۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

آن روز اكتبر

 


چهارسال پيش بود، يك روز اكتبر آفتابي گرم و قدم زدن در كوچه پس كوچه هاي رم! ناهار را در رستوران سمت چپ خورديم. بعد از ناهار، همين مسير را تا انتها رفتيم كه برسيم به همان ميداني كه من هيچوقت اسمش را درست ياد نگرفتم، يك چيزي تو مايه هاي ناوونه! همان ميداني كه پر از نقاش و هنرمند هست. كوچه يك سكو داشت و من روي سكو، مست از آفتاب و گرما راه ميرفتم، به انتها رسيدم راهي نبود جز پريدن از سكو! اما به جاي كف خيابان ،هنوز نميدانم چطور سر خوردم در آغوشش! و چطور لبها بر هم لغزيد! 
هنوز علت آن اتفاق، آن حس با تمام ممنوعيت ها و ناهمزماني هايش برايم علامت سوال است! نيست و نيستم ديگر، اما اين خاطره، آن سفر و تمام دوران "بودن" بي شك يكي از زيباترين داستان هاي عاشقانه است. روزي مينويسم، به ياد تنها مردي كه عاشقانه دوستم دارد!

۷ نظر:

  1. خیلی قشنگه وقتی به گذشته نگاه میکنی، قسمت پر رنگ تر ماجرا، اون حس های زیبا باشه، نه خاطرات بد.

    پ.ن: شیطونی نکن! عاشقانه دوستم «داشت»! الان دیگه دوستانه عاشقته. (-;

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نوشتم داشت و دارد! الان دوستمم نيست! ولي عاشقانه دوستم داره😊

      حذف
  2. اِه، بد متوجه شدم. فکر کردم "روزی مینونیسم" منظورت اینه در آینده یه روزی میاد که میتونم بنویسم: "به ياد تنها مردي كه عاشقانه دوستم دارد!". اما منظورت این بود که یه روزی اون خاطره هایی رو که تو چند خط قبل گفتی مینویسی.
    عذرخواهی من را پذیرا باش!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. الان خوندم ديدم برداشت تو هم ميشه كرد. برم بميرم با اين نوشتن حرف زدنيم:)))

      حذف