۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

یار مهربان!



این روزها یک کودک یک- دو ساله حال من را دگرگون میکند. وقتی پدرش از او مینویسد، و یا از او عکس میگذارد. نمیدانم حسادت میکنم ، غبطه میخورم یا حسرت ؟! هرچه هست او به شدت من را یاد کودکی هایم میندازد. 
هر از گاهی "مهدی خلجی" عکس کودکش "مهراز" که در حال ور رفتن با کتابهاست را در فیس بوکش میگذارد و توضیحات کامل از علاقه این کودک و جستجو گریش درباره کتاب میدهد. اولین باری که نوشت بی اختیار یاد خودم ، پدرم و کتابخانه عظیمش افتادم ، دو سالگیم یادم نیست ولی از 4-5 سالگی به خوبی یادم هست که لابلای کتابها وول میخوردم. در حال ساخت خانه بودیم و برای مدتی مستاجر نشین و طبق معمول تنها آواره های خانه کتابهای پدر بودند که در اتاقی روی هم انباشته شده و تنها فردی که قابلیت رفت و امد بین آن همه کتاب را داشت کوچکترین و ریز ترین عضو خانواده که من باشم بود. بخاطر شغل پدرو مادر ، تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادر بزگترم، اغلب ساعتها در خانه با "شهربانو خانوم" کمک دست مادرم سپری میکردم. برخلاف دختر بچه های دیگر علاقه ای به عروسک نداشتم و برادرم هم ماشینهایش را قایم میکرد تا من دست نزنم! اهل تلویزیون و کارتون هم نبودم پس تنها راه فرار از تنهایی و سرگرمی بالا رفتن از کتابها بود، کتابها را برمیداشتم و دنبال عکسهای توش میگشتم( این عادت هنوز برای من مانده) ،  با تمام کوچکیم خیلی حواسم بود که لطمه ای به کتاب وارد نشود. میدیدم پدرم چطور کتاب ها را دستش میگیرد و میخواند و همیشه ادایش را در میاوردم. البته این فقط در ساعتهای تنهایی نبود، ساعتهایی که پدر خانه هم بود و کتاب از دستش نمیفتاد من کنار دستش مینشستم و فقط نگاه میکردم به چیزهای سیاه منظم در صفحه. کتابهای کودکان هم توسط مادرم برایم خوانده میشد و من به سرعت حفظ میکردم و درست مثل بسیاری کودکان دیگر از دفعه بعد از حفظ خودم میخواندم ولی ورق هم میزدم انگار که سواد دارم. سواد دار که شدم، و واقعا به عشق کتاب خواندن مدرسه را آغاز کردم کتاب خواندنم مستمر شد. پدر کتاب پشت کتاب میخرید برایم و همیشه میگفت " کتاب بخوان" این روند تا سالها ادامه داشت. من خوره کتاب بودم و خیلی سریع کتابها را تمام میکردم. هنوز به رده سنی ج نرسیده تمام کتابهای آن رده را تمام کرده بودم. دیگر کتابهای کودکان برایم مفهوم نداشت و در سن بسیار کم رو آوردم به خواندن کتابهایی که پدر میخواند، یواشکی و در کنارش. پدر ارام کتاب میخواند برخلاف مادر که خیلی سریع میخواند. پس لذت بخش بود که کنار پدر بنشینی و یواشکی بخوانی بی آنکه بفهمد! با پدر دو کتاب را خواندم، یکی " سالهای ابری" و دیگری نیمی از " خانواده تیبو" بعد کتاب این طور دست به دست می شد، اول مادرم، بعد پدرم و بعد من ، البته یواشکی چون پدر دائم میگفت اینها مناسب سن تو نیست بعدا باید بخوانی ولی من گوش نمیکردم، میخواستم زود بزرگ شوم، حتی بارها کتابهای ژول ورن را میخواندم که مثل در سن خودم باشم اما عطش خوانش کتابهای بیشتر باز من را سوق میداد به کتابهای بزرگسالان. آن سالها کتابهای تاریخی درباره زمان شاه یکی یکی بیرون میامد و من هم میخواندم از بس که علاقه داشتم به تاریخ! در دوران راهنمایی همکلاسی ها و دوستان صمیمی ام هم مثل خودم خوره کتاب بودند با این تفاوت که آنها در سن خودشان کتاب میخواندند، "مریم" علاقه زیادی به کتابهای کارآگاهی داشت و تمام کتابهای آگاتا کریستی را میخواند و پشتش یکی یکی بقیه بچه ها میخواندیم، اینطور من کمی فاصله گرفتم از کتاب خوانی بزرگسالان اما هنوز دنبالش بودم، یادم بود "چکامه" دوست خانوادگیمان که حکم خواهری داشت و بسیار کتاب خوان در یکی از شب نشینیها که با خواهر و برادرم داشت کتاب کوچکی در دستش بود و چیزهای میخواند و همگی بلند بلند میخندیدند و البته بعدش تفسیر هم میکردند ، نام کتاب "نیرنگستان" بود و نویسنده اش صادق هدایت، روز بعد رفتم و تمام کتاب را خواندم و بعد " بوف کور" را برداشتم، راستش چیزی نفهمیدم، و خیلی در ذوقم خورده بود که این همه از صادق هدایت تعریف میکنند پس چرا من از کتابش خوشم نیامد؟ این مسئله هم مزید بر علت برای فاصله گرفتن از کتابهای خاص تر شد که برای سن من نبود. عاشق شدن فصل جدید زندگی بود، برای عاشقی باید کتاب های عاشقانه خواند! 16 سالگی فصل رو آوردن به رمان بود. کم کم زور عشق و  درس و کنکور بر خواندن های مداوم چربید و من برای اینکه بسیار درگیر کتاب میشدم سعی میکردم کتابهای سنگین نخوانم. با همان رمان و در نهایت مقالات روزنامه ها روند خواندن را ادامه دادم، اما دانشگاه فصل ننگین زندگی من بود، با قبولی در دانشگاه ، قول دادنهای بسیار به خانواده که دنبال هیچ گونه فعالیت سیاسی اجتماعی نروم ، فضای سخیف دانشکده کشاورزی و کله شقی خودم که "یا همه یا هیچ" فاصله زیادی بین من و خواندن انداخت انقدر که دوسال حتی یک صفحه کتاب نخواندم. نمیشد کتاب خواند و فکر کرد اما بیان نکرد؟ عادت داشتم کتابی میخواندم اگر تاثیر گذار بود درباره اش بنویسم یا حتما جایی درباره اش بحث کنم، اصلا من اگر دائم ایده هایی که مثل کرم در ذهنم وول میخورند - غلط یا درست، قوی یا ضعیف- بیرون نریزم دچار مشکلات بسیار مثل افسردگی میشوم،آنوقت پدر از من میخواست که بخوانم و  بنویسم ولی برای خودم! مگر می شد خواند و نوشت اما برای خود؟! من همیشه میخواستم" انچه خود تجربه میکنم را با دیگران سهیم شوم" پس تنها راه ،دوری از خواندن بود. من آدمش نبودم که بخوانم و ابراز نکنم! 
در سال سوم دانشگاه به لطف دو دوست نازنین، شکوفه و مهدی، من دوباره کتاب خوان شدم، این بار داستانهای کوتاه، و چقدر دوران لذت بخشی بود. هر هفته در چلچراغ کتاب هایی معرفی می شد و من در اولین فرصت راهی انقلاب می شدم و میخریدم و میخواندم. اما کتاب خوانی باعث شد به وبلاگ نویسی رو بیاورم، همان قضیه که نمیشد خواند و ننوشت. درباره کتابها نمینوشتم اما دستم میرفت به نوشتن. هربار زیاد مینویسم دلیلش قطعا این است که کتابی خوانده یا میخوانم. اما همان سالها فهمیدم که همان دو سال و کم کاریهای سالهای دبیرستان به بهانه کنکور ضربه هایش را زده، من از هم نسلانم عقب بودم، بسیاری از دوستانم خیلی کتابها خوانده بودند درباره تاریخ اروپا و جهان، تاریخ معاصر ایران، ادیان مختلف ، فلسفه و ... و من جا مانده بودم. میخواستم یک شبه این جا ماندگی را جبران کنم اما  نمیدانستم با کدام موضع شروع کنم؟ انبوهی از کتاب در خانه ام بود و من هر روز یکی را بر میداشتم و نصفه میگذاشتم و میرفتم سراغ دیگری، میخواستم با یک دست چندین هندوانه بلند کنم، میخواستم همزمان هم فلسفه بخوانم، هم درباره رنسانس بیشتر بدانم، هم درباره علوم سیاسی اطلاعات بیشتری کسب کنم، هم رمان های بزرگ بخوانم و هم داستانهای کوتاه! وقتی دیدم نمیشود که همه سالهای از دست رفته را یک شبه جبران کرد  احساس ناتوانی کردم، این یک یاس بزرگی در من ایجاد کرد ودوباره کتاب را رها کردم. دائم میگفتم "این کتابها در نمیروند!" چندین هزار جلد کتاب که حالا در اتاقی مخصوص خودشان در قفسه ها چیده شده بودند وهمه میرفتند و میامدند و از این کتابها استفاده میکردند و من دلم خوش بود صاحبش هستم و در خانه ام هست و پدری دارم که هر روز دارد به این گنج اضافه میکند. درست میگفتم کتابها در نمیرفتند اما من در رفتم! حالا اینجا هستم، یک سری کتاب را با خودم آورده بودم ، راستش بیماری است بدون بوی کتاب نمیتوانم زندگی کنم، باید کتاب جلوی چشمم باشد حتی اگرنخوانم، حتما همیشه در کیفم یک کتاب هست یک جور احساس امنیت، یا شاید شبیه دوران مدرسه که تمام سیزده روز کیف و کتاب و پیک نوروزی را این ور و آنور میبردیم فقط برای عذاب وجدان نگرفتن، اما دست بهش نمیزدیم . پدر هنوز از کتاب برایم حرف میزند، سال گذشته برایم یک کتاب ارسال کرده، رفته تا تهران که برایم بخرد و بفرستد، هر مسافری که میاید مادر یک جلد کتاب از بین کتابهای کتابخانه خودم که عمدتا مربوط به زنان است برایم میفرستد، و دوست خوبم در هر سفر به ایتالیا کتابی را به امانت یا هدیه به من داده. حالا کتابهایم روز به روز زیادتر می شوند، این غیر از ایمیلهای دوستان برای معرفی کتابهای الکترونیکی است که همه ذخیره می شوند تا سر فرصت خوانده شوند! حالا یکسالی است دوباره میخوانم، نه با سرعت و نه زیاد، ولی حتما روزی یک یا دو صفحه میخوانم، گاهی به انگلیسی گاهی به فارسی، هنوز ذهنم آمادگی خواندن کتابهای سنگین را ندارد، بخاطر زبان ترجیح میدهم کمتر فارسی بخوانم، اما حالا حتی از زمان دانشجویی هم از دوستانم عقب ترم.. خیلی عقب تر. 
حالا چرا مهراز خلجی اینقدر ذهنم را درگیر میکند؟ چون میدانم او مثل من سکته نخواهد زد! او نیازی به ترس از خواندن نخواهد داشت، او در کشوری آزاد میتواند با امنیت فکری بخواند و تحقیق کند اگر علاقه کودکیش مدام بماند. اگر مثل من زودتر از سن سراغ کتابهای بزرگسالان نرود و بعد کمی خسته شود، او نیاز ندارد پدرش از سویی تشویق به خواندن کند و از سوی دیگر برای امنیتش بگوید حواست باشد جایی نگویی فلان کتاب را خواندی، یا بنشیند با تو بحث کند درباره کتاب و قسمتهایی که نفهمیدی یا سوال درذهنت پیش آمده را پاسخ دهد و بعد بگوید" اما بین خودمان باشد" نه "مهراز " نیازی به این نا امنی ها ندارد و اینجاست که من حسرت میخورم، کاش مهراز بودم، کاش دوباره کودک بودم و با همان شور و شوق لابلای کتابها میچرخیدم ولی در کشوری آزاد! 

۱۱ نظر:

  1. باید واقعا اهلش باشی، یه جور علاقه ی مضاعف به خودن. وگرنه بعد از اینکه خودت رو شناختی میری دنبال زندگی. اصلا چه معنی داره یه نوجوون با اون همه احساس و انرژی و قضاوت های زودهنگام بره دنبال کتاب و شناخت دنیای اطرافش. این کارا واسه نوجوون هایی هست که تو محدودیتن. کسایی که نمیتونن زندگی کنن، نمیتونن آزاد باشن، پس میرن دنبال دلیلش. حداقل در مورد خودم فکر می کنم که اگه با همین شخصیت و اخلاق، تو یه کشور آزاد به دنیا میومدم عمرا قبل از 30 سالگی میرفتم دنیال کتابای تاریخی و فلسفی و عرفانی و... . فوقش دو تا هری پاتر می خوندم و چهار رمان عشق و عاشقی D:

    پاسخحذف
  2. اتفاقا رو نقطه مهمی دست گذاشتی. قبل سی سالگی اینجا کمتر کسی این کتابها رو میخونه. من قراره درباره ای قضیه هم بنویسم.با ققنوس درباره اش حرف زدم:)9

    پاسخحذف
  3. خوشحالم با وبلاگتان آشنا شدم. خوب می نویسی و آزاد و وه که چقدر دوست داشتم مثل شما آزاد و گاهی هم بی پروا بنویسم. اما خودمان را اسیر دیوارهایی کردیم که به سختی میتوان آنها را فرو ریخت. دیوارهایی که قبل از آنکه دیگران در مقابلمان بسازند خود به دست خویش می سازیم و برای همین بسیار سخت و ابدی می مانند.
    من هم مثل شما از همان دوران کودکی و فقط به لطف برادرم که برایم کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" را خرید به کتاب رو آوردم که هنوز ادامه دارد. بنظرم برای ایجاد یک رویکرد و انگیزه و حرکت در هر کسی بهترین ایام همان دوران کودکی اوست. اگر شما به دست کودکی یک دوربین عکاسی بدهید میتوانید بسیار امیدوار باشید که این دوربین دیگر از دستش نخواهد افتاد. کتاب هم همینطور است و جاذبه آن باید از کودکی در نهاد افراد گذاشته شود.با سپاس.

    پاسخحذف
  4. پست بسیار خوب و لذت بخشی بود
    خصوصا باخطر اینکه بخش عمده ای از تجارب مشترک با خودم رو خوندم

    پاسخحذف
  5. شما یه پیغام دارید از طرف ند نیک:
    fagaht az tarafe man coment bzar emale yahoomo bzar, bgu man natunestam bkhunamet yani khode adel bsho
    ned.niki: bad bgu ned nik ino gofte

    پاسخحذف
  6. نمی توان خواند و نوشت تنها برای خود!
    نوشتن یعنی خوانده شدن :)

    پاسخحذف
  7. هی رها من یه عذرخواهی بت بدهکارم . دوبار توی جواب کامنتهات نوشتم که وبلاگ تو سرگرمی خوبی برای منه و یادم رفت بنویسم که فقط بخش های شخصی نویسی ت سرگرمی هستند برای من . مسائل اجتماعی که عنوان میکنی . رئوس بدبختی های ریشه داری رو که بهشون اشاره میکنی . و گاهی مقایسه هایی که میکنی ... و مواردی رو که از زندگی در سوئد بهش اشاره میکنی و همه ی اونچیزهایی که برام تازگی داره و دونستنش خیلی بهتر از ندونستنشه همه ی اینها سرگرمی نیست . و این ارزش نوشته های تو هست که باعث میشه دقیق بخونمشون با کامنتها و جوابهایی که می نویسی . صمیمانه بخاطر اینکه فراموش کردم این نکته رو زیر کامنتت در جواب بنویسم عذر میخوام . موفق باشی

    پاسخحذف