يكي از تلخي هاي زندگي ميتونه اين باشه كه دقيقا دوروز پيش براي هزارمين بار تصميم داشتم درباره مدارس بي ديوار و پارك مانند اوپسالا بنويسم، مدارسي كه تو از كنارشون رد ميشي و انگار داري از وسط حياط مدرسه ميري( گاهي واقعا راه تردد از وسط حياط مدرسه است)
همچين حال خوشي داشتم از اين مشاهدات هرروزه ٥ ساله كه گفتم نه اينبار جدي بايد بنويسم كه يادم بره تلخي اون ديوارهاي بلند دورتادور مدارسمون و براي ما دخترها كه شيشه هاي رو به خيابان رنگ هم ميشد و بي شباهت به زندان نبود.
اما ديروز يك نژادپرست تهي مغز، به يكي از همين مدارس باز با لباس جنگ ستارگان وارد شد و با شمشيرش يك معلم و يك دانش آموز را به قتل رسوند و سه دانش آموز ديگر هم به شدت آسيب ديدند!
بله تلخي اينه كه حالا ديدن مدارس باز بي نگهبان و كودكان خندان در حال بازي به جاي لبخند ميتونه نگراني بياره، نكنه يك ديوانه اي ديگه بياد و اين خنده ها رو به سكوت ابدي تبديل كنه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر