۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

زن جنگنده

این پست طولانی است ولی میدونم میخونید، میدونم تا تهش میخونید:) 

صبح زود بیدار شدم که یک نگاهی به اسلاید ها بیندازم، و ببینم اصلا چه چیزی باید بگم. طبق معمول عادت به نوشتن ندارم. برای خودم پرزنت کردم و به نظرم مسلط بودم. دقایق آخر راهی دانشگاه شدم. بارون بود و چون باید کیک هم می‌خریدم مجبور شدم با اتوبوس برم. تمام مسیر داشتم متنهایی که میخوام تو فیس بوک بنویسم رو مرور می‌کردم، پر از انزجار و منفی. رسیدم دانشگاه، نیمساعت مونده بود به دفاع. لپ تاپ رو وصل کردم و منتظر نشستم. سوپروایزرها و همکارها آمدن ودفاع شروع شد. لرزش صدا یهو آمد، سعی کردم مسلط باشم. وسط چهارمین اسلاید به سرم زد جمله ای که از قبل تمرین کردم رو با یه لغت بهتر قشنگتر کنم که ناگهان کل جمله یادم رفت. همون باعث شد کمی استرس بگیرم و کمتر از زمانی که برای خودم پرزنت می‌کردم به مخاطبین نگاه کنم. دو سه اسلایدی گذشت و یه جا به سوپروایزرم نگاه کردم، دیدم لبخند رو لبشه و سرش رو به نشانه تایید تکون میده. یهو نفس گرفتم و صدام قوی تر شد. اسلاید به آخر رسید و اول opponent که ماتیاس بود شروع کرد به نظر دادن. تقریبا همش تعریف بود و سوالاتش هم خوب بود و جوابهای من بهتر. بدون تپق! بعد رسید به Examiner. اول گفت: "اینی که میگم فقط یک پیشنهاد برای آیندت هست. و البته یک ایراد متداول که همه دارن. حیف بود که پرزنتیشن به این خوبی به مخاطبت نگاه نمیکردی". بعد در ادامه گفت: "اولش عصبی بودی و مظرب ولی یک چیزی داشتی که برای من بسیار خاص بود و اینکهوقتی رسیدی به نتیجه هات و بحث انقدر به خودت مطمئن بودی که یهو یک شخصیت دیگه ای از تو دیدم، هم در صدا، هم در چهره، هم در ایستادن، هم در ارائه، و انقدر این قوی و تاثیر گذار بود که دلم میخواست ده دقیقه اول هم مثل همین بودی." 
بعد یک سوال کرد که واقعا جوابش رو نمیدونستم یعنی اصلا ربطی به تزم نداشت و بیشتر به بخش باغبانی ربط داشت ولی بدون اینکه حتی نگاهی به سوپروایزر بندازم توضیح دادم و بعدش از لبخند سوپروایزرم متوجه شدم استدلال درستی آوردم. 
پشتش پروفسور اصلی گروه، یعنی سوپروایزر سوپروایزرهام که یک آدم حسابی کله گنده ای هست شروع کرد تعریف کردن و یه سری سوالهای اجتماعی و فلسفی!

بعد با یک حس خیلی خوبی گفت: " تو کارت خیلی عالی بود، نتایجت بسیار تاثیر گذارند و میدونی که کاری که تو کردی هنوز کسی انجام نداده و این یک تز یونیک بوده. آیا دوست داری که مقاله کنی؟" 
تقریبا شوک شدم! خندیدم گفتم: "میدونی من رشته ام رو دوست نداشتم ولی تزم خیلی برام بهتر بود. و خب شرایط من طوریه که نمیتونم هم به درس برسم هم به کار. ولی اگر عجله نباشه و زمانی که به ثبات برسم حتما دوست دارم که مقاله بشه. بعدگفتم: البته بهتره از سوپروایزرهام بپرسی که دوست دارن با من کار کنن یا نه؟" که همه زدن زیر خنده! 
وقتی جلسه تمام شد اول از همه کارین - پروفسور- یه بغل حانانه کرد و به سوئدی گفت: "تو خیلی زحمت کشیدی و نشون دادی یک جنگنده واقعی هستی من به تو افتخار میکنم." 
بعد سارا سوپروایزر اصلیم که میگفتم گیر زیاد میده بغل محکمی کرد و باز به سوئدی گفت: "کارت فوق العاده بود بهت افتخار میکنم یکی از بهترین پرزنتیشن ها بود. و خوشحالم که تمامش کردی"
بعد لوتز سوپروایزر دومم و البته غول گروه رو خودم بغل کردم و اون هم گفت خیلی خوب بود و حتی نمونه پرزنتیشن من رو کپی گرفت.

بعد رفتیم برای کیک خوردن. اونجا هم همه دانشجوهای دکترا و یک پست دکترای جدید شروع کردن تعریف از تسلط من بر موضوع و اینکه چقدر کارم سنگین تر از یک پایان نامه ارشد بوده که این همه دیتا رو جمع کردم. بعد یه سری سوالهای خارج از تز پرسیدند که البته نمیدونم یهو این همه دانش از کجای مغزم زده بود بیرون که مثل بلبل براشون توضیح می‌دادم. بعد از کیک دوباره موقع خداحافظی فکر کنم برای سومین بار کارین بغلم کرد و گفت: تماست رو با ما حفظ کن. امیدوارم تو کارت موفق باشی. و باز سارا بغلم کرد. بهش گفتم: برای تمام صبوریت ممنونم، ببخش اگر یه موقعهایی خسته ات کردم و اگر کامنتهای تو نبود تز من به این خوبی در نمیامد. اون هم در جواب گفت من دانشجوی خوبی بودم و تلاش زیادی کردم و همه میدونن کار راحتی نیست همزمان درس و کار. 
خلاصه همه یه جور مثل قهرمان به من نگاه میکردن، منم که ذوق مرگ میشم از تعریف. آخرش رو به تنها دوست ایرانی که امده بود کردم و گفتم: راست میگن یا فیلمه؟ اگر فیلمه خیلی خوب بازی میکندند. که گفت : مگه مرض دارن؟ 

و اینطوری دفاع تمام شد، دفاعی که نه تنها خودم سورپرایز شدم که قطعا سوپروایزرهام هم سوپرایز شدن. اینکه در یک جلسه دفاع نه اپوننت و نه اکزمینر سوال نکنه فقط یک دلیل داره، همه چیز خیلی خوب بوده! 
بعدش همینطور سیل تبریکات بود و خوشحالی خودم. بی اختیار میخندیدم، هنوز خیلی کار مونده، ادیت اصلی، فرستادن برای چاپ و ... بعد شروع نوشتن مقاله.. در کنارش باید برای تکمیل مستر و گرفتن مدرک 15 واحد که از سال اول مونده رو یه جوری پاس کنم یا جایگزین ولی همه اینه رو میشه به مرورو انجام داد. این اصلی ترین قدم بود که درست دقیقه آخر با بهترین حالت ممکن انجام شد. 
و اما بعدش اومدم در فیس بوک بنویسم دیدم هیچکدوم حسهای قبل نیست. اون همه انزجار نیست و تنها قسمت ثابتش اینه: "قطعا ادم اکادمیک و دکترا نیستم." ولی وقتی سوپروایزرم پرسید قدم بعدیت چیه! گفتم اگر تصمیم بگیرم روزی در ساینس ادامه بدم قطعا فقط در شیمی محیط زیست خواهد بود.  

به پدر مادرم خبر دادم، صداشون از خوشحالی میلرزید. شب که صحبت کردم هردو میگفتن: تو بهترین هدیه رو به ما دادی. تا مامانم گفت: ایشالله دکترا! یک "مامان" گفتم که خودش جا زد! 



و اماباید تشکر کنم از چندین و چند نفر
از آموروزو، برای بودنش، برای حمایت بیدریغش، برای تمام تشویق ها و تنبیه هایش. برای تمام شبها و روزهایی که وقتی خسته و ناتوان میشدم تنها پناه بود برای ریختن اشکهایم، برای تمام لحظه های فروریختنم که جمعمم میکرد، بلند میکرد و دوباره میساخت. 
از شیرین و سوده برای همراهیهاشون در ماههای اخیر با تمام غرغرهایم، خستگی هایم و اشکهایم
از صاحب کارم بخاطر مرخصی هایی که داد و کمک کرد تا بتونم به سرانجام برسونم این تز رو. 
رفیق،.. بله اگر رفیق نبود حالا حالا من باید حرص میخوردم برای ادیت تز. دو شب تعطیل رو در اختیار من گذاشت و اسکایپی تمام تغییرات و تنظیم های چیدمان رو برام انجام داد و من رو خلاص کرد. 
 و در نهایت، به قول انگلیسی ها، دِ لَست بات نات لیست، 
شما... شما خواننده های بی نظیر، دوستان دیده و ندیده، همراهان لحظه به لحظه هایم. شما که با تمام فرودها و فرازهام همراه شدید، بداخلاقی هایم رو دیدید، دردهام رو خوندید، خستگی هام رو تحمل کردید، و بهتری ها رو همیشه برام خواستید. 
بدون شما کاری پیش نمیرفت. کامنتهای شما حتی باب میل من هم نبود دریچه جدیدی بود برای من. برای اینکه میدونم خیلی از شما من رو بهتر از خودم میشناسید. 
میبینم ک وقتی از زندگی شخصی، مشکلاتم، تلخی ها و خوشیها مینویسم همه کامنت میذارید از خوشحالیم خوشحال میشید و از ناراحتیم ناراحت.. و این یعنی سعادت من، یعنی خوشبختی من برای داشتن خواننده هایی مثل شما.
مرسی که هستید.

امروز به معنای واقعی کلمه فهمیدم خوشبختم. خوشبختی یعنی داشتن دوستانی که امروز ده برابر من شاد شدند. و البته یک جمله در تبریکات همگی بود: خودت راحت شدی و ما هم... و این یک حقیقت محض است. ببخشید از این همه آزار.


و اما یک جیز دیگه در بسیاری از تبریکات مشترک بود که حس خودشیفتگی رو به من داد مجددا، بسیاری بخصوص دوستان ایرانی خارج از کشور و دوستان خارجی از توانایی من یاد کردن. الان دوباره رسیدم به اون نقطه خودشیفتگی،من باز تونستم کاری کنم که نشون بدم هیچ چیز غیر ممکن نیست. هنوز هم به روزهای گذشته فکر میکنم میبینم راحت نبود کار، زبان سوئدی، نوشتن تز به انگلیسی، بهم ریختگی روابط شخصی و دوری از خانواده و انتظار این رو داشتن که همه چی درست پیش بره. 
هنوز یاد شبهایی میفتم که در منفی ۲۵  درجه برای یست دقیقه کار میرفتم و روز بعدش از هفت صبح تا هشت شب یک لنگی در آزمایشگاه وای میستادم. یادم نرفته  تمام دورانی که باید محاسبات رو انجام میدادم محبور بودم صبح تا ظهر سه بار به مدت یک ربع به خونه یک مریض برم که فقط یه چیز میگفت: هوا بده/ خوبه؟ ، تو از زندگی تو اوپسالا لذت میبری؟ خواهرم کجاست؟ و من هر بار باید با لبخند همه اینها رو بهش جواب میدادم. 
یادم نمیره هر روز یک ساعت قبل ار رفتن به دانشگاه خونه مریضی بودم که تمام یک ساعت در هشت ماه اخیرپنج داستان جنایی بیشتر بلد نیست تعریف کنه و هر روز حداقل دوتاشون رو میگه. بله هشت ماه هر روز فقط  پنج داستان! 
یادم نمیره تمام روزهایی که از خستگی میبریدم و میزدم زیر گریه و اموروزو بود که می‌گفت: بزن تو گوش روزگار.. 

جالبه بدونید همین هفته آخر بخاطر تغییرات در خانه، کاغذ دیواری و تعویض یحچال و ... مجبور شدم تمام وسایل خونه رو تنهایی جابجا کنم، باید یک مبل ال رو کامل باز میکردم و انتقال میدادم به بالکن. اولش فکر کردم نمیشه و کار من نیست، گفتم کاش یه مردی بود کمکم کنه، خواستم زنگ بزنم به پایا یعنی زنگ هم زدم ولی بعد همه کار رو خودم کردم. کمرم درد گرفت، عرق ریختم اما تمومش کردم. خودم، به تنهایی.. 
راستش تمام هفته اخیر فهمیدم که من کماکان قوی هستم. با تمام ضعفهایم و افتادنهایم. در نهایت روی پام می ایستم و میجنگم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر