۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

صد حادثه چون دوم خرداد...........!

پرده اول: دو خرداد هشتاد و هشت، به عشق خاتمی و برای تصمیم گرفتن نهایی راهی استادیوم 12 هزار نفری شدم، قدم به قدم پرچمهای سبز بود که میخواستند به دست ما بدهند و من میگرفتم پشت و رو میکردم وپس میدادم. روی تمام آنها یا زهرا و یا حسین و صل علی محمد و تمامی اشاعر مذهبی بود. من اما دنبال یک رنگ سبز بی شعار مذهبی بودم. من برای باور مذهبی قرار نبود بروم پای صندوق رای، من برای فرج امام زمان هم قرار نبود بروم پای صندوق رای ، رای و ریاست جمهوری مدریت میخواست نه تسبیح و نماز و دعا! چند قدمی بالاتر در حالیکه قدمهامون به دویدن بیشتر شباهت داشت که در جایی مناسب بنشینیم پوستری گرفتیم.. " صد حادثه چون دوم خرداد بسازیم" با نمایی از خاتمی و کمی پایینتر از نمای درشت خاتمی عکس موسوی قرار داشت. این پوستر را انتخاب کردم چون برای خاتمی به موسوی میخواستم رای بدهم. رفتیم و در بالاترین نقطه روبروی تربیون سخنرانی جا گرفتیم من و دوستم "س" . دور تا دورم دخترهای نوجوان بودند. تازه دانشجو ها، هیجان داشتند خیلی بیشتر از من. کلیپ تبلیغاتی پخش شد، همان که بسیار در دل همه جا کرده بود. تصاویر هجده تیر میامد و میرفت و این بچه مدرسه ای ها وتازه دانشجو ها جیغ شادی هنوز سر میدادند و من لب میگزیدم که اشک نریزم. سخنرانها آمدند و رفتند تا بلاخره آمد. کسی که به عشقش آمده بودم، که آرزوی یک بار مستقیم سخنرانیش شنیدن را داشتم، آمد و سالن منفجر شد و من اشک هایم سرازیر شد و در دلم میگفتم چرا؟ چرا کار رو به اینجا رسوندی. اشک من اشک شوق نبود اشک حسرت بود، حسرت تمام فرصتهایی که از دست داده بود اما هنوز امید داشتم به او و راهی که با او آغاز کرده بودیم برای همین آنجا بودم. 

پرده دوم: سخنرانی 16 اذر 91 :
تیر خلاص بود برای من. خسته شده بودم از این همه ادبیات مذهبی و چرندیاتی که خاتمی به خوردمان میداد . ارتباط دادن 16 آذر سی و دو با نهضت امام جسین و عاشورا مضحک تریم روایتی بود که میشد خواند. حالا اگر احمدی نژاد میگفت نمی سوختم مردی این ها را میگفت که به فرهیختگی و فیلسوف بودنش ایمان داشتم. اما در یک سال اخیر خاتمی روز به روز از ادبیات غرا و سخنوارنه اش فاصله میگرفت و به آخوند بودنش بیشتر میرسید. هر سخنرانی را با منبر و روضه اشتباه میگرفت، بعد از این همه سال روشنگری دوباره داشت تابع زور میشد و به رنگ آنها در آمده بود. دیگر از حرفهای زیبا و مدر خبری نبود یا از امام راحل بود یا امام حسین! انگار با آینده کار نداشتند در گذشته خونین بودند. دیگر جقدر توجیهش میکردم چقدر میگفتم وقتش نبود، نمیتوانست، اهلش نبود، اخلاق مدار بود و .... واقعیت را باید میدیدم، خاتمی پس رفته بود، توان پیش روی نداشت. 

پرده سوم: انتخابات مجلس 91
به طرز خنده داری سیاستمدار های اصلاح طلب مجلس را که بسیار مهم است همیشه تحریم میکنند و بعد ادعای مشارکت سیاسی دارند البته فقط برای ریاست جمهوری. این بار هم همگی اعلام کردند شرکت نمیکنند ، من جمله آقای خاتمی. ادعای درستی بود در صورتی باید شرکت میکردند که شرطهایشان اجرا می شد ، آزادی موسوی و کروبی، آزادی زندانیان سیاسی بدون قید و شرط و آزادی مطبوعات. اما بدون تحقق این شرطها آقای خاتمی رای دادند. اول یارانشان گفتند دروغ است، بعد گفتند تهدید شده، بعد یهو ورق برگشت و اسمش شد درایت! دیگر نمی شد این اصطلاح طلبها را پایین کشید. رفته بودند بالای منبر انگار نه انگار تا دیروز از عدم شرکت در انتخابات میگفتند. همان روز بطور اتفاقی در جایی با یک ژورنالیست ایرانی، از اصلاح طلبان دو آتشه در جایی بودیم. اثرات ماهها انفرادی هنوز در او دیده می شد. وقتی یهو میرفت تو فکر، وقتی میخواست برای دوستش یواشکی از روزهایی که بر او گذشته تعریف کند و کشش یاداوری نداشت. وقتی حتی برای یک قرار ساده در خیابان های شهری اروپایی تمام نگاهش دو دو میزد که مبادا کسی او را تحت کنترل داشته باشد. وقتی دیدمش دو روز از رای دادن خاتمی گذشته بود. گفت من برگردم ایران میرم پیشش و فقط میگم آقای خاتمی به من نگاه کن! فقط همین! 
همان شبها در لابلای صحبتها، بخاطر اعتمادی که به مجلس داشت، بخاطر هم سن بودنمان و هم نسل بودنمان، با هم یکی شده بودیم در دفاع از اصلاحات و خاتمی و در مقابل کسانی بودیم که سالیان سال خارج بودند و از دور تحلیل میکردند . اما هرچه بحث میکردیم آخرش مجبور میشدیم در مقابل منطقشان سکوت کنیم. کم کم این دوست شروع کرد تعریف کردن از کثافتکاریهای اصلاح طلبان. دوستان خارجی هم تایید میکردند چون آنها را میشناختند. این سه مینشتند از زن بازی های " م.ا" میگفتند و من شاخ در میاوردم. هر کس خاطره ای تعریف میکرد و ژورنالیست ایرانی از موارد متعددی که برای خودش و دختران دیگر پیش اده بود میگفت و ژورنالیست خارجی از دیده هایش در سفرهای خارجی هیئت دولت!
بعد داستان رسید به صاحبان مطبوعات، از بده بستان هایشان، از اینکه نیمی از دعواهای آن موقع سر گرفتن سهمیه کاغذ بود. از اینکه اگر خیلی هاشون الان خفه شدند برای پرونده های سنگین مالی و اخلاقی هست که دارند و هر آن ممکن است رو شود. اینها میگفتند و من سرم درد میگرفت. از ایکس میگفتند که نصف حرفهاشو خودش قبول نداره و از ایگرگ که دنبال منافع شخصیشه و ...! 

پرده چهارم: مستند زندگی شیری عبادی
پای بی بی سی نشسته بودم و اپارات داشت مستند زندگی شیری عبادی را پخش میکرد. خاطرات مثل برق میگذشتند. روسری سفیدها، جایزه نوبل و آن صحبت غیر منتظره خاتمی که هم راستا با مشی کیهان گفته بود این جایزه فاقد ارزش است. مستند پخش میشد و من یادم افتاد همان زمان من یادداشتی نوشته بودم برای خاتمی. در روزنامه "گیلان امروز" به چاپ رسید. (راستش عنوانش را یادم نمیاد، چیزی در مایه های این بود: آقای خاتمی هنوز دیر نشده. ولی مطمئن نیستم. متاسفانه در یک عملیات انتخاری تمام مطالب ان سالهایم را پاره کردم و دور ریختم. ) محتوای متن این بود که آقای خاتمی عزیز بیست میلیون رای پشت سرت هست و نیازی نیست از ترس به ساز قدرت برقصی. البته انتقاد تندی هم اولش داشتم بهش. خوب یادم هست با انتشارش دوستان پدرم که کم کم مخالف خاتمی شده بودند و همیشه با هم بحث داشتیمیکی یکی زنگ زدند که بلاخره عاقل شدی و فهمیدی خاتمی اونی نیست که فکر میکردی، اما من با اطمینان میگفتم من به عنوان یک طرفدار دو اتشه به وقتش نقدش میکنم ولی دست از حمایت نمیکشم! شیرین عابدی صجبت میکرد و من مدام این را یاداوری میکردم. من اولین نقدم را برخلاف تصور بسیاری دوستان ،در همان دورانی به خاتمی نوشتم که شاید هنوز اسطوره و قهرمان بود. و عجبا عجبا که پایه نقد تا امروز یکیست بی اعتنایی خاتمی به بیست میلیون رای و حامیش و تن دادن و سر خم کردن دربرابر قدرت و پس روی به جای پیش روی.

پرده پنجم: به عبارت دیگر با کوهیار گودرزی
از روزهای زندان میگوید و مکثهای میکند. یاد نوشته الی افتادم که میگفت "یک جاهایی مکث داشت، حتما تصویر آن لحظه‌های بازداشت و بازجویی می‌آمد جلو چشمش، شاید" 
مصاحبه که تمام شد بغض خفه ام میکرد، به خیابان زدم اشکها سرازیر شدند، خنده جوانهای مست حالم را بدتر میکرد، دوست داشتم داد بزنم بگم های، تو چه چیزت بهتر از من است که لیاقت زندگی داری ؟

پرده ششم: گزارش بی بی سی از روزنامه نگارانی که به تازگی خارج شدند
مسعود لواسانی اسم آشنایی بود، دوربین رویش زوم میکند، میگوید ما سه تایی بازجویی می شدیم. من همسرم و پسرم. و بعد دوربین پسر را نشان میدهد کمتر از ده سال دارد. دوباره رو لواسانی میرود ، بغضش گرفته، اشک میریزد و میگوید بچه ام هنوز در تمام نقاشی هایش زندان میکشد

 پرده هفتم: مصاحبه با اسانلو
منصور اسانلو هم خارج شد، مخکم و با لبخند صحبت میکرد. از این همه صلابت حیرت کردم. گزارشگر پرسید : چرا حالا؟ انگار که به پاشنه آشیلش زده باشند صلابتش ریخت، اشکهایش دیوانه ام کرد.

پرده هشتم... پرده نهم.... پرده دهم....
و همه اینها را من از کمکاریهای اقای خاتمی میبینم، از اطرافیان منفعت طلبش ، اگر خاتمی ایستاده بود ، اگر خاتمی عرضه برگزاری یک انتخابات سالم را داشت، اگرخاتمی به جای تدارکات چی شدن به حمایت مردم اعتماد میکرد امروز این همه رانده از وطن نداشتیم. این همه زندانی نداشتیم، و امروز کارمان به حایی نمیرسید که منتظر فرج از این ستون به ان ستون بشویم. 
امروز دو خرداد است و من به یاد اشک حسرتی که در دو خرداد چهار سال پیش ریختم برای فرصتهایی که سوخت دوباره اشک میریزم برای تمام روزهای پر امیدی که ساختیم اما از بین بردند و آنها که به امید آنها امید ساخته بودیم کماکان فرصت سوزی میکنند و از گذشته های نه چندان درخشان مایه میایند. 




۶ نظر:

  1. متن بسیار زیبایی بود. البته خاطرات ناراحت کننده ی زیادی رو به خاطرم آورد.
    پ.ن1: چیزی که این روزها بهش فکر میکنم اینه که چی شد آدم نا امیدی مثل خاتمی اومد؟ اون که از همون اول به توانایی مردم به اصلاح شدن و اصلاح کردن بدگمان بود. واقعا دوست دارم به چند سال آینده سفر کنم و کتاب خاطرات خاتمی رو بخونم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی ، متاسفانه دیر وقت نوشتم دو سه تا مسئله مهم در رفته.. گفتم شاید تو کامنتها بحث بشه بنیسم یا شاید بعدا اضافه کنم.

      راستش من داشتم دنبال متن استعفای خاتمی میگشتم. و تحلیلهای اون زمان، دیدم همه ادعا داشتند که خاطمه جسارت و تحمل سختی کشیدن رو نداشت. بعد داشتم فکر میکردم چرا نیمی از بزرگترهای ما من جمله پدر من که تازه تحلیل گرهای خوبی هستند و اون زمان رو یادشونه گفته بودند این استعفا یکجور در برابر رهبری ایستادنه!؟ تنها چیزی که در متن استعفا و علتش نمیبینی همین ایستادگی و شجاعته و چیزی که میبینی مثل همیشه زود خالی کردن میدان.. منم منتظر خاطراتش هستم. هنوز دوستش دارم هنوز برایم عزیز است اما نه به عنوان یک سیاستمدار

      حذف
  2. Amoroso
    روایت دردناک زیسته نسلی ست که نا خواسته هیولایی بنام ج.ا.. را به ارث برد.روایت زندگی های ربوده شده,فرصت های دریغ شده. نوشتن این تجربه ها ,ربط منطقی شان بهم, و بازنگری در باورهای حقنه شده توسط سیستم آموزشی/تربیتی ج.ا شهامتی ستودنی می خواهد.تا بادوری جستن از ادبیات"منبری" زمینه ساز فراهم شدن وجدان مدنی و خردجمعی گردد ,تا مطالبات مدنی و سیاسی بازبانی شفاف و جهان فهم درعرصه عمومی بیان شوند.روایاتی چنین که در رسانه ها هم دیده می شوند هرکدام پاوزلی از "پریشانی" جمعی ماست. شلاقی ست جانانه به عادات "امتی" که همواره و بی پرسش آماده است که کارناوال سبز دیگری راه بیاندازد! داستان "انتخابات" هم همیشه دعوای بین سهامداران عمده نظام و خودی ها بوده است ,خاتمی,موسوی,کروبی,رفسنجانی و.....همواره کاندید های دستچین شده نظام بودند که حتی با وجود وفاداری تحمل نشدند! این چرخه معیوب و غیر دمکراتیک همواره همین بوده. به نظر می آید به پایان یک "توهم" نزدیک می شویم: توهم اصلاح رژیم از درون. برای گذر از این نظام جهل و خشونت، برای رسیدن به یک جامعه باز، برای دست یازیدن به دمکراسی، برای پیاده کردن حقوق بشر. میان ولایت فقیه و حاکمیت ملت تفاوت از زمین تا آسمان است. یا جای این است یا جای آن! نگاهی به این مقاله جالب بیاندازید: لغو نظارت استصوابی بر انتخابات شاه کلید گذر بی خشونت
    http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=52937...

    پاسخحذف
  3. به نظر میرسه هنوز به طور قابل توجهی برات مهمه این مسائل. منم یه روز مثل تو خیلی برام دغدغه بود این چیزا ولی ...

    پاسخحذف