۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

Gloomy Sunday یکشنبه دل مرده


چهار سال پیش نمیدونم تو صفحه کدوم یکی و لی یکی از سه تفنگداران فیس بوکم بود که قسمتی از فیلم گلومی ساندی گذاشته شد و زیرش چه بحثهای نازنینی شکل گرفته بود که من ساعتها وقت میذاشتم ترجمه کنم. تصور کنید سه استاد دانشگاه در زمینه موسیقی، فلسفه و زبان شناسی با ملیت های مختلف با بک  گراند قومی متفاوت کامنت میذاشتن نه با ادبیات عامه که ادبیات اکادمیک و البته شاعرانه. لعنتی ها هر سه به زبان آلمانی تسلط داشتند در نتیجه تفسیر کردنهاشون میرفت رو سطح بالاتر. به هر حال از اون روز من میخواستم گلومی ساندی رو ببینم اما چون به شدت باهر فیلم درام و افسرده کننده ای در اون دوران مقابله میکردم این فیلم رفت در لیست فیلمهایی که باید دید اما در زمان درست! این فیلم رو امشب دیدم! چطور؟ خودم هم نمیدونم. گذاشتم و با خندشون خندیدم، با موسیقیش به فضا رفتم و البته من اون فضای ملانکولی رو نمیگرفتم از اهنگ اما غمش رو میشد حس کرد. و پیام آهنگ... خوب خدارو شکر معلوم شد من هنوز به اون حد  شیت بودن دنیا نرسیدم که بخوام تحت تاثیر اهنگش قرار بگیرم نه این نه بدتر از این! چقدر دیالوگهای لازیو رو دوست داشتم. چقدر دوست داشتنی بود و چقدر برام یاداور آموروزو بود اصلا خودش بود. همونقدر آزاد، همونقدر عاشق همونقدر وفادار. البته خودم هم کاراکترم شبیه لازیو هست. بیش از حد. چقدر رابطه عاشقانه سه نفرشون رو دوست داشتم و چقدر تفاهمشون زیبا بود. این سه به هم احتیاج داشتن.به عشق هم، به دوستی هم و به تقسیم کردن عشق با هم. نه آندراش نه لازیو به هم حسادت نمیکردند چون هر دو خالصانه عاشق ایلنو بودند. اما هر دو از هانس حس بد میگرفتند چون اون آدم حریصانه و تجاوز گرانه زن رو میخواست. فیلمش رو میشه چندین بار دید.
اما لابلای فیلم این چیزها به ذهنم رسید. بحث خودکشی ها که بود یاد یک دوره ای در لاهیجان افتادم که دخترها خودکشی میکردند. یکیش همکلاسی کلاس زبانم بود. وقتی شنیدم خودکشی کرد شوکه شده بودم. سرحال بود و زیبا. در مغزم نمیگنجید چرا باید خودکشی کنه. یادمه همه میگفتن خودکشی کرد دم تختش هم کتاب صادق هدایت بود! یکی دو تا خودکشی دیگه همون سال اتفاق افتاد و از قضا کنار تخت همه کتاب صادق هدایت. اینها همه هم سن و سال من بودند. من دو سه سال قبلتر دو سه تا کتاب صادق هدایت رو خونده بودم و همیشه فکر میکردم این دیوانه ها تو اون کتابها چی دیدن که خودکشی کردن؟!  به هر حال اینطوری شده بود که پدر مادرها مانع میشدند از اینکه نوجونها کتاب صادق هدایت بخونند. میگفتند صادق هدایت چون خودش خودکشی کرده هرکی کتابهاشو بخونه خودکشی میکنه! هرچند من  شاید برای همین خودکشی کردنش نتونستم با این نویسنده ارتباط برقرار کنم ولی استدلال احمقانه آدمها رو که کتابهای اون باعث خودکشی میشند رو هم نمیفهمیدم. البته هیچ بعید نیست اون ها که خودکشی کردند واقعا فکر میکرند پخی هستند و دنیا نمیفهمتشون و باید خودکشی کنند اما من بعید میدونم کتابهای هدایت واقعا چنین تاثیری میذاشت!  در واقع همون طور که تو این فیلم پیام موسیقیش اینطور بود که آدمها یه جایی دیگه نمیتونن تحمل کنند و دقیقا شدت ضعف آدمها رو نشون میده که اون کاسه کثافت دنیا کی و چی میتونه باشه که کم بیارن! به نظرم اگر کسی هم تحت تاثیر ملانکولی صادق هدایت خودکشی میکنه درجه صعفی داره و کم میاره دربرابر مصیبتهای دنیا. 
اما بخش دیگه که ذهنم رو مشغول میکرد همان روایت تلخ جنگ حهانی دوم هست. همان ظلمی که شد. صحنه سوار کردن یهود ها به قطار رو در هزاران فیلم دیدم اما هربار همونقدر دردناک هست که اولین بار.

فیلمش رو بخصوص عاشقانه های سه نفرشون رو دوست داشتم. 
پی نوشت: وسط نوشتن بودم که مامان زنگ زد بعد از گزارش از اتفاقهای خوب دوباره یاداوری کرد "عمو عباس" خیلی حالش بده و امیدی بهش نیست. بقیه حرفهای مامان رو نفهمیدم حتی وقتی داشت از نتایج ازمایشان پزشکی بابا میگفت. فقط عمو عباس میامد جلو چشمم و صداش و تمام مهربانیهاش. من هیچوقت این عدل خدا رو نفهمیدم.. انسان ترین انسانها باید اینطور عذاب بکشند. فردا باید زنگ بزنم.. تا دیر نشده.. تا حسرت به دل نموندم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر