۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

پنجره های بی پرده و حایل


همیشه دوست داشتم پنجره اتاق باز و حایلی میان بیرون و درون نباشد. وقتی هفت ساله بودم اولین اتاق اختصاصی نصیبم شد، کنج طبقه دوم خانه ای که بی شباهت به کاخ نبود. اتاق کوچکی بود ولی دو پنجره داشت. یک پنجره کشویی باریک و یک پنجره که عرضش دو متر و نیم بود و از دو طرف بازمی‌شد. خیلی بزرگ بود و رو به کوه. خانه ما سومین خانه نرسیده به کوه بود پس از پنجره من تا کوه فاصله ای نبود و منظره دیدنی‌ای داشت. همیشه پرده اتاقم باز بود تا اینکه به دستور برادرجانِ تازه سبيل درآورده و برای مقابله با دلدادگي خواهر بزرگ و پسر همسايه، پرده پنجره بزرگ رو به كوه به ديوار مصلوب شد! برای رهایی از اين خفگي، پرده پنجره کوچک همیشه کنار زده بود.
در مدرسه هم همیشه برای داشتن شیشه های بی رنگ ترفند میزدم. مثلا وقتی مدرسه مان در وسط شهر بود و یک روز خبر دار شدیم که قرار است تمام پنجره های رو به خیابان را رنگ بزنند كه مبادا دخترها ديده شوند! (مدارس پسرانه مشكلي نداشتند)  من با همكاری همه شاگرد اولهای کلاس، يك هفته نشستيم دم پنجره و بعد به ناظم گفتيم:" یعنی واقعا فکر میکنید این کلاس و این آدمها بخوان از این شیشه ها دید بزنن یا شیطنتی بکنن؟ ما احتیاج به نور داریم و ... "و تنها کلاسی که شیشه هايش رنگ نخورد کلاس ما بود.  

دانشجو شدم. خانه من همكف بود، یعنی قسمتی از پارکینگ را تبديل یه سوییت کرده بودند. با اینکه یك در بزرگ شیشه ای به عرض اتاق داشت ولی چون از ساختمان رو به رو و تردد در حیاط دید داشت بود مجبور بودم یک پرده کلفت آویزان کنم. فقط حاضر نشدم آشپزخانه هم پرده بزنم و هرچی همه گفتند: " دختر جان دید داره " می‌گفتم "به درک، من دلم می‌گیره. " هرچند هر وقت خانه بودم و هوا افتابی بود توجهی نداشتم و آن پرده کلفت کذایی را می‌کشیدم کنار و حداقل برای ساعتی به حیاط کوچک خانه نگاه می‌کردم. مخصوصا در زمستان و وقتی گاهی اوقات آسمان تهران حالی میداد و برفی میبارید دلچسب ترين كار تماشاي برف و نوشيدن چاي از پشت يك شيشه عريض و طويل بود. سال آخر دانشجویی خانه را عوض کردم. ناگهان از همكف، راهی طبقه پنجم شدم، موفق شدم تمام پنچره ها را بدون پرده داشته باشم. اما چه فایده نمای من برجهای ستارخان فرو رفته در دود بود. 
برگشتم به زادگاه و این بار خانه جدیدمان، میدانستم چاره ای نیست و باید پرده انتخاب کنم. تا مدتها خوشبختانه چون در آن منطقه فقط دو سه ساختمان بود می‌شد پرده را باز گذاشت. کم کم درکوچه های پشتی ساختمان سازی شروع شد. برادرم كه ديگر سبيلهايش رازده بود میامد و میگفت: "دختر جان هروقت رفتی اروپا بعد لخت شو تو اتاقت! اینجا کارگرها هر روز فیضی میبرند!" منم داد میزدم: "چرا فکر میکنی این کارگرها بیکارن و منتظر میمونن ببینن من کی میام تو اتاقم و لباسم رو عوض میکنم؟" 

خلاصه بعد از مدتی پرده های آن اتاق هم بسته شد و غمي عميق بر دلم نشست. تا آمدم سوئد. اینجا زندگی روی خوشش را نشان داد. من نیازی به پرده نداشتم. هیچ خانه ای پرده به صورتی که در ایران رایج است نداشت. اینجا پرده ها فقط تزيئني  هستند و تنها و تنها یک گوشه از پنجره را پر میکنند. فقط برای تزیین چارچوب پنجره. فرق نمیکند ساکن طبقه اول باشی یا آخر، کسی داخل خانه را نگاه نمی‌کند. اوایل و حتی هنوز،من داخل خانه ها را از سر کنجکاوی نگاه می‌کردم.  دوست داشتم بدانم اینها که انقدر بیخیالند ، در فضای خانگی چه دارند. مثلا اولین خانه ای که ساکن بودم طبقه اولش خانواده ای سوئدی زندگی می‌کردند. آشپزخانه شان رو به خیابان بود و می‌شد تا ته خانه را ازپنجره  دید. من هر ازگاهی خیره می‌شدم به اشپزخانه ای که پدر و مادر با هم شام درست می‌کردند و بچه ها در اتاق بازی می‌کردند. گاهی هم اتاق نشیمن خانه ها را يواشكي دید میزن.  میبینی مثلا ادمی تنها، ولو شده روی مبلش و دارد تلویزیون نگاه می‌کند. خانه دومم طبقه اول بود، ولی با کمی ارتفاع . از داخل خیابان دید مستقیم نداشت ولی خب با کمي سر بالا گرفتن قسمتی از اتاق دیده میشد. دوستی همیشه میامد به من میگفت: "یعنی چی تو پرده که نداری کرکره اتاقت هم همیشه بازه، اخه من هم که پسرم (!) کرکره اتاقم را گاهی میبندم!" 
من هم جواب هميشگي ام اين بود: "پسر بودن تو به این قضیه ربطي نداره، منم دوست دارم آزاد باشم و کسی تو اتاق من رو نگاه نمیکنه اینجا!" 
اتاق سومم هم طبقه اول بود و کمی هم سطح زمین. در نود درصد مواقع کرکره هايش بالا بود و فقط دو طرف چهارچوب يك تکه آویزان کرده بودم . يكبار يادم هست که کرکره بالا بود و من مثل همیشه بي هوا لباس عوض مي‌كردم . آقایی در حال رد شدن بود و سرش به سمت اتاق، من هم  لباس را نصفه دراورده بودم و نمی‌توانستم بپرم و کرکره را پايين بكشم.  ولی دیدم  آن آقا سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت و رفت،  من هم با خیال راحت به تعویض لباس پرداختم.

حالا خانه ام طبقه سوم است خيلي از مواقع كركره هاي اتاق خواب پايين است. تابستان كه از بايد هاست، نه تنها بايد پايين باشد بايد يك پرده كلفت هم رويش باشد تا مانع ورود نور خورشيد در ساعت دو صبح شود.  زمستان هم برای گرم نگه داشتن اتاق بهتراست کرکره پايين باشد. اما دیگر غصه نمیخورم برای بسته بودن پرده و کرکره، چون "خودم میخواهم"، چون میدانم هروقت بخواهم میتوانم بازش بگذارم بدون ترس از دید زدن همسایه و اهل محل! نيازي به پرده هاي پر زرق و برق هم نيست، چون سادگي زيبايي خانه است و تجمل، كمتر جايي در فرهنگ سوئدی دارد.
چقدر دنیای بی پرده و حایل زیباتر است. و مثل هميشه ممنونم از این سرزمین و سرزمینهای مشابه و فرهنگ بالای مردمانش که لذت روشنایی طبیعی را از آدم نمیگیرند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر