۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

نوستالژیهای دروغین

چند وقتیه تصمیم گرفتم موسیقی گوش کردن رو شروع کنم و ادامه بدم. بارها نوشتم که در بیشتر موارد چیزهایی باید برام مهیا باشه یا در معرض دیدم باشه که دنبال کنم و یکیش هم موزیک بود. ایران  بودم به لطف پی ام سی و جم تی وی و ... با موزیک پاپ و هیپ هاپ و رپ و ... چه ایرانی چه خارجی آشنا بودم و تقریبا به روز. هرچی هم میخواستم میرفتم فروشگاه سی دی و موسیقی و ازشون میخواستم مثلا آلبومهای جدید 2008 رو برام بزنن یا 1387!  تو ماشین هر کس مینشستی در نهایت یه صدایی پخش می شد که اگه خوشت بیاد بپرسی کی هست؟! معمولا تا جایی که پولم میرسید آثار خواننده های وطنی رو هم میخریدم. عصار، رضا یزدانی و محمد اصفهانی ، آریان، مانی رهنما و ... میدونم اینها که میگم مال عهد بوق هست. فقط میخوام در جریان روند تغییر و تحولات باشید. اینجا آمدم تقریبا چون در معرض موسیقی به طور مستمر قرار نداشتم و اهل رادیو گوش کردن هم نبودم از دنیای موسیقی به اندازه سالیان سال نوری فاصله گرفتم. تصور کنید من که عاشق سیاوش قمیشی بودم دو آلبوم آخرش رو گوش ندادم یعنی تگ اهنگ شنیدم اونم چون تو ف.ب گذاشته میشد. یا ابی، یا داریوش که اهنگهای جدیدش رو اصلا نمیدونم چی هست. در کنار اینها از دنیای موسیقی غربی هم فاصله داشتم. فقط یه سری تِرَکهای خارجی رو اونم چون اینجا هر فروشگاهی بری داره پخش میکنه باهاش اشنا بودم بدون اینکه بدونم خواننده اش کی هست. مثلا اینکه یه اهنگی رو دوست داشتم و دوسال بعد فهمیدم خواننده اش لاله خواننده سوئدی – ایرانی هست و ....
به هر حال در یک دوره کوتاه من هر روز به رادیو جوان گوش دادم و مثلا  ته هنرم این شد – اون هم با معرفی- که چارتار گوش بدم و علی عظیمی. بعد بخاطر حال بدی که بهم دست میداد موسیقی ایرانی رو گذاشتم کنار. حوصله جفنگیات تکراری رادیوی سوئدی رو هم نداشتم. شبها برای یکی از مامان بزرگها موسیقی های قدیمی ، کلاسیک و یا گروه کر سوئدی رو میذاشتم و خب بسیار لذت میبردم. اما حوصله پیگیری نداشتم. تا اینکه بعد از رفتن مامان اینا به این نتیجه رسیدم باید دوباره موسیقی گوش بدم. موسیقی "حالم رو خوب میکنه". اسپاتیفای رو راه انداختم و مسلما اول رفتم سراغ موسیقی های غربی و بعد چون سالهاست دیگه روزی یک ساعت رقص نمیکنم- چون گلچین ندارم- از اسپاتیفای برای این منظور هم استفاده کردم. همون دو سه بار اول انقدر به صورت رندوم آهنگهای خارجی خاطره انگیز پخش شد که گفتم ای بابا واسه همین بود اصلا سراغ این چیزها نمیرفتم. با رفیق صاحب نظر درموسیقی در میون گذاشتم و پیشنهاد داد که باید موسیقی های بیشتری گوش بدم که دیگه با یه اهنگ دچار شوک نشم. منم کمر همت بستم به گوش دادن موسیقی بیشتر. اول از البوم لئونارد کوهن عزیزم شروع کردم. دوستش داشتم هرچند خیلی موسیقیایی نبود، بعد تک اهنگهای خارجی. امروز در حین اتو زدن گفتم بیام ایرانی گوش بدم. زدم مرجان فرساد که چند تا تک اهنگ ازش شنیده بودم و گفتم باید آلبوم کامل رو گوش بدم و ببینم چی داره انقدر دوستان ما تعریفش رو میکنند. نهایت کار من داشتم گریه میکردم و به تنهایی خودم میخندیدم! بعد زدم رو یه رادیو که نمیدونم چی بود. هرچی بود ترانه های عاشقانه خواننده های مرد خارجی بود. غمگین بود اما اشکم رو در نمیاورد. نمیدونم مسئله زبان هست یا حسهای متفاوتی داره. به هرحال من میخوام ار مرجان فرساد بنویسم. آلبومی سرشار از نوستالژی های دروغین! خانه ما پر از دروغه.. خونه ما هیچوقت این شکلی نبود.من این رو اولین بار هم که این اهنگ هی پخش شد تو ف.ب نوشتم. یه تصویر دروغین زیبا برای خودمون ساختیم و فکر میکنیم خونه این بوده و هست و ماییم که ازش دور شدیم. یه روزهایی که دلتنگ میشم میگم یه بار باید برگردی تا بفهمی هیچی از دست ندادی. در اینکه مهاجرت یعنی فریز شدن خاطرات و یادها شکی نیست. من هنوز لاهیجان رو به شکلی که اخرین بار دیدم میشناسم برای همین وقتی اس ام اسها از ایران میاد در وصف شبهای لاهیجان و هشتاد تا اسم کافی شاپ داره که من نمیدونم چی هستن و کجا هستند وبرای چی معروفند دچار حس این میشم که آی دیدی چه چیزها از دست دادم؟! یا هنوز تهران برای من یعنی خیابان ولیعصر پر چنار، سنگفرشهای چهار پر گلبه ای و کرم. میدان ولیعصر و سینما قدس. کردستان با ساختمانهای آ اس پ. فرمانیه و دو برجش! الهیه و برج ژاپنی. نیاوران با نارون! شهرک غرب و میلاد نور. برفراز کوی فراز و پاسداران همیشه دوست داشتنی. اما شک ندارم هیچ چی شبیه قبل نیست. همونطور که حتی الان تو این شهری که هستم در عرض چهار سال  دهها تغییری کرده که دلت میگیره مثلا فلان ساختمونی که نمادی بوده برای خودش حالا داره تغییر نما میده و میخواد بشه یه چیزی صد در صد متفاوت. یا خیابونهایی که تغییر کردند و همیشه هم فکر میکنی قبلا بهتر بود. ما فکر میکنیم آدمهای نازنینی رو گذاشتیم و آمدیم اما واقعیت اینه که میبینی این روزها آدم نازنین ابدیت نداره.
خداییش چند ساله البالو های درخت حیاط نداریم؟ یا حوض آبی؟ من فکر میکنم خیلی سال.. خونه ما یه حیاط بزرگ داشت ولی این برای دوازده سال پیشه. الان خونه ما حیاط هم نداره. خونه شما داره؟! خونه مادربزرگم هم که برای 48 سال پیش بود حوض نداشت. اخرین خونه حوض داری که دیدم برای عمه ام بود. دوستش داشتم ولی اخرین بار وقتی ده دوازه ساله بودم دیدمش. خونه مامان بزرگهای شما هنوز حوض داره؟
من نمیدونم مرجان فرساد این همه نوستالژی رو چطور با هم تو ترانه هاش میاره. نه که بگم بد باشه اتفاقا دوست داشتم، ولی این نه فقط برای مرجان فرساد که برای تمام ماهاست. ماهایی که کودکی رو با جنگ و اثراتش سپری کردیم و کلا در فضایی سیاه زندگی میکنیم و فکر میکنیم از سیاهیش خبر داریم اما تا تو یه سفیدی قرار نگیریم متوجه عمق فاجعه نمیشیم. همه این ها باعث میشه هرچه غم هست بریزیم تو ترانه. تو شعر، تو ادبیات. هرچی سوزناکتر بهتر. هرچه دروغ تر بهتر فقط حتما با چاشنی نوستالژی های نداشته .
 من این رو بارها گفتم و باز هم میگم چرا من از غمگین ترین اهنگ غربی انقدر متاثر نمیشم که از ترانه های این روزهای ایرانی؟ چرا من به جای اینکه همراه با بقیه دوستان بگم " آه خونه ما" و دلتنگ بشم عصبانی میشم هربار این ترانه رو میشنوم؟ چرا هنوز وقتی صدای داریوش میپیچه " دوباره میسازمت وطن" تمام موهای تنم سیخ میشه.هنوز با " ای ایران" سرم و بالا میگیرم و یه بغض خاصی میگیره و ول نمیکنه. هنوز "روزهای روشن" من و یاد خداحافظی با روزهای تاریک میندازه که فکر میکردیم روشنه! از ترانه های نسل جدید حتی این حسها نمیاد، حس ترانه های جدید اصلا خوب نیست، موندگار هم نیستند، کدوم خواننده جدیدی که گل کرده هنوز بعد چهار سال یا پنج سال بهش گوش میدیدم؟ شاید فقط نامجو باشه. یادمه یه زمانی خال پانک خیلی خوب بود اما یادم نمیاد این روزها کسی بیاد ترانه هاشون رو گوش بده. اخه تاریخ مصرف دارند، آخه شعراشون پر از دروغه و پر از چیزهای ساختگی. یادمه اونموقع ها که ایران بودم، فیلم کنسرتها میامد و دلخوشی ما این بود کنسرت ابی رو داریم میبینیم یا داریوش و معین و .... وقتی ترانه ای که حتما در همه کنسرتها بود و مربوط به ایران بود خونده میشد و وقتی حس متفاوت رو در اجرا و هیجان جمعیت میدیدم دلم میگرفت برای اونها که نیستن. که دور از وطنند. هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی خودم هم جای اونها قرار بگیرم. اما حالا که هستم جای اونها ، با اینکه با بعضی ترانه ها که نوشتم بغض هم میکنم اما یهو یادم میفته اینها یک خاطرات فریز شده هست. من در چهارسال پیش ماندم و هر سال هم بیشتر میشه همونطور که عمویم در چهل سال پیش مانده و خاله ام در بیست سال پیش. هیچوقت اون خونه خونه ما نبوده که اگه بود دل نمیکندیم ازش حتی بالاجبار. هیچوقت خونه ما انقدر قشنگ نبوده و اینها فقط خواب و خیال و رویا سازی برای دلخوش کردن خودمون و دل نبستن به کشور میزبانه. هیجوقت ایران، ایرانِ ما، نسل ما، نبوده.
حتی فکر میکنم روزی که رفتیم دیگه ادعای " اگر چه با خشت جان خویش" مخدوشه. چرا باید جان رو فدای چیزی کنی که مال تو نیست و تو مال اون نیستی؟ نمیدونم شاید باید یک بار بیام و بفهمم همه چی تغییر کرده و از نوستالژی های من چیزی باقی نمونده اونوقت همین مقدار کم بغض هم دیگه نمیامد که بمونه و نره.. من هیچوقت نمیتونم به دخترم نشون بدم کدوم مدرسه رفتم چون وجود ندارند، کدوم خونه بزرگ شدم چون وجود ندارد، کدوم خیابون و کوچه دل دادگی کردم چون وجود ندارد. نوستالژی های من نابود شده اند و فقط موندن تو خاطره. خاطره های محو و مبهم که فقط وقتی به در ودیوار میکوبند که اینجا کم میاری!
پیشنهاد دوستم خوب نبود، چون من حالم خیلی بدتر میشه با شنیدن آهنگهای جدید!! باید بذارم دامنه ترانه های ذهنم محدود باشند چون حتی خاطراتی که هجوم میارند لبخند میاره رو لبم با یه بغض شیرین اما ترانه های جدید غم سنگین! و من از غم بیزارم! بیزارم بیزارم بیزار!

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

قرن زنان

مسئله زنان برام مجددا مسئله خیلی مهمی شده، یکسال پیش کمی از حساسیت هام کمتر شده بود و مثلا شرایط رو میسنجیدم برای گیر دادن به کسی، حتی کم کم داشتم خودم رو از برخی فمینیستهای وطنی بخاطر تحلیلها و نظرات رادیکالیشان در فضای مجازی، جدا میکردم چون کلا حس رادیکالیستی این افراد و نگاه "همه بدبختی ها زیر سر مردان هست" رو دوست نداشتم و میدونستم چنین تفکری و بحث کردن بر این اساس راهی جز شکست ندارد ( تجربه شخصی). اما چند ماهی شده که دوباره حساس شدم، دلیلش اینه که بیشتر و بیشتر وارد مسائل اجتماعی جامعه سوئد شدم، اخبار بیشتری از زنان رو میخونم، پروفایلهای فمینیستهای جوان سوئدی و امریکایی رو دنبال میکنم و البته ترند " من به فمینیسم احتیاج دارم" در مقابل " من به فمینیسم احتیاج ندارم". متاسفانه اونقدر وقت ندارم که بطور مستمر پیگیر باشم ولی همینقدر که پیگیر هستم میبینم نه! این مساله برای من "مهم" است. هیچ جوری حساسیتش برام کم نمیشه. البته خیلی حواسم رو جمع میکنم که به سمت رادیکالیسم تو بحثی نرم ولی گاهی از دست آدمی در میره. اونوقتی که ساده ترین مسائل رو نیمتونی تو مغز افراد فرو کنی! ساده ترین چیزها که متاسفانه بخاطر چیرگی نظام زن ستیز در تمام دنیا برخورد باهاش واقعا سخته! 
دیشب بدون هیچ تعمدی به ترتیب چیزهایی که خوندم و دیدم این بود: واکنشها نسبت به "اما واتسون"،  دو سه تا اتفاق در سطح شهری و کشوری سوئد با مضامینی مشابه، یعنی حمله به زن و فمینیسم، فیلم تبلیغاتی مبارزه با سکسیسم در کشور فلیپین که یادت مینداخت چقدر هر روزه به توی زن حمله میشه و حواست نیست!  بعد رسیدم به خاورمیانه و همینطور که داشتم از فجایع دولت اسلامی میگذشتم و میرسیدم به اخبار ایران و آن برنامه مضحک که زنهای با پوشیه رو آورده بود. ناخوداگاه این روزها همه جا صجبت از زنان است و از کشور عقب افتاده تا کشور در حال توسعه تا کشور پیشرو در برابری با یک مسئله درگیرند " زورگویی های بر اساس کلیشه های جنسیتی". درباره آفریقا و خاورمیانه و خاور دور چیزی نمیگم اما وقتی این مسائل رو در سطح بین المللی میبینم وحشت زده تر میشم. چه نیرویی پشت این تفکرات سنگین هست که با این همه نشانه و بحث و آموزش هنوز اولین راه برای سرکوب زنان باز کردن مسائل شخصی است؟ چرا تهدید برای یک هنرپیشه مرد این نیست: عکسهای لختت رو منتشر میکنم؟
چرا مسئله برابری خواهی برای مردان انقدر سنگین هست؟ البته خیلی هایشان هم ادعا دارند که فراتر از جنسیت نگاه میکنند و مسئله انسان برایشان مهم است اما انقدر تهاجم به زنان فعال فقط برای اینکه میگویند برای همان "انسان" بیایید و کمک کنید تا ما حقوق برابر با شما داشته باشیم، از کجاست؟ چرا این عقیده انقدر سنگین است برای برخی مردان؟ نمیگم همه چون واقعا میبینم این روزها مردان بسیار نه تنها دوشادوش که حتی جلوتر از زنان برای احقاق حقوق نیمه دیگر انسان تلاش میکنند. اما به راستی چرا تهدیدها همیشه به سمت زنان است؟
وقتی این اخبار و بحثهای زیرش رو میخونم اول سر درد میگیرم اما بعد از مدتی لبخند میزنم از قدرتی که زنان دارند. اگر در دهه 60 بیشتر زنان آمریکا و اروپا بودند که درگیر بودند و مبارزه میکردند و البته از پا ننشستند تا به حقوقی که میخواستند برسند ، امروز زنان خاورمیانه، خاور دور، کشورهای لاتین و ... با کمی تاخیر برای آن حقوق ابتدایی و مسلم  همان مسیر را طی میکنند. اما این یک سوی ماجراست، امروزتمام زنان دنیا برای هویت خود دارند مبارزه میکنند. درسته یک زن سوئدی مسئله اش با زن ایرانی فرق دارد اما در یک چیز مشترک است" کلیشه های جنسیتی" که اتفاقا اگر این شکسته بشود باقی حقوق راحت تر به دست میاید. عقاید زن ستیز قرنها پیروز بود ، این روزها هم در ظاهر شاید در اکثریت هست اما باعث میشود که زنها متحد تر بشوند. چندی پیش جایی گفته بودم این قرن قرن زنان هست. و امروز بیش از پیش به این باور دارم. اگر قرن 18  قرن روشنگری بود، اگر قرن 19 قرن صنعت گرایی بود، قرن بیست و یک قرن پایان دادن به سلطه مردسالارانه است و قرن زنان.

پی نوشت: نوشتن هام کمتر شده، نه صرفا بخاطر اینستا رادیو، بلکه حضور مادلین و البته تصمیمم بر کم نوشتن و خوب نوشتن. اما قسمت اول مهمتره چون این هفته هر روز بیش از یک یا سوژه برای نوشتن از نوع خوب داشتم اما باید زمان میذاشتم برای نوشتن و این زمان رو مادلین از من میگرفت. راستش وقتی کسی محدودم میکنه و نمیذاره به کارهام برسم هرچقدر از نظر دیگران اون کارها وقت تلف کردن باشه! من بهم میریزم.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

اول مهر چیست؟

اوایل که شبکه های اجتماعی آمده بود نرسیده به اول مهر نوستالژی ها شروع میشد. همه آهنگ همشاگردی سلام رو میذاشتند و همه از خاطرات گریه های رور اول مدرسه یا خنده هاش مینوشتن و یا روزهای کودکی و یادش بخیر ها.
تقریبا کمتر کسی بد مینوشت. اما یکی دوسال اخیر ترند جدیدی به بازار شبکه های اجتاعی آمده که البته اولش خوب بود ولی بعدش به نظرم مثل همه چی لوث شد. اینطوری شروع شد که آیا واقعا اول مهر برای همه خوش خاطره است؟ یا دوران مدرسه همینقدر شیرین بود که الان یاد ایام میکنیم؟ و خب نکته جالبی بود چون واقعا در سیستم بیمار آموزش و پرورش شاید نمیشود از دوران مدرسه به دوران بی نظیر یاد کرد. اما مسئله اینه که این رو ما الان میگیم. الان قدرت تجزیه تحلیل رو پیدا کردیم و خیلی از مشکلاتمون رو ناشی ار سرکوبهای مدرسه میبینیم. این اتفاق برای جلوگیری از اون غش و ضعفهای اضافه نوستالژیک خیلی خوب بود و تلنگری بود به یاد آوری تلخیهای آن روزها. اما حالا از حد گذشته این اولین اول مهری هست که هر کسی درباره اش نوشته از تنفر نوشته و بدیهای سیستم و مدرسه هایی که متنفر بودند و معلمهایی که کتک میزدند و ...
راستی چرا ما نمیتونیم تعادل داشته باشیم؟ چرا مفهوم اول مهر رو با چیز دیگه قاطی میکنیم؟ چرا یا از اون ور بوم افتادیم یا از این ور؟

اما اول مهر برای من هیچ ربطی به سیستم آموزشی نداره، هیچ ربطی به باقی مسائل نداره، برای من از سال 67، اول مهر یعنی روزی که من قاطی آدمها شدم. روزی که من راهی مسیر خواندن و نوشتن، سواد آموزی، اندیشیدن، یادگیری و تمرین ، تلاش و .. شدم!  به خودی خود در هر نوع سیستمی چنین روزی برای من روز بزرگی محسوب میشه اول مهر نبود من یاد نمیگرفتم الف ب پ چی هست! من یاد نمیگرفتم تو یه مدرسه رو یه نیمکت با ادمهای مختلف بشینی و با یه نگاه ساده سلام کنی و بپرسی" من اسمم رها است تو اسمت چیه؟" و اینطوری ساده ترین دوستی و قدیمی ترین وغنی ترین دوستی رو شکل بودی. اول مهر نبود خیلی چیزها نبود، خیلی چیزها که الان ازش استفاده میکنیم برای کوبوندن اول مهر ، نه برای اول مهر بودنش برای خسته بودن از باقی چیزها!

اول مهر سال 67  با مقنعه سورمه ای که روی قسمت سرش سه تا دوخت داشت و مانتوی بلند سورمه ای ، شلوار سورمه ای پارچه ای، کتونی سفید چسبی و کیف سامسونتی تو کوچه نسترن از زیر قرآنی که پدرم برام نگه داشته بود رد شدم و با ذوقی وصف ناشدنی راهی دبستان آزاده شدم. تفاوتم از همان مقنعه مشخص بود اکثریت مقنعه چانه دار داشتند و چند نفر بیشتر شبیه من نبودند. صف وایسادیم، کلاس بندی شدیم، راهی کلاس اول ب و بعد اول الف شدم.  معلم اول الف، خانم آمنه حسام هنوز با همان مفنعه ای ساتن قهوه ای و مانتو کرمش جلوی چشمانم هست با لبخندی که همیشه بر لب داشت صدای مهربانش و معلم بودن از نوع خوبش. در تمام دوران تحصیلم فقط یک معلم بد داشتم. معلمی که بد بودنش تاثیراتش رو داشت. معلمی که باعث شد از ریاضی بیزار بشم اما باید برای اون یک معلم من باقی معلمهایم رو نادیده بگیرم؟ اصلا اول مهر رو چه به معلم؟ اول مهر هست و حس خوب یاد گیری. من از اول مهر 67 تا اول مهر 80 ذوق داشتم و منتظر رسیدنش بودم. من عاشق مدرسه بودم با تمام بدیهایی که این روزها میفهمیم بد بود نه اون روزها. من تا دوران دانشگاه هر اول مهر ذوق مرگ ترین آدم روی زمین بودم. برای من اول مهر یعنی رفتن در اجتماع! یعنی سواد رو هر سال بیشتر و بیشتر کردن، دنیای دیگه ای رو کشف کردن. دلم نمیخواد برگردم به اون روزها، حس نوستالژیک به اول مهر ندارم اما حس خوشایند دارم. الان دلم نمیخواد بگم اول مهره وای من همون حس رو دارم که بچه بودم داشتم! نه به جان خودم دروغه! اما اون روزها که مدرسه بود حس خوشایند داشتم و این خیلی خوب یادمه. معلم من بد بود دوستهام که خوب بودن! سیستم سرکوبگر بود، سواد که داشتم چیز دیگه ای بخونم. من هنوز دارم تقاص سیستم نادرست آموزش رو پس میدم، اما اینها دلیل نمیشه من از اول مهر بد بگم.
اول مهر سال 67 برای من یکی از بهترین خاطرات زندگی ایست که اگر نبود من الان نمیتونستم این خطوط رو بنویسم.

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

پاریس 4- لور

جهارشنبه روز چهارم سفر رو اختصاص دادیم به لور. صبح طوری برامه ریزی کردم که راس ساعت 10 اونجا باشیم. از قبل هم به مامان و بابا گفته بودم که تا جایی که توان داشته باشند همه اش رو میبینیم. قبلا اکثریت دوستان گفته بودن فقط مستقیم برو چند جای معروفش و بخش ایران! اما من قصدم این بود که بخش ایران رو آخر سر ببینیم. راستش یک گارد شدیدی داشتم بس که خسته شدم از شنیدن اینکه آی ما تاریخ فلان داریم و ... یکی دیگه از دوستان هم گفته بودید برید ببینید این بی شرفها چه دزدی کردن! 
به هر حال اینبار نقشه مترو به دست راهی شدیم و امان از پله های مترو که پدر هممون رو درآورد. ورودی لور از همان هرم شیشیه ای معروف است( پیرامید) از اوجا وارد میشی و به سمت زیر زمین میری. ساختمان لور یک کاخ قدیمی هست . به شکل U که هر بخش این ساختمان سه طبقه داشت. زیر زمین طبقه اول و دوم و هر بخش یک بال محسوب میشد. بالها به  کاردینال (Richeleue (و اسقف (Sully) و هنرمندی فرانسوی (Denon)  هستند . هر بال در کنار مجموعه های نفیس هنری از سراسر دنیا چند اثر بینظیر رو داره وبرای همین گذر از تمام لور اجتناب ناپذیر هست. ما از بخش Denon که مونالیزا هست شروع کردیم. اول از سرسراهای متعددی گذشتیم که شامل آثار مجسمه و نقاشی هنرمندان ایتالیایی از قرن 15 به بعد بود. قطعا وقت اینکه دونه دونه وایسیم و تماشا کنیم نبود و البته این هم کار افراد متخصص هست که مثلا بشینن به نوع رنگ استفاده شده وسبک نقاشی و ...توجه کنند و البته عملا چنین کاری هم به صورت عادی و در روزهای عادی که مملو از جمعیته امکان پذیر نیست. این بخش به قول بابا مثل سعی صفا و مروه بود. کرور کرور آدم تند تند راه میرفتن و همه با هم. نیازی به نقشه نبود چون کافی بود جمعیت رو دنبال کنی. جمعیت میگم یه چیزی میشنوید! همه میخواستن زودتر برسند به مونالیزا! راستش من تو موزه های ایتالیا هم نمیفهمیدم چرا برای همه یک اثری مهم میشه. برای اینکه به نظرم اون اثر روباید فهمید. مثلا برای من در موزه یوفیتزی که دوبار هم رفتم بار اول اصلا نقاشی معروف تولد ونوس رو ندیده بودم! و دفعه دم هم باز نزدیک بود نبینم و وقتی متوجه شدم اونم از شدت جمعیتی که جلوش بود و هی وایسادم نگاهش کردم ببینم فرقش با نقاشی های دیگه که مهجور باقی ماندند چی هست نفهمیدم! این مسئله درمورد موالیزا بدتربود. اولا کسی نگاه نمیکرد همه موبایل و آیپد به دست فقط داشتن عکس میگرفتن. صحنه شبیه ضریح امام رضا بود که همه میخوان یه راهی پیدا کنند به ضریح برسند و برای این مهم از هر ترفندی شامل مشت و لگد و فشار دادن وهل دادن استفاده میکنند. به هر حال به خواست بابا ما هم این مشت و لگدها رو نوش جان کردیم و رسیدیم جلوش و خب بابا میخواست حتما عکس داشته باشه منم غر میزدم ولی دلش رو نمیشه شکوند! به هر حال عکس و گرفتیم و من تازه میخواستم بمونم یه نگاه به مونالیزا بندازم ببینم خب این الان با اون همه نقاشی های بی نظیری که ما رد کردیم چه فرقی داره  که گارد مهترم نوار رو باز کرد و مارو به بیرون از بخش تماشا مشایعت نموند. یعنی رسما فقط باید عکس بندازی بری!  بعد از زیارت مونالیزا که دوزار هم نمیارزید- با عر ض معذرت از اهالی فن و هنر که به ارزش هنریش واقفند ولی واقعا برای ما بی سوادان چیزی نبود و به اون همه له و لورده شدن نمیارزید- راهی دیدار ونوس شدیم. مونالیزا رو بابا میخواست ونوس رو مامان. من از اونجایی که کلا مجسمه رو بیشتر دوست دارم و اون حسی که نسبت به آثار معروف نقاشی نمیگیرم برعکس در مجسمه مبهوت میشم مثل داوود میکل آنژ، این مجسمه هم برام ارزش داشت دیدنش. و البته اصلا به شلوغی مونالیزا نبود. میشد یه چند دقیقه هم وایساد و به ظرافت کار نگاه کرد. نیازی هم با دانش هنری نداره میتونی با چشمت ببینی که چطور تراشیده شده! 
بعد راهی طبقات زیرزمین شدیم که بخش آفریقا، امریکای لاتین و مکزیک بود. خاص بودند و البته خلوت و خالی! انگار که حتی در هنر و موزه هم باید این کشورها نادیده گرفته بشند. از بال دنون راهی بال سولی شدیم. که هم اثار اسپانیا بود و طبقه زیر زمینش هم مصر و قسمتهای دیگه ای از افریقا و به قول معروف کشورهای باستانی. یعنی در بخش مصر میدیدی دیگه چیزی نبوده از زمان فراعنه که در لور نباشد. به قول یکی از دوستان فکر نکم تابوتی مونده باشه چون قدم به قدم تابوتها بودند. از همونها که تو تن تن و میلو دیده بودیمJ  به شدت دیدنی بود. از زیور آلات تا ادوات موسیقی که خیلی شبیه ادوات موسیقی ایران بود. اگر شما فکر میکنید من اسمها رو یادم مونده و میتونم اسم چیزهای معروف بخش مصر رو بگم سخت در اشتباهید ولی یه مجسمه معروف هست که خب معروفه دیگه! لور رو سرچ کنید میاد. ما از اون هم دیدن کردیم. نقشهای مصری جالب بودند برخلاف نقشهای ایرانی که همیشه ایستاده هستند نقوش مصری حالت نشسته داشتند. یکی از مجسمه ها هم بود که مرد و زن رو دقیقا با پوشش نقابی که رو زن بود میشد فهمید. بابا اونجا به شوخی گفت اونجا هم طالبان داشتند! از مومیایی هم دیدن نمودیم. حس خاصی بود تصور اینکه این جسد مال هزاران سال پیش هست آدم رو به تحیر وامیداشت. بعد از مصر از تونلهای زمان دیگری رد شدیم که فهمیدیم بله بله  لبنان و مصر و سوریه و .. اثار باستانی ارزشمندی دارند. قسمت مصر نسبتا شلوغ بود- نه به اندازه بخشهای اروپایی ولی خوب بود- تا قسمت مصر صدای هیچ ایرانی شنیده نشده بود اما اونجا که بودیم کم کم قیافه های آشنا و به تبعش صداهای آشنا تر شنیده میشد. دلیل هم این بود که بخش ایران بعد از مصر قرار داشت وراهی نبود چز گذر از مصر! 
وقتی به بخش ایران رسیدیم با اینکه مبهوت این بودم که چقدر از مصر آثار باستانی انتقال دادن به لور و به گمانم حالا یه سر ستون تخت جمشید و دوتا تخته سنگ ایران انقدر سرو صدا نداره اما کوپ کردم. نمیدونم خون ایرانی به جوش آمده ود یا جو خاک وطن گرفتن بود یا حیرت از ترو تازگی بدون ذره ای خش و شکستگی آثار! اومدم عکس بگیرم دستام به لرزش افتاد. تمام آثاری که تا الان رد کرده بودیم شکستگی های زیادی داشتند. اما قسمت دیوار با نقش های باستانی که مال ایران بود اصلا مثل هلو بود. یعنی انگار اومده بودن بی دردسر یک قسمت دیوار رو قاچ کرده بودم زمین و هوا و اب و باد هم تاثیری نذاشته بود و صحیح و سالم چسبوند رو یه دیوار دیگه تو یه قاره دیگه! حالا که سگها ونقوش با رنگ مورد علاقه من بود- بدلیل نوع سنگ- اما عظمت عجیبی داشت. خداییش من این حس رو ه صرف ایرانی بودن که واقعنی بهم دست داد. عظمت داشت. اتاق بعدی که رسیدم سکته کردم! سرستون تخت جمشید! صحیح و سالم! عکس گرفتم اما نمیشد لبخند رو لب داشته باشم. اما حرص خوردم تقریبا جز 5 تا ایرانی هیچ بازدید کننده ای ندیدم! دلم میخواست یه لحظه برم تو بخش مونالیزا داد بزنم "الاغها بیایید ببینید مصر و ایران چه سنگ های تراشیدن خیلی خیلی خیلی سال قبلتر از هنرمندان اروپاییتون" یعنی من عمرا چنین جوی بگیرتم ولی اونجا میگیره.. یه سکوت خاصی بود. دلت برای اون خاک میسوخت. بی اختیار با هممیهنانت اونجا حرف میزدی. و فقط یه چیز ردو بدل میشد آه و جمله اینکه: خوبه اینجا هستند وگرنه تا الان نابود شده بودند. و البته لعنت به بعضی ها! بی برو برگرد مکالمات شامل همین بود. 
بعد از قسمت ایران باستان راهی بخشی شدیم که مال ببین النهرین و اسوریها و ... بود که خب ما اونها رو هم میذاریم به حساب ایرانJ اونجا هم همونقدر نفس گیر بود که سرستون تخت جمشید. بعد از ایران وارد محوطه ای شدیم که پر از مجسمه های سنگ مرر از هنرمندان مختلف بود و در چهره مامان و بابا خستگی هویدا بود و البته پادرد. در نتیجه من اونها رو اونجا گذاشتم و خودم راهی بخش فرانسه شدم که شامل برخی اتاقهای کاخ در زمان ناپلئون بود و بعد سرسراهایی که مملو از فرشهای فرانسوی بود. این فرانسوی ها انگار ید طولایی در بافتن داشتن و نقشهاشون هم اگر انسان نبود خرس بود یا حیووناتی شبیه کارتون رابین هود! این فرشها همه دیواری هستند در واقع تابلوهای فرش هستند. بسیار دیدنی و قابل اعتنا.. بعد از تمام شدن موزه بیرون رفتیم. که هم هوایی تازه کنیم و هم ابی بخوریم و میوه ای! همینطور نشته بودیم سه تایی درباره بخشهای مختلفی که دیدیم صحبت میکردیم. مامان من قطعا بخش نقاشی ها رو دوست داشت. من چون قبلا مجسمه زیاد دیده بودم در فلورانس اولویتم از مجسمه راهی نقاشی ها شد. یابا کل موزه رو دوست داشت. و صد البته بخش مصر و ایران. تنها چیزی که بعد از دیدن این موزه به آدم دست میده اینه که همه جای دنیا هنر و تاریخ اصالت دارد. 

بعد از استراحت با همشهری نازنینمان تماس گرفتیم که قرار بود ببینیمش. ادرسی هم دادن و ما راهی مترو شدیم. بعد من به شدت گرسنه بودم و به شدت دلم کی اف سی میخواست چون در مملکت سوئد کی اف سی نداریم  و من اخرین باری که مرغ سوخاری فست فودی خوردم سه سال پیش در ترانزیتم بین سوئد و ایتالیا در فرانگفورت بود. و داشتم له له میزدم!- باور کنید اصلا دلم غذای فرانسوی نمیخواست اما این کی اف سی رو میخواست- به هر حال پرسان پرسان راهی قسمتی از اون منطقه شدیم که در نوع خودش جای زیبایی بود و کی اف سی به بدن زدیم. چیزی که در پاریس بعد از توریست نظرت رو جلب میکنه سیاه پوست ها هستند. یعنی تقریبا گاهی فکر میکنی دقیقا فرانسوی ها سیاه هستند نه سفید. البته خب وقتی میرفتن لشگر کشی واستعمار نتیجش هم میشه همین. برای همین با اینکه در اتحادیه اروپا فرانسوی ها به طرز اعچاب انگیزی رای بالایی به حزب ضد مهاجر و نژادپرست دادند اما باید اعتراف کنم قدرت تعامل و مدارای بی نظیری دارند. شما از هر رنگ و نقش ونگاری در این شهر میبینید. بعد از ناهار همشهری هم به ما ملحق شد و مارو برد به یک ساختمان یا محل نمایشگاهی به اسم ژرژ پمپیدو. همراه تعریف میکرد که این ساختمان چون بر اساس معیارهای معماری پاریس نبود و مثلا مرن بود اعتراضات زیادی داشت به طوری که معترضین میامدن و به لوله های این ساختمان خودشون رو قفل میکردن. دلیل این عدم تناسب انگار این بود که این ساختمان تمام با لوله درست شده. و خب از معماری کلاسیک خبری نیست. در ساختمان کتابفروشی بود و نمایشگاهی و رستوران و فروشگاهی که همگی اثار هنری اما مدرن و پست مدرن میفروختن. اینجا هم دیدنی بود. بعد رفتیم در کافه ای نشستیم ونوشیدنی نوشیدیم و بعد رفتیم باغ لوگزامبورگ. البته فرصت چرخیدن داخلش نبود وارد شدیم و در قسمت مرکزی نیمساعتی نشستیم که دیدیم صدای سوت میاد. همراه گفت باغ رو تا نیمساعت دیگه میبنند و مسئولین حفاظت با سوت اعلام میکنند که بای د از باغ خارج بشیم. بعد خیابانی سر بالایی را رد کردیم و رسیدیم به پانتئون که متاسفانه چون دیروقت بود تعطیل بود و سوربون رو هم از بیرون دیدیم. البته دانشکده حقوقش رو. وقتی رسیدیم خونه هر سه از درد پا دادمون هوا بود و از بدبختی این که روز بعد هم باید ورسای میرفتیم. 

من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم

دیشب خواب دیدم، wet dream  نبود اما تو خواب من با مردی راه میرفتم که صورتش محو بود. میدونستم نباید بهش نزدیک بشم برای اینکه برای من نبود ولی کنارش راه میرفتم. معلوم بود خیلی باهم صمیمی هستیم. یه لحظه دستهامون موقع راه رفتن خورد بهم. دستم رو گرفت. سوار قطار شدیم. مقصد نامعلوم بود. سرم رو گذاشتم رو شونش و خوابم برد. صبح بیدار شدم تمام مدت فکرم رو مشغول کرده بود. کی بود؟ هیچ کس و پیدا نمیکردم. دستهاش کمی تپل بود و چهار شونه و سینه ای پهن اما نمیدونستم کی بود. تو فکرم بود درباره این نوع خوابها بنویسم. تا ظهر شد و اتفاقی که دیشب تو فیس بوک افتاده بود رو تو اینستا رادیو با خنده تعریف کردم. وقتی برادکست رو قطع کردم و بی اختیار گفتم:من به چشمان خیال انگیزت معتادم. فهمیدم فرد مورد نظر در خواب کی بود. دستهای خودش بود و بدن هم مال خودش بود. فقط چرا صورتش رو نمیدیدم؟ باز اون؟ باز تو روزهای بهم ریختگی های شخصیم.. باز نگرانیش و باز امن ترین جای دنیا حتی اگر فقط تو خواب باشه؟
اتفاقی عکس رو دیدم. چهار مردِ امروز از جمع یازده نفره پسر های قدیمی شهر. سمت چپ اون بود و برادر دوستم. سمت راست دو نفر دیگه که یکیشون معروفترین پسر خوشتیپ زمان ما بود. بس که به همه دخترها شماره میداد! یه لاهیجان بود و یه فلانی! همه میشناختنش و همه این گروه رو همه میشناختن. از دانشجوهای غیر لاهیجانی تا ما لاهیجی ها!
بین اون همه خوش تیپ و پرطرفدار من با معمولی ترینشون دوست شدم. فقط و فقط بخاطر چشمهاش! چشمهایی که تو یه غروب سرد دی ماه تا عمق وجودم نفوذ کرد و سه ماه بعد من باهاش دوست شدم. عکس رو که دیدم غش غش خندیدم. سالها بود همشون رو با هم ندیده بودم. دوستان مشترک زیاد داشتم برای دیدن عکس همشون به تنهایی. اما با هم؟ این اولین بار بود. بلافاصله عکس بعدی رو دیدم.. یه مهمانی برای همان سالها.. قیافه اون روزها با ریش پروفسوریش ... روزهایی که من عاشقتر از همیشه بودم . لاغر کرده بود بخاطر من، ریش پروفسوری گذاشته بود بخاطر من اما هیچکدوم رو نمیگفت بخاطر من!
عکس رو نگاه کردم یکباردیگه.. تنها کسی بود که هیچ تغییری نکرده بود. امروز بعد از کشف اینکه شخص مورد نظر خواب همین بود عکس رو باز کردم و زوم کردم رو صورتش.. موهایش در حد چند نخ خاکستری شده اونقد دیده نمیشه من میدیم! خنده اش همان بود. صورت همان! انگار نه انگار یکی دو سال دیگه مردی چهل ساله هست. همان پسر بیست و چند ساله بود.
یک لحظه حس کردم کاش بود و الان باهاش درد دل میکردم. مثل قدیمها.. بعد سکوت میکردو میگفت: به خودت فکر کن. مواظب خودت باش!
دوست داشتم براش از روزهای دلم بگم. از تمام تلخی هایی که بخاطر "رها" بودنم میگذرونم! تلخی هایی که شاید بی شباهت به روزهای با او بودن بی او نیست.
از اخرین ساعت کاری منتظر اتوبوس بودم که با این صدای نکره زدم زیر آواز. بعد سالها دوباره زمزمه کردم این رو که فقط برای او بود..برای عشق مقدس.. برای لبو... برای "تو"یی که "او" شده بود و بعد شد "تو"ی دیگری!
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن رابرای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم

 قول داده بودم به خودم از خودم واحساساتم و لحظاتم ننویسم.. اما نمیشه انگار.. من تلخم این روزها.. تلخ تلخ! و این لعنتی انگار باز فهمیده بود. رفیق امشبم یه شات و.ی.س.ک.ی بود و یه سیگار. و بغض در گلو مانده!

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

گستبی بزرگ

اسم این کتاب رو همیشه شنیده بودم. ولی در زمانِ کتابخوان بودنم، اعتقاد عجیبی داشتم به اینکه اول باید کتابهای فارسی خواند بعد رفت سراغ ادبیات جهان. پس بیشترِ کتابهای کلاسیک رو نخونده بودم. بعد هم که کتابخوان نبودم. سال گذشته که فیلمش آمد نه بخاطر اینکه اقتباس از این کتاب که بخاطر دی کاپریوی عزیزم دوست داشتم ببینم. اما بعد به خودم گفتم باید اول کتاب رو بخونم بعد فیلم رو ببینم که  منحر به تاخیر یکساله شد. همان موقع میله بدون پرجم در باره کتاب نوشته بود. کوتاه مختصر و مفید. چندی پیش هم در لیستی که عنوان شده 1001 کتاب که باید خواند اسم این کتاب رو دیدم و گفتم دیگر تاخیر مجاز نیست.  کتاب رو خوندم. به صورت ای بوک در موبایل و در ده روز وقتی در مسیر رفت و امد در اتوبوس بودم یا اخر شب موقع خواب. کتاب نثر قدیمی داشت طبیعتا. اوایل چپ و راست دیکشنری باز میکردم و از غنای کلمه لذت میبردم. کم کم بی خیال شدم چون کل مفهوم رو دریافت میکردم و اونقدها هم دونه به دونه دانستن لغات لازم نبود. یه جاهایی هم داستان از دستم در میرفت چون روند روایت رو از دست میدادم. یا مثلا بخاطر قدیمی بودن زبان و روایت نمیتونستم درست بفهمم. اما کلا فکر نمیکردم چیزی از دست داده باشم. کتاب که تمام شد به این نتیجه رسیدم: نمیدونم چرا این کتاب در لیست 1001 کتاب که باید قبل ار مرگ خوانده شود قرار گرفته؟ خوندنش خوب بود ولی نمیخوندم هم چیزی از آدمی کم نمیشد و داغ به دل از دنیا نمیرفت! شاید دیر خواندم. مثل خیلی کتابهای دیگه! شاید باید ده سال پیش میخواندم و لذت بخش میشد برام. شاید باید فارسی میخوندم.
اما کل کتاب روایت تکراری آدم عاشق دلباخته ای بود که معشوقش آنطور که باید عاشقش نبود و درواقع خودش را بیشتر دوست داشت. البته وقتی این کتاب نوشته شد شاید انقدر تکراری نبود اما در قرن بیست ویک که دیگر مفاهیم عشق و عاشقی و زندگی هم تغییر کرده برای من قصه تکراری بود که حتی مثل قدیمها اشک به چشمام نمیاورد و متاثر نمیکرد. البته برای کتابی در دهه 20 میلادی به نظرم پیش رو بود. روابط باز رو نشون میداد. اینکه مردها معشوقه داشتند و همسرشان هم میدانست و البته مرد و جامعه به او حق میداد معشوقه داشته باشد و دوستش داشته باشد اما همسرش فقط باید او را دوست میداشت وگرنه احساس شکست میکرد و باخت! کتاب طول و تفسیر زیاد داشت. آنقدر با جزییات همه چیز توضیح داده شده بود که فکر کنم کسانی که از کتاب اقتباس کردند نیازی به نوشتن فیلمنامه و تعیین نقش و نوع بازی نداشتند .همه چیز به خوبی در کتاب شرح داده شده بود. کاملا می شد خانه گتسبی رو تصویر کرد و نیویورک آن رمان رو و ماشین زرد رو و صورت گتسبی در لحظه دیدار با دیزی  و ... اما خب شاید برای نسل امروز خواندنش کسل کننده هم باشد. نسلی که به تووییت های 250 حرفی عادت کرده! به استاتوسهای کوتاه و داستانهای کوتاه بی جزییات! اما من دوست داشتم کلا به نظرم ادبیات یعنی جزییات، نقش بستن کلمات در بهترین حالت برای توصیح جزییات و بردن خواننده به دل فضای داستان! که از این نقطه کتسبی بزرگ کتاب ارزنده ای است.
شخصیت نیک رو دوست داشتم. واقع بین، وفادار و رفیق! با اینکه گتسبی برایش پیچیدگی داشت اما تنها کسی بود که صداقت و محبت گتسبی رو دریافت کرده بود و قدر دونست. انتهای کتاب نشان از بی مهری ها بود. از آفت تمام قرون یعنی عاشق بند کیفتم تا پول داری رفیقتم! و به نوعی تا وقتی نیاز دارند هستند وقتی تو نیاز داری نیستند.
 با اینکه فیلم رو ندیده بودم تمام مدت گتسبی با دی کاپریو نقش میبست در چشمم! به نظرم بهترین کسی که میتونست نقشش رو بازی کنه همین دی کاپریو هست که شبیه محمدرضا فروتن خودمان فقط باید نقش عاشق رو بازی کند. عاشقی که معشوقش همیشه میفروشدش!
راستش متن کتاب رو میخوندم فیلم گرگ وال استریت هم به چشمم میامد. به نظرم کاراکترها یکی بودند یک جورهایی. و این همان چیزی است که انگار فقط در امریکاست.  پول و پول و بریزو بپاش و یک شبه نابودی!

فکر کنم نقش ادبیات فارسی در اعتبار بخشیدن به یه سری کتابها بین خواننده فارسی زبان بسیار بالاست. این کتاب واژه های پرباری داشت و مفاهیم خاصی پشت یک کلمه نهفته بود. که خب معادل فارسی نداریم و باید برای یک لغت مترجمن یک جمله میساخت که اون لغت معنا پیدا کنه شاید برای همین وقتی از وبلاگ میله دو سه قسمتی که اشاره کرده بود و از وبلاگ یک پزشک بخش آخر رو به فارسی خوندم احساس کردم من چنین چیزی از متن انگلیسی نگرفتم! دوباره رفتم سراغ متن . خوندم و لغت به لغت در دیکشنری گشتم و دیدم انصافا مترجم خوب کار کرده ولی چراانقدر فرق داشت برای من؟ در فارسی کمی رویایی بود اما تو انگلیسی نه! البته یه قسمتهاییش میتونست ترحمه سبکتری در نظر بگیره. ولی به هرحال برای من انگلیسی مفهوم ساده تر و کم تر wow گونه داشت. به هر حال خوشحالم به زبان انگلیسی خوندم.  
بخشهایی که در وبلگ میله و یک پزشک آورده شده رو به انگلیسی مینویسم قضاوت با شما: 
نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:
"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."
Daisy bent her head into the shirts and began to cry stormily, "They're such beautiful shirts" she sobbed, her boice muffled in the thick folds. "it makes me sad because I've never seen such---- such beautiful shirts before"
{...} " if it wasn't for the mist we could see your home across the bay" said Gatsby. " you always have a green light that burns all night at the end of your doc." ( راستش من خیلی این بخش رو رمانتیک ندیدم توضیحات بعدش با نیک فضا رو رمانتیک تر میکرد ونم نه خیلی) 
As I wen over to say good-by I saw that the expression of bewilderment had come back into Gatbsy's face, as though a faint doubt had occured to him as to the quality of his present happiness. Almost five years! There must have been moments even that afternoon when Daisy tumbled shorts of his dreams - not through her own fault, but because of the colossal vitality of his illusion. It had gone beyond her, beyod everything. He had thrown himself into it with a creative passion, addinf to it all the time, decking it out with every bright feather that drifted this way. No amount of fire or freshness can challenge what a man will store up in his ghostly heart. 
"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"
Theywhere careless people, Tom and Daisy--- They smashed up things and creatures and then retreated back into their money or their vast carelessness, or whatever it was that kept them together, and let other people clean up the mess they had made.
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه می‌کردم، بهفکر اعجاب گتسبی در لحظه‌ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال می‌نمود. اما نمی‌دانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گسترده‌اند، عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذت‌ناکی که سال به سال از جلوی ما عقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش …
و بدین‌سان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب می‌کوبیم و بی‌امان به طرفگذشته روان می‌شویم.
And as I sat there brooding on the old, unknown world, I thought of Gatsby's wonder when he first picked out the green light at the end of Daisy's dock. He had come a long way to this blue lawn, and his dream must have seemed so close that he could hardly fail to grasp it. He did not know that it was already behind him somewhere back in that vast obscurity beyond the city,where the  dark fields of the republic rolled on under the night.
 Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that's no matter---- to-morrow we will run faster, strech out our arms farther,... And one fine morning-------
So we beat on, boats against the current, borne back ceaselessly into the past.  

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

عواقب جوک شنیدن

امروز صبح اولین خبری که خوندم این بود: "مردم شیراز به تماشای مراسم اعدام نرفتند". قاعدتا باید لبخند میزدم و میگفتم احسنت به این مردم فهیم، اما ناخودآگاه لبخند زدم گفتم: "حالشو نداشتن آمو". شاید باور نکنید اما همون لحظه که جمله در دلم تمام شد خشکم زد! مگر من همانی نبودم که مدام به مردمانی از تهران، کرج و باقی شهرهایی که مراسم اعدام در ملاء عام برگزار می شد ایراد میگرفتم و فریاد میزدم که کجاست فهم و شعور و فرهنگ؟ چطور به خودم اجازه میدم در قبال یک حرکت زیبایی که در چند سال اخیر آرزوی انجامش رو داشتم و این چنین سخیف حتی برای ثانیه ای فکر کنم؟ دلیل واضح بود، آنقدر در تمام سالهای عمرم طنز شنیدم درباره تنبلی و بیحالی شیرازی ها که به صورت ناخودآگاه در پس ذهنم نشست کرده و اولین چیزی که در ذهن و زبان با شنیدن نام "شیرازی" میاد تنبلی و بی حالی است. حالا بیاییم بگوییم: -ای بابا خیلی جدی میگیری اینا فقط جوکه مردم فلان جا و فلان جا هم برای کشورهای همسایه و استانهای بغلی جوک میسازن! - برو بابا دیگه تو هم! اینها فقط واسه خنده است - چقدر بی جنبه ای! یعنی نمیفهمی این فقط یه جوکه - ای بابا من خودم اونجا بودم دروغ نیست که! هرچند به عنوان یک زن گیلک تاثیرات جوک ها رو در لحظه لحظه برخورد آدمها میدیدم و تجربه داشتم اما باور نمیکردم برای خودم هم پیش بیاید. بیاییم فکر میکنم فردا خبرهای خوب - از همان دست خبرها که سالهاست منتظریم بشنویم که نشاندهنده فهم و شعور و فرهنگ بالا باشد- از مردم رشت، تبریز، خرم آباد، اصفهان، مشهد و...برسد چه چیزی اول به ذهن میاید؟ فکر کردید؟ حالا شاید بفهمیم که اتفاقا "اینا فقط یه جوک" نیستند! شاید باور کنیم یه جوک با انبوهی از جوکهای هر روزه و لودگی ها فرق دارد! باید دوباره از خودم شروع کنم. اتفاق امروز باعث شد بیشتر از قبل حساسیت به خرج بدم و با هر نوع افراط * در زمینه جوک قومیتی و جنسیتی برخورد کنم. هرکس خوشش نمیاید راهش به خیر و سلامت! * لطیفه و طنز جزیی از فرهنگ و زندگی روزمره انسانهاست حتی طنز قومیتی و جنسیتی و شاید بجز لحظه ای خندیدن تاثیر دیگری نداشته باشد اما وقتی افراط میشود، وقتی در روز ده ها جوک در وسایل مختلف ارتباطی رد و بدل میشود میشود فاجعه!

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

حق رای

شش روز مانده به انتخابات سوئد و من جمعه بود که فهمیدم حق رای در سطح استانی و شهری دارم. از همون موقع بیشتر از قبل اخبار رو انتخاب میکنم که بدونم به کدوم حزب باید رای بدم. و کدوم حزب برای شهر اوپسالا بهتر کار میکنه. امروز در حال مرتب کردن پاکتهای نامه رسیده بودم که از ارادات مختلف میاد دیدم از سازمان مرتبط به انتخابات هم برکه ای آمده. بازش کردم و دیدم " برگه رای" هست. در این برگه اسمم نوشته شده بود و اینکه در کدوم بخش میتونم رای بدم. یه شماره هم دارم. و شعبه احذ رایی که باید برم رای بدم هم بهم معرفی کردند. نمیدونم با اینکه سوئدی نیستم و اینجا هنوز کشور من نیست اما سراز پا نمیشناختم. من آدم هستم! من هویت دارم، رای من قراره شمرده بشه و در نتیجه انتخابات تاثیر گذار خواهد بود و در آینده شهر هم! باور کردنیست؟ 

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

یک عدد لوسِ تن پرور


ته تغاری باشی هرچقدر هم ادعای استقلال کنی یک لوس و ننر بیش نیستی. دوماه هم شاهزاده گی کرده باشی به قول ما گیلکها دِ بدتر! یک مادر و یک پر بیست و چهار ساعت در خدمت بودند. یکی صبحانه آماده میکرد، یکی غذا می پخت، آن یکی ظرف میشست و دیگری لباسها رو اتو و مرتب میکرد. تو هر شب بعد از کار میامدی هر لباس رو یک گوشه می انداختی، غذای آماده و گرم میخوردی، جای بعد از شامت مهیا بود رختخواب هم همینطور و روز بعد برای رفتن به کار نه استرس چه بپوشم داشتی نه چه بخوری! همون روزها میدونستم، میدونستم برگشتن به تنهایی عذاب آور خواهد بود اما به روی خودم نیاوردم و شاهزاده گی کردم. حالا نمیتونم جمعش کنم.  تمام هفته اخیر با سختی صبح ها از خواب بیدار شدم و صبحانه خورده نخورده رفتم سر کار. لباسهام تا به تا بود.هر روز ناهار یا شام بیرون خوردم. به واسطه یک هفته مریضی هم خونه در هم و برهم بود. امروز خیلی سخت سپری شد. با سردرگمی اینکه چه چیزی در یخچال هست و نیست! چه کارهایی باید انجام بشه. از کجا باید تمیز کردن رو شروع کرد. دست زدن به کمد همان و ساعتها وقت رفتن همان. لباسهایی که هفته پیش شسته بودم رو جابجا نکرده بودم احتمالا یادم رفته بود مامانی در کار نیست که وقتی من این کار رو نکنم یواشکی بیاد و این کارها رو بکنه!  لباسها پر از چروکند ، به عادت تمام دوران دانشجویی گفتم مهم نیست اما بعد حس کردم آیم نات لانگر استودنت  پس باید مثل یک خانم متشخص رفتار کنم. یعنی از یلخی بودن در بیام! اما من اتو زدن رو درست بلد نیستم. یادم رفت روزهای آخر از مامان بپرسم و یاد بگیرم! 
لباسها جا خوردن،  برای هزارمین بار یکسری رفته اند برای بیرون دادن ویک سری رو هم کنار گذاشتم برای فروش ! این کار رو دو تا شش ماه قبل انجام دادم، یعنی کنار گذاشتم ولی نه بیرون دادم نه فروختم! امروز تصمیم جدی گرفتم که هفته بعد این کارها باید انجام بشن.   ساعت ده شب شد و تازه خونه شد خونه ای که بهش عادت داشتم. راحت نبود. هنوز نیم بیشتر کارها مانده و با بی میلی و با سختی و حتی گاهی با اعصاب داغون و بغض کار کردم. من واقعا هیچوقت نمیتونم از کار خونه لذت ببرم. هروقت میخوام خیلی مرتب باشم هزار تا گند میزنم. وقتی میرم خونه دوستهام و میبینیم چقدر مرتب و منظمند حرصم میگیره که چرا من نمیتونم مثل اینها باشم. راستش امروز یک سر به این فکر میکردم  استقلال فقط توانایی کار کردن و رتق وفتق امور نیست. استقلال فقط این نیست که تنهایی خرید کنی، جایجا کنی، زمین بخوری بلند بشی و ... استقلال شامل رسیدگی به امور شخصی بدون آه و ناله وبی حوصلگی هم هست که من از آن عاجزم. من از اون دست آدمها هستم که کمی وضع مالی بهتری داشته باشم حتما نظافتجی استخدام میکنم. بله من یک عدد لوس ِ تن پرور هستم و در این یک مورد به شدت تمایل دارم که وابسته باشم!


پ.ن: انقدر تو ذوقم خورد که از پست های درباره سفرم استقبال جندانی نشد که دل و دماغ برای نوشتن و ادامه اش ندارم. کلا بی مهر شدید! ناراحت

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

روابط دیچیتالی

یه موقع هایی هم هست که آدم خسته میشه از روابط دیجیتالی. هرچند باز هم از وسایل ارتباطی استفاده میکنه اما میاد ساده تر میشه خصوصی تر میشه! الان چند وقتیه دلم نمیخواد به کسانی که بیشتر میشناسم تو فیس بوک تبریک تولد بگم. نامه، کارت و تلفن نزدیکتر و صمیمیتر به تظر میرسه! امتحان کنید!

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

پاریس 3- نوتردام و شانزه لیزه

روز سوم یعنی سه شنبه لور تعطیل بود  و قرار شد سر صبح بریم کاخ ورسای. برنامه ریزی من به این صورت بود که یک روز در میان موزه های بزرگ رو بریم که مامان و بابا خسته نشن. یعنی یک روز بریم ورسای و خودمان را بُکُشیم، روز بعد استراحت کنیم و یا حاهایی که نیاز به پیاده روی ندارند برویم. روز بعدترش برویم لور و باز استراحت. اما از آنجایی که میزبان ما به شدت شبیه بنده بودند و همش یک چیزی جا میذاشتند تا ساعت یک ظهر ما درگیر موبایل و کلید  بودیم و هنوز در حوالی منزل ایشان.در نتیجه من با کمی اَخم و تَخم اعلام کردم که وِرسای رفتن فایده ندارد و بریم شهر. در نتیجه راهی شهر شدیم وکلیسای نوتردارم رو دیدیم :
کلیسای جامع نوتردام   :Cathedral  Notre Dame de Paris
نام این کلیسا به فرانسوی " بانوی پاریس" معنا میشود. در سال 1160 به دستور اسقف اعظم موریس سولی Maurice de Sully  ساختمان کلیسای جامع پاریس خراب شد تا در آنجا نوتردام ساخته شود. کار ساخت در سال 1163 اغاز شد و تا سال 1177 فقط قسمتی که مربوط به نشستن و حضور اسقف ها و کشیشها هست ساخته شد. به طور کلی ساخت کامل کلیسا تا سال 1345 میلادی به طول انجامید. معماری کلیسا معماری گوئتیک فرانسوی است. این کلیسا در سالهای 1548، 1786،1793،1845 به صورت اندک تا گسترده تخریب شد. اونطور که به یادم مونده (متاسفانه چون قرار نبود بریم کاغذ و قلم نداشتم و به حدی تعداد بازدید کننده زیاد بود که امکان عکس برداری از تاریخ ها و توضیحات نبود) در یکی از این تخریبها تمامی نقشهای دیوار ، شیشه های رنگین برداشته شدند و به جایش دیوار سفید شد و شیشه های مات گذاشتند. بعد از آن دوباره قسمتی از معماری قدیم برگشت اما دوباره تخریب شد. در دوران انقلاب کبیر فرانسه تمامی گنجینه های قمیتی دزدیده و تخریب شدند.
چیزی که امروز میبینیم شبیه ترین حالت کلیسا به اولین دوره اش است.

معماری کلیسا بسیار زیبا و خیره کننده است تا سالیان سال این کلیسا بزرگترین کلیسای اروپا بود اما امروزه دیگر بزرگترین کلیسا نیست.


بعد از تماشای کلیسا و کمی گوش جان سپردن به موزیک ناب کلیسایی از کلیسا خارج شدیم که با باد و طوفان شدیدی روبرو شدیم  بلافاصله به کافه کنار کلیسا که در نبش خیابان بود پناه بردیم. و قهوه فرانسوی رو این بار در دل پاریس امتحان کردیم.
سپس میزبان با ماشین ما رو در کل پاریس از کوچه همجنسگرا ها گرفته تا محله عربها چرخاندند. به هرحال گشت زیارتی خوبی بود تا رسیدیم به شانزه لیزه. راستش خودم هم از اینکه دائم بگوییم فلان جا شبیه فلان جا هست خوشم نمیاد. اما انگار دست خود آدم نیست این شانزه لیزه عجیب آدم و یاد ولیعصر می انداخت. البته میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. ولی بیماریِ نوستالژیه دیگه کاریش نمیشه کرد. پهنای پیاده رو به اندازه ولیعصر، رفت و آمد و همهمه همینطور، سربالاییش، فروشگاهها و ... البته بهتره بگم ولیعصر تا پیش از سال هشتادو یک که فروشگاههای شیک تری داشت بعد که دیگه شده بود همش از تولید به مصرف مخصوصا حوالی میدان!
به هر حال ما هی راه میرفتیم هی قلبمان پر میکشید برای آن تهران دود زده لعنتی و خاطرات تمام نشدنی. به هر حال سعی صفا و مروه را در شانزه لیزه انجام دادیم و عکسی هم از فاصله زیاد با دروازه پیروزی گرفتیم. متاسفانه عکسهای شانزه لیزه همه با حضور مستمر پدر و مادر و خودم همراه است و نمیشه عکسی گذاشت. به هر حال سمتی که من راه میرفتم از فروشگاههای آنچنانی خبری نبود. آن سمت، ایستنلورن بود و باس. و مابقی در خیابانهای منتهی با خیابان اصلی قرار داشتند. خوشبختانه هیچ یک از همراهان هوس حتی رفتن به داخل و دید زدن به این فروشکاههای الکی رو نداشتند در نتیجه ما فقط راه رفتیم. اما دروغ چرا؟ در این قسمت از خیابان آدم احساس فَشِن بودن میکند. یک عکس شیک فَشِنی هم از خودم گرفتم که تایتلش هست: زنِ زیبا..la belle femmen.
این روز بخاطر همراهی میزبان و خوش و بش هایش بی نظیر بود. و البته اینکه من برای دوستانِ خاص، کارت پستال گرفته بودم و تو مغزم داشتم واسه کی چی بنویسم؟ تمرین میکردم. بعد از گشت و گذار اساسی حدود هشت شب راهی خانه شدیم و تا پاسی از نیمه شب به خاطره تعریف کردن های دلنشین و لب ترکردنهای دلنشین تر گذشت.
اما معضل تلفن حل نشد. یعنی گوشی دوستمان کار نمیکرد درست. رفته بودیم شانزه لیزه که به اپراتور نشون بدیم تا دم اپراتور رفتیم دیدم ای بابا ایشون یادش رفته اصلا تلفن رو بیاره! بعد گفتم ایراد نداره من سیم کارت میخرم دیدم سیم کارت با یک گیگا بایت اینترنت و 300 دقیقه تماس با تمام دنیا 40 یورو هست! گفتم خوب چه کاریه 50 کرون میدم و ری تلفن خودم اینترنت میخرم. شب همین کار رو کردم و به خیال خودم 500 مگابایت برای سه روز باقیمانده خریداری کردم. شب سه تا مسیج به همشهری ساکن پاریس زدم و صبح بیدار شدم  دیدم اینترنت تمام شده! بعد فهمیدم 50 مگابایت بوده نه 500. حالا نمیدونم به این دلیل بود که دوستان ماشالله فعال در وایبر هی پیام میدادن یا کلا سه تا پیام شده بوده 50 مگا بایت. به هر حال به شدت سوختم! بعد اومدم رو تلفن مامان شارژ کنم و حداقل بتونیم تماس بگیریم چون یه بار منتظر مونده بودیم میزبان بیاد دنبالمون و خیلی بدون تلفن اذیت شده بودیم. اونم  طبق معمول اشتباه شماره رو وارد کردم و تلفن یکی دیگه شارژ شد! بعد دوباره تلفن مامان رو شارژ کردم. به هر حال داستان اعصاب خوردکنی بود و دلیلش هم اینه که در سفر نباید به حرف میزبان ها از یک حدی بیشتر گوش داد!

* هر یک یورو حدود 8.6 کرون است.  

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

قرارهای هزارباره و لذت تنهایی

عادت کردم به کولی بازی و شلوغ کرن. هرچیز کوچیکی رو برای خودم بزرگ میکنم از مریضی و دلتنگی تا چیزهای واضح  و ناواضح! بارها به خودم قول دادم بلند بلند حرف نزنم و فکر نکنم، بارها به خودم گفتم یه دفتر بردار همه چی رو اول تو اون بنویس. بعد دو روز بعدش بیا ببین چقدر سر اون غرغرها  و ناله هات هستی؟ اما انگار یادم میره هر بار. به هر حال این چند روز مریضی و رفتن پدر و مادر باعث شده بود دوباره بشم " معلول ذهنی" و الکی برای خودم زار بزنم و احساس ضعیف بودن و عقب بودن و تنبل بودن بکنم. اما از غروب دیروز که خودم از زر زدنهام خسته شدم ، رفتم خوابیدم تا امروز صبح بدون ذره ای تشویش و درگیری الکی ذهنی! امروز که  روز نقاهت رو سپری میکنم برای هزارمین بار با خودم عهد بستم دست از کولی بازی بیخود بردارم. امید که رستگار شوم!!!!

به هر حال، شنبه مامباببینا با اعمال شاقه به ایران برگشتند. سوغاتی این اعمال شاقه و استرسهایش ادامه مریضی بود و به مراتب بدتر از سرماخوردگی هفته قبل چون با دل و روده سرو کار داشت. کلا بیشتر از اینکه سردی معده از غذاهای نامتناسب پشت هم باشد بار عصبی داشت چه برای رفتن مامانینا چه برای خودم. به هر حال از ساعت 4 روز شنبه تا 9 شب با اینکه مهمان بودم در حایی یا روی مبل افتاده بودم یا در توالت به سر میبردم! اصلا از این اتفاق خوشم نمیاد. یعنی یک میلیونیم اگر فکر میکردم با رسیدن به منزل دوستم مریض تر میشم هرگز نمیرفتم. به هرحال اتفاقی است که افتاده و من به شدت ناراحتم- دقت کردید من هنوز یک پاراگراف نگذشته از اینکه قول دادم کولی بازی در نیارم و گنده نکنم!-

راستش از رفتن مامان و بابا دلتنگ نیستم هنوز. به تنهاییم نیاز داشتم. دلم میخواست حتی الان مادلین هم نباشد. خودم باشم و خودم. کمی بیشتر دستم بود موبایل و فیس بوک و اینستاها و ... رو هم برای یکی دو روز میبستم. به یک ریکاوری جدی احتیاج دارم. زمان بالاخره زمان غار تنهایی است. شنبه دوستم داشت از اتفاقی که تو زندگیش افتاد و باعث شد دیگه از تنهایی افسردگی نگیره میگفت و اینکه حالا از تنهایی گاهی  راضیم هست. و من داشتم فکر میکردم من سالهاست این حس رو دارم و درسته گاهی خسته میشم ولی وقتی دوباره برام پیش میاد راضیم. سن که بالا میره اگر تجربه زندگی جمعی کم باشه تنهایی غنیمت میشه که هم دوست داری ازدستش بدی و هم وقتی بعد از مدتی بهش برمیگردی میبینی حاضر نیستی با دنیا عوضش کنی.  تناقض جالبیه. البته تنها بودن دائمی اصلا خوب نیست اما به قول سوئدی ها هرچیزی به اندازه.. من الان تنهایی لازمم! 

پی نوشت: 
- لپتاپم درمان شده. بعله؛ بالاخره من این لپ تاپ رو سپردم به اهلش و یک ویندوز جدید برایش ریخته شد، همه چی نو شده و تنها مشکل اینه که نور صفحه خیلی خیلی خیلی خیلی پایینه! حالا باید باهاش کنار بیام و عادت کنم تا پول جمع کنم و یه لپ تاپ بخرم. 
- به زودی ادامه سفرنامه را مینویسم. هنوز اصل پاریس مانده.