۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

من، یک مشاور، یک دوست

دوست استانبولیم که دیگه شدیم دوستهای صمیمی وقتی تو روابطش به مشکل برمیخوره به تنها کسی که اعتماد داره که باهاش در میون بذاره منم و حرف تنها کسی رو هم که گوش میکنه منم فرداش هم زنگ میزنه میگه همون طوری که تو گفتی بود و یا همونطور که گفتی پیش رفت! خلاصه من حکم پیغمبر رو براش دارم در امور روابط عاطفی، فقط این دفعه طبیب کلی هستم که همه رو درمان میکنم الا خودم!
همکار کردی دارم از اهالی سوریه. از همون اولی که دیدمش خوشم آمد ازش. باهوش بود و خوش ژست. بین همکارهای دیگه کرد از کشورهای مختلف این شبیه ما بود. استایلش فرق میکرد امروزی بود و مشخص بود تحصیلکرده است که همینطور هم بود. به طور اتفاقی تو دوروز با هم کار میکردیم که همون دوروز که سرجمع دو ساعت بود انقدر بهش راهنمایی کردم که سا بار بغلم کرد و گفت من از همون اول فهمیده بودم تو متفاوتی! یه سری هم براش بالا منبر رفتم روز اول که روز دوم دیدیم هم رو گفت دیشب به حرفهات خیلی فکر کردم و مرسی که انقدر به من انرژی مثبت دادی و از دو دلی در آوردی من رو.
همخونه ایتالیایی تا امروز ماه هست. مهربون، خوش صحبت، دوست داشتنی و با حوصله و در عین حال احترام میذاره به پرایوسی من. ایتالیایی هست و مثل خودمون خون گرم، دوست باز، اهل گردش و تفریح. از وقتی اومده حال و هوای منم عوض شده. مادلین هم خیلی شلوغ بود ولی در مدلی که خیلی به دلم نمینشست. اما این خوراک خودمه.. دوستش دارم.. اونم من و دوست داره و کلی شبها که صحبت میکنیم با هم تبادل اطلاعات و تجربه میکنیم.
تو کلاس شنا یه دختری میامد که با کلاه شناه میکرد. به نظرم عرب بود، البته بور. از همه زودتر راه افتاد از جلسه سوم به بعد بدون وسایل کمکی شنا میکرد و فرض و تند و بی نقص. دو جلسه پیش که آمد کلاه سرش نبود. زیباییش بیشتر نمایان شده بود. بعد از شنا رفتیم سونا. اومد و سر صحبت باز کرد و فهمیدیم همسایه ایم و گفت ماشین داره و خیلی خوشحال میشه که همراهش برم. تو راه از کارش و خانوادش گفت. خودش کرد عراق هست. کارشون هم بسیار جالبه یه جورهایی خانه امن دارند براز زنان و کودکان بی سرپناه. این حلسه هم بعد شنا با هم اومدیم خونه. گفت دوست داره با من بیشتر بگرده و من هم شماره ام رو بهش دادم. امروز زنگ زد که ببینیم هم رو و خوب سر کار بودم نمیتونستم.
هفته پرباری بود برام، دیدار با ادمهای جدید، دوستی های جدید، آدمهای متفاوت اما مشکلات یکسان و تو که با تمام کم کاریها برای خودت مثل همیشه میتونی یک مشاور خوب و مصمم باشی. این روزها به سه سال پیش همین روزها فکر میکنم که چطور معلول ذهنی بودم. چطور هر شب گریه میکردم و داد میزدم نمیتونم! من عرضه ندارم، من احمقم.. و چطور آموروزو پروبال شکسته من رو ترمیم کرد و هلم داد که پرواز کنم... سه سال پر فراز و نشیب، سه سالی که وسطهاش هروقت کم اوردم باز هل دادنهای اموروزو بود که ساخت من و . حالا دیگه وقتی کم میارم غرش رو میزنم چون باید کولی بازی در بیارم اما میدونم" این نیز بگذرد"
زندگی یک مهاجر هر روزش سختی و دلهره خاص خودش و داره فقط باید آدم قوی باشه و واقع بین.. رویاپرداز باشی هیچوقت راضی نخواهی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر