۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

خیانت و خرید

حس همسر خیانت کاری رو دارم که معشوقه جدید پیدا کرده، ذره ای از احساسش به همسر اول کم نشده ولی حواسش پی دومیه! 
اینستا رادیو حکم معشوقه رو داره الان. راستش به علت اینکه نشستی و یه رکورد میزنی بدوننیزا از ادیت هرچی تو ذهنته میگی و میره در مقابل اینجا که تازه من هیچوقت ادیت نمیکنم ولی معمولا نوشتن هر پست زیر نیمساعت وقت نمیگیره. 
به هر حال حس شرمندگی دارم و امیدوارم همسر نازنین من رو بخاطر این تنوع طلبی ببخشه!

به هر حال، این روزها درگیر حسهای عجیب و غریبی هستم و درگیر بخر و بشورو بساب برای آمدن مهمانهایم. سه ماه از چهار ماه شاغل بودن حقوقی که آخر ماه گرفت 12000 کرون بود. به این حساب که کارفرما مالیات کمتری الان برمیداشت بعد اخر سال که اظهار نامه مالیاتی میدیم پول کمتری بهمون برمیگشت. من از این روش راضی بودم. ولی یهو بدون اینکه بگه برگردوند به روال قبلی یعنی مالیات بیشتری برداشت و به ازاش حقوق ماهانه کمتر میشه اما اخر سال پول بیشتری به ما برمیگرده. حالا فکر کنید من وقتی دیدم هر ماه 12000 تا میاد به حسابم ماه پیش با دستی گشاده خرح کردم، به همخونه هم گفتم جل و پلاسش و جمع کنه بره* و حسابی برنامه ریزی کردم برای خرید و ... که دیدم سه روز پیش حقوق ریخته شد اما به جای 12000 ، 10000 تاست! به صاحب کارم زنگ زدم و توضیح داد. منم مبهوت موندم با این همه خرجی که رو دستم مونده. نشون به اون نشون امروز ازکل حقوق 2000 تا مونده و فکر کنید یک ماه در پیشه و مهمان هم دارم! البته ذخیره زیاد دارم ولی اصلا حالم گرفته شد.
از این قسمت بگذریم با کمال پررویی رفتم و همه خریدها رو کردم، زیاد نبودن ولی چون بزرگ بودن نمیتونستم خودم بیارم . دوست ماشین دارم هم رفته مسافرت در نتیجه مجبور شدم دوروز متوالی تاکسی بگیرم. ولی خب نود و نه درصد چیزهایی که دوست دارم رو خریدم. اما الان خونه بلبشوست. انقدر این هفته هوا بد و تخیلی است که رو روحیه و انرژی آدم تاثیر منفی میذاره و من امروز هم خیلی خسته بودم و خوابم میومد اشتباه کردم عصری نخوابیدم ازاسترس اینکه مبادا به کارام نرسم. و خب جونی در بدن برای کار نداشتم و در نهایت به کارهام نرسیدم. موندم چطور باید همه این کارها رو در دو ساعت عصر دوشنبه و دو ساعت عصر سه شنبه انجام بدم؟! 

اما در نهایت با تمام گیجی های شخصی که این روزها داشتم حال خوبی دارم و منتظر آمدن عزیزانم هستم. چیزی نمونده فقط سه روز دیگه!






۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

عدم پذیرش تذکر

در ایام عید که گروههای وایبری راه انداختم اولش خوب بود. حس تنهایی نداشتی، وصل میشدی تا حدی به ایران و دلتنگیهات شاید کمتر میشد- گاهی هم بیشتر- بعد از یه مدت که گذشت و خاطرات تمام شد موج جوک فرستادن شروع شد. فوروارد پشت هم میشد و از هر گروهی! جوکها از" یه ترکه" جاشون رو به " یه لره" دادن و جملات قصاری که ربطی به اسم نویسنده به عنوان رفرنس نداره هر روز تو موبایلم میامد. اوایل سعی کردم بی خیال باشم. اما بعد دیدم نمیشه. درباره یکی از جملا قصار تذکر دادم، گقتم چنین جمله ای نمیتونه برای چنین فردی باشه بهتره جمله که زیبا هم بود بنویسید و در نهایت بنویسید: ناشناس به جای نسبت دادن به مارکس و گاندی و ایکس و ایگرگ! 
این رو برای گروهی فرستادم که حداقل سطح تحصیلات فوق لیسانس، و کممطالعه ترین افراد گروه من بودم! 
عکس العمل برایم تعجب آور بود. یک متن بلند بالا که مسئله اصلی جمله بود چه فرقی میکنه که گفته و ما میدونیم اگر چیز علمی بود حتما رفرنس رو چک میکنه آدم ولی این اصلا اهمیتی نداره و مهم نیست و  از این حرفها! نوع جواب تقریبا این بود:" برو بشین بابا حال نداریم زر نزن" 
یک بار دیگر در گروهی دیگر کسی آمد و جمله ضد زنی رو مطرح کرد از آقای ایکس! من اعتراض کردم. نوشتم از این گروه میرم بیرون. من با نود درصد افراد اون گروه از طریق تازگی آشنا شده بودم و کسانی که تازگی رو میشناسند میدونند جایی بود برای " آشنایی با مفاهیم برابری زن و مرد" جایی که قرار بود از خودمون شروع کنیم و ساخته بشیم و بسازیم. اون جا بحث کشیده شد به مقوله آزادی بیان! 
بار دیگر گروه خانوادگی که بیشتر این جوکها میرسید رو مورد خطاب قرار دادم و ازشون خواستم که قبل فرستادن جوک ادیت کنند و یک لره را حذف کنند. اما جواب آمد که برای ما همینطوری میاد! نوشتم خوب برای شما میاد شما درستش کن! اما جواب داد ول کنن بابا،جوکه واقعیت نیست! 
به هر حال دیدم من هرجا تذکر میدم تاثیری ندارد هیچ مخاطبین بهشون بر هم میخورد.
امروز که باز خواهرم جوک فرستاد و من واقعا حالم بد شده بود از اون همه "یه لره" با عصبانیت نوشتم بارها توضیح دادم و گوش نکردید این جوکها بی حرمتی به انسانهاست و بی فرهنگی ما! من از این گروه میرم بیرون. وقتی اعضای خانواده خودم رعایت نمیکنند چه انتظار از بقیه مردم! 
خواهرم هم نوشت: هر کس راحته هر جور میخواد رفتار کنه! 
حیف وقت و حوصله بحث نداشتم. این که نمیفهمیم "ازادی بیان" و " آزادی عمل" تا کجا معنا داره خیلی درد آوره. 
اگر این حجم جوکها در اینجا مطرح بشه قطعا چندین و چند روزنامه دربارش خواهند نوشت. اینجا شما وقتی حساسیت نشون میدی و تذکر میدی و اشاره میکنی به یک مسئله انسانی و حرمت انسانی کسی نمیگه ای بابا این که اهمیتی نداره فقط جوکه، طرف بلافاصله خودش رو جمع و جور میکنه یک غذر خواهی میکنه و حواسش رو جمع میکنه حداقل دفعه بعد جلوی کسی که به این مسائل حساس هست چیزی نگه ( برفرض که یاد نگیره کلا از این چیزها استفاده نکنه)  
فقط کمی فکر کنید، فکر کنید با حذف " یک لره" از جوکهای امروزی آیا طنز موجود حذف میشه؟ نه نمیشه! به هیچ عنوان نمیشه. لطفا بیاید ووقتی جوک میفرستید حرمت انسانها رو نگه داریم. من با جوک مخالف نیستم. با جوکهای قومیتی هم مخالفتی ندارم اگر صرفا جنبه طنز باشد. مثلا دوستهای مشهدی و شیرازی و اصفهانی خودم اینجا کلی جوکهای با لهچه شیرینشون رو میگن. اونها به حماقت اشاره نداره، به ساده لوحی اشاره نداره. مثلا حال نداشتن شیرازیهاست، یا حواس جمعی مشهدی ها و اصفهانی ها. تخریبی نیست، تحقیری نیست. تازه اونم اگر زیاد بشه قطعا جنبه منفی میگیره. به هر حال ما ایرانی ها- چون خودمم همینطور هستم- نسبت به تذکر همیشه توجیه داریم. به جای پذیرش. به جای یک عذر خواهی ساده، یک تلاش برای اینکه یاد بگیریم و یک کار زشت رو تکرار نکنیم! 

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

آلزایمر


یکی از مشتریان، پیرزن هشتاد و سه ساله ای هست که از سپتامبر اول با پاسهای بیست دقیقه ای کار رو پیشش شروع کردم و حالا عمده ساعت ها دست منه. آلزایمر شدید داره و البته تنها زندگی میکنه. روزی۴-۵ بار بهش سر میزنیم. کار با آلزایمری ها شرایط خاص خودش رو داره، هرکدوم یک ادا و اصولی دارن.این یکی نمیشد تا مدتها بهش نزدیک شد، میترسه و چون تمام عمرش تنها زندگی کرده کلا نمیتونه راحت ارتباط برقرار کنه. به هر حال بعد از ۹ ماه هر روز کار کردن، دیگه این مسئله حل شده. اما چیزی که من رو اذیت میکنه وقتی هست که ساعتهاش رو قاطی میکنه، یا وقتی که بهانه گیر میشه. مثلا شلواری که هر روز میپوشه رو یه مرتبه میگه تنگه و دیگه نمیتونی هیچ جوری تنش کنی
دیروز از اون روزها بود که بغضم گرفته بود و دلم براش سوخته بود. هر روز باید لباس زیر تمیز براش بذاریم که بپوشه- خودش لباسهاشو میپوشه و کارهاش رو میکنه- ولی دو روز شده بود که وقتی رفتم بیدار شده بود و لباس پوشیده. اگر لباس زیرش رو عوض نکرده باشه عفونت میگیره و عفونت باعث میشه که رفتارهای عجیب غریب از خودش نشون بده. در نتیجه باید با یک راهی وادارش میکردم به دراوردن لباسش. اما مشکل این بود که در ذهنش وقتی لباس در میاره یعنی شب هست و وقته خواب. به هر حال بعد از تعویض لباس زیر نمیتونستم حالیش کنم که باید لباس رو بپوشه و الان وقت صبحانه است نه شام. بعد خودش متوجه میشه که یه جای کار از سمت اون مشکله و دچار ناراحتی میشه. و همش میگه: «نمیفهمم! نمیدونم! خیلی عجیبه!» بعد هم اشک تو چشماش جمع میشه چون فکر میکنه با این نفهمیدن و ندونستن باعث آزار کسی میشه یا مثلا وقت من رو داره میگیره و ... ! 
از یه ور هم وقتی بهش کاری رو میگی بکنه مثل اینکه لباس بپوش یا لباس در بیار دیگه یهو میبینی شده عین یه بچه دو ساله که نمیدونه باید چی کار کنه! مثلا شلوار رو میدی دستش میگه: این رو باید بپوشم؟ میگم آره، بعد میپرسه چطوری؟! - حالا هر روز خودش میپوشه و خوب هم میدونه چطوری- یا مثلا میاد میپرسه آیا باید برم توالت؟ آیا باید دستم رو بشورم؟ 
اون موقع که اینطور میشه، ساعت ها رو قاطی میکنه و شبیه بچه میشه دلم میگیره، یه زنی که تا سه سال پیش مستقل بوده، میرفته میامده، اهل کارهای داوطلبانه بوده، چند تا زبان بلد بوده و ....حالا اینطور شبیه بچه هاست



۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

ماساژ گرفتن

ماساژ رو خیلی دوست داشتم همیشه. بچه بودم " شهربانو خانوم" که کمک مادرم در کارهای خونه بود هر روز بعد مدرسه ماساژم میداد و من خوابم میبرد. دستهاش خشک بود و ترک داشت برای همین هم ماساژ بود هم خارش دادن! 
بعد از فوت شهربانو خانوم این وظیفه پسردایی‌ام ،که ده سالی از من کوچکتراست، شد که با دستهای کوچکش ماساژم بدهد. پسردایی وقتی میامد خانه ما اولین رسالتش ماساژ دادنم بود .هرچه بزرگتر می‌شد حرفه‌ای تر. پسردایی ماساژ میداد من خوابم میبرد. آمدم اینجا پسردایی‌ای در کار نبود، هیچ کس را نداشتم که ماساژ بدهد، قدم به قدم انواع و اقسام ماساژ تراپی بود اما قیمتشان قد خون خودم! 
سال اول که تمام شد، با آموروزو که آشنا شدم و اولین دوره درمانی که پیشش گرفتم هرچند ماساژ نبود و شکنجه بود اما تمام عضلاتم آزاد شده بودند. خوب دو سالی که آموروزو بود همان چند ماه یک بار maipulation به اندازه تمام ماساژهای نگرفته در طول سال جواب میداد. امسال هم کارزیادتر شد، هم استرس بیشتر، هم ورزش کلا حذف شد. در نتیجه گرفتگی عضلات بیشتر و بیشتر شد. روزهایی شد که واقعا حس میکردم به هیچ چیز مثل ماساژ نیاز ندارم ولی وقت نمیشد. حالا از پس هزینه اش برمیامدم ولی نمیرسیدم که برم. تا اینکه وقتی پایان نامه را دادم تصمیم گرفتم بروم ماساژ. البته ماساژ تفریحی نه بلکه ماساژِ درمانی. 
خب برای ماساژ لازم هست که لباس ها را در بیاری. خودم را با چند سال پیشم مقایسه کردم که چقدر محیط رویم تاثیر گذاشته و چقدر آدم با بدنش راحت تره. بدون هیچ درنگی لباسهایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. مطمئنم هیچ مشتری‌ای زیر دست ماساژور به چیزهایی که من فکر میکردم فکر نمی‌کند. دائم داشتم فکر می‌کردم چطور می‌شود که یه مرد ماساژ بدهد، تو لخت مادرزاد باشی و نه تو حسی داشته باشی نه او؟
به این فکر می‌کردم که چقدر ذهن یک سری در ایران خراب و منحرف است که برای کوچکترین چیزی میگویند مرد تحریک میشود و این حرفها. باز به این فکر کردم که واقعا چطور می‌شود به یک عده حالی کرد مردها انقدرها هم بیمار نیستند وهر تماس بدنی باعث تحریک زن و مرد نمی‌شود؟ 

به هر حال بنده یکساعت تمام ماساژ گرفتم و تمام یک ساعت به این شرو ورها فکر می‌کردم. ماساژور از این همه انقباض در ماهیچه ها شوکه شده بود وچون خیلی دردم میگرفت میگفت: متاسفم که ماساژی که باید یه ماساژ آروم باشه برای تو انقدر دردناک شده. 

خوب بود و به همه توصیه میکنم همیشه ماساژ بگیرن. به اون عده بیمار هم میگم بذارید ملت آزاد باشن هیچ اتفاقی نمیفته! 


۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

فانتزی سکس مردان متاهل

تازگی‌ها آقایون متاهلِ مثلا متعهد، بعد چند سال یادشون میفته که یه روزی عاشقم بودن. بعد یهویی و بدون مقدمه به من میگن. وقتی میپرسی: چرا قبلا نگفتی؟ دلیل میارن که نشد و نمیشد و ... و یا میگن الان دلم خواست بگم. حالا اینکه چرا بعد از تعهد یا تاهل یادشون میفته بگن نمیدونم! بعد خب وسوسه میشم بدونم چرا به من علاقه داشتن- یا به زعم خودشون کماکان عاشقند- 
نکته اول : تو متفاوت بودی! 

خب خوشم میاد، یه تشکر میکنم و بعد توصیه میکنم که "به زندگیتان بچسبید بنده چنین حسی رو نه اون زمان نه الان به شما ندارم". اما انگار نه انگار، و یهو شروع میکنند ارتباط برقرار کردن. صبح و شب، وقت وبی وقت پیام میدن اون هم با خطاب کردنهای عاشقانه! اصلا هم براشون مهم نیست که تو هی میگی: " لطفا اینطوری صحبت نکن".  اونها کار خودشون رو میکنند و مهم "اونها" هستند که احساس دارند و نیاز! 
بعد از یه مدت یهو میبینی ای بابا کل اون متفاوت بودن دیگه جایی نداره و طرف فقط میزنه به فانتزی هایش که چقدر دلش میخواسته من رو بغل کنه. بعد تازه پشتش میپرسه: یعنی میشه یه روزی بغلت کنم؟ پیشتر هم میرن و میگن:"میشه یه روزی باهات سکس داشته باشم؟" 
یعنی رسما تو و نظر و احساست مهم نیستی- حالا کاری به مسئله تاهل و تعهدشون ندارم- وقتی عکس العمل نشون میدم قطعا این منم که بد فهمیدم، منم که پس حرفم با عملم یکی نیست و منم که درک نمیکنم هیچ ربطی نداره آدم متاهل باشه- یا پارتنر داشته باشه- و عاشق اون هم باشه و در عین حال عاشق من هم باشه! 
جالب ترین نکته اینه که به ادعای این آقایون همسرشون یا پارتنرشون این احساسشون رو میدونه و میدونه که اونها هنوز من رو دوست دارن و ....!
( البته واقعیت نداره و این و از واکنش همسرانشون میشه دید)
میدونید تهش من چه حسی بهم دست میده؟ " شدم فانتزی سکسی مردهای متاهل که زمانی دوستم بودند" 
نمیدونید چه حس تلخیه اونم وقتی خودت نمیخوای و بدت میاد! 
نتیجه: ناچاری همه این مردها رو از لیست زندگی و دوستانت حذف کنی! 
نتیجه دوم: زن بودن در فرهنگ ایرانی سخت و تلخ است.
نتیجه نهایی: به داد فاجعه جنسی در ایران برسید.

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

طنز روزگار

یهو دقیقه نود میری استکهلم. قرار شام با کسی داری که چند ماه داری سعی میکنی تمام حسهات رو نسبت بهش کنترل و فراموش کنی. برای رسیدن به محل شام از خیابانی رد میشی که دو سال پیش، سه روز تمام هر روزبا یارت از اون خیابان بالا و پایین رفتی، حرف زدی، خندیدی، دعوا کردی، در آغوش کشیده شدی، بوسیدی و سه روز خاص رو دراستهلکم زیبا ساختی! 
همینطور که خیابون رو بالا میری از جلو هتل اسرار آمیز رد میشی و تمام خاطرات جلو چشمت رژه میره و به طنز روزگار هم میخندی!  

۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

زن جنگنده

این پست طولانی است ولی میدونم میخونید، میدونم تا تهش میخونید:) 

صبح زود بیدار شدم که یک نگاهی به اسلاید ها بیندازم، و ببینم اصلا چه چیزی باید بگم. طبق معمول عادت به نوشتن ندارم. برای خودم پرزنت کردم و به نظرم مسلط بودم. دقایق آخر راهی دانشگاه شدم. بارون بود و چون باید کیک هم می‌خریدم مجبور شدم با اتوبوس برم. تمام مسیر داشتم متنهایی که میخوام تو فیس بوک بنویسم رو مرور می‌کردم، پر از انزجار و منفی. رسیدم دانشگاه، نیمساعت مونده بود به دفاع. لپ تاپ رو وصل کردم و منتظر نشستم. سوپروایزرها و همکارها آمدن ودفاع شروع شد. لرزش صدا یهو آمد، سعی کردم مسلط باشم. وسط چهارمین اسلاید به سرم زد جمله ای که از قبل تمرین کردم رو با یه لغت بهتر قشنگتر کنم که ناگهان کل جمله یادم رفت. همون باعث شد کمی استرس بگیرم و کمتر از زمانی که برای خودم پرزنت می‌کردم به مخاطبین نگاه کنم. دو سه اسلایدی گذشت و یه جا به سوپروایزرم نگاه کردم، دیدم لبخند رو لبشه و سرش رو به نشانه تایید تکون میده. یهو نفس گرفتم و صدام قوی تر شد. اسلاید به آخر رسید و اول opponent که ماتیاس بود شروع کرد به نظر دادن. تقریبا همش تعریف بود و سوالاتش هم خوب بود و جوابهای من بهتر. بدون تپق! بعد رسید به Examiner. اول گفت: "اینی که میگم فقط یک پیشنهاد برای آیندت هست. و البته یک ایراد متداول که همه دارن. حیف بود که پرزنتیشن به این خوبی به مخاطبت نگاه نمیکردی". بعد در ادامه گفت: "اولش عصبی بودی و مظرب ولی یک چیزی داشتی که برای من بسیار خاص بود و اینکهوقتی رسیدی به نتیجه هات و بحث انقدر به خودت مطمئن بودی که یهو یک شخصیت دیگه ای از تو دیدم، هم در صدا، هم در چهره، هم در ایستادن، هم در ارائه، و انقدر این قوی و تاثیر گذار بود که دلم میخواست ده دقیقه اول هم مثل همین بودی." 
بعد یک سوال کرد که واقعا جوابش رو نمیدونستم یعنی اصلا ربطی به تزم نداشت و بیشتر به بخش باغبانی ربط داشت ولی بدون اینکه حتی نگاهی به سوپروایزر بندازم توضیح دادم و بعدش از لبخند سوپروایزرم متوجه شدم استدلال درستی آوردم. 
پشتش پروفسور اصلی گروه، یعنی سوپروایزر سوپروایزرهام که یک آدم حسابی کله گنده ای هست شروع کرد تعریف کردن و یه سری سوالهای اجتماعی و فلسفی!

بعد با یک حس خیلی خوبی گفت: " تو کارت خیلی عالی بود، نتایجت بسیار تاثیر گذارند و میدونی که کاری که تو کردی هنوز کسی انجام نداده و این یک تز یونیک بوده. آیا دوست داری که مقاله کنی؟" 
تقریبا شوک شدم! خندیدم گفتم: "میدونی من رشته ام رو دوست نداشتم ولی تزم خیلی برام بهتر بود. و خب شرایط من طوریه که نمیتونم هم به درس برسم هم به کار. ولی اگر عجله نباشه و زمانی که به ثبات برسم حتما دوست دارم که مقاله بشه. بعدگفتم: البته بهتره از سوپروایزرهام بپرسی که دوست دارن با من کار کنن یا نه؟" که همه زدن زیر خنده! 
وقتی جلسه تمام شد اول از همه کارین - پروفسور- یه بغل حانانه کرد و به سوئدی گفت: "تو خیلی زحمت کشیدی و نشون دادی یک جنگنده واقعی هستی من به تو افتخار میکنم." 
بعد سارا سوپروایزر اصلیم که میگفتم گیر زیاد میده بغل محکمی کرد و باز به سوئدی گفت: "کارت فوق العاده بود بهت افتخار میکنم یکی از بهترین پرزنتیشن ها بود. و خوشحالم که تمامش کردی"
بعد لوتز سوپروایزر دومم و البته غول گروه رو خودم بغل کردم و اون هم گفت خیلی خوب بود و حتی نمونه پرزنتیشن من رو کپی گرفت.

بعد رفتیم برای کیک خوردن. اونجا هم همه دانشجوهای دکترا و یک پست دکترای جدید شروع کردن تعریف از تسلط من بر موضوع و اینکه چقدر کارم سنگین تر از یک پایان نامه ارشد بوده که این همه دیتا رو جمع کردم. بعد یه سری سوالهای خارج از تز پرسیدند که البته نمیدونم یهو این همه دانش از کجای مغزم زده بود بیرون که مثل بلبل براشون توضیح می‌دادم. بعد از کیک دوباره موقع خداحافظی فکر کنم برای سومین بار کارین بغلم کرد و گفت: تماست رو با ما حفظ کن. امیدوارم تو کارت موفق باشی. و باز سارا بغلم کرد. بهش گفتم: برای تمام صبوریت ممنونم، ببخش اگر یه موقعهایی خسته ات کردم و اگر کامنتهای تو نبود تز من به این خوبی در نمیامد. اون هم در جواب گفت من دانشجوی خوبی بودم و تلاش زیادی کردم و همه میدونن کار راحتی نیست همزمان درس و کار. 
خلاصه همه یه جور مثل قهرمان به من نگاه میکردن، منم که ذوق مرگ میشم از تعریف. آخرش رو به تنها دوست ایرانی که امده بود کردم و گفتم: راست میگن یا فیلمه؟ اگر فیلمه خیلی خوب بازی میکندند. که گفت : مگه مرض دارن؟ 

و اینطوری دفاع تمام شد، دفاعی که نه تنها خودم سورپرایز شدم که قطعا سوپروایزرهام هم سوپرایز شدن. اینکه در یک جلسه دفاع نه اپوننت و نه اکزمینر سوال نکنه فقط یک دلیل داره، همه چیز خیلی خوب بوده! 
بعدش همینطور سیل تبریکات بود و خوشحالی خودم. بی اختیار میخندیدم، هنوز خیلی کار مونده، ادیت اصلی، فرستادن برای چاپ و ... بعد شروع نوشتن مقاله.. در کنارش باید برای تکمیل مستر و گرفتن مدرک 15 واحد که از سال اول مونده رو یه جوری پاس کنم یا جایگزین ولی همه اینه رو میشه به مرورو انجام داد. این اصلی ترین قدم بود که درست دقیقه آخر با بهترین حالت ممکن انجام شد. 
و اما بعدش اومدم در فیس بوک بنویسم دیدم هیچکدوم حسهای قبل نیست. اون همه انزجار نیست و تنها قسمت ثابتش اینه: "قطعا ادم اکادمیک و دکترا نیستم." ولی وقتی سوپروایزرم پرسید قدم بعدیت چیه! گفتم اگر تصمیم بگیرم روزی در ساینس ادامه بدم قطعا فقط در شیمی محیط زیست خواهد بود.  

به پدر مادرم خبر دادم، صداشون از خوشحالی میلرزید. شب که صحبت کردم هردو میگفتن: تو بهترین هدیه رو به ما دادی. تا مامانم گفت: ایشالله دکترا! یک "مامان" گفتم که خودش جا زد! 



و اماباید تشکر کنم از چندین و چند نفر
از آموروزو، برای بودنش، برای حمایت بیدریغش، برای تمام تشویق ها و تنبیه هایش. برای تمام شبها و روزهایی که وقتی خسته و ناتوان میشدم تنها پناه بود برای ریختن اشکهایم، برای تمام لحظه های فروریختنم که جمعمم میکرد، بلند میکرد و دوباره میساخت. 
از شیرین و سوده برای همراهیهاشون در ماههای اخیر با تمام غرغرهایم، خستگی هایم و اشکهایم
از صاحب کارم بخاطر مرخصی هایی که داد و کمک کرد تا بتونم به سرانجام برسونم این تز رو. 
رفیق،.. بله اگر رفیق نبود حالا حالا من باید حرص میخوردم برای ادیت تز. دو شب تعطیل رو در اختیار من گذاشت و اسکایپی تمام تغییرات و تنظیم های چیدمان رو برام انجام داد و من رو خلاص کرد. 
 و در نهایت، به قول انگلیسی ها، دِ لَست بات نات لیست، 
شما... شما خواننده های بی نظیر، دوستان دیده و ندیده، همراهان لحظه به لحظه هایم. شما که با تمام فرودها و فرازهام همراه شدید، بداخلاقی هایم رو دیدید، دردهام رو خوندید، خستگی هام رو تحمل کردید، و بهتری ها رو همیشه برام خواستید. 
بدون شما کاری پیش نمیرفت. کامنتهای شما حتی باب میل من هم نبود دریچه جدیدی بود برای من. برای اینکه میدونم خیلی از شما من رو بهتر از خودم میشناسید. 
میبینم ک وقتی از زندگی شخصی، مشکلاتم، تلخی ها و خوشیها مینویسم همه کامنت میذارید از خوشحالیم خوشحال میشید و از ناراحتیم ناراحت.. و این یعنی سعادت من، یعنی خوشبختی من برای داشتن خواننده هایی مثل شما.
مرسی که هستید.

امروز به معنای واقعی کلمه فهمیدم خوشبختم. خوشبختی یعنی داشتن دوستانی که امروز ده برابر من شاد شدند. و البته یک جمله در تبریکات همگی بود: خودت راحت شدی و ما هم... و این یک حقیقت محض است. ببخشید از این همه آزار.


و اما یک جیز دیگه در بسیاری از تبریکات مشترک بود که حس خودشیفتگی رو به من داد مجددا، بسیاری بخصوص دوستان ایرانی خارج از کشور و دوستان خارجی از توانایی من یاد کردن. الان دوباره رسیدم به اون نقطه خودشیفتگی،من باز تونستم کاری کنم که نشون بدم هیچ چیز غیر ممکن نیست. هنوز هم به روزهای گذشته فکر میکنم میبینم راحت نبود کار، زبان سوئدی، نوشتن تز به انگلیسی، بهم ریختگی روابط شخصی و دوری از خانواده و انتظار این رو داشتن که همه چی درست پیش بره. 
هنوز یاد شبهایی میفتم که در منفی ۲۵  درجه برای یست دقیقه کار میرفتم و روز بعدش از هفت صبح تا هشت شب یک لنگی در آزمایشگاه وای میستادم. یادم نرفته  تمام دورانی که باید محاسبات رو انجام میدادم محبور بودم صبح تا ظهر سه بار به مدت یک ربع به خونه یک مریض برم که فقط یه چیز میگفت: هوا بده/ خوبه؟ ، تو از زندگی تو اوپسالا لذت میبری؟ خواهرم کجاست؟ و من هر بار باید با لبخند همه اینها رو بهش جواب میدادم. 
یادم نمیره هر روز یک ساعت قبل ار رفتن به دانشگاه خونه مریضی بودم که تمام یک ساعت در هشت ماه اخیرپنج داستان جنایی بیشتر بلد نیست تعریف کنه و هر روز حداقل دوتاشون رو میگه. بله هشت ماه هر روز فقط  پنج داستان! 
یادم نمیره تمام روزهایی که از خستگی میبریدم و میزدم زیر گریه و اموروزو بود که می‌گفت: بزن تو گوش روزگار.. 

جالبه بدونید همین هفته آخر بخاطر تغییرات در خانه، کاغذ دیواری و تعویض یحچال و ... مجبور شدم تمام وسایل خونه رو تنهایی جابجا کنم، باید یک مبل ال رو کامل باز میکردم و انتقال میدادم به بالکن. اولش فکر کردم نمیشه و کار من نیست، گفتم کاش یه مردی بود کمکم کنه، خواستم زنگ بزنم به پایا یعنی زنگ هم زدم ولی بعد همه کار رو خودم کردم. کمرم درد گرفت، عرق ریختم اما تمومش کردم. خودم، به تنهایی.. 
راستش تمام هفته اخیر فهمیدم که من کماکان قوی هستم. با تمام ضعفهایم و افتادنهایم. در نهایت روی پام می ایستم و میجنگم