۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

بوفه کریسمس سوئدی

مراسم کریسمسی که در سوئد برگزار می‌شود در واقع سنتی قدیمی و به جا مانده از دوران وایکینگها به نام "یول Yule" است و در اصل به میلاد مسیح ارتباط ندارد. در واقع زمانی که دین مسیحیت در سوئد آمد آن سنت دیرینه به جشنی برای کریسمس تبدیل شد. تقریبا این اتفاق در بیشتر فرهنگها و ملت‌ها افتاده، مثل تقارن شب یلدا با کریسمس یا همزمانی نسبی با هانوکا (عید روشنایی یهودیان).همیننطو که بسیاری از سنت‌های کریسمس برگرفته از آیین میتراییسم است. در زبان سوئدی تبریک کریسمس به مفهوم میلاد مسیح نداریم. وقتی جمله سوئدی "گود یول God Jul" را بزنید ترجمه اش می‌شود:«کریسمس مبارک» اما در واقع شادباش "یول Yule" است.

در بیشتر کشورها جشن کریسمس روز بیست و وپنجم دسامبر، مصادف با میلاد مسیح است اما در سوئد عصر بیست و چهارم دسامبر که  "یول آفتون Julafton"  نام دارد را جشن می‌گیرند و کادوهای زیر درخت کریسمس را باز می‌کنند. درملیتهای دیگرغذای مخصوص کریسمس غالبا بوقلمون و سیب زمینی و سالاد کلم است، اما در سوئد بوفه ای که  "یول بورد Julbord" نام دارد.

تقریبا از حدود ساعت دوعصر افراد خانواده دورهم جمع شده و تا پاسی از شب می‌خورند و می‌آشامند. شروع مهمانی با شراب داغ یا گلوگ Glögg است که با کشمش و بادام مخلوط می‌کنند و همراه با بیسکوییت دارچین و زنجبیل معروف به پپرکاکا Peppar kaka می‌خورند

غذاهای بوفه سوئدی یا یول بورد  شامل انواع اقسام غداهای سرد و گرم به شرح زیر است: 
یک نوع ماهی به نام سیل ( در انگلیسی هرینگ) که در مواد مختلفی خوابانده شده، معروفترینش در پیاز هست و خردل ولی حدود هفت هشت نوع دیگر هم دارد. 

ماهی آزاد شور شده، ( سرد و گرم) به همراه شوید تازه. 



 تخم مرغهای پخته ای که با  انواع خاویار یا میگو سرو می‌شود.




 انواع و اقسام فراورده های پروتئینی از گوشت خوک و بره. در زبان سوئدی " خینکا- گاهی تلفظ شینکا- Skinka" یعنی قسمت تحتانی، در نتیجه به محصولات تولید شده از این بخش خینکا گفته می‌شود( در توضیحش نوشته بهترین قسمت گوشت خوک). در دوران کریسمس این خینکاها به اشکال مختلفی درست می‌شوند. معمولا پخته شده هستند ولی خام و نیم پز و دودی شده و... هم دارند. که معمولا با خردل خرده می‌شود.



دررستوران‌هایی که میز کریسمس میچینند در بخش غذای سرد تنوع بیشتری است و انواع واقسام پاته هم دارند.


بعد میرسیم به میز غذای گرم که شامل کوفته قلقلی مخصوص سوئدی است که به سوئدی "شوت بولار Kött bullar" و به انگلیسی "Swedish meatball" معروف است. معمولا با مخلوطی از گوشت خوک و گوساله درست می‌شود. ولی خب کسانی که گوشت خوک نمی‌خورند می‌توانند فقط تنها از گوشت گوساله یا گوسفند استفاده کنند. 

غذای دیگرنوعی گراتینه سیب زمینی هست اما اسمش مثل میرزاقاسمی ما نام یک فرد است که احتمالا مبتکر این غذا بوده: " یانسونس فِرِستِلسه Janssons Frestelse". مخلوطی از سیب زمینی با ماهی آنشیو.

 سوسیسهایی دارند که معروفند به "سوسیس شاهزاده -پرینس کُروPrinskorv" این سوسیس‌ها کوچک‌تر از سوسیسهای معمولی هستند. ( البته در مقایس اندازه سوسیسهای اینجا که معمولا همان سوسیس آلمانی هستند، ولی اندازه قدی این سوسیسها اندازه سوسیهای کوکتل ایران ولی بسیار بسیار لاغر تر است) ،

سیب زمینی پخته، سالاد کلم قرمز، انواع و اقسام نون با طعم دارچین و زنجبیل، پنیر های متنوع، کره هم که جز لاینفک یک میز سوئدی است و نان خشک وترد سوئدی که بهش میگن "کِنِک برود knäck bröd" .






نوشیدنی معمول این دوران هم یک مثلا کوکاکولای سوئدی است که بهش میگن Julmust. 
برای دسر هم در درجه اول شیربرنج با دارچین و شکر است به علاوه انواع اقسام شیرینی های سوئدی از نان و بیسکوییت دارچینی تا نان و شیرین زعفرانی و باز یه شکلات به اسم کِنِک Knäck که اینجا معنی تافی می‌دهد. از همین شکلات تافی ها ولی خیلی سفت‌تر. 



روز کریسمس یعنی  بیست و پنج دسامبر، روزیست که کمتر کسی درخانه می‌ماند. همه خودشان را برای مهمانی و نایت کلاب آماده می‌کنند و یکی از روزهایی است که مصرف الکل بسیار بالاست، برای همین روز بعدش را روز "پیتزا خوران" نامیده اند چون بیشترین پیتزا در این روز سفارش داده می‎شود (معمولا بعد از مصرف بسیار الکل بدن غذای چرب میطلبد). اما اسم اصلی این روز« آننانداگ یول annandagjul» است که همزمان با آن بزرگترین حراج سال که معروف به حراج بین تعطیلات است شروع می‌شود.


۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

خندیدن امید به ریش حقیر ما

اصلا اعتقاد داشتن به چشم که خرافاته و من هم از آخرین باری که در باره این عمل خرافی نوشتم و مورد تخظئه به حق قرار گرفتم دارم هی بیشتر رو خودم کار میکنم که اگر بدی میاد سرم فقط تقصیر کم کاریهای خودمه! اینکه هم که آدم هرچی منفعت طلب تر دنیا به کام تر ظاهر قضیه است، چون در ادبیات غنی ما از قدیم گفتن: "تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیایانت دهد باز"! و از این رو بنده هر چه خوبی و نیکی بود وهست برای دیگران خواستم و کلا در سبد اخلاص ریختم و البته دیگران هم تا توانستند سو استفاده کردند ولی بنده به آن روزهای بیابانی و ایزد و میزد باور داشتم و بعد هم میگفتم: خدا گر ببندد ز حکمت دری، ز رحمت گشاید در دیگری! و هی ماندم که بالاخره به ازای تمامی درهای حکیمانه که سر بزنگاه بسته میشوند کی یک درِ رحمت خداوندی  نصیب این بنده حقیر میشود که فعلا ایزد تبارک وتعالی در توالتهایش را نصیبم کرده! از آنور هر روز به خودم گفتم: خواستن توانستن است، نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان بردار( خواهر) که کار کرد، برو کار میکن مگو چیست کار که سرمایه زندگانی است کار .  هر روز هم خواندم: در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است و کلا انقدر هر روز زندگی انرژی مثبت حواله خود ودیگران کردم ، شک نداشتم که همه اینها بالاخره نتیجه میدهند و من به هدفهای کوچکم میرسم.  برخلاف بسیاری هم که حقوق زیر 40 هزار کرونی رو عار میدونستند و میخواستند یه شبه مدیر بانک بشن و ویلای تمام شیشیه ای تو گوتلند داشته باشند بنده آدم قانعی بودم و بلندپروازیهای معقولی داشتم در حد یافتن کار دانشجویی که فقط و فقط هزینه زندگی دانشجویی در بیاد و بعد از تحصیل هم کاری با یک حقوق بخور ونمیر که بشه از پس هزینه یه اتاق اجاره ای در آمد و از گشنگی نمرد. با اینکه خارجه هم آمدم ولی حتی به خارجیها و هم وطنان دو تابعیتی به چشم وسیله ای برای ماندن نگاه نکردم و حاضر نشدم با هر خری بروم بخوابم و کلی 6 بد و تحقیر و درماندگی بکشم که بعدش مهر اقامت سوئد بخورد روی پاسم! و خواستم هرچی بدست میارم زور بازوی خود و توانایی های خودم باشد نه مال مفت دیگری و .... 
 اینگونه زندگی را با سختی پیش میبردم و لبخند و شادی از لبانم کنار نمیرفت یا اگر میرفت به بسیاری عزیزان انتقال نمیدادم. این وسط مشاور غش کنندگان و افسردگان اطرافم هم بودم و تجربه های خودم را برایشان میگفتم و  از بس امید میدادم که هر روز میامدند ( و میایند) سراغم که انرژی و امید بگیرند ! و اینطوری میگذشت و میگذشت که بعد از 7 ماه نفس گیر کار و درس تصمیم گرفتیم بروم کمی ، فقط کمی، عشق و حال! و الحق والانصاف که عشق و حال مبسوطی کردم و لحظه به لحظه اش را تصویری و خطی با دیگران تقسیم کردم و گفتم با انرژی مضاعف میروم بزنم تو بقیه گوش دنیا ( که نضفشو در هفت ماه زده بودم) و فتح کنم قله های کوچک موفقیت را که همچین از خواب بعد از سفر پا شدم دیدم دنیا منتظر مانده بود که هی یکی یکی بزند تو گوش ما! 
خلاصه از 9 صبح امروز 19 جولای و 28 تیرماه*، یکی یکی خبرهای بد درباره وضعیت کاری به گوشم رسیده که دیگه ساعت 5 عصر نتونستم خودمو کنترل کنم و چیزی حدود دو ساعت با صدای بلند گریه کردم. در ضمن این خبر های بد کاری همانقدر که ربطی به چشم خوردن ندارد ربطی به کم کاریهای شخص بنده ندارد. من فقط خیر سرم ده روز رفتم مسافرت مثل بقیه همکارها و وقتی برگشتم فقط من بودم که ساعتهای کاری به نصف رسید! البته خبرهای بدتری هم بود قبل سفر که زیر سبیلی رد کردم وگفتم درست میشود.
بهله!  منی که دو ماه پیش داشتم برنامه ریزی میکردم برای اقدام ویزای کاری، و میگشتم دنبال یه خونه نقلی برای اجاره، و قوانین کاری را زیر و رو میکردم حالا باید نه تنها استرس تجزیه تحلیل نتایج تز و نوشتنش رو بکشم که استرس تمدید ویزا هم داشته باشم و البته دغدغه وضعیت اقتصادی! همزمان باید روحیه ام رو حفظ کنم و مثل ابلها هر روز به خودم بگم: در نا امیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است و البته اون شب و سپدی و امید و اینها همه به ریشم بخندند. 

خلاصه کلام اینکه همه چی آرومه من خیلییییییی خوشحالم! به مولا!

* چون ساعت اینجا دو ساعت و نیم از ساعت ایران عقبه ، پست به تاریخ 29 تیر میاد اما داستان برای 28 تیر است
جالب اینجاست که همیشه از 27 و 28 تیر خاطره بد دارم! البته عاشقانه بوده داستان همیشه. اولین پسر خائن زندگیم در همین روز باعث شد که دیگه بذارمش کنار و بگم" برو دیگه دوستت ندارم" و البته پشتش زار زار گریه کنم- در 14 سالگی. 5 سال بعد اولین عشق واقعیم در همین روز با هق هق تمام شد چرا که " با عشق نگفتیم هرگز از دو ایل نابرابر هستیم" . 12 سال بعد ترش معشوق رو بوسه بارون میکردم و نمیدونستم واقعا آخرین بار خواهد بود یا نه؟  و بعد هم این اخبار دل انگیز! 

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

عاشقانه ناب

عشق ورزی عاشقانه باور کنید متفاوت است، با هر کس باشی اگر عشق نباشد لذت فقط جسمیست.. یک چیزهایی آن وسط گم است. بوسه آن بوسه دلخواه نیست، نوازش آن نوازش نیست و خیلی چیزهای دیگر. اما وقتی پای احساس در میان باشد همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد. آنوقت در این میان تنها چیزی که یادت نمیماند آن فاصله بیمعنای عددی است. آن قدر که من با "این" شصت ساله جوانی میکنم با " او های بیست سی ساله جوانی نکرده بودم. درک نمیکردم و نمیشدم، همراه نبودند، عاشق نبودند، اصلا آن مرد رویایی نبودند. نه زن را میشناختند و نه احساس و عشق را، حتی سکس را. با "این" به عدد شصت به اصل نزدیک چهل، روزگار خوش است وقتی هست.  با هم میخندیم، میرقصیم، عشق می ورزیم و البته لحظه به لحظه دعوا میکنیم، سر به سر میگذاریم و دوباره عشق میدهیم عشق میگیریم و هر دو مطمئنیم فقط برای معشوق بودن هم ساخته شده ایم، یک روز زندگی مشترک نمیشود داشت، برای آن ساخته نشدیم. معشوق بودن را خیلی بیشتر دوست دارم. معشوقه که باشی و معشوق که باشد همیشه ناز و نیاز دو طرفه است! قهر ها کوتاه است، یک سری تعهدات نیست، رهایی است نه بندگی، عشقش هم معنا دار تر است ، عادت گونه نیست. اصلا یک زن باید معشوقه یک مرد پخته باشد که بفهمد زن است. که باور کند زنانگیش را. بعد که خواست مادر شود، برود در خانه و مسئولیت بگیرد، برای بستن دهن مردم دست در دست همسر وارد مجالس خانگی شود که مبادا به خاطر تنها بودنش طرد شود، برای اینکه هر کس و نا کسی به خودش اجازه ندهد تا روبرو شد بگوید: "یعنی تو عرضه نداشتی یکی رو پیدا کنی؟"، مردک های جوان بی فرهنگ نداشتن مردی به سن خودش را نشانه عدم جذابیت، عدم زنانگی و بی عرضه بودنش ندانند،  انوقت خوب است برود سراغ مردی به سن خودش. وگرنه دل با دیگری خوش است و جسم و روح هم، و هیچکدام سن نمیشناسند. ورای سن و عدد است، معنوی معنویست. 

سه روز دیگر از این روزهای عاشقانه باقیمانده.. سه روزی که نمیخواهم به تلخی های روزهای بعدش فکر کنم. به دلتنگیها و به جایگزین کردن چیزهایی که جایگزینی ندارند. خوشحالم یکبار عشق را آنطور که باید باشد تجربه کردم. نه یک طرفه، نه بی لذت با هم بودن. عشق را تجربه کردم عشقی که در کتابها خوانده بودم، در افسانه ها وشعرها خوانده و شنیده و در فیلمها دیده بودم. عشقی که آدمی را از زمین بلند کند و به اسمان ببرد، عشقی که به پشتوانه اش کامیابی ها بهروز هایت بیشتر شود و عشقی که از قفس بیرونت آورد و پروازت دهد! 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

عاشقانه های ما با آقای لئو

شب گذشته یکی از بهترین هدایای زندگیم رو گرفتم، البته آموروزو همیشه بهترین هدیه ها رو داده اما این یکی خیلی خاص بود. با هم رفتیم کنسرت لئونارد کوهن. این پیرمرد  با آن صدای بی نظیر،ترانه های ناب، موسیقی فوق العاده و اجرایی شاهکار. این پیرمرد با یک فیگور خاص وارد صحنه میشد به این صورت که میدویید و کلاهش رو از سرش یه لحظه بر میداشت. بعد آهنگ شروع میشد و نصف آهنگها رو نشسته رو زمین اجرا میکرد و چقدر با احساس. بعد که هر بار میخواست از صحنه بره بیرون باز با  فیگور خاصی بود، تصور کنید 180 درجه میچرخید و همینطور کجکی لی لی کنان با یه دست تو هوا بشکن زنان از صحنه میرفت بیرون و دم در خروجی صحنه هم یه فینگر کراس به مردم تحویل میداد.
از تفاوتهای کنسرت های خارحی و ایرانی اولا پوشش زنان هست، برای ایرانی ها همه لباس شب های آنچنانی میپوشند، آرایشگاه میرن و کلی چسان فیسان میکنند، اینجا همه با همون لباس خیابون میان، شلوارک، تاپ، بلوز های ورزشی و ... تصور کنید کنسرت یکی از بزرترین خواننده های دنیا رفتیم و من فکر کنم شیک تر از همه بودم که تازه یه پیراهن ساده رکابی پوشیده بودم با یه کفش راحت!
دوما سکوت مطلق حضار است و تک روی خواننده. هی من ذوق مرگ میشدم و فکر میکردم الان با این اهنگ همه شروع میکنن خوندن و میامدم همراهی کنم یهو میدیدم همه ساکت و صامت نشستن آقا لئو هم خودش فقط میخونه! اصلا یه بار هم میکروفون رو نگرفت طرف جمعیت! جمعیت حتی تو بعضی ترانه ها که واقعا لازم بود با دست همراهی بشه همراهی نمیکردند. فقط کسانی که ته ته وایساده بودن و جوون بودن یه کم شلوغ تر کردن که وقتی همراهی رو ندیدن اونها هم دست کشیدن. مقایسه کنید با کسنرتهای ایرانی که نصفش رو مردم میخونن به جای خواننده و البته به نظر من این یه مورد بهتر از خارجی هاست.

اوج برنامه 15 دقیقه آخر بود که سه بار آقا لئو رفت بیرون و دوباره با یه ترانه بی نظیر برگشت و بهترین ترانه اجرایی که جمع رو اندکی به هیجان انداخت "Take this Waltz" بود.
راستش باورم نمیشه هنوز من در چند قدمی آقا لئو بودم. و خوشحالم که کنسرت این استاد رو که ترانه هاش زندگی است و عشق ، میسوزونه بدون ناله، غمناکه بدون اینکه غمباد بگیری و عاشقانه است عاشقانه واقعی، عاشقانه ای که از آسمان به دوره، زمینی ه زمینی ه، رو همراه کسی بودم که عاشقانه دوستم دارد و من هم! و خودش این رو بهتر از هر کسی میدونه حتی با باز بودن رابطه مون و حتی با اینکه ادمهای مختلفی میان و میرن از زندگیم.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

این انگشت کوچک

روزهایی که ایران بودم خیلی قوی تر بودم. خیلی رها تر بودم. این چیزیست که هر روز اینجا دارم با خودم تکرارش میکنم. یک جور احساس قدرت میکردم ، تنهایی نبود، دوستانت را خودت انتخاب میکردی، اگر نمیفهمیدندت، اگر مثل تو فکر نمیکردند یا چیزی برای یاد دادن به تو نداشتن محترمانه کنار میگذاشتی . جسور تر بودی، بی پروا تر بودی، برای حقت بیشتر میجنگیدی. دیگران را تشویق به جسور بودن میکردی. کل کل میکردی، سرت درد میکرد برای بحث. از همه چیز میگفتی حتی اگر کسی ازرده میشد. تابو میشکستی چپ راست. مادر خواهش میکرد که اسه بری آسه بیای چون در شهر کوچکت ، نه مردم عادی که نزدیکان و بستگان فقط منتظر بودند که گافی از تو بگیرند که خار چشم خانواده ات کنند. اما تو بی توجه بودی، سر مادر داد میکشیدی " من هر کاری دلم میخواد میکنم گور بابای مردم" . وبلاگت را با نام خودت مینوشتی، از همه چیز مینوشتی، از دوست پسرهای داشته ونداشته، از جس های داشته و نداشته، از شب بیرون ماندنها، از سرتق بازیهای جوانی. تخته گاز پیش به جلو!
خواستگار میامد و تو همان جسور و بی پروایی بودی که بودی، طرف دو پا داشت دو پا دیگر قرض میکرد که دچار " این دختره افریته" نشود. و تو نه تنها ناراحت نمیشدی لبخند پیروزمندانه ای میزدی که آدمهای مدعی روشنفکری رو کله پا کردی. 
وقتی فمینیست شدی هدفت و کارت شده بود روشن کردن زنان، از زنان جمع خانواده بگیر تا همکاران. از قشر تجصیلکرده تا قشر کم سواد. با هر کس به زبان خودش، از حق طلاق، حق مهریه، مسئولیت مشترک در خانه و بچه و زندگی. تشویق زنانی که زندگی خوبی نداشتند به پیدا کردن کار و طلاق. تشویق دخترانی که تجربه نداشتن به پیدا کردن یک دوست پسر مناسب برای کسب تجربه عاطفی پیش از ازدواج و ... ترسی نداشتی جه میشود، ممکن است مردهایشان سرت بریزند و کتکت بزنند که زنهایشان را گمراه میکنی؟ یا طرف از زندگی نرم جامعه فاصله خواهد گرفت و تنها خواهد شد یا ...  هدف داشتی ،هدفت آگاه کردن بود همانطور که خودت داشتی آگاه می شدی. 

ماههای آخر کمتر کسی بود که نگوید: "تو به درد ایران نمیخوری". و "من" آمدم به جایی که به دردش میخوردم.

اما...، همیشه میگویم انگار آه مادرم مرا گرفت. اینجا ترسو شدم. ترس از تنها شدن. ترس از بی کسی . اینجا همان ماههای اول فهمیدم نمیتوانم زنی را راهنمایی کنم که چرا اجازه میدهد در کشوری آزاد که حق و حقوق دارد همسرش که بزرگ شده همین کشور است اما در خانواده ای سنتی ،  برایش تصمیم بگیرد که کجا برود ،با کی برود، چطور بپوشد چه کار بکند؟ یکبار چیزی گفتم و برخوردی که دیدم در حدی بود که احساس کردم فردا بیخانمان می شوم در کشور غریب! دیدم برای تنها نبودن بهتر است لال شوم. پای حرفهای خاله زنکیشان بشینم و از درون حرص بخورم اما از ترس تنها شدن حرفی نزنم. به من چه که زنی انقدر احمق است که در این کشور هنوز شوهرش میتواند با یک "خفه شو" ساکتش کند و "طلاقت میدم" تهدید بیست و چهار ساعته زندگیش است؟ 
 اینجا که آمدم، ترس از تنهایی، باعث شد فقط با ایرانی ها باشم، ایرانی هایی که در کنار آدمهای فرهیحته بی نظیر ، بعضی ها خیلی خیلی اوضاعشان از مردم داخل ایران بدتر است. وقتی در شهر با دیگر دانشجوها در غالب یک سازمان و انحمن فرهنگی، برنامه رقص اجرا میکنی و خوشحالی که در کشوری هستی که به تو اجازه میدهد به آرزوهای کوچکت، همانها که در کشورت بد شناخته میشدند، جامه عمل بپوشانی ،هفته بعدش کسی زنگ میزند که خانم فلانی ما یه مهمانی داریم میخواستیم ببینیم شما میای برقصی؟! و تو هاج و واج میمونی که چه بگویی؟ که بگویی زنک! فرق هنر با رقاصگی را نمیفهمی؟ فرق اجرای یک برنامه فرهنگی حهت آشنا کردن دیگران با گوشه ای از فرهنگ شاد کشورت را با رقاص بودن نمیفهمی؟! و بعد هرچا که رفتی بودند عده ای که به تو به چشم رقاص نگاه کنند انقدر که حتی در یکی از رسمی ترین برنامه های ایرانی ها، انجمنی که اکثر اعضایش از فرهیختگان هستند مجری ابلهش میگوید: "رقاصه هامون" و اسامی ما دانشجوهایی که فقط برای آشنا کردن نسل دوم و سوم این شهر با جشن چهارشنبه سوری به صورت موزیکال و با رقص از دل و جان مایه گذاشته بودیم را میاورد آنهم با الفاظی مثل " گل پری، مهوش و ..." انگار که در کاباره رقاصه معرفی میکند و صدای کسی در نیامد که بگوید "آقا عذر خواهی کن!"
 همه این ترس از تنهایی باعث شد جسارتم کم و کمتر شود. دلخوشیم به ف. ب بود و وبلاگ. در اینجاها خودم بودم و هستم ،بی پروا مثل همیشه.
اما تنها ترس از تنهایی اینور آب نبود، وقتی دور میشوی خانواده ات برایت مهمتر می شوند، نمیخواهی هیچ گونه دلشان را بشکنی، انگار وقتی ور دلشان هستی مجازی به دل شکستن چون هستند کنارت و تو هر لحظه فرصت داری در آغوش بگیری بگویی عذر میخوام یا اگر حقت باشد با یک بوسه و اینکه " نسل ما فرق میکند" سر و ته قضیه را در میاوردی و یا با هزار دلیل و توجیهشان میکردی که اونقدرها هم که فکر میکنند مردم درباره ما حرف نمیزنند! و یا اصلا بزنند به آنجایمان! و تازه کمکشان میکردی که بی توجه باشند. مخصوصا مادرت که حساس بود. اما وقتی میایی اینور ، کمشان داری، هیچ جوری نمیخواهی دلشان را بشکنی، هیچ حوری نمیخواهی نگرانشان کنی چون دم دست نیستند که از دل دربیاری، عذرخواهیت دو خط میشود در ایمیل، یا یک تلفن ساده. بغلشان نیست، همیشه نیستند و همیشه دل نگرانی. اینطور تنها وظیفه ای که برای خودت قائلی بعد از سالها سرکشی این است که کاری نکنی که آزرده شوند. چه کنم مادرو پدرم ، بخصوص مادرم، مثل من نیسند. اونها هنوز طعنه های فامیل را دارند. هنوز یکی از نزدیکان میخواهد صحبت کند میگوید "اره بچه های من مثل بچه تو نبودن که، درست انتخاب کردن برای ازدواج!" یا اینکه "اره بچه های تو درس خون نبودن شماها به زور وادارشون میکردید درس بخونند! " - با طعنه-( و این رو از استاتوسهای مدام من مبنی بر عدم علاقه ام به رشته فعلی برداشت کرده بودند، در حالیکه من شاگرد اول مدرسه بودم و دلیل نفرتی که نسبت به درس خواندن داشتم نه بیزاری از دانش که از آن رشته بود)
و من نمیتوانم بیش از این از مادرم بخواهم که بی تفاوت باشد به حرفهای دیگران وقتی دیگران یک لحظه هم آرامش نمیگذارند. هرچد هنوز به راه خودم ادامه میدهم، استاتوسهایم گواهش است. یک باری بعد از مدتها دوباره مادر پیام داده بود" میشه انقدر از شراب ننویسی هر کی ندونه فکر میکنه دائم الخمری" جواب داده بودم: مامان جان الان دخترای توی ایران بیشتر از من مشروب میخورن به علاوه هفته ای یک بار یک پیک زیاد نیست" فردایش اتفاقا شنبه بود و من از شراب نوشته بودم باز و دو سه تا از آشنایان نوشته بودن:" انقدر مشروب نخور"، "چه خبرته" یا یکی طعنه زده بود "رفتی درس بخونی یا مست باشی همیشه"!!!!!  و من یک لحظه قیافه مادرم رو تصور کردم که با خوندن این ها چه حالی میشود و چقدر تو دلش میگوید: "دختره احمق بهش میگم همه چیت رو ننویس مردم هزار تا کار میکنند میگن ما هیچ کار نمیکنیم این هیچی نمیکنه جار میزنه "
 اونوقت میشود انگشت کوچک که درد دارد. مادر است، بد یا خوب ، برای آن شهر، برای سرشناسیش همیشه برایش مهم بوده که طوری رفتار نکنیم که حرفی پشتمان باشد. ما هم که کلا تنها کاری که نکردیم اهمیت دادن به این قضیه بود،اما فرق است وقتی آنجایی و کنارشان و یا دور! من میتوانم خودم باشم ولی نمیتوانم باعث رنجش مادرم بشوم. من نمیتوانم مادرم را در شصت سالگی تغییر بدهم که بگذار فک و فامیل هرچه میخواهند فکر کنند. من میدانم دختران خانواده های معمولی تر خیلی از من راحت تر عکس و نوشته در فیس بوک میگذارند اما من نمیتوانم برای آن دو عزیزی که گذاشته ام و آمده ام. فکر میکنم این حداقل کاریست که میشود کرد. من میتوانم کار خودم را بکنم ولی بخاطر مادرم بیش از حد عیانش نکنم. پس نگذاشتن عکسی با بیکینی حداقل کاریست که میشود برای رضایت یک مادر عزیز کرد. کاری که شاید وقتی کنارش بودم نمیکردم.
از ان ترس تنهایی رها شدم، حالا دیگر ترسی ندارم که ایرانیان اینجا چطور فکر میکنند دوباره جسور شده ام اما این انگشت کوچک خیلی عزیز است. خیلی عزیزتر از چیزی که می شود فکر کرد. رها شدن ازش راحت نیست. برای همین است که بندش هنوز می کشد. وگرنه من اگر قصد خود سانسوری داشته باشم همین ها را هم اینجا نمینویسم.
 

پی نوشت: دلیل اینکه تند تند مینویسم این است که تعطیلاتم برای ده دوازده روز آغاز شده. فردا عازم سفر به دیار یار هستم برای آخرین بار. احتمالا کمتر بنویسم در ده رور آینده ولی ذهنم باز تر است و خسته نیستم.
 

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

درد انگشت کوچک

امروز مسیح ع نوشته بود:

"روز جهانی بوسه هم که باشد باز یک جای شهر یا یک جای همین صفحه های مجازی، تصویری از بوسه ات بر لبِ یار در ملا عام، می شود جنجالی برای قضاوتِ تلخ از تو، اما تصویرِ اعتراضی از یک چوبه ی دار می شود نشانِ بشر دوستیِ تو...ما سانسور کنندگانِ همیشه تاریخیم اگر که یاد نگیریم دوست داشتنِ جامعه از دوست داشتنِ خودمان آغاز می شود...." 

بحث فقط بوسه نیست در هر چیزی که در فرهنگ ما رواج ندارد به دلایل واهی این درددل صادق است. بی اختیار یاد رفتارها افتادم، رفتارهایی که میخواهند آزادیت ، خود بودنت را از تو بگیرند اما ریا و تظاهر را رواج دهند، میخواهند روبرو مریم مقدس باشی حتی اگر پشت سر مریم مجدلیه!  هرچقدر هم فاصله گرفته باشی از اونها، از آون آدمها، از اون رفتارها ، هرچقدر پایت را از بند های فرهنگی رها کرده باشی هنوز انگشت کوچکت بند است.
 یادم افتاد یک سال پیش کنار دریا بودم، عکسهای بی نظیری دارم از آن روزها، در اب، در ساحل، اما عکسها با بیکینی است. کلی با خودم کلنجار رفته بودم که بگذارمشان یا نه؟ گفتم" خودت باش، مردم روزی هزار تا عکس از زنهای مختلف با بیکینی و بی بیکینی در صفحه ها ردو بدل میکنند و تو که نه زیبایی انها را داری نه جذابیت اندامشان را، پس مهم نیست ! بذار و لذتی که بردی، زیبایی که دیدی را تقسیم کن". اما باز آن رفتارها به یادم میامد، تصور اینکه مادرم اگر عکس را در صفحه فیس بوکم ببیند سکته میزند، و یا اینکه ممکن است عکس در شهرمان دست به دست شود که " بِدی، دختر فلانی خوشِ کونِ لختِ عکس بِیته گذاشته همه بِینَن"( دیدی ، دختر فلانی عکس کون لخت از خودش گرفته گذاشته همه ببینن) . ممکن هم بود هیچ اتفاقی نیفتد کما اینکه اولین باری که عکسی با لباس تا نیم کمر باز گذاشته بودم اتفاق خاصی نیفتاد یا حداقل به گوش من نرسید. اما باز یک درصد احتمال حرف و حدیث و رنجش خانواده منصرفم کرد و فقط عکسهایی گذاشتم که دور خودم را پیچیده ام! 
باز به عقب تر رفتم، خیلی عقب تر، به وبلاگ زرد رنگم، هفت سال پیش، وقتی اولین بار از بوسیدن یار نوشته بودم، با چه ترس و لرزی، تجربه شخصی را به قالب داستانگی در آورده بودم که مبادا فکر کنند خود نویسنده است! 
به زمان حال برگشتم، همین چند وقت پیش، اینکه تجربه شخصیت را بی ترس و لرز مینویسی و بعد چهره دیگران در هم میرود که چرا مینویسی از اینها؟! و یا پسندیده نیست! و یا خود خارجیها هم اینطور نیستند!!! ( که انگار ما که حالا خارج از ایران زندگی میکنیم تمام کارهایمان الکو برداری شده از آن خارجیهاست؟!!)  
حالا امروز روز جهانی بوسه بود، باور کنید اگر دیشب خبرش در د.و.ی.چ.ه و.ل.ه با آن عکسهای رویایی و توضیحات بی نظیر زیر عکس نبود امروز در ف.ب غوغا به پا نمی شد. راستش من هم نمیدانستم چنین روزی داریم، من هم از همان لینک فهمیدم.. دیشب به سرم زد رژ لب قرمز بزنم و عکسی درحال فرستادن بوسه بگیرم و در ف.ب بگذارم اما دوباره هجوم تصورات و آن انگشت کوچک پا که هنوز نخ ایران بهش بسته است و هی میکشد، هی میکشد . لعنتی بد دردی هم دارد وقتی همه پایت بند است درد را کمتر حس میکنی تا این انگشت کوچک! داشتم فکر میکردم چقدر همه از دیدن این عکسها لذت بردند اما واقعا تو بیا و بنویس بوسه! جه ها که نشود! کافیست بنویسی "دلم بوس میخواد"، نمیدانم در ذهن آدمها چه خواهد گذشت ولی خیای چیزها میگذرد .هرچند که تا حدی مینویسم و فاصله میگیرم از اینکه دیگران چه فکر میکنند ، اما باز آن انگشت کوچک و دردش!
 و هجوم سوالها که چرا هنوز در میان ایرانیان گذاشتن عکسهای عاشقانه تر بد محسوب میشود؟ بی حیایی و بی ابرویی است؟ ناپسندیده است و در شان فلان کسک نیست؟! چرا هنوز هم اگر عروس دامادی در جشن عروسی لبهای هم رو ببوسند- که خوشبختانه در چند سال اخیر متدوال شده - قیافه بسیاری درهم میرود که " چقدر بی حیا هستند؟!"  
دوست داشتم امروز یار بود و لب بر لب و ثبتش میکردم و میگذاشتم همه ببینند! اما نه یار بود، نه لب، نه عکس و درد بود از آن انگشت کوچک در بند!
  

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

عدم اهمبت به ظاهر

چند شب پیش سیما رو اسکایپ برام پیام میذاره " برات سورپرایز دارم" بلافاصله میرم رو خطش ویدئو میده، متوجه میشم موهاشم کوتاه کرده ولی بلافاصله تا میگه سلام میگم :"بدو بگو، چه خبر داری؟کار پیدا کردی؟" صداش میره تو هم میگه:" نه، موهامو کوتاه کردم نمیبینی؟!" منم از هیجانم کم شد و گفتم: " اهان چرا دیدم، مبارکه، ولی فکر کردم خبر مهمتری داری" بعد احساس کردم خیلی تو ذوقش خورده گفتم:" ببخشید تو گفتی سورپرایز داری و من انتظارم این بود که خبر های دیگه داشته باشی، من خیلی رو این چیزها دقت نمیکنم، بهت میاد". خندید و گفت : "واقعا که شبیه مردهایی! "
خلاصه هرجور خواستم این سوتی و حال گیری رو جبران کنم نشد طفلک بدجور تو ذوقش خورده بود. تمام روز بعد داشتم فکر میکردم واقعا چرا من توجه ندارم؟ ایا واقعا این یک خصلت مردانه است؟! قطعا جوابم نه بود چون یادم افتاد که چقدر مرد میشناسم که از صد تا زن دقت بالاتری دارند و کوچکترین تغییری رو متوجه میشوند و ابراز نظر میکنند! بعد یادم افتاد که این معضل رو همیشه داشتم و باعث ناراحتی دوستانم می شدم. تقریبا هیچوقت توجه نکردم به ظاهر و دقت نکردم. متوجه میشدم که تغییر کردند ولی اونقدری اهمیت نداشت که هر بار میبینمشون بگم . معضل وقتی شدید تر میشد که مهمانی یا عروسی هم میرفتم و وقتی برمیگشتم از من میخواستند تعریف کنم. تنها چیزی که من میگفتم این بود عروسیش فوق العاده بود یا بد بود. و بیشتر درباره موزیک نظر میدادم که میشد باهاش رقصید یا نه؟ وقتی از من میپرسیدند عروس چی پوشیده بود؟ میگفتم لباسش خوشگل بود یا بد گل بود! اما وقتی ازم جزییات میخواستن اقعا نمیدونستم لباس چه شکلی بود. کار دیگه به طلا جواهر عروس میرسید واقعا وا میموندم از جواب دادن. یه بار انقدر دوستم از دستم عصبانی شد تصمیم گرفته بودم عروسی بعد به تمام اینها دقت کنم ولی باز جوابها همون طور بود.
از اونور قضیه همون دوستم واقعا وقتی من و میدید به کوچکترین تغییری که خودم هم متوجهش نمیشدم اشاره میکرد، مثلا این دفعه ابروت این شکلی شده! میگفتم نه مثل همیشه است دست نزدم بعد میرفت رو ابروم و نشون میداد که دقیقا کدوم نخ برداشته شده یا اضافه شده!!!
 برام خیلی مهم نیست آدمها متوجه تغییرم بشن یا نه، قطعا مثل همه از تعریف و تمجید خوشحال میشم ولی گاهی هم اذیت میشم از زیادی توجه شاید برای همینه که خودم این توجه رو ندارم ولی قطعا این یک خصلت مردانه نیست.

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

امضا پیش از قرارداد

امروز دیدم یک مسیجی تو فیس بوک دارم که فرستنده رو هم نمیدونم کیه، البته بعد فهمیدم در یک مکالمه اضافه شدم ولی از طرف کی نفهمیدم! یه چیزی حدود 300 نفر قبل من بودن و من واقعا وقت نداشتم سیصد تا بالا پایین کنم ببینم کی من رو اضافه کرده بوده، در هر صورت فقط به سر پایم رفتم و دیدم همسر یکی از در بند های به نام پیامی نوشته که قصد دارند نامه ای به آقای هاشمی بدهند در خصوص آزادی بانو...!
بنده هم ذوق مرگ از اینکه میتونم با یک امضا مشارکت داشته باشم اسمم رو نوشتم! بعد یهو به خودم آمدم، اوی این افراد خطرناکند، نامه هاشون هیچوقت با عقاید تو همراهی ندارند، از اول تا اخر باید از یک دوره ننگین به عنوان دوران طلایی نام ببرند و ...و در نهایت آخر کدام ابلهی هنوز متن نامه نخوانده امضا میکند! در نتیجه امضایم رو پس گرفتم! و براشون هم نوشتم که مگه میشه متن نامه نداشته باشیم و امضا کنیم؟!
بعد یادم افتاد این اتفاق میان اصلاح طلبها عادیه. برای تولد خاتمی هم این اتفاق افتاده بود، بسیار از نامه هایی که از زندان با نامهای متعدد بیرون میاد خیلی از نامها بعدا منکر امضا شدند یا ترجیح دادن سکوت کنند ولی رضایت نداشتند. البته نمیشه گفت صرفا این گروه اینطوری هستند کلا سیستم ایران این شکلی هست.
تو فیسبوک هم نوشتم که حالا که دارید چپ راست به خارج نشین ها گیر میدهید در این یه زمینه شرف دارندبه صد تا فعال داخلی برای اینکه این یه مورد رو یاد گرفتند از غربیها که اول نامه وبیانیه بدن بعد تقاضای امضا کنند

من مبهوت بودم که چطور کرور کرور زنها، از هر قشری، داخل و خارج ، فعال و عادی بدون توجه به این امر نامشان را برای امضا دادند. و متاسفم برای خانمی که این همه ادعاش میشه ولی نمیدونه باید اول نامه رو بنویسه بعد امضا بگیره. خداییش این نوبریست که اول امضا بگیریم بعد نامه بنویسیم!!!!

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

ما همه با هم هستیم

دو روز نخوابیدم و تمام ذهنم در فضای سیاست ایران بود. درست مثل تمامی کسانی که مشارکت داشتند در تب و تاب بودم، با اینکه رای نداده بودم اما دلم میخواست امید مردم نا امید نشود، خیلی بود که در اوج سیاهی آدم بتواند این همه امید داشته باشد و من این را در مردم دیده بودم و به اشتباه "توهم" میخواندمش. پس من از همه هم میهنانم عذر خواهی میکنم. از اینکه در بسیاری مطالبم "شعور" شان را نادیده گرفتم عذر خواهی میکنم و از اینکه از خشم زورم به کسی جز مردم نمیرسید هم عذر خواهی میکنم. این عذرخواهی دلیلش این نیست که من فرهنگ نادرستمان را دیگرنقد نکنم و یا فکر کنم هیچ ایرادی نداریم ، اما این درس بزرگی برای من و امثال من بود که گاهی نیمه پر لیوان را هم نگاه کنیم. این نتیجه دلیلش این نبود که تحلیلها اشتباه است یا تحلیلگران بلد نبودند و شناخت نداشتند و از این چیزها که بعضی این روزها میگویند ، بلکه بر اساس داده های موجود است و قطعا در نظام های استبدادی بسیاری داده ها هم مخفی است. من هم مثل بسیاری تحلیلگران و فعالین سیاسی معتقدم در کنار عامل اصلی نتیجه دیروز که "جضور مردم" و "مقاومت" شان بود، عامل تحریمهای اقتصادی به شکاف بین مسئولین و ضعیف کردن قدرت تاثیر به سزایی داشت که امیدوارم با این رای مردم هم خواسته های وطنی تا درصد قابل قبولی تامین شود و هم روابط بین الملل بهبود یابد تا مسئله تحریم به خودی خود از میان برود. 


از دیروز که دارم در فیس بوک مطالب را میخوانم یک نکته خیلی چشمگیر بود، اکثریت فعالین سیاسی و آدمهای عادی مثل من که یا تحریم کرده بودند یا رای نمیدادند از مردم عذرخواهی کردند. عذر خواهی و پذیرش اشتباه کار بزرگ و قابل تحسینی است . هیچ فعال سیاسی خائن و بدخواه کشور نیست همانطور که هیچ رای دهنده ای صد در صد مدافع نظام اسلامی نیست. این چیزیست که همه ما چه انها که رای دادند چه آنها که رای ندادند باید بهش ایمان داشته باشیم. نکته چشمگیر دیگر این بود که به جز تعداد معدودی کمتر کسی از رای دهنده ها به رای ندهنده ها حمله کرد و پذیرفت " رای دادن یا ندادن" مسئله ای شخصی است. اما بودند عده ای که انتظار داشتند حالا که کسی رای نداده نباید حرفی بزند، یا شادی بکند، یا نظری بدهد! این البته رفتار غلط و خطرناکی است اما چون تعدادش کم بود امیدوارم دیده نشود یا خودشان پی به اشتباهشان ببرند و مثل ما که جرات عذر خواهی داشتیم جرات عذر خواهی داشته باشند. از آن سو معدودی هم سعی در بی اهمیت نشان دادن نتیجه دیروز بودند و مثل همیشه "سگ زرد برادر شغاله" راه انداختند و یا این را نقشه از پیش تعیین شده نظام دانستند. من در باره مورد سوم نمیتوانم نظر قطعی بدم چون بسیاری اطلاعات را هیچ کس ندارد و نمیشود گفت چه عاملهای دیگری علاوه بر حضور مردم حاکمیت را وادار به تمکین کرد ولی این که از شادی مردم شاد نباشیم و یا کماکان دنبال توطئه پشت پرده باشیم هم رفتار غلط و خطرناکی است و امیدوارم این دسته از افراد که البته آنها هم در واقع بدخواه ملت نیستند هم بلاخره یاد بگیرند هم از مردم عذرخواهی کنند هم به رای مردم احترام بگذارند. 

فکر میکنم دلیل این رفتارها همان نقدهاییست که دائم ردو بدل شده، گاه کاملا مدنی گاه تا حد بدو بیراه و تهمت زدن. اما مهم این بود که حرف زده میشد، هم دامنه تحملها بالا میرفت ( در بعضی مواقع البته پایین میامد) هم نقد ها بلاخره تاثیر دارند. مطمئنم خیلی از کسانی که رای دادند فقط برای اینکه به خیلی از منتقدینشون بگن " نه ما کم شعور نیستیم" رفتند رای دادند، پس میبینیم نقد بد نیست! حتی اگر روز گذشته محمدرضا خاتمی میاید و میگوید "حالا باید درخواستهایمان را به کاخ ریاست جمهوری سرازیر کنیم" ، به نظر من نتیجه همان نقدهایی است که مخالفین اصلاح طلبان بارها انجام دادند و  اصلاح طلبان را متهم به سازشهای بیش از حد و سکوت کرده اند. 
از امروز رییس جمهور ایران "حسن روحانی" است . منتخب کمی بیش از نیمی از جمعیت بالغ مردم ایران،  اما این جمعیت نمیتواند آن چهل و چند درصد باقیمانده را دعوت به سکوت کند. این حق آنهاست که به نقد کردنشان ادامه بدهند. حتی به نظر من بیشتر!

نکته جالب دیگر هم شعارهای دیشب مردم بود، داشتن عکس موسوی و پارچه های سبز که به همه نشان داد "جنبش سبز نمرده" . و به من هم نشان داد که اشتباه میکردم فکر میکردم مردم فراموش کرده اند و ساکتند داستان همان داستان آتش زیر خاکستر بود. از استاتوسها و متنهای رای دهنده هایی که در صفحه ام دارم هم مشخص است که همگی عزم جزم کرده اند اشتباهات دوران اصلاحات را نکنند، پرسش گر باشند و مطالبه گر، همه میخواهند حداقلهای مطالباتشان را به دست بیارند.این هم بسیار نیکو است و امیدوار کننده.

از هفته پیش هم چند چیز از سمت اطلاح طلبان و خاتمی دیدم که برایم قابل تامل بود، البته بیشتر از چند هفته، اولا من بسیار خوشحال شده بودم که آقای خاتمی به درخواست فداییانش عمل نکرد و وارد بازی نشد و این یکی از بهترین کارهای ایشون بود که تحسینش کردم. اتفاق بعدی سخنرانی قبل از ائتلاف بود که آقای خاتمی دو سه جمله کلیدی گفتند و بعد ائتلاف که درست ترین کاری بود که اصلاح طلبها میتوانستند انجام بدهند و گزینه اصلاح طلب را با یک میانه روی مقتدر تر عوض کنند و از این بابت هم از درایتی که به خرج دادند و از اشتباه 84 درس گرفتند ممنونم هم از آقای عارف که پذیرفت که کنار برود. ایشان کار بزرگی کردند.
این یعنی میشود دوباره به اصلاح طلبان فرصت داد پس من هم سعی میکنم به عنوان یک طرفدار اصلاحات قدیمی که دو سال اخیر بیشترین نقد را به اصلاح طلبان داشتم و در بسیاری جاها مصلحت طلب و منفعت طلب خواندمشان ، نقدهایم را منصفانه تر کنم و امیدوار باشم که نمیخواهند گذشته های پر اشتباه را تکرار کنند. 

حالا مثل همه شماها که امید هایتان جواب داده و حالا باید امیدوارتر باشید من هم امیدواری های بیشتری دارم، حتی برای خودم یک وظیفه تعیین کردم، وظیفه ای که از اولی که از ایران خارج شدم برای خودم تعریف کرده بودم ولی شاید راه  و روشش را نمیدانستم. حالا که همه ایرانی ها باید دوباره کنار هم بایستند، به نظرم  کسانی که خارج از کشوریم وقطعا از فضای جامعه دورتر و خیلی چیزها را لمس نمیکنیم میتوانیم به صورت دیگری نقش بسیار مهمی در پیشبرد کشور داشته باشیم و آن هم این است که وظیفه مان این باشد که از این فضاهای دموکراتیکی که زندگی میکنیم آموزش ببینیم و به هر نخوی که ممکن است به ایران انتقال بدهیم. این میتواند از طریق نقد ضعف ها و ریشه های فرهنگ و روش ایرانی باشد یا از طریق توصیف شرایط اینجا. قطعا تجربه زیست در کشور دموکراتیک تحربه گرانبهایی است که با صد ها کتاب در این زمینه هم نمیشود به آن رسیدپس باید ما از آن استفاده بهینه ببریم و سهم خودمان از ایرانی بودن را اینطور بپردازیم.

در اولین قدم در این انتقال تجربه این است که آزادی بیان یعنی آزادی بیان ، یعنی هرچه " میخواهی" بگو. پس لطفا با ملا نقطه بودن و چپ راست گفتن اینکه "توهین شده "آزادی بیان را از کسی نگیرید. 

و در نهایت، حالا که شعارهای جنبش سبز دوباره بر زبانها افتادند و به شکلی دیگر ، من هم این متن را با این شعار تمام
 "میکنم: " ما "همه" با هم هستیم 



۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

سر اومد زمستون

راستش باید اعتراف کرد ، اعتراف کرد که استدلالات درست بود و بر اساس واقعیت اما نتیجه انطور نبود که از آن استدلالات در میامد، یعنی تا این لحظه که مینویسم نتیجه همان حداقل احتمالی است که میبینیم به وقوع پیوست. پس همانطور که بارها گفتم بسیار از خوشحالی مردم ایران خوشحالم.
نمیدونم چرا ولی تمام امروز یاد دو خرداد 76 بودم، داستان تکرار تاریخ در ایران هم داستان جالبیست. حالا یک نقطه عطف دیگر که باید باور کنیم باز سر منشاش خاتمی بود، خاتمی حمایت کرد، و حمایتش میلیونها رای ریخت به نام روحانی.
گفتنی ها رو همه دارند میگن و مینویسند، بعد از مدتها دوباره شورو هیجانی در مردم به وجود آمده، امیدوارم ماندگار باشد، امیدوارم مطالباتمان فراموش نشود، امیدوارم دو فردای دیگر وقتی در جایی میگویند رییس جمهورتون روحانیه سرمون رو بالا بگیریم بگیم بله!
نمیدونم روحانی چقدر تغییر کرده اما امیدوارم الگویش موسوی باشد.
از رای نداده ام پشیمان نیستم و دهها بار دیگر بشود جمعه 24 خرداد 92 ، من رای نخواهم داد. دلایلش هم بارها نوشتم!
شاد باشید و به امید روزهای بهتر و آباد تر و آزادتر
پی نوشت: من برگشتم به وبلاگ فارسی هربار فیلتر یا مسدود شد به اینجا سر بزنید ادرس جدید بگیرید:)

به منتخب مردم

سلامی دوباره به ایران و به مردم ایران که ما را شرمنده کردند!

سلام به شما خواننده های عزیزم که تنها و تنها بخاطر شما آمدم در فضای فارسی ، و هر بار دیگر هم که بسته شود فقط یک عدد به عدد قبلی اضافه کنید. همیشه در فارسی خواهم ماند( البته آن وبلاگ هم موازاتش میماند برای حفظ امنیت)

تبریک صمیمانه برای این پیروزی بزرگ.

این هم نامه من به آقای روحانی:

رییس جمهور منتخب هم میهنانم
جناب آقای روحانی ، سلام.

من یک زن جوان ایرانی هستم، به شما رای ندادم، بعد از وقایع هشتاد و هشت و حصر رییس جمهور منتخبم به دلایلی که برای خودم مستدل و موجه است دیگر نخواستم رای بدهم، حقیقت را بگویم علیه شما فعالیتی نکردم ولی روی خوش هم نشان ندادم، شما از مجمع روحانیت مبارز بودید که کاندیدای مورد نظر مجمع روحانیون مبارز می شدید، شما هرگز اصلاح طلب نبودید اما بخاطر حمایت اصلاح طلبها کاندیدای آنها شدید. راستش خوشتان بیاید یا نه، مردم بیشتر به جنبش سبزی رای دادند که شما حمایتی نکرده بودید، و به خاطره خوش دوران اصلاحات  و خاتمی. اما امروز شما، منتخب مردم هستید. مردمی که با تمام تحقیرهای این سالها باز رای دادند و این بار نام شما را با افتخار نوشتنند و ثبت کردند با حداقل ترین مطالبات ، با کمترین انتظارها و خواسته ها و با بیشترین مماشات و اغماض گری ها. 24 خرداد مردم 2 خرداد و 22 خرداد را این بار با نام شما تکرار کردند تا بگویند هنوز امیدوارند به اصلاح، به اندکی تغییر و به کمی حق آزاد زیستن.
آقای روحانی، از امروز، 25 خرداد، روزی که در تاریخ ایران نه فقط به نام شما که به نام مردم ایران و راهپیمایی سه میلیونی سکوت ، ثبت شده شما وظیفه سنگینی دارید. وظیفه شما این است که مردم را دلسرد نکنید و از امروز تا چهار سال به تنها کسانی که باید اعتماد کنید مردمانی هستند که به شما رای دادند. یادتان باشد شما میلیونها رای مردم را دارید، مردم از شما یک تدارکاتچی نمیخواهند یک " رییس جمهور مقتدر " میخواهند. مردم از شما میخواهند که در عین اعتدال گرایی و تدبیر، گامهایتان به سوی مردم باشد.  یادتان باشد که در هر لحظه ای که به بحران یا مشکل برخوردید تنها راه نجات شما، اعتبار شما، و محبوبیت شما در میان گذاشتن با مردم و کمک گرفتن از آنهاست و شک نکنید اگر به آنها رو بیندازید تنها کسانی هستند که با دل و جان حمایت میکنند.
 به خوبی میدانم شما آواره ای را در دست خواهید گرفت که آباد کردن دوباره اش نه چهار سال که شاید چهل سال طول بکشد. به خوبی میدانم شرایط شما دشوارتر از هر رییس جمهور دیگری است،برای همین جسارت و شجاعت شما برای پذیرفتن این پست را ارج مینهم. اما به عنوان یک شهروند ایرانی ، برای اینکه بتوانم در اینده مملکت سهم بیشتری داشته باشم و مشارکت کنم از شما خواسته هایی دارم که باور کنید بزرگ و غیر قابل دستیابی نیست.

1- آقای روحانی یادتان باشد در پایتخت ایران، تهران، در کنج کوچه اختر و جایی دیگر که نامعلوم است، سه بزرگوار، سه همراه مردم، سه انسان شریف برای حق مردمی که به شما رای دادند در حصر هستند ، من به عنوان یک ایرانی، برای اینکه ایمان دارم نیمی از آرا شما در صفحه به نام شما و در دل به نام میر حسین موسوی بود از شما انتظار دارم با همان تدبیرتان رهاییشان را هر چه زودتر فراهم کنید و اولین هدیه شیرین ریاست جمهوری را به مردم بدهید.
2- بسیاری از مردمی که دو دل به رای دادن بودند به واسطه قهرمانان دربندشان، و حمایت انها از شخص شما حتی از پشت میله های زندان نام شما را بر برگه های رای نوشتند، پس من، از شما انتظار دارم که تدابیری بیندیشید تا هم این عزیزان از پشت میله های زندان در بیایند هم دیگر شاهد دیدن کسی پشت آن میله ها برای ابراز عقیده اش نباشیم.
3-  امیدوارم در طی چهار سال اتی ، تلاش های مثبتی از شما  و دولتتان برای برپایی انتخابات هایی ازاد و سالم ببینم که با اطمینان بتوانم چهار سال آینده در انتخاباتی با معیارهای جهانی رایم را به نام کاندیدای اصلح بنویسم و مشارکت فعال داشته باشم به جای ضد مشارکت فعال.
4- به عنوان یک زن ایرانی از شما انتظار دارم که عزت و اعتبار زنان و مشارکت آنها در اجتماع را به آنها باز گردانید.
5- به عنوان یک جوان ایرانی انتظار دارم همچون آقای خاتمی" به شعر و شعور جوانان" احترام بگذارید و آنها را در اولویت قرار بدهید که بزرگترین سرمایه های دولت شما این جوانان هستند ، که میدانم شبهای انتخابات تا صبح برای راضی کردن مردم دو دل چه زحمتها کشیدند و خون دلها خوردند و حالا با اندکی امید چشم به آینده ای که با شما قرار است بسازند دوخته اند.
6-  به عنوان یک شهروند ایرانی، از شما انتظار دارم هرگز به مردم پشت نکنید، قدرت شما " مردم" هستند، با آنها سخن بگویید.

در نهایت از اینکه از این به بعد میتوانم دوباره سرم را در کشوری غریب بالا بگیرم شما را نشان بدهم و بگویم " رییس جمهورمان " خوشحالم و امیدوارم در راه سختی که قدم برداشتید، با حمایت و صبوری مردم گامهای مهمی بردارید و کشور را به عزت گذشته بازگردانید.

با احترام
م.م

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

آرزو بر ایرانیان عیب نیست


برای مشارکت سیاسی باید اصول و خط قرمزی داشت، این اصول و خط قرمز پرنسیب افراد را مشخص می کند، متاسفانه از ابتدای انقلاب این اصول و خطوط قرمز و در نهایت پرنسیب انچنان در هم شکسته شده که تقریبا کمتر افرادی هستند که هنوز آن را حفظ کرده باشند. به بهانه اصلاحات و هزینه ندادن های گزاف تن به هر خفتی دادند در هیچ جای دنیا و تاریخ سیاسی کشوری افتخار نیست اما تقریبا در ایران تبدیل به افتخار شده و البته رهروان این مکتب "خواری مدرن" هرگونه نقد روششان را "توهین" تلقی میکنند و البته خود را حق مطلق زیرا فکر میکنند دارند با مشارکت سیاسی به هر قیمتی درایت و شعورشان را از مفهوم "اصلاحات" نشان میدهند. شاید هم درست میگویند ، در هر حال نظرشان قابل احترام است اما من مخالف آن هستم.
فعال سیاسی و تحلیل گر مسائل سیاسی نبودم و نیستم، اما پیگیرش بودم و در حد یک فرد و شهروند ایرانی حق ابرازش را دارم، اما من قرار نیست خط و ربط و راه حل بدهم، کما اینکه بسیاری از این تازه تحلیل گرها که به واسطه انتخبات هشتاد و هشت راهی دیار غربت شدند هم از نظر من صلاحیت ندارند، تحلیل گر باید تحصیلات آکادمیک در زمینه مربوطه را داشته باشد یا تجربه کاری  و تحقیقی فراوان که بعید میدانم نیمی ازتحلیل گرهای امروزی واحد این شرایط باشند. پس لطفا خوانندگان این سطور توقع راه حل از یک فرد عادی نداشته باشند.
هرچند پیش از شروع ثبت نام کاندیداها نظرم را که چرا رای نمیدهم در دو پست نوشته بودم و هیچ تغییری نکرد، اما برای بحث های متعددی که این روزها انجام دادم خواستم این را به عنوان آخرین نظر شخصیم بنویسم، من رای نمیدهم، زیرا برای خودم اصول و خطوط قرمزی داشتم که همه انها مابین 30 خرداد 88 و 25 بهمن 89 شکسته شد. اصول من به من اجازه نمیدهد بیش از این تن به سازش بی فرجام بدهم پس رای نمیدهم. اصول من چیزهای بزرگی نبودند حداقل های هر انسانی برای مشارکت سیاسی بودند که حالا دیگر وجود ندارند. اما این روزها میبینم که بسیاری تلاش دارند که مردم را به پای صندوق رای بکشند و از سوی دیگر عده ای هم تلاش بر دور کردن مردم از صندوق رای دارند. تحلیلهای هر کدام هم احساسی است هم منطقی. برخلاف تصور بسیاری من موافق تحریم انتخابات نیستم، من میتوانم رای ندهم و البته میتوانم دلایلم را بیارم و بگذارم به بر کسی که میخواند که با من همراه می شود یا خیر، ولی اصرار نمیکنم رای نباید داد! با طرح مسئله مشروعیت نظام کلا میانه ای ندارم، نظام جمهوری اسلامی در عمر سی و چند ساله اش شاید تنها سال اول انقلاب و کوتاه زمانی در دوران اصلاحات مشروعیت داخلی و جهانی داشت و در بیشتر سالهای عمرش فاقد مشروعیت بود و تقریبا برای سران ان هم اهمیتی نداشت، مانند بسیاری از چیزهای دیگر به دروغهایشان ادامه میدادند و کک کسی هم نمیگزید. اگر کسی بخواهد با استناد به رای مردم مشروعیت را بسنجد با این حساب باید بگوییم پس اعترافات تلویزیونی هم میتواند در ذهن جهانیان و بسیاری مردم ایران واقعی تلقی شوند در حالیکه به خوبی میدانیم چنین چیزی نیست. در واقع مردم رای بدهند یا ندهند مشروعیت نظام زیر سوال است و مردم رای بدهند یا ندهند نظام میگوید من مشروعم!  برای همین تحریم به این عنوان که مشروعیت نظام را نفی کنیم چیز بیهوده ای میدانم. اما رای ندادن میتواند دلایل منطقی داشته باشد و رای دادن هم! این روزها بحث های بسیاری خواندم و شرکت کردم، از ایران هم بلاخره با کسانی که صحبت میکنم گزارش هایی از وضعیت شهر میدهند، مردم عادی انقدر که افراد به اصطلاح روشنفکرمان دارند گلو پاره میکنند برای رای دادن خوش بین نیستند و تمایلی به رای دادن ندارند انگار، ولی مسئله رای دادن در میان بسیاری افراد چه خارج از کشور و چه داخل مطرح شده و البته بیشتر هم از میان اصلاح طلبان چه در راس کار چه در گوشه کنار! از بین تمام استدلالها برای من تنها یک استدلال منطقی بود" امید داشتن برای وقوع احتمال زیر یک درصد خوانش آرا" از نظر من این تنها استدلال منطقی بود چون حتی علم آمار و احتمال هم این را ثابت میکند که میشود چیزی که انتظار وقوعش خیلی پایین هست هم اتفاق بیفتد. اما استدلالاتی چون ، سال 84 رای ندادیم احمدی نژاد آمد پس سال 92 رای بدیم که تکرار نشه ( نادیده گرفتن عمدی وقایع 88) ، اگر همه مردم شرکت کنند و به یکی از کاندیدهای کمی رو به اصلاح طلبان رای بدهند آن فرد حتما رییس جمهور می شود( نادیده گرفتن عمدی تخلفات در انتخابات قبلی و دست داشتن سپاه و رهبری در نتیجه انتخابات) ، اگر آقای ایکس بیاید فردا روابط ایران با دنیا خوب می شود، تحریمها برداشته می شود، اقتصاد شکوفا می شود و ... ( نادیده گرفتن نقش مستقیم رهبری  و سپاه در مناسبات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی کشور که حتی شخص محمد خاتمی به عنوان یک اصلاح طلب از رییس جمهور به عنوان یک تدارکاتچی نام برده بود) و بسیاری دیگر از این دست استدلالات چیزی جز توهم نیست. قطعا بین امید و توهم فاصله بسیار است. آدم امیدوار انتظارات مافوق الطبیعه ندارد برای همین اگر هم احتمالی که در نظر گرفته بود به وقوع نپیوندد ناراحت می شود ولی نا امید نمی شود، ادم متوهم انتظاراتش ورای واقعیت است و در تخیلات سیر میکند، برای همین وقتی به وقوع نپیوندد به سرعت مایوس می شود و از آن ور بام میفتد. و البته همه اینها هم هیجانات لحظه ایست و میرود تا انتخابات بعدی! البته این طرفداران رای دادن در انتخابات از کل انتخابات و اهمیت داستان فقط انتخابات ریاست جمهوری را مهم میدانند( در حالیکه انتخابات مجلس به گمان من خیلی مهمتر از انتخابات ریاست جمهوری است) و تمام این افرادی که امروز فریاد رای دادن سر میدهند انتخابات مجلس را تحریم کرده بودند! والبته این یک بام و دو هوا بودن هم جزو همان " اصول نداشتن" هست.
خوشبختانه بسیاری از دوستان من جزو دسته های " امیدوار" ها هستند ولی قطعا عده ای هم هستند که تحت تاثیر استدلالات احساسی میخواهند رای بدهند و فکر میکنند با رایشان رییس جمهور انتخاب می شود و البته عده ای هم که به عادت همیشه قصد در فدیس سازی و بزرگ نمایی دارند بیشتر به این توهمات دامن میزنند. این دسته از دوستان را مراجعه میدهم به دیدن چندین باره مستند بیست و چندم خرداد و مستند/ انیمیشن موج سبز( دومی خیلی مهم تر است)،  نه به این دلیل که منصرف شوند از رای دادن، اتفاقا به نظرم خوب است رای بدهند ولی قصدم اسن است که از توهم در بیایند. چرا که بعد از این انتخابات اگر نام کسی دیگر در آمد یک درصد هم فکر رفتن به خیابان و اعتراض را نکنند چون نه اعتراضشان عظمت اعتراض 25 خرداد 88 را خواهد داشت نه دیگر فریادشان به گوش کسی خواهد رسید. من به شخصه با خودم عهد بستم اگر بعد از انتخابات اعتراضاتی رخ داد و کسی بازداشت یا کشته شد، من این ور یک شراب باز کنم و به خوشحالی بپردازم. و هرگز و هرگز نه برای زندانی امضا کنم، نه سعی کنم وقتی از من میپرسند ایران چه خبر است بگویم" ایران یک دیکاتوری دارد که نمیگذاره مردم نفس بکشند، بیچاره حوانها و روزنامه نگارها و فعالین سیاسی- اگر فعالی باقی مانده باشد- را بی گناه میگیرند و شکنجه میکنند و ...." . راستش در همین سه سال انقدر با پوزخند غربی ها روبرو شده ام که دیگر ترجیح میدم توضیحی از وضعیت اسفناک ایران ندهم. چرا که برای آنها این ناله ها دو زار ارزش ندارد. در باور غربی ها که "دموکراسی"،" انتخابات"، " آزادی بیان"، "اصلاحات" و ... همه و همه ساخته ذهن های خودشان است و سالیان سال است که دارند تجربه اش میکنند و البته به آسانی به دستش نیاوردند، کافیست مردم " بخواهند" دیگر هیچ دیکتاتوری باقی نمیماند. این خواستن به معنای ریختن در خیابان و انقلاب کردن نیست، خواستن یعنی عدم تن دادن به تمام بازی های یک نظام دیکتاتوری، یعنی اصول و خط قرمزی در مشارکت سیاسی داشتند. یعنی اتحاد، یعنی دادن هزینه هایی برای رسیدن به آزادی و ...
تجربه شخصیم در یک کارگاه حقوق بشر با موضوع مبارزه با دیکتاتوری، این بود که تنها من ایرانی بودم که تا منتهی الیه سازش و خفت و خواری را میرفتم در برابر یک دیکتاتور، باقی بیش از یک حد ادامه نمیدادند و بعد گرداننده کارگاه که تحصیلات علوم سیاسی  از انگلستان داشت و کتاب هم نوشته بود به من سازش کار امتیاز مثبتی نداد بلکه به کسانی که در نهایت به تحریم اقتصادی میرسیدند رای مثبت میداد و میگفت از یک حدی باید در برابر دیکتاتور ایستاد و تن به خواسته هایش نداد، نه گفتن به دیکتاتور از طریق مشارکت منفی اگر در چندین مرحله اول پاسخ نداد دیگر پاسخ نمیدهد.
یکی از دوستان هم استاتوسی امروز گذاشته بود که برای من بارها و بارها اتفاق افتاده:
"اینجا با گردنی فراخ و توپی پر به سوئدیه گفتم که عده زیادی از مردم ما با جمهوری اسلامی مخالف هستن. اونم نه گذاشت و نه برداشت فوری جواب داد: "اگه اینطوریه پس چرا در انتخاباتش شرکت می کنین؟ آدم با چیزی که مخالفه سازش نمی کنه، بهش اعتراض می کنه. من فکر می کنم مردم شما این حکومت اسلامی رو می خواد وگرنه تا حالا عوضش کرده بود یا دست کم تو برنامه هاش حضور پیدا نمی کرد."
 
البته دلیل شرکت بسیاری از مردم در انتخابات قطعا به این دلیل نیست که حکومت را میخواهند اما در نهایت فقط به ماندگاری شرایط و حکومت کمک میکنند و این چیزی است که جامعه بین المللی از دور میبیند و برای همین است که مثلا کاخ سفید اعلام میکند برای انها فرقی نمیکند چه کسی رییس جمهور ایران بشود( در حالیکه برای هر کشوری بخاطر روابط و شرایط بعدش مهم است که چه کسی رییس جمهور آن کشور دیگر میشود و چه سیاست خارجی خواهد داشت). اگر هم عده ای میگویند از غربی ها کمکی نمیخواهند پس جز استدلالاتشان " بهبود روابط بین المللی" را به زبان نیاورند، به این دلیل که این دو بهم ربط دارند.

در هر صورت امیدوارم هر کسی که میخواهد رای بدهد برود و با امید رای بدهد- نه با توهم- و البته واقعا امیدوارم که این بار آقا خواب نما شده و بگذارد رییس جمهور با رای مردم انتخاب شود نه نظر ایشان! و شرایط مملکت بهتر از چیزی که هست بشود. و فکر میکنم ضرب المثل شیرین "آرزو بر جوانان عیب نیست" را باید به "آرزو بر ایرانیان عیب نیست تغییر دهیم. "







پی نوشت: تصویر برگرفته از صفحه فیس بوک مانا نیستانی است.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

دل به رودخونه زدن

زندگی تو شهر کوچیک اون هم در دهه های 60 و 70 یک مشکلاتی رو در آینده آدم درست میکنه، یکی از اونها نداشتن تجربه های کافی مخصوصا در امور تفریحی است.
از روزی که آمدم اینجا در کنار هزار دلیل بزرگی که همراه خارجی ها نمیتونستم بشم، دلیل کوچکتری هم بود ،من هیچ کدام کارهایی که اونها میخواستند انجام بدن رو بلد نبودم و در نتیجه همراهی معنا نداشت ! به طور مثال؛ من نه کوهنوردی بلد بودم، نه اسکی، نه هاکی، نه پاتیناز، نه شنا ، نه ماهیگیری، نه دو چرخه سواری و ...! من جرات و جسارت کارهایی مثل رفتن به جنگل و شب چادر زدن رو نداشته و ندارم، از بس تیتیش مامانی* هستم که تصور اینکه تو گل و شل و جایی که هزار حشره و خزنده و چرنده هست بخوابم هم نمیتونم بکنم! خلاصه اینکه همان یکی دو همکلاسی خارجی که داشتیم بعد از یکی دوبار پیشنهاد برنامه دادن و رد کردن من بیخیال می‌شدند. سر ناهار هم دائم داشتند از تجربیات متعددشون صحبت می‌کردند که خب حوصله ام سر میرفت چون نمیفهمیدمشون. البته اوایل خجالت می‌کشیدم وقتی میگفتم شنا بلد نیستم ، اسکی بلد نیستم ، ایکس رابلد نیستم ایگرگ را بلد نیستم! ولی کم کم فهمیدم خب خجالت نداره شهر من فاقد این امکانات بود و این چیز جالبی نیست ولی بعید هم نیست.
 دو سه هفته پیش سوپروایزهام ایمیل زدند که قراره بریم قایق سواری بعد هم باربیکیو! کلمه " کانوینگ" رو که دیدم دلم به تاپ تاپ افتاد. یاد روزهای دوستی با مارمولک افتادم، یک خانه ساحلی داشتند در نزدیکی شهر، بهار و تابستان سرو تهش را میزدی آنجا بود. بعد با دوستاش که میرفت، میرفتند قایق سواری، فردای آن روز دستهاش پر تاول بود از بس پارو زده بود. خیلی موقع ها هم تنها میرفت برای اینکه میگفت آرامش خاصی میگیره و من میتونستم تصور کنم. همیشه میگفتم دلم میخواد یه بار تجربه کنم. . اما این اتفاق هرگز نیفتاد، به دو دلیل : من شنا بلد نبودم، ما هرگز تنها با هم جایی نمیرفتیم.
سال گذشته یکی از انجمنهای ایرانی که ما عضوش بودیم دعوت کرد به کانویینگ ولی من از ترس نرفتم، تصور کنید که هیچ کس شنا بلد نبود و هیچ کس هم تا اون روز کانو سوار نشده بود. البته بماند که نوشته بودن کایاک که اوضاع رو خرابتر میکرد چون کایاک یه نفره است ولی بعد معلوم شد دو نفره بوده. وقتی دفعه اول همه رفتن و سلامت برگشتند و از هیجان و لذتش گفتند قرار شد دفعه بعد من هم امتحان کنم ولی کار داشتم و نمیتونستم برم شب فهمیدم که یکی از قایقها وارو شده و همه افتادن در آب و از قضا دو نفر شنا بلد نبودند.  همین باعث شد دیگه فکر قایق سواری قبل از یادگیری شنا کاملا از سرم بپرد. وقتی ایمیل سوپروایزر رو گرفتم گفتم بهترین موقعیته که با اینها بیشتر جفت و جور بشم و ازمحیط صد در صد ایرانی در بیام.  بدون تردید زدم که میرم. دو روز مانده به برنامه سر ساعت فیکا که همه داشتند از بدی هوا میگفتن پرسیدم قراره بریم؟ گفتن : آره مگر بارون بیاد. گفتم : باد زیاده، گفتن : اوه بهتر خیلی هیجان انگیز تر میشه! خلاصه من و من کردم و گفتم: من شنا بلد نیستم! همه یه نگاهی کردن و گفتن مسئله ای نیست ماها بلدیم بعد جلیقه نجات داری! خلاصه من باز دل به دریا زدم و گفتم باید رفت. اما تقریبا از صبح رفتن تا لحظه  ای که سوار قایق بشم یک ریز میگفتم من شنا بلد نیستم، من تا بحال سوار نشدم ، اگه بیفته میمیرم و کلی کولی بازی در آوردم. اونها هم میخندیدن و میگفتن اصلا باید تنها بری. البته به من جلیقه مخصوص دادند. همین که آمدم سوار قایقی بشم که مشخص بود اون فردی که توشه خیلی وارده راه افتاد رفت.. همه هم جفت قایقشون رو داشتند من موندم و یاکوب، ( همان یعقوب خودمان ،جاکوب انگیسی ها) . اریکا دوستم گفت برو یاکوب بلده و من هم با اطمینان سوار شدم و راه افتادیم، 40 دقیقه پارو زدیم در جهت مخالف و 20 دقیقه هم در جهت موافق. میدیدم وقتی باد میاد و قایق رو میکشونه به گوشه ها یاکوب که عقب نشسته نمیتونه قایق رو درست بچرخونه ولی میگفتم نه اون بلده حتما بهتر از این نمیشه. خلاصه ما رفتیم و برگشتیم و کلی هم هیجان انگیز بود بخاطر اینکه دریاچه ای که بهش میرسیدیم بی نهایت زیبا بود و ارامش بخش و با اینکه همه حرف میزدن و شلوغ کرده بودند و لی شنیدن صدای اب از اون نزدیک و حس رو اب بودن خیلی لذت بخش بود .وقتی به اسکله برگشتیم و باید دور میزدیم که بریم تو اسکله و این کار رو باید یاکوب میکرد گفت: من نمی دونم باید چطور این کار رو بکنم ؟ بلاخره کج و راست و اینور و اونور قایق رو چرخوند! و اونجا بود که من فهمیدم دقیقا با ناشی ترین فرد سوار شده بودم که قطعا اگر قبلش میدونستم انقدر میترسیدم که قایق چپ کنه. همون دیروز از شدت هیجانی که داشتم قرار گذاشتم با اریکا که اگر موندگار شدم زمستون به من اسکی یاد بده و گفت اگر تحمل سرمای دریاچه رو داشته باشم میتونه تو تابستون به من شنا هم یاد بده. حالا یاد گرفتم که ترس رو بذارم کنار و ماجراجویی کنم، ببینم سوپروایزهامون برای دفعه بعد چه برنامه ریزی دارند و من چقدر جرات همراهی!


* احتمالا این یک لغت جنسیتی است ولی خداییش نمیدونم چی میتونم معادلش پیدا کنم. در نتیجه استفاده میکنمش!
** MAMRA جان من همه پستهات رو میخونم ایمیل رو هم در نمیدونم چی چی پرسونا وریفاید کردم، ولی باز وقتی پست میکنم میزنه  خیلی سریع کامنت میذاری!!!! و انتشار پیدا نمیکنه و این پروسه کماکان ادامه دارد. بلاخره یه راهی باید برای این کامنتدونی عجیبت پیدا کنی!

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

سوئدی ها و مسائل سکسی

- هنوز از آمدنم یک ماه نگذشته بود که به منزل یک ایرانی قدیمی شهر دعوت شدم. البته ایشون رو کمتر کسی به عنوان ایرانی میشناسه، خیلی ها بخاطر نوع حرف زدنش و ادبیاتش میگن این سوئدی شده. از 17 سالگی اینجا بوده و به قول خودش از فضای آزاد* ایران امده بود تو فضای باز تر سوئد و از روز اول هم فقط با سوئدی ها گشته و کم کم وارد فعالیتهای حزبی سوئد شده و  همسرش هم سوئدیه. قبلا استاد یک دانشگاه معتبر سوئد بوده و انقدر سریع داشته پیشرفت میکرده که بلاخره سوئدی ها تاب نیاوردند و زیر آبش رو زدند و البته به قول خودش کمک خیلی بزرگی بهش کردن چون هم اعتبارش چند برابر شد وقتی در دادگاه برنده شد، و هم کارش رو عوض کرد و در آمد بهتری داره. یکی ازمشخصات این فرد به قول ایرانی ها بی حیاییشه! تقریبا از لحظه ای که میشینه تو جمع به جز مسائل مرتبط با سکس حرف نمیزنه! و البته وقتی بحث میره رو مسائل سیاسی - بخصوص سوئد چون تقریبا دیگه مسائل ایران رو پیگیری نمیکنه- تحلیلهاش بی نظیره بخصوص که سابقه حضور در حزب معروف و پر اعتبار سوسیال دموکرات ها رو داشته و مقالاتش در روزنامه های معتبری منتشر شده. بخاطر علاقه خودش و همسرش به مردم شناسی و انسان شناسی، هر دو سالی چند بار جداگانه در آفریقا به سر میبرند و همیشه بعد از برگشتشون داستانهای جالبی از قبایل مختلف آفریقا داریم . این دوست در اولین برخورد من هم شروع کرده بود از همان مسائل جیز حرف زدن، خاطرات خودش رو میگفت و یا سر به سر مردهای مجرد جمع میگذاشت. مردهای دیگر که سابقه کمتری در سوئد داشتند هی سرخ و سفید می شدند و از من عذر خواهی میکردند که این با فرهنگ ایران آشنا نیست و ببخشید همش درباره این چیزها صحبت میکنه و من گفتم "راستش چیز غریبی نیست چون بین جوانهای ایران هم عادیه و فقط پدر مادرها هستند که هنوز ضحبت از این مسائل رو بد میدونند". مادرم هم که آمده بد "م" بی توجه به این قضیه همان حرف زدنها رو ادامه داده بود و خب به مذاق مادرم خوش نیامده بود. مثلا یکی از معروفترین چیزهاش اینه که تا من و میبینه میگه: "بهترین کار زبان اموزی اینه که بری زبانت به زبان یه سوئدی بخوره!" 

- تو ماههای اول دانشگاه  ما  ایرانی ها هنوز در حال کشف این بودیم که با این خارجیها چه جوری صحبت کنیم. یادمه یه روز سر ناهار ما سه تا ایرانی بودیم و بقیه همکلاسیهای خارجی که از کشورهای مختلف اروپا بودن. آلمان، اتریش، بلژیک، بلاروس، رومانی. یک باری نمیدونم چی شده بود که صحبت کشیده شد به اندازه سینه و سوتین! تقریبا ما سه چهار تا ایرانی سرخ و سفید شدیم و حرفی نمیزدیم ولی خارجیها هی میگفتن و میخندیدن، پسرها سر به سر دخترها میذاشتند و سایز سینه هاشون رو مسخره میکردن. و یا مثلا میگفتن "اوی دوست پسرت ال میکنه یا نمیکنه" و اونها هم جواب میدادن. اتفاقا اون دو تایی که از همه راحت تر صحبت میکردند هم درس خوانترین ها بودند و هم الان شاغل و دانشچوی پی اچ دی هستند. نزدیک ژانویه بود که داشتیم با اینها قدم زنان از یک ساختمان به ساختمان دیگه میرفتیم که دختر رومانیاییه گفت دوست پسرم بلاخره داره میاد . همین باعث شد که همه سر به سرش بذارن که اوه، حالا چی کار میکنی، واسش چی آماده کردی، و خیلی وارد جزییات میشدند که باز برای ما ایرانی ها قابل هضم نبود. فقط گوش میدادیم و وقتی همه قهقهه میزدند یه لبخندی میزدیم! آخر صحبت پسر بلاروسی گفت: میدونی الان بهت حسودیم میشه، آخه من شش ماهه سکس نداشتم و تو الان میری خونه که یه هفته سکس داشته باشی! حالا نوبت بقیه بود که سر به سر پسره بذارن و تا ته قضیه رو برن.

- دو سه روز پیش روزنامه معروف آفتن بلادت، یک مورد مطالعاتی رو انتشار داد که توش نشون میداد که میانگین سکس  طرفداران احزاب مختلف چقدر است. و نتیجه بر اساس رضایت افراد از سکس و تعداد سکس افراد در هر ماه بود. جالب این بود که حزب مذهبی بشترین Rate رو داشته و بعد احزاب چپ. وقتی سخنگوی حزب چپ درباره این گزارش نظر داد گفت" برای ما جای خوشحالیه که طرفداران احزابمون از روابط سکس و زندگی سکسیشون رضایت دارند و خوشحالیم که فمینیستها بیشترین سکس رو دارند و ما یک حزب فمینیست هستیم"
البته همین روزنامه یک سال قبل هم درباره میانگین کل سکس میان سوئدی ها گزارش داده بود که عدد فاجعه بار هر دو هفته یکبار در آمده بود.

یک ماه و نیم پیش با دوستم و دوست پسرش راهی دیسکو شدیم، خواننده معروفی میامد و اون شب غیر از من و دوستم هیچ ایرانی دیده نمیشد همه مدعوین سوئدی بودند. من که چیزی سر در نمیاوردم از شعر ولی دوستم گفت میدونی این خواننده تمام شعرش درباره سکسه و به قول معروف کمر به پایین! با چشمهایی گرد شده به جمعیتی که برای دیدن این خواننده آمده بودند نگاه کردم و  وقتی دوستم برام یه قسمت رو ترجمه کرد که طرف داشت میگفت پسرها برید تلمبه بزنید! و هیجان همه و همراهیشون با خواننده برام جالب بود، و از اون جالب تر این بود که مثلا در بین مدعوین مدیر یک کمپانی معروف هم بود و بازیکنها و مربیان تیم ورزشی قهرمان "باندی" هم بودند. دوست پسر دوستم هم رییس یکی از شعبه های بزرگترین فروشگاه مواد غذایی بود و کلا آدم با شخصیت و سنکین و با سوادی است. وقتی مراسم تمام شد و همه خوش و مست و بوسه کنان آمده بودند بیرون یهو دوست پسر دوستم گفت: اه تو کسی و امشب نداری؟ ما الاان بریم خونه میخوایم تلمبه بزنیم. باید واسه تو یکی رو پیدا کنیم!

و من خندیدم و به بودن آموروزو اشاره کردم ( که دوست پسر دوستم بهش میگه Italian guy

- شاه سوئد معروفه به اینکه بهترین تفریحش استریپ کلاب رفتنه. البته چند سال پیش کتابی هم در آمد درباره خاطرات یکی از زنها با شاه و قرار ها و کارهاشون. از اینکه شاه به چه چیزی علاقه داره  تا جزیات نسبی رابطشون. اون کتاب باعث یک نوعی رسوایی شده بود ولی خیلی زود تمام شد و تقریبا خدشه ای به وجهه شاه سوئد وارد نشد ، و بیشتر حالت طنز به خودش گرفت به طوری که خیلی مواقع هنوز کاریکاتوری از شاه با زنهای لخت میکشند و یا درباره استریپ کلاب رفتنش میگن و البته شب سال نو همه با شوق پای تلویزیون میشینند که ببییند شاه عزیزشون چی میخواد بگه و تقریبا بیشتر مردم سوئد اعتقاد دارند که شاهشون رو خیلی دوست دارند و شاهشون سمبل و نماد سوئد هست و برای سوئد خیلی اعتبار میاره.

- آقای بیل کلینتون یک رسوایی بزرگ داشت بخاطر رابطه خارج از ازدواجش با منشیش. در اون سال محبوبیت کلینتون کاهش چشمگیری داشت و البته شانس آود که در انتهای ریاست جمهوری دور دومش بود. اما بعداز آن حیات سیاسیش تمام نشد که هیچ ، هم بنیاد خیریه دایر کرد و هم به فعالیتهاش ادامه داد و یکی از موفقیتهای اوباما این بود که کلینتون حامیش بود و برایش سخنرانی میکرد. کلینتون در حال حاضر یکی از محبوبترین سیاستمدارهای آمریکا محسوب میشود و قدرت سیاسیش آنقدر بالا بود که در زمانی که رییس جمهور نبود راهی کره شمالی شد و با رایزنی هایش باعث آزادی دو روزنامه نگار آمریکایی - کره ای شد.


و اینجاست که چیزی که برای ما ایرانی ها جتی صحبت کردن ازش تابو است در جاهای دیگر حتی اگر رسوایی هم بشود زود فراموش شده و تبدیل به امری عادی میشود.و برخلاف نظر عده ای که به زور میخواهند بگویند جوانان ایرانی عقده ای هستند و از بس سکس نداشتند حالا تمام ذهنشان از سکس پر شده، و خارجیها اصلا و ابدا درباره جزییات این رابطه صحبت نمیکنند باید بگم که حداقل در جایی که من هستم به اندازه کافی با چاشنی طنز درباره اش صحبت میکنند و البته دلیل صحبتشون متفاوت است. این مسائل انقدر براشون مهم است که تو معتبرین ترین روزنامه ها درباره اش گزارش بگذارند، و در آخر هفته ها صفحاتی مختص این مسئله داشته باشند حتی به خوبی یادم هست که یک باری روزنامه مترو ، که رایگان در اختیار همه قرار میگیرد، ده روش سکس رو با عکس  و توضیح در ویژه نامه آخر هفته گذاشته بود. 

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

یار مهربان!



این روزها یک کودک یک- دو ساله حال من را دگرگون میکند. وقتی پدرش از او مینویسد، و یا از او عکس میگذارد. نمیدانم حسادت میکنم ، غبطه میخورم یا حسرت ؟! هرچه هست او به شدت من را یاد کودکی هایم میندازد. 
هر از گاهی "مهدی خلجی" عکس کودکش "مهراز" که در حال ور رفتن با کتابهاست را در فیس بوکش میگذارد و توضیحات کامل از علاقه این کودک و جستجو گریش درباره کتاب میدهد. اولین باری که نوشت بی اختیار یاد خودم ، پدرم و کتابخانه عظیمش افتادم ، دو سالگیم یادم نیست ولی از 4-5 سالگی به خوبی یادم هست که لابلای کتابها وول میخوردم. در حال ساخت خانه بودیم و برای مدتی مستاجر نشین و طبق معمول تنها آواره های خانه کتابهای پدر بودند که در اتاقی روی هم انباشته شده و تنها فردی که قابلیت رفت و امد بین آن همه کتاب را داشت کوچکترین و ریز ترین عضو خانواده که من باشم بود. بخاطر شغل پدرو مادر ، تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادر بزگترم، اغلب ساعتها در خانه با "شهربانو خانوم" کمک دست مادرم سپری میکردم. برخلاف دختر بچه های دیگر علاقه ای به عروسک نداشتم و برادرم هم ماشینهایش را قایم میکرد تا من دست نزنم! اهل تلویزیون و کارتون هم نبودم پس تنها راه فرار از تنهایی و سرگرمی بالا رفتن از کتابها بود، کتابها را برمیداشتم و دنبال عکسهای توش میگشتم( این عادت هنوز برای من مانده) ،  با تمام کوچکیم خیلی حواسم بود که لطمه ای به کتاب وارد نشود. میدیدم پدرم چطور کتاب ها را دستش میگیرد و میخواند و همیشه ادایش را در میاوردم. البته این فقط در ساعتهای تنهایی نبود، ساعتهایی که پدر خانه هم بود و کتاب از دستش نمیفتاد من کنار دستش مینشستم و فقط نگاه میکردم به چیزهای سیاه منظم در صفحه. کتابهای کودکان هم توسط مادرم برایم خوانده میشد و من به سرعت حفظ میکردم و درست مثل بسیاری کودکان دیگر از دفعه بعد از حفظ خودم میخواندم ولی ورق هم میزدم انگار که سواد دارم. سواد دار که شدم، و واقعا به عشق کتاب خواندن مدرسه را آغاز کردم کتاب خواندنم مستمر شد. پدر کتاب پشت کتاب میخرید برایم و همیشه میگفت " کتاب بخوان" این روند تا سالها ادامه داشت. من خوره کتاب بودم و خیلی سریع کتابها را تمام میکردم. هنوز به رده سنی ج نرسیده تمام کتابهای آن رده را تمام کرده بودم. دیگر کتابهای کودکان برایم مفهوم نداشت و در سن بسیار کم رو آوردم به خواندن کتابهایی که پدر میخواند، یواشکی و در کنارش. پدر ارام کتاب میخواند برخلاف مادر که خیلی سریع میخواند. پس لذت بخش بود که کنار پدر بنشینی و یواشکی بخوانی بی آنکه بفهمد! با پدر دو کتاب را خواندم، یکی " سالهای ابری" و دیگری نیمی از " خانواده تیبو" بعد کتاب این طور دست به دست می شد، اول مادرم، بعد پدرم و بعد من ، البته یواشکی چون پدر دائم میگفت اینها مناسب سن تو نیست بعدا باید بخوانی ولی من گوش نمیکردم، میخواستم زود بزرگ شوم، حتی بارها کتابهای ژول ورن را میخواندم که مثل در سن خودم باشم اما عطش خوانش کتابهای بیشتر باز من را سوق میداد به کتابهای بزرگسالان. آن سالها کتابهای تاریخی درباره زمان شاه یکی یکی بیرون میامد و من هم میخواندم از بس که علاقه داشتم به تاریخ! در دوران راهنمایی همکلاسی ها و دوستان صمیمی ام هم مثل خودم خوره کتاب بودند با این تفاوت که آنها در سن خودشان کتاب میخواندند، "مریم" علاقه زیادی به کتابهای کارآگاهی داشت و تمام کتابهای آگاتا کریستی را میخواند و پشتش یکی یکی بقیه بچه ها میخواندیم، اینطور من کمی فاصله گرفتم از کتاب خوانی بزرگسالان اما هنوز دنبالش بودم، یادم بود "چکامه" دوست خانوادگیمان که حکم خواهری داشت و بسیار کتاب خوان در یکی از شب نشینیها که با خواهر و برادرم داشت کتاب کوچکی در دستش بود و چیزهای میخواند و همگی بلند بلند میخندیدند و البته بعدش تفسیر هم میکردند ، نام کتاب "نیرنگستان" بود و نویسنده اش صادق هدایت، روز بعد رفتم و تمام کتاب را خواندم و بعد " بوف کور" را برداشتم، راستش چیزی نفهمیدم، و خیلی در ذوقم خورده بود که این همه از صادق هدایت تعریف میکنند پس چرا من از کتابش خوشم نیامد؟ این مسئله هم مزید بر علت برای فاصله گرفتن از کتابهای خاص تر شد که برای سن من نبود. عاشق شدن فصل جدید زندگی بود، برای عاشقی باید کتاب های عاشقانه خواند! 16 سالگی فصل رو آوردن به رمان بود. کم کم زور عشق و  درس و کنکور بر خواندن های مداوم چربید و من برای اینکه بسیار درگیر کتاب میشدم سعی میکردم کتابهای سنگین نخوانم. با همان رمان و در نهایت مقالات روزنامه ها روند خواندن را ادامه دادم، اما دانشگاه فصل ننگین زندگی من بود، با قبولی در دانشگاه ، قول دادنهای بسیار به خانواده که دنبال هیچ گونه فعالیت سیاسی اجتماعی نروم ، فضای سخیف دانشکده کشاورزی و کله شقی خودم که "یا همه یا هیچ" فاصله زیادی بین من و خواندن انداخت انقدر که دوسال حتی یک صفحه کتاب نخواندم. نمیشد کتاب خواند و فکر کرد اما بیان نکرد؟ عادت داشتم کتابی میخواندم اگر تاثیر گذار بود درباره اش بنویسم یا حتما جایی درباره اش بحث کنم، اصلا من اگر دائم ایده هایی که مثل کرم در ذهنم وول میخورند - غلط یا درست، قوی یا ضعیف- بیرون نریزم دچار مشکلات بسیار مثل افسردگی میشوم،آنوقت پدر از من میخواست که بخوانم و  بنویسم ولی برای خودم! مگر می شد خواند و نوشت اما برای خود؟! من همیشه میخواستم" انچه خود تجربه میکنم را با دیگران سهیم شوم" پس تنها راه ،دوری از خواندن بود. من آدمش نبودم که بخوانم و ابراز نکنم! 
در سال سوم دانشگاه به لطف دو دوست نازنین، شکوفه و مهدی، من دوباره کتاب خوان شدم، این بار داستانهای کوتاه، و چقدر دوران لذت بخشی بود. هر هفته در چلچراغ کتاب هایی معرفی می شد و من در اولین فرصت راهی انقلاب می شدم و میخریدم و میخواندم. اما کتاب خوانی باعث شد به وبلاگ نویسی رو بیاورم، همان قضیه که نمیشد خواند و ننوشت. درباره کتابها نمینوشتم اما دستم میرفت به نوشتن. هربار زیاد مینویسم دلیلش قطعا این است که کتابی خوانده یا میخوانم. اما همان سالها فهمیدم که همان دو سال و کم کاریهای سالهای دبیرستان به بهانه کنکور ضربه هایش را زده، من از هم نسلانم عقب بودم، بسیاری از دوستانم خیلی کتابها خوانده بودند درباره تاریخ اروپا و جهان، تاریخ معاصر ایران، ادیان مختلف ، فلسفه و ... و من جا مانده بودم. میخواستم یک شبه این جا ماندگی را جبران کنم اما  نمیدانستم با کدام موضع شروع کنم؟ انبوهی از کتاب در خانه ام بود و من هر روز یکی را بر میداشتم و نصفه میگذاشتم و میرفتم سراغ دیگری، میخواستم با یک دست چندین هندوانه بلند کنم، میخواستم همزمان هم فلسفه بخوانم، هم درباره رنسانس بیشتر بدانم، هم درباره علوم سیاسی اطلاعات بیشتری کسب کنم، هم رمان های بزرگ بخوانم و هم داستانهای کوتاه! وقتی دیدم نمیشود که همه سالهای از دست رفته را یک شبه جبران کرد  احساس ناتوانی کردم، این یک یاس بزرگی در من ایجاد کرد ودوباره کتاب را رها کردم. دائم میگفتم "این کتابها در نمیروند!" چندین هزار جلد کتاب که حالا در اتاقی مخصوص خودشان در قفسه ها چیده شده بودند وهمه میرفتند و میامدند و از این کتابها استفاده میکردند و من دلم خوش بود صاحبش هستم و در خانه ام هست و پدری دارم که هر روز دارد به این گنج اضافه میکند. درست میگفتم کتابها در نمیرفتند اما من در رفتم! حالا اینجا هستم، یک سری کتاب را با خودم آورده بودم ، راستش بیماری است بدون بوی کتاب نمیتوانم زندگی کنم، باید کتاب جلوی چشمم باشد حتی اگرنخوانم، حتما همیشه در کیفم یک کتاب هست یک جور احساس امنیت، یا شاید شبیه دوران مدرسه که تمام سیزده روز کیف و کتاب و پیک نوروزی را این ور و آنور میبردیم فقط برای عذاب وجدان نگرفتن، اما دست بهش نمیزدیم . پدر هنوز از کتاب برایم حرف میزند، سال گذشته برایم یک کتاب ارسال کرده، رفته تا تهران که برایم بخرد و بفرستد، هر مسافری که میاید مادر یک جلد کتاب از بین کتابهای کتابخانه خودم که عمدتا مربوط به زنان است برایم میفرستد، و دوست خوبم در هر سفر به ایتالیا کتابی را به امانت یا هدیه به من داده. حالا کتابهایم روز به روز زیادتر می شوند، این غیر از ایمیلهای دوستان برای معرفی کتابهای الکترونیکی است که همه ذخیره می شوند تا سر فرصت خوانده شوند! حالا یکسالی است دوباره میخوانم، نه با سرعت و نه زیاد، ولی حتما روزی یک یا دو صفحه میخوانم، گاهی به انگلیسی گاهی به فارسی، هنوز ذهنم آمادگی خواندن کتابهای سنگین را ندارد، بخاطر زبان ترجیح میدهم کمتر فارسی بخوانم، اما حالا حتی از زمان دانشجویی هم از دوستانم عقب ترم.. خیلی عقب تر. 
حالا چرا مهراز خلجی اینقدر ذهنم را درگیر میکند؟ چون میدانم او مثل من سکته نخواهد زد! او نیازی به ترس از خواندن نخواهد داشت، او در کشوری آزاد میتواند با امنیت فکری بخواند و تحقیق کند اگر علاقه کودکیش مدام بماند. اگر مثل من زودتر از سن سراغ کتابهای بزرگسالان نرود و بعد کمی خسته شود، او نیاز ندارد پدرش از سویی تشویق به خواندن کند و از سوی دیگر برای امنیتش بگوید حواست باشد جایی نگویی فلان کتاب را خواندی، یا بنشیند با تو بحث کند درباره کتاب و قسمتهایی که نفهمیدی یا سوال درذهنت پیش آمده را پاسخ دهد و بعد بگوید" اما بین خودمان باشد" نه "مهراز " نیازی به این نا امنی ها ندارد و اینجاست که من حسرت میخورم، کاش مهراز بودم، کاش دوباره کودک بودم و با همان شور و شوق لابلای کتابها میچرخیدم ولی در کشوری آزاد!