۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

باد پریشان دل آشفته صفت

سومین روز تابستان سوئدی هم آغاز شده اما اینجا هنوز باد و باران است. بارانش را دوست دارم، مخصوصا دیشب که با صدایش خوابم برد. اما ، بادش را نه! آن زمانها که ایران بودم همیشه فکر میکردم چه جای امنی هستم. از طوفانهای پی در پی آمریکا، اتش سوزی های جنگل های استرالیا، و اتشفشان ها خبری نبود. با اینکه کودکی ام با خاطره تلخ زلزله گذشت، با اینکه زلزله ترسناک بود، و هر لرزشی وحشت زده ام میکرد اما باز خوشحال بودم در کشوری هستم که حوادث طبیعی اش محدود به زلزله و گاهی سیل است!
از سیل میترسیدم، هنوز هم میترسم. از آتشفشان که وحشت زده ام. تصور جزغاله شدن در مذاب ها ... وقتی امدم سوئد خوشحال بودم زلزله خیز نیست، آتشفشان هم ندارد سیل هم ندارد. اما کم کم دارم وحشت زده میشوم. یخهای قطب رو به آب شدن و فروریختن هستند و ما تا قطب راهی نداریم. اگر زیر آب رفتنها شروع شود جزو اولین کشورهای زیر آب رفته  خواهیم بود. اما هنوز خطر زیر آب رفتن در نزدیکی نیست. چیزی که اینجا ترسناک است باد است! صدای باد به اندازه وحشت اتشفشان و زیر آب رفتن هولناک است. هر بار که محکم به شیشه میخورد قلبم میلرزد. شب ها وقتی خوابیدم و از صدای باد از خواب میپرم ، به یادکودکیهایم دست برمیدارم به سمت بالش و پتو و تا میایم از جایم بلند شوم و بروم بین پدر ومادر جا خوش کنم و آغوش گرم مادرم که انگار امن ترین جای دنیا بود، یادم میفتد نه تنها بزرگ شده ام، که حالا تنها هم هستم، و با تشویش به رختخوابم باز میگردم و از خدایی که نمیدانم کجاست ولی جایی هست تشکر میکنم برای اینکه هنوز زنده ام!
اینجا بادهایش در حالت عادی 5-6 متر در ثانیه هستند، اما به گمانم امروز بالای 20 متر در ثانیه است. فکر کنم ترس من از باد برمیگردد به یک کارتون در کودکی که اسمش یادم نیست. همان که گردبادی میامد و خانه ای رااز جا بلند میکرد. هر وقت آن کارتون تکرار میشد آن سیاهی گردباد و آن از جا کنده شدن خانه وحشت زده ام میکرد. درست مثل فیلمهای ترسناک اهریمنی! یک کتاب داستان با نواری هم بود که شخصیت هایش یک درخت بود، یک شیطان و باد و آتش. یادم نمیاید باد نماد شیطان بود یا دشمنش؟ ولی میدانم حس خوبی به بادِ داستان نداشتم. و در نهایت در نوجوانی و جوانی وقتی از بر میخواندم " کولی بادِ پریشان دلِ آشفته صفت..." و صدایم میلرزید و وحشت از باد باز بر من چیره میشد. همه اینها نشان میدهد من با باد هیچوقت رفیق نبوده ام و بعد آمده ام در کشوری بادخیز!
حالا یک نفر در زندگیم تبدیل به باد شده، از همین بادهای پریشان دل آشفته صفت. میوزد، میزند و ویران میکند. بعد آرام میشود و میخواهد با وزیدن آرام ، ویرانی هایش را فراموش کنم. شاید نمیدانست من چقدر از باد وحشت دارم، و چثدر از باد بیزارم، شاید اگر میدانست باد بی رحم نمیشد.

"باد کولی ای باد!
تو چه بیرحمانه
شاخ پربرگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فروکوبان برخاک گذشتی همه جا
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون میکرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود"

۷ نظر:

  1. خیلی تیره و و سرد و تاریک بود این نوشته. امیدوارم روزگارت دوباره گرم و روشن بشه. اون باد کوبنده هم برگرده به همون حال نسیم و انقدر سربه سرت نزاره. :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اوهوم، تلخم از دیروز.. منم امیدوارم این باد که هر وقت لازم بود از کامنتهای تو برای تایید حرفهاش استفاده میبرد، به این کامنتت هم توجه کنه!

      حذف
  2. نیا
    امروز وقتی بجه دبیرستانیا رو دیدیم یاد نوشتت افتادم در مورد جشناشون که پشت کامیون بودن.
    منم همیشه از زلزله میترسیدم. مخصوصا که روستای مادر پدرمینا سمت لوشان بود و تو زلزله تقریبا با خاک یکی شد. خرابیاش هنوزم هست اونجا.
    بدی باد اینه که میاد خراب میکنه میره. وفتی میره رفته، دیگه نمیبینیش ولی وبرونیاش بجا میمونه...

    پاسخحذف
  3. همیشه تا به آخر در ترس به سر می بریم و در ترس،ابدیت رو معنا می کنیم

    پاسخحذف
  4. It enables to surely engage the user’s interaction

    پاسخحذف