۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

خودباختگی فرهنگی

من مشكلي ندارم از سلام استفاده كنم و نه درود! يا هزار كلمه ديگه كه قرنهاست تو زبانمون رايج شده و فارسي اصيل ترش در زبان نميچرخه. ولي يه چيزي رو شخصا تحمل نميكنم مخصوصا وقتي ساكن ايران باشه آدم. 
و اون استفاده از كلمات انگليسي براي چيزهايي است كه فارسي اش هست. 
مثلا جديدا تو پستها ميبينم عكس با فنجان بزرگ ميذارن و يا استاتوس و ... مينويسند "ماگ" ماگ انگليسي فنجانهاي بزرگ است و من موندم وقتي ما هميشه فنجان رو داشتيم اين "ماگ" واسه چيه؟!! 

يا يه باري دوستي عكس از غذا گذاشته بود و نوشته بود "چيكن فيله" 
چيكن فيله؟ جان؟ الان "فيله مرغ" يا "سينه مرغ". مشكلش چيه؟! 
البته من همين جمله رو براشون كامنت گذاشتم و گفتند منوي غذا همين بود. بعد فهميدم تو بسياري رستورانها غذاها با اسامي خارجيشون نوشته ميشه!! 

مثال زياد داشتم ولي الان فقط همين دو تا يادمه! 

خودباختگي فرهنگي رو ماهايي كه خارج از كشور هستيم نداريم، ايراني هاي داخل 
كشور دارند!!

۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

سکسیسم روزمره

١- الان ساليان سال هست كه #زنان پا به پاي مردان در #باشگاه_بدنسازي حضور دارند. اينجايي كه الان نشستم حتي تعداد زنها در اين ساعت بيشتره و همه هم سنگين كار ميكنند. اما هنوز دستور هاي نصب شده رو دستگاهها با #بدن #مرد تطبيق دارد! 

٢- ديدن اين همه زن و مرد كه همزمان زير يه سقف هر كس براي خودش ورزش ميكنه با هر لباسي، رنگ پوستي، مليت و سني و حتي اختلالت جسمي يا رواني در عين اينكه آدم رو به تحسين وا نيداره اما به حسرت هم دچار ميكنه كه چرا همين ها در بسياري كشورها نيست. 
خواهر و برادر، مادر و دختر، پدر و پسر، پارتنر ها با هم ميان، پير و جوان، سندروم دار و غير سندروم دار، سوئدي ،افغان و ايراني، عرب، تايلندي، چيني و... 

فكر كنم الان هم فقط من تو ذهنم اين سوالها داره ميگذره بقيه به ورزش مشغولند، دغدغه كيلو چند؟!

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

استراتژي در روابط عاطفی

روابط عاطفي ايراني پر از استراتژي ست. هم مرد هم زن... 
انگار مهمترين عمليات جنگي است و بايد فرمانده ها بهترين نقشه راطراحي كنند! 

هركس استراتژي ها را بلد نباشد محكوم به فناست!

اما خدا وكيلي، زندگي بدون استراتژي قشنگتره باور كنيد!

۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

پورن فمینیستی

در راستاي ديگه حرفي نداشتن ها از اتفاقات سوئد اينكه:
امشب  فيلم پورن كه كاملا female-base هست در خانه فرهنگ استكهلم به روي پرده رفت! ( خانه فرهنگ استكهلم يه چيزيه تو مايه هاي تئاتر شهر) 
در روز اول پيش فروش بليط تماما فروخته شد. كارگردانها دو دختر جوان هستند با ايده هاي خلاقانه و هدف درآوردن پورنوگرافي به شكل يك هنر ، خارج كردنش از حالت تبليغاتي و همينطور خارج كردنش از قلمرو مردان! 
در پورنوگرافي هاي حاضر زن بيشتر يك مفعول است تا فاعل، اما هدف اين كارگردانها اين است كه فاعل و مفعولي در كار نباشد! 
در پورن حال حاضر فانتزي ها فانتزي مردان است، اما اين فيلم فانتزي هاي يك زن، هوس، شهوت و همه آنچه كه درباره اش نميگويند و نميشنويم هست از نگاه زنان. 
همينطور بدن مرد بيشتر به نمايش گذاشته ميشود و به قسمتهاي ديگر بدن مرد هم توجه ميشود نه فقط اندام جنسيشان! 

من واقعا ديگه حرفي ندارم!
اينجا تا اطلاع ثانوي به روز نميشود

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

شهر پاك

شهرداري اوپسالا يك برنامه جالب گذاشته( يا داشته من امسال فهميدم) 
اونم براي كساني كه در زمستان و هواي زمستاني با #دوچرخه رفت و آمد نميكنند. برنامه دعوت به دوچرخه سواريست در زمستان، و همه تجهيزات ايمني هم در اختيار ميذارن فقط شرطش اينه سه روز در هفته حدود سه كيلومتر دوچرخه بروني. 
هدف : كاهش استفاده از وسايل تقليه و هواي پاك و افزايش تحرك.

من ديگه حرفي ندارم!

#سوئد 

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

مشاغل خدماتی پست نیستند

 من از طبقه اجتماعي بالا و طبقه اقتصادي متوسطم! خانواده مادري ام مالك بودند در كنار مشاغل دولتي . مثلا پدرمادر مادرم حاكم لاهيجان بود ، و پدر پدرش مجتهد، قاضي و دوره اي سناتور. پدر مادرم دبير بود و مادر مادرم اولين مدير عامل زن سازمان شيرو خورشيد و مدير دبيرستان دخترانه پراعتبار و پرافتخار بزرگمهر در لاهيجان. خانواده مادري مادري ام از محصص ها بودند كه لقب مستوفي هم دارند( باقي محصص ها فقط محصص هستند) خانواده پدري مادرم هم از معصومي ها و روحانيون به نام و ملاك هاي اشكورات در سالهاي دور! 
مادرم هم با اينكه مديريت خوانده، اما بدلايل پاكسازي اوايل انقلاب در نهايت دبير دبيرستانهاي لاهيجان بود. 
از خانواده مادري در بيايم به خانواده پدري ام برسم كه پدر پدرم تاجر بود و مادر پدرم دختر تاجر و زمين دار. پدرم هم پزشك سرشناس شهر و استان. 
من با چنين پيشينه خانوادگی كه هنوز گهگاهی ريشه هايش مي‌زند بالا و كمي باد به غبغب مياندازم از اصالت خانواده ام ، اما هميشه در همان خانواده ياد گرفتم حتي المقدور به جايگاه اجتماعي ديگران احترام بگذارم. شايد نسل قديمي تر خانواده در عين احترام اما آن تفاوت طبقاتي را به بطن خودش راه نمياد، اما حداقل تحقير در خانواده ما نسبت به خانواده هاي مشابه بسيار كمتر بود. 
خانمي كه كمك دست مادرم در خانه بود بايد "شهربانو خانوم" صدا ميشد. ما بچه ها اجازه نداشتيم "خانوم" را جا بيندازيم. ما اجازه نداشتيم با شهربانو خانوم دوست داشتني ، بد صحبت كنيم. شهربانو خانوم همان اندازه اجازه داشت به ما امر و نهي كند كه مادر و پدر! 
شهربانو خانوم و بعد از فوتش خانمي ديگر هميشه با ما سر يك ميز ناهار ميخوردند. در مجالس عروسيمان شركت داشتند، در ميدان رقص ميامدند و ما ذوق ميكرديم وقتي قرار بود يك رقص را تنها آنها اجرا كنند و ميدان دار باشند. ياد ندارم هرگز به آنها توهين يا خشونت بدني از سوي مادر و پدر صورت گرفته باشد. 
اينها كه ميگويم به جرات در باقي خانواده هاي همسطح ما وجود نداشت. براي آنها اين افراد "كلفت و نوكر" بودند و بس! بارها شاهد كتك خوردن آنها از دست صاحبخانه بودم.

من با همين روحيه بزرگ شدم، به اصالت خانوادگي متاسفانه هنوز باور دارم ولي مدام در حال تعديل هستم و پيشرفت هم كردم. چه بسيار افراد با اصالت نا نجيب ديدم و چه بسيار افراد به اصطلاح بي اصالت نجيب. 
خوشبختانه، با تمام وجود ميگويم خوشبختانه، ثروت اندوزي كار خانواده ام نبود و ما با تمام پشتوانه اجتماعي بالا "خوشبختانه" پولدار محسوب نشديم و نميشويم. ما خوب زندگي كرديم، فقير نبوديم اما قانع بار آمديم. جوانتر بودم با پدرم كه رگه هاي سوسياليستي فرانسوي در ناسيوناليستي اش داشت بحث ميكردم كه همه هم دوره اي هايش ده تا خانه دارند و هر بچه يك ماشين و ما فقط يك خانه و يك ماشين معمولي. و او ميخنديد و ميگفت: من برايم همين يكي كافيست به بيشتر نيازي نداريم. "تو جامعه پر از نو كيسه و چشم هم چشمي براي دختر جواني مثل من سخت بود فهميدن حرف پدر. برای یکی دوسالی ماشینمان پراید شده بود و من شرمنده بودم. خيلي ها مسخره ميكردند كه "بابات دكتره يه پرايد داريد؟" 


قصه طولاني شد، خواستم دقيقا پيشينه را بگويم تا برسم به اينجا. 
اين دختر كوچك اين خانواده راهي اروپاي شمالي شد. وسطهاي تحصيل با تحريم، تمام سرمايه اي كه پدر و مادربراي تحصيل جمع كرده بودند ته كشيد. آنها در تلاش براي تهيه هزينه هاي گزاف زندگي راحت دانشجويي من بودند و من خجالت زده از نيازمندي ام در٣٠ سالگي. 
دنبال كار رفتم، اول تبليغ پخش كردم. حتي پول خريد هفتگي خانه هم در نميامد. بعد دو روز در ماه بچه نگه داشتم، حداقل پول اتوبوس ماهانه ام در ميامد. بعد كار پيدا كردم. كمك به سالمندان در منزل! اول هفته اي سه ساعت اما كم كم زياد شد. 
من آشپزي كردم، نظافت كردم، پوشك عوض كردم، استفراغ جمع كردم، شبي يكي از خدمات گيرنده ها كه معمولا سن بالايي دارند زنگ زد كه بي احتيار شده و از توالت تا اتاق مدفوع هست. من ناچار رفتم و ساعت ١٠ شب شروع كردم به تميز كردن او، لباسهايش و خانه اش. 

من هنوز شغلم دستياري سالمند هست، حقوق كمي دارم اما به روش پدر و مادرم زندگي خوب دارم. هرچه در ميارم خرج ميكنم.خيلي خوب خرج ميكنم، سفر ميروم، رستورانهاي خوب ميروم، لباس خوب ميپوشم، اما خانه و ماشين ندارم!  

من كارم را دوست دارم، گاهي خسته ميشم، گاهي فكر ميكنم جاي من اينجا نيست و بايد كار بهتري داشته باشم، اما من كارم را دوست دارم. ميدانم كار دائمي ام نخواهد بود اما هميشه فكر ميكنم روزي دستم رسيد بايد براي آنها كه اين شغل دائمي شان هست كاري بكنم. براي حقوق و مزاياي بهتر. خوشبختانه فرهنگ سوئدي ها بالاست و مشاغلي از اين دست هرگز از نظر اجتماعي تحقير نميشوند و بين من يك پزشك فرقي نيست. 
همه اينها را گفتم كه بخش انتهايي شعار به نظر نيايد. باور دارم وقتي تجربه شخصي كسي خوانده ميشود پيام اخلاقي بهتر در ذهن مينشيند.

 مشاغل خدماتي پست نيستند، بي اعتبار نيستند، آدمهايي كه كار خدماتي ميكنند بي عرضه، بي استعداد، بيسواد نيستند. 
همه مشاغل ارزش و اعتبار خود را دارند. تحصيلات شايد امتياز باشد اما امتيازي جهت برتر بودن فرد نيست. چه بسيار دكتر و استاد دانشگاه كه ذره اي بينش يك كارگر ساختماني و انسانيت و شرفش را ندارند. 
تحصيلات، سواد داشتن و مطالعه ارزش دارد. اما شغل انسانها ملاك درستي براي ارزش گذاري نيست. 

خوشحالم كه در ايران نيستم كه هرروز نگاه ترحم انگيز ملت را ببينم كه بگويند: بيچاره فوق ليسانس مملكت مجبوره خونه مردم كار كنه! 
خوشحالم در سوئد هستم كه بي ترحم، با لبخند و افتخار ميگن : آفرين كه توان كار كردن داري و مستقل هستي. حتما يك روز كار متناسب با خودت پيدا ميكني.  


كاش جامعه مدرك گراي پرستيژ پرور به جاي حفظ كردن " كار عار نيست"، "نابرده رنج گنج ميسر نميشود، مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد" ،"برو كار كن مگو چيست كار، كه سرمايه زندگانيست كار" بهشان عمل ميكردند. 
ياد بگيريم به افراد با هر شغل و مرتبه اي احترام بگذاريم و ارج نهيم.

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

صبح شنبه با دوست


دنيا يكي از شوخي هاي بدش با من اين هرگوشه دنيا پراكنده شدن دوستان بود. اما از خوبيهاش با من اينه كه مهم نيست كي؟ چند بار در سال؟ چه ساعتي از شبانه روز؟ به چه بهانه؟ مهم اينه دلت كه دو صبح بتركه پيام بدي به رفيق فابريك دانشكده ، صبح ببيني پيامت و جواب داده و شبِ اون صبحِ تو بشينيد هي اس ام اس بديد و از خنده روده بر بشي! انگار نه انگار هفت ساله نديديش، انگار نه انگار چندين ماهه باهم حرف نزديم. هنوز مثل روزهاي صميميت دانشگاه بگو الف تا ي رو ميخونيم و كلي ميتونيم با هم شوخي كنيم، 
صبح شنبه را اينطور شروع كردن عاليه❤️ هرچند غم دلتنگي هم مياد.

خوبي دوستيهاي قديمي

دنيا يكي از شوخي هاي بدش با من اين هرگوشه دنيا پراكنده شدن دوستان بود. اما از خوبيهاش با من اينه كه مهم نيست كي؟ چند بار در سال؟ چه ساعتي از شبانه روز؟ به چه بهانه؟ مهم اينه دلت كه دو صبح بتركه پيام بدي به رفيق فابريك دانشكده ، صبح ببيني پيامت و جواب داده و شبِ اون صبحِ تو بشينيد هي اس ام اس بديد و از خنده روده بر بشي! انگار نه انگار هفت ساله نديديش، انگار نه انگار چندين ماهه باهم حرف نزديم. هنوز مثل روزهاي صميميت دانشگاه بگو الف تا ي رو ميخونيم و كلي ميتونيم با هم شوخي كنيم، 
صبح شنبه را اينطور شروع كردن عاليه❤️ هرچند غم دلتنگي هم مياد.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

مدرسه بي ديوار، مدرسه با ديوار

يكي از تلخي هاي زندگي ميتونه اين باشه كه دقيقا دوروز پيش براي هزارمين بار تصميم داشتم درباره مدارس بي ديوار و پارك مانند اوپسالا بنويسم، مدارسي كه تو از كنارشون رد ميشي و انگار داري از وسط حياط مدرسه ميري( گاهي واقعا راه تردد از وسط حياط مدرسه است) 
همچين حال خوشي داشتم از اين مشاهدات هرروزه ٥ ساله كه گفتم نه اينبار جدي بايد بنويسم كه يادم بره تلخي اون ديوارهاي بلند دورتادور مدارسمون و براي ما دخترها كه شيشه هاي رو به خيابان رنگ هم ميشد و بي شباهت به زندان نبود. 

اما ديروز يك نژادپرست تهي مغز، به يكي از همين مدارس باز با لباس جنگ ستارگان وارد شد و با شمشيرش يك معلم و يك دانش آموز را به قتل رسوند و سه دانش آموز ديگر هم به شدت آسيب ديدند! 

بله تلخي اينه كه حالا ديدن مدارس باز بي نگهبان و كودكان خندان در حال بازي به جاي لبخند ميتونه نگراني بياره، نكنه يك ديوانه اي ديگه بياد و اين خنده ها رو به سكوت ابدي تبديل كنه؟

جو دادن

به نصفه اخبار رسيدم كه گفت: هليكوپتر به بخش جنوبي بيمارستان اصابت كرد ، دود و آتش هست و نيروهاي امدادي در حال امداد رساني! 

بنده نگران دوستان محقق بلافاصله پيام دادم به دوستم كه بيمارستان هست و پرسيدم: همه چي خوبه؟ 
خبر نداشت، واسش توضيح دادم و متعجب كه متوجه نشده! بعد از چند تا پيام، اخبار دوباره شروع شد و اينيار از اول شنيدم
مانور تمريني بين امداد و پليس !! 

چند دقيقه بعد دوستم پيام داده: تمرينه! جو ميدي ها:)) 

من: تمرين ژورناليست بازي ميكنم! 

نتيجه اخلاقي: اخبار را كامل بشنويد و از چند منبع!

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

به پاس محبتها

اي بابا من جنبه ندارم سكته ميزنما:))
بعد از گذاشتن پيام يكي از دوستان در فيس بوك و وبلاگ و همينطور كانال تلگرام، تا الان چهار پيام از چهار خواننده عزيزم دريافت كردم كه همون نظر رو داشتند. 
اينجاست كه بايد خوند: امشب پرو بال دارم شور دارم حال دارم 
امشب تو اين سينه دلي خوشا بر احوال دارم

مرسي از همتون، از تك تكتون با پيامهاي فوق العاده تون. اشك شرق و لبخند به من هديه داديد. مرسي براي تمام اين سالها و ماهها مخاطبم بودن، غرغرهام رو خوندن، عصبانيتهام رو ديدن، با زمين خوردنها، و بلند شدنها، شكستها و پيروزيهام همراه شدن. دلداري دادنهاتون، تشويقهاتون گاهي تذكردادنهاتون ... به حق شما خواننده هاي وبلاگم تنها سنگ صبورهاي دلم بوديد و هستيد و  ممنونم كه تا امروز قضاوتم نكرديد
دوستتون دارم، به عشق شما مينويسم و با شما يادميگيرم! 

پيام يك دوست حقيقي از عالم مجازي

يه پيامهايي هست كه تمام خستگي ها رو از تنت بيرون ميكنه و به شدت بهت انرژي ميده و ميفهمي در جاي درست داري قدم برميداري. يه پيامهايي مثل اين پيام از دوستي كه در عالم مجازي با هم آشنا شديم: 

"شایدخودت ندونی ولی ازوقتی باهات آشناشدم مسیرزندگیم یه جورایی عوض شد یه جورانقلاب فکری یه جورایی مغزم پوست انداخت بهترین نتیجه درسهایی بودکه از يه فمينيست گرفتم وفهمیدم چه روزهایی رودرگذشته تباه کردم به خاطرافکارپوسیده سنتی
 به خودت افتخارکن دختر وناامیدنشوچون زنهاودخترای زیادی مثل من هستند که به امثال تونیازدارند، برای اینکه آگاه بشن 
من دست پدرومادرت روبه خاطرتربیت دختری مستقل وآگاهی مثل تومیبوسم"

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

زنان باهوش خطری برای مردان

اين مقاله رو واقعا تو زندگيم تجربه كردم. 
اصولا علاقه به انتخاب مرد روشنفكر، اوپن مايند و موفق دارم! جالب اينجاست ظاهرا اون فرد هم به زن مستقل، باهوش و روشنفكر علاقه دارد. اما وقتي وارد آشنايي شدم طرف مقابل رسما فرار كرد! 
سالها پيش وقتي اين اتفاق تكرار ميشد احساس ميكردم مشكل از منه! اما به مرور فهميدم نخير! مشكل از آقايون هست! 
يه مورد درست ديگه اين مطلب هم اينه كه مردها تا وقتي از زن باهوش ( من مستقل رو هم اضافه ميكنم) خوششون مياد كه دور و با فاصله است وقتي نزديك هست( يعني در رابطه) آن زن را خطر ميبينند! 

اين هم شخصا زياد تجربه كردم. بسياري از خواننده ها و دوستان فيس بوكي مذكر در طي اين سالها پيام خصوصي دادند و ادعا دارند كه شيفته عقايد، استقلال و قوي بودنم هستند. خيلي ها نوشتند كه كاش من را زودتر ميشناختند، باور نميكنند زني اينطور هم فكر و عقيده شان باشد، و اصلا نميداني چقدر احساس نزديكي دارند! 
اما من به خوبي آگاه هستم اينها بيشتراش بخاطر عدم دسترسيست، همين ها وقتي كنار زني مثل من باشند او را براي دوست دختر يا شريك عاطفي انتخاب نميكنند! 

در اينكه تنهايي قشنگ نيست، اما گاهي تنهاييم رو دوست دارم، چون حاضر نبودم و نيستم بخاطر همراه داشتن مردي كنارم فردي متكي و كم هوش جلوه كنم! 

و اما پيشنهاد من به پسرها: 
بزرگ بشيد! يك پارتنر باهوش، مستقل، خوش فكر نه تنها تهديدي براي شما نيست كه مشوق خوبي براي پيشرفتهاي شماست. موفقيت پارتنر شما دليل شكست شما يا ضعف شما نيست تنها انگيزه بهتر براي اين است كه شما هم تلاش كنيد و موفقيتهاي بيشتر بسازيد! 

اين را قطعا آن اندك مرداني كه پارتنر باهوش و موفق و مستقل انتخاب كرده اند تاييد ميكنند:)

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

كاسه مجنون

حدود يك ماه پيش دوست گيلكم بهم گفت ايران ميره و اگرچيزي ميخوام بدم يا از اونور بگيرم بهش بگم! 
خودم چيزي براي فرستادن نداشتم اما دلم يك زنجير طلا ميخواست و ميدونستم مامان چقدر خوشحال ميشه بشنوه من "طلا" ميخوام! بهش زنگ زدم و ليست كردم: ١- زنجير طلاي سفيد نه بلند نه كوتاه! 
٢- يك بسته زرشك

مامان مدام پرسيد ديگه چي و من محكم مدام جواب دادم "هيچي، فقط همين دو تا" 
روز قبل از تحويل بسته به دوستم زنگ زد و گفت مطمئني هيچي نميخواي، بادوم آستانه؟ گفتم: نه. دوباره اصرار كرد و دلم سوخت گفتم: باشه ولي يه كم؟ خيلي كم! 

هفته پيش دوستم برگشت و من خوشحال رفتم بسته ام رو بگيرم ! محتويات اين بود: "دو" بسته زرشك سحرخيز، حدود "دوكيلو" بادام زميني و "يك كيلو" شاه بلوط! 
خوشبختانه به همين ختم شد اما همين هم كافي بود براي انفجار من از عصبانيت! 

 اون همه بادوم رو چه كار ميكردم، اگه روزي يك مشت هم ميخوردم حالا حالاها تمام نميشد( عوارض دل درد به كنار) شاه بلوط كه همين حالاش نصفش پوسيده بود چون كلا موندگار نيست و فكر كنيد بسته چهارشنبه به دوستم داده شده كه تازه شنبه ميرسيده سوئد و من چهارشنبه بعدش تحويل گرفتم! 
زرشك كه هنوز يه بسته از قبل داشتم و در واقع سفارش جديدم براي اضافه داشتن بود! 
استاتوس گذاشتم و نوشتم اضافه ها بذل و بخشش ميشه! ميخواستم به همين تمام كنم اما ولد چموش درون كرم ريخت و نوشتم مادرم باز اينجوري كرده و فكر كنم بخاطر سنش يك بسته رو دو بسته ميشنوه و... 
ثانيه اي از گذاشتن استاتوس نگذشته بود كه اس ام اسهاي عصباني برادرم رسيد و خبر ميداد كه مامان داره گريه ميكنه! 
ديروز دلم براي مامانم تنگ شده بود و ميدونستم و حس ميكردم كه اون بيشتر دلش تنگ شده ولي خب قهريم مثلا! من دلخورم و اون هم! براش بدون توضيح دو سه تا سلفي جديدم رو فرستادم جوابش اين بود:

گر زبی مهری مرا از شهر بیرون میکنی 
دل که در کوی تو میماند به او چون ميكني؟

حالا موندم جواب شعر مامان رو چي بدم؟ يه جواب ميخوام كه نشون بده چقدر از اينكه اصافه بر خواسته هام چيزي ميفرسته آزار ميبينم و براي من توهينه نه محبت! 

ايده اي داريد؟ 

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

از دست مامان خانوم

حدود يك ماه پيش دوست گيلكم بهم گفت ايران ميره و اگرچيزي ميخوام بدم يا از اونور بگيرم بهش بگم! 
خودم چيزي براي فرستادن نداشتم اما دلم يك زنجير طلا ميخواست و ميدونستم مامان چقدر خوشحال ميشه بشنوه من "طلا" ميخوام! بهش زنگ زدم و ليست كردم: ١- زنجير طلاي سفيد نه بلند نه كوتاه! 
٢- يك بسته زرشك

مامان مدام پرسيد ديگه چي و من محكم مدام جواب دادم "هيچي، فقط همين دو تا" 
روز قبل از تحويل بسته به دوستم زنگ زد و گفت مطمئني هيچي نميخواي، بادوم آستانه؟ گفتم: نه. دوباره اصرار كرد و دلم سوخت گفتم: باشه ولي يه كم؟ خيلي كم! 

هفته پيش دوستم برگشت و من خوشحال رفتم بسته ام رو بگيرم ! محتويات اين بود: "دو" بسته زرشك سحرخيز، حدود "دوكيلو" بادام زميني و "يك كيلو" شاه بلوط! 
خوشبختانه به همين ختم شد اما همين هم كافي بود براي انفجار من از عصبانيت! 

 اون همه بادوم رو چه كار ميكردم، اگه روزي يك مشت هم ميخوردم حالا حالاها تمام نميشد( عوارض دل درد به كنار) شاه بلوط كه همين حالاش نصفش پوسيده بود چون كلا موندگار نيست و فكر كنيد بسته چهارشنبه به دوستم داده شده كه تازه شنبه ميرسيده سوئد و من چهارشنبه بعدش تحويل گرفتم! 
زرشك كه هنوز يه بسته از قبل داشتم و در واقع سفارش جديدم براي اضافه داشتن بود! 
استاتوس گذاشتم و نوشتم اضافه ها بذل و بخشش ميشه! ميخواستم به همين تمام كنم اما ولد چموش درون كرم ريخت و نوشتم مادرم باز اينجوري كرده و فكر كنم بخاطر سنش يك بسته رو دو بسته ميشنوه و... 
ثانيه اي از گذاشتن استاتوس نگذشته بود كه اس ام اسهاي عصباني برادرم رسيد و خبر ميداد كه مامان داره گريه ميكنه!
ديروز دلم براي مامانم تنگ شده بود و ميدونستم و حس ميكردم كه اون بيشتر دلش تنگ شده ولي خب قهريم مثلا! من دلخورم و اون هم! براش بدون توضيح دو سه تا سلفي جديدم رو فرستادم جوابش اين بود:

گر زبی مهری مرا از شهر بیرون میکنی 
دل که در کوی تو میماند به او چون ميكني؟

حالا موندم جواب شعر مامان رو چي بدم؟ يه جواب ميخوام كه نشون بده چقدر از اينكه اصافه بر خواسته هام چيزي ميفرسته آزار ميبينم و براي من توهينه نه محبت! 

ايده اي داريد؟

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

لذت تجربه در کشور چندفرهنگی

از خوبيهاي مهاجرت اينه كه آدم روزانه افراد مختلف با مليتهاي مختلف ميبينه و كلي بينشش نسبت به انسانها بالاتر ميره. 
اينجوريه كه واسه يك كارمند داروخانه، که كرد است دست تكون ميده، غبطه ميخوره به پسر سوري چشم سبز كافه كه سوئدي رو مثل بلبل حرف ميزنه، يه بچه سومالي بامزه رو ميبينه و باهاش دالي ميكنه و بچه غش غش ميخنده! از اونور حواسش ميره پي خانواده اي سوئدي كه پدر و مادر سعي دارن دخترك ٣ ساله رو كه با كله شقي بدون جيغ و داد ميز ديگه اي براي نشستن خانواده انتخاب كرده، بيارن سر ميز خودشون و دخترك راضي نميشه كه نميشه و آدم دلش غنج ميره از شيريني اين بچه. 
و همينطور كه مثلا تنها نشسته تو كافه، چند زبان مختلف از سرتاسر دنيا ميشنوه! 

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

بار سنگين، اشك روان

 انگار يك بار سنگين روي دوشم بود! نميدونم از كي، ولي زمان طولاني با من بود! هركاري ميكردم ازش خلاصي نداشتم. توي وبلاگم نوشتم فكر ميكردم تمام ميشود اما نه! كافي نبود. چند ماه پيش بالاخره صحبتش شد. يك ايونت براي موضوع "بكارت" خودم پيشنهاد دادم و خودم گفتم تهيه مطلب با من! تابستان شلوغي بود و عمده كار افتاد در ١٠-١٥ روز اخير. پيدا كردن مطالب متعدد، ترجمه كردن، دنبال كردن موضوعات مرتبط و... هربار بيشتر از قبل سنگيني مسئوليت روي دوشم بود. براي هر موضوعي كه خواندم نوجواني هاي معصومانه ام ، سركوبهاي جواني ام جلوي چشمانم رژه ميرفت. امروز اين بار سنگين را زمين گذاشتم. ايونت فعال شد، مطلبي كه همان دو سه ماه پيش نوشته بودم را فرستادم. ترجمه ها آماده است! ايونت رو كه شروع كردم دستهام ميلرزيد! تنم يخ كرد و احساس كردم بيش از هرچيز به يك هواي تازه و سيگار احتياج دارم! اشك ها هم سرازير شد! 
خواندم، نوشتم و هزار بار ديگر مينويسم براي تمام دختراني كه به ناحق سهم نوجواني و جوانيشان سركوب بود! به ياد تمام آنها كه حبس شدند، فلج شدند، سوزانده شدند، سنگسار شدند، كشته شدند، نقص عضو شدند، مجنون شدند، محروم شدند، رسوا شدند، بدنام شدند بخاطر فرهنگ رسواي مردسالاريمان! 
به من نخنديد، بيكار نيستم، من فقط احساس مسئوليت ميكنم
من مسئوليت دارم، در قبال نسل آينده، براي دختران نوجوان امروزي. براي تمام عشقهاي پاك كودكي و جواني! 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

کلیشه جنسیتی در برنامه خندوانه

اينكه اكثريت ايرانيان ساكن فيس بوك متوجه نمي‌شوند چرا از زن شاغل درباره آشپزي پرسيدن با همين سوال از يك مرد فرق داره، واقعا جاي تاسف است! 
اينكه همه از برنامه پر از جنسيت زدگي خندوانه دفاع ميكنند و فورا اشاره ميكنند: "از مردها هم ميپرسه"، خودش يك طنز واقعيست! 
حالا مجبورم اين تفاوت را تشريح كنم: 

كليشه جنسيتي به چيزی اطلاق می‎شود كه در ساليان متمادی( حتي قرن ها) منتسب به جنسيت خاصی بوده و نقشهايی را بر اساس جنسيت برايش تعريف كرده. آشپزی ، خانه داری و بچه داری نقشهايي بود كه جامعه مردسالار براي جنس زن تعريف كرد. 
هيچوقت در فرهنگ ايران آشپزی، خانه داری و بچه داری "وظيفه" يا "نقش" مردان محسوب نشد. 
حتي اين روزها كه كمی مردان اين نقشها را می‌پذيرند باز از سوي جامعه به صورت يك "لطف" يك " خاص بودن" و "تفاوت" هست! 

وقتي از يك زن شاغل، هنرمند، عالی مقام و ... سوال می‌شود: «آشپزی می‌كنيد؟»، «چطور با شاغل بودن به كار خانه هم مي‌رسيد؟»، « چرا كارت را رها نميكنی به بچه ات برسی؟» يعني اينكه آشپزی، خانه داری و بچه داری نقش اصليست كه با شاغل بودن ممكن است تداخل پيدا كند و چطور يك آدم شاغل به اين نقشهای اصلي ميرسد. 
حال اينكه رامبد جوان در سوالهايش از مردان درباره آشپزی كه اكثرا هم يك نه گفتند و خلاص، يك نقش جديد از مردان ميخواهد كه فرعی هم هست و مشكلی هم با جواب نه پيدا نمی‎شود. 
هيچ مهمان مردی هم ازش پرسيده نشد: «وقتي اين همه كار ميكنی چطور به كارهای خانه ميرسی؟ »
و به هيچكدام هم گفته نشده كارت را ول كن و به بچه برس!

اميدوارم تفاوت را متوجه شده باشيد و اين همه به سطح " همين سوال رو ميپرسه" نچسبيد!

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

آن روز اكتبر

 


چهارسال پيش بود، يك روز اكتبر آفتابي گرم و قدم زدن در كوچه پس كوچه هاي رم! ناهار را در رستوران سمت چپ خورديم. بعد از ناهار، همين مسير را تا انتها رفتيم كه برسيم به همان ميداني كه من هيچوقت اسمش را درست ياد نگرفتم، يك چيزي تو مايه هاي ناوونه! همان ميداني كه پر از نقاش و هنرمند هست. كوچه يك سكو داشت و من روي سكو، مست از آفتاب و گرما راه ميرفتم، به انتها رسيدم راهي نبود جز پريدن از سكو! اما به جاي كف خيابان ،هنوز نميدانم چطور سر خوردم در آغوشش! و چطور لبها بر هم لغزيد! 
هنوز علت آن اتفاق، آن حس با تمام ممنوعيت ها و ناهمزماني هايش برايم علامت سوال است! نيست و نيستم ديگر، اما اين خاطره، آن سفر و تمام دوران "بودن" بي شك يكي از زيباترين داستان هاي عاشقانه است. روزي مينويسم، به ياد تنها مردي كه عاشقانه دوستم دارد!

پنجره های بی پرده و حایل


همیشه دوست داشتم پنجره اتاق باز و حایلی میان بیرون و درون نباشد. وقتی هفت ساله بودم اولین اتاق اختصاصی نصیبم شد، کنج طبقه دوم خانه ای که بی شباهت به کاخ نبود. اتاق کوچکی بود ولی دو پنجره داشت. یک پنجره کشویی باریک و یک پنجره که عرضش دو متر و نیم بود و از دو طرف بازمی‌شد. خیلی بزرگ بود و رو به کوه. خانه ما سومین خانه نرسیده به کوه بود پس از پنجره من تا کوه فاصله ای نبود و منظره دیدنی‌ای داشت. همیشه پرده اتاقم باز بود تا اینکه به دستور برادرجانِ تازه سبيل درآورده و برای مقابله با دلدادگي خواهر بزرگ و پسر همسايه، پرده پنجره بزرگ رو به كوه به ديوار مصلوب شد! برای رهایی از اين خفگي، پرده پنجره کوچک همیشه کنار زده بود.
در مدرسه هم همیشه برای داشتن شیشه های بی رنگ ترفند میزدم. مثلا وقتی مدرسه مان در وسط شهر بود و یک روز خبر دار شدیم که قرار است تمام پنجره های رو به خیابان را رنگ بزنند كه مبادا دخترها ديده شوند! (مدارس پسرانه مشكلي نداشتند)  من با همكاری همه شاگرد اولهای کلاس، يك هفته نشستيم دم پنجره و بعد به ناظم گفتيم:" یعنی واقعا فکر میکنید این کلاس و این آدمها بخوان از این شیشه ها دید بزنن یا شیطنتی بکنن؟ ما احتیاج به نور داریم و ... "و تنها کلاسی که شیشه هايش رنگ نخورد کلاس ما بود.  

دانشجو شدم. خانه من همكف بود، یعنی قسمتی از پارکینگ را تبديل یه سوییت کرده بودند. با اینکه یك در بزرگ شیشه ای به عرض اتاق داشت ولی چون از ساختمان رو به رو و تردد در حیاط دید داشت بود مجبور بودم یک پرده کلفت آویزان کنم. فقط حاضر نشدم آشپزخانه هم پرده بزنم و هرچی همه گفتند: " دختر جان دید داره " می‌گفتم "به درک، من دلم می‌گیره. " هرچند هر وقت خانه بودم و هوا افتابی بود توجهی نداشتم و آن پرده کلفت کذایی را می‌کشیدم کنار و حداقل برای ساعتی به حیاط کوچک خانه نگاه می‌کردم. مخصوصا در زمستان و وقتی گاهی اوقات آسمان تهران حالی میداد و برفی میبارید دلچسب ترين كار تماشاي برف و نوشيدن چاي از پشت يك شيشه عريض و طويل بود. سال آخر دانشجویی خانه را عوض کردم. ناگهان از همكف، راهی طبقه پنجم شدم، موفق شدم تمام پنچره ها را بدون پرده داشته باشم. اما چه فایده نمای من برجهای ستارخان فرو رفته در دود بود. 
برگشتم به زادگاه و این بار خانه جدیدمان، میدانستم چاره ای نیست و باید پرده انتخاب کنم. تا مدتها خوشبختانه چون در آن منطقه فقط دو سه ساختمان بود می‌شد پرده را باز گذاشت. کم کم درکوچه های پشتی ساختمان سازی شروع شد. برادرم كه ديگر سبيلهايش رازده بود میامد و میگفت: "دختر جان هروقت رفتی اروپا بعد لخت شو تو اتاقت! اینجا کارگرها هر روز فیضی میبرند!" منم داد میزدم: "چرا فکر میکنی این کارگرها بیکارن و منتظر میمونن ببینن من کی میام تو اتاقم و لباسم رو عوض میکنم؟" 

خلاصه بعد از مدتی پرده های آن اتاق هم بسته شد و غمي عميق بر دلم نشست. تا آمدم سوئد. اینجا زندگی روی خوشش را نشان داد. من نیازی به پرده نداشتم. هیچ خانه ای پرده به صورتی که در ایران رایج است نداشت. اینجا پرده ها فقط تزيئني  هستند و تنها و تنها یک گوشه از پنجره را پر میکنند. فقط برای تزیین چارچوب پنجره. فرق نمیکند ساکن طبقه اول باشی یا آخر، کسی داخل خانه را نگاه نمی‌کند. اوایل و حتی هنوز،من داخل خانه ها را از سر کنجکاوی نگاه می‌کردم.  دوست داشتم بدانم اینها که انقدر بیخیالند ، در فضای خانگی چه دارند. مثلا اولین خانه ای که ساکن بودم طبقه اولش خانواده ای سوئدی زندگی می‌کردند. آشپزخانه شان رو به خیابان بود و می‌شد تا ته خانه را ازپنجره  دید. من هر ازگاهی خیره می‌شدم به اشپزخانه ای که پدر و مادر با هم شام درست می‌کردند و بچه ها در اتاق بازی می‌کردند. گاهی هم اتاق نشیمن خانه ها را يواشكي دید میزن.  میبینی مثلا ادمی تنها، ولو شده روی مبلش و دارد تلویزیون نگاه می‌کند. خانه دومم طبقه اول بود، ولی با کمی ارتفاع . از داخل خیابان دید مستقیم نداشت ولی خب با کمي سر بالا گرفتن قسمتی از اتاق دیده میشد. دوستی همیشه میامد به من میگفت: "یعنی چی تو پرده که نداری کرکره اتاقت هم همیشه بازه، اخه من هم که پسرم (!) کرکره اتاقم را گاهی میبندم!" 
من هم جواب هميشگي ام اين بود: "پسر بودن تو به این قضیه ربطي نداره، منم دوست دارم آزاد باشم و کسی تو اتاق من رو نگاه نمیکنه اینجا!" 
اتاق سومم هم طبقه اول بود و کمی هم سطح زمین. در نود درصد مواقع کرکره هايش بالا بود و فقط دو طرف چهارچوب يك تکه آویزان کرده بودم . يكبار يادم هست که کرکره بالا بود و من مثل همیشه بي هوا لباس عوض مي‌كردم . آقایی در حال رد شدن بود و سرش به سمت اتاق، من هم  لباس را نصفه دراورده بودم و نمی‌توانستم بپرم و کرکره را پايين بكشم.  ولی دیدم  آن آقا سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت و رفت،  من هم با خیال راحت به تعویض لباس پرداختم.

حالا خانه ام طبقه سوم است خيلي از مواقع كركره هاي اتاق خواب پايين است. تابستان كه از بايد هاست، نه تنها بايد پايين باشد بايد يك پرده كلفت هم رويش باشد تا مانع ورود نور خورشيد در ساعت دو صبح شود.  زمستان هم برای گرم نگه داشتن اتاق بهتراست کرکره پايين باشد. اما دیگر غصه نمیخورم برای بسته بودن پرده و کرکره، چون "خودم میخواهم"، چون میدانم هروقت بخواهم میتوانم بازش بگذارم بدون ترس از دید زدن همسایه و اهل محل! نيازي به پرده هاي پر زرق و برق هم نيست، چون سادگي زيبايي خانه است و تجمل، كمتر جايي در فرهنگ سوئدی دارد.
چقدر دنیای بی پرده و حایل زیباتر است. و مثل هميشه ممنونم از این سرزمین و سرزمینهای مشابه و فرهنگ بالای مردمانش که لذت روشنایی طبیعی را از آدم نمیگیرند.


۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

كي ميشه آدم بشم؟

نه! درست نميشم، من با اينكه فكر ميكنم دلم براي درس و دانشگاه تنگ شده اما براي هزارمين بار نشون دادم از هرگونه سيستم آموزشي فراريم و همش ميخوام باب ميل خودم باشه! 
مثلا سوئدي! من هر روز كلي مطلب سوئدي ميخونم براي خودم ولي "عاجزم" رسما عاجزم از دنبال كردن درس سوئدي و تمرين حل كردنهاش! از طرفي من به اين كورس احتياج مبرم دارم! و آينده رويايي كه براي خودم ترسيم ميكنم در درجه اول وابسته به اين زبان سوئدي و مدركش هست! 
اين مشكل رو با زبان انگليسي هم داشتم. معروف بود بين معلمهام كه من موقع تمرين و امتحان در ميرفتم، براي همين هيچوقت يك مدرك كامل از زبان انگليسي ندارم و هيچوقت از سطح internediate در هيچ آموزشگاهي بالاتر نرفتم ! در حاليكه براي خودم سطحم بالا بود اما از نظر علمي و مدرك مورد نياز نه! 

براي كورس سوئدي به بهانه كار مدل نيم از راه دور نيم با معلم برداشتم و به بهانه كار ٢٥٪! 
يعني براي هر بخش دو ماه و نيم وقت دارم! 
از كل اين دو ماه و نيم من فقط دو هفته آخر تند تند مشق حل ميكنم و يه چيز سرهم ميكنم ميفرستم كه نه سطح واقعي من هست نه اصلا چيزي ياد ميگيرم. 
بعد غر ميزنم چرا من تلفظهام خوب نيست، چرا من اين همه ميخونم گرامرم بده؟ خب درس خوندنم غلطه! كلا روش درسيم هميشه غلط بوده! بلد هم هستم كه روش صحيح چيه ، در ده سال اخير حداقل ده بيست بار برنامه نوشتم، اشكالاتم رو نوشتم و نحوه تصحيح و تغيير روش! اما دريغ از يك روز، فقط يك روز اجراييات! 
روانشناس هم كمكي نكرد! 
كلا همه قطع اميد كردن از من! 
الان تقريبا مثل قطع نخاع شده هستم و مات و مبهوت رو تخت دراز كشيدم و فكر ميكنم منيك كتاب ١٠٠ صفحه اي رو به اضافه يك فصل ٣٠ صفحه اي با كلي تمرين، سه تا انشا سوئدي رو چطور تو دو هفته انجام بدم در كنار تمام مسئوليتهايي كه تو فمينيسم روزمره پذيرفتم و حاضر نيستم به كس ديگه بسپرم؟ 
تازه به اين اضافه كنيد قول اجراي رقص براي يك برنامه فرهنگي ايراني و اينكه اصلا يك ذره هم تمرين نكردم! 
ميخواستم اواخر نوامبر مرخصي بگيرم براي يك سفر، اما فكر كنم بتيد مرخصي رو بگيرم و بشينم خونه تمرين حل كنم:( 

آرزوي اين روزهام اينه، آدم بشم! 

۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بيماري "مهم نيست" در ايران!

يك مدل فرهنگ جديد ايراني هم هست كه متاسفانه يك بيماري واگيردار صعب العلاجه! 
اون هم ژست " خودم ميدونم، مهم نيست، به اصل قضيه بچسب" 

اين را در سياست، اجتماع، ادبيات و ... ميشه ديد. 
اكثرا هم به تهش يك "احترام به عقيده" و "آزادي بيان" ميچسبانند كه يعني خيلي حاليشان هست و خيلي مدرن طورند! 

اوجش را در مسايل سياسي بين "نخبگان؟! سياسي فيس بوكي" ميشود ديد كه هر سوالي كني ميگويند: "ما هم ميدانيم ولي الان اين مهم نيست"!! " منظورمان اين نبود آن بود و تو آن را بچسب نه اين را"
اما فاجعه بارترش در مورد مطالب فورواردي و كپي شده است. 
من خوشبختانه رسالت "تذكر" را با خودم دارم هنوز، گاهي محترمانه گاهي با توپ و تشر و در مواقع بي توجهيِ مدام، با تندي شديد! اما جواب ها - سن، جنسيت، سطح سواد، مدرك دانشگاهي، سابقه كاري اصلا و ابدا تاثيري ندارد- يك چيز است: 
-خودم ميدونم! 
-مهم نيست كي گفته مهم اينه چي گفته! 
-حالا چه فرقي ميكنه؟! 

حالا سوال من:
- اگر خودتان ميدانيد مطلبي كه منتشر ميشود از شاملو، ماركز، بهبهاني، كوروش، شريعتي، پناهي، هدايت و ...
نيست چرا زحمت حذف آن اسامي را از پيامها نمي دهيد؟! يعني سه صدم ثانيه كپي كردن ، حذف يك نام و بعد رساندن در گروههاي مختلف انقدر شما را از زندگي پر از كار و تلاشتان عقب ميندازد و وقت طلايتان را مس ميكند؟ 

٢- اگر مهم نيست كي گفته و فقط مهم هست چي گفته شده؟ دوباره تكرار ميكنم چرا اين اسامي را حذف نميكنيد و اصرار داريد يك نام معتبر ادبي - تاريخي بيخ ريش نوشته باشد؟ 

٣- اگر فرقي نميكند، براي بار سوم، چرا اسامي را حذف نميكنيد و مطلب را بدون نام نميفرستيد؟! 

نتيجه اخلاقي: شما نميدانيد! لطفا اين ژست cool بودن ، دانا بودن، خيلي حاليتان هست را كنار بگذاريد! 

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

بازار داغ كانال

بازار داغ كانال سازي تلگرامه منم جوگير، بعد از باز كردم صفحه در فيس بوك ، حالا در تلگرام كانال دارم 
بپيونديد:

هنوز پستي ندارد:)))

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

وقتي كار را ناكاردان ميكند!

عادت دارم بروشور هرچيزي را بخوانم حتي اگر بارها استفاده كرده باشم يا نحوه كار را بلد باشم. فقط همين امروز اين كار را نكردم! با اينكه اولين بار بود رنگ موي جديدي ميخريدم. همينطور با همخانه ام صحبت ميكرديم و من خيلي شيك تيوب را خالي كردم در قوطي و تكانش دادم، ديدم هنوز سفيد است! بعد به قوطي نرم كننده نگاه كردم ديدم رويش نوشته färgkomponent (ماده رنگ) وحشت زده به تيوب خالي نگاه كردم ديدم نوشته نرم كننده!! 
بعدش دستور را خواندم! 
بله! من بايد رنگ را از ظرفي كه در تمام رنگهاي قبلي ظرف نرم كننده بود، به اكسيدان اضافه ميكردم و يك روغن ٤ميلي ليتري هم رويش! و بعد از عمليات رنگ كمي از آن نرم كننده را براي اثبيت رنگ، استفاده ميكردم! مقدار نرم كننده( يعني تمام تيوب) براي ٦ بار استفاده بود! 

فكر ميكنيد رنگ را بي خيال شدم يا رفتم يك رنگ جديد خريدم؟ نخير! به آن محلول اكسيدان-نرم كننده رنگ و روغن هم اضافه كردم. رنگ موهايم ظاهرا خوب شد، اما از آن ساعت تا حالا تمام پوست سرم ميخارد! 

يكي نيست به من بگويد تو كه از اين كارها سر در نمياري براي چي سراغش ميري؟! 

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

زيبايي، سكس و شرم!

همخانه سابقم آمده ديدار دوستانش و چند روزي خانه من هست. با خانواده برادرش مكالمه اسكايپي ميكند.ميشناسمشان، چند روزي مهمان ما بودند و بينهايت دوست داشتني. همانطور تازه از خواب پاشده جلوي دوربين ظاهر ميشم و سلام و احوالپرسي كه همسر برادرش با خطاب كردن اسمم و هيجان زده ميگويد: خيلي خوشگل شدي! چي كار كردي؟
خنديدم، همخانه گفت: هميشه خوشگله! 
همسر برادر علامت "خر خودتي" نشانم داد و گفت:خوشگل بودي اما يه كاري كردي خوشگلتر شدي. 
همخانه مجددا گفت: عينكش عوض شده سكسي تره! 
منم ادامه ميدم: موهام بلندتر شده و فر! 
اما همسر برادر كماكان منتظر چيز ديگري بود!
ازشان خداحافظي كردم. ده دقيقه بعد دوستم آمد و گفت: فلاني از من ميپرسه، رها عاشقه؟ منم گفتم نميدونم. بعد پرسيد: سكس داشته ديشب؟ گفتم فكر نميكنم! 
بهش گفتم: تو نميدوني؟ من هميشه عاشقم و پر از فانتزي هاي عاشقانه، و البته ديشب تو نديدي مثل هميشه در تخت دو نفره ام تك نفره خوابيدم؟ 
و هر زديم زير خنده! 
همسر برادرش اصرار داشت اين زيبايي مرتبط با حس عاطفي و سكسي است، اما در اين روزها شايد فقط پاييز و حضور همخانه و فعاليتهاي اجتماعيم هست كه ارضايم ميكنند و برحال روحي، انرژي و چهره ام تاثير ميگذارند! 
اما از آن لحظه به فكر فرو رفتم. ياد سالها پيش، سالهاي ناداني و خرفتي افتادم! اينكه در بسياري از جمعهاي زنانه ميشنيدم " فلاني بعد ازدواج آب زير پوستش افتاده" ، "زنها بعد از ازدواج خوشگلتر ميشن" زنا بعد از ازدواج پوست ميندازن" 
همه چيز ربط داده ميشد به ازدواج! در حاليكه اين ازدواج نبود كه زن را زيباتر ميكرد يا پوست مي انداخت! اين سكس بود كه باعث اين اتفاقها ميشد، اما مادران ما احتمالا نميخواستند چشم و گوش دخترانشان باز شود، يا شايد واقعا درك درستي نداشتند و همان چيزها كه به خوردشان داده شده بود را نسل به نسل ميچرخاندند. 
هفت سال پيش بود، درسم تمام شده بود، بيكار بودم، برگشته بودم شهر كوچكمان و با خانواده ام زندگي ميكردم و استقلالم را تا حدي از دست داده بودم. همه اينها دست به دست هم داده بود پرخاشگر باشم و بي حوصله و به قول همه" اصغر ترقه" 
ماهي يكبار ميرفتم تهران و گاهي در اين سفرها كسي را ميديدم كه آن زمان crash داشتم. يكبار كه برگشتم برادرم آمد سراغم و گفت: تهران خوش گذشت؟ گفتم: آره! پرسيد : سكس داشتي؟ 
و من هول شده گفتم: نه! تو كه ميدوني من اهلش نيستم! اين چه حرفيه؟
گفت: خب اشتباه ميكني، حالا راستش و بگو هيچيِ هيچي؟ حتي يه بوس؟ يه بغل؟ 
و من به تصور تمام دختران كه برادرشان غيرتي ميشود و اصلا نبايد اين حرفها را زد گفتم : نههههه! ديوانه! 
برادرم خنديد و گفت: ديوانه تويي كه سكس نداري. ديوانه تويي كه داري به من دروغ ميگي! البته مهم نيست خواستم بهت بگم هركاري كردي ادامه بده چون خيلي آرومتر شدي! بابا هم معتقده كه اين تهران رفتنها كمكت ميكنه. 
چشمك زد و رفت و در را بست! من ماندم و خودم و يادآوري سفر اخيرم! من هم مثل خيليها سكس را فقط اينتركورس ميدانستم،  اما راست ميگفت برادرم حتي يك بغل، يك بوسه، يك لمس! همه اينها تاثير داشتند. آن زمان از ترس، از شرم و يا هرچيز ديگر به برادرم دروغ گفتم، ولي حالا كه يادش ميفتم ميبينم چقدر آن يواشكي لمس كردنها، در آغوش كشيده شدن ها، نوازش موها، همان چند دقيقه با ترس و لرز سر بر شانه گذاشتن ها و بوسه هاي دزدكي و ناگهاني شبانه در هرجاي شهر كه گيرمان ميامد،  لذت بخش بودند و اتفاقا لذتشان در سنين پايينتر بيشتر بود. و از آن سو حسرت ميخورم همه اينها حق طبيعي من بود كه با ترس همراه بود، با وحشت ، با شرم و گناه! به اين ميانديشم كه چقدر غربي ها اين مسائل برايشان حل شده است و راحت و طبيعي ازش صحبت ميكنند، اما هنوز حتي در جمعهاي خودماني ايراني اينجا، يا صحبت نميشود يا بشود باهزار ايما و اشاره! اينكه "سكس" از مهمترين موضوعات ذهني و زندگي است اما در فرهنگ شرقي هنوز مورد "شرم"!  خودم خوب ميدانم در بسياري جمعها اگر حرفي در اين باره زده باشم ( با همان ايما و اشاره) در ذهن مخاطبين هزاران چيز شكل گرفته جز واقعيت طبيعي بودن اين مسائل! اگر با يك ايراني راهت به سكس برسد روز بعدش طرف شرم دارد يا وانمود ميكند اتفاقي نيفتاده! آه اين شرم، اين شرم شرقي! 
راستي حالا به برادرم دروغ نميگويم اما هنوز ميگويد: تو ديوانه اي! 

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

اسکناسهای سوئد

از اکتبر ٢٠١۵ اسکناسهای چاپ جدید در سوئد پخش خواهند شد. در مجموع شش اسکناس ٢٠-۵٠-١٠٠-٢٠٠-۵٠٠-١٠٠٠ کرونی است که سه اسکناس زنان تاثیرگذار سوئد و سه اسکناس مردان هستند. 
در گذشته ۵ اسکناس بوده که تصاویر افراد سر‌شناس کشور فرهنگی- سیاسی- تاریخی بر آن نقش بسته بود.



اسکناس بیست کرونی "سلما لاگروف" نویسنده مشهور سوئدی و اولین زن برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۰۹، اسکناس ۵۰ کرونی "ینی لیند"خواننده اپرا در قرن ۱۹، اسکناس ۱۰۰ "کارل فون لینه"، پدر گیاه‌شناسی و بنیانگذار سیستم طبقه بندی گیاهان و جانوران، اسکناس ۵۰۰ کرونی "کارل ششم"، شاه سوئد در سالهای ۱۶۹۷-۱۶۶۰ و اسکناس ۱۰۰۰ کرونی  "گوستاو واسا"، اولین شاه بعد از استقلال سوئد و بنیانگذار سوئد مدرن.



اما در اسکناسهای جدید چهره‌های ماندگار و فرهنگی قرن بیستم که هم در سوئد و هم به صورت بین المللی شناخته شده اند را می‌بینیم. 



زنان نقش بسته بر اسکناسهای جدید "آسترید لیندگرین"، نویسنده مشهور سوئدی (مجموعه‌های پی پی جوراب بلند) بر اسکناس ٢٠ کرونی، "گرتا گاربو" (هنرپیشه زن سوئدی، کاندیدای سه دوره از اسکار برای نقش اول بازیگر زن و دریافت کننده اسکار به پاس سال‌ها فعالیت هنری در١٩۵۴) بر اسکناس ١٠٠ کرونی، و "برییت نیلسون" (خواننده اوپرا) بر اسکناس ۵٠٠ کرونی، می‌باشند. 

از مردان، "اورت توبه" (نویسنده و شاعر) بر اسکناس۵٠ کرونی، "اینگمار بریمان (برگمان)" (کارگردان و فیلمساز مشهور سوئدی) بر اسکناس دویست کرونی،، "داگ هامارشولد" (اولین دبیر کل سازمان ملل که تاثیرات بسیاری برای صلح داشت) بر اسکناس ١٠٠٠ کرونی نقش بسته‌اند. 


پشت اسکناس‌ها چه قدیم و چه جدید مناظری از سوئد هست که معمولا ارتباطی هم با شخص روی اسکناس دارند. 

از نشانه‌های بارز تمدن، فرهنگ و دموکراسی همین اهمیت دادن به شخصیتهای فرهنگی و تاریخی، با هر جنسیت و مناظر یک کشور است.


پی نوشت: در شبکه های مختلف اجتاعی صفحه درست کردم اینطوری همه مخاطبها در هرجایی فعالترند میتونند دنبال کنند.
فیس بوک ، گوگل پلاس و اینستاگرام