یهو دقیقه نود میری استکهلم. قرار شام با کسی داری که چند ماه داری سعی میکنی تمام حسهات رو نسبت بهش کنترل و فراموش کنی. برای رسیدن به محل شام از خیابانی رد میشی که دو سال پیش، سه روز تمام هر روزبا یارت از اون خیابان بالا و پایین رفتی، حرف زدی، خندیدی، دعوا کردی، در آغوش کشیده شدی، بوسیدی و سه روز خاص رو دراستهلکم زیبا ساختی!
همینطور که خیابون رو بالا میری از جلو هتل اسرار آمیز رد میشی و تمام خاطرات جلو چشمت رژه میره و به طنز روزگار هم میخندی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر