۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

توازن دوستی



 بارها نوشتم که از بچگی با پسرها بُر خوردم، صمیمی ترین دوستان دوران بچگیم پسرها بودند، به اجبار دوران مدرسه که فقط باید با دخترها میبودی دوستانم دختر شده بودند اما عصر ها در کوچه و جمعه ها در جمع فامیلی آن حذف اجباری پسرها جبران می شد و تعادل و توازنی در رابطه هایم به وجود میامد. هرچه سنم بیشتر می شد فاصله ام از دخترها بیشتر می شد، دوست دختر داشتن در دوران دانشگاه واقعا برام سخت شده بود و به وفور دوستان پسر داشتم. برای همین خیلی موقع ها که پیش میامد " دوست پسر" نداشته باشم، بخاطر حضور فراوان جنس مذکر در اطرافم چه به عنوان همکلاسی و دوست چه به عنوان پسرخاله و فامیل نیاز به داشتن دوست پسر از بسیاری جهات کمرنگ میشد. اینجا آمدم ورق برگشت، سال اول البته بیشتر دوستانم پسر بودند ولی کم کم دایره دوستان دختر باز تر شد و پسرها یکی یکی حذف شدند، با دختر ها هم دنیای جالبی رو داشتم تجربه میکردم، دنیایی که خیلی اهلش نبودم، فضای متفاوتی داشت و در عین حال جالب بود. اما این روزها احساس میکنم من با دنیای زنانه میانه ندارم. من باید این تعادل و توازن رو در زندگیم داشته باشم و این روزها دوستِ پسر کم میارم. ( منظورم دوست اجتماعی است) کاملا مثل اندازه یک ویتامین در بدن شده، یا بهم ریختن هورمون! این روزها به دلیل کمبود دوستهای پسر در دوروبرم توازن زندگیم بهم خورده. قبلا بیرون رفتنهامون حتما دسته جمعی و با دختر ها و پسرها بود، انقدر مسائل مختلف به چشممان خورد که ترجیح دادیم فضامون رو دخترونه کنیم، حالا چهار تا دختریم که معمولا بیشتر آخر هفته ها با هم هستیم. دل تنگ میشیم، با هم درد دل میکنیم و خلاصه همونطور که قبلا نوشته بودم یک " سکس اند د سیتی " هستیم. مثل تمامی زنها و جمعهای دخترونه نیمی از صحبت ما هم پیرامون مردها میگذرد و البته بسته به شرایط و صمیمیت، دو به دو درباره چیزهایی که میشود در حیطه " س.ک.س " داستان قرار بگیرد هم جرف میزنیم. چند هفته اخیر با دخترها بیرون میرفتم، میرفتیم بار، نوشیدنی میخوردیم، کمی چشم میچراندیم، آخر سر هم همانطور که رفته بودیم برمیگشتیم و حرص میخوردیم و بدو بیاره نثار سوئدی های بی خاصیت خجالتی میکردیم! تقریبا تمام هفته اخیر با هر احد الناسی صحبت کردم داشتم غر میزدم، غر از بی خاصیتی و بی هیجانی این شهر، غر از تنهایی، غر از بی پایگی! باور کنید نداشتن پایه خیلی چیز دردناکیه، هرچقدر دوستهات خوب و باحال باشند وقتی نتونند لیوان دوم نوشیدنی رو باهات ببرن بالا یعنی پایه نداری، وقتی دلت میخواد یه شب از قالب همیشگی دربیای و بشی یه آدم دیگه اما همراه نداشته باشی یعنی پایه نداری. یادمه تو ایران بودم هروقت دلم میخواست از اون خانم مهندس سنگین رنگین فاصله بگیرم و کاری بکنم که معمولا متناسب با شخصیتم نبود یا جامعه از من انتظار نداشت دوستانی رو داشتم که باهاشون تماس بگیرم و برای یک روز بشم یه آدم دیگه و کلی حالش رو ببرم، اما اینجا نیست! جمعه شب هم به عادت چندین هفته اخیر با دخترها رفتیم بار، و طبق معمول یکی از دختر ها شروع کرد از داستانهایی که برایش در سایتهای دوست یابی اتفاق میفتد یا در خیابان و کتابخانه و کافه، تعریف کردن و البته از بد شانسی هم همیشه مردهای ایرانی به تورش میخورند که از آنها بیزار است، و شروع میکند غر زدن و جمع بستن که اصلا این مردهای ایرانی فلانند و بسانند! سوئدی هایی هم که به تورش میخورند معمولا "looser " هستند. یک جای کارشان میلنگد شدید. در هر صورت هر هفته داستان جدیدی دارد که با آب و تاب تعریف میکند و باعث خنده می شود اما گاهی آزار دهنده است و خب چون تمام مدت دور یه میز داریم سه یا چهار تایی حرف میزنیم فرصت سر صجبت باز کردن با آدمهای دیگر در بار نمی شود ( البته اگر آدمی هم باشد!)
این جمعه هم که این طور گذشت من به شدت احساس افسردگی کردم، تصور کنید که نصف شیشه "و" خورده باشی و باز مثل یک آدم عادی باشی و بعد بری بار و با دو تا دختر متشخص سنگین رنگین نشسته باشی و تجزیه و تحلیل و رفتار شناسی مردهای ایرانی را کنی، و بعد هم بیای خونه و پر از انرژی باشی که مثل همه هفته های دیگر تخلیه نشده! دلت شیطنت بخواد، دلت درامدن از قالبت رو بخواد ولی همراه نداشته باشی. واقعا دردناکه! به شدت احساس افسردگی میکردم و از این شهر حالم بهم میخورد.خلاصه شب شنبه در اوج افسردگی و عصبانی بودن از دست دوستانی که پایه " لات بازی" نیستند شال و کلاه کردم یه نوشیدنی خوردم و رفتم سر کار که بعدش تک و تنها برم ببینم در کدام بار شهر میشود از قالب "خود" در اومد. دیشب ورودی کلاب هم گرون تر بود ولی گفتم جهنم و ضرر باید رفت! رفتم تو و کاپشنم رو که تحویل دادم دوست پسر یکی از دوستانم رو دیدم( شما ببینید چقدر اینجا کوچیک و بارها و کلابهاش خلوت است که تو دوستات رو سریع پیدا میکنی) . سلام و احوال پرسی کردیم و "و.ردبولی" با هم خوردیم و با   P و B شروع کردیم به حرف زدن. اجرا قرار بود ساعت 10:30 شروع بشه اما تا 11:30 حبری نشدو تمام این مدت ما سه تا با هم حرف میزدیم و میخندیدم، اونها من و راهنمایی میکردند که چطور باید با پسرهای سوئدی سر صحبت رو باز کرد و البته وقتی تجربیاتم رو میگفتم که همش با هرکی صجبت میکنی شماره هم ردو بدل میکنی فرداش معلوم میشه یا زن داره یا دوست دختر ،میگفتن آه این مردهای متاهل! میخوان مطمئن بشن هنوز جذابند برای زنها یا نه؟! و یه فحش* هم میدادن .من با دوستم تماس گرفتم و خلاصه بعد از کلی اصرار دوستم هم حاضر شد بیاد. همزمان با رسیدن "ن" اجرا شروع شد، که البته من خیلی از متن ترانه ها رو نمیفهمیدم ولی اجراش عالی بود و  پُر هیجان. غیر از من و "ن" هم هیچ غیر سوئدی در جمع نبود برای همین میتونستی دیشب رفتاری از سوئدی ها ببینی که مال خودشونه و خالص! خلاصه فهمیدم که نود درصد ترانه های این خواننده مربوط به روابط جنسی و پایین تنه است. بعد از اجرا هم شروع کردیم به رقصیدن، با یکی دو نفری رقصیدم و از اون قالب خودم درآمدم. میشد با این سوئدی ها چیک تو چیک رقصید ، دست تو کمر و گردن انداخت بدون اینکه طرف دستش جاهای دیگه بره یا دچار تبرج بشه و یا فکر کنه تو پا بده هستی! بعد از تمام شدن ساعت رقص سه تایی زدیم بیرون و کلی تا اتوبوس بیاد گفتیم خندیدم و بعد خداحافظی کردیم. البته لازم به ذکره که تمام این مکالمات که میگم به سوئدی بوده و این برای من یعنی اوج خوشجالی! 
وقتی امدم خونه فهمیدم من توازن دوست های پسرم بهم خورده بود. دو شب قبل و جمعه های قبل از اینکه هیچ مردی نیست که آدم بتونه باهاش سر صحبت باز کنه و دوست بشه غر میزدم، و از اینکه ساعتها نشستیم سه چهار تایی حرفهای تکراری زدیم و به قول یکی از دوستان فرصت نکردیم چشم بچرخونیم کسی رو پیدا کنیم حرص میخوردم، فکر میکردم دلیل افسردگیم اینه که پارتنر فابریک متناسب خودم ندارم. ولی دیشب فهمیدم مشکلم پارتنر نیست. البته خوبه یکی همیشه کنارت باشه ، و نیاز احساسی و جنسی خیلی مهمه، ولی وقتی دیشب فقط با کسانی که وقت گذروندم هم ادمهایی نبودند که مثلا آدم بخواد دوست بشه و بخاطر اینکه حسابی گرم صحبت بودم اصلا توجهی به اطراف نداشتم و برام مهم نبود که برم مثلا با یه پسر خوشتیپ سر صحبت رو باز کنم، ولی خیلی بیشتر بهم خوش گذشت. در واقع چون دوستانی مرد بودند و توازن زندگی اجتماعیم داشت برفرار میشد خوش گذشت. یاد عروسی های ایران افتادم که تا ساعت 12 شب بی خاصیت بود، با اینکه زنها میرقصیدن ولی مجلس رقص گرم نبود ، 12 شب که میشد و مردها میامدن در قسمت زنانه، یهو فضای مجلس عوض می شد، حتی اگر هیچ دختر مجردی با پسری نمیرقصید و کسی به کسی پیشنهاد دوستی نمیداد همین که دو جنس مخالف با هم در یک فضا بودند جنس فضا رو متفاوت میکرد. الان فهمیدم من دنبال این نیستم که حتما دوست پسر داشته باشم- البته بدم نمیاد - ولی اصل فضیه اینه که من دلم میخواد هم صحبت از جنس مخالف داشته باشم. دلم میخواد بعضی روزها و لحظات رو با جمعی مشترک و متخلط سپری کنم و از تک جنسی در بیام. جمع دخترانه خیلی خوبه، ولی نه انقدر که همیشه باشی. برای مردها هم همینطوره، اونها هم همیشه با همند و برای همین اولین زنی که تو جمعشون میاد نه به سنش کار دارند نه به وضعیت تاهل، چون قرار نیست که هر زن و مردی با هم رابطه عاطفی داشته باشند، درواقع فقط به یک تلطیف فضا نیاز است و این تلطیف فضا در صورتی شکل میگیره که دو جنس کنار هم باشند. نه یک جنس! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر