۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

از فکر تا عمل راهی بس دراز است

از نهادینه شدن حقوق و عقاید در کشورهای جهان اولی گفتم باید اعتراف کنم با تمام ادعاهایم در خصوص آزادی ، حقوق بشر، احترام به دیگران و ..... هنوز در من نوعی این عقاید نهادینه نشده(من واقعا این یک کلمه را دوست دارم احساس میکنم تمام معنایی که میخواهم  میرساند)
البته فکر نکنم فقط من اینطور هستم بسیاری دیگر از ایرانیان اینطور هستند . فقط باور نداریم و تا در موقعیت قرار نگیریم نمیفهمیم. قبل از اینکه ازایران خارج شوم خیلی حرفها میزدم که اصلا خود حقوق بشر بود اما اینجا خیلی هایش را اجرا نمیکنم..
از جمعیت 10-15 نفری دانشجویی خودمان مثال میزنم که واضحتر باشد. ما ایرانیهای دانشگاه از معدود کسانی هستیم که به هیچ عنوان پاکستانی ها، سومالیایی ها، اتیوپیایی ها، هندی ها و کلا جهان سومی ها را تحویل نمیگیریم(نه که خودمان اخر جهان اولیم؟)
برای نمونه تا جایی که میتوانیم از افریقایی ها فاصله میگیریم(البته حق داریم باور کنید بوی بدی میدهند و من یک بار حالم بد شد به طوریکه از ساعت 12 تا ساعت 7 شب حالت تهوع داشتم و هرکاری میکردم که بویی که در دماغ و دهنم پیجیده از بین برود نمیرفت و من هر چند دقیقه یک بار عقم میگرفت(ببخشید انقدر رک مینویسم میخوام عمق فاجعه رو نشون بدم) برای همین ترجیح دادم برچسب نژاد پرست بودن را بخورم اما دو دقیقه دیگر کنار سیاهپوستها ننشینم، در ضمن بسیار سریش هستند و دائم به ادم میچسبند کافیست یکبار با لبخند با انها صحبت کنی از فردا هر جا بری کنارت نشسته اند و احساس صمیمیت میکنند!)

دو همکلاسی پاکستانی در یکی از کورسها داریم که از روز اول طبق یک قانون نانوشته بین خودمان ازآنها فاصله گرفتیم(بخصوص ما دخترها). حتی سلام هم نکردیم. اتفاقا یکی از انها پسر جذاب و زیباییست اما بلاخره پاکستانی است.(یعنی آن تیپ و قیافه اگر مثلا اسپانیایی بود احتمالا برایش غش میکردیم!) هیز است به معنای واقعی و از روزی که امده فقط میخواهد سمت دخترها برود.البته این امری طیعی است و پسرهای اروپایی هم همینطور هستند همانطور که ما دخترها هستیم (یعنی دنبال جنس مخالف میرویم) اما نمیدانم واقعا این پاکستانی ها و ترکها و بعضی عربها به طرز چندش اوری این کار را میکنند! شاید بخاطر آشنایی ما باین روند رفتاری که از برخی مردهای ایرانی هم سر میزند از انها فراری هستیم اما دخترهای اروپایی به راحتی با انها گفت و گو میکنند و بیرون میروند! یعنی برای یک اروپایی ملیت مهم نیست!!؟! مطمئن نیستم اما آنها از ما راحت تر برخورد میکنند. 

این اتفاقات باعث شده با خودم کلنجار شدیدی داشته باشم  که آیا در من دید انسانی داشتن نهادینه نشده یا بخاطر شناختی که  از پاکستانی ها و ترکها و رفتارشان دارم باعث میشود دوری کنم؟! 

و در واقع چرا نمیتوانم بی توجه به ملیت و قیافه با مردم برخورد کنم؟


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شب فرهنگ

دیشب اینجا kultur natten یا culture night بود.
از سال ۱۹۸۹ یعنی ۲۱ سال پیش تا امروز هر ساله دومین شنبه ماه سپتامبردر اوپسالا جشن می‌گیرند. این جشن به این صورته که ملیتهای مختلفی که در این شهر ساکنند از غروب و بعد از تعطیلی فروشگاهها با اجازه از شهرداری یک چادر برپا میکنند و با اجرای موسیقی یا غذا و هنرهای دستی خودشون فرهنگ خودشان را معرفی میکنند. در این شب معمولا همه مردم تو خیابون میان تا با فرهنگهای مختلف آشنا بشن و تا پاسی از نیمه شب به جشن و پایکوبی می‌پردازند.
دیشب ما هم رفتیم تا با این شب آشنا بشیم چون جمعه هر کس رو در دانشگاه میدیدیم میپرسید: کالچر نایت میای؟
خب اونقدی که من فکر میکردم هیجان انگیز نبود و ملیتهای مختلف چادر نداشتن. بیشتر گروههای موسیقی مختلف بودند که در هر منطقه چادر داشتند و به اجرای موسیقی زنده میپرداختند. ایرانی ها با اینکه جزو مهاجرین زیاد این شهر هستند اما برنامه خاصی نداشتند مگر کردها که انگار ایرانی نیستند و فقط به اهنگ و برنامه های کردی خودشون میپرداختند و نشانی از اینکه نشاندهنده ایران باشد جز یک پرچم سه رنگ که تازه اونم وسطش خورشید بود که باز نماد کردها هست نبود. راستش با تمام علاقه ام به کردها  اما این مسئله رو نمی‌پسندیدم و فکر میکنم میتونستن به عنوان تنها نماینده ایران در این شب به اجرای برنامه های متعدد از ایران بپردازند و در کنارش بخش بیشترش رو به کردی اختصاص بدن. البته بماند که پرمخاطب ترین برنامه تا ساعت ۱۰ بودن و البته جای خوبی هم بودن. همه چادرها در داخل شهر بود اما اینها در جلوی ایستگاه قطار که هر کس وارد میشد و میخواست بره مرکز شهر باید اول این چادر رو میدید.. جمعیت زیادی هم جمع شده بودن و غیر از کردها که با لباس محلی خودشون میرقصیدند خارجیها هم وارد جمعشون میشدن. 
ساعت هرچی می‌گذشت جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد.. تو خیابون به سختی می‌شد راه رفت.. نوجوونها و جوونها،دختر و پسر دست در دست هم راه میرفتن آبجو میخوردن میرقصیدن و سرمست بودن. در این شب چند تا از موزه های شهر تا نیمه شب باز بود و البته رایگان. ما هم میخواستیم بریم که یه اتفاقاتی افتاد که نشد بریم. اخرین استیجی که رفتیم یک گروهی بودن که روی سرشون کلاه عروسکی به شکل سر حیوانات گذاشته بودن. شیرو الاغ و اسب و خرگوش.. و همزمان با اهنگ به سبک راکی که پخش می شد اینها نمایش هم اجرا میکردن مثل این بود که این ها اعضای یک خونواده باشند مینشستن با هم غذا میخوردن دعوا میکردن، همدیگر رو بغل میکردن و ...کلا باحال بود و البته اهنگش هیجان انگیز به طوریکه اون پایین همه میرقصیدند..وسط خیابون!
خلاصه برنامه های این شب بیشتر موسیقیایی بود. البته بماند که تبلیغ و معرفیش متفاوت بود و از برنامه های متنوع دیگه هم نوشته شده بود اما ما که ندیدیم!!!

هدف اصلی این برنامه به گفته خودشون یک چیزه: "to bring out the message that culture is essential to everybody’s life"
کلا اینجا از هر فرصتی برای شاد بودن و لذت بردن استفاده میکنن. هر چی این فرصتها عمومی تر براشون جذابتره. یعنی وسط خیابون باشه براشون جذابتره تا توی یه محیط بسته.


اینجا شادی خیلی مهمه... یه چیزی بود همیشه میگفتیم: کار کنیم که زندگی کنیم یا زندگی کنیم که کار کنیم؟ اینها زندگی میکنن که زندگی کنن حتی کارشون هم با لذت و زیبایی و رضایته..

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

اینجا دانشگاه است!

Studying at SLU is not just about attending lectures and seminars. There are plenty of things to do in your  free-time.

این اولین جمله ای است که وقتی وارد سایت دانشگاه اِس اِل یو و لینک زندگی دانشجویی می‌شوی به چشم می‌خورد.

We are not only here to make your stay in Uppsala easier, we are also here to make it more fun!
و این هم جمله student union  که اتحادیه دانشجویی دانشگاه است .

اولین بار که این جملات را قبل از آمدنم خوانده بودم تصور خاصی نداشتم. هنوز در فضای دانشگاه 
ایران بودم. اما وقتی روزهای اول در فضای اینجا قرار گرفتم معنای این جملات را فهمیدم. اینجا "دانشگاه" است. محلی برای کسب دانش! لذت بردن از زندگی هم نوعی دانش است! دانشی که جهان سوم شاید هم بهتر است بگویم کشورهای دیکتاتوری از آن بی‌بهره‌اند!در روزهای اول دانشگاه بیشتر از اینکه برای ما از نوع درس و رشته و کلاسها و امتحانها صحبت کنند از nation  ها و جاهای دیدنی وتفریحی صحبت کردند و حتی کارتی به ما دادند که به مدت چهار روز می‌توانستیم به طور رایگان وارد نِیشِن‌های متعدد شویم و یکی از آنها را برای عضویت انتخاب کنیم! نیشن هایی که متناسب به پیشینه شهری خودشان برنامه های متعددی ارائه می‌دهند.. در کنار برنامه های کمک درسی، دیسکو،بار، رستوران، تئاتر، سینما، کنسرت و .... هم شاملشان می‌شود.
بعد از چهارمین روز بود که یاددوران دانشگاه خودم افتادم. روزی که بعد از دوسال دانشجویی به مدیر وقت گروه خاکشناسی گفتم: "دکتر نمیشه ما رو یه سفر علمی تفریحی ببرید؟" که با عصبانیت گفت: "شما اومدید درس بخونید تفریح که نیامدید!!!"
بله مدیر گروه محترم من میخواست ما درس بخوانیم تا با سواد شویم که هرگز از نیرو و استعدادهای موجود استفاده نشود، اما اینجا میخواهند ما درس بخوانیم و از زندگی در کنارش نهایت لذت را ببریم. اینجا زندگی از هر چیزی مهمتر است!
دانشگا‌ه فعلی من تا سه سال پیش فقط کارشناسی داشت و سه سال است که کارشناسی ارشد هم می‌گیرد و به تازگی پذیرش دکترا را هم آغاز کرده. اما در همین سه سال به یمن فعالیت ها، تحقیقات و دانشجویان بین المللی‌اش رتبه دانشگاهش را ارتقاء داده و به ده دانشگاه کشاورزی اول جهان رسیده است. در حالیکه دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی کرج که از قدیمی ترین دانشکده های کشاورزی است با اینکه می‌توانست رتبه خوبی را در طی این سالها کسب کند بخاطر ضعف مدیریتی و انتخاب اساتیدی کم سواد روز به روز افت می‌کند!
دانشگاه علوم کشاورزی سوئد، به قول خود سوئدی ها طولانی ترین دانشگاه کشاورزی دنیا است. چون دانشگاهی است که از جنوب تا شمال سوئد طول دارد! یعنی شعبات متعددی در چهار نقطه سوئد دارد، دو تا در جنوب و دو تا در شمال،که هر کدام رشته های مخصوص منطقه خودشان را شامل می‌شوند. سیستم آموزشی اینجا آنقدر متفاوت است که من متنفر از رشته کشاورزی اگر برای ساعت درس خواندن بیشتر نبود حاضر نبودم شنبه و یکشنبه از راه برسد!

این دانشگاه هم مثل دانشگاه کرج بسیار بزرگ است  اما فرقش این است که همان روزهای اول  توری برایمان گذاشتند که همه جاهای دانشگاه را نشانمان بدهند. من تمام چهار سالی که کرج بودم نه میل و رغبت داشتم که همه جایش را ببینم نه کسی بود که به من نشان بدهد. من تا اخرین روز هم نمیدانستم ساختمان در شمالی دانشگاه چیست؟ اما در همین مدت کوتاه همه ساختمانهای این دانشگاه را می‌شناسم!

اینجا هم همانقدر بزرگ و همانقدر زیباست ، هرچند که یک قسمتش در حال ساخت و ساز است و همه جا گردو غبار و ومصالح ساختمانیست و خودشان خیلی ناراضیند و شاید فقط ما ایرانیها باشیم که به این چیزها عادت داریم. قدم به قدم ایستگاه اتوبوس هست و امکانات مخصوص برای دانشجوها.. از اتحادیه دانشجویی که قبلا براتون گفتم که چندین کمیته دارد من جمله کمیته برگزاری جشن و مراسم و تفریح... هر چهارشنبه کافی شاپ دارند و 10 روز به مناسبت ورود دانشجویان جدید الورود هر شب مهمانی داشتند.  دنیای دانشجویی‌ای که هزاران کیلومتر از دنیای دانشجویی ما ایرانیها فاصله دارد.


هنوز کتابخانه دانشگاه را دقیق رصد نکردم،فقط شبیه کتابخانه ها نیست بیشتر به خانه ای با چندین اتاق نشمین شباهت دارد.. غیر از میزهایی که مخصوص کتابخوانی هستند، چندین دست مبلمان و راحتی رو به منظره چیده شده است که موقع خواندن کتاب و روزنامه و مجله میتوانی از فضای طبیعت زیبا هم استفاده ببری و آنهایی که این تجربه را دارند میدانند چقدر در تازه کردن ذهن و ارامش برای خواندن موثر است.

ساختمانهای اینجا تقریبا جدید هستند و داخل ساختمانها جدید تر. با این‌حال آنطور که متوجه شدم اینجا کلا به ظاهر نمی‌رسند. از بیرون فکر میکنی چه بنای قدیمی و کهنه ای و وقتی واردش میشوی میبینی مدرنترین وسایل و امکانات داخلش هست. کلاسهای ما شبیه کلاسهای مدرسه است چند میز و پشت هر کدام دو صندلی. صندلی هایی که به نظر راحت نمی‌آیند اما وقتی رویشان مینشینی میبینی چقدر استاندارد ساخته شدند که احساس خستگی نکنی.
هر ساختمانی در هر طبقه دو کریدور دارد و در هر کریدور یک کریدور فرعی دیگر هست، که در ورودی هر کدام از این فرعیها یک دستشویی هست. در برخی ها دستشویی شخصی(که فقط یک توالت و سینک دستشویی دارد) هست و برخی یک محموعه از دستشویی ها(یعنی چندین دستشویی هست و البته دو تا حمام هست) یعنی چیزی که اینجا به وفور یافت می‌شود دستشویی‌های تمیز است. پرتاب می‌شوم به دانشکده کشاورزی. آنجا هم در هر طبقه هر ساختمان یک ردیف دستشویی بود. اما بنا به امتحانِ دوستانی که دستشویی زیاد می‌رفتند، بهترین دستشویی مربوط به ساختمان ترویج، باغبانی و آبیاری بود! بدترین مخصوص ساختمان قدیم بود و بعد خاکشناسی. اما همان بهترینها هم از چندین اتاق دستشویی یکی دو تایشان قابل استفاده نبودند و من وقتی به یاد میاورم که ما به چه چیزهایی بهترین می‌گفتیم خنده ام می‌گیرد و سری از تاسف تکان میدهم!
و اما چیزی که اینجا بی نهایت من را جذب کرد اتاق ناهار خوری هر ساختمان بود! غیر از رستوران دانشگاه که باید برای هر غذا 60 کرون بدهیم. هر ساختمانی یک کافه تریا دارد که در این کافه تریا شما تعداد زیادی مایکرو فر، سینک ، کابینت ،اجاق گاز، و یخچال میبینید. مثلا کافه تریای دپارتمان ما 7 مایکروفر، دو یخچال، یک اجاق، دو سینک، یک کابینت کامل، یک دستگاه قهوه جوش، یک دستگاه قهوه آماده(از این پولی ها) دارد. در هر کابینت شما میتوانید چیزی پیدا کنید از دیگ و تابه و انواع واقسام بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان تا انواع و اقسام خوراکی ها و مواد اولیه.. از شکر و نمک و فلفل و چای و قهوه تاارد شیرینی پزی!


اینجا اکثر دانشجوها غذایشان را با خودشان میاورند در یخچال میگذارند، ظهر که شد در مایکرو فر گرم میکنند. بعضیها هم همانجا درست میکنند. من عاشق این قسمت دانشگاهم! چون برایم تجربه جالب و منحصر به فردی بود... اینکه حتی در دانشگاه هم مثل خونه ات باشد!


اینجا برخلاف ایران استاد ها بیشتر از دانشجوها به رسیدن ساعت استراحت توجه دارند. یادم هست در ایران از ساعتی که کلاس شروع می‌شد ما ساعت را نگاه می‌کردیم که کی یک ساعت و نیم می‌گذرد و از یک ربع به پایان کلاس مانده "استاد خسته نباشید" ها شروع می‌شد. این وسط اگر استادی گیرت می‌فتاد که فکر میکرد هر چه بیشتر دانشجو را در کلاس نگه دارد استاد بهتری است، یکساعت و نیم به دو ساعت و گاهی بیشتر هم می‌رسید. اعتراض به این قضیه هم چیزی جز بد شدن استاد با خودت را در پی نداشت و عواقبی مثل نمره کم کردن و سختگیری کردن!
اینجا هر 45 دقیقه(درست زمانی که مغز شروع به خستگی می‌کند) یک استراحت داریم و همانطور که گفتم بیشتر از اینکه دانشجو به ساعت نگاه کند استاد حواسش به زمان استراحت و به قول خودشان coffee break هست. زمان لیسانس ،نیمی از کلاسها را به اصطلاح خودمانی میپیچاندم و باقی را هم صرفا حضور فیزیکی داشتم نه ذهنی! اما اینجا کلاس برایم خسته کننده نیست پس از بودن در کلاس لذت می‌برم. مخصوصا که میتوانی چایی و قهوه ات را در خود کلاس بخوری.. هر جور دوست داری بنشینی! بلند شوی و راه بروی... جا بجا شوی و ....از همه مهمتر استادت را به اسم کوچک صدا کنی! حرف بزنی ، بخندی، و اگر اشتباه کرد بدون ترس بگویی و چقدر بامزه قبول می‌کنند که اشتباه کردند و حتما پشتش چیزی برای طنز می‌گویند!

 اینجا بخاطر امکاناتش، صمیمیت اساتیدش، ساعتهای درسش و برنامه درسیش برایم جذابیت پیدا کرده حتی اگر از درسش متنفر باشم..


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

روی ابرها قدم بزن

در برنامه امشب آپارات دو فیلم "روی ابرها قدم بزن" و 11 سپتامبر" پخش شد که وادارم کرد به نوشتن از چیزی غیر از روزنگاری!
بخصوص فیلم اول که واقعا عاشقانه ای زیبا بود. عاشقانه ای که در آن امید، تلاش و صبوری به نمایش گذاشته شد.
موضوع فیلم در مورد زندگی زوجی معلول بود. راوی شیرین، زن خانواده بود کسی که در دو سالگی بخاطر عدم امکانات آن زمان دچار تب و فلج اطفال شد. همسرش حسین هم در یکسالگی تب و مننژیت کرده و دچار آسیب بیشتری می‌شود به طوریکه پاهایش را از دست میدهد. شیرین دف میزد و حسین میخواند،عارفانه و عاشقانه .. و بیننده عشق را حتی از این همراهی موسیقیایی دریافت میکرد.شیرین چنان با عشق از حسین، زندگی، و امید حرف میزد که مخاطب متحیر میماند و حسرت میخورد که چرا با اینکه در سلامت کامل است اما یک هزارم این دو نفر امید ندارد. و همیشه ناراضی و ناشکر است.. فیلم در عین زیبایی اش دردناک  هم بود. هرچند که واقعا این دو نفر مانند دهها آسیب مند با اراده ای که در برابر نارسایی که خدا نصیبشان کرد تسلیم نشدند و نقطه قوت و قدرتشان را طور دیگری به رخ کشیدند و استعدادشان را در مسیر درستی پیدا کردند برای آدم تحسین برانگیز هستند.
بگذارید یک اعتراف کنم ،اولین باری که یکی از دوستان قبل از دیدار خودش را به من معرفی کرد و گفت که معلول است برایم قابل باور نبود چون من چیزی در وجود آن شخص میدیدم که هزاران انسان بی نقص ندارند. و آنجا بود که فهمیدم اراده و خواست آدمی بالاتر از هر چیز دیگری موثر است. و از آن بالاتر اینکه من در شخصیت این دوست عزیز و نازننیم چیزی دیدم که در کمتر انسانی میشود دید و آن همان قلب صاف و پاک و خالص بود.. و هنر و استعدادهایی که هر کس ندارد، هنرانسانی زیستن ، درست اندیشیدن و محبتی که هر کس نمیتواند بروز دهد. امشب هم در این فیلم شیرین در جایی در مورد حسین میگوید: "درسته خدا توانایی جسمانی رو ازش گرفته اما قلب پاکی بهش داده واسه همین هرچی از خدا بخواد چون با خلوصه خدا جوابش رو میده.."(نقل به مضمون نیست)
و من فقط بخاطر تجریه ای که از دوستی با چنین انسانی دارم این حرف را با تمام وجود تایید میکنم. 
تنها جایی که شیرین در نهایت اشک میریزد و آن همه دلبری و شیرین بیانی و قدرت و قوت و توانایی ناگهان تبدیل به اشکهایی میشود نه از سر ناتوانی ،بلکه از شکرگذاری به درگاه خدا و کمی گله مندی زیبا ، اشکهای بیننده هم همراهش سرازیر میشود و در نهایت نامه ای به خالق و هر انچه که نه برای خود بلکه برای حسین اش میخواد. با زیباترین جملات و ادبیات.. حتی هر چه برای فرزندش میخواست بخاطر ارامش حسین بود! و من کمتر این عشق را در انسانها دیدم!


۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

هرگل خاری دارد

بذارید از بدیهای اینجا هم بگم دیگه.. 
خیلی قدیمیه.. خیلی خیلی.... اه! هیچ چیز مدرن تو این شهر پیدا نمیشه... ماشینهاشونم همه یه شکلن.. همش استیشن...
کل شهر در حال ساخت و سازه.. همه جا کنده کاری.. همه جا بولدوزر و سیمان و .....
همه چیز به زبان سوئدیه و اگه بلد نباشی از نضف چیزها سر در نمیاری.. مخصوصا که اینجا مرکز فرهنگی سوئده اما چون سوئدی بلد نیستم نمیدونم چه چیزی کجا برگزار میشه!

مسئله دستشویی مسئله مهمه! این اروپایی ها با همه تمدنی که پیدا کردن نمیدونم چرا این یه مورد رو اجرا نمیکنن.. 
مردم ایران خیلی خیلی تمیزتر از اینجاییان. اینا دیگه از بس هرچی دلشون بخواد میپوشن یهو میبینی با لباس کثیف هم میان بیرون. بیشترشونم سگ دارن و کنارت که میشینن بوی سگ میدن!

دیگه از بدیش بگم که یه نموره خنگن!


همین فعلا این بدیها رو کشف کردم

زنان ایرانی در نگاه مردان غیر ایرانی

ظهر توی کافه تریای دپارتمان خاکشناسی نشسته بودیم که دو تا دانشجوی سال بالایی سیاه پوست اومدن . سلام علیک کردیم و گفت تو باید ایرانی باشی! گفتم آره.. رو به رامیا هم کرد و گفت تو هم ایرانی هستی! و بعد شراره اومد  گفت این هم ایرانیه! گفتم خوب ایرانیها رو میشناسی: گفت برای اینکه زنهای ایرانی زیبایی خاصی دارن که چشمهای من اونها رو میبینیه.. دوست رومانیاییمون کنارمون بود و خندید گفت اوه پس من زیبا نیستم. گفت چرا اما ایرانیها چیز دیگه ای هستن!
البته نفهمید تا اخرش که ماریا مال کجاست. رو به من گفت: میخوای بعد از درست چی کار کنی؟ گفتم شاید برم برای ادامه تحصیل جای دیگه.. گفت: برنگرد ایران.. تا چند وقت دیگه بخاطر برنامه هسته ای ایران اسراییل بمبارانش میکنه.. خندیدم و خیلی دلم میخواست جمله مشهور روو بگم با این تغییر: اسراییل هیچ غلطی نمیتواند بکند! اما نشد که بگم فقط گفتم مطمئنم کسی به ایران حمله نمیکنه و اینها همه یک بازی و تهدیده!
بحث رفت سر مسائل سیاسی و دینی و خلاصه نفهمیدیم کی ساعت ناهار گذشت بماند که انقدر انگلیسی رو بد صحبت میکردن که من نصف حرفهاشون رو نمیفهمیدم و فقط یس میگفتم!

آخرش هم گفت: از من میشنوی برنگرد ایران ! لبخندی تحویل دادم و برگشتم سر کلاس

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

حال و هوای ایرانی در ویکند

امروز قرار بود برم استکهلم تا هم گلدونهای خونه دوست عزیزی که مهمانش بودم و مسافرت بود و خونه اش رو در اختیار من گذاشته بود رو آب بدم هم چند تکه وسایلم رو بیارم و هم سری به دوستان لاهیجانی مقیم استکهلم بزنم. صبح زود بیدار شدم چایی دم کردم (اینجا از وقتی من اومدم صبحها چایی دم میذارم و مونا از این بابت خیلی خوشحاله) بعد یک صبحانه مفصل خوردم، وسایلم رو جمع و جور کردم، خواستم برم که بچه ها گفتن: «میخوای ما برسونیمت چمدونت رو بذار تو ماشین میریم خونه دایی رضا تو هم به کارات برس». برنامه ریزی کردن و قرار شد ناهار برن خونه داییشون و من رو سر راه پیاده کنن اما بعدش گفتن تو هم باید بیای و خوش میگذره و شب هم برمیگردیم. خلاصه اینکه تا اماده بشیم تا بریم خرید تا برسیم استکهلم و تا بریم خونه دوستم وسایلم رو بردارم و همه اینها انقدر طول کشید که من به دیدار دوستان استکهلمیم نایل نشدم اما یکی از بهترین روزهای زندگی در اینجا رو تجربه کردم.. روزی کاملا ایرانی در شهری کاملا سوئدی!

جایی که مهمان بودیم یک خونه ویلایی با حیاطی زیبا و دیدنی بود که یک سمت حیاط درست به شکل دربند بود. یعنی تخت و مخده و باربیکیو و یه حوضچه بی نهایت زیبا... ناهار هم جای شما خالی جوجه کباب و بال و دل و جگر سیخ زدیم و البته یه چیز دیگه هم که اینجا مثل اینکه طرفدار زیاد داره یعنی دم گوساله داشتیم. مثل همیشه که نمیتونم خودم و کنترل کنم سراغ زغال و اتیش و کباب درست کردن نرم اونجا هم خودم و قاطی کردم و جوجه رو من درست کردم که خوب نمره اول رو هم گرفت.. ناهار رو در هوای نیمه سرد خوردیم (اینکه میگم نیمه سرد یعنی میشد تو فضای باز نشست البته من دو تا بلوز پوشیده بودم!)
بعد از ناهار قلیون دو سیبمون هم به راه افتاد. چای و کیک شکلاتی و دوسیب.. چه شود!!!
بعد هم همه با هم نشستیم فیلم جدید انجلینا جولی رو دیدیم فیلمی مزخرف اما پر از هیجان!
همه اینها شد ساعت 11 شب(ناهار رو ساعت 6:30 خوردیم) و انقدر به من خوش گذشت در جمع با صفای این خانواده که احساس میکردم تو جمع خانوادگی خودم هستم. 
این وسط نفیسه هم زنگ زد و عیش من رو دو برابر کرد. 

و اما در مسیر رفت و برگشت من در تهران سیر میکردم. اولا تو مسیر تونلی بود که دو برابر تونل توحید طول داشت(حالا قالیباف بره بنازه به پروژه شون که از بس دود توش جمع میشه که ادم سرگیجه میگیره توش! اما اینجا خبری از دود نبود) بعد باز تو مسیر یه جایی بود که من و یاد مسیر رسالت بعد از پل سید خندان میانداخت فقط فکر کنید روی پل سید خندان هستید همه چی اطراف شبیه همینجاست اما به جای خیابان شریعتی زیر پل یه بندر زیبا وجود داره!
با اینکه اینجا بیشتر مواقع هوا ابریه اما نمیدونم چطور شبها هم ماه دیده میشه هم ستاره(البته ماه و فقط شب چهارده و پونزده دیدم که خیلی هم به من نزدیک بود! ) اما امشب اسمون از بس پر ستاره بود که نگو... شبیه شبهای کویر که ندیدم اما تعریفش رو زیاد شنیدم!

امروز به نفیسه هم گفتم به شما هم میگم: اینجا هیچی نداشته باشه یه چیزی داره که بادنیا عوضش نمیکنم.. آرامش و زندگی بدون استرس! این یعنی بزرگترین نعمت که ما تو ایران ازش محرومیم.

اینجا بالای مدار 60 درجه، من، آزادی و انسانیت

هوا ناجوانمردانه سرد شده.. بیشتر از دما بادشه که ادم رو بیچاره میکنه.امروز ناچارا 10 بار اف ورد رو استفاده کردم چون واقعا نیاز بود به همه چیز هوا فحش بدم!

منتظر همخونه ای هامم.. میگه به من نگو صاحبخونه... خدا رو شکر مهربونن.. و خیلی به فکرم هستن.. بهشون عادت کردم.. و اونها هم.. مونا میگه: نری یه بار ها.. اتاقم گرفتی اجاره اش بده پیش ما بمون... بهت عادت کردم.

زندگی به همین راحتی روتین میشه.. صبح پا میشی صبحانه میخوری.. لباس میپوشی میری و سر ساعت اتوبوس مورد نظر میاد 45 دقیقه بعد دم در کلاس پیاده میشی تو کلاس میشینی. استاد درس میده.. تمرین حل میشه 45 دقیقه بعد برک میدن.. چایی میخوری دوباره کلاس.. بعد ناهار میخوری.. و بعد کلاس بعد چای بعد خونه.. بازم چایی چایی چایی! 
حرف زدن با مونا و کمی درس و شام و خواب!

گاهی چرخی تو مرکز شهر دید زدن مغازه ها.. وسوسه شدن برای خرید و دست نگهداشتن چون جنسای جدید تو راهن... و تو مسیر خونه دل دادن به جاده و جنگل و آسمانی که عجیب آبیه... و عجیب چسبیده به زمین. و به من ثابت شد آسمان همه جا یک رنگ نیست!

اینجا احساس غربت نداری دلتنگی هات طبیعیه اما ازار دهنده نیست.. 
اینجا بالای مدار 66 درجه هوا سرده اما دلها گرمه....اینجا بالای مدار 66 درجه با تمام سردیش انسانیت گرمای خاص خودش و داره و بشر معنا پیدا میکنه
اینجا من ، همان زن زاده ایران، این کشور پهناور اما کوچک، این کشور با تمدن اما گم کرده فرهنگ، من همان دختر زاده گیلان، آشنا با عطر چای و بوی شالیزار، در کشوری کوچک اما بزرگ، کشوری بی تمدن اما با فرهنگ، در شهری که نه از بوی چای خبری هست و نه از عطر شالی اما پر است ار بوی سگ و پر است از درخت کاج، به آسمان آبیش خیره میشوم و به بادش میگویم اگر به سرزمین من رسیدی برایش کمی ازادی را هدیه ببر!

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

اینجا بالای مدار 60 درجه، تفریح، صمیمیت، انگیزه


- برنامه امشب چیه؟ 
- درینک دعوت دارم میای؟
- نه حال ندارم
 - فردا شب مهمونیه.. یکی از شامهای هشتگانه دانشگاه.. بلیط شام فروخته شده اما میتونیم برای بارش بریم.. از ساعت 11 تا 4 صبح.. باید حتما لباس رسمی بپوشیم
-اوه نمیرم کفش پاشنه بلند نیاوردم زورم میاد بخرم
-تازه اگه بری گارسون بشی 200 کرون هم میگیری
-بدم نیستا!!!
-نه بابا حال داری.. هنوز 7 تا دیگه مونده بلاخره یکی دو تاشو میریم

اینجا چون میدونی همه چی همیشه هست دلت نمیخواد استفاده کنی.بی خیالتری. بچه هایی که تو ایران دائم مشروب میخوردن اینجا شاید تا حالا یکی دوبار ابجو خوردن... ماهایی که خودمون و اسه یه مهمونی تو ایران خفه میکردیم اینجا میتونیم هر هفته بریم دیسکو اما نمیریم.. چون میدونیم اراده کنیم دیسکو هست.. شادی هست و هیجان هست...

اینجا بیشتر دلت میخواد درس بخونی تا ایران.. شاید بخاطر سیستم اموزشیشونه..
امروز تو راهروی دانشگاه استاد یکی از درسهامون رو دیدم مردی 58 ساله...
- هی نیک!
- هی هی!
(هی به سوئدی یعنی سلام و ووقتی میگن هی هی یعنی خیلی صمیمی دارن سلام میکنن)


تصور کنید با دانشگاههای ایران که تکنسین آزمایشکاه رو هم میگفتیم استاد که جوابمون رو بده!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

اینجا بالای مدار 6- درجه، زن یعنی آزاده

- دقت کردی دخترای اینجا بیشتر سیگارین!

اینجا همه چیزش برعکسه. دخترای اینجا آزادترن.. دخترای اینجا سیگاری ترن.. دخترای اینجا جسور ترن.. دخترای اینجا .....

شوخی مردهای ایرانی برای اینکه به زور خودشون رو با شرایط و قوانین اینجا تطبیق دادن اینه: اینجا اول بچه حق داره، بعد زن، بعد سگ و بعد مرد!
اما این ادعای مسخره ای بیش نیست. اینجا انسان حق داره.. و حیوان هم حق داره.. این یعنی آزادی، یعنی احترام به موجودات!

اینجا دخترها هر چی بخوان میپوشن و پسرها هم، کسی نیست که بخاطر پوشش بهشون گیر بده.. تو این هوای سرد یکی با تاپ و شلوارک میاد بیرون یکی با چکمه و کلاه پشمی و هیچکس اون یکی رو نگاه نمیکنه! اینجا همونقدر زنِ زیبا چشمگیره که مرد ِزیبا.. اینجا همونقدر مردها حریصند که زنها... اینجا از روزی که آمدیم دخترهای اروپایی دور پسرهای شرقی رو گرفتن و یک لحظه تنهاشون نمیذارن چون مردهامون براشون جذابند و هیچکس اینجا نیست که بگه: دختر اگر خودش پیشنهاد بده یا دنبال مرد بره خودش رو کم ارزش کرده و کوچیک کرده! اینجا هر کس آزاده اون کاری که دلش میخواد رو بکنه تازه از ارزشش هیچ هم کم نمیشه... اینجوری حداقل تکلیف ادمها روشنه..
اینجا وقتی از ته دل بلند میخندیم کسی نیست که بیاد و بهمون بگه دختر بلند نمیخنده... اینجا زن یعنی انسان.. یعنی آزاده!

اینجا با اینکه یک کشور لا مذهبه... اما تا بخواهید زن مسلمان محجبه میبینید که بدون دردسر دارن زندگی میکنن.. حالا تصور کنید در کشور ما یک زن مسیحی(تازه نه بی دین) بخواد بیاد و حجاب نداشته باشه چه بلایی سرش میارن! 

اینجا وقتی زنهای محجبه میبینم لبخند میزنم. اینکه در یک مملکت آزاد راهشون رو انتخاب کردن به هر دلیل برای من قابل ستایشه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

روز اول درس در دانشگاه

امروز چهارشنبه است و به تاریخ میلادی 1 سپتامبر.. به نوعی اول مهر برای من!
دیروز رسما درس اصلی شروع شد. سیستم درسی اینجا این شکلیه که هر ترم دو دوره داره که در هر دوره یک درس 10 واحدی و 5 واحدی تدریس میشه. حالا وحشت نکنید ها که 10 واحده! این 10 رو باید تقسیم به چهار کنید. میشه تقریبا 2.5 واحد به جساب واحدهای ایران.. 5 هم میشه 1.5 روی هم هر ترم 8 واحد داریم! (همه اینها تقریبیه) 
درس 5 واحدیمون رو که براتون نوشتم. بیشتر حول و حوش اموزش کار تیمی و روانشناسی و فلسفه علم و... این جور چیزهاست. اما درس 10 واحدی که یه یا ابالفضل باید بهش گفت یه چیزیه تو مایه های درس رابطه آب و خاک تو رشته خودمون. یعنی همش فیزیک! نه که منم عاشق این نوع رشته هام، هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا زیادی منطقی شدم و اومدم برای مستر! و باید احساسی برخوردمیکردم و میرفتم لیسانس حقوق بشر! اما خب دیگه باز روی منطق ما در روز تصمیم گیری گل کرده بود! دیروز با مریضی شدیدم رفتم سر کلاس نمیشد که روز اول غیبت کرد. استاد اومد و شروع کرددرس دادن. دیدم خب اینها که فرمولهای آشنایی هستن فقط معنای انگلیسیشون رو نمیدونستم. یه کم خوشحال شدم. 45 دقیقه اول با اعتماد به نفس تمام شد و رسید به 45 دقیقه دوم و شروع شدن تب من! و البته نفهمیدن درسی که داده میشد! اونهایی که دردانشگاه با من بودن میدونن که من چقدر اینحور مواقع داغون میشم. نا امید از زندگی. در نتیجه وقتی اومدم خونه به این نتیجه رسیدم بدبختی بیش نیستم که هیچی از درس نمیفهمم! 
امروز ادامه درس دیروز بود 45 دقیقه لکچر داشتیم و بقیش حل تمرین! لکچر داده شد.. قانون دارسی! هیچی ازش یادم نمیومد ولی فرمولهاش که نوشته میشد یه ذره بهتر بود. هی تو ذهنم سعی میکردم درس دوران لیسانس رو یاد بیارم اخه هیچی از انگلیسیش نمیفهمیدم. حرفهای استاد و میفهمدم مفهوم درس و نه! البته خیلی هم خوب نمیگن.. نوبت تمرین شد و یه دو صفحه آ چهار گذاشتن جلومون 6 تا مسئله! منم که فوبیا مسئله دارم. اولی رو نگاه کردم جزوه فیزیک خاک دانشگاه صفحه 8 دفترم اومذ جلو چشمم.. اولین مسئله رو حل کردم البته بعد از کلی کمک گرفتن از دیکشنری! چون معنای کلمات و واخدها رو نمیدونستیم.
دومی رو دیدم نمیدونم چی به چیه. البته بهتره بگم خط اول و خوندم و به روش همیشگی دوران تحصیل در دانشگاه عمل کردم.. مسئله رو دیدی فرار کن مخصوصا اگه کلمه گیاه و ریشه توش باشه، در نتیجه سوال دوم سر خط اول ادامه داده نشد.. دیگه نشستم درو دیوار و تماشا کردم به این امید که اسیستنت بیاد و برامون یکی یکی حل کنه وتوضیح بده.. 45 دقیقه اول تمام شد و دومی هم شروع شد خبری از حل تمرین نبود فقط اسیستنت میرفت سر میزها و بچه ها سوالهاشون رو میکردن. رفتم سراغ میز نوید و همایون که مطمئن بودم همایون همش و بلده و با هاشون شروع کردم حرف زدن که چیزی فهمیدن یا نه؟ و مسئله رو چه جوری حل کردن؟ دیدم بهبه همایون که اصلا از راههایی که درس داده شده نرفته و به قول خودش همه رو از فرمولهای جزوه ایرانش حل کرده تازه اصلا هم استادها چیزی درس ندادن که من بخوام بفهمم و ....!
خلاصه امیدوار شدم و برگشتم سر میز و از اسیستنتم خواستم که دو سه تا مسئله رو برامون حل کنه و انگار حرف دل همه رو زده بودم. 
حلاصه این ها رو گفتم که اعلام کنم: درس خوندن اینجا راحت نیست! مخصوصا اگه در دوران دانشگاه و لیسانس متن انگلیسی  نخونده باشی. من از امروزباید مثل خر! درس بخونم.. وگرنه از خر هم بدتر تو گل میمونم! اینها همه یعنی اینکه برخلاف تصورم که اینجا به دلیل سرعت بالای نت میتونم زمان بیشتری صرف نوشتن و خوندن وبلاگ کنم باید ساعتهایی که کلاس ندارم بشینم و درس بخونم. 


راستی این شهر هنوز نتونسته جذبم کنه. بیشتر شبیه یک روستای بزرگه! حالا در موردش باز هم مینویسم.