۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

آنسوی مرزها


 پیش نوشت: این پست یک نظر صد در صد شخصی است، ممکن است بسیاری با من هم عقیده باشند و بسیاری مخالف، تا جایی که میتونستم سعی کردم از واژه های کلی پرهیز کنم و لطفا "بسیاری" و "برخی" و "استثنائات" را خودتان در این متن در نظر بگیرید. من درباره اکثر دیده های خودم نوشتم، ممکن است در کشوری دیگر و جمعی دیگر تجربه آدمها متفاوت باشد. 
امروز مستند " آن سوی مرزها " رو دیدم، مستندی که از سه اپیزود تشکیل شده و روایت زندگی دانشجویان خارج از کشور است. دانشجویانی که شاید نه به خواست قلبی بلکه به جبر ناچار به ترک وطن شدند. دانشجویانی که در کشور و وطن خودشان حق تحصیل را از آنها گرفتند و حالا دارند با سختی هایی از جنس دیگر دانشجویی را در سرزمینی که از "آنِ خود" نمیدانند میگذرانند. راوی اپیزود اول پسر دانشجویی است با دست بند های سبز،برای مادرش ایمیل میزند و ریز به ریز کارهایش را نقل میکند، اپیزود دوم دور هم جمع شدن چند دانشجوی ایرانی در خانه یکیشان است برای جشن عید و لبی تر کردن، اپیزود سوم دختر دانشجویی را نشان میدهد که بسته ای از ایران دریافت کرده و نامه پدرش را میخواند. 
اپیزود اول و دوم روایت آن سویمرز است ( البته برای خارج از وطن ها می شود  این سوی مرز) و اپیزود سوم روایت این سوی مرز ( آن سو) . از اپیزود سوم شروع میکنم، اپیزودی که فکر میکنم کمتر کسی میتواند ادعا کند که این تجربه را نداشته، اپیزودی که عین عین حقیقت است، اپیزودی که بی هیچ کم و کاستی نوستالژیهایش ادا و پز نیست! حرفهای این اپیزود آشناست، انقدر آشنا که شک میکنی شاید آن نامه را مادر تو نوشته باشد، یا پدر آن دیگری، فقط شاید مکانها و نشانه ها متفاوت باشد ولی اصل روایت یکی است. پدری که از دلتنگیهایش برای دخترش میگوید و از محسوس بودن جای خالی دختر. این اپیزود را نباید دید، راستش اشک نریختن سخت است و دلتنگ شدن برای خانه و مادر و پدر اجتناب ناپذیر!  فکر کنم تقریبا بیشتر دانشجوهای نسل ما یک روز آمده اند خانه و بسته ای پشت در دیدن، با ادرس فرستنده از ایران، بازش کرده اند و چیزهایی در آن پیدا کردند که با دراوردن هر کدامشان انبوهی از خاطره هجوم میاورد. و البته لابلای هر کدام چیز دیگریست و همیشه همراه این بسته کاغذی هست، با خط مادر، یا پدر با توضیحات که چرا این ها فرستاده شده و کجا ها را نمیروند چون بدون تو معنایی ندارد یا کجاها میروند تا جای خالیت را پر کنند و جمله ای که برای همه ما اشناست، "اتاقت همان طور باقیست، دست نخورده، فقط دیگه همیشه مرتبه". در هر صورت اگر خارج از ایران هستید، اگر دانشجویید، اگر امکان رفتن مداوم یا کلا رفتن به ایران را ندارید این قسمت را نبینید. قطعا تمام دلتنگیهای پنهان کرده تان بیرون میزند. 
اما درباره اپیزود اول و دوم که روایت این ور آب است، راستش میدانم بسیاری این ها را عینا تجربه میکنند ولی بسیاری هم شرایط متفاوتی دارند. من جرو دسته دوم هستم و برای همین اپیزود اول به مذاقم خوش نیامد، داستان تکراری نوستالژیک ایرانیان خارج از وطن! نیمرو خوردن دانشجوی پسر و اتاق بهم ریخته اش، اینکه مجبور است از سر صبح بزند بیرون و شب برگردد و البته زندگی که خیلی بدجور نظم دارد!  همانطور دو دره است که در ایران بود، ساعت درس کار میکند، ساعت کار چت میکند، ساعت استراحت کار میکند، ساخت خواب کتاب میخواند، ساعت کتاب خواب میرود! داستان تکراری دلتنگی برای دست پخت مادر در دل، ولی نوشتن چیز دیگر در نامه برای ناراحت نکردن مادر! یک پسر تیپیک ایرانی که اگر کم نیاورد در سختی های غربت قطعا همیشه دلش هوای ایران دارد جون در ایران بیشتر خوش میگذشت و در ضمن کارهایش را مادرش میکرد! نمیدانم چند درصد دانشجوهای ایرانی واقعا این طوری هستند ولی در صد بالایی حداقل این را در ظاهر نشان میدهند، مخصوصا پسرها، خیلی تعداد کمی پسر ایرانی دیدم که سعی کند غذایی خاص برای خودش درست کند یا دلش بخواهد غذایی متفات از غذای ایرانی بخورد، خیلی کم دیدم دم به دقیقه نگوید ایران خیلی بهتر بود و دلش هوای ایران نکند، شاید دلیل اصلیش این است که خب در ایران یک جورایی همه چیز راحت تر است، قطعا همه هزار بار این را شنیدیم که "تو ایران پول داشته باشی بهترین جای زندگیست". چرا که نه؟ مخصوصا برای اقایان! اگر مجرد باشند که همه کار رو مادر جان انجام میدن با هزار قربان صدقه، نه نیازی دارند که اشپزی بلد باشند نه نیازی دارند ظرف شستن درست بلد باشند نه نیاز دارند لباس شستن و خونه تمیز کردن بلد باشند، کمی بد شانس باشند با زنی ازدواج کنند که کمی از حقوق برابر بداند محبورند گهگاهی دربرخی امور خانه کمک کنند اما جزء همان " دودره بودن" شان یک ترفندی بلدند معروف است به ترفند رنده کردن سیب زمینی که به واسطه اش این دسته از آقایان از کارهای خانه در میروند! البته نسل ما یه تفاوتهایی هم داشت و بسیاری دخترها هم کاری بلد نیستند  مادرها و پدر هایی که نسل ما رو تربیت کردند انقدر بچه ها رو لوس بار آوردند، انقدر در خدمتشون بودند و انقدر نمیذاشتند دست به سیاه و سفید بزنند که دختر و پسر  ،من جمله خود من ،اشپزی کردن بلد نیستند و خیلی کارها رو نکردند چون همیشه این مادر بود که انجام میداد، این نسل  وقتی میاد این ور یهو جا میخورد، ای وای همه کار را باید خودشان بکنند. حالا که جز نیمرو چیزی بلد نیستند! البته برنج هم بلدند درست کنن، با کمک پلو پز ( بی اغراق میگم نود و نه درصد دانشجویان پسر یکی از اصلی ترین چیزهایی که در چمدانشان دارند و اضافه بار هم بخورد ان را حذف نمیکنند " پلوپز" است). هیچ غذایی به مذاقشان خوش نمیاید مگر یک بشقاب برنج پر و خورشت ایرانی!  خورشت هم که به این سادگی ها نیست پس همیشه باید دلشان لک بزند برای غذای مادر پخت! ( کلا در ایران به جز کباب دست پخت پدر معنا ندارد!) البته این سالهای اول زندگیست بعد کم کم مجبورند غذا درست کردن یاد بگیرند و انوقت بسیاری میشوند آشپز ماهر! ولی تا به ان مرحله برسند طول میکشد، این که سال اول بسیاری از پسرهای دانشجو هی روز به روز وزن کم میکنند دلیلش بی اغراق همین است و با اولین سفر یه ماهه به ایران گرد و تپلی برمیگردند! ( دختر ها کمی بیشتر به خودشون میرسند حتی بیشتر چاق میشن) 
اپیزود دوم زیاد چیز خاصی نبود، شبیه همان کارهایی بود که در ایران هم هست، مهمانی رفتن و بعد به مادر گفتن داریم میریم درس بخونیم و داستان پاک و منزه بودن در ایران و عوض شدن در اینجا با این جمله "من ایران بودم سیگار نمیکشیدم و مشروب نمیخوردم" و برعکس! یک جمع ایرانی دل خوش به گهگاهی دور هم بودن و خاطره مشترک تعریف کردن! بسته به کشور و شهری  که زندگی میکنی این داستان میتواند متفاوت باشد، راستش در شهری که من هستم باید اعتراف کنم از بابت مهمانی رفتن در ایران بیشتر خوش میگذشت و هنوز مهمانی های ایرانی بیشتر خوش میگذرد تا خارجی، ولی خب برخی کشورها هستند که فضای متفاوتی دارند و به دانشجو های ایرانی در مهمانی های غیر ایرانی صد برابر خوش میگذرد مخصوصا اگر داستان قضاوت شدنها نباشد. ولی روایت اپیزود سوم هم نوستالژی ایرانی است. عرق خوردن به سبک ایرانی. - راستش این فقط ایرانی ها هستند که برای هر پیکی که میزنند باید یک ساعت سلامتی بدن  و هی لیوان بهم بزنن، در مهمانی های اینوریها تا جایی که من دیدم فقط یه بار اولش یه سلامتی میگن و تمام! اونم نه همیشه. 
هیچوقت درک نکردم چرا فضای نوستالژیک از ذهن دانشجویان ایرانی بیرون نمیرود و به جای اینکه ساعتها بنشینند و به گذشته فکر کنند و دلتنگ لحظه لحظه کارهایشان در ایران بشوند بروند و قاطی فرهنگ جدید شوند. اصلا یک گارد شدیدی سر این جمله هست، فکر میکنند گفتن این که باید قاطی فرهنگ جدید شد یعنی فراموش کردن و کنار گذاشتن فرهنگ خودت! اما این طور نیست، منظور یاد گرفتن فرهنگ جدیدی است که خواسته و ناخواسته قرار است در آن زندگی کنیم به مدت نا معلوم! یکی از این فرهنگ ها تغییر اداب و عادات غذایی است. که خب در بین دانشجویان شرقی مخصوصا پسرها سخت تغییر میکند. ( گفتم دانشجویان شرقی برای اینکه صد رحمت به ایرانی ها، چینی ها ککه اصلا غذایی غیر از غذاهای خودشون نمیخورند) .
مسئله هوم سیک شدن همگانیه، ربطی به ملیت نداره، ولی یه چیزی رو هم میدونم، دانشجو های خارجی دیگه ای که از کشورهای دیگه میان، بخصوص غربی ها، عاشق تجربه کردن هستند، میخوان در مدتی که در کشور جدید هستند هرچیزی که مربوط به اون جا هست رو یاد بگیرن، میخوان تجربه داشته باشند و ماجراجویی کنند، البته شرایط اونها با ما قطعا خیلی فرق داره، نداشتن دغدغه اقامت مهمترین مسئله است، ولی باز فکر میکنم ما برای تجربه کردن خیلی سخت راه میفتیم. تغییر رو دوست نداریم، میخوایم همه چی عین سابق باشه، تغییرهای بالاجبار رو میپذیریم ولی هرگز رضایت نداریم.  و برای همین حس نوستالژی همیشه با ماست. 
 یه چیز ازاردهنده دیگه این فیلم هم که  البته نشات گرفته از فرهنگ همگانی نسل ماست نشان دادن کتابهای روشنفکرانه بود، نسلی که تراز  ومعیارش همیشه اسم های کت و کلفت بود، اگر بلد بودی یعنی روشنفکر بودی اگر نه یعنی بی سواد، اینطوری می شد که حتی دلت هم نمیخواست میرفتی سراغش، و البته این وسط اونها هم که واقعا اهلش بودند بدنام این بازی میشدند و باید چپ و راست میشنیدند" طرف ژست روشنفکری میگیره" . هر دو راوی فیلم در جای جای اتاقشون پر بود از کتابهای خاص و نویسنده های و شاعر های معروف، هدایت و شاملو، فروغ و سهراب، کتابهای جایزه برده و ... ، هر دو راوی هم عاشق شجریان بودند و با آهنگهاش کلی خاطره داشتند. از اونجایی که سنتی گوش دادن یک مد خاصیه در ایران و نشان از فهم و درک بالاتر موسیقیایی بین ایرانی ها داره در نتیجه همه دانشجوهای ایرانی اصلا از مادر زاده شده عاشق شجریان  و موسیقی سنتی بودند و هیچ کنسرتی از این ها رو در خارج از کشور از دست نمیدن و یک لحظه بدون شجریان نیستند! اصلا هیچ کدومشون تا بحال اهنگهای درپیت پاپ رو گوش نکردند، شهرام شب پره و اندی و لیلا فروهر که خزند و خب هیچ کدوم با ژست روشنفکری جور در نمیاد! من نمیخوام بگم راوی ها واقعا اهل این کتابها نیستند ، یا نداریم دانشجوهای اینطوری اصلا چرا راه دور برم  من خودم روایت سوم رو با تمام وجود حس کردم و وقتی کتابهاش رو نشون میداد شوکه شدم چون دقیقا سه کتابی بودند که برای من خیلی خاص بودند،،اما خیلی خوب می شد که قشر دیگری از دانشجو ها رو هم نشون میداد، دانشجوهایی که دنبال سیاست نیستند، دانشجوهایی که آخر کتابی که خوندن فهیمه رحیمی بود، چه ایرادی دارد فقط یک بعدمان را نشان ندهیم؟ چه ایرادی دارد این همه روشنفکر نباشیم؟! دوست داشتم در این مستند دانشجوهایی رو هم نشون میداد که جواد یساری گوش میدن تو غربت! دوست داشتم اهنگ سوسن خانوم هم پخش میشد و فقط نامجو و کیوسک و ... نبود.
البته قصد فیلم نشان دادن همان نوستالژی بود و تبعید ناخواسته و قطعا برای این قصد مستند خوبی بود و البته جگر سوز! مخصوصا انتهایش که فیلم رو به مادر سینا مسیح آبادی دانشجوی ایرانی دانشگاه تگزاس تقدیم کردند . من میدونستم این دانشجو در تصادف فوت کرده ولی تو این فیلم فهمیدم وقتی برای استقبال مادرش میرفت بعد از دوسال تصادف کرده و این واقعا دردناک بود. 
در هر صورت، ما این ور ابیم، این سوی مرزها، با هزار مشکل از نوع خودش، اما فکر میکنم همه ما خیلی خوب تر از زمانی هستیم که در ایران بودیم!  ولی نمیخواهیم باور کنیم،نمیخواهیم قبول کنیم. حالا من سعی میکنم سر فرصت بیشتر از این سوی مرزها بنویسم. 


 *همین پست در اینجا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر