط در اوپسالا و رسما تعطیل نیست اما "رسما " تعطیله! سال قبل هم در موردش نوشتم اما خب اطلاعاتم ناقص بود و یه چیزهایی کلی از جشن میدونستم الان بخاطر یه کم سواد سوئدی که پیدا کردم از تو روزنامه محلی کلی اطلاعات نصیبم شد. مثلا یکی از چیزهایی که سال قبل نوشته بودم و حالا میدونم اشتباه بوده کلمه کوالبوری بود! من فکر میکردم kvalborg مینویسن، valborg (والبوری) میخونن! اما امسال فهمیدم که نِیشِن ها همیشه از دو روز قبل به استقبال جشن اخر آپریل میرن و برای همین مثلا مهمانی های دوروز قبل اسمش هست Skvalborg، یه شب قبل هست Kvalborg، و خود روز سی اپریل هست Valborg. اینجا تقریبا همه مخصوصا دانشجوها از یک ماه پیش منتظر والبوری هستن، یک ماه قبل روی ساختمان کتابخانه قدیمی دانشگاه - قدیمی ترین کتابخانه دانشگاهی اسکاندیناوی با قدمت بیش از 500 سال- یه تابلوی بزرگ زده بودن که روز شمار والبوری بود با دقیقه و ثانیه و صدم ثانیه! هر کس هم بهت میرسید اولین سوالش این بود" والبوری برنامه ات چیه؟ یکی از همکلاسیهام که کلا تقویمش با والبوری شروع میشه، مثلا میگفت: just one week befor Valborg, یا two days after valborg!
جالا چرا این والبوری انقدر اهمیت داره؟ برای اینکه این سوئدیها، کماکان ندید بدید، در این روز از سر صبح تا اخر شب میتونن در خیابون مشروب بخورن! البته ظاهرا قاعدتا و قانونا غیر قانونیه اما خب استثنا در اون روز کسی برای خوردن مشروب در مکان عمومی و خیابان جریمه نمیشه! البته با حساب اسکوالبوری و کوالبوری سوئدیها و دانشجوها سه روزو سه شب بی وقفه مشروب میخورن! 

جشنهای سوئدی ها و چیزهایی که براشون خیلی هیجان انگیز محسوب میشه و پیش بچه مهدکودکیهای ایران بذاری قهر میکننن، همیشه این رو به ذهنم میاره که" وقتی ملتی دغدغه سیاسی، اقتصادی و احتماعی نداشته باشد با حداقلها جداکثر لذت را میبرد" بله سوئدیهای بی دغدغه- نسبت به ما بی دغدغه- ساده ترین و بی مزه ترین اتفاقات هم براشون پر از هیجان وبی نظیر محسوب میشه و یحتمل بعد از تعطیلات دائم همه بهم میرسن ومیگن : دِ وار میکِت رولیگ. دِ وار فانتاستیک!!! (ترجمه: خیلی بامزه بود ، فوق العاده بود)

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

سرکوبگری لذات

دو ماه و اندی پیش:

در اتوبوس نشسته بودم که با صحنه ای مواجه شدم، به خودم نهیب زدم " روتو برگردون ندید بدید"! اما کمی که گذشت متوجه شدم خود سوئدیها هم با کنجکاوی و تعجب دو نفر را از زیر یا گوشه چشم نگاه میکنند! چند ایستگاه بعد آن دو نفر جلوی من نشستن و نگاه کردنشان اجتناب ناپذیر بود اما بی توجه بودند به اطراف و آدمها! دختر حریصانه لبهای پسر را میبوسید و پسر ناشیانه. بی اختیار یاد اولین بوسه خودم افتادم و سعی کردم نگاهشان نکنم! اما نمیشد، تعجب و جیرت همه نه از بوسه های پی در پی دختر و پسر ، نه از نوازشهای بی پروایانه بلکه از سن کم آنها بود. خودشان را میکشتند به زور به 13 سالگی میرسیدند، . این رو از صورت کودکانه پسرک میفهمیدی چون دخترک که حتی هنوز سینه هایش هم در نیامده بود با آرایش غلیظش سعی داشت کودکیش را پنهان در زنانگی رنگها کند! شک ندارم ایران بودم امر به معروف و نهی از منکرم گل میکرد، میرفتم جلو و میپرسیدم :"واقعا میدونید در چه سنی هستید و اصلا میفهمید دارید چه کار میکنید؟!" شک ندارم تمام آدمهای اتوبوس همین را در دلشان میگفتند ، این را میشد از نگاههای دختر 22-3 ساله کناریم فهمید که مثل من هم سعی داشت نگاهشان نکند و هم ناخوداگاه چشم میدوخت. پیاده که شدند، ناخوداگاه مسافرهای دورو بر همه بهم نگاه کردیم و یه سری تکان دادیم! حیرت زده!

امروز ظهر:

در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم، مدارس تعطیل شده بود و دختر پسرهای 10-14 ساله از هر شکل و قیافه و لباس و نژادی ریخته بودن در صف اتوبوس. با لباسهایی شبیه لباس خانه  و خواب تا لباس مناسب بار و دیسکو! دخترها از بی آرایش و ساده تا آرایش های معمولی و متدوال و بعضی ارایشهای عجق وجق! اما یک چیز بین همه مشترک بود، گوشواره های بزرگ و انواع اقسام زیور آلات مصنوعی که طرفدار فراوانی دارد. دورو برم سه چهار دختر وایساده بودن که دو تایشان رفتن آنطرف تر وقتی یک پسر ده دوازده ساله معصوم آمد جلو و دختر سوم او را در آغوش کشید. کمی با هم صحبت کردند، که دخترک شروع کرد بوسیدن لبهای پسرک! بوسه هایشان تمام شد اتوبوسشان هم رسیده بود، دو دختر دیگر هم آمدند و دختر بوسنده که انگار فاتح جنگی بزرگ هست لبخندی به آنها زد و سوار اتوبوس شدند. پسر هم دوستانش از دور آمدند و شروع کردند به صحبت، با همان سواد کم سوئدیم متوجه شدند دارند در مورد یک بازی صحبت میکنند. نگاهشان کردم تقریبا 14 ساله بودند و در آغاز سن بلوغ! 

بین داستان اول با دوم تفاوت چندانی نبود، تفاوت در رفتار دخترک و پسرک بود و البته فکر میکنم تفاوت سن! دختر پسر دوم تقریبا در شروع بلوغ بودند واولین چیزی که در اینجا در سن بلوغ تجربه میکنند بوسه های عاشقانه ناشیانه است اما اولیها واقعا هنوز کودک بودند و برای همین حتی سوئدیها هم نگاهشان میکردند و البته نوع بوسیدنشان تنها تقلیدی برای ارضای حس کنجکاوی تجربه بوسیدن بود!
حالا واقعا این مسئله اصلا اهمیتی دارد؟ عجیب غریب است؟ بد است؟ خوب است؟ نادانسته این کار را میکنند؟ و هزاران سوال دیگر!
حقیقتش این است که اصلا چیز عجیبی نیست. حتی در عجیب ترین حالت ! اینجا کودکان آنقدر در مدرسه آموزش های ویژه میبینند و آنقدر از سکس، جنس مخالف، بیماری های جنسی، بارداری، زایمان و .... میشنوند که در سن 10 سالگی از من سی ساله بیشتر اطلاعات دارند. اینجا چون مسئله بکارت مفهومی ندارد .کمتر پیش میاید یک پسر تازه بالغ وقتی با دختری همخوابگی میکند فکر نمیکند فاتح میدان شده و یا تصور نمیکند " دختر پا داده" و ... تنها و تنها تجربه اولیست برای یکی از طبیعی ترین نیازهای الزامی انسانها.
بوسه های این نوجوانها من را شرمنده میکند، شرمنده خودم و نسلم! دروغ است اگر بگوییم اولین بوسه هایمان در سنین بعد از بلوغ بود که فکر نمیکنم کسی نبوده باشد که عشق کودکی نداشته باشد و یا دکتر بازی نکرده باشد! اصلا دوران مهدکودک را گذرانده باشیم حتما یک جنس مخالف دوست نزدیکمان بود- البته اگر مهد مختلط رفته باشیم- اما آن بوسه ها خیلی زود ممنوع شدند برای ما! و حتی شرم داریم به یاد بیاوریم که در قایم باشک بازی ها گاهی پسرهمسایه بغلمان میکرد ، دستمان را میگرفت، یواشکی میبوسید!
حالا شرمندگیم برای چیست؟ برای سرکوب کنجکاویها، لذتها، حسها تا سالیان مدید! برای اینکه به جای لمس بدن و بوسیدن لبهای دوست پسر در سنین نوجوانی آن را موکول میکردم به سنت حسنه ازدواج!! شرمندگیم برای این است که تجربه های جنسیم را وقتی اغاز کردم که سن اوج لذت را رد کرده بودم. شرمندگیم برای نسلمان این است که در جنگ بین ورود به مدرنیته و سنت گیر کرده بودیم و یا از انور بام افتاده بودیم یا اینور. هرچند من نباید شرمنده باشم، شرمنده باید آنهایی باشند که از کودکی تا جوانی هایمان را نابود کردند. شرمنده باید انهایی باشند که از کودکی ذهنمان را آلوده کردند و طوری پرورشمان دادند که خودمان سرکوبگر های خوبی برای خودمان ، ذهنمان، تفکرمان و لذتهایمان باشیم.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

کارگاه داستان و هنری میلر

آدم عجیبی هستم گاهی یک اتفاق ساده میتواند من را از علاقه هایم دور و زده کند! یکی از این اتفاقات ساده کارگاه داستان بود. در روزهایی که داشتم به اوج* برمیگشتم بلاخره تصمیم گرفتم به آروزی دیرینه ام یعنی نویسنده شدن و داستان نویسی دست پیدا کنم و برای همین در کارگاه داستان نویسی که در شهر ما برگزار شده بود و اتفاقا یکی از بهترین نویسنده های گیلان که جوان هم بود تدریس میکرد اسم نویسی کردم. روز اول با اینکه در تعداد کتابهای خوانده شده و ژانر کتابها کاملا با بقیه متفاوت بودم و به نوعی حتی کمتر خوانده بودم اما یک چیزی انگار به معلمم میگفت "این منتخب من است"! تقریبا تا روزی که در کلاس بودم اصرار داشت بیشتر بنویسم و اصرار داشت که اگر میتوانم به کارگاه هایی که در مرکز استان برگزار میشد هم بپیوندم. اما شرکت من در جلسات به 6-7 نرسید و من از کارگاه جدا شدم. در واقع کارگاه داستان نویسی به جای اینکه من را به آرزویم برساند از آن دورم کرد. دلیل عمده اش این بود که من نمیتوانستم آنطوری که مد روز بود بنویسم. من میخواستم به سبک خودم بنویسم و حالا دوران عوض شده بود و تو هرچقدر عجیب غریبتر مینوشتی، گنگ تر مینوشتی، از جملات سنگین استفاده میکردی نشاندهنده توانایی ات بود.هرچند معلمم میخواست به من بقبولاند که اینها فقط تئوری هستند و باید در کارگاه آموزش داده شوند و سبکهای مختلف توضیح داده شود و در نهایت این نویسنده است که با دانشی که پیدا میکند راهش و سبکش را انتخاب میکند،و در اعتراض من به آن همه پیچیدگی در نوشته های دیگران میگفت  "تو یه مرحله رو رد کردی و جلوتر از بقیه ایی و سادگی بعد از پیجیدگی میاد" اما من هرگز نتوانستم با سیستم کارگاه هماهنگ شوم و همیشه در توصیف کارگاه گفتم: "کارگاه داستان شبیه کوره آجر پزی بود. قالبهای آماده ، مواد را بریز و آجر اماده تحویل بگیر. فقط فرقش این بود که بسته به نوع مواد- که استعداد فردی حساب میشد- اجر بهتر یا بدتری تولید میشد اما در نهایت همه یک قالب داشتند" بعد از جدا شدن از کارگاه همان تک و توک داستان معمولی که مینوشتم- که الان میخوانم به صعیف بودنشان میخندم- را هم کنار گذاشتم و دستم به نوشتن نرفت که نرفت. و نتیجه گرفتم: داستان نویسی برای من تمام شد!
یکسال و نیم بعد روز معلم به استاد کارگاه زنگ زدم  بعد از سلام و احوالپرسی دوباره از من خواست که در کارگاه مرکز استان شرکت کنم. طبق معمول یاد آور شدم که در سطح پیشرفته نیستم اما معلمم باز اصرار کرد. بلاخره رفتم ، وسطهای کلاس بود که معلم رو کرد به همه و گفت :"این و میبینید ؟ اگه حرف گوش کرده بود و کارگاه رو ادامه میداد الان حداقل یه کتاب داده بود بیرون" همه با تحسین من را نگاه کردند و من با چشمهای گرد شده معلم را! از بهت که درآمدم گفتم: "نه اینطور نیست من الان اصلا نمیتونم بنویسم" اما معلم حرف خودش را تکرار کرد و انتهای کلاس هم گفت: "تو حیفی، من خیلی رو تو حساب کرده بودم."**  رویم نشد بگویم مرسی اما کارگاه من را از داستان و داستان نویسی زده کرد .
امروزداشتم "ادبیات غرب در ده دقیقه" رو میخواندم . این دفعه در مورد هنری میلر بود، وقتی خواندم بال در آوردم. لبخند رضایت که نویسنده معروفی اعتقاد داشت "نویسنده می‌بایست در وهله اول زندگی کند، سپس با زبانی شیوا و با صراحت و بدون خودسانسوری تجربه‌هایش را بنویسد." این دقیقا چیزی بود و هست که من همیشه در نوشته هایم دوست داشتم لحاظ کنم، هرچند خیلی ها متهمم کردن به سطحی نگری، به ساده نوشتن، به سطحی نوشتن اتفاقهای روزمره، اما واقعیت این بود که از درون تجریبات و اتفاقات روزمره زندگی هست که داستانها خلق میشوند.
میدانم این روزها هرچه ثقیل تر بنویسی، هرچه طوری بنویسی که کسی نفهمد، هرچقدر بپیچانی و داستان را نا تمام رها کنی و بگذاری خواننده درگیر شود ، و اصلا هر چه بی سرو ته تر بنویسی یعنی خیلی روشنفکری، خیلی با سوادی، خیلی حرفه ای هستی، و  نود درصد خواننده هایت هم نفهمند چه نوشتی اما برای اینکه نشان بدهند خیلی روشنفکرند به به و چه جه راه می اندازندو با ژست روشنفکری ادعای پست مدرن بودن اثر میکنند. اما ترجیح میدهم سبک خودم را حفظ کنم: ساده نویسی، و نوشتن از تجربه هایی که با پوست و استخوان لمسش کردم. زیرا اعتقاد دارم اگر نویسنده اندکی استعداد هم در پردازش داشته باشد میتواند با نوشته های ساده اش خواننده را همراه تمام تجربه هایش کند و تاثیر بیشتری بگذارد. شاید این روش را مدیونعلی اشرف دروییشان برای کتاب "سالهای ابری" هستم. که هنوز که هنوز است در ذهن دارمش-خوانده شده در 10 سالگی- و با "شریف دارویشه" در کوچه پس کوچه های کرماشان- کرمانشاه- در دهه 30 دویدم، بازی کردم، 28 مرداد را لمس کردم، با "شریف دارویشه" سپاه دانش رفتم، معلم شدم، کار سیاسی کردم، زندان رفتم، شکنجه شدم و ...! شاید هم مدیون هنر پدرم در نوشتن، که همیشه از تجریبات شخصی اش استفاده میکند و مطالب نقد یا طنز تلخ مینویسد و هربار خاطراتش را از نوجوانی و جوانی بازگو میکند خودم را همراه لحظه هایش میبینم. هر چه هست میدانم اگر روزی دوباره به داستان نویسی علاقه مند شوم، دوباره آرزویم نویسنده شدن باشد حتما سبکم همین خواهد بود حتی اگر قدیمی باشد، ساده باشد یا سطحی!

*برای من اوج زندگیم سن 10 تا 17 سالگی بود که خوره کتاب بودم، خوره فیلم بودم، درس خوان بودم، زبان میخواندم،موسیقی کار میکردم، ورزش میکردم و سیاست را حرفه ی دنبال میکردم و کلا نوجوان فعال و روشنفکر بودم
** معلمم اعتقاد داشت شاگردهای کمی هستند که توانایی وجسارت نوشتن بدون خودسانسوری را دارند و کمتر زنی هست که جرات نوشتن بی پرده از رابطه های عاشقانه را داشته باشد که من در داستانهایم و نوشته های وبلاگیم داشتم. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

لذت های دریغ شده

روز به یک چیزی هی فحش دادم که 20 سال من رو از لذت رکاب زدن ، هوای آزاد خوردن و ... محروم کرد! لعنت فرستادن همزمان بود با تمام ترسی که ازافتادن ، و تصادف و دزدیدن دوچرخه و ... داشتم. امروز همینطور که موهام هوا میخورد، همینطور که استرس داشتم که راه رو اشتباه نرم، سقوط نکنم به عابر پیاده نخورم و ... داشتم به لذت دوچرخه سواری فکر میکردم. لذتی که سالها از من دریغ شده بود و انقدر دریغ شده بود که ترس داشتم برای سوار شدن، برای اینکه نمیدونستم دخترکی که تا 10 سالگی با پسرهای کوچه مسابقه میداد  و ژانگولر بازی در میاورد و تک چرخ میزد! میتونه بعد از 20 سال که پاهاش به رکاب نخوردن باز لذت ببره یا نه؟ 



لذت دوچرخه سواری، ریختن ترس و حس خوبش همراه با بغض بود. بغضی که یاد آور تمام ممنوعیتها بود. وقتی جاهایی مجبور میشدم ایست کنم یا اروم پا میزدم و معلوم بود که تازه کارم، و میدیدم دخترهای از من کوچکتر مثل قرقی دوچرخه رو میرونن میخواستم داد بزنم بگم " مگه چه فرقی بین من و شما بود که من باید تو یه کشوری بزرگ میشدم که همه چیر رو از من گرفت و تو در جایی که بی دغدغه همه چیز رو داری؟" آره من در سی سالگی همه چیزهایی رو تجربه میکنم که باید در نوجوانی و اوایل جوانی تجربه میکردم. برای این وریها از لذت بردنهام بگم فقط میخندن یا با ترحم بهم نگاه میکنن باید برای شما بگم که میفهمید "جبر جغرافیایی" یعنی چی؟!

پی نوشت: دوستان عزیز ساکن تهران یا شهرهای بزرگتر نیاید نگید ما سوار میشدیم و ممنوع نبود و ... من در شهر کوچکی ساکن بودم که همه میشناختنمون و کافی بود در روزهایی که دوچرخه سواری زنان آزاد شده بود سوار دوچرخه بشم تا هزار و یک حرف ردیف بشه. بسیاری از ما زنها مشکلمان شبیه هم است ما زن هستیم و در ایران زندگی میکنیم ولی من یک مشکل اضافه تر داشتم، زن بودم، ایران زندگی میکردم و در شهر کوچک ساکن بودم یعنی محدودیتها ده ها برابر بیشتر!

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

زنده باد تکنولوژی

 وقتی یاد روزهایی میفتم که پدرم با تنها برادرش سالی دوبار میتوانست تلفنی صحبت کند آنهم بعد از یکساعت نشستن و صفر را چرخاندن تا آزاد شود! یا در طول سال دو الی سه نامه بینشان رد وبدل میشد و برای همین فاصله های بینشان بیشتر و بیشتر می شد. یا یاد روزهایی میفتم که مادربزرگم چشم به راه نامه های خاله ام میماند تا بعد از یکماه به دستش برسد و عکسهایش را ببیند البته اگر گم نمیشد. وقتی به یاد میارم کسی مهاجرت میکرد و تمام دوستان قدیمیش را گم میکرد و در روزهای تنهاییش پناهی و همصحبتی نداشت میفهمم که من چیزی از غربت نفهمیدم و تمام این را مدیون "تکنولوژِی" هستم. 
مادرم به کمتر از صحبت تصویری رضایت نمیدهد، برای همین برخلاف خیلی از دانشجو ها که هر روز و هر ساعت تلفنی با مادرهایشان صحبت میکنند من و مادرم هفته ای یک یا دوبار ساعتها تصویری صحبت میکنیم و برای همین حس میکند اینجاست کنار من! گاهی میگوید "تهران بودی کمتر ازت خبر داشتم و متوجه تغییراتت میشدم تا الان که اونجایی" 
عکسهایم در ثانیه ای به دستشان میرسد و نیاز نیست مثل مادربزرگم چشم به راه باشد، بین من و خواهر برادرم فاصله ای نیفتاده، حتی حالا تماسها و صحبتهایمان بیشتر از زمانی است که ایران بودم چون حداقل به دعوا کشیده نمیشود و همیشه با محبت و مهر است. 
پدرم دوباره با برادرش تماس دارد آن هم هر روزه، درست مثل روزهای دانشجویی که با هم سپری میکردند. بچه های فامیل که سالها پیش مهاجرت کرده و فرزندانشان هرگز خبر نداشتند که چندین و چند فامیل دارند حالا از طریق اینترنت با تمام فامیلشان، ریشه ایرانیشان در تماسند و برای ارتباط بیشتر داشتن در تلاش برای فارسی آموختن! 
و دوستیها، با تمام فاصله ها و عدم تطابق زمانی، درگیریهای شخصی و مشغله ها، تغییر کردن ادمها و .... اما سر جایش هست. دلتنگ میشوی کافیست بیایی و یک ایمیل بنویسی و جوابش را سریع بگیری. اگر همزمان آنلاین باشید که تصویر هم دارید. با تمام سختیهای اینترنت ایران. 
اما در کنار اینها باید تشکر کرد از موبایلها و اپلیکیشن هایشان. تصور کنید روز یکشنبه در حال درس خواندن هستی که اس ام اس میرسد از شماره ایران و بعد از پرس و جو میفهمی دوست عزیزی که فقط یکبار دیدیش اما انقدر در دنیای مجازی دوست شدی که گاهی اوقات شده ساعتها برایش درد دل کردی ، برایت اس ام اس زده و به پشتوانه "اسمارت فون" جالا میتوانی هر وقت خواستی صدایش را بشنوی. چند ساعت بعد متوجه میشوی یکی دیگر از دوستانت در ایران به شبکه وایبر پیوسته و بلافاصله بهش زنگ میزنی. دوستی که عمر دوستیش 25 ساله است. شب موفق شدیم با هم صحبت کنیم. هر دو نمیدانستیم از خوشی چه کنیم. تند تند صحبت میکردیم و دائم میگفت "وای چقدر خوبه میتونم بعد از دوسال صدات و بشنوم".
و من دوست دارم در همین شب بهاری زمستونی! داد بزنم" زنده باد تکنولوژی"

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

دیکتاتوری ! بهترین نوع حکومت

رای مردم جهان سوم دیکتاتوری بهترین نوع حکومت است! 
این نتیجه ایه که من مدتهاست گرفتم، برای اینکه میبینم در همین اجتماع دانشجویی ایرانی، که مثلا فرهیخته هم هستند فقط اگر اعمال زور کنی نتیجه خوبی از جمع خواهی گرفت و اگر بخوای دموکرات باشی جز اینکه اعصابت خورد بشه چیز دیگه ای نداره. سه ماه پیش تصمیم گرفتیم یک هفته در میون برنامه فیلم بذاریم و دو نفر رو هم انتخاب کردیم که مسئول باشند . دو نفر که فیلم بین حرفه ای هستند . تصور پشنهاد دهنده طرح و در کنارش من، از چنین برنامه ای این بود که سطح سلیقه ها رو بالا ببریم و در کنار فیلم تبادل نظر کنیم و ایده هامون وبرداشتهامون رو به همدیگه انتقال بدیم. اولین برنامه در نوع خودش خوب بود، یک فیلم فوق العاده و تبادل نظر خوب، البته اولش بی نظمی داشت که مثلا کسی که کلید لوکال دستش بود یکساعت دیر امد . همون روز انتهای نشست، گفتم این دفعه چون دفعه اول بود ایراد نداشت اما باید جدی بود برای این برنامه و بی نظم نبود و ... همه هم موافق بودن. دفعه دوم من نمیتونستم برم اما فهمیدم در اخرین لحظات فیلمی که انتخاب کرده بودن تغییر کرده، دفعه سوم هم باز نتونستم برم والبته باز خبر دارم که فیلمی که قرار بود پخش بشه پخش نشد. دفعه چهارم من رفتم و باز فیلمی که قرار بود پخش بشه پخش نشد و به جاش یک فیلم ایرانی دیدیم! وقتی برای چهارمین بار این اتفاق افتاد که هیچوقت هم مقصر مسئولین نبودن بلکه دیگران بودند، علی یکی از مسئولها به قول خودش تفویض اختیار کرد و با پیشنهاد اینکه یه لیست بنویسیم از فلیمهایی که دوست داریم و قرعه کشی میکنیم اسم هر کس در آمد دفعه بعد اون فیلم رو میاره خواست که بقیه هم مسئولیت پذیر باشن و در ضمن اعمال سلیقه شخصی نشه و همه سهم داشته باشن در انتخاب فیلم. (البته دلیل دیگه هم این بود که واقعا خسته شده بود هربار ساعتها وقت میذاشت که برای فیلمها زیر نویس سوئدی بذاره- برای چند نفر که انگلیسی بلد نیستند و چون اینجا بزرگ شدن فارسی رو سریع نمیتونن بخونن- اما هر بار فیلم رو مجبور میشد تغییر بده ) خلاصه دو دفعه بعد باز من نبودم اما خبر دار شدم که افرادی که قرار بوده فیلم بیارن یه بار لپ تاپشون کار نمیکرده به جاش یه فیلم مزخرف ایرانی دیدن، و دفعه بعد هم طرف یادش رفت فیلم رو بیاره و باز به جاش یه فیلم ایرانی دیدن! این دفعه هم که من رفتم فهمیدم نیسماعت مونده به شروع برنامه کسی که قراربوده فیلم رو بیاره به علی گفته من لپتاپم رو جا گذاشتم و علی مجبور بود باز بگرده و فیلم پیدا کنه و زیر نویس و ... خلاصه بعد از یکساعت ما فیلم رو دیدیم، اما من واقعا از این بی نظمی که اصلا برای مسببینش و بقیه مهم نبود کلافه شده بودم و علی هم کاملا معلوم بود ناراضیه. اینجا بود که فهمیدم باید زور گفت! اگه علی از اول کوتاه نمیامد و هی احترام نمیذاشت اینجور نمیشد اگر دفعه اول که این اشتباه پیش امد برخورد شدید میکرد دفعه دومی پیش نمیامد. تصمیم دارم دفعه بعد هم اگر اینطور شد یه خطابه بلند بالا سر بدم و از گروه خارج بشم، امروز هم اگر میخواستن فیلم ایرانی بذارن حتما میامدم بیرون، بلاخره یکی باید اعتراض کنه! من برای یک هدفی وقت میذارم و میرم اونجا اما بقیه میان که دور همی خوش باشن! نمیدونم چرا ولی بی اختیار یاد گروهی افتادم که در ایران داشتیم. تا وقتی قضیه جدی بود و کمی زور،هم همه حضور داشتند هم کتاب رومیخوندن هم تا ساعت جلسه از خنده و شوخی خبری نبود و بعدش جبران میکردیم اما بعدها دورادور که میدیدم مشخص شد لیبرال بازی و طبق اصول قانونی پیش رفتن جواب نداده و کسی با دل و جون کاری نمیکنه و تقریبا بیشتر شبیه این بود که دوستان دور هم جمع باشن و خوش باشن! اخر سر هم پاشید! هر کسی هم اون یکی رومتهم کرد! 
خلاصه اینکه تا وقتی ما مردم جهان سوم مفهوم وقت، احترام به شعور مخاطب ، نظم و قانونمندی، مسئولیت پذیری، احترام به حقوق دیگران ... در ذهنمون نهادینه نشده دیکتاتوری بهترین نوع حکومت است و باید کار را با زور پیش برد! 

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

جناب آقای... و بانو!

مروز که یکی از دوستان در حال تهیه کارت دعوت برای یک مهمانی بود متوجه شدم که مهمانهایش را این طور دعوت کرده" جناب آقای ... و بانو" .به ظاهر چیز عجیبی نیست ، رسم دعوت کردن اینطور است، شاید کمتر کسی به آن توجه نشان میدهد. جالب این که مثلا آن بانو دوست میزبان است و در واقع او دعوت است به همراه همسرش اما وقتی کارت دعوت فرستاده میشود به نام همسر است! میزبان هم فکر میکند با این نوع دعوتنامه نوشتن نهایت ادب و احترام و شخصیتش را نشان داده اما کمی که به کنه قضیه توجه کنیم، میفهمیک که حتی در این اتفاق به ظاهر کوچک، در این نهایت احترام و ادب و شخصیت ، یک حقیقت نهفته، حقیقت پذیرفتن جنس دوم بودن زن در فرهنگ ما! پذیرفتن و باور داشتن اینکه زن مایملک مرد است، باور داشتن اینکه زن بدون نام مردش مفهوم و جایگاهی ندارد. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

اعتماد به نفس کجایی؟

ن کورس جدیدی که دارم حسابی نفس گیره! یعنی من از صبح میرم دانشگاه و تا خود 8 شب مجبورم درس بخونم،  تازه بازم وقت کم میارم، میام خونه تقریبا با مرده بی شباهت نیستم! این هفته با اینکه تعطیلات هم بود نشستم و کلی رو تمرینی که باید حل میکردم و ریپورت مینوشتم کار کردم و مطمئن بودم " آی دید مای بِست" بعد که فرستادم امروز استاد نوشته " یو دید یور وُرست" البته عمرا بنویسن همچین چیزی ، اما خلاصه اینکه ما ریپورت رو دوباره باید بنویسیم! همچین اخمام رفته بود تو هم و یه بیماری دارم که وقتی یه چیزی من و ناراحت میکنه اصلا دیگه نمیتونم حواسم و جمع کنم و هی به اون فکر میکنم،و بماند که کلی هم در عرض یکساعت به کف سینوس رسیدم و گفتم " میگم که خنگم هیچکس باور نمیکنه" ، در نتیجه تمرین امروز رو هر چی نگاه میکردم احساس کردم بلد نیستم! بعد باید 45 دقیقه با یه نفر دیگه در موردش بحث میکردیم و حواب میاوردیم، من افتادم با یه پسر از لهستان، که معروفه به پیجوندن کلاسها، و البته اخر ریلکسیه، مثلا امروز دِد لاین ریپورت اولین تمرین بود، و اون اصلا ننوشته بود و اصلا نمیدونست چی هست، چون سر کلاس نیامده بود، اما در نهایت آرامش داشت به فیلم یه بازی نگاه میکرد بعد معلوم بود داره اهنگ گوش میده چون باهاش میخوند (مثلا اروم)، کلا همه کار سر کلاس میکرد الا تمرین حل کردن، در ضمن انگلیسیش هم به شدت خوبه، و من همیشه مثل خنگا نگاش میکنم ببینم چی میگه! خلاصه من با همچین آدمی افتاده بودم که گفت: "دونت وُوری ایت واز توو ایزی، آی کَلکیولِیت ایت اَند آی ثینک ایتز بِتِر تو تِیک 15 سَمپِل اِگِین" یه خنده هم تحویلم داد، من نگاش کردم گفتم: "دیجیو رآن اَپرِیاری تِست؟" حالا نوبت اون بود نگام کنه، خلاصه با زبان الکن بهش فهموندم که حاجی به این راحتی ها نیست، و خلاصه هر چی میدونستم میگفتم و اخرش اضافه میکردم،" بات آیم نات شُور  دَت آیم رایت!" اونم میخندید میگفت: نُ دَتز کول، یو نوء وِری وِل! 
خلاصه کلام رسیدیم به قسمتی که باید میرفتیم و نتایجمون رو پرزنت میکردیم، رنگ من پرید آروم بهش گفتم:شَل وی سیت این آدر رو؟ بیکاز آیم اِستِرسفول اَند کَنت پِرِزِنت ایت فِرست" خندید و گفت: دونت وُوری . خلاصه گروه اول یکی دیگه رفت و یهو بعد از اونها این اقا گفت بریم! یعنی نزدیک بود سنگکوب کنم، رفتیم و گفت شروع کن ! منم هرچی بلد بودم گفتم و بعدش هم اون گفت، و تمام شد! اخر کلاس فهمیدیم همه راه حلهای پیشنهادی درسته اما مال ما جزو درست ترینهاش بوده! تازه یه دو سه نفر که اومدن واسه پرزنت یه چرت و پرتهایی میگفتن با اعتماد به نفس  که مات میموندی! کلاس تموم شد اومد و گفت" یو سی؟ وی وِر دِ بِست! آی تولد یو دونت ووری

نتیجه اخلاقی: مرمر اگر اعتماد به نفس داشت مثل خر تو گل نمیموند اینجا
نتیجه اخلاقی دو: چیزی که این اروپایی ها تو این مدارس و تحصیلاتشون یاد میگیرن به معنای واقعی مصداق این ضرب المثل ایرانیه: "سوال کردن عیب نیست ندونستن عیبه"اگر بلد نباشن هم براشون مهم نیست مهم اینه که به قول معروف برین استورمینگ کنن! اینها دائم یاد میگیرن که کارهاشون با مشورت انجام بدن، بحث و تبادل نظر کنن، و انقدر به خودشون مطمئنا که حتی اگر غلط هم بگن مهم نیست میان و با اعتماد به نفس دلایلشون رو عتوان میکنن، اگر هم یه ریپورتی رو پاس نشن مثل من عزا نمیگیرن! این رو از همون ترم اول فهمیدم اما درست نمیشم که نمیشم!
در ضمن عمرا فکر کنید که بنده همین چهار کلمه انگلیسی رو به این روونی که نوشتم گفتم، برای همینها ده دقیقه من ومن کردم و گذشته و حال و اینده رو میکس کردمناراحت

آرمایش سالانه

وقتی تو اداره مالیات سوئد ثبت میشی تمام اطلاعاتت به یه سری اداره ها و مراکز مهم میره من جمله مراکز پزشکی بهداشتی! دو سه هفته بیشتر نبود آمده بودم که یه نامه از مرکز بهداشت اینجا اومد که تا یه تاریخ فرصت داشتم برم دکتر و نمونه برداری و تست بدم برای پیشگیری از سرطان رحم . این نامه برای تمام زنهای بالای 25 سال در سوئد ارسال میشه و معمولا سالی یکبار یه هفته رو اختصاص میدن به این تست . و البته بستگی به کومون هر منطقه میتونه پولی یا مجانی باشه! از اونجایی که در خانواده ما سرطان ارثیه و از قضا مادربزرگ خودم هم سرطان رحم داشته و کلا مشکل رحم در خانواده ما فراوانه و از اونجایی که در ایران بودم به واسطه پزشک بودن بابا هیچ آزمایش و دکتری نمیرفتم ، از اینکه فرصتی هست برای یک چک آب خوشحال شدم، فردای روزی که نامه رسید تو دانشگاه من و همکلاسیهای دختر ایرانیم نشسته بودیم که پرسیدم:  کی همون درمانگاهی که من باید برم باید بره که با هم بریم یهو نگاه متعجب و پر از سوال دوستان رو رو خودم حس کردم، یکصدا گفتن: ما که نمیتونیم چک آپ کنیم! بنده متعجب تر پرسیدم: چرا؟ یکی که متاهل هست آروم پرسید: دختر نیستی؟! و مونده بودم الان باید جوابشو چی بدم؟! گفتم: چه ربطی داره؟ خلاصه فهمیدم مشکل دوستان در اینه که چون با.کر.ه هستن نمیشه این تست رو داد! و یا به قول دوست متاهل: شماها که احتیاج ندارید! من یادمه که بهشون گفتم اتفاقا چه بهتر که بخاطر یک ازمایش پزشکی بلاخره از شر این افتخار شرم آور زنانگی خلاص بشیم! اما متوجه شدم به شدت دوستان دوست دارند حتما یک مرد ، ترجیحا همسر آینده این لطف رو در حقشون بکنه! 
وقتی این مطلب رو از وبلاگ ترنج خوندم یاد این خاطره افتادم و به این فکر کردم که دختران ما در ایران به هزار دلیل آزمایشهای پزشکی مربوط به زنانگی رو انجام نمیدن، یا با مشکل روبرو هستند اونوقت اینجا انقدر براشون سلامت اهمیت داره که خودشون ازت درخواست میکنن، وقت میذارن و یاد اوری میکنند که باید این آزمایش رو انجام بدی.
و البته درد داره وقتی میبینی حتی دانشجوهای ایرانی اینجا که مثلا قشر تحصیلکرده و رشد کرده عصر ارتباطات هستند، در ادا در آوردن پا به پای مد روز پیش میرن اما برای فکر کردن با مادربزرگهاشون خودشون رو تطبیق میدن. و حالبه بدونید اونقدری که بین دخترهای اینجا مسئله بکارت و رابطه نداشتن با یه پسر- البته به صورت مرگ خوبه واسه همسایه- مهمه برای پسرهامون نیست!.

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

این سوئدی های سرد، ما ایرانی های گرم

من نمیدونم این غربیها چرا تعطیلاتشون رو با ما هماهنگ نمیکنن! خب چی میشه این تعطیلات عید پاکشون رو بیارن همزمان کنن با عید نوروز؟ مثلا من و دوستم هفته عید خودمون رو رفته بودیم مسافرت که هفته کاری بود، و بعد هفته تعطیلیش مجبور بودیم بشینیم تو خونه سماق بمکیم، نه که کلا این سوئدی ها هم هیجان ندارن، هوا هم یادش افتاده بود که تو زمستون خیلی سرد نشده و نباریده، این چهار روز تعطیلی جبران کرد و به اندازه یک زمستون سرد شد! خلاصه اینکه این تعطیلات به معنای واقعی "بورینگ" امشب تموم میشه و خدارو شکر فردا میریم سر درس و مشقمون! تو عمرم انقدر ارزو نداشتم دانشگاه زودتر شروع بشه! 
شنبه به پیشنهاد یکی از دوستان رفته بودیم بولینگ. این دوست ما 8 سالی هست اینجا ساکنه با خانواده و دوست پسرش هم سوئدیه، اما ازوقتی با ما آشنا شده دوست داره یه کم با ایرانی ها بگرده، بهش میگم چرا؟ میگه راستش خسته میشم همش با دوست پسرم باشم، دیدی که چقدر ساکت و بی هیجانه؟ دلم یه کم شلوغی میخواد!! خلاصه ما رو دعوت کرد و بدون دوست پسرش هم آمد، خودش و خواهر و بردارش و یکی دیگه از دوستان بولینگ بلد بودن ، اما من و چهار تای دیگه هیچی بلد نبودیم، و البته ما هم هستیم که کلا شیطونیم! رفتیم تا نوبتمون بشه نشستیم به تماشای بازی سوئدی ها! یعنی "اویی - با حالت تهوع خوانده شود- انگار اومده بودن مسابقات المپیک، در سکوت مطلق با جدیت تمام! نوبت ما که شد، انقدر سوتی دادیم اولش- مثلا توپ رو زدیم در حالیکه هنوز نرده بالا نرفته بود و بومب خورد به نرده! یا مثلا میزدیم میرفت تو باند کناری و خلاصه آّبرو بری بود که نگو.. جیغ و داد و هیجان و شلوغ بازی.. مثلا دو تاش میفتاد انگار فتح المبین کردیم هورا و دست وکف و سوت میزدیم. خلاصه یه ساعتی که اونجا بودیم فکر کنم در تاریخ اون بولینگ دیده نشده بود، این سوئدی ها هم احتمالا میگفتن اینا از کجا اومدن؟ ولی خب ما بهمون خوش گذشت وبیش از پیش فهمیدیم که سوئدی خوبه برای اینکه تو کشورش زندگی کنی و از شعورشون در هم میهن بودن استفاده کنی، ولی به درد زندگی و همنشینی دائم نمیخورن چون یخ یخن ! و بی هیجان! اوج هیجانشون روز اخر اپریله که مثلا برن جلوی کتابخونه شهر بعد از کلی مشروب خوردن کلاههای فارغ التحصیلیشون و ببرن بالا بیارن پایین و یه سرود بخونن! 
دیدم این همه از فرهنگمون بد گفتم بذار یه کم خوبش و بگم. حقیقتا این خونگرمی و با حالیمون و پرهیجان بودنمون یکی از بهترین نکات فرهمگمونه، اینکه با تمام گرفتاریها میتونیم شاد باشیم و ذهن خلاقی برای طنز ساختن داریم. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

حسادت مردان ، منفی یا مثبت؟

 عزیزمان از اینکه دوستانم هم به من میگن عزیز دل خوشحال نیست! یعنی فکر میکرد سندش به نام خودش خورده و خودشه که این "عزیز دل" رو ثبت کرده اما دیروز فهمید نه بابا یه چند صد نفری به من میگن "عزیز دل" و به تبعش بنده هم به همون چند صد نفر میگم "عزیزم" منم رسما اینجا اعلام میکنم که از این به بعد باید واژه اختصاصی براش بذارم و دیدم چه بهتر که به زبان دومش باشه که براش مطبوع هم هست.. اینجوری دوستانم منع نمیشن از اینکه راحت و ازادانه به من بگن عزیزم و عزیز دل؛ و در ضمن "آموروزو" اختصاصی برای خودش میشود و بس! 
راستش این قسمت رو مینوشتم خنده ام گرفت، چقدر فرقه بین زمانی که ایران بودم و جالا که اینجام، ایران بودم حسادت مرد، رقابت یا حتی چیزی به اسم غیرت برام مفهوم منفی داشت. نماد مرد سالاری بود و مالکیت مرد بر زن! اما اینجا، از این حس حسادته خوشم میاد.راستش و بگم قند تو دلم آب میشه اونوقت که یه گره میخوره وسط ابروهاش، و مثلا میپرسم خوندی دوستام چی نوشتن؟ یا میپرسم: شنیدی چی تعریف کردم، و با یه صورت درهم میگه "بعله" و این بعله یه لحن خاصی داره که یعنی "بعله اصلا هم خوشم نیامد" و من سعی میکنم این خنده از این حس خوشایند رو پنهان کنم! یا مثلا وقتی چند شب پیش تعریف میکرد یکی از دوستاش پرسیده: مرمر خودمون؟ و با شوخی برگشته گفته"مرمر من" و وقتی برام تعریف کرد دوباره همون قند تو دل اب شدنه بود.. با اینکه اگه تو ایران دوست پسرم میگفت شاید میپریدم بهش که "اوهوی مگه تو مالک منی؟!" . میدونم الان اینجا رو میخونه از اون لبخندهای مخصوص خودش میزنه و یه کوچولو پر میده به دماغش، اونم قند تو دلش آّب میشه که "آموروزا"ش اینطوری نوشته و البته ممکنه یه نیمچه اخمی هم بکنه که چرا اینا رو مینویسم! 
اینا فقط واسه این نیست که اینجا جور دیگه ای فکر میکنم، چه بسیار مردهای ایرانی اینجا که بدتر از مردهای داخل ایران هستن و همینجا هم باید شدید با هر نماد و سمبل مردسالارانه ای برخورد کنی وگرنه کلاهت پس معرکه است. واسه اینه که طرف مقابلت هم این برابری حقوق براش خیلی خیلی سالها پیش حل شده و اگه تو رو برای خودش میدونه و برای داشتنت هر کاری میکنه، برای این نیست که مالک تو باشه، و یا روزی روزگاری بخواد حق زندگی رو از تو بگیره بلکه برای اینه که دوستت داره، شاید بگین خب تو ایران هم همینطوره، قبول دارم تو ایران هم خیلی از این حس ها از شدت عشقه اما همین حس عشق وقتی با قانون نابرابر یکی میشه یهو میبینه طرف از شدت عشق نمیذاره همسرش بره دانشگاه، بره سرکار، با دوستاش رفت و آمد داشته باشه، و از شدت عشق یه زندون میسازه برای کسی که دوستش داره و تازه میگه من غیرت دارم و تازه انتظار داره همه درکش کنن! *
راستش من یکبار از یک جمله اش تو یه بحثی لذت بردم که شاید حتی اون لحظه به ذهن من نمیرسید که بگم. تو یکی از بجثها در مورد برهنگی بود، فکر کنم سر ماجده علیا المهدی بود و زنان ایرانی که در حمایتش همین کار رو کرده بودن، در صفحه یکی از دوستان مشترکمون بحثی در گرفته بود و زنها جلوتر از مردها علیه زنها صف کشیده بودند، و آموروزو در سمت مدافعان بود یکی از خانمها نوشت: شما خودت اجازه میدی همسرت یا دخترت این کار رو بکنه؟ من جوابش و دوست داشتم: "همسر و دختر ما ازآنجایی که آدمی عاقل و مستقل برای خود است احتیاجی برای گرفتن اجازه از ما ندارند!" 
خب بعید میدونم خیلی از مردهای حتی خوب ایرانی یه همچین باوری رو داشته باشن، یعنی ممکنه داشته باشن اما عمل بهش سخته، ناخوداگاه میبینی طرف میگه:" معلومه که من به زنم اجازه میدم فلان کار رو بکنه".  و تازه همه هم براش دست میزنیم که ای ول چه مرد خوبی "اجازه میده" .....
آره وقتی حقت شناخته میشه، وقتی موجودیتت شناخته میشه، وقتی طرف مقابلت برای رسیدن به یه چیزهایی خودش رو طرفدار برابری زن و مرد نشون نمیده که بعد تقی به توقی خورد اون روی واقعیش رو نشون بده، اونوقته که حسادتش، غیرتش، حس مالکیتش برات شیرین میشه. بدون اینکه رگ فمینیستیت بزنه بالا! 


پی نوشت:
1. سالگرد پدربزرگمه! نمیدونم چه حسی باید داشت! دائم تو ذهنم بود یادت نره این روز و هی تاریخ رو نگاه میکردم که یادم نره ، اما امروز اومد و خب چون هی به خودم یاد اوری میکردم باید ادای دین میکردم انگار! و یه جورایی احساس کردم که خب که چی؟! اما من اون روزی رو دوست داشتم که وسط خاطره تعریف کردن ، و در آغوش یار بودن یهو نگاه پدربزرگم اومد جلو چشمم و پخی زدم زیر گریه و گفتم "خیلی دلم تنگ شده براش!" و دارم فکر میکنم چقدر ما همیشه خودمونو وصل کردیم به تاریخ و روز! در حالیکه مهم این نیست چه روزی سالگرد یه عزیزه که بغض کنیم به یادش و یا بریم سر خاکش یه روضه خونی بیاد و انقدر بناله که ما گریه کنیم، مهم اینه که یهو وسط شادیت یادت بیاد که ای وای سالهاست یه عزیز رو ندیدی! سالهاست صداشو نشنیدی، سالهاست بغلش نکردی، نبوسیدیش، سر به سرش نذاشتی و گاهی اذیتش نکردی، سالهاست ظهر ها نرفتی دنبالش و سالهاست ...... 
 2. در ارتباطات عاطفیم ایراد خیلی خیلی بزرگی دارم. و اون پیله کردن بیش از حد یه یه قضیه است. انقدر پیله میکنم که اگه اولش حق با من بود اخرش میشه حق با طرف! خودم پشیمان میشم از این همه پیله کردن و بزرگ و بزرگتر کردن یک مسئله، اولین بار که فهمیده بودم این مرض رو دارم فکر کردم شاید قصدم جلب توجه کردنه یا به قولی ناز کردن، اما الان میبینم حتی وقتی نیازی به این جلب توجه ندارم این بیماری همراهمه! 

* بنده بالکل در این زمینه استثنائات رو نادیده میگیرم و از کل جامعه صحبت میکنم. وگرنه خودم میدونم هستند مردهای زیادی در ایران که کاملا به حقوق برابر باور دارند و براش زحمت میکشند و در زندگی اجرا میکنن، حتی میدونم بسیاری هستند که میخوان در زندگی اجرا کنن و این همسرانشون هستند که از سر نا اگاهی علیه خودشان قدم برمیدارند. 

داستان پی اچ دی ندادن

اینجا نوشته بودم: " در سوئد یا کشوری دیگر که تحصیل مجانی میکنیم زبانمان هم دراز است که چرا به ما پی اچ دی نمیدهند" و یه ستاره هم کنارش گذاشته بودم اما همونجا یادم رفت توضیح بدم. اما حالا توضیح میدم!
خیلی از دانشجوهای ایرانی که میان اینجا جذب شرایط اینجا میشن، خیلی مثل من هم خوبیهاشو میگن هم بدیهاشو که معمولا اولی به دومی میچربه، خیلی ها هم طلب ارث باباشونو دارن! دسته سوم گاهی اوقات واقعا رو اعصابند! تعدادشون کم هم نیست! و متاسفانه دوروبرم زیاده و از دوستان نزدیک هستند. و همیشه ما سر این مسئله بحث داشتیم. نمیگم اینها نژاد پرست نیستن اما واقعا بی انصافیه به ملتی که درصد بالایی مهاجر داره، اون هم از اقصی نقاط دنیا ، از سیاه و سفید و زرد، از آفریقای جنوبی، خاورمیانه، چین ، کره تا اروپای شرقی و روسیه بگیم خیلی نژاد پرستند، نژاد پرست بودن که این همه مهاجر نمیتونست از تمام امکانات استفاده کنه و ارج و قرب داشته باشه، تازه یه عده مهاجر -معمولا سومالیایی ها- فقط مفت میخورن و میخوابن و کلی هم ضرر میزنن! حالا یه درصدشون نژاد پرستند که کلا دولت و رسانه و فرهنگ و اموزششون همش سعی داره که این رو کم و کمتر کنه! حالا استدلال این دوستان چیه برای ثابت کردن نژآد پرستی سوئدی ها؟ میگن امکان نداره به ما غیر سوئدی ها پی اچ دی بدن! بعد یه چند تا مثال میارن ، مثلا یکی از دوستان در حال تز نوشتن بود بعد گفته بودن آره این و انداختن تو یه اتاقی که همش پاکستانی و هندیه( به نگاه خودبرتر بینی دقت کنید که مثلا یه ایرانی چرا باید تو یه اتاق با پاکستانی و هندی باشه) وقتی این رو گفته بودن من گفتم: خب عزیز من رشته انفورماتیک معمولا دانشجوی هندی و پاکی بیشتر داره، و این و فلانی خودش روز اول گفته بود که باید اسم دانشگاهشون رو به جای بیو سنتر میذاشتن بمبمی سنتر! اما اصرار داشتند که نه سوئدی ها نمیخوان ما رو تو خودشون راه بدن، یک هفته بعد همون دوست خبر داد که پی اچ دی گرفته! وقتی گفتم چطور شد؟ شما که میگفتید به ما ایرانی ها پی اچ دی نمیدن؟ گفتن : نه فلانی خودش لیاقت داشت!!!!
داستان این به ما پی اچ دی نمیدن در همه جمع های دانشجویی هر باره تکرار میشد و یه جور یاس و نا امیدی بین بچه ها ، که بیخود زحمت نکشید اینجا پی اچ دی قبولتون نمیکنن! تا یه بار همین اواخر در یک مهمانی دانشجویی بودیم و چند شب قبلش بین من و یکی همین بحث سر گرفته بود و در اون مهمانی از بین مهمانها 6 نفر فوق لیسانس بودن، 7 نفر دانشجوی پی اچ دی و یه نفر پست دکترا! جالب اینجا بود که دو تا از دانشجوهای پی اچ دی با فوق لیسانس از ایران تونسته بودن پی اچ دی بگیرن که معمولا سخت تره، و دوست خودمم هم با پی اچ دی از ایران اینجا پست دکترا رو قبول شده بود، و بقیه هم دانشجوی ارشد همینجا بودن و بلافاصله پی اچ دی گرفتن! دوباره رو به دوست جان کردم و گفتم:هنوزم میگی سوئدی ها به ما پی اچ دی نمیدن؟ گفت : اره، اینا خودشون لیاقت داشتن دیگه اونا بهانه ای برای رد کردنشون نداشتن!! 
دو سه شب بعدش یه پستی گذاشته شد تو فیس بوک که روایت نوستالژیکی از ایران میکرد اما اخرش میگفت که ترجیح میدم پام و اونجا نذارم و ... این دوست ما اومد کلی بدو بیراه به نویسنده کرد که چرا فکر میکنید غربیها خوبن و ... خلاصه درگیری بین دو سه نفر شروع شدو این بار من اصلا قاطی نشدم، اما یه کامنتش رو خیلی خندیدم، نوشته بود: تو همین بخشی که من کار میکنم، دیروز یه هندی رو بعد از هشت سال قراردادشو تمدید نکردن و به جاش یه سوئدی اوردن!"
چرا خندیدم،؟ چون در مجموع حرفها و بحثهایی که داشتیم من متوجه شده بودیم این دوست عزیز فکر میکنه سوئدی ها خنگن و اصلا شایستگی ندارن که تحصیلات بالا داشته باشن، و اگر در چنین جایگاهی قرار میگیرند صرف سوئدی بودنشونه!
من میخواستم در جواب این کامنتش بگم، هشت سال تمام این هندی اونجا بوده کار کرده قرار داد بسته یه سوئدی نیومد بگه آی چرا یه هندی کار میکنه چون حتما تا اونموقع در رقابتها اون از همه سر تر بوده و حالا حتما اون سوئدی که استخدام شده بیشتر واجد شرایط بوده و تونسته استخدام بشه و این اصلا ربطی به سوئدی بودن نداره ! مخصوصا در فضای علمی که اینها براشون مهم اینه که رتبه دانشگاه رو ببرن بالا .بعدشم ایها الناس اگر سوئدی ها بی ادعا هستن و مثل ما یه موفقیت رو تو بوق و کرنا نمیکنن دلیل بر کم سوادی یا خنگیشون نیست، در خیلی از رشته ها سوئدی ها بنیانگذارش بودن، سلسیوس، لینه، رودبک، انگستروم، ارینهوس و ... که اسمهای آشنایی هستن همه و همه اهل همین شهر ما بودن و از همین سوئد! در رشته خودم تمام مقالات و کتب رفرنس اولیه مال سوئدیهاست و این خاصیتشونه که شروع میکنن بقیه اش رو میسپرن به بقیه! 
جالب اینجاست که اگر کسی از دانشجوهای ما برای پی اچ دی اقدام کنه و پذیرفته نشه میگن نژاد پرستن نمیذارن ما پی اچ دی بریم، و اگر قبول بشه میگن" خودش قبول شده!!!!
خلاصه داستان این بود، همون که دوست من فکر میکرد چون ایرانی هست حتما از سوئدی برتره و حتما باسواد تره،حتما ای کیو بالاتری داره و اگر در رقابت درسی کم میاره نه اینکه کم آروده بلکه اجحاف شده در حقش!
نمیگم این جریانات اینجا نیست ، موردهایی پیش امده که سوئدی ها واقعا بین دو ادم برابر از نظر علمی یا حتی کسی غیر سوئدی اما بهتر ، سوئدی رو انتخاب کردن اما در شرایط کاری معمولا یکی از شروط مهم تسلط به زبان سوئدیه که خب مسلما یک سوئدی این امتیار رو داره! ولی تمام اون دوستانی که اینجا موفق شدن خودشون میگن اصلا این چیزها بخصوص در محیط علمی خیلی کمه و حرف افرادی از این دست رو مسخره میدونن! در هر صورت یه سری از ما عادت داریم میایم تو یه کشور دیگه و توقع داریم که اونا به ساز ما برقصن! تمام نداشته هامون رو میخوایم از حلقوم اینا بیرون بکشیم، تو ایران فوق لیسانسمون رو هم نمیتونستیم قبول بشیم اینجا با سلام وصلوات اومدیم و از تمام امکانات علمی روز دنیا بی دردسر استفاده میکنیم، تازه مثل یک شهروند سوئدی از امکانات درمان رایگان و خیلی چیزهای دیگه استفاده میکنیم و بعد میگیم اینها نژاد پرستن چرا به ما امکانات بیشتر نمیدن و البته اخرش هم میگن: اینا بربر بودن ما تمدن .....!!!!
نمیدونم این عادت خود برتر بینی کاذب کی از فرهنگ ما برداشته میشه! و دلم میخواست وقتی ما این فرصت و پیدا کردیم بیایم در کشوری که میتونم بگم سرآمد حقوق بشر و حقوق انسانیه، و مردمش هم خیلی بی ادعا هستن، ازشون بی ادعایی، انسانیت، نوعدوستی رو یاد میگرفتیم به جای فرو رفتن در چیزی که نمیدونیم چی هست و حتی یک ذره اش رو با خودمون نداریم اما زبانی ادعاشو زیاد داریم، همان فرهنگ و تمدن کهن بی نظیر!

* سوئدی ها وقتی میرن دور هم یه کافه میشینن و چیزی میخورن، که معمولا قهوه و شیرینیه، میگن فیکا کنیم، یا بریم فیکا. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

امنیت بی پوشش ، نا امنی با پوشش


تو اتاق مطالعه دانشگاه با یک عدد تاپ نشستم و داشتم به این فکر میکردم چرا این دستهای تپلی لخت و پتی من این دو سه عدد آقای اهل آفریقای جنوبی حاضر در کتابخانه رو تحریک نمیکنه و من در دلم هزار تا صلوات و نذر و نیاز نمیکنم تا سالم برسم خونه؟!  چند شب پیش هم که داشتم تو تاریکی برمیگشتم خونه تو سکوت وحشتناک منطقه ای که زندگی میکنم پشت سرم صدای پای یه مرد میومد، و وقتی از کنارم رد شد یه لحظه وایسادم ورفتم تو خیابونهای ایران، تهران که پیشکش ، همون شهر کوچیکمون، که وقتی میخواستم از سر خیابون تا خونمون رو در شب پیاده برم با هر صدای پایی که پشت سرم میشنیدم تپش قلب میگرفتم و عرق میزدم تا اون صدای پا رد بشه نفسم حبس میشد، یه بسم الله هم اولش میگرفتم و بعد که رد می شد یه نفس راحت می کشیدم! بعد دلم میسوخت به حال خودم که انقدر از نوجوانی ترس دارم سر این عابرهای پیاده و موتور سوارها، و هم به حال اون عابر یا موتور سواری که ناشناس بود اما یه آدمی ناچار بود قضاوتش کنه به واسطه یک عده بیمار دیگه!
اصلا بذارید باز تابو شکنی کنم، بذارید تعریف کنم حداقلهایی که دخترهای ما در دوران زندگیشون باهاش رو برو میشن و شاید تنها راز واقعی زندگیشون باشه که هرگز هرگز فاشش نمیکنن! 
1)  ظهر تابستون بود و وقت دندانپزشکی داشتم، از میدون فتحی شقاقی میخواستم برم سر تخت طاووس، 10 سالم بود و با مامانم بودم. تو تهران هم که تاکسی نبود که باید با مسافر کشهای شخصی میرفتیم. یه پیکان سفید نگه داشت و ما سوار شدیم، عقب نشسته بودیم و من مثل همه عاشق این بودم که جلو بشینم. تو همون مسافت کوتاه راننده اجازه داد برم جلو بشینم و شروع کرد صحبت کردن از گرانی و ترافیک، مامانم سرش تو دفترچه اش بود و داشت طبق معمول یادداشت میکرد چی خریده ، چی کارا کرده و قراره چی بخریم و ... و همونجور که سرش تو دفترچه بود به حرفهای راننده گوش میداد! اما من با چشمهای حدقه شده فقط جلو رو نگاه میکردم و حتی جرات نمیکردم سرم و برگردونم عقب و با مامانم حرف بزنم! خدارو شکر زود به مقصد رسیدیم و مامان که اومد حساب کنه راننده گفت :" من فی سبیل الله سوارتون کردم! مسافر کش نیستم! دیدم هوا گرمه شلوغه بچه همراهتونه سوارتون کردم" مامانم هم هر چی دعای خیر بلد بود برای ایشون کرد .پیاده شدیم هم گفت: "خدا خیرش بده کی تو این ساعت روز و گرما وتواین وانفسا بی مزد کاری میکنه؟ خدا حفظش کنه!"  من گفتم: "آره اما مامان فکر کنم یه مشکلی داشت، اخه همش داشت اونجاشو میخاروند!" یهو انگار که مامانم و برق گرفته باشن پرسید :تو نگاه کردی؟ گفتم :نهههههههه! پشت چراغ قرمز سرم و برگردوندم دیدم داره میخارونه بیچاره حتما خیلی خارش داشت اخه از شلوارش در آورده بود. مامانم جلو دهنم و گرفت و گفت هیس! واسه کسی تعریف نکنی ها! باید همون موقع به من میگفتی که پیاده شیم، بعد شروع کرد فحش دادن که "مردک کثافت، خدا ازش نگذره و صد تا نفرین دیگه. درسته سالها از این اتفاق میگذره ولی یه جورایی کابوس من بوده برای مدتها، الان میفهمم اون راننده داشته چی کار میکرده ! و تصور میکنم که من که هیچی مامان منم چه ساده داشته هی دعای خیر به جونش میکرده که کرایه نگرفته! و دارم فکر میکنم اگر مسافت ما طولانی تر بود یا یه جای پرت چه اتفاقاتی ممکن بود بیفته؟!
2) 14ساله بودم، از ارایشگاه کوچه روبرویی میرفتم خونه، ساعت 2 ظهر شهریور ماه بود، از سر تا ته اون کوجه هم چهار تا از دوستهای خانوادگیمون ساکن بودند. یهو یه موتورسوار از روبرو اومد و دستشو کوبوند به سینه هنوز نرسیده من! انقدر سریع رفت که من حتی فرصت نکردم فحش بدم! تا خونه دوستمون چند قدم بیشتر نمونده بود قدمهامو تند تر کردم که برسم سر کوچشون و برم اونجا که دیدم یه مرد 20-21 ساله هم سر اون کوچه وایساده و تا من و دید یهو آلتشو در اورد! الان یادم میفته خنده ام میگیره، که انقدر سریع و منتظر وایساده بوده یه دختر یا یه زن پیداش بشه! ولی اون لحظه مونده بودم باید چی کار کنم، خونه بعدی 10 قدم بالاتر بود و البته بعدش خیابون تنها کاری که کردم دویدن با تمام توانم بود تا برسم به خیابون! شوک این خاطره هم انقدر زیادبود که من تا وقتی رانندگی یاد نگرفتم از اون کوچه رد نشدم، و کلا هرگز دیگه تو شهرمون از هیچ کوچه ای پیاده نرفتم و نیامدم! 
3) 17 ساله بودم، تقریبا نود و نه درصد معلمهای خصوصیم رو از بچگی میشناختم چون  یا فامیل بودن، یا دوست خانوادگی یا از قدیم معلم خصوصی خواهر و برادرم بودن و خونه ما رفت و امد داشتن! یکیشون از محبوبترین معلمهای من بود، و بسیار مورد علاقه خانواده، از هفت سالگیم میشناختمش و وقتی میامد از خواهرم امتحان بگیره همیشه با من شطرنج بازی میکرد یا نقاشی میکشید! خیلی دوستش داشتم و برام حکم دایی رو داشت، وقتی هم معلمم شده بود همین حس و داشتم. البته من کلاس عمومی پیشش میرفتم اما یکبار قرار بود امتحان بدیم و من نبودم فرداش رفتم که تنهایی امتحان بدم، این اصلا چیز عجیب غریبی نبود، مثل همیشه سلام و احوالپرسی کردم، و نشستم امتحان دادم، وقتی اومد ورقه ام رو تصحیح کنه مثل همیشه که کنار شاگردهاش مینشست نشست اما وقتی داشت تصحیح میکرد دستش و انداخت رو شونه من ! البته من بلافاصله جا خالی دادم اما این آقای معلم انگار نه انگار ! و تو نمیدونستی باید چی کار کنی؟! اولا اون موقع زن و بچه داشت! و من شنیده بودم که یه بار یکی از معلمهای مرد شاگردش رو بوسیده و همه میگفتن:" دختره کرم داشته!" و من تصور میکردم الان بخوام داد بزنم زنش از بالا میاد پایین و به جای اینکه بزنه تو گوش شوهرش میگه "دختره  کرم داره" اگر حرفی نزنم این آقایی که برام حکم دایی داشت وقیح تر میشه، اگر تو خونه بگم تمام روابط دوستانه بین ایشون و خانواده ام بهم میریزه تازه یه "هیس" گنده هم به من میگن که صداشو در نیارم! فقط دعا دعا میکردم تصحیح ورقه زود تموم بشه و من خلاص بشم، بعد از اون روز من دیگه کلاس نرفتم و بهانه ام هم شد که معلم مدرسمون خوبه و من نیازی به کلاس خصوصی ندارم!
4) تو چت روم شعر وادبیات مثل همیشه شده بودم سرکرده روم! لابلای مشاعرات و افاضه فضل کردن چی خوندیم و نخوندیم با یکی خیلی دوست شدم که میگفت شاعره و شعرهاش و میفرستاد برام، طبق معمول دوستی چتی شروع شد و به تلفن رسید و قرار شد جمعه روزی همدیگر رو ببینیم، البته این وسط فقط اون نبود یه دختر دیگه هم تو روم بود که ما سه تا یه مثلث تشکیل داده بودیم. پنجشنبه شب بعد از چت دو سه ساعته ازم آدرس خونه رو پرسید که فرداش میخواست بیاد دنبالم بریم بیرون، منم عین ابلها بهش ادرس دادم. چهل دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد، خواب آلود پرسیدم کیه و خودش و معرفی کرد نمیدونم چرا اما در و باز کردم، از دم حیاط تا سوییت من دو سه قدم بیشتر راه نبود تا به خودم بجنبم دیدم در و باز کرده اومده تو! یه مرد 40 ساله 2 متری با یه هیکل تنومند! تا اومدم جیغ بزنم جلو دهنم رو گرفت! بعد یاد حرف داداشم افتادم که میگفت هروقت دیدی کسی میخواد بهت تجاوز کنه به جای مقاومت نشون بده خودت تمایل داری اونوقت احتمال اینکه طرف بیخیال بشه زیاده، در نتیجه وانمود کردم که دیگه جیغ نمیکشم و تسلیمم! دستشو برداشت و گفتم برم آب بخورم، رفتم تو آشپزخونه و بزرگترین چاقو رو برداشتم ، بعد از اون درگیری من و این آدم دو ساعت طول کشید من که جرات نداشتم جاقو بزنم اما اون هی من و میزد که جاقو رو ازم بگیره و من قدرتی پیدا کرده بودم که جاقو یه لجظه از دستم نمیفتاد، یه جا هم با لگد کوبوندم تو سینه اش که از دماغ ودهنش خون ریخت! خلاصه بعد از دو ساعت کشمکش موفق شدم بیرونش کنم! و بعد همونجا وسط اتاق افتادم و خوابم برد! انگار نه انگار، اما صبحش وقتی دوستهام که بهشون خبر داده بودم بیان رسیدن خونم با دیدنشون فقط عین دیوانه ها جیغ میکشیدم ! (باقی اثرات بماند برای یک پست دیگه) 
خب من شانس آوردم که برخوردم با این بیمارها به همین سه چهار مورد ختم شد و خطری هم من و تهدید نکرد اما همین ها سوهان روحی بودن برای اینکه هر بار صدای موتوری میشنیدم، صدای پایی میشنیدم، تاکسی میخواستم سوار بشم، یا حتی مردی از اشنایان کافی بود صمیمی تر برخورد کنه هزاران ترس و هول و اظطراب به دلم بشینه!
آره اون شب وقتی بی توجه به صدای مرد عابر پیاده پشت سرم در دل تاریکی و کنار جنگل به راه خودم ادامه دادم بدون تپش قلب ، بدون نذر و نیاز  و اضطراب تمام این خاطرات به ذهنم رسید. . به تمام سکوتهایی که سالها کردم و این اولین باره که تعریفشون میکنم! اینها کابوسهایی هستند که برای تمام دخترهای ایران وجود داره. کابوسی که گاهی میتونه تا مرحله آسیبهای روانی هم پیش بره. حقیقت اینه که با یاد اوری این خاطرات تمام سرم داغ شده و از بس دندونهام رو به هم سابیدم که فکم درد میکنه. آره به یادمیارم خاطراتی که تو با هزاران پوشش به قول معروف اسلامی در امنیت نبودی( که ادعا هم این بود حجاب مصونیت است) و حالا با حداقل پوشش امنیت بیشتری داری!

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

اشتباهات شیرین

دو بعد از ظهر 16 فروردین 1376
تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم، از همان ثانیه اول میدانستم اشتباه است، میدانستم نباید دوستی را آغاز کنم که عاقبت ندارد، اما به خودم مطمئن بودم، مطمئن بودم دل بسته نخواهم شد، مطمئن بودم باری به هرجهت است!
سه سال بعد
شد عشق زندگیم، معشوقی که بدون او زندگی برایم مفهومی نداشت، هرکاری بود به عشق او و رسیدن به او میکردم اما میدانستم نمیشود، محال واژه نامانوسی بود که اینجا نقش بسته بود. تصور میکردم روزی که بیاید به خواستگاری، و رفتاری که مادرم خواهد داشت بر اساس سنت رایج خانواده های پر نام و نشان و به قول دیگران "ارباب مآب"!
تمنای من برای تمام کردن رابطه و اصرار او بر ماندگاری ارتباط. و شکست من در برابر عشقش، نگاه پرنفوذش و صداقتش! ادامه دادیم تا وقتی باور کرد " محال" یعنی چه!
برایش همیشه مینوشتم" تو شیرین ترین اشتباه زندگی من هستی"
اکتبر 2011:
مکالمات اسکایپی هر شب ادامه داشت، در میان همسالان خودم همفکری پیدا نمیکردم و از دوستان هم فکرم فرسنگها فاصله زمانی و مکانی داشتم، و نمیشد اراده کرد و زنگ زد و ساعتها با یکی از انها صحبت کرد که درکم کند اما بود و وقت میگذاشت برای من! وقتی شعری برایم ارسال کرد میدانستم اشتباه است ادامه دادن دوستی ساده و عادی، اما به خودم مطمئن بودم، مطمئن بودم که دلبسته نخواهم شد!
چند ماه بعد:
به پدرم گفتم دلبسته شده ام، و کسی "نزار" وار دوستم دارد! "اما" ها را برایش گفتم و سکوت سنگین پدرم را متوجه نشدم! فقط میخواستم بداند، مثل همیشه که میدانست، جرات نداشتم به مادرم بگویم، گفتن هماناو سکته کردن همان! اما پدر معقولتر و منطقی تر بود. اگر پذیرا میشد بقیه راه راحت بود. دو سه هفته ای گذشت که خبر دار شدم پدرم حال خوشی ندارد، عجیب بود  و نگران کننده، با اینکه سنی از او گذشته اما ناخوشی نداشته، مادرم میگفت: تا بحال پدرت رو اینطور ندیده بودم، حتی وقتی .... دائم در خودش هست و به نظر میاد گاهی با خودش حرف میزند! چند روز پیش وقتی پرسیدم چیزی شده؟ گفت دلتنگم و گریه کرد" شنیدن این ها راحت نبود، مخصوصا گریه کردنش..5 -6 بار بیشتر اشک پدرم را ندیدم که سه بارش برای مرگ عزیزان بود. وقتی اشک میریزد یعنی دیگر توانش بریده! و من تنها کسی بودم که میدانستم چه اتفاقی افتاده. وقتی ایمیل زدم و در پاسخم گفت :" از اون روز یک لحظه ارامش ندارم  و دائم با تو حرف میزنم که این چه کاری بود با من کردی؟ " و چیزهایی نوشت که فقط من میدانم و خودش که چقدر آن جمله ها برایم مفهوم داشتند و چقدر شرمسارش شدم. و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که قسم بخورم هرگز کاری نمیکنم که آزرده شود!
تمنای من برای تمام کردن ، اصرار او برای ماندن، این بار هم من شکست خوردم به صداقت، عشق و نفوذ نگاه پرمهرش! میدانم میخواهد ثابت کند برایش محال مفهومی ندارد اما من هم میدانم دوباره باید بنویسم: " تو هم شیرین ترین اشتباه زندگی من هستی"
با خودم خلوت میکنم، این وسط تنها خودم مقصرم، کسی که میداند راهی که میرود اشتباه است و با کله شقی تمام میرود تا خودش این اشتباه را تجربه کند، تجربه ای بسی شیرین اما درد آور. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

اما تو چیز دیگری

امروز از اون روزهای آفتابی بود ، صبح خبر دار شدم بسته ای که ارسال کرده بودم اون هم با پست معمولی رسیده(با اینکه گفته بودن بدون احتساب دوروز اخر هفته چهار روز طول میکشه اما خب با اون ها چهار روز طول کشید و خوشحالم که پول الکی و اضافه ندادم برای پست سفارشی احمقانه شون!) بعد استاد درس قبلیم ایمیل زد که ریپورتم رو بلاخره قبول کرده و این یعنی من درس قبلی رو بلاخره پاس شدم، بعد از انحمن دانشجویی ایمیل گرفتم که بنده رو به عنوان دانشجوی تمام وقت ثبت کردن و کارت جدید برام صادر میشه که میتونم از تخفیف برای اتوبوس استفاده کنم،و حالا هم معلم اینترنتی کلاس سوئدی ایمیل زد و من از اولین مشق سوئدیم در ترم سربلند در آمدم، و کلی کامنتهایی که برام گذاشته بود تعریف و تمجید بود و نوشته بود "فکر کنم خیلی زود بتونی این سطح رو تموم کنی اگر همینطور پیش بری!" آهان یادم رفت بنویسم که عصر تنها دوست آمریکایی من که خیلی هم پسر خوبیه به من اس ام اس داد که عصر بریم برای فیکا و کلی از دار دنیا صحبت کردیم و این برای منی که هیچ مراوده با خارجی ها ندارم و جز سر  کلاس انگلیسی نمیشنوم خوب بود و تلاش قابل تحسینی میکردم برای اینکه بتونم حرفم رو بزنم. تازه یه جا  در نقش مترجم عمل کردم، اول رفتیم یه کافه تا وارد شدیم و خواستیم سفارش بدیم گارسون اومد و  به سوئدی یه چیزایی گفت،جاناتان مبهوت در حال نگاه کردنش بود که من گفتم : "یا ها" جاناتان پرسید: دیج یو آندرستند؟ومن هم از بس فارسی حرف میزنم گفتم: "میگه داریم میبندیم" بعد خندیدیم گفتم: ساری ، آی الویز اسپیک فارسی ، شی تولد وی آر گوینگ تو کلوز این 15 مینتس"
ای وای مهمترین مسئله یادم رفت امروز بعد از حدود یک سال با مزدک عزیزم ویدئو چت کردیم. یعنی بال در آورده بودم که میدیدمش و فرصت شده بود حرف بزنیم، هیچ تغییری نکرده، همون ادم با همون عقاید خاص خودش، عقایدی که زمانی برای من مفهومی به همون قوی که برای مزدک داره داشت اما حالا بعضیهاش خیلی تغییر کرده. 
آره امروز عجیب آفتابی بود برام، چشم نکنم چشم نکنم ! 
و اما، دوستی دارم بسی عزیز، به روایت وبلاگیمان "دوست جون". سه سال پیش خواننده وبلاگم شده بود، انقدر از نوشته هام تعریف میکرد که ذوق مرگ میشدم، یک بار هم برام نوشته بود معلومه تحت تاثیر سارتری! و من با خجالت و شرمندگی گفتم من اصلا سارتر رو نمیشناسم و هیچی هم ازش نخوندم. البته من هم ایشون رو گاهی با شاملو مقایسه میکردم. دوست جون برای مدت کوتاهی فراتر از دوست جون شد، و بعد دوره ای از من فاصله گرفت و به نوعی دلخور بود و بعد درست زمانی که داشتم از ایران میامدم دوباره شد همان دوست جون، وقتی اینجا آمدم این " دوست جون" بودن بیشتر و بیشتر هم شد، به واسطه فیس بوک فرصت نمیکردم وبلاگش رو مداوم بخونم و حالا تقریبا دوباره میخونمش، و عجیب عجیب رشد فوق العاده ای در نوشتن، شاعری، نقد، فلسفه و ... داشته و وقتی وارد وبلاگش میشم حداقل یه ساعت وقت میگذارم برای خوندن نوشته اش، کامنتهای دوستاش و پاسخهاش به اونها و لذت میبرم از مطالب عمیقی که ردو بدل میشه و خجالت میکشم که سوادم گاهی نمیکشه که بفهمم چی میگن! این دوست من نیاز به معرفی من نداره ،برعکس اونه که اگر لازم باشه باید من رو معرفی کنه، ولی من فکر میکنم باید بنویسم، بنویسم که وبلاگ های دوست جون رو باید خوند.. ققنوس خیس و  پارادیزوی کوچک  
و در نهایت، نمیشه 15 فروردین بیاد و بره و به 16 برسه و من عهدم یادم بره و ننویسم: "تولدت مبارک"
حتی اگه دیگه نباشه، تموم شده باشه، برای دیگری باشه، عشق قدیمی باشه، این دو روز اون تمام قد برای منه، در خاطره ام! برای این دو روز من میشم همون دخترک قلقلیه 16 ساله، و اون و چشمان عسلی ، سبز، خاکستری بی نظیرش و صورت سرخش میان جلوی چشمم وقتی در کنار استخر شهر دنبالم راه افتاد تا جلوی پارک ملی شهر راضیم کنه به پذیرش دوستی! 
حالا 30 ساله ام و 14 سال گذشته و 5 سال از اخرین دیدار، اما باید اعتراف کنم:
" آفاق را گردیده ام، مهر بتان سنجیده ام، خوبان فراوان دیده ام ، اما "تو" چیز دیگری" 

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

کاش همه انسان بودیم

شنیدم در فیس بوک صفحه ای باز شده به نام "ما همه افغانی هستیم" ! باز یک اتفاقی افتاد و ماسک روشنفکری و هیجان زدگی ما ایرانی ها روی صورتمان نشست. پنج روایتی که دیشب نوشتم واقعیت زندگیمان است. هر کدام ما این رفتار ها ونگاه ها را داریم، من ترجیح میدادم به جای باز شدن صفحه ای که یک روزه هزاران نفر عضوش شوند و بعد که آبها از آسیاب افتاد دوباره برگردیم به همان نگاههای نژاد پرستانه  و خود برتربینی ایرانی، صفحه ای باز می شد که به ما یاد بدهد چطور انسانی رفتار کنیم، چطور کرامت انسانها را حفظ کنیم و چطور اینها را در ذهمان ثبت کنیم که ماندگار شود.
بی اختیار در وجود همه ما این رفتار غیر انسانی وجود دارد، حتی در خود من نگارنده که در همین یکسال و اندی حضورم در سوئد متوجه شدم آنها بین من ایرانی و اوی افغانی و کرد وعرب و ترک فرقی نمیگذارند ،اما همین من نوعی هرگز در ذهنم نمیگنجد به پسر افغانی، پاکستانی، عرب یا کرد ترکیه نگاه بیندازم یا اجازه بدهم با من سر صحبت را باز کنند.
میبینید ما نیاز به صفحه " همه افغانی هستیم " در عالم مجازی نداریم ما نیاز داریم یاد بگیریم" ما همه انسان هستیم" و به جای زدن یک دکمه لایک، باید دکمه ای بزنیم تا تمام باورهای غلطمان پاک شود و دوباره خودمان و ذهنمان را بسازیم! 

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

پنح روایت از نژاد پرستی ایرانی ها

یکم:
در جمعی نشسته بودیم، یکی از دوستانی که دائم از سوئد و سوئدیها بد میگفت طبق معمول بالای منبر رفته بود و سوئدیها را متهم به نژاد پرستی میکرد، من هم در قطب محالف از سوئدیها دفاع میکردم و در نهایت ازش پرسیدم: "تو با افغانی ها تو ایران چطور برخورد میکردی؟!" کمی ساکت شد و بعد با تکبر گفت : "فرق میکنه ما ایرانی هستیم! "
دوم:
شب فرهنگها، چادر ایرانی ها برپاست، جوانهای ایرانی در حال رقص هستند و گوشه کنار پسرهای افغان هم دیده میشوند، با آهنگی یکی از دوستان به میدان میرود و شروع به برک دنس میکند، همه میدان را برایش خالی میکنند و در حال تشویقش هستند، سه پسر افغان بهش میپیوندد و خیلی حرفه ای با هم میرقصند! نیش من تا بناگوش باز است و پسرهای افغان را زیر نظر دارم، داستانهای خالد حسینی چلوی چشمانم رژه میروند، یاد تمام اخباری که از افغانستان میخواندم افتادم و خوشحال بودم که حالا پسر افغان میتواند در کشوری آزاد انقدر حرفه ای برقصد! کم کم نیشم شروع به بسته شدن میکند وقتی میشنوم همراهانمان زیر لب غرولند میکنند: "اه بسه دیگه پاشید برید" "حالا بهشون رو دادیم دیگه ول نمیکنن!" و ....
سوم:
دوستی به عنوان مددکار اجتماعی در کمپ افغانی ها کار میکرد، دائم از بچه ها تعریف میکرد و میگفت جقدر دوست داشتنی هستند، کمپ روبروی خوابگاه دانشجویی بود که بین ما ایرانیها معروف بود به کریدور ایرانیها، برای اینکه در یک کریدور تعداد زیادی دانشجی ایرانی ساکن بودند که بندرت پیش میامد. روزی این دوست از سرکار به ساختمان رو برو میرود تا با دوستانش حال و احوالی کند، یکی از آن دخترها میگوید: "تو چطور با اینا کار میکنی؟" و وقتی چشمان متعجب دوستم را میبیند ادامه میدهد: "این سوئدیها واقعا احمقن به این بی سروپاهای افغانی پناهندگی و اقامت میدن بعد ما ایرانیها باید هزار تا ترفند بزنیم تا بتونیم اقامت بگیریم! "

چهارم:
جشن تولد سی سالگی ام هست، مهمانهایم را دعوت کردم و میخواهم سنگ تمام بگذارم، قبل از شروع مهمانی به لوکالی که گرفتم سر میزنم و وسایلم را میگذارم، شب ده دقیقه قبل از شروع مهمانی به محل چشن میروم و با 50 پسر افغان در محل جشن روبرو میشوم، چلو میایند و سوئدی صحبت میکنند، به انگلیسی جواب میدهم :"سوئدی بلد نیستم" یکی میگوید: "کوردی؟" و من میگویم : "فارسی صحبت کن!" همزبان میشویم، حس خوبی است، دچار مشکل شده ای اما همزبان داری! میگویم :"فکر کنم اشتباه امدید چون من اینجا رو برای مهمانی رزرو کردم" یکیشان جلو میاید و میگوید:" نه خانم شما اشتباه آمدی ما اینجا مهمانی داریم". یکی من میگویم یکی او، اما مودبانه و دوستانه! به تنها چیزی که فکر نمیکنم این است که افغان هستند، برای حل مشکل به کسی که جا را از او گرفته بودم زنگ میزنم، گوشی را به پسر افغان میدهم ، از حوابش میفهمم انسوی خط چه چیزی گفته شده، پسر میگوید: "خانم درست صحبت کن افغان هستم بی بته که نیستم!" بحث بین زن و پسر بالا میگیرد، حالا نوبت آنهاست که با کسی که جا را از او گرفته اند تماس بگیرند. مرد میاید ، افغان است و متشخص، با خانم "ص" صحبت میکند، هرچقدر مرد مودب است خانم "ص" بی ادبانه پاسخ میدهد.مرد میگوید: خانم "ص" تو ایرانی هستی ، من افغان هستم، اینجا هردوی ما مهاجر هستیم حق و حقوقمان هم یکی است، اما خانم "ص" به قول خودش از موضع حق هرچه دوست دارد میگوید. بحث آن شب به نفع من تمام میشود، اما وقتی پسرها مجبور به جابجایی هستند من گریه میکنم، علی-پسری که ان شب تولد 17 سالگیش بود- میاید و میپرسد: "خانم برای من گریه میکنی؟" و من سر تکان میدهم و گریه بی صدایم به هق هق تبدیل میشود، میگوید: "نه خانم نکن این کار رو سوئتفاهم بود ایراد نداره" 
50 نفر میروند در یک اتاق 10 متری و ما 15 نفر در یک اتاق 40 متری ! تا انتهای جشن کاری به کار هم نداشتیم، مهمانهای من یکی یکی میروند و مهمانهای علی هم، من و سه تا دیگر از دوستان دخترم باید میماندیم تا نامزد دوستم بیاید و ما را برساند، اخرین سری مهمانها که دارند میروند میگویند: "در رو قفل کن" قبول نکردم اما اصرار داشتند که اگر این کار را نکنم نمیروند و در این صورت اخرین اتوبوس را از دست میدادند، برای راحتی آنها میپذیرم دررا قفل کنم، ناگهان صدای عصبانی یکی از پسرها از پشت در میاید" در رو قفل کردن، فکر میکنن ما کی هستیم،الان با کلید بازش میکنم، حق ندارن"
صدای علی میاید: "تو حق نداری در را باز کنی، کاری نداشته باش" 
با خحالت قفل را باز میکنم. و به روی خودم نمیاورم. نامزد دوستم هم آمده ، تاکسی آنها هم رسیده، ازشان خداحافظی میکنم و میگویم: "امیدوارم 18 سالگیت رو با شکوه جشن بگیری" 
پنجم:
جشن چهارشنبه سوری است، برنامه رقص را اجرا کردیم و حالا دی جی اهنگ گذاشته و همه وسط میرقصند، من در سالن میچرخم و هر کس را میشناسم دعوت به رقص میکنم، پشت سر یکی از دوستان چند پسر افغان نشسته اند، سرم را به سمتشان میبرم و چهره معصوم علی را میبینم، خوشگلتر شده، لبخند میزنم میروم سمتش، از جایش بلند میشود، دست میدهم، احوالپرسی میکنم و ازش میپرسم پذیرایی شدند یا نه؟ به میدان رقص برمیگردم، بعد از تولدم تا هفته ها دنبال علی بودم، یک لحظه چهره معصومش و نگاهش از ذهنم پاک نمیشد، و حالا آنجا بود با ذوق به دوستانم گفتم:"بلاخره علی رو پیدا کردم اینجاست". همه فقط نگاهم میکنند شاید از ذوقم تعجب کرده اند، کمی میرقصیم به یکی از بچه ها میگویم: "گناه دارن ما همه رو دعوت کردیم به رقص برم به علی و دوستاش هم بگم بیان" دوستم میگوید: "ول کن بابا!" میپرسم: "چرا؟" میگوید : "بخوان خودشون میان." میگویم :"اشتباه نکن همه جمعیت ایرانی هستند و اینها نگرانن اگر خودشون بیان ایرانیها بد برخورد کنن اما اگه ما دعوتشون کنیم فرق میکنه" میگوید: "ول کن، حتما همینطور راحت ترن!"

نتیجه گیری:
ما ایرانی ها فکر میکنیم تافته حدا بافته هستیم، وقتی دوستم میگفت :"فرق میکنه ما ایرانی هستیم! " یعنی فکر میکرد فرقی داریم، فکر میکرد ما چون ایرانی هستیم میتوانیم با افغانها هر طور دوست داریم رفتار کنیم اما سوئدی ها نمیتوانند یک میلیونیم همان رفتار را با ما داشته باشند چون ما ایرانی هستیم، چون فکر میکنیم تحفه ای هستیم، چون فکر میکنیم آسمان سوراخ شده و ما افتادیم، چون با توهمات تحیلمیان فکر میکنیم تنها ملتی هستیم که ای کیو بالا دارد، که درناسا عضو مهمی دارد ،که پزشک جراح معروف دارد، که در دانشگاههای مطرح دنیا دانشجو دارد .در حالیکه تمام آنهایی که بی ادعا هستند خیلی بیشتر از ما ایرانی ها ادمهای موفق خاص در مجامع بین المللی دارند.. ما ایرانی ها هر بلایی دوست داریم سر افغانها در ایران میاوریم، یک افغان اجازه تحصیل در ایران ندارد و بعد میگوییم  افغانی ها همه کارگر هستند. هیچ چیز از تاریخشان نمیدانیم، از فرهنگشان از ادبیاتشان و اداب و رسومشان و فکر میکنیم همه عمرشان کارگر ساختمان بودند! به معنای واقعی استثمارشان میکنیم و بعد ادعای فرزند کوروش بودن را داریم. بعد در سوئد یا کشوری دیگر که تحصیل مجانی میکنیم زبانمان هم دراز است که چرا به ما پی اج دی نمیدهند* چرا استخدام نمیشویم و ... و انتظار داریم برای ایرانی بودنمان همه در خدمتمان باشند! بدتر از همه این است که در کشوری دیگر که خودمان مهاجریم هم فکر میکنیم میتوانیم به این رفتارهای زشت غیر انسانیمان ادامه بدهیم در حالیکه آن مرد افغان خوب حرفی زده بود: "اینجا هر دو مهاجریم"
پی نوشت: امروز وقتی در وبلاگ دوستی و بعد در صفحه بی بی سی این خبر را خواندم فقط شرمم آمد از این همه نژاد پرستی و این همه ادعای بیخود تمدن داشتن. گاهی حالم از ایرانی بودن بهم میخورد. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

روزهای دانشجویی دیروز، روزهای دانشجویی امروز


ساعتها پای گاز وای میایستم تا خورشتم جا بیفته! روز تمیز کردن خونه هم بود، دوبار جارو کشیدم، دوبار هم لته! با وسواس آینه ها رو پاک میکردم، از اینکه بعضی لکه های کف زمین نمیره لجم میگرفت، غذام رو بار بود! چقدر کارهایی که دوست نداشتم رو اینجا دارم انجام میدم! آشپزی! اونم خورشت؟ تمیز کردن خونه، هر هفته!؟ 
یاد دوران دانشجویی ایران افتادم، صبحانه تو راه یه شیر کاکائو و تی تاپ، بین کلاسها بوفه آقا رضا چای، گاهی اگر صبحانه نخورده بودم نیمرو ! ناهار ،بوفه آقا رضا ،سوسیس بندری، ساندویچ کالباس، سوسیس، همبرگر! عصر هم با شکلات و کیک میگذشت، شب تو خونه ، نون و ماست، نون و پنیر، نون خالی، تخم مرغ، املت.... اخر هفته ها اگر پسرخاله هام میامدن پیشم یه ماکارونی میپختم، و هر بار مهمان دیگه داشتم یه ترش شامی! خونه تمیز نمیشد مگر مامانم میامد که معمولا 15 روز یه بار به من سر میزد و تمام خونه تمیز و مرتب میشد! یادم نمیاد یه بار خودم توالت و حموم شسته باشم! البته آشپزخونه رو دوسه باری شسته بودم که اشکم هم در امده بود، تهران و دود و کثیفی و چربی های تمام نشدنی! ظرف شستن هم معضلی بود، گاهی ظرفها میموند تا یه هفته و شسته نمیشد!
بعد از دانشگاه هم که بازگشت به خانه پدری، یا مامان تمیز میکرد یا هر هفته ایران خانوم که میامد پیشمون! آَشپزی که ابدا! نه دوست داشتم نه حس و حال ! سالی یه بار تولدم یک لازانیا درست میکردم! هر بار هم مامان به من غذایی میسپرد یا یادم میرفت بپزم، یا یه چیزی یادم میرفت بهش بزنم و یا میسوخت که معمولا آخری از همه محتملتر بود! 
حالا اینجا، تقریبا یک بار هم نشده املت بخورم! نیمرو فقط یکشنبه صبح! تخم و مرغ و سیب زمینی به ندرت میخورم ! همیشه غذا درست میکنم، حتی با بی میلی، به اندازه تمام خورشت درست نکردنها اینجا هوس میکنم خورشت درست کنم! خونه هر هفته تمیز میشه نه فقط چون همخونه دارم و باید هر هفته خونه رو تمیز کنیم، گاهی حتی به سرم میزنه وسط هفته هم تمیزش کنم! دستشویی و حموم رو باید برق بندازم و این مدت چون مایع شستشویی که گرفتیم مثل همیشه نبود و خیلی کیفیت خوبی نداشت از شستشوها راضی نیستم! ظرفهام فقط صبح به شب یا شب به صبح میمونه! و زودی میشورم! میوه حتما میخورم، صبحانه مفصل! و کلا متحول شدم!
راستی این همه تغییر از کجاست؟ گاهی اوقات فکر میکنم خیلی دارم زن خونه میشم!  

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

قانونهای احمقانه ای که معترض ندارند!


گاهی کاسه صبر ادم لبریز میشه از این همه سکون و سکوت سوئدیها! مردمانی که اعتراض رو یاد نگرفتند! 
در یک ماه اخیر به اندازه تمام یکسالی که از سوئد و سوئدیها و قوانینشون دفاع کردم ، علیهشون شدم! برای اینکه یکی دو تا از این قانونهای احمقانه شون خورد بهم! مهمترینش استفاده از تخفیف دانشجویی بود! بنده از سال گذشته تا حالا از تخفیف دانشجویی بهره مند بودم و این هیچ جا به نفعم نبود جز برای خرید کارت اتوبوس ماهانه ! البته کلا این شهری که من هستم با اینکه شهر دانشجویی محسوب میشه اما تخفیفات دانشجویی زیاد نداره، و در واقع من دانشجو با بقیه در خرج و مخارج فرقی ندارم، این اتوبوس هم چهار ماه اول مثل بقیه بود بعد نمیدونم آفتاب از کدوم ور بالا اومده بود که قانونش عوض شد و 30 درصد به دانشجوها تخفیف دادن ! 
اول مارچ که رفتم کارتم رو شارژ کردم دو سه روز بعدش کارت دانشجوییم اومد (ما هر ترم باید برای گرفتن کارت دانشجویی اقدام کنیم قبلا عضو انجمن دانشجویی میشدم و ترمی 250 کرون میدادم ولی این دفعه دیدم من که فقط میخوام از تخفیف استفاده کنم بیخیال عضویت در انجمنی بشم که نودو نه درصدش فقط به درد سوئدیها میخوره و لیسانس ها! ) خلاصه کارت امد و دیدم این دفعه روی کارت هولوگرام شرکت حمل و نقل استکهلم رو نزدن! و این یعنی من اگر در اتوبوس به کنترل بلیط بخورم و کارت دانشجویی رو نشون بدم که این هولوگرام رو نداره باید 1200 کرون جریمه بدم- چیزی حدود 300 هزار تومن!-  بلافاصله به انحمن ایمیل زدم و گفتم کارت رو اشتباه دادید که جواب داد شما دانشجوی نیمه وقت حساب میشی(چون تعداد واحدهات از 22 واحد کمتره) و برای دانشجوی نیمه وقت تخفیف سفر در نظر گرفته نمیشه! 
حالا بقیه تخفیف ها حساب میشه که شامل ده درصد تخفیف روی محصولات اپل هست! مثلا تصور کنید یک مک بوک 13000 کرونی 10 درصد تخفیف میگیره، خب بازم برای یک دانشجو زیاده و به کارش نمیاد! و یاد 5 درصد تخفیف در فلان فروشگاه که سال تا سال پا توش نمیذاری! خب این ها که به کار من نمیاد رو هنوز میتونم داشته باشم اونی که به کارم میاد و لازمه نه! یعنی کارد میزدن خونم در نمیامد! تصور کنید من فقط یه درس ده واحدی دارم اما تمام هفته باید برم دانشگاه-غیر از اخر هفته- اونوقت چون 10 واحد هست دانشجو نیمه وقت حساب میشم، یعنی به این فکر نمیکنن که دانشجو هر روز داره میره سر کلاس و باید این مسیر رو بره و بیاد! یه نامه بلند بالا و با لحن تند و البته تمسخر قانونشون نوشتم و مودبانه جواب دادن: همینه که هست! 
این همینه که هست نه از سر لجبازی و یا بدجنسیه، بلکه این بیچاره ها یاد نگرفتن در برابر یه قانون احمقانه اعتراض کنن و فکر میکنن چون قانونه پس درسته و اگر غلط باشه نماینده های مجلس حتما یه کاری خواهند کرد! و تا وقتی قانونه با تمام بدیش ما باید تابعش باشیم! این رو بارها در رفتارهاشون دیدم، سر این قضیه هم با بعضی از بچه های دانشگاه صحبت کردم دیدم میگن: آره واقعا قانون احمقانه ای !
دیروز یکی از بچه ها داشت میگفت که جریمه شده برای همین کارت اتوبوس چون هنوز کارت دانشجوییش نرسیده بوده، هرچی به مامور بلیط میگه بابا من اقدام کردم این هم قبضش خوب دو هفته طول میکشه تا کارت برسه، میگه به من مربوط نیست، و جرینگ 1200 کرون جریمه مینویسه! حالا دوستم تا دو هفته فرصت داره بره و ثابت کنه دانشجو هست و نامه ببره و مراحل اداری و دادگاهی طی کنه و 1200 رو پس بگیره!  حالا فکر کنید دوست من همون موقع اس ام اس زده به شماره ای که مربوط به همین کارته و فورا کارتش به صورت اینترنتی رو موبایل با لوگو دیده شده اما مامور میگفت نه و کار خودش رو میکرد! چون قانونش میگه کارت رو ببین نمیگه کارت موقت رو ببین!  
امروز هم رفتم یه بسته ای رو پست کنم، تنها پاکتی که روی پیشخوان بود از این پاکتهای بزرگ دو لایه بود و من فکر کردم فقط همون رو دارن و باید از همون استفاده کرد، صف هم انقدر شلوغ بود که با عجله باید آدرس رو مینوشتم و پست میکردم، تا مسئولش اومد گفتم لطفا پست سفارشی! و بعد بلافاصله پرسیدم چند روز طول میکشه برسه؟ گفت 3-4 روز! بعد اضافه کرد که پست معمولی هم 3-4 روز طول میکشه اما هزینه اش کمتره، چشمام چهار تا شد و گفتم خب برای چی پس هزینه پست سفارشی بیشتره؟ وقتی از نظر زمان یکی هستن؟ گفت شما پول بشتر میدی برای گارانتی! پوز خندی زدم و گفتم یعنی کسی که پول کمتر میده ممکنه بسته اش نرسه؟! گفت نه، ولی گارانتی نداره! گفتم اکی لطفا سفارشی! و تند تند آدرس رو نوشتم! وقتی اومدم پول بدم گفت: اها یادم رفت بگم شما اضافه بر پولی که برای سفارشی میدی باید پول پاکت رو هم بدی، اما برای معمولی فقط پول پاکت و تمبر رو میدی! یهو برق سه فاز از سرم پرید و داد زدم، زمانش که یکیه و فرقی نداره اما پولش دو برابره حالا باید یه چیزی هم اضافه تر بدم؟ گفت خب میتونستی از یه پاکت دیگه استفاده کنی؟ پاکت معمولی هزینه نداره! گفتم : پاکت دیگه اینجا هست من بردارم؟ گفت میتونستی بپرسی منم گفتم تو این شلوغی که همه میخوان زودتر کارشون رو راه بندازن و من از کجا بدونم که چنین چیزهایی شامل پست سفارشیه؟من میبینم یه نوع پاکت در سایزهای مختلف گذاشتید و فکر میکنم همونه فقط. خلاصه همه اینها رو با داد میگفتم و دلم میخواست بزنمش چون واقعا پول مفت بود و اخرش با عصبانیت گفتم: واقعا مسخره است، قانونتون مسخرست. پست عادی و پست سفارشی زمانش یکیه اونوقت یه چیزی هم باید اضافه بدیم! گفت نه شما گارانتی میکنی بسته ات رو! با پست معمولی هم سر سه یا چهار روز میرسه اما ممکنه گاهی دو سه روز بیشتر بشه و انوقت هیچ تضمینی نیست، اما اینجوری تضمین هست که سه چهار روزه برسه! گفتم نخواستم همون پست معمولی بزنید و خودکارو کوبیدم رو میزشون! 
و تا خود خونه داشتم بهشون بد و بیراه میگفتم، آخه مگه میشه پست عادی و سفارشی یکی باشه از نظر زمانی؟! پس واسه چی سفارشی؟! 
تو اتوبوس هم نشستم راننده راه نمیفتاد چون منتظر بود بلیط اس ام اسی یکی از مسافرها برسه به موبایلش! نمیگه که میتونه راه بیفته بعد هر وقت اس ام اس رسید بلیط رو چک کنه، چون قانون میگه بدون بلیط کسی سوار نشه! از اون بدتر وقتیه که یه نفر کارتش کار نمیکنه یا داره بلیط رو تو خود اتوبوس میخره تمام این سوئدیها پشتش میمونن تا کارش تموم بشه در حالیکه میتونن از کنارش رد بشن و بیان تو و اتوبوس معطل سوار کردن بقیه نشه! اما عمرا این کار رو بکنن؟ قانون میگه پشت سر هم! قانون میگه اعتراض نه! قانون میگه همینه که هست! 

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

حسادت میکنم

حسادت میکنم، به زنی که آمده، اینجاست کنار ما! حرف میزنیم ، میخندیم دست به یکی میکنیم ، میرقصیم، اما تحمل ندارم وقتی نگاهش میافتد روی او، و چند ثانیه ای بی تحرک نگاهش میکند عمیق! حتما به یاد می آورد تمام روزهای کوتاهی که با هم داشته اند در گذشته، شاید به یاد می آورد تمام محبتهای بی دریغش را ، شاید... 
سعی میکنم مثل همیشه باشم، بی تفاوت، بدون حس حسادت، اما ناخوداگاه بهم میریزم وقتی سر بر میگردانم و میبینم نگاهش به سمت زن است برای ثانیه ای، دلسوزانه و دوستانه ، شاید به سختیهایی که کشیده فکر میکند، و شاید به یاد می آورد...
تب داشتم، صدایشان را می شنیدم، میدانستم دوسال منتظر بودن تا با هم صحبت کنند، بدون نگرانی و ترس، میدانستم منتظر است بشنود رنج نامه اش را ، میدانستم اما نمیخواستم تحمل کنم! به خودم نهیب میزدم، گفتگوهای این مدتم را با مستر کامپلیکیت به یاد می آوردم که هرچند کم شده، و هرچند به دور از صحبت های شخصی شده اما هرچه هست مستر کامپلیکیت است و جذابیتش و مطمئنا برای مدتی در ذهنم میشیند گفتگو و نگاهش! نهیب زدم به خودم و یاد آوردم همین دوروز پیش وقتی در آغوشش بودم مست از یک هم اغوشی دلچسب و گفتم دوستانم قصد دارند من و یکی را با هم دوست کنند!  هیچ چیز نگفت و من این حق را به خودم دادم برای ناهمزمانی ها، برای قولی که به پدرم دادم، برای تمام غیر ممکنهای راه ما! بی توجه به اینکه او هم میتواند ناراحت شود! اما هیچکدام اینها از حساسیتم کم نکرد، هر لحظه تجسم میکردم نکند دست همدیگر را بگیرند، همدیگر را ببوسند، نکند خاطرات یاد اوری کنند، نکند.....!
همین نیمساعت پیش زن برایم هدیه خرید، دوست داشتنی است اما وقتی داشت مجسمه سر داوود را نشان میداد و میگفت:" این رو خریدم با اشک و آه!" شک نکردم خاطره ای نهفته در این مجسمه است، برای اینکه تغییر چهره ام دیده نشود اتاق را ترک کردم، به خودم تهیب زدم " تو چت شده؟ نه انقدر عاشقی، نه میتوانی همراه همیشگی باشی؟ نه این زن میتواند مداوم به دیدارش بیاید" اما هیچ طوری این هراس و حس بد تمام نمی شود! چقدر زن شده ام، چقدر حق خواهی میکنم، چقدر فداکاری عشق را کنار میگذارم، جقدر میخواهم مالکیت داشته باشم، چقدر...
میدانم میخواند، شاید مثل همیشه جمله هایی را هایلایت کند، شاید لبخندی هم حتی بر لبش بنشیند برای این حس حسادت من! اما اینها نمیتواند کاری کند تا من لذت ببرم از این همراهی اجباری چهار روزه با کسی که روزی معشوق معشوقم بود!؟