۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

پاکت بی تمبر و تاریخ

عکس گرفته بودم غروب تو هوای گرفته و ابری اینجا و کمی ادیتش کردم و اومدم بذارم تو اینستاگرام، اصولا برای عکسهام توضیح دارم و نمیدونم چرا یهو بی اختیار ترانه ای از سیاوش قمیشی اومد تو ذهنم که گمان کنم ده سالی بود نه شنیدم نه دیدم نه در ذهنم اومده! هیچ گونه ربطی هم نمیتونستم به عکس بدم، نوشتمش اما بعد احساس کردم واقعا شایدب رای مخاطب معنا نداشته باشه اون عکس با اون ترانه... پاکش کردم و عکس بدون شرح گذاشتم!
ترانه اما از ذهنم نرفته.. هی میخونم هی میخونم هی میخونم... و وقتی میخونم میفهمم چرا اومد تو ذهنم حتی اگر بی ربط به عکس باشه قصه واقعی من مهاجره... وقتی همی امروز تو یک ایمیل به یک تازه وارد نوشتم: ایران رو باید فراموش کنی! و یا همین دو ساعت پیش وقتی با سیما حرف میزدم و تند تند داشت اخباری که خونده بود از ایران رو برام میگفت: "گفتم نمیخوام بشنوم. تو هم بهتره دیگه دنبال نکنی".  آخهیادمون دادن که یاد سوختن خونه نیفتیم
پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی مهر و امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا
با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
اونقدام بد نیست که میگن
راضیم الحمدالله
یادمون دادن که اینجا
زندگی رو سخت نگیریم
از غم ویرونی تو
روزی صد دفعه نمیریم
یادمون دادن که یاد 
سوختن خونه نیفتیم
خواب بود هرجی که دیدیم
باد بود هرچه شنفتیم
راستی چند وقته که رفتم
بی غم و غزل سر کار
روزگارم هی بدک نیست
شکر غربت گرم بازار
قلم و دفتر شعرم
روی گنجه کنج دیوار
عکس سهراب روی طاقچه
غزلش گوشه انبار
توی نامه ات گفته بودی
بی چراغه دل مادر
براتون نور میفرستم
جنس اعلاء طرح آخر
من ستاره بردم اینجا
با بلیطهای برنده
راستی اونجا نور فانوس
یه شبش کرایه چنده
 پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی مهرو امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا...


و اما، قلم ودفتر من هم جا مونده جایی... چند شبه میخوام بنویسم و شفاف سازی کنم درباره آموروزو... چیزی که یک سال پیش نوشته بودم و خیلی ها گفته بودن مثل یک فیلم رویاییه.. اما نمیشه.. نوشتن نمیاد. اصلا خوب نمیشه.. و شاید خودم میدونم دلیل این تفاوت چیه.. به هر حال برای اونها که وبلاگهای قبلی رو ندیدن و الان هم موجود نیستن که لینک بدم خیلی خلاصه باید بگم که سلسله حوادثی ارتباطم با آقای آموروزو بیشتر شد، بعد یک سفر به شهرشون رفتم و ایشون ابراز علاقه کردند که ابتدا رد کردم و بعد نیم بند قبول کردم و در انهای سفر دوباره رد کردم. دو ماه و نیم بعد مجددا سفر کردم و این بار به صورت رسمی در ساعات پایانی  31 دسامبر2011 ایشون رو به عنوان معشوق پذیرفتم. دوسال رابطه دوطرفه داشتیم و یک سال هم هست که از نظر من رابطه تمام شده و البته ایشون هنوز به بنده عشق میورزند بدون چشمداشت. ایشون بیست و هشت سال از من بزرگتر هستند، چند سالی مجرد بودند بعد از بیست و اندی سال زندگی مشترک، دو فرزند نازنین و بسیار موفق دارند که تقریبا هم سن و سال من هستند. هر دو به من علاقه دارند و احترام میذارند و من هم خیلی دوستشون دارم. در حال حاضر برای من حکم مشاور و تنها تکیه گاه رو دارند و من "ملکه آشوب" زندگی ایشون هستم.
امیدوارم کافی بوده باشد. اگر حس و حال برگردد شاید مفصل دوباره بنویسم چون برای هرکس تعریف کردم مات شده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر