۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

45 ساعت ماده به دلتنگی

بابا یهو پیر شد. یهو از کار افتاد. همه چی یهو شد. یهو که اومد مسافرت! قلبم تیر میکشه این بار. نمیدونم چند ساعت مونده به رفتن ، نمیخوام بدونم. میدونم فقط یک روز و نیم فرصت دارم که تازه نصفش صرف خواب میشه. به خودم میگم باید خداحافظی نکرد. باید بگم برید الان میام و نَرَم. خداحافظی باید باشه عین خداحافظی با گلناز انقدر دیر شده بود که دویده بودیم که بارون گرفت و فقط فرصت شد بگیم خداحافظ! خداحافظی باید بشه درست مث شب خداحافظیم از ایران، انقدر استرس شد، دیر شد، که فقط تونستم یکی یکی همه رو ببوسم و بگم خدافظ! نمیدونم شاید ایران بودم هم دور بودم ازشون ولی بودم تو یه کشور! کل فاصله ام شاید چند ساعت بود. اراده میکردم، دلم که میگرفت میرفتم و میامدن. اما حالا رفت برای وقتی که نمیدونم کی؟ بابا یهو پیر شد، مامان میگه تو زیادش میکنی؟ اما فکر میکنم این منم که میفهمم که چهارسال ندیده بودم و یهو دیدم واونا دارن هر روز میبینن و همه هر روز با هم پیر میشن! ظاهرش اونقدی تغییر نکرده ولی نفسهاش دیگه پیرانه است. کم شنوایی و درد پا. این روزها که پاش بیشتر از هرزمان دیگه ای درد میکنه و امانش رو بریده نگرانی رو در صورتش میبینم. بابا یک علائم بخصوص داره! وقتی سرخی صورتش به کبودی میره. وقتی سکوت میکنه و به یه نقطه خیره میشه و هر از چند گاهی دست روی سرش میذاره و وقتی انگشتهاش رو بهم گره میزنه یعنی وضعیت وخیمه! این حالش رو سر مادربزرگم کشف کردم، مامان میگفت قبلا هم دیده ازش. بابا کله خر شده! واژه بهتر سراغ ندارم. همینه و بس! فکر میکنه چون دکتر هست همه چی و میدونه. مامان میگه تو شلوغش میکنی پا درد طبیعیه تو این سن! اما میبینم خودش هم نگرانه! مخصوصا وقتی ورم میکنه! مامان حساس شده. اما نسبت به سابق به نظرم قبراق تر بود همیشه آب و هوای اینجا، آزادی و آرامشش بهش میسازه. مامان و بابا هر دو خنگ شدند. باز هم واژه بهتری پیدا نکردم. کارهای ساده ای رو نمیتونن یاد بگیرن. ده بار باید یه چیزی رو بهشون گفت. هر دوشون بارها یه چیزی رو تکرار میکنند و هردوشون بهم ایراد میگیرن که وای این و هزار بار گفتی. مامان و بابا "پیر" شدن! و من تو روزهای پیری نیستم کنارشون! این اشک لعنتی بی موقع! هرکاری کردم سرجاشون نموندن. مامان نشسته رو به روم و سرش تو فیس بوکه مثلا! اما اونم داره خودشو کنترل میکنه. حیف اهل لوس شدن نیستم وگرنه امشب و فرداشب میرفتم رو تخت بینشون میخوابیدم که صدای نفسهاشون تا ابد با من بمونه! من از حالا دلم تنگ است.

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

پاریس 2- برج ایقل


شهرهای اروپایی رو باید پیاده گز کرد، اما بخاطر بابا امکانش کمتره. سوار بر اتوبوس راهی ایفل شدیم. وقتی رسیدیم هم مامان هم بابا خیلی هیجان زده شدند. بخصوص مامان که همیشه عاشق ایفل بود. از ضلع جنوبی چندین عکس ازشون گرفتم. هرچی نگاه کردم دیدم برام عادیه. حسم درست مثل حسی بود که در ونیز داشتم. معمولا دلیل این اتفاق اینه که شما بیش از حد از این مناظر عکس میبینید و انقدر دیدید که دیگه به چشم نمیاد. رفتیم در قسمت پارک که جنوب شرقی محسوب میشد. چمنی نداشت! اونجا چندین عکس ناب گرفتم و مامان رو بوسیدم و گفتم: "خوبه آدم روز تولدش بیاد ایفل نه؟ تولدت مبارک!" خیلی ذوق کرد، هی بغلم میکرد و میبوسید. قدم به قدم که به ایفل نزدیک شدیم بی حس بودنم هم کم کم کنار رفت.

در صف بی نهایت طولانی قسمت ورودی شرقی ایستادیم. همه باید در صف میموندیم نمیشد بابا و مامان انتهای راه بپیوندند. تصور کنید که بابا چقدر خسته شد و مامان هم. یکساعت و چند دقیقه در صف بودیم تا رسیدیم به باجه بلیط.
 برای طبقه دوم بلیط رو گرفتیم هم ارزونتر بود هم هممون از ارتفاع ترس داریم. رفتیم طبقه دوم که یهو لرزیدم. یهو میگرفت این لعنتی.. یهو میفهمیدی کجایی، چه حسیه و چقدر این شهر زیباست. حتی اگر از سقفهای سفالی خبری نباشه. با شکوه و با عظمت. از زوایای مختلف عکس گرفتم. دستم میلرزید و هی به مامان میگفتم مواظب باش موبایل از دستم ول نشه. راستش هرجوری بخوام نمیتونم از حس اون لحظه بنویسم. متفاوت بود از حس من در بالای دوموی فلورانس که بیش از 450 پله رو رفته بودم که برسم اون بالا و عظمت فلورانس بگیرتم. پاریس رنگ دیگه ای داشت. نارنجی نبود سفید بود. یک دست.. انبوه و پرتراکم و با شکوه! 

از سمت شمال غربی که رودخونه سن رد میشد و جنوب شرقی که پارک بی نظیری بود عکس گرفتم. ولی دیدن چیز دیگریست. حقیقتا چیز دیگریست. چون دامنه دید چشم از لنز دوربین بیشتره. 

با آسانسور امدیم پایین، بابا دیگه درد پا امانش رو بریده بود، شام هم قرار بود بریم رستوران برای تولد مامان، برای همین با اینکه من بی نهایت دوست داشتم و اصلا از اوجب واحبات در تمام سفرهایم این است که سوار بر قایق گردشگری بشم بخش قایق رو منصرف شدیم و پاریس گردی ما تا آخر با حسرت بر رود سن بودن گذشت. 

شام به همراه بستگان راهی رستورانی شدیم که فقط استیک میداد. یعنی اصلا سفارش نمیدادی میرفتی مینشستی و ده دقیقه بعد غذا سر میز بود. یک تیکه گوشت و یه عالم سیب زمینی سرخ کرده. اما قسمت جالبش این بود که همین که در حال تمام کردن بودی گارسون میامد با یک سینی و یک تیکه گوشت داغ دیگه با یه عالم سیب زمینی درست به اندازه پرس اول برات میذاشت. این رسم این رستوران بود. متاسفانه اسم رستوران رو به یاد نمیارم و ننوشتم هم جایی. رستوران شلوغ بود. برخلاف سوئدی ها که ساعت 6 میرن رستوران اینجا ما ساعت 9 رفتیم و هنوز مردم در صف بودن برای جا یافتن. فضا خیلی متفاوت نبود. با اینکه شلوغ بود و همه کنار هم نشسته بودن و با اینکه همه در حال حرف زدن بودند از هیاهو خبری نبود. رستوران و شام دلچسبی بود. بعد از شام راهی منزل شدیم که با سورپرایز میزبان روبه رو شدیم، کیک و شام...پاین... آخه اون شب مامان شصت ساله شد.

  

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

پاریس 1

ساعت 9:30 صبح رسیدیم فرودگاه شارل دوگل. نیمساعتی منتظر میزبان که یکی از بستگان دور بود نشستیم. بعد از چاق سلامتی های اولیه با ماشین راهی شهر شدیم و یک دور زیارتی اولیه رو زدیم. انتظار من از پاریس چیزی بود شبیه رم. اما چیزی که میدیدم یک تهران منظم بود. سه چهار خیابانش که رد شدیم که انگار از پسیان میگذریم یا خیابان ولیعصر.
 
ساختمانها کاملا متفاوت از آلمان و ایتالیا و سوئد بودند. با اینکه بسیار قدیمی هستند اما نمای تمیزی داشتند و حس قدیمی بودن مثل سوئد و ایتالیا نمیدادند. خیابانها خیلی منظم بودند برخلاف ایتالیا که درست مثل ایران درهم برهم است.

از بدیهای پاریس چراغ قرمزهای متعدد قدم به قدم بود. یعنی هر 100-200 متر یک چراغ قرمز داشت. برخلاف شهرهای دیگه ای که تاحالا دیده بودم خیابانهای بسیار پهنی داشت. کلا شهر فراخ بود. اما ساختمانهای به یک خط و یک سطح و طراحی بی نظیر شهر چشم نواز بود.
ا بعد از گشت چند ساعته در شهر به منرل رسیدیم و غذا خوردیم و به گفتگو نشستیم. همسر فامیل ما فرانسوی بود البته فارسی رو بلد بود اما چون سالها بود که ایران نیامده بودند خیلی نمیتونست درست صحبت کنه. برای همین انگلیسی حرف میزدیم. زن بسیار مهربان و دقیقی بود و میخواست به ما خیلی کمک بکنه اما یه جاهایی کمکهای بیش از حدش باعث اشتباهات شد! بعد از ناهار و چای با میزبان راهی یک پارک جنگلی در حالی منزلشان شدیم که البته پاریس هم زیر پایمان بود. یک لحظه خورد در ذوقم. انگار بالای بام تهران هستم و ساختمانهای سر به فلک کشیده رو تماشا میکنم. از سقفهای سفالی و شیروانی خبری نبود. همون چا گفتم: فلورانس من یه چیز دیگه است.
پارک بی نهایت بزرگ و زیبا بود اما از شدت سرمایی که انتظار نداشتیم مجبور بودیم درماشین بشینیم و نتوانستیم درست قدم بزنیم.
بعد چند خیابان گردی دیگر کردیم و رفتیم خانه برای استراحت. شب میزبان به افتخار حضور ما یکی از بهترین آّب آنگورهای فرانسه رو آورد که وقتی من به سبک و سیاق خودم تستش کردم خانومش ذوق مرگ شد. فکر نمیکرد بلد باشم و انتهای سفر بهم گفت آخه هیچ ایرانی که ایجا اومده یا ساکن اینجاست بلد نیست. خب بد نیست به شما هم بگم، آب انگور رو نباید مثل ماالشعیر خورد. قتی باز میشه باید اول چوب پنبه رو عطر کرد. بعد یه مقدار خیلی کم در لیوان ریخت، کمی چرخوند. بو کرد.. دوباره چرخوند و کمی مزه کرد. البته رنگش رو هم باید نگاه کرد. مزه کردنش هم اینطوره که باید کمی در دهان نگه داشت. و بعد که تایید شد یک سوم لیوان آب انگور ریخته میشه و نم نمک خورده میشه. اما من هم به شدت اینجا زیاد میبینم که این رو مثل ماءالشعیر یهویی میرن بالا. به هر حال اون شب من که کیف کردم.
روز دوم جزو همان محبتهای زیاد خانم میزبان مامعطل شدیم.اولا صبحانه رو دیر خوردیم بعد میزبان که تلفن گرفته بود برامون متوجه شد تلفن کار نمیکنه و از اونجایی که مسن بود حاضر نبود به حرف من گوش کنه و به جای راهی اپراتور شدن رفتیم سوپرمارکتی که ازش کارت رو خریده بود اونها هم بلد نبودن چه کار کنند. موبایل هم فرانسوی بود و انگلیسی هم میشد نصف دستورالعملش فرانسوی بود. بعد قرار شد بریم من سیم کارت بخرم. هرچی به خانمش میگم همینجا میخرم میگفت نه اصلا! باید بریم فروشگاه اپل چون سیم کارتش متفاوته. خلاصه با اینکه میدونستم اشتباه میکنه اما مهمان خر صاحبخانه است راهی شهر شدیم و فروشگاه اپل و رفتن به دیوار. بعد رفتیم بلیط موزه ها رو خریدیم که از در صف ماندن فرار کنیم. از جلوی ساختمان اپرا رد شدیم. بس که این غربی ها موسیقی و اپرا و تئاتر براشون ارزش داره ساختمان های اپرا در همه شهرهایی که تا امروز دیدم یک کاخ است. خیلی با عظمت و پرتجمل. 
بابا پاهاش درد میکرد اما در رودربایستی بود و نمیگفت در نتیجه مسافت بسیاری رو پیاده رفتیم که در نهایت من مجبور شدم اعلام کنم ایشون بیشتر نمیتونه راه بیاد و اتوبوس گرفتیم به سمت ایفل. 

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

پاریس- پس در آمد

دو ساعتی هست رسیدیم. برای اولین بار دلم برای سوئد تنگ نشده بود. سفر به پاریس برای من دوجنبه داشت یکی بخش میزبانی دیگری بخش پاریس گردی که دومی نوشته خواهد شد. پاریس با چیزی که در انتظار داشتم متفاوت بود خیلی متفاوت. دوستش داشتم. همه جوره. مردمانی متفات از سوئدی ها، هوایی به مراتب بدتر از سوئد، معماری خارج از انتظارم و عظمتی توصیف نشدنی. شهر هزار انقلاب با تاریخی پر خون و همزمان پر افتخار. 
مست از این سفرم و ناراحت از کوتاه بودنش.  

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

پاریس- پیش درآمد

روز قبل از سفر با حیال جمع زنگ زدم به دستمون که شرکت تاکسیرانی داره. پرواز شش و نیم صبح بود و ما باید حداکثر یکساعت قبل پرواز فرودگاه می بودیم. سفارش تاکسی دادم برای یک ربع به پنج. چند دقیقه بعد دوستم اس ام اس داد: 05:45 ؟ منم سه بار نگاه کردم و نوشتم : آره.
ساعت چهار صبح بیدار شدیم با آرامش آماده شدیم و رفتیم دم در، ساعت شد ده دقیقه به شش و تاکسی نیامد. زنگ زدم به دفترشون چون سر صبح به دوستم نمیتونستم زنگ بزنم. مسئول دفتر گفت: تو راهه. ساعت شد شش! دوباره زنگ زدم  باز گفت تو راهه. ساعت شد شش و سه دقیقه و نیامد، با عصبانیت سرشون داد زدم که یعنی چی و ...؟ دوستم شش و پنج دقیقه زنگ زد و گفت : خودت گفتی 05:45 درسته! 
همون لحظه پیام آمد جلو چشمم  و دیدم ای وای بر من! آب یخی بود رو سرم.. کمتر از یک ساعت گیت بسته میشد و ما هنوز دم در خونه بودیم. راه میرفتم و میزدم تو سرم و گریه میکردم! از دفتر تاکسیرانی به من زنگ زدن و من اول کلی عذر خواهی کردم و بعد گفتند که یکی داره میاد. ماشین که آمد دیدم خود دوستم آمده. نمیدونم چطور رانندگی کرد ولی ما سر ساعت رسیدیم هیچ که جزو اولینهایی بودیم که سوار هواپیما شدیم. البته تو ماشین بهم گفت سریع انلاین چک این کنم و واقعا خیلی پیشنهاد خوبی بد- من کلا بخاطر کیج زدنم سعی میکنم خیلی کارها رو انلاین انجام ندم برای همین چک اینهام همیشه حضوری بوده- به هر حال الان که این رو مینویسم کنار بابا رو صندلی هواپیما بالای ابرهای سفید پفکی هستیم. داریم میریمشهری که پدر عاشقشه و آرزوش بود ببینه و هنوز هم باور نمیکنه به آرزوش رسیده....

17 اگوست ،26 مرداد 

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

جوراب شلواری

برای خرید جوراب شلواری مامان رو کشیدم بیرون. تنها موردی که در خرید وسواس دارم جوراب شلواریست. بسته به لباسم باید کلفتی و نازکی، رنگش، درجه درخشندگیش و ... رو در نظر داشته باشم. گاهی انقدر جورابها رو مقایسه میکنم که سرگیجه میگیرم و نخویده برمیگردم خونه. فروشگاه اول در یک باساژی جوراب مورد نظرم پیدا کردم اما سر قبمتش شک داشتم و گفتم بریم اون سر شهر که همه فروشگاهها هستند و اونجا هم قیمتها و هم جنسها رو مقایسه کنم. فروشگاه دوم رفتم و دیدم جوراب شلواری فروشگاه اول بهتره. پس راهی فروشگاه اول شدم البته در پاساژی دیگه. وسط کار به سه چهار فروشگاه دیگه سر زدیم و خرید کردیم و یه کیکی هم خوردیم و له و لورده سوار اتوبوس شدیم که مامان گفت: جوراب شلواری خریدی؟! گفتم: ای وای نه! گفت پیاده بشیم ؟ گفتم اصلا حرفشو نزن حالت تهوع گرفتم از فروشگاه! بله جوراب شلواری نخریدم! ساعت ۵ صبح هم عازم فرودگاهیم! دوروز دیگه هم جشن شصت سالگی مامان و چهارسالگی ورودم به سوئد است. و من جوراب شلواری واسه لباس خوشگلم ندارم! پی نوشت: یک هفته سفر هستم و نمینویسم اما قطعا برگشتم دست پر خواهد بود، منتظر باشید.

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

ما و مادلین (2)

صبح امروز سر میز صبحانه کمی با مادلین صحبت کردیم و مامان و بابا با سر و دست تکون دادن، فهموندن که میفهمند. مادِلین اصرار داره همه چی ترجمه بشه! و من بدبخت باید در لحظه به دو یا سه زبان صحبت کنم. شب سرکار بودم قبلش مادِلین زنگ زده بود و ایستگاه اتوبوس رو پرسیده بود. بعد که فهمید تا ٩ سر کارم گفت: چه بد. آدم یه جوریه که تنها باشه خونه! ولی گفتی مامان و بایات دارن میان خونه؟ گفتم : آره اونا تو راهن! ساعت ٩ رسیدم دیدم بابا با لپ تاپ کار میکنه و مامان و مادلین خنده به لب با هم حرف میزنند، به چه زبانی خدا میداند! معلوم شد در اون دو ساعت مادلین کتاب آشپزی ایرانی که به سوئدی نوشته شده رو برده و یکی یکی از مامان پرسیده. مامان هم اونایی که بلد بود به انگلیسی، بقیه رو با نقاشی و دست و پا و چشم و ابرو حالیش کرده. با هم قرار آشپزی گذاشتن و ... بعد که بابا فهمید مادلین فرانسوی هم صحبت میکنه خواسته از قافله عقب نمونه هرچی شعار و شعر فرانسوی از دوران دبیرستانش بلد بود- یعنی ۵۵ سال پیش- به مادلین میگفت و البته اون خوب متوجه نمیشد و اخرش گفت: پدر تو فرانسه در سطح بالا و لیترالی بلده! هرچه این دو کِیف کردن من دلم میخواست به روش سوئدی از دست این دوست سوئدی فرار کنم اما راه نداشت!

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

ما و مادلین(1)

قرار شد مادِلین، دوست سوئدی ام، برای مدت کوتاهی همخانه ام شود. دیشب آمد. دیروقت، همانطور پرحرف و پر سروصدا! به قول نزدیکان حتی دوستان غیر ایرانیَم بی شباهت به خودم نیستند. از قضا این دوست سوئدی بی شباهت به ایرانی ها هم نیست. یعنی سوئدی طور نیست. بسیار اجتماعی است که گاهی مجبوری از دستش به روش سوئدی فرار کنی. بسیار into everything هست البته کاملا شیک که تو میذاری به حساب ماجراجو بودن، اجتماعی بودن و علاقه اش به مردم و فرهنگهای مختلف. اما بیش از حد دوست با ارزشی برای من هست بخصوص وقتی با حوصله ایرادات وحشتناک گرامری و تلفظی من رو میگیره و با حوصله ای دوچندان پیگیر مراحل تمدید ویزا و اقامت من و باقی ایرانی هایی که میشناسد هست. به هرحال، دیشب آمد و وقتی دید من بهش در آوردن وسایل کمک کردم و حتی اتاق رو براش آماده کرده بودم و تا برود ماشین پارک کند باروبندیلش را مرتب چیده بودم که جای رفت و آمد در اتاق داشته باشد آمد و یک بغل محکم من رو کرد و گفت: "نمیدونی چه کار بزرگی کردی و من خیلی از تو ممنونم" بعد پرسید به فارسی tack så mycket tusen gånger چی میشد؟ و بعد از ثانیه ای فکر کردن با لهجه سوىدیش گفت " هزاران بار متشکرم"! صبح بیدار شدیم، بابا طبق معمول میز صبحانه رو چیده بود. قرار بود امروز صبح مادِلین با ما صبحانه بخورد بعد خودش برود برای خرید. آمد با ربدوشامبرش، اول بابا رو ندید ولی وقتی هم دید انگار نه انگار که با ربدوشامبر هست. خیلی شیک رفت سمت بابا و دست دراز کرد و به انگلیسی "صبح بخیر" گفت. قبلش به بابا و مامان گفته بودم وقتی یکی میاد طرفتون "های" میگه و اسمش رو میگه فقط سر تکون ندید و "های" بگید و "تنک یو" . شما هم اسمتون رو بگید. اما درست مثل اون ناشنوایی که دیدن ابوریحان بیرونی رفته بود و از قبل جمله آماده کرده بود. به ازای "گود مُرنینگ، نایس تو میت یو"ی مادِلین؛ بابا همونطور که دست رو سینه گذاشته بود به حالت ارادتمندی گفت "گود مُرنینگ، بهمن" مادِلین هم به فارسی گفت: "خیلی خوشبختم". اونوقت تازه دوزاری بابا افتاده باشه البته با کمی مکث و در حالیکه دستها و انگشتانش رو در هوا تکون میداد گفت: " وِری گلاد تو میت یو". مامان هم آمد مثّ همیشه خیره شد به صورت مادِلین و احتمالا تو دلش برای هزارمین بار میگفت: "جاااان، خدا نگهداره. عروسکن اینا؟" و با لبخند نشاندهنده لال لالَکی، گودمُرنینگ گفت و در ازای دویست تا جمله بعدی مادلین فقط همان لبخند لال لالکی رو نثار کرد و سر رو تکون داد. من و مادلین صبحانه رو تمام کرده بودیم که مامان و بابا نشستن سر میز. قبلش بابا رو به مادلین گفته بود" آی ام ویتینگ فور سُهیل". مامان کماکان مادلین رو نگاه میکرد و من برای مادلین توضیح دادم مامان فکر میکنه زنهای سوئدی خیلی زیبا هستند. مادلین هم فورا گفت: اتفاقا ما فکر میکنیم زنهای ایرانی خیلی زیبا هستند. بعد براش توضیح دادم مامان وقتی زیبایی رو میبینه میخکوب میشه و نگاه میکنه و به سوئدی و انگلیسی بلد نبودم چطور بگم تازه قربان صدقه هم میره! و ادامه دادم که من هم بهش میگم تو اروپا درست نیست به کسی اینطوری زل بزنی! مامان هم اعتراض میکنه میگه مگه چی کار دارم؟ دارم لذت میبرم از زیبایی! و منم مجبور میشم برم به طرف بگم مامان من فکر میکنه تو خیلی زیبا هستی برای همین نگاهت میکنه. بعد گفتم : یعنی الان تو زیبا هستی که مامان بهت نگاه میکنه. جیغ خوشحالیش سه تا همسایه اونورتر رو هم پروند. دیگه وقت رفتن شده بود که مادلین گفت : یادم رفت. اورشکتا به فارسی چی میشه؟! گفتم: ببخشید. بعد رو کرد به مامان و بابا و گفت:ببخشید! دم در هم دید مامان مثل ناظمها وایساده! نگاهی به من کرد و گفتم: فرهنگ ایرانی که تا دم در میان! بعد دوباره از من پرسید" ها اِن برا داگ" چی میشه؟ من هم یادم میره کوتاه شده جملات رو بگم، به جای روز خوش گفتم:" روز خوبی داشته باشید" اون هم ترجیح داد فارسی چیزی نگه و مامانم هم بلافاصله گفت :" هَو اِ نایس دِی" مادِلین رو به من گفت : هربار میخوام چیزی به فارسی به ایرانی ها بگم فورا یه چیز انگلیسی میگن که بدونم بلدن، خیلی باحالین". منتظر داستانهای ما و مادِلین باشید

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

پرتره مرد ناتمام

بعضی مجموعه داستانها رو باید آروم خوند، مزه مزه کرد، از شخصیت پردازیش لذت برد. وقتی هر داستانی تمام شد یه نفس کشید، آب گلو رو قورت محکم داد و چشمهارو بست و تمام اون شخصیت داستان و مونولوگ و دیالوگ رو مرور کرد. نباید بلافاصله رفت سراغ داستان بعدی، باید گذاشت داستان قشنگ بشینه تو وجودت. اینها خصوصیات " پرتره مرد نیمه تمام" هست. بعد از سالها از یک مجموعه داستان آنطور که دوست داشتم لذت بردم.
پرتره مرد ناتمام، امیر حسین یزدان بُد. نشر چشمه

پی نوشت: متن بالا رو دقیقا بعد از تمام کردن داستان ششم از هشت داستان کتاب نوشتم. دیگه مطمىن بودم حق این کتاب و نویسنده است. داستان بعدی خوب پیش رفت حتی آخری هم. فقط آخری یک جور شعاری بود.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

شجاعتی در کار نیست

بالاخره کار خودمو کردم. موهارو زدم، همونقدر کوتاه که میخواستم الان تمام موهام تیغ تیغیه! به طرز جالبی از وقتی زدم بیشتر حس زن بودن دارم. به نظر خیلی خوشگل تر و سکسی ترم! عکس العملها جالب بود. بجز مامان و خاله ها و یکی دو تا زنهای عرفی، بقیه تایید کردن. دوستان خارجی و فمینیستها تقریبا گفتن" راحت" یا همون "خلاص"! پسرها همه بدون استثنا، مجرد و متاهل، میانسال و جوان ، ایرانی و خارجی یک عقیده داشتند" عالی"! اما این وسط یک دسته زن بودن که من رو " شجاع" خطاب میکردند! راستش تنها چیزی که فکر نمیکردم بخاطرش شجاع خطاب بشم تراشیدن مو بود! تازه هنوز دو سه سانتی هست و کامل تراشیده نشد. دو سه تا از دخترها بهم پیام دادن:"شجاعتت قابل تحسینه من جرات نکردم! " راستی این مو چیه که برای زدن و نزدنش جرات و شجاعت لازمه؟ این چه چیزیه که زنهای زیادی دلشون میخواد ولی چرات ندارن، جرات چی رو ندارن؟ مردها که میتراشن هم شجاعت دارند؟ شنیدین تا حالا به مردی که موهاشو بلند کنه بگن شجاع؟ جالب بود برام که هنوز، با اینکه موج تراشیدن سر زیاد شده، با اینکه مث سابق نیست که تک و توک موی زن کوتاه داشته باشیم هنوز این کار تابو محسوب میشه! تابوی خود بودن، باب میل خود ظاهر رو درست کردن! تابوی زن عرفی نبودن! فکر نمیکردم یه روزی به افتخارات تابوشکنیم تراشیدن مو هم اضافه بشه اونم تو دورانی که بسیاری موهاشون کوتاهِ کوتاهه! اما انگار زن بودنت با اندازه موهات تعیین میشه! میگن "رفتی پسرونه زدی؟!" با اینکه کاملا یک مدل مو ست فارغ از جنسیت! به هر حال شجاعتی درکار نبود تا امروز هم به خاطرت همون تفکرات که مدل پسرانه است و تو دختری نذاشته بودند من موهام رو انقدری کنم! ولی این بار گفتم خودم باید راضی باشم گوربابای بقیه! و من به طرز مرگباری راضیم. هیچوقت انقدی که الان حس زن بودن دارم نداشتم! زن بودن من به اندازه موی سرم نیست، زن بودن من به وجود منه! به منِ زن با تمام زنانگی هایم. زنانگی هایی که با موی بلند و کوتاه هرگز از بین نمیره. مینویسم به دوستانی که کار من رو شجاعت دونستند: شجاعتی لازم نیست، موی سر، موی تن، موی صورت مال شما ست، حق شما که هرجوری دوست دارید داشته باشیدش، بلند یا کوتاه،زده یا نزده، هرجور که شما احساس زیبایی و راختی دارید همان طور باشید. شجاعتی لازم نیست برای کوتاه نگه داشتن یا بلند کردن. این حق شماست.
  

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

اگه پول داشتم چه میکردم؟

با یه عالم پول چه میشه کرد؟ حسین سوژه داد و سوال کرد پول زیاد داشته باشم چه سرمایه گذاری میکنم! آخه قربان تو بگردم این سواله از من میکنی؟ من مادرم سرمایه دار بود؟ پدرم سرمایه دار بود؟ جدو آباد اقتصاد دانی داشتم؟ ولی از این شوخی گذشته که عین حقیقته و منو کل خاندانم یک سر جو استعدادی در ضمینه سرمایه و اقتصاد نداریم. پدر من یک سوسیالیست بود در نتیجه به کم قانع، به حدی که بگذرد و لاغیر! من هم فرزند خلف! به هر حال خیلی فکر کردم. یعنی نمیگم قبلا ها به ذهنم نرسیده ولی در هر برهه یه جور بود دغدغه های خرج کردن پول:)) راستش سرمایه گذاری شرایط کشور رو میطلبه اینکه افرادی که ازشون پرسیدی گفتن ساختنان سازی چون تو ایران این راه بی دردسر پول سه برابر کردن هست و البته انقدر همه با هم با تخصص و بی تخصص پولدار و بی پول، معمار و معلم و دکتر این کار رو میکنند که چیزی نمونده کل مشاغل تعطیل بشند و همه به شغل شریف بساز بفروشی روی بیارند! اما سوئد که اینطوری نیست! هرکی به هرکی نیست! تازه کشور سرمایه داری نیست پس کمی کار برای فکر کردن سخت میشه. به هرحال طبق تفکر رایج در سوئد تو همینقدر که بتونی یه خونه تو شهر، یک کلبه تابستانی، یک کاری که هزینه های ماه و اقساطت رو تامین کنه ، یک ماشین و چند دوچرخه و دو الا سه سفر خارج از کشور در طی سال داشته باشی یعنی کار و سرمایه ات خوبه! از اونجایی که بالاتر گفتم و اصلا عقل اقاصادی ندارم و کلا از علایقم معلومه که پولسازی برام مهم نیست وگرنه علاقه مند به رشته های پول درآور میشدم، ذهن خلاقی برای سرمایه داری و سرمایه اضفه کردن ندارم اما همینطوری که نشستم و خنکای نسیم میزنه و کمی دم هوا رو دور میکنه فکر میکنم با شرایط سوئد، مالیاتهای گزاف، دست داشتن دولت و مونوپولی رایج چه کارهایی به صرف هست؟ میرسم به دو چیز رستورانی ابتکاری و ارگانایزر مجالس! هر دو اینها تو ایران هم امکانپذیره!

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

مشاهدات بیست دقیقه ای

راستش هر روز زور میزنم یه چیز خوب بنویسم. از همین چیزا که مُده. همین یه جورایی "خاص". سعی میکنم اما نمیشه. خلاقیت ندارم انگار. همون معضل بی سوژه گی و بی دغدغه گی!
چی بنویسم مثلا؟ بنویسم الان که تو اتوبوس نشستم و لَهلَه میزنم از شرجیِ هوا، اتوبوسش هم کولر نداره، پنجره نداره و همینطور که مینویسم یه نگاه میندازم بیرون، یه خانوم پنجاه و چند ساله، با یه چمدون سامسونتی قرمزِ سایز متوسط که روش یه کیف دستی مشکی هست و یه کوله بر پشت با پیراهن سفید آستین کوتاه و دامن مشکی، موهای کوتاه و عینک بر چشم داشته با موبایلش کار میکرده و تا من توصیفش کنم کارش تموم شده و موبایلش رو غلاف کرد و آروم آروم رفت اونور خیابون؟ یا بنویسم از دختر مشکی پوشی که تو این وقتِ روز پیراهنی که پوشیده دخترهای ما تو پارتی ها می پوشن، از پشت یقه هفت باز تا کمر، دامن کوتاه تا نزدیک باسن ولی خب کفشهای تابستانی تخت اسپرت. داره از دیدم خارج میشه ولی یادم باشه بنویسم بند پشت سوتینش، همونجا که قفل میشه، از اون هفتی باز یقه پشت دیده میشه انگار نه انگار! یا بنویسم از پسرک خدودا 18 ساله ای که کوله پشتی انداخته و شلوارک پوشیده و بی هوا داره راه خودش رو میره.
تا الان به ازای هر شش زن دو مرد رد شدن.  بی دلیل نیست به این جا میگم شهر زنان. اتوبوس راه افتاده و من که فقط یک سمت رو آبزرو میکردم دیگه دارم از پارکینگ دوجرخه ها رد میشم از پشت شیشه اتوبوس نگاه میندازم به این همه دوچرخه. هیچکس تو اتوبوس نیست. خودمم و خودم خب چه انتظاریه؟ من چطور سوژه پیدا کنم در مسیر رفت و آمدی که جز خودِ تنهام کسی نیست. تازه اگر هم کسی باشه هنوز به سوئدی انقدر مسلط نیستم که گوشم رو تیز کنم و حرفهاشون رو بقاپم و از توش سوژه در بیارم. تازه اگر حرفی بزنن که  قابلیت سوژه داشته باشه. 
چهار راه اول رو رد کردیم، سمت چپ اتوبوس اون دست خیابون تو صف ایستگاه اتویوس زن و مرد مسلمانی هستند. میگم مسلمان چون زن حجاب اسلامی کامل داره، مرد چی؟ شلوارک پوشیده با بلوز آستین کوتاه و البته صندل. ریش هم البت داره. حالا فهمیدید چقدر مسلمانند؟
چهار راه دوم رسیدیم. ماشینها و دوچرخه ها پشت چراغ قرمز ایستادن. اونورِ خیابون که سبزه. یک زن سیاهپوست و پسرش دارن رد میشن یه زن سفید پوست هم کنارشونه با هم دارن حرف میزنند. دوستن انگار.

باقی مسیر پارک هست و خیابان و جنگل. تعطیلات تابستون تموم نشده هنوز، در نتیجه شهر خالی از سکنه است. دیدن اینکه معروفترین و قدیمی ترین کافه شهر فقط دو تا میزش آدم نشسته  حیرت اوره. اما به زودی میان، خسته از سفر و پول خرج کردن، میان و زندگی شهر بعد از چهار هفته سکون و سکوت  و تعطیلی اجباری به حالت عادی برمیگرده. از پشت پارک شهر رد میشیم، کارگران تابستانی شهرداری مشفول کارند. نوجوانان رده سنی 16-18. دختر و پسر، در حال باغبانی! سه پسر و دو دختر. یک لباس، یک کار فارغ از جنسیت. دو تا ختر هندی خندان قدم میزنند که ما ردشون کردیم. اینجا دیگه تشخیص ملیت ها برام راحت شده، واسه همین میفهمم که سمت راستم خانواده سیاه پوستی که رد کردیم از سومالی هستند و البته مسلمان! بازم بگم چرا؟
چهار راه سوم، سمتِ راستم ماکت پروژه جدید بیمارستان نصب شده. لا مذهب تو عکس و ماکتها شهر خوشگلتره، گاهی باورم نمیشه تو چنین شهری هستم ، انگار ه خط کش برداشتن از چهار طرف خط کشیدن و کسی هم جرات بالا پایین رفتن از خط رو نداره. همه به خط. 
صدای آقای اتوبوس میگه: اوپسالا ساینس پارک.. راستی اینجا تو قطارها گاهی صدای خانم داریم گاهی آقا، تو اتوبوسهای اوپسالا اما همیشه صدای آقاست که اعلام مقصد میکنه. این ساینس پارک رو چهار سال روزی دوبار از کنارش رد شدم و هر دفعه همگفتم برم ببینم چی هست اما یکبار هم نرفتم. بی ام سی رو هم رد کردیم. مرکز بیو مدیسین، معدن هندی ها و ایرانی ها!

میدان اول.. توی ایستگاه یه آقای پاکستانی که از قضا همسایه ایم ایستاده و حالا داره میاد تو اتوبوس. حالبه من هرجای شهر باشم این ادم رو میبینم، خوش تیپه و خوشگ و مرتب. اما اوه، بد بو! این رو الان فهمیدم! آخه هیچوقت انقدر نزدیک به من ننشسته بود. الان درست پشت سرم هست. زن داره، یعنی چند باری به یک زن فول محجبه دیدمش. الله اکبر، ما شرقی ها یه چیمون میشه! ایستگاه بعدی پیاده شد، فاصله ده دقیقه پیاده روی بود. البته شاید دارم قضاوت میکنم، شاید قبلش پیاده امده بود! 
مسیر چهارساله رو همینطور سپری میکنم، نمیدونم چرا اونقدی که از مسیر هر روزه تهران - کرج بیزار بودم از این مسیر بیزار نیستم. با اینکه حاضر نیستم حتی یک روز پا بذارم تو دانشگاه اما مسیرش اعصابم رو بهم نمیریزه حداقل ، اگر هنوز میرم بخاطر مریضی هست که حوالی دانشگاه میشینه. فعلا فقط جاده است، جنگل و ساختمان. از مدرسه و تیمارستان تا خوابگاه و بقالی که اینجا مینویسن کیوسک اما میخونن شیوسک!  یه اتوبوس از روبرو اومد و راننده اش برای رانندمون دست تکون داد، یاد بوق های "سلام" بخیر! 
اسم خیابونهای این فسمت از مسیر به نام پزشکان و پرستاران پیشرو اوپسالا بلکه هم سوئد هست. آخه قرن هجده سوئد از لحاظ خدمات درمانی خیلی اوضاع اسفباری داشت. و این افراد برای بالا بردن کیفیت کار خیلی زحمت کشیدن، امی راپِّس ، گوستاو شَلبَری و ... .
دو تا ایستگاه مونده به مقصد، از کنار بیمارستان قدیمی حیوانات رد میشم. بیمارستان جدیدش یک ماه پیش افتتاح شده، چیزی در حد بیمارستان لاله تهران، شاید هم بسی مدرن تر و بزرگتر، البته برای حیوانات!  رو زنگ اتوبوس فشار میدم، نقطه پایان رو باید بذارم و دفتر و خودکار رو جمع کنم تا ایستگاه رو رد نکردم. 


۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

دو آدم منفور

دیروز جای همتون خالی با کشتی چرخی در دریای بالتیک زدیم. دختر دریا رو نباید از دریا دور کرد و وقتی دور میشه قاطی میکنه. دیروز دلی از عزا در آوردم. دو ساعتی رو عرشه کشتی خیره بی کران آبی دریا چشم دوختم و طبق معمول تو اوج لذت مازوخیستم زد بالا که چرا؟ چرا همه اینها نباید تو کشور خودمون باشه و تجربه بشه؟! 
اما ته سفر تلخ شد. کنار دوستم نشسته بودم که درباره یک فردی صحبت کرد من هم که به اسم این بشر آلرژی دارم شروع کردم حقیقت گویی! البته چون این دوست برام مهم بود وگرنه برای خودم نمیذاشتم. بعدش رسیدیم به آن همخانه بی شرف. آن جانماز آب کشی که برای به دست آوردن چهار تا پسر زار و زندگی من رو با شش تا تفسیر خاله زنکی به حراج میذاشت. درسته جواب بدیش رو گرفت ولی وقتی میشنوم ازش حالم بد میشه و فکر میکنم آخه چرا من سکوت کردم و به روی خودم نیاوردم و حالا اینطور هر بار حرص میخورم حتی با اینکه میدونم چوبش رو خورده.
حتی اون آقای نامحترم هم تقریبا یه بلاهایی سرش آمده ولی سر اون هم ناراحتم که بخاطر سیما و رفیق نرفتم یکی بکوبم تو دهنش!
خلاصه یه روز خوبم با شنیدن حرفهای تکراری بهم ریخت و هی سعی کردم فراموش کنم اما تمام امروز با من بود. به این نتیجه رسیدم که سنم که بالا رفته دیگه نمیتونم بخشنده باشم. یعنی بخشندگی باید ارزش داشته باشه این افراد ارزش نداشتن ومن فقط با سکوتم خودم و کوچیک کردم. 
میدونید داشتم به چی فکر میکردم؟ به این که چطور زنان هم سن و سال خودم میتونن انقدر راحت برای دیگران تفسیر کنند؟ چطور هنوز با اینکه همشون با مردها میخوابن، خوابیدن با یک مرد براشون مسئله عجیبیه! یعنی در واقع برای خودشون خوبه اما برای دیگری فاحشگی است. مثلا دیروز دوستم میگفت من که تو رو نمیشناختم، وقتی برام تعریف کرد درباره رابطه‌ات با یه مرد میانسال خب جا خوردم و گفتم آخه یه دختر باید واسه چی این کار رو بکنه؟ اما بعد که دیدم خودش چه کارهایی رو میکنه  به بقیه نسبت میده فهمیدم حرفهاش درمورد تو اشتباهه. و تازه اصلا به ما چه کی واسه چی با یکی هست؟
آره این دققا چیزیه که تو فرهنگ ما نیست. اصلا به کی چه؟ من دوستان خارجیم هم از رابطه ام با آموروزو خبر داشتن. هیچکدوم عکس العملشون شبیه ایرانی ها نبود. هیچکدوم نگفتن اشتباه میکنی، هیچکدوم حتی یک دهم درصد برداشت نکردن یه دختر جوون بخاطر مادیات با یه مرد میانسال رابطه برقرار میکنه. چون چشم داشتن و میدیدن که من دارم مث سگ کار میکنم. چون هر روز من و میدیدن و میشناختن و میدونستن باری به هرجهت مردی رو برای زندگی انتخاب نمیکنم. تازه همشون هم میگفتن خوبه که رابطت بازه تو باید زندگیت رو بکنی و اون هم. اما بودنش برات خوبه.

میدونید اصلا راحت نیست که تو کشور آزاد اسیر و درگیر حرفهای خاله زنکی بشی. و هی بخوای خودت و ثابت کنی. هرچند که حتی دلم نمیخواد این کار رو بکنم. تقصیر خودمه که حرف زیاد میزنم. میدونم این حرفهام براتون تکراریه ولی دلم پره دیگه! کاریش نمیشه کرد. کی از شما بهتر برای درد دل! 
درباره کروز و باقی این روزها بیشتر خواهم نوشت. پرشین بلاگ از دیروز تا الان باز نمیشد برای نوشتن منم تو اینستا دربارش گفتم از ذهنم خالی شد!
 

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

کشورهای سخاوتمندی که خسیس خواهند شد

فرهنگ مستولی بر خاورمیانه و کشورهای مسلمان نشین، فرهنگ "عقده" هست یا به قول دوستی "گرو گوری". به وجد آمدن این فرهنگ ریشه در مذهب، تکه پاره کردن مفاهیم و تئوریهای سیاسی غربی مثل سوسیالیسم و ریشه دوانی کمونیسم و تفکرات چپ گرا در سالهای اوج کمونیسم با شعارهای توخالی ، دارد. فرهنگی که تمام بدبختیها را زیر سر امپریالیسم میبیند و دوران استعمار و استثمار.  
در خیابانهای امن اینجا قدم میزنیم، کودکان بازی میکنند و شادند، آرامش موج میزند، صدا از کسی در نمیاید، انگار نه انگار در نقطه دیگری از جهان بمب و آتش بار است. من در حالیکه لبخند بر لب دارم یهو چیزی از ذهنم میگذرد. هفته اخیر نروژ مورد تهدید های تروریستی قرار گرفته، راستی اگر این تهدید برای سوئد هم به وجود بیاید این کودک سوئدی چطور بخندد؟ چطور با این امنیت راه برود؟  لعنت فرستادم به آنها که چشم دیدم آرامش را ندارند. بعد یادم افتاد همین چند وقت پیش بود که در صفحه ای دیده بودم چطور برخی ایرانی ها از اینکه اروپایی ها در آرامشند ناراحتند و آنها را محکوم به خوش نشینی میکنند.
میدانید خیلی باید ابله باشیم که فکر کنیم یک سوئدی آرامشش را مفتی به دست آورده. سوئدی ها که فرهنگ عقده را ندارند با این که سوسیالیسم پایه و اساس سوئد امروز هست. سوئدی ها برای رسیدن به این آرامش پوست انداخته اند. سوئدی ها با بک گراند وایکینگهای متوحش به جایگاه امروزی یعنی مردمانی متمدن رسیده اند اما نه با تخطئه دیگران بلکه با "همت" خودشان. اینکه ملتهایی که برای آرامش زحمت کشیده اند رو چشم نداشته باشیم ببینیم چون خودمان جربزه تلاش برای آرامش را نداریم فقط از همان فرهنگ عقده نشات میگیرد.
سوئدی های ثروتمند امروز بارها و بارها در فقرو قحظی قرار گرفته اند و تنها راه چاره را در تلاش و تلاش و تلاش دیدند. سوئدی ها جنگهای وجشیانه زیادی را تا دویست سال پیش داشتند اما وقتی به این نتیجه رسیدند که جنگ، نفرت از همدیگر، مقام طلبی و کشور گشایی چیزی جز نابودی ندارد دست برداشتند و برای صلح تلاش کردند. امسال دویست سال از بی جنگ بودن این کشور میگذرد. دویست سال در آرامش و صلح و امنیت. باور کنید این را مفت به دست نیاوردند برای هر روز این دویست سال زحمت کشیده اند.
میدانید چه نگرانم میکند، اینکه کشورهایی انقدر سخاوتمند مورد سوء استفاده قرار میگیرند و پشیمان می شوند از این همه سخاوت. نروژ از کشورهای بسیار پیش رو در حقوق بشر بود. کشوری بود که پناهنده میگرفت به وفور، امکانات در اختیارشان میگذاشت به وفور، احترام میگذاشت به فرهنگ و عقاید و زبانشان، در نروژ و سوئد زنان مسلمان حتی با برقع میتوانند رفت و آمد کنند، احکام خودشان را داشته باشند. در مدارس به احترام مسلمانها جایی برای نماز گذاشته بودند. به طور خلاصه در نروژ غربی با جمعیت بیشتر مسیحیان، مسلمانها از احترام و آزادی بیشتری برخوردار بودند تا کشورهای مادرشان. دلیل این همه سخاوت تفکر سوسیال دموکراتی بود. تفکری که سعی میکند پایبند اصول حقوق بشر باشد. یکی از حقوق انسانها حق زندگی در جایی بهتر است. نروژ و کشورهای مشابه این حق رو به بسیاری دادند، پذیرفتنشان، برای اینکه آنها در کشوری بهتر زندگی کنند، هرگونه امکاناتی در اختیارشان گذاشتند تا با امنیت و آرامش در کشور بهتری زندگی کنند، مگر نه اینکه در شرایط بعد استعدادهایشان شکوفا نمیشود؟ پس اجازه دادن در شرایط خوب باشند و شکوفا شوند. حزب سوسیال دموکراتها بزگترین هزینه رو بخاطر این سخاوت داد و آن همان کشتار اعضای جوانان حزب بود در جزیره یوتا در سال 2011. بعد از این اتفاق نروژ برای مبارزه با تفکر نئونازیستی گشاده تر از همیشه برخورد کرد. سال بعد اولین زن مسلمان به وزارت رسید، مسجد ها اضافه شدند و ...
اما نتیجه اش این بود که در حمله تروریستی جهادی ها در کنیا یک نفر با تابعیت نروژی شناخته شد. و او یک سومالیایی مسلمان بود که در نروژ رشد کرده بود اما استعدادش در کشتار شکوفا شده بود.
هر چه نروژ سخاوتمند تر شد پر توقعی مسلمانهای نروژ که اگر ولشان کنی مثل مسلمانهای بریتانیا میگویند چرا قانون کشور بر اساس شرع و قوانین اسلامی نیست!  بیشتر شد. و نتیجه رشد بیشتر نژاد پرستی و به روی کار آمدن دولتی دست راستی  ضد مهاجر شد. با این حال نروژی ها همان مردمان نیکو بودند و سخاوتمند.
هفته پیش نروژ سخاوتمند در پی تهدیدهای تروریستی برای موقت از شینگن خارج شد، و محدودیتهایی تعیین کرد.

این اتفاق برای کشورهای دیگر هم خواهد افتاد ، همانطور که نتیجه انتخابات اتحادیه اروپا نشان داد که تمام کشورهایی که مهاجر بسیار دارند امسال احزاب ضد مهاجر گوی سبقت را با فاصله ای باور نکردنی ربودند. راستش سوسیال دموکراسی برای مردمان این کشورها جواب میدهد که در فرهنگشان سخت کوشی و تلاش هست نه مفت خوری و تن پروری و عقده! برای همین به جای استفاده از امکانات این کشورها راههای سوء استقاده را بلدند!

در این باره بیشتر خواهم نوشت.