۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

سوراسترومنینگ

یکی از دیگر سنتهای سوئدی خوردن یک ماهی ترشیده است. هرساله سومین پنجشنبه ماه آگوست افتتاحیه این سنت است. یکی از تجربیات بسیار بدبو! بله این غذا که ماهی های داخل کنسرو است به حدی بدبوست که فکر می‌کنید یک ماهی گندیده جلویتان گذاشتند. توصیه می‌شود در خارج از خانه قوطی اش باز شود که از شدت بدبویی خفه نشویم. 
از قرن ۱۶ به دلیل کمبود نمک ترشاندن( مخمر کردن) مواد غذایی یکی از راههای حفاظت و نگهداری مواد غذایی شد. این ماهی ( استرومنینگ از خانواده شاه ماهی) در بهار صید میشود، در آب کم نمک به مدت شش تا هشت هفته مخمر می‌شود بعد در قوطی کنسرو شده و به بازار عرضه می‌شود. بیشتر این سنت در شمال سوئد و به صورت متداپل برگزار می‌شود اما در باقی نقاط هم طرفداران خودش را دارد. 
نحوه خوردن سنتی این است که ماهی را تمیز می‌کنیم، روی نان نازک خشک و ترد کره زده، سیب زمینی پخته شده، پیاز قرمز نگینی شده و ماهی تمیز شده را قرار می‌دهیم( بعضی ها پنیر هم میگذارند) بعد یک لایه نان دیگر گذاشته و میل می‌کنیم. طعم ماهی شور و ماهی هم خام است. 
به نظرم برای هوای بسیار گرم تابستانی ترکیب جالبیست( فارغ از بوی بی نهایت بد گندیده مانندش). خلاصه امشب من خیلی حرفه‌ای طور سه عدد ساندویچ سوراسترومنینگ خوردم که به تجربه اش می‌ارزید.



۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

هفت سالگی مهاجرت

در بالکن خانه‌مان، رو به آفتاب شبانه، این پدیده اسکاندیناوی، نشسته ام و از گرمای مطبوغ روزهای آخر تابستان لدت می‌برم. تاریخ را نگاه می‌کنم؛ هفدهم آگوست برابر با بیست وهفتم مرداد. هفت سال گذشت. هفت سال از آخرین باری که در خیابانهای تهران رانندگی کردم و بر خاک ایران قدم زدم. هفت سال گذشت از بودن در کنار خانواده و دوستان. هفت سال گذشت از تمام شدن لذت سرب و دود و ترافیک، از جاده های شمال که میگفتیم سرسبز است اما سرسبزی اش با ساختمانهای بی قواره بود.
سالهای اول عادت داشتم یک هفته مانده به سالگرد مهاجرت را با خاطرات ایران بگذرانم. عکس‌های روزهای آخر را نگاه می‌کردم، فیلمهای خداحافظی و پیامهای دوستان را نگاه می‌کردم و هر سال از شدت اشکهایم کمتر و کمتر می‌شد. سالهای اخیر یک جور حس وظیفه بود. احساس می‌کردم اگر این وظیفه را به درستی به جا نیاورم خیانت کرده ام. به کشورم، به خاطراتم، به دوستانم. امسال بنا به همین وظیفه ای که تعریف شده بود رفتم سراغ عکسها. بجز یکی دو نفر هیج عکسی در من حسی برنمی‌انگیخت یا بهتر است بگویم حس بدی در من ایجاد می‌کرد. حس بی حسی. حس "همش همین بود"؟ پیامها را گوش دادم. نه هیچ اشکی در نمیامد. چشمهایم خشکِ خشک بود. برخی عکسها را کنار گذاشتم. باید یا بریده شوند یا حذف. آدم‌ها را می‌شمرم. از آن جمعی که تمام روزهای آخر را با هم سپری کردیم سه نفر حذف به قرینه وجودی شده اند. چندین نفر حذف معنوی. باقیمانده هستند همین گوشه کنارها. زنده اند شکر، زنده ام برایشان شکر! ماند دو سه نفر. دو سه نفری که تمام این سالها با من بودند حتی اگر نبودم. وظیفه هر ساله ام را ناتمام کنار گذاشتم. بیشتر از حس دلتنگی حس خشم و پرسش برایم آورده بود. گذشتند آن روزها، آن سالها، آن آدمها. آدمی نباید به پشت سر بنگرد پس نگاه می‌کنم به رو به رو.
فردا هجدهم آگوست برابر با بیست و هشت مرداد، می‌شود هفت سال. هفت سال که هواپیمای ترکیش ایر بر فرودگاه آرلاندای استکهلم فرودآمد و خلبان ورودمان را به سوئد خیر مقدم گفت. مانتو و روسری را در همان ترانزیت استانبول درآورده بودم. با بلوز آستین کوتاه قرمزم بعد از تحویل بار که یک چمدان بزرگ سی و پنج کیلویی و یک چمدان هشت کیلویی و یک کوله پشتی نمی‌دانم چند کیلویی، به سمت سالن خروجی رفتم. خانمی ایرانی که از دوستان فیس بوکی بود آمده بود دنبالم. تا روزهای آخر نمی‌دانستم در کجا باید اقامت داشته باشم. هفت سال پیش هنوز ایران انقدر مدرن نشده بود که ایر اند بی را همه بشناسند و کوچ سرفینگ را همه بلد باشند. من در روزهای آخر از طریق همشهریان قدیمی این خانم را پیدا کردم و خودش گفت میاید دنبالم. فرودگاه کوچک بود. شاید اندازه فرودگاه رشت. شوکه شدم. مگر می‌شود فرودگاه یک پایتخت انقدر کوچک باشد؟ از در که بیرون رفتیم سرما به تمام تنم نفوذ کرد. پریدم داخل ماشین و دست به سینه نشستم. اولین چیزی که در خانه میزبان از چمدان درآوردم کاپشن بود. من می‌لرزیدم و میزبانم یک لباس تابستانی پوشیده بود و عین خیالش نبود. دمای آن روز در ظهر 20 درجه بود. ایران را که ترک می‌کردم ۳۲ درجه بود. یادآوری این روز همیشه لبخند برایم به همراه می‌آورد. روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد. روزی که من دوباره متولد شدم. این بار در سرزمینی آزاد، امن و زیبا.
هفت سال از تولدم گذشته. گریه ها و بیتابی‌هایم را کردم، تاتی تاتی هایم را کردم، زمین خوردنهایم را کردم، آرام آرام زبان باز کردم و حرف افتادم، پیش دبستانی ام را رفتم و حالا نوبت مدرسه است. نوبت رشد بیشتر. هفت ساله شده ام در سرزمینی که همه آنچه سرزمین مادر پدری از من گرفته بود به من ارزانی بخشید و چقدر این هفت سالگی شیرین است.
هف ساله شده ام. در جایی که به من هویت واقعیم را بخشید. به قول دوستی «من اینجا "من" شدم. من اینجا "زن" شدم.». من اینجا جوان شدم، من اینجا انسان شدم، من اینجا درس زندگی گرفتم، من اینجا بدون سانسور نوشتم. بدون اما و اگر، استعاره و کنایه، ملاحظه و تعارف، ترس از خوش آمدن و بد آمدن.
هفت سال گذشت. هفت سالی که هر روزش برایم تازگی و تجربه ای به همراه داشت. هفت سالی که تمام حقهای بنیادی زائل شده ام را به دست آوردم بدون آنکه برایش بجنگم. هفت سالی که زن بودنم دلیلی بر محرومیت و ممنوعیت از هیچ خواسته ام نشد. هفت سالی که شاید کمتر نوشیدم و جشن گرفتم اما در نهایت آرامش و بدون دلهره مداوم بود. هفت سال است که آزادی ام واقعی است نه یواشکی، هفت سال است که عادت دلخوش بودن و ذوق داشتن به مجازِ ممنوعه را رها کردم. در این هفت سال من خودِ جوان، خودِ انسان و خودِ زنم را شناختم. من بعد بیست سال دوباره دوچرخه سوار شدم و اشک ریختم که چرا این ساده ترین لذت و حق دنیا را بیست سال سیاست و فرهنگ زادگاهم از من دریغ کرد. وقتی برای اولین بار استادیوم رفتم باز اشک ریختم به یاد تمام حسرتها و آرزوهای سرکوب شده نوجوانی. من اینجا کنسرت خواننده های محبوب ایرانی را رفتم و به این فکر کردم هم آنها درآرزوی اجرا در کشورخود مانده‌اند هم ایرانیانی که عاشقشان هستند در آرزوی حضور در کنسرتشان چرا که همه قدرت مالی حضور در کشوری دیگر را ندارند.
هفت سال گذشت، من اینجا بدون ترس با مقامهای سیاسی، چه وزیر چه نماینده مجلس، صحبت می‌کنم، نظر می‌دهم، نقد می‌کنم. نماینده مجلسش زیر عکسهای شخصی ام پیام محبت آمیز می‌نویسد و آن دیگری قرار قهوه می‌گذارد . وقتی در سمینارهای حزبی شرکت می‌کنم به من فرصت حرف زدن می‌دهند و حمایت‌هایشان تمامی ندارد. اینجا کسی آدم ها را با سابقه کاریشان محک نمی‌زند. نگاه از بالا به پایین نمی‌کند. « کی؟ اسمتو نشنیدم» و بعد بی اعتنا رد شدن در قاموس فعالین سیاسی و اجتماعی این کشور نیست. معروف بودن و اسم و رسم داشتن ملاک نیست، انگیزه و تلاش مهم است. اینجا نه نامم مسخره می‌شود نه محل تولدم. اینجا تحقیر انسان‌ها معنا ندارد. اینجا ضعیف کشی نمی‌شود. اینجا افرادی که امتیاز خانواده خوب و متمول و یا امکانات بهتر داشتن را دارند برتری بر دیگران ندارند. اینجا برای سلامت روح و روان انسان‌ها ارزش قائلند. اینجا کسی اندامم و ظاهرم را زیر سوال نمی‌برد. اینجا مردی برایم تصمیم نمی‌گیرد، مردی بدون اجازه من به من دست نمی‌زند. با من شوخی بی‌ربط نمی‌کند. اینجا از شوخی های مبتذل جنسی، ادبیات زیر کمر، جوکهای بی معنای جنسیت زده و قومیتی خبری نیست. اینجا مردی که در تاکسی خودش را به روی تو ولو کند خبری نیست. اینجا از متلک های مدام، مزاحمتهای خیابانی، ماشینهایی که بوق بزنند و زیرپا نگه‌دارند خبری نیست.  
من شاید اینجا دوستانی به زلالی آب نداشتم که بعد گل آلود بشوند اما دوستانی دارم که نه زبان مشترک داریم نه نوستالژی و بین ما امنیت و آرامش، احترام و دوستی برقرار است. من اینجا از اینکه فهم و درک خودم ارزشش بالاتر از ردیف کردن اسم و سخنان دهها نویسنده و تئوریسین برای اثبات خیلی چیزدانی است لذت می‌برم. من اینجا از شعور اکثریت جامعه، از انسانیتی که موج می‌زند، از منطقی که پشت قوانینشان دارند، از برابر بودن همه در برابر قانون نه تنها لذت می‌برم که می آموزم. من از اینکه با مهاجرت فرصت همشنینی با انسانهای مختلف از ملیتهای مختلف را دارم و ذهن و شعور و درکم محدود به یک ملیت نیست احساس خوشبختی می‌کنم.
برای تمام این‌ها سوئد را، این سرزمین آزادی و امنیت و صلح را با تمام زیبایی‌هایش، با تمام مردمان نیکش با تمام خوبی ها و بدی‌هایش از ته دلم دوست دارم و قدردانش هستم.
آفتاب شبانه غروب کرد. دما بیست درجه است و من با لباس تابستانی نشسته ام و به فرداهایی می‌اندیشم که در این سرزمین خواهم ساخت.

۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

شوک فرهنگی

امروز قرار بود برای مشق سوئدی به شوکهای فرهنگی که در مهاجرت مواجه شدم اشاره کنم. من مثل بسیاری ایرانیان دیگر، بخاطر اشنایی نسبی با کشورهای غربی با این‌که تفاوتهای فرهنگی بسیار بود و باعث حیرت و افسوس می‌شد اما شوک به معنای واقعی شوک به من واقع نشد مگر در یکی دو مورد. تفاوتهای بارز میان ایران و سوئد شامل قوانین و امکانات و حقوق شهروندی است و برای من فمینیست مسئله برابری. اما چیزی که من در مشقم نوشتم و الان می‌خوام برای شما هم تعریف کنم هیچ ربطی به این٬ها ندارد. 
چند ماه بعد از آمدنم به سوئد در یک باشگاه ورزشی اسم نوشتم. روز اول رفتم باشگاه و بعد از ورزش راهی رختکن زنانه شدم تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم. وقتی وارد حمام شدم دیدم خبری نه از در است نه پرده. فقط چندین دوش است و زنان لخت مادرزاد در حال دوش گرفتن. چند ثانیه شوک زده نگاه کردم. من از آن دسته آدمهایی بودم که هیچوقت نمیتوانستم جلوی کسی لخت شوم. حتی مادرم. عذاب لباس عوض کردم در خوابگاه همیشه با من بود و من با اعمال شاقه لباس عوض می‌کردم. کلا نسبت به برهنگی حس خوبی نداشتم. حتی برخلاف بسیاری افراد که بدن برهنه خودشان را ورانداز می‌کنند من حتی به بدن خودم هم نگاه نمی‌کردم. به همین دلیل برای من بسیار سخت بود که لخت مادرزاد جلوی این همه زن دوش بگیرم. راستش مبهوت و متحیر به بدنهایشان نگاه می‌کردم و ناخودآگاه چشمم می‌رفت رو قسمت خصوصی بدنشان که پوشیده از موی زهار بود. چیزی که برای ما خاورمیانه‌ای ها فاجعه حساب می‌شد. 
از خیر دوش گرفتن گذشتم و تا یک ماه هر بار رفتم باشگاه باهمان لباس باشگاه سوار اتوبوس شده و به خانه می‌رفتم تا دوش بگیرم. اما واقعا اینکه خیس عرق سوار اتوبوس بشوی آزاردهنده بود پس تصمیم گرفتم هرجوری هست خودم را عادت بدهم. دفعات اول منتظر ماندم تا سالن دوش خالی شود و با سرعت قبل از آمدن هر فرد دیگری دوش میگرفتم. اما این راه حل بسیار وقت گیر بود. بعد تصمیم گرفتم بروم در انتهایی ترین دوش که کنج دیوار بود و پشت به همه بایستم. این که باسنم دیده شود بهتر از این است که اندام جلویی دیده شود. اما آن گوشه هم همیشه خالی نبود. به هر حال بعد از مدتی دل را به دریا زدم، مخصوصا وقتی می‌دیدم اصلا کسی نگاه نمی‌کند. هرچند راحت نبود و دوش گرفتنم همراه بود با انقباض بسیاری عضلات بدن اما کم کم روی خودم کار کردم و خودم را رها کردم. حالا اگر باشگاه بروم بدون هیچ استرس وانقباضی لخت می‌شوم و دوش می‌گیرم.